7 937
مشترکین
-324 ساعت
-357 روز
-16430 روز
آرشیو پست ها
00:13
Video unavailableShow in Telegram
✨ دونه الماس؛ روایت جسارت و خودشناسی
یاسمن تو آستانه یه تصمیم بزرگه؛ همه فکر میکنن که اون آمادهست برای ازدواج، اما قلبش یه جور دیگه میتپه. هر روز که به مراسم نزدیکتر میشه، تردیدهاش بیشتر و بیشتر میشه...
لحظه آخر تصمیم میگیره راهشو عوض کنه، اما این تصمیم، همهچیزو دگرگون میکنه. زندگی یاسمن وارد مسیر جدیدی میشه؛ مسیری پر از چالش، درد، و البته پیدا کردن خودش.
📖 "دونه الماس" از زیبا سلیمانی، داستان زندگیه که ما رو یاد شجاعت برای گرفتن تصمیمهای سخت میندازه.
اگه دنبال یه قصه پر از احساس، کشمکش و امید هستی، این کتاب منتظرته!
📍 توی زندگی یاسمن غرق شو؛ شاید جواب بعضی از سوالاتت رو لای صفحات این کتاب پیدا کنی.
#دونه_الماس
#زیبا_سلیمانی
#شجاعت_تغییر
#رمان_خواندنی
#انتخاب_سخت
#داستان_زندگی
#کتاب_ایرانی
#دلنوشته
#جرئت_تغییر
#کتاب_بخوانیم
#قصه_شجاعت
#رمان_احساسی
1.76 MB
📚 ۵ دلیل قوی که چرا باید "دونه الماس" رو بخونی! ✨
1. تصمیمات جسورانهای که زندگی رو عوض میکنن: یاسمن تو آستانه یه انتخاب بزرگه؛ انتخابی بین موندن تو مسیری که براش چیده شده یا ایستادن روی پای خودش. این کتاب نشون میده که شجاعت گاهی به معنی رفتن علیه جریان زندگیه، حتی اگه همه علیهات باشن.
2. قصهای از دل زندگی: شخصیت یاسمن اینقدر ملموس و واقعیه که انگار داستانش رو تو اطرافیانت دیدی! از دغدغههای خانوادگی تا فشارهای اجتماعی، همهچیز تو این داستان، بازتاب زندگی آدماییه که تلاش میکنن روی پای خودشون بایستن.
3. یه روایت پرکشش که تا آخر میکشونتت: هر فصلش پر از گره و ماجراست. از لحظه تصمیم یاسمن برای تغییر مسیر زندگیش گرفته تا پیامدهاش، هیچ لحظهای نیست که تنش نداشته باشه. این کتاب نمیذاره یه صفحهاش رو رد کنی و ولش کنی!
4. ترکیب احساسات واقعی در یه داستان دلنشین: این داستان فقط درباره یه تصمیم ساده نیست؛ از عشق و خشم گرفته تا امید و ناامیدی، “دونه الماس” پر از حسهاییه که همراهت میمونه. هر کدوم از پیچوخمهای داستان یه تلنگره به قلبت.
5. یه پیام مهم برای زندگی: این کتاب تو رو یاد شجاعت تصمیماتت میندازه. بهت نشون میده که حتی تو سختترین شرایط، نباید تسلیم زندگیای بشی که دیگران برات تعیین کردن. همیشه حق انتخاب و تغییر سرنوشت دست خودته.
#دونه_الماس
#رمان_ایرانی
#چرا_این_کتاب_رو_بخوانیم
#پیشنهاد_کتاب
#داستان_زندگی
#شجاعت_و_انتخاب
#مطالعه
#حس_خوب
#تجانس🪐
#پارت۴۱۶✨
#زیبا_سلیمانی
ـ خیلی خب آروم باش.
آرام نبودم و این را صدای درب و داغان و پر استرسم فریاد میزد:
ـ الان کامران از حموم میآد.
