کانال رمان های 💓مهری هاشمی💓نزدیک تر از سایه♠️
کانال بسته
""به نام حق"" رمان تکمیل شده: بهار زندگی من (چاپ شده) عاشقت میکنم ( چاپ شده ) افسونِ سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی ) نزدیکتر از سایه (فروشی) هیژا ( در حال تایپ) مَهرُبا (در حال تایپ) #کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

6 347
مشترکین
-824 ساعت
-307 روز
-11930 روز
آرشیو پست ها
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
وقتی صیغم کرد ، قرار نبود عاشقش بشم…
واسه پول زنش شدم…
ولی کم کم عاشقش شدم
اما اون بیشتر از همون یه سال منو نخواست…
از خونش انداختم بیرون…
نمی دونست ازش حامله ام…
نمی دونست و الان من پسرمونو دور از چشم اون سه سال تنها بزرگ کردم…
و اون ما رو دید…
وقتی که ذره ای باور نمی کردم منو و پسرمو دید…
https://t.me/+ezoefrg_-HswYzRk
https://t.me/+ezoefrg_-HswYzRk
15600
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم که صدای جیغ نرگس گوشم و کر کرد:
-داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم
به موهام چنگ زد و بیام تن ضعیفم رو روی زمین انداخت و گفت:
-الان داداشم میاد اون میدونه با جنده ها چکار کنه
دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه توماج رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید و لب زدم:
-ببخشید...غلط کردم
لگدی زیر شکمم کوبید و غرید:
-کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟
لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت:
-ب.بچم.دلش.قرمهسبزی میخواست آخه!
https://t.me/+gNYx1RIl3iQ4MDk8
14700
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
_سوتین تنتو مادرخدا بیامرز منم نمیپوشید
شوکه دستامو ضربدری روی سینه م گذاشتم
_خانوم جون شما اینجا چیکار میکنید
نیشخندی زد و با عصاش به شونه لختم ضربه زد
_با این سوتین جلو نوهم راه میری ؟
_عه خانومجون
_خوبه خوبه برا من سرخ وسفید نشو همین لباسای بدردنخورو میپوشیکه یزدانم بهت نگاهم نمیکنه
چشم غره ای بهم رفت و جلو اومد
_برات یه ست ساتن قرمز سفارش دادم الان میرسه میپوشیش و امشب برا پسرم سنگ تموم میذاری
_یه رژ قرمز و سایه سیاه هم میزنی تا وقتی دیدتت نتونه پست بزنه
_خانوم جون این همینطوریش برا منکمر نذاشته ..این چیزارو یادش نده دیگه
با دیدن یزدان پشت خانوم جون...
https://t.me/+InW3JeLe3_4xODFk
https://t.me/+InW3JeLe3_4xODFk
مادربزرگ پسره زنشو خفت کرده داره بهش درس دلبری کردن یاد میده 😂💦
18400
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
من آوازم 🪽🩵
یه دختر روستایی که پدرم از ۵ سال پیش مفقودالاثرشده پسرداییم پسر بزرگ روستا را کور کرده ومن مجبورم برای نجات جان پسر داییم با برادرش ازدواج کنم
ازدواج میکنم
وابسته میشوم
به او دل میدهم و...
درست وقتی همه چیز خوب پیش میرود
قاتل پدرم را در همان خانه میبینم
قاتل کسی نیست جز همسرم
دنبال حقیقتم
او دنبال انتقام از من است و من دنبال انتقام از او بخاطر خون ریخته ی پدرم!
غافل از اینکه پدرم چه گناه نابخشودنی مرتکب شده....
#عاشقانه #انتقامی🔥
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
19120
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
رئیس بزرگترین گروه مافیایی، دنبال خانوادهای میگرده که میراث گروهش رو دزدیدن و در این بین به دختری بر میخوره که برای انتقام نزدیکش شده
ولی این مرد دلش میخواد این دختر مال خودش باشه، حتی اگه بخاطر انتقام اومده باشه بازم میخوادش، باید باشه، چون اون خواسته، حالا اگه بفهمه دختر کیه...😳🥵
#جذابترین_رمان_مافیایی_تلگرام 💣🧨#عضوگیری_محدود 🫡🫡
https://t.me/+1_jOkLOhGR0zZTc8
https://instagram.com/novel_berke
وای چه استرسی داره پارتاش، هیجانش باعث تپش قلب میشه🥵
هر پارتش یه استرسی داره که ادم همش منتظر بقیهاشه.😬😬
بیا پارت جدیدشو بخون🤤
13410
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
Photo unavailable
دلیار یه بالرین و آهنگسازِ دو رگه ی ایرانی و آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه و آهنگ بسازه.
