📗🌱 کتابخانه پونیسم 🌱📗
رفتن به کانال در Telegram
🌱کتابخانه مجله هنری پونیسم 🌱 |تمامی حقوق این کانال متعلق به مجله هنری پونیسم است💚| شعارما:همه ی مایک کتابخوانیم🤓 کانال اولمون😇 : @puniism ارتباط با ما: @fatemezahraardeshiri
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

11 189
مشترکین
-624 ساعت
-267 روز
-13130 روز
آرشیو پست ها
انگار تمام علاقهام را
خرج تو کردهام.
دیگر به هیچکس دیگری
هیچ احساسی ندارم.
#جمال_ثریا
❤ 15👍 1
نمیدانم چه در توست که میبندد و میگشاید
تنها میدانم چیزی در من هست
که میداند
چشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است.
#احمدرضا_احمدی
@puniismbook
❤ 15👍 1
کدام بود این آینده؟ کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟
«سالهاست که مردهام»
#حسین_پناهی
❤ 16
تمام مدتی که فکر میکردی رهایت کردهام،
تنها منتظر تو بودم
تا بیایی و مرا برگردانی.
#کیمیا_رجبی
👍 14❤ 5🎄 2
نمایشنامه "جامانده"
زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی.
مرد: [ دلخور ] اشکالی نداره، به سلامت
( زن پیاده میشود و صدای بسته شدن در میآید، مرد حرکت میکند و کمی که میرود صدای لق لقه درب عقب ماشین را میشنود ) [ با عصبانیت ] یه در رو هم بلد نیست درست ببنده، دیوونم کرد.
( در همین حین که برای بستن کامل در عقب بر میگردد ناگهان متوجه میشد که کیف سفید زنانهای روی صندلی عقب جا مانده )
مرد: [ عصبانی ] اَه لعنتی، کیفشو چرا جا گذاشت؟ عجب آدم چُلنگی بود این. وای حالا باید دور بزنم کیفشو بدم، عجب مصیبتی گرفتار شدما.
( مرد دور میزند و بعد از طی مسافتی از ماشین پیاده میشود و کیف را از صندلی عقب بر میدارد و به سمت آپارتمان درب مشکی میرود اما با منظرهای عجیب و حیرت انگیزی رو به رو میشود. اثری از آپارتمان نیست و فقط دیواربلندی که امتدادش معلوم نیست روبهروی مرد قرار دارد )
مرد: [ وحشتزده ] یا خدا، یعنی چی؟ مگه همینجا پیادهاش نکردم؟ نکنه کوچه رو عوضی اومدم؟ برم از یکی بپرسم
( سوار ماشین شده و به سرعت و دیوانهوار دنده عقب میرود تا به یک سوپر مارکت کوچک میرسد، پیاده میشود و به صاحب مغازه میگوید )
مرد: سلام آقا، من الان یه مسافر آوردم تو این کوچه پیادهاش کردم ولی کیفش جا موند. الان ولی کوچه انگار عوض شده و آپارتمان رو پیدا نمیکنم.
فروشنده: سلام، مطمئنی همین کوچه بود؟
مرد: آره مطمئنم، من صد متر هم نرفته بودم که دیدم کیف جا مونده و دور زدم
فروشنده: والا من الان بیست ساله اینجا کاسبم و این کوچه که شما میگی سرتاسرش دیوار یه قبرستون قدیمیه که درش هم اصلا از این طرف نیست و تو کوچه بغلیه، وهیچ آپارتمان مسکونی نداره، حتما جای دیگهای بوده.
مرد: [ گیج و منگ ] والا چی بگم گیج شدم، خیلی هم خستهام، مغزم اصلا درست کار نمیکنه. ببینم، بالاترم کوچه هست؟
فروشنده: نه، این آخرین کوچهست، کوچههای مسکونی دیگه رو به پایینه
مرد: خیلی ممنون.
( مرد بر میگردد و سوار اتومبیلش میشود و ناگهان به یاد شمارهی زن میافتد)
مرد: آها ایناهاش [ شماره را میگیرد و کمی بعد صدای اپراتور به گوش میرسد] شمارهی مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد.