آنقدر آرام جوابم را داد که حس کردم دارد راجع به سادهترین اتفاق ممکن حرف میزند:
ـ اول از همه آروم باش و یادت نره اونی که بغل دستته یه نیروی کارکشته است. محاله مضطرب باشی و نفهمه. بعدش هم جواب پیامش رو بده. به راستین هم هیچی در موردش نگو..طبق برنامه پیش میریم. نگران راستین هم نباش سرگرم کردنش با من.
به گفتن و نگفتن او نبود. نگران خودم و کامران بودم. قرار گذاشتن با معین بدون اطلاع به اویی که چینی دلش بارها از دروغ شکسته بود خودِ مرگ بود برایم..سکوتم گویا کش آمده بود که فایتر گفت:
ـ میشنوی عروس؟
لبم را با زبانم تر کردم:
ـ میشنوم.
ـ فردا صبح مثل تمام روزها خیلی عادی و معمولی میری سر کارت درگیر هیچ فکر مخربی هم نمیشی.
ـ اگه کامران بفهمه چی..؟
ـ تو به این فکر نکن. خب؟!
تند و سریع جوابش را دادم:
ـ نمیتونم دست خودم..
حرفم نیمه تمام ماند و کامران در حمام را باز کرد. خودم را زدم به آن راه و معمولی گفتم:
ـ خیلی ممنون امشب کامران خستهاست اما آخر هفته مزاحم میشیم.
#تجانس🪐
#پارت۴۱۵✨
#زیبا_سلیمانی
آوا« سقوط»
قوری را روی صفحهی المنتی گذاشتم و اعتنایی به روشن و خاموش شدن صفحهی موبایلم نکردم. کامران تازه رسیده بود و نیامده رفته بود دوش بگیرد. عادت داشت بعد از حمام حتما" چای بنوشد. چای تازه دم برایش آماده کرده بودم و داشتم خیار و گوجه را توی سبد میچیدم تا بنشینم روی میز و آنها را به سالاد شیرازی محبوبش تبدیل کنم. گوشی موبایلم مدام روشن و خاموش میشد. سعی کردم تا جایی که میتوانم اعتنایی به آن نکنم. حوصلهی سر و کله زدن با رضا را نداشتم. عصری سر پروژهی جدیدی بحثمان شده بود. هر چند که خوب میدانستم پنهان کردن این پروژه از کامران غیر ممکن است اما هر طور شده بود این کار را میکردم هم برای خودم هم برای بچهها که تقریبا نه ماهی میشد درگیر پروژهی افشانه بودند و راه به جایی هم نبرده بودند. واقعا" این میزان رکود رعد را خسته کرده بود و همگی نیاز داشتیم به هیجان. حالا اگر این هیجان کوتاه مدت و کمی هم دم دستی بود. رضا مخالف بود و دوست نداشت همینطور سرسری دست از سر افشانه برداریم و من نتوانسته بودم بگویم که افشانه از دریچهی دیگری پیگری میشود فقط سعی کرده بودم قانعاش کنم که در مورد پروژهی افشانه به بنبست خوردیم که آن را هم موفق نشده بودم.
حالا مدام زنگ میزد. دوست نداشتم جوابش را بدهم وقتی هم دیدم دست از سر تماس بر نمیدارد کوتاه برایش پیام دادم و نوشتم« بعد حرف میزنیم» هنوز پیام را سند نکرده بودم که دیدن پیام بالای گوشیم سرمای عجیبی را به جانم ریخت و نگران نگاهم روی در حمام ماند. کامران هنوز بیرون نیامده بود. معین پیام داده بود و کوتاه نوشته بود« اگه آمادهی سقوطی فردا عصر آماده باش» هیچ توضیح دیگری نداده بود. نفهمیدم چطور و به چه سرعتی شمارهی فایتر را گرفتم. مدت زمان جواب دادنش کمی طول کشید و جانم به لبم رسید. به طوری که وقتی صدای محکمش گوشم را پر کرد بدون مکث گفتم:
ـ پیام داده « اگه آمادهی سقوطی فردا عصر آماده باش». هیچ توضیح دیگهی هم نداده.