غافل از اینکه خبر نداره لا به لای درختا و در همسایگیش، یه کلبه ی قدیمی پنهان شده! کلبه ای که یه مرد نظامی و بی انعطاف توش ساکنه و هر آدمی که خلوتش رو بهم بزنه، سخت پشیمون میشه❌
https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh
در جریانید رمانایی که لوکشین شون تو جنگل، تهِ فسادن😈🔥
11810
❌عیارسنج رمان افسون سردار❌
خلاصه:
افسون یه دختر متین و معتقده که واسه کمک به دوستش سر قراری میره که زندگیش رو به کل عوض میکنه، اون اطلاع نداره که دوستش کلی پول از مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار خشن ولی آسیب دیدهست دزدیده و حالا افسون رو جای خودش واسه تصفیه حساب فرستاده.
افسون وارد عمارت سردار میشه و زندگیش به کل عوض میشه و مجبوز میشه به خاطر اعتقاداتش بجنگه و آزارهای اون مرد با فوبیاهای عجیب و غریب رو تحمل کنه
و این وسط پِی به رازهایی در مورد کشته شدن خانوادش میبره اونم زمانی که وجودش سردار مغرور رو افسون کرده و شده نفس کسی که همه بهش انگ همجسنگرا بودن میزنن چون از همه زن ها فراریه و فقط با افسون کنار اومده
برای خرید فایل کامل رمان زیبای افسون سردار مبلغ ۴۰۰۰۰ تومن به شماره حساب زیر واریز کنین و شات رو برای ادمین بفرستین
سیده مهری هاشمی
۶۱۰۴۳۳۷۴۳۹۱۴۱۳۷۳
آیدی ادمین:
@Roman_adminam
عیارسنج افسون سردار.pdf47.74 MB
👍 3
1 240120
هونام بخشایش تک فرزند یه مرد سیاستمداره، آقازادهای که باید راه پدرش رو ادامه بده و اولین گزینهش ادامه دادن نسل اون مرده، ولی هیچکس نمیدونه که هونام جذاب به زنها هیچ علاقهای نداره و به هیچ وجهی نمیتونه باهاشون وارد رابطه بشه، پدرش با یه تصمیم آنی دختری رو وارد زندگیش میکنه تا براش نوه بیاره حالا هونام میتونه تمایلی به ترمهی شیطون و دست و پا چلفتی داشته باشه؟
https://t.me/+VOJdLEP4INGn6HnD
https://t.me/+VOJdLEP4INGn6HnD
اثر دیگری از مهری هاشمی😍
1 06300
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
دختره رو میخواستم، مثل یه هوس که میدونستم قرار نیست ، آروم بگیره!
پس دقیقا وقتی که محتاج پول بود تا تو هلفدونی نیوفته ، ورقو به نفع خودم برگردوندم!
حالا اینجاست…!
تو خونه من…!
صیغه منه…!
ماااال منه…!
مااااال من…!
بالاخره همین روزا تا تو تختم هم میکشونمش!
شاهرخ خسروانی با آوازه هوسرونی های بی حدش ، چشمش کارمند مظلوم و معصومشو میگیره و هوس بودن باهاش به جونش میوفته!
پس هرکاری میکنه که این هوس آروم بگیره!
https://t.me/+ezoefrg_-HswYzRk
https://t.me/+ezoefrg_-HswYzRk
13500
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
-خانوم زیبا افتخار میدین باهم برقصیم
جلوی پام زانو زد گوی بلورین زیبا رو میز پر از برفه. با چرخاندن پایهگوی آهنگملایمی پخش شد و برفها شروع بهبارش کردند. درشو بازکرد ،از بین برفا انگشتر زیبایی بیرون کشید...
_آفریننده عشقابدی بامن ازدواج میکنی؟
انتظار نداشتماینجوری خواستگاری کنه.
جوابم بوسهایه که به لبهاش زدم.
آهنگ عوض شد انگشترو تودستم کرد.. بلند شد و اینبار لبهای اون بود....کنار گوشم زمزمه کرد
_تو چشام نگاه کن و بگو عاشقمی
تو چشماش نگاه کردم عمیق و عاشقونه....
