fa
Feedback
رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رفتن به کانال در Telegram

نمایش بیشتر
2025 سال در اعدادsnowflakes fon
card fon
7 938
مشترکین
-324 ساعت
-357 روز
-17630 روز
آرشیو پست ها
#تجانس🪐 #پارت۴۳۴✨ #زیبا_سلیمانی سرش را بالا گرفت و چشمانش انگار میل پر شدن پیدا کرد که چندبار پلک زد و ادامه داد: ـ یه چوبه‌ی دار بود و یه شبِ پر از خوف و رجا.. اون وقتا ما نتونستیم جلوی مهران رو بگیریم که نباشه و نبینه. بود و دید و ذره ذره مُرد...هممون بودیم و دیدیم و مردیم نه ذره ذره که یکباره انگار فرو رفتیم ته یه اقیانوس و تمام... آخ آوا.. کاش اون روزا بودی...قدر یه شونه بیشتر پناه داشتیم برای اشکهامون. قدِ یه شونه بیشتر تکیه‌گاه داشتیم... آوا دستش را روی میز جلو برد و روی دست آزاد و او گذاشت و لب زد: ـ متاسفم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.. علی بغضش را بلعید و در چشمانِ پر مهر آوا خیره شد: ـ از بین ما پنج‌تا اگه یکی با تموم وجودش درکت کنه اون منم آوا..لیایی من هم مثلِ باران تو تیر خورده بود. یه تیر وسط سینه‌اش از فاصله‌ی کم انقدر که گلوله از اونور قلبش خارج شده بود. نه که فکر کنی فرقه بینشونا، اما تنِ لیایی من سه شبانه روز مونده بود زیر آفتاب توی بیابون وسط یه مشت حیون درنده... سرش را تکان داد و در حالی تاسف و اندوه از دانه به دانه کلماتش شُره می‌کرد ادامه داد: ـ آخ آوا، هر کی بهت گفته خاک سرد داغِ عزیز ندیده، یا اگه داغی دیده اون طرف عزیزش نبوده. داغِ عزیز دیده می‌دونه که هیچ خاکی سرد نمی‌کنه جای زخم روی تن عزیزت رو.. آوا دست علی را روی میز فشرد و همزمان دست دیگرش به سمت گردنبد علی روی گردنش رفت. ایمان داشت به اسمی که مدد روزهای سختش بود: ـ از وقتی که قلبِ باران سوراخ شده یه حفره توی سینه‌امه علی، یه حفره که با هیچی پر نمی‌شه.. ـ برای پر کردنش تلاش نکن آوا، با هیچی پر نمی‌شه و تا ابد جاش درد می‌کنه عوضش بپذیر که عزیزت سر داده اما تن نداده به جبر و چی از این بهتر؟
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۳۳✨ #زیبا_سلیمانی همانطور که آوا به سمت کانتر رفت تا برایش شربتی آماده کند علی نگاهش در خانه به گردش در آمد و از دلش گذشت دختری مثل آوا چقدر می‌تواند زلال باشد که حالا در این خانه‌ی کوچک خشت به خشت آجر می‌گذارد روی دیوار عشق نوپایش... ـ خب نگفتی این پسره چی بهت گفته که دیشب تا حالا چوب تو آستین یه نظام کرده فایتر جونت؟ آوا از تعبیرش دندانما خندید و گفت: ـ هیچی نگفته، فقط قرار گذاشت برای امروز. علی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ـ اگه مهکام بودی بهت می‌گفتم امروز که خیلی وقته شروع شده پس تو چرا هنوز اینجایی اما خب تو آوایی نه مهکام. آوا سری تکان داد: ـ معلومه مهکام برات یه چیز دیگه‌ است. علی دستی زیر بینی‌اش کشید و بعد به عقب تکیه داد و دست به سینه نگاهش کرد: ـ مهکام به من جایی اعتماد کرد که اعتماد معنایی نداشت. اونم درست وقتی که حتی زمان هم معنا نداشت. آوا شربت را روی میز گذاشت و پرسید: ـ یه روز قصه‌تون رو بهم می‌گی؟ علی دستش را چسباند به دیواره‌ی خنک لیوان و انگار دلِ گُر گرفته‌اش آرام شد از تمام شدن اردیبهشت ماهی که او خاطره‌های خوبی نداشت از آن.. ـ یه همچین روزهای بود که دیدمش.. آوا همانطور ایستاده داشت نگاهش می‌کرد. از مهکام که می‌گفت بغض توی صدایش کتمان ناپذیر بود و حتی نی‌نی نگاهش می‌گفت که بین او و مهکام ماجرا آنقدرها هم ساده نیست. علی سرش را چرخاند رو به اوی که ایستاده بود گفت: ـ بشین. آوا که مقابلش نشست. او قاشق را توی لیوان شربت چرخاند و لب زد: ـ ترسیده بودیم هر دوتامون... دیوارا موش داشتن؛ موشا گوش داشتن..کلاغای خبرچین هم تا دلت بخواد دورمون زیاد بود و از قضا دست ما هم خالی.