مرد: [ با عصبانیت تمام ] لعنتی لعنتی لعنتی...
[ بعد از کمی سکوت با خود زمزمه میکند]
اَه یادم رفت عکسشو به فروشنده نشون بدم، شاید بشناسدش. بذار عکسشو بیارم، آها اینهاش
[ با حیرت تمام ] یعنی چی؟! یعنی چی؟! مگه ممکنه؟!! این اصلا امکان نداره...
[ با چشمانی از حدقه بیرون زده فریاد می زند] پس چرا فقط من تو عکسم؟ پس اون کو؟ چرا اون تو عکس نیست؟[ با وحشت و درماندگی زیاد ] یا خدا به فریادم برس
( گوشی را وحشتزده پرت میکند و با ترس و لرز و کنجکاوانه در کیف را باز میکند و ناگهان با اعلامیهی ترحیم خود به تاریخ فردا روبهرو میشود.
نفسش به شماره میافتد، تمام تنش شروع به لرزیدن میکند و دندانهایش از شدت ترس بهم میخورد و احساس فلجی به او دست میدهد به هر زحمتی هست ماشین را روشن کرده و دیوانهوار در تاریکی میراند که ناگهان تلفنش زنگ میخورد.
مردد و به امید نجات و کمک پاسخ میدهد)
مرد: [ ملتمسانه ] تو رو خدا کمکم کنید، کمک میخوام، کمک [ به گریه میافتد ]
( صدای زن از پشت تلفن به گوش میرسد)
صدای زن: همه منتظر قطار که از راه برسد و آنها را با خود ببرد، بعضیها در ایستگاه و بعضیها روی ریل...
( مرد بعد از شنیدن شعر خود از زبان زن ناگهان در مقابلش نور دو چراغ قوی را میبیند و صدای بلند و ممتد سوت قطار را میشنود که با سرعت به سمتش میآید، لحظاتی بعد صدای برخورد وحشتناکی سکوت شب را میشکند)
پایان
#شاهین_بهرامی
@puniismbook
❤ 5👎 5👍 2
من
با لبان سردِ نسیمِ صبح
سر میکنم ترانه
برای تو
#فروغ_فرخزاد
❤ 8
و آنی را که دوست داری
نصف دیگر تو نیست!
این تویی، اما جایی دیگر...
#جبران_خلیل_جبران
❤ 9
قدرت آدم را فاسد میکند و قدرت مطلق از همه چیز بیشتر فساد به همراه دارد.
#آیرا_لوین
@puniismbook
👍 10❤ 3
پنداشتی که یاد تو
این یاد دلنواز
در تنگنای سینهْ فراموش میشود؟
#فریدون_مشیری
❤ 8
نمایشنامه "جا مانده"
زن: من فقط خواستم متفاوت و غیره منتظره بیام سراغت و سورپرایزت کنم
( دوباره سکوت کوتاهی برقرار میشود)
زن: [ بیمقدمه و ناگهانی ]
اگه یه نفر از شما خوشش بیاد باید چکار کنه؟
مرد: بازم که شما رفتی سراغ دست انداختن من
زن: [ ناراحت ] واقعا که؟ چرا تو همش حرفای منو یه جور دیگه تعبیر میکنی؟
مرد: آخه کی ممکنه از من خوشش بیاد؟ از چی من اصلا خوشش بیاد؟ مگه من چی دارم؟
زن: [ در حالی که با موهایش ور میرود ] به هر حال آدم بد سلیقهام زیاده
مرد: [ با خنده ] ای قربون آدمِ چیز فهم از اون موقع تا حالا این اولین حرفِ درست و حسابی بود که زدی [ مکث کوتاه ] کاش یه روز و یه ساعت دیگه رو واسه ملاقات انتخاب میکردی
زن: چطور؟
مرد:امروز، روز سخت و وحشتناکی داشتم
زن: عجب
مرد: ماشینم خراب شد از صبح گرفتار بودم، واسه همینه که مجبور شدم تا این موقع شب سرکار بمونم.