مطمئنم میدونه چهحسی تودلم لبریزه -عـــاشـــقــتــم..
https://t.me/+ul6PpUEbRZ0yZjM0
عاشقانهای ممنوعه هیجانانگیز.... ❤️
عشقی ما بین دو دین و دو نژاد...
عاشقانهی ممنوعهپر از حسادت وجنایت...
https://t.me/+ul6PpUEbRZ0yZjM0
❤ 1
15100
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
اولینباری که بوسیدمش، پانزده سالم بود!
او مردِ جدی و سختگیرِ بود و من آتشپارهی کوچکی که حرف حالیاش نمیشد! مثل کانگورو پریده بودم وسط اتاق امیرپارسا: بازم تعطیلیم امیر!
اول از گردنش آویزان شده و بعد لبهایم را چسبانده بودم به تهریشهای جذابش. شوکه شده بود. نمیدانست چهطور کنترلم کند. بعدها فهمیدم آرزوی بوسیدن بندبندِ تنِ کوچکم را داشت...
_ سلام پناهخانم! چه خبره؟
_ خبری جز عشق و حال نیست امیر جووونم!
معذب بود و به تاپ و شلوار خرسیام نگاه میکرد! سرشانه و قفسهی سینهی عریانم مقابل دیدش قرار داشت. سعی میکرد به روی خود نیاورد دخترعمهی دیوانه و کمسنش، نه حجاب حالیاش میشود، نه دل نبردن! بچه که نبودم؛ به بلوغ رسیده بودم.
یک ماه بعداز آن روز، همهچیز شد جهنم! خانمجان پا گذاشت روی دلم؛ روی عشقی که در سینه داشتم! گفت امیرپارسا و نازلی باید به هم محرم شوند...
https://t.me/+vqY_PvyB5EY4M2M0
100
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
اولینباری که بوسیدمش، پانزده سالم بود!
او مردِ جدی و سختگیرِ بود و من آتشپارهی کوچکی که حرف حالیاش نمیشد! مثل کانگورو پریده بودم وسط اتاق امیرپارسا: بازم تعطیلیم امیر!
اول از گردنش آویزان شده و بعد لبهایم را چسبانده بودم به تهریشهای جذابش. شوکه شده بود. نمیدانست چهطور کنترلم کند. بعدها فهمیدم آرزوی بوسیدن بندبندِ تنِ کوچکم را داشت...
_ سلام پناهخانم! چه خبره؟
_ خبری جز عشق و حال نیست امیر جووونم!
معذب بود و به تاپ و شلوار خرسیام نگاه میکرد! سرشانه و قفسهی سینهی عریانم مقابل دیدش قرار داشت. سعی میکرد به روی خود نیاورد دخترعمهی دیوانه و کمسنش، نه حجاب حالیاش میشود، نه دل نبردن! بچه که نبودم؛ به بلوغ رسیده بودم.
یک ماه بعداز آن روز، همهچیز شد جهنم! خانمجان پا گذاشت روی دلم؛ روی عشقی که در سینه داشتم! گفت امیرپارسا و نازلی باید به هم محرم شوند...
https://t.me/+vqY_PvyB5EY4M2M0
100
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
اولینباری که بوسیدمش، پانزده سالم بود!
او مردِ جدی و سختگیرِ بود و من آتشپارهی کوچکی که حرف حالیاش نمیشد! مثل کانگورو پریده بودم وسط اتاق امیرپارسا: بازم تعطیلیم امیر!
اول از گردنش آویزان شده و بعد لبهایم را چسبانده بودم به تهریشهای جذابش. شوکه شده بود. نمیدانست چهطور کنترلم کند. بعدها فهمیدم آرزوی بوسیدن بندبندِ تنِ کوچکم را داشت...
_ سلام پناهخانم! چه خبره؟
_ خبری جز عشق و حال نیست امیر جووونم!
معذب بود و به تاپ و شلوار خرسیام نگاه میکرد! سرشانه و قفسهی سینهی عریانم مقابل دیدش قرار داشت. سعی میکرد به روی خود نیاورد دخترعمهی دیوانه و کمسنش، نه حجاب حالیاش میشود، نه دل نبردن! بچه که نبودم؛ به بلوغ رسیده بودم.