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖 📕 کتاب: #دونه_الماس 📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی 📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه 💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان ✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان 🛒 ارسال : ۳۰ تومان 🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه ‌🔖 معرفی کتاب :‌ یاسمن در آستانه‌ی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه می‌شود اما با قاطعیت خود را آماده‌ی این ازدواج معرفی می‌کند. گرچه شرایط آنطور که او فکر می‌کند پیش نمی‌رود و هر چه به روز جشن نزدیک‌تر می‌شود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت می‌رسد. او سعی می‌کند به گونه‌ی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد. 🧑‍💻 از این جا سفارش بده  : 💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۳۲✨ #زیبا_سلیمانی همان لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد: ـ فکر کنم علی اومد. ـ مراقب خودت باش عروس. اگه تو من رو نمی‌بینی دلیلش بر این نیست که منم نبینمت، لحظه به لحظه کنارتم. ـ می‌دونم. این را گفت و در واحدشان را باز کرد و با صورت بشاش علی مواجه شد و لبخند زنان از مهران خداحافظی کرد. علی که پا به داخل واحدشان گذاشت و گفت: ـ اوف نه به بارون دیشب نه به دم هوای امروز. چه وضعشه آخه؟ ـ گرمه؟ علی گردنش را به سمت سرشانه خم کرد و با لبخندی بزرگ گفت: ـ سلام خانم! اینکه سلام یادش رفته بود به خنده کشاندش و در حالی که می‌خندید گفت: ـ سلام خوش اومدی! ـ این پسره با دختر مختر قرار نداشته که انقدر خودش رو توی عطر خفه کرده رفته؟ اشاره‌ی علی به بوی عطر باقی مانده از راستین در فضای خانه بود. آوا با صدا خندید و او ادامه داد: ـ جی‌پی‌اس بهش وصل کنم؟ ـ شما خودتون جی‌پی‌اس اید. آدم ازتون می‌ترسه. علی دستانش را بالا گرفت و چرخی زد و گفت: ـ بگرد اگه چیزی از من پیدا کردی حق با توئه. ـ فایتر گفت قراره برام شنود بیاری.. علی صندلی میز ناهارخوری را عقب کشید و روی آن نشست: ـ یه شربت بهم بده هلاک شدم. ـ آخ ببخشید اصلا" یادم رفت ازت پذیرایی کنم.
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۳۱✨ #زیبا_سلیمانی ـ چرا؟ ـ بالاخره باید یه طوری کنترلش کنم یا نه؟! ـ فایتر.. ـ بمون خونه علی چند دقیقه‌ی دیگه می‌آد دنبالت. باید بهت شنود بده. ـ باشه. فقط.. مکثش که طولانی شد مهران پرسید: ـ نگرانی چی تو آوا؟ صدای آرام و مصمم مهران که در گوشش پیچید دلهره‌هایش یک به یک مقابل چشمش ردیف شد و لب زد: ـ همه چیز و هیچ چیز. ـ معین قاتل نیست که نگرانش باشی. ـ نه حتما" که معین گنهکار نیست که اگه بود انقدر ساده برای یه احساس خفه شده مایه نمی‌ذاشت. ـ خب پس چرا نگرانی؟ والا این نگرانی طبیعی نیست.. ـ فایتر من از نبود کامران نگرانم، همین. و اینکه چیزای رو بشنوم که شاید جنبه‌اش رو نداشته باشم. ـ مصمم‌تر از این حرفا بودیا، الان هم اگه فکر می‌کنی آماده نیستی قرارت رو کنسل کن.. قراره یه کاری کنی معین باور کنه که از پیگری منصرف شدی و فریب بخوره..با این وجود فکر نکنم آمادگیش رو داشته باشی.. آوا هول دستپاچه میان حرفش رفت. صدای خنده‌های باران توی گوشش بود و آرزوهای خفته‌اش، که جواب داد: ـ نه آماده‌ام.
نمایش همه...