زن: خب روز سخت واسه همه پیش میاد، زیاد خودتو ناراحت نکن.
مرد: راستی نگفتی منو چه جوری پیدا کردی
زن: بماند [ با خندهی شیطنت آمیزی ] این جزوه اسراره
مرد: باشه نگو، هر جور راحتی
زن: ( کتابی از کیفش درمیآورد )[ دلبرانه ] میشه لطف کنی و کتابت رو برام امضاء کنی؟
مرد: باشه هروقت رسیدیم، چشم
زن: [ اغواگرانه ] نه، من میخوام همین الان امضاش کنی.
مرد: میبینی که دارم رانندگی میکنم
زن: خب یه چند لحظه وایستا
مرد: [ غرغر کنان ] امان از دست تو، بیا وایستادم، بده اون کتابو به من
به چه اسمی امضاء کنم؟ اسمتون رو می فرمایید لطفا؟
زن: [ دستپاچه ] چیز، اسمم چیزه [ مکث خیلی کوتاه] اصلا ولش کن اسممو نمیخواد بنویسی
مرد: [ با دلخوری ] میگم مرموزی میگی نه
( مرد کتاب را امضاء میکند )
زن: ( در حال گرفتن کتاب ) ممنون، فقط مونده یه عکس با هم بگیریم
مرد: عکس؟ عکس دیگه باشه طلبت
زن: [ با عشوه ] این آخرین تقاضای منه
قبول کن لطفا.
مرد: [ کلافه ] وای باشه باشه.
زن: مرسی، فقط لطفا با گوشی خودت عکس بگیر، گوشی من شارژ نداره، بعد شماره مو میدم عکس رو واسم تلگرام کن.
مرد: اینم باشه
( مرد عکس را میاندازد و سپس دوباره حرکت میکند )
زن: حالا میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
مرد: اگه جوابش سخت نباشه، آره
زن: چرا شعرات انقدرغم و اندوه داره؟
مرد: [ حق به جانب ] کی شعرِ تَر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟
زن: و شعرات دربارهی مرگ، با این که خیلی تراژیکه ولی خیلی محشره، بذار یکیشو بخونم.
قدم زده
در ما
دویده
آواز خوانده
نزدیکتر
از سایه
همراه
عجیب و قریب ما
گاهی مرده
از خنده !
گاهی
جا مانده
زمانی
ردمان کرده
از خیابان مین
زمانی
هولمان داده
از دو پله
و سخت
در آغوشمان گرفته این
فرشتهی مرگ
مرد: یه بار دیگه آدرستون رو میگید؟ فکر کنم دارم اشتباه میرم
زن[ تکه کاغذی را به سوی مرد دراز میکند] بیا اینجا نوشته
زن: [ دوباره ناگهانی ] تا حالا عاشق شدی؟
مرد: [ با خندهی تمسخر آمیز ] عاشق؟ عشق؟ مگه وجود داره؟
زن: [ متعجب ] وجود نداره؟
مرد: [ آهسته و غمگین ] یه وقتی یکی رو واقعا میخواستم...
زن: [ مشتاقانه ] خب چی شد؟ ( ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد با دست جلوی دهانش را میگیرد ) آه ببخشید، نباید سوال میکردم
مرد: اشکال نداره، اتفاقا منم میخواستم بگم بگذریم، فقط همینقدر بدون که یه زمانی واقعا یکی رو با تمام وجود میخواستم.
زن:[ آهسته و زیر لب ] من همین الان یکی رو میخوام.
مرد: چیزی گفتی؟
زن: [ دستپاچه ] نه نه، چیزی نگفتم
مرد: [ زیرکانه] ولی انگار یه چیزی گفتیا
زن: آهان، چیز مهمی نبود با خودم بودم [ با خنده ] آخه میدونی من عادت دارم با خودم حرف بزنم
مرد: مقصدتون چقدر دوره، هر چی میریم نمیرسیم
زن: [ ناگهانی ] تا به حال فکر کردی آخرین نفری رو، که قبل از مرگ میخوای ببینی کیه؟
مرد: [ جا میخورد ] عجب سوالی...نه، واقعا تا به حال بهش فکر نکردم [ بعد از مکثی کوتاه با خنده ] ولی مطمئنا اون یه نفر تو نیستی.