عزیزان دلم آفرهای جذاب عینک کاغذی برای خرید دونه الماس رو حتماً ببینید واقعا دلبرن❤️🔥❤️🔥💎
Photo unavailableShow in Telegram
پلنر اختصاصی رمان دونه الماس 🤩
فقط اون الماس نازی که اون گوشه قرار داره 🥹❤️
Photo unavailableShow in Telegram
یکی از زیباترین بوکمارکهای عینککاغذی ❤️🔥
چشمنواز و دلبر 🥹
تا کتاب رو با دقت نخونید متوجه المانهای مخفیاش نمیشید 😉
مثل همیشه موقع خوندن کتاب بارها به بوکمارک نگاه خواهید کرد 😍
Photo unavailableShow in Telegram
عطر تنش آغشته با عطر ملایم و خنکی که زده بود زير بينیام راه گرفت و من عميق تر بویيدمش. داشتنش لذتبخش ترين حس دنيا را به رگ و پیام میداد و احساس کوهنوردی را داشتم که پيج و خم سخت کوه را با مرارت زياد طی کرده بود و به ظفر رسيده است.
کنارش همه چيز زلال بود درست مثل چشمانش. سخت عطرش را به مشام کشيدم که صدايش روحم را چلاند:
_دو تا پاف بيشتر عطر میزدم به زحمت نمیافتادی نفس عميق بکشی.
همچنان چشمانم بسته بود و از فرو رفتن تشک تخت متوجه شدم که نشست روی تخت.
_حضرت خواب کره مربا میل دارید یا خامه عسل؟
لبخند نیم بندی زدم و او دلبریش را از سر گرفت:
_چشم مامانم روشن باشه با این دوماد گرفتنش. من برم دوش بگیرم. آرا ویرا کنم از لابی صبحانه بیارم. شما همچنان دو دستی متکا بغل کنی و بخوابی؟ به راستی این بود فرجام ازدواج؟ نیمچه لبخندی هم بزنی که یعنی بیدارم و انقدر تنبلم؟ الا یا ایها العاشقون فریب شوهر را نخورید شکر بخورید شکر
شیرین زبانی می کرد و من دلم بیشتر و بیشتر برای به آغوش کشیدنش غنج میرفت. لبخندم که پهنتر شد او به حرف زدن بسنده نکرد و کوتاه و سریع گوشهی لبم را بوسید و گفت:
_می دونم خامه عسل بهت دادم که مستی اما این کره مربا هم خوردن دارهها حضرت یار
مست از بوسهی کوتاهش مخمور لب زدم و گفتم:
_عیال اون کره مربا رو بذار سرجاش بپر توی بغلم.
#دونه_الماس
#زیبا_سلیمانی
Photo unavailableShow in Telegram
_دوسم داری؟
_خیلی خری یاسمن من دوست دارم؟ من میمیرم برات
سرش را بلند کرد و شیطنت کرد با چشمانی باریک در چشمانم زل زد:
_از کی؟
_از وقتی به دنیا اومدی؟
_بی مزه نشو دیگه از کی یه طور دیگه دوسم داری؟؟
توی چشمان روشنش نگاه کردم قبل از یاسمنی وجود نداشت، من از وقتی بودم که یاسمن بود
طرهی مویش را عقب زدم
_قبل از تو وجود نداشت. من هرچی فکر میکنم قبل از تو خودم رو نمیبینم تو از همون وقتی بودی که من خودم رو شناختم.
لبخند زیبایی روی لبانش شکل گرفت دندانهای مرتبش یک به یک رخ نمایی کردن و به بوسه ی ناب مهمان شدم.