عزیزانم فقط و فقط تا ۳۰ اردیبهشت فرصت دارید تا با شرایط ویژه‌ی ایام پیش فروش دونه الماس رو سفارش بدید❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
نمایش همه...
00:35
Video unavailableShow in Telegram
گیفت های چاپ شده‌ی نازمون😍😍
نمایش همه...
14.45 MB
Photo unavailableShow in Telegram
پلنر اختصاصی رمان دونه الماس 🤩 فقط اون الماس نازی که اون گوشه قرار داره 🥹❤️
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
یکی از زیباترین بوکمارک‌های عینک‌کاغذی ❤️‍🔥 چشم‌نواز و دلبر 🥹 تا کتاب رو با دقت نخونید متوجه المان‌های مخفی‌اش نمی‌شید 😉 مثل همیشه موقع خوندن کتاب بارها به بوکمارک نگاه خواهید کرد 😍
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖 📕 کتاب: #دونه_الماس 📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی 📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه 💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان ✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان 🛒 ارسال : ۳۰ تومان 🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه ‌🔖 معرفی کتاب :‌ یاسمن در آستانه‌ی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه می‌شود اما با قاطعیت خود را آماده‌ی این ازدواج معرفی می‌کند. گرچه شرایط آنطور که او فکر می‌کند پیش نمی‌رود و هر چه به روز جشن نزدیک‌تر می‌شود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت می‌رسد. او سعی می‌کند به گونه‌ی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد. 🧑‍💻 از این جا سفارش بده  : 💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۳۰✨ #زیبا_سلیمانی آوا سرش را بالا گرفت و در چشمانش زل زد: ـ برو کامران، برو اما هر طور شده برگرد... هر طور شده برگرد. راستین لبش انحنای ملایمی گرفت و آخرین بوسه را روی گونه‌اش کاشت و گفت: ـ امروز کلی کار دارم همش توی اداره‌ام جایی نمی‌رم نگران نباش...اگه این اسلحه نگرانت می‌کنه می‌تونم اصلا" نیارمش خونه. آوا صادقانه جوابش را داد: ـ یه نیروی عادی همیشه مسلح نیست اما اینکه همیشه مسلحی نگرانم می‌کنه. راستین کتش را تن زد و در همان حال دستی هم به موهایش کشید و گفت: ـ اولا" که آقاتون یه سربازه نه یه نیروی عادی دوما"واسه امنیت هر دمونه. باز اگه ناراحتت می‌کنه یه فکری براش بکنم؟ آوا آرام جوابش را داد. آنقدر آرام که دل مرد مقابلش توی سینه جمع شد. ـ نه... نگرانی من به امنیت تو می‌ارزه. ـ آخ که من دورت بگردم. ـ برو خدا به همرات. این را آوا به او در حالی می‌گفت که بیم این را داشت که چه چیزی انتظارش را می‌کشد که معین برایش نوشته باید آماده‌ی سقوط باشد؟ خدا حافظی پر مهرشان که تمام شد بالافاصله شماره‌ی مهران را گرفت و به سرعت تماس برقرار شد. بعد از سلام احوال پرسی کوتاهشان گفت: ـ من باید برم شرکت. معین شرکت می‌آد سراغم.. با ماشین راستین می‌رم. ـ اون ماشین سیف نیست نمی‌خواد با اون بری.. چشمان آوا درشت شد و به شنیده‌اش شک کرد و پرسید: ـ چی؟ سیف نیست؟ ـ شنود داره! مناسب کار الان تو نیست. آوا متعجب‌تر از قبل شد:
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۲۹✨ #زیبا_سلیمانی تای ابروی راستین بالا رفت و چشمک زد: ـ شل شدم که..الان چطوری برم سرکار؟ و چشمان آوا پر شد از محبتی ناب و لب زد: ـ هر بار که مسلح می‌ری تا برگردی زندگی برام انگار متوقف می‌شه، انگار صبر می‌کنه تا برگردی دوباره از اول شروع کنه. لب راستین به خنده باز شد و دستش از همان فاصله نشست زیر چانه‌اش: ـ آدم باید خیلی عزیز خدا باشه که بعد عمری انتظار یه همچین احساسی رو تجربه کنه. با تو نزدیک‌ترم به خدا آوّا. ـ من بلد نیستم دم به ثانیه بهت پیام بدم و تمرکزت رو بهم بزنم و نذارم به کارت برسی یا حتی بلد نیستم هزار مدل کلمه ردیف کنم تا عمق احساسم رو بهت بگم اما ... مکث کرد و دست راستین را گرفت و گذاشت روی قلبش و ادامه داد: ـ اینجا توی سینه‌ام بلوا می‌شه وقتی اینطوری می‌ری..واسه آرامش من هم که شده مراقب خودت باش. دستان راستین دورش حلقه شد و انگار هر دو در هم تنیده شدند مثل دو شاخه درخت که از یک ریشه بودند: ـ قربون بلوای دلت برم. از آن زاویه که نگاهش می‌کرد قلبش به تکاپو می‌افتاد که روزها تلخ تمام شده است و این صبح ظفرمندی‌است که با بدرقه‌ی او خانه را ترک می‌کند. خانه ی که حالا به او می‌گفت که او خانواده دارد. به آرامی شقیقه‌اش را بوسید و توی گوشش نجوا کرد: ـ مهکام هر بار عملیات داریم خونه نمی‌مونه تاب بدرقه کردنمون رو نداره و عوضش بهمون پیام میده و یه لیست بلند بالا خرید می‌نویسه و ساعت تعیین می‌کنه برای خریدنش...یه وقتایی پیامهای هر سه تامون رو که چک می‌کنیم می‌بینیم اِنقدر مضطرب بوده که فقط تند تند یه چیزای رو نوشته که برای سه تامون هم تکرار شده. آخرین باری که یه عملیات مهمی داشتم بهم پیام داد« باید برگردی» مهکام نفهمید این پیامش باعث شد وقتی که حتی جون دویدن نداشتم از تمام جونم مایه بذارم برای برگشتن به خونه‌ی که اون توش منتظرمونه اما آوّا این بلوای درون تو یه کاری با من می‌کنه که پای رفتنم شُل بشه. نکن این کار رو با منی که نفسم بنده به نفست..
نمایش همه...
پیج خوب یک رمان یکی از بهترینها برای سفارش دونه الماس هست آفرهای بسیار جذابی هم روی کتاب گذاشته شما بوک مارک چوبی‌هاشون رو ببینید آخه؟🥰
نمایش همه...
و اما آفر بعدی بوک‌مارک‌های قشنگ کتابه که هر بخشش یک نکته‌ای داره و تو کتاب باهاش آشنا میشین😍🤌
نمایش همه...
اولین آفر کتاب گیفت‌‌ چوبی‌مون هست با رنگ آبی و جزئیات جذابش💙
نمایش همه...
📚نام کتاب: دونه الماس ✍️نویسنده: زیبا سلیمانی 🔖تعداد صفحات: ۷۳۵ ❌قیمت پشت جلد: ۷۳۵.۰۰۰ تومان ✅قیمت با تخفیف ویژه: ۶۲۵.۰۰۰ تومان 👩‍💻آیدی ادمین جهت خرید ‌(⁠。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁠)⁠➜⁩ @yek_roman1
نمایش همه...
عیارسنج دونه الماس - یک رمان.PDF2.59 KB
Photo unavailableShow in Telegram
#پیش_فروش_بهاری_علی 🌸 📕 کتاب: #دونه_الماس 📝نویسنده: #زیبا_سلیمانی 📖 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه 💰قیمت: ۷۳۵/۰۰۰ تومان ✅ با تخفیف ۱۵٪ ویژه پیش‌فروش: ۶۲۵/۰۰۰ تومان ❌هزینه ارسال: ۲۵/۰۰۰ تومان 🛍به همراه گیفت ویژه 🏷به همراه بوکمارک 📋معرفی کتاب: یاسمن در آستانه‌ی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه می‌شود اما با قاطعیت خود را آماده‌ی این ازدواج معرفی می‌کند. گرچه شرایط آنطور که او فکر می‌کند پیش نمی‌رود و هر چه به روز جشن نزدیک‌تر می‌شود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت می‌رسد. او سعی می‌کند به گونه‌ی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد. (⁠。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁠)⁠➜⁩ @yek_roman1 (⁠。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁠)⁠➜⁩ @yek_roman2