یک ماه بعداز آن روز، همهچیز شد جهنم! خانمجان پا گذاشت روی دلم؛ روی عشقی که در سینه داشتم! گفت امیرپارسا و نازلی باید به هم محرم شوند...
https://t.me/+vqY_PvyB5EY4M2M0
100
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
_ بهت قول ازدواج داده بودم؟
اشکی که در چشمانم موج میشود خودِ نفرت است.
_ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن!
پوزخند میزند!
_ قرار نیست هر کس حتما با معشوقهاش ازدواج کنه!
به نفس نفس افتاده ام وقتی خم میشوم به طرفش و از فاصلهی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد میگذارم.
_ تو رو پشیمون میکنم کیارش شایگان!
نمیداند از او باردار هستم؛ نمیداند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود... پس او را پشت سرم میگذارم و میروم تا چند سال بعد که با من رو به رو میشود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچهی خفته در آغوشم است...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥
13110
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
_ بهت قول ازدواج داده بودم؟
اشکی که در چشمانم موج میشود خودِ نفرت است.
_ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن!
پوزخند میزند!
_ قرار نیست هر کس حتما با معشوقهاش ازدواج کنه!
به نفس نفس افتاده ام وقتی خم میشوم به طرفش و از فاصلهی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد میگذارم.
_ تو رو پشیمون میکنم کیارش شایگان!
نمیداند از او باردار هستم؛ نمیداند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود... پس او را پشت سرم میگذارم و میروم تا چند سال بعد که با من رو به رو میشود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچهی خفته در آغوشم است...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥
10100
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
_ من حاصل یه تجاوزم!
حاصل تجاوز وحشیانهی مردهای خانواده به روح بارانم. باران گذشتهی منه، و من رو به شعله تبدیل کرد تا انتقامش رو بگیرم...
https://t.me/+AxbD5VyukSExMDhi
https://t.me/+AxbD5VyukSExMDhi
شعله، یه زن قاتل و سکسی با گذشتهای تلخ، مردا رو میکشونه تو تخت و قبل از رابطه میکشتشون
تا اینکه بازرس درجه یک آلمانی پیداش میکنه و برای اعدام نشدنش...😈🔞
17800
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
برای نگه داشتن زنش میخواد باردارش کنه❤️🔥
_کارن نکن ، تو رو به هرکی میپرستی نکن..
_نمیتونم نفسم، سه ساله مثه سگ پاسوخته همه جا رو بوکشیدم پیدات کنم..
_نکن کارن، نزار خراب شه..
_خراب شده.. سه ساله ولم کردی رفتی.. جهنم کردی دنیامو… نفس ، این بار فرق داره… مرد کارنی که لی لی به لالات میزاشت … وقتی بچم توشکمت باشه دیگه نمیری …نمیری…تند تند با سر انگشتاش اشکامو پاک میکرد و می غرید:_نلرز این جوری… نلرز لعنتی… نفس!پیرهنمو از وسط جر داد
جیغ بلندی کشیدم و به التماس افتادم: نزار اولین بارمون این جوری باشه…دستشو رودهنم گذاشت ، با چشمام التماسش میکردم..
عربده زد:_نگام نکن اون جوری عوضیییی…
پیرهنمو بست رو چشام ..
درمونده و پرحرص نالید: _نگات سستم میکنه…میخواستم لباس سفید عروستو از تنت دربیارم… رو تخت خونمون خانومم بشی.. گند زدی نفس… بد گند زدی
https://t.me/+cSJtKOOBQXFmOWI0
15700
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
Photo unavailable
#دژاوو #دختری 14 ساله که ناخواسته اسیر دست #مردی #مرموز و ناشناخته میشود
ولی اهورا حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی که هنوز اسمی برایش نداشت.
چشمانش تنگ شد و دستش را سر شانه ی #دختر نشست، #لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت.
#رمانی #جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️🔥
https://t.me/+GDaMPwLmvJcwZjU0
https://t.me/+GDaMPwLmvJcwZjU0
8800
Repost from خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸
Photo unavailable
#دژاوو #دختری 14 ساله که ناخواسته اسیر دست #مردی #مرموز و ناشناخته میشود
ولی اهورا حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی که هنوز اسمی برایش نداشت.
چشمانش تنگ شد و دستش را سر شانه ی #دختر نشست، #لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت.
#رمانی #جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️🔥
https://t.me/+GDaMPwLmvJcwZjU0
https://t.me/+GDaMPwLmvJcwZjU0
9910