#دونه_الماس
#زیبا_سلیمانی
Photo unavailableShow in Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖
📕 کتاب: #دونه_الماس
📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی
📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه
💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان
✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان
🛒 ارسال : ۳۰ تومان
🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه
🔖 معرفی کتاب :
یاسمن در آستانهی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه میشود اما با قاطعیت خود را آمادهی این ازدواج معرفی میکند. گرچه شرایط آنطور که او فکر میکند پیش نمیرود و هر چه به روز جشن نزدیکتر میشود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت میرسد. او سعی میکند به گونهی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونهی دیگری رقم میخورد.
🧑💻 از این جا سفارش بده :
💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
#تجانس🪐
#پارت۴۱۴✨
#زیبا_سلیمانی
علی دستش را دور او تن دلوان حلقه کرد:
ـ بگیر بخواب اون دست پخت هیچ کس جز خودش رو قبول نداره.
ـ ول کن زشته!
علی لپش را بوسید و گفت:
ـ به جون علی دیگه آره؟
دلوان خندید:
ـ از تو عزیزترهم دارم؟
ـ گمشو الان دیدم داشتی چه کارا برای داداشت میکردی.
ـ داداشمه هاا!
علی چشمک زد:
ـ من چیتم؟
ـ تو نفسمی اگه دور بر نمیداری!
این را که گفت حلقهی دست علی دور تنش تنگتر شد و صدایش را بلند کرد:
ـ مهران بیا برو گمشو بیرون ما ناهار نمیخوایم..
ـ علییی!!!!!
و صدای علی گفتنش میان بوسهی او گم شد.
#تجانس🪐
#پارت۴۱۳✨
#زیبا_سلیمانی
ـ ور پریده رو ببینا خودت رو زدی به مرده موش بازی که فک من رو بیاره پایین؟
مهران مشت آرامی به بازویش زد و گفت:
ـ اصلا" تون اینجا چه کار داری فرتی پریدی تو اتاق؟
علی زد به شوخی خنده:
ـ بابا خونمه شما خواهر و برادر چرا دهن من رو باز میکنید نذارید بگم تا ده دقیقه پیش اینجا چه خبر بود..
دلوان خم شد و مشتی محکم به بازویش زد و گفت:
ـ دلت کتک میخوادااا..
علی دستش را روی بازویش کشید و تمارض به درد کشیدن کرد و گفت:
ـ تو مگه الان مریض نبودی؟ چطوری داداشت یه ماچت کرد مثل خودش فایتر شدی دست به زن پیدا کردی؟!
ـ همینی که هست!
ـ ناهار بهش دادی یا فقط زبونت کار میکنه؟
علی روی تخت ولو شد:
ـ آخ قربونت برم چه خوش موقع اومدی، جون تو داشتیم از گشنگی میمردیم این چشم سفید هم خودش رو زده بود به خواب. دمت گرم تا ما یه چرتی میزنیم یه ناهار توپ برامون ردیف کن..
دلوان متعجب گفت:
ـ رو نیست که به خدا..
علی متکا را بغل کرد و خودش را به خواب زد و مهران لگدی به ساق پایش زد و گفت:
ـ برو یه نون بخور دوتا صدقه بده خواهرم گرسنهاست وگرنه برای تو خر کباب میکردم.
این را گفت و به آی و اوی های علی اعتنایی نکرد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت پرسید:
ـ حالا چی تو بند و بساطتتون هست بپزم!
ـ ول کن داداش الان خودم بلند میشم.
بیتا بوک یکی دیگه از مراکز معتبر برای سفارش دونه است👌💎
Photo unavailableShow in Telegram
https://t.me/bita_bookstore
🌸 پیـــشفـــروش بهاری از نشر علی👇
📕اسم کتاب: دونه الماس
✍🏻 نویسنده: زیبا سلیمانی
📖 تعداد صفحات:735 صفحه
💰 قیمت روی جلد: 735000 تومان
💰 قیمت ویژه پیشفروش: 625000تومان✅️
✍️همراه با امضای نویسنده✅️
🛵ارسال رایگان در تهران✅️
🔴با امکان خرید قسطی✅️
👩💻برای خرید و ثبت سفارش این رمان به ما پیام دهید:
📩@bita_book
https://t.me/bita_bookstore
#دونه_الماس
#زیبا_سلیمانی
#پیش_فروش
#تجانس🪐
#پارت۴۱۲✨
#زیبا_سلیمانی
دست مهران روی کمر او بالا و پایین شد:
ـ الکی؟
ـ به جون علی...