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۲۸✨ #زیبا_سلیمانی « بیداری» روشنی صبح را پس از شب پر ماجرای با هم نظاره کرده بودند و روی لبهایشان لبخند جوانه زده بود. یکی را روشنی امید روزهای آینده غرق در شادی کرده بود و دیگری را دلهره‌ی ناگفته‌ها تا قهقرا کشانده بود گرچه لبخند می‌زد و شاد بود. صبحانه را روی میز کوچک آشپزخانه‌ی خانه‌یشان خورده بودند، همانجای که در همین مدت کوتاه عاشقانه‌های زیادی را از آنها دیده بود. اصلا جای جای خانه‌ی کوچکشان بوی عشق می‌داد و دلدادگی. حالا آماده‌ی رفتن بودند یکی به اضطراب‌ها و دیگری به امید روشنی فردا. راستین کت بهاره‌اش را روی صندلی گذاشت و در حالی که داشت بند ساعتش را فیکس می‌کرد گفت: ـ تو نمی‌خواد بری دنبال کارای ماشین می‌دم یکی از بچه‌ها بره امروز ماشین رو در بیاره. ماشین آوا را شب قبلش منتقل کرده بودند به پارکینگ و او حالا ماشین نداشت. آوا که سری تکان داد راستین سویچ ماشینش را گذاشت روی میز و گفت: ـ این پیش تو باشه من با موتور می‌رم. آوا قدمی به او نزدیک شد و در حالی که داشت یقه‌ی لباسش را مرتب می‌کرد گفت: ـ دیشب اصلا" نخوابیدی یه ذره استراحت می‌کردی بعد می‌رفتی؟! ـ کار مهمی دارم. دیشب نشد راجع به یه موضوعی حرف بزنیم اما امشب حتما" حرف می‌زنیم. آوا که پرسشی نگاهش کرد او دستش را گذاشت پشت سر آوا و سرش را جلو کشید، لبش چسبید به پیشانی آوا و نرم و دلچسب همان جا را بوسید و لب زد: ـ نگران نباش چیزی نیست یه کم در مورد باران می‌خواستم ازت بپرسم. آوا «باشه‌ی» آرامی را زمزمه کرد و دستش دور کمر او نشست. کمی خودش را در بر او فرو برد حس کرد ناب‌ترین عطر دنیا برایش عطر تن اوست: ـ کامران، خیلی مراقب خودت باش.
نمایش همه...
#تجانس🪐 #پارت۴۲۷✨ #زیبا_سلیمانی حتی اگر نیروی مثل راستین در بازداشت می‌ماند. برگشتنمان به خانه سه، چهار ساعتی زمان برد اما وقتی فایتر جلوی خانه روی ترمز زد چرخید به سمت هر دویمان و گفت: ـ از اینکه بعد از سه ساعت بازداشت هنوز می‌خندید خیلی خوشحالم و این یعنی یه اتفاق خوبی براتون افتاده اما... کامران دستی روی موهایش کشید و خندان گفت: ـ شِت..صغرا کبرا چیدی که برسی به اما..داداش حرف آخرت رو اول بگو. مهران چشم غره‌ی رفت و رو کرد به من و با اشاره به راستین گفت: ـ اینکه عقل مقل توی سرش نیست، تو لااقل این روزها حواست باشه با کسی درگیر نشید.. کامران با چشمان درشت میان حرفش رفت: ـ اونی که با سرعت بالا پشت فرمون بود عروست بودا نه من؟ ـ اینکه عروسم دست فرمونش انقدر خوبه که زیر بارون دویستا پر می‌کنه و شما به هدر نمی‌ری و قاطی باقلی‌ها نمی‌شی خیلی هم خوبه! ـ چرا هر چی به آوا می‌رسه خوبه به من می‌رسه بده؟ آقا اونی که کت بسته رفته کلانتری منماااا؟ ـ تخلف کردی کت بسته رفتی کلانتری عیبش کجاس؟ چشمان کامران دیگر بیشتر از این امکان نداشت درشت شود. با بهت نگاهش را بین من و مهران چرخاند و تاکید کرد: ـ داداش این پشت فرمون بود نه من! حواست هست؟ من و مهران هر دو دستمان را روی سینه چلیپا کردیم و گفتم: ـ بله حواسمون هست. کامران دستش را بینمان چرخاند و گفت: ـ الان یعنی شما یه تیمید؟ هر دو سرمان را به نشانه‌ی تایید تکان دادیم و کامران هر دو دستش را توی هوا تکان داد و گفت: ـ شِت.. صدای خندیمان وقتی تن‌پوش ماشین شد که مهران با نگاهش ذره ذره آرامش به جانم ریخت. تیم بودن با او یعنی یک نفر باشی و از یک لشگر و باکی نداشته باشی که همین نفر برای تو کافی بود. همین نفری که تیرش به خطا نرفته بود.
نمایش همه...
00:35
Video unavailableShow in Telegram
گیفت های چاپ شده‌ی نازمون😍😍
نمایش همه...
14.45 MB