علی آن سوی تخت نشست و خندان لب زد:
ـ داری برای برادرات نوشابه باز میکنی، از من چرا مایه میذاری؟
مهران سرش را به سمت سرشانهاش خم کرد و شقیقهی خواهرش را بوسید و گفت:
ـ خوب کاری میکنی از این هویچ مایه میذاری..
وسط اشک و خنده دلوان دندانما خندید و گفت:
ـ دلم براش تنگ شده خب!
ـ دُمش را باید قیچی کنم که مامانم این روزها ازش دلخوره از بس که نیست شده..
ـ به مامان که نگفتی ها؟
مهران اشارهی به حلقهی دست او کرد و گفت:
ـ اگه خفهام نمیکنی برم بگم؟
دلوان کمی فاصله گرفت و در چشمان برادرش نگاه کرد و گفت:
ـ نه نگو؛ نگران میشه.
مهران دستش را روی گونهی او کشید. نم چشمانش را با انگشت پاک کرد و گفت:
ـ فکش رو میآرم پایین اشک میریزی هاا.
چشمان علی درشت شد:
ـ به من چه؟ من رو سننه که این اشکش دم مشکشه؟
دلوان نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ حالا یه بار فکت رو بیاره پایین چی میشه؟
#تجانس🪐
#پارت۴۱۱✨
#زیبا_سلیمانی
مهران پلک زد و به سمت اتاق گام برداشت. در آستانهی در ایستاد و نگاهش روی دلوانی کش آمد که موهای پرکلاغیاش متکا را پوشانده و چشمانش به آرامی بسته بود. محو زیبایی خواهرش بود که صدای نرمش گوشش را نوازش داد:
ـ بوی مریم که میآد یادم میافته که هیچ کس اندازهی تو برام مریم نخریده داداش..
لبش به لبخند کش آمد:
ـ داداش قربونت بشه که عین فرشتهها خوابیده بودی..
دلوان چشمانش را باز کرد و لبخند به صورت پر مهر برادرش پاشید:
ـ میدونی فرق تو با شایان چیه؟
مهران بدون اینکه تکانی بخورد سری به نشانهی نه تکان داد و دلوان خودش را روی تخت بالا کشید و گفت:
ـ تو ستونی داداش اما شایان..
لبش را محکم به هم فشار داد و سرش را رو به بالا گرفت. جملهی نیمه تمامش را مهران کامل کرد:
ـ شایان بنده دلته نه؟
قطره درشتی از اشک صورت دلوان را پوشاند و به تایید سری تکان داد و علی همان موقع وارد شد و خندان گفت:
ـ حتما منم هویجم این وسط؟
هر سه وسط تلخی بیپایانِ عمیقی خندیدند. مهران جلو آمد و روی تخت کنار دلوان نشست. مریمها را به دستش داد. طره موی رهایش را به عقب راند و چانهاش را بالا کشید:
ـ طبیعی که شایان بند دلت باشه چون دوقولید و این اصلاً بد نیستا فقط یکم حسودیم شد که..
دست دلوان دور گردن برادرش پیچده شد. سرش روی سرشانه او که قرار گرفت قطرات اشکش مجوز رهایی گرفتند که بیمهابا بارید و گفت:
ـ تو جونمی داداش..
پیج خوب یک رمام یکی از بهترینها برای سفارش دونه الماس هست
آفرهای بسیار جذابی هم روی کتاب گذاشته
شما بوک مارک چوبیهاشون رو ببینید آخه؟🥰
و اما آفر بعدی بوکمارکهای قشنگ کتابه که هر بخشش یک نکتهای داره و تو کتاب باهاش آشنا میشین😍🤌