زن: [ با ناز ] خیلیم دلت بخواد ( تکه کاغذی به سمت او دراز میکند ) راستی اینم شمارهی من، یادت نره عکسو برام بفرستی شاعر جان.
مرد: باشه حتما
زن: اینجا رو باید بپیچی به راست، دیگه رسیدیم، کوچه بعدی پیاده میشم
مرد: باشه
زن: واقعا از دیدنت خیلی خوشحال شدم، گرچه میدونم تو از دیدن من خیلی خوشحال نشدی.
مرد:نه اینطورام نیست، گفتم که، روز خیلی بدی داشتم.
زن: ممنون من جلوی همین در مشکیه پیاده میشم.
( مرد ماشین را متوقف میکند)
زن: اگه کاری نداری، بای
مرد: [ مِن مِن کنان ] کار، کار، کاری که ندارم، ولی میخواستم بگم، حالا درسته من از طرفدارهام کرایه نمیگیرم، ولی شما نباید حداقل یه تعارفی بکنی؟
زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی.
پایان قسمت دوم
#شاهین_بهرامی
@puniismbook
❤ 7
Photo unavailableShow in Telegram
خانهام میگوید:"ترکام مکن که گذشتهات در من نهفته است."راه نيز میگوید: "در پی من بيا که آيندهات منم."اما من به خانه و راه میگویم: "مرا گذشته و آيندهای نيست. اگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگر بروم، در رفتنم ماندن، که تنها محبت و مرگ، همه چيز را دگرگون توانند کرد."
#جبران_خلیل_جبران
❤ 8
نمایشنامه: "جا مانده"
صحنه
( داخل یک تاکسی زرد رنگ
حدود نیمههای شب، راننده مرد میانسالی است با موهای کم پشت و جوگندمی خسته و پریشان به نظر میرسد.
در صندلی عقب، زنِ جوانِ زیبایی که کلاهی پَردار به سر دارد نشسته است
راننده در انتهای خیابان روی ترمز میزند )
مرد: بفرمایید خانم، آخرشه
زن: ممنون، ولی من پیاده نمیشم
مرد:[ حیرت زده] پیاده نمیشید؟!! یعنی چی پیاده نمیشید؟
زن: [ خونسرد ] هیچی، شما فکر کنید من تو ماشین جا موندم.
مرد: [ عصبی ] هه، خانم تو رو خدا نصفه شبی مسخره بازی در نیارید.
زن: چه مسخره بازی؟ دارم به شما میگم من جا موندم، ببینم مگه تا به حال نشده چیزی تو ماشین شما جا بمونه؟
مرد: [ مستاصل] خانم بس کن این چرت و پرتا رو، الانم لطف کن پیاده شو میخوام برم رد کارم
زن: [ حق به جانب ] متاسفم
مرد: ببینم دوربین مخفیه؟
زن: نه
مرد: پس...
زن: [ قاطعانه ] دیگه پس و پیش و بالا و پایین و عقب و جلو نداره، یک کلام گفتم من جا موندم [ با عشوه ] فقط خوبیم اینه که میتونم باهات حرف بزنم حوصلهات سر نره.
مرد: [ کلافه ] ولی تو دقیقا داری حوصلهی منو سر میبری
زن: [ متعجب ] جدأ؟ اولین نفری هستی که اینو میگی
مرد: ( در حالی که با دست درب عقب اتومبیل را باز میکند) خانم بهت میگم برو پایین تا بیشتر از این کفری نشدم
زن : ( در حال بستن درب ) خب خب خب، صبر کن، عصبانی نشو، لطف کن منو ببر به این آدرسی که بهت میدم ( تکه کاغذی به او میدهد )
مرد: ای خدا عجب گرفتاری شدما
زن: [ با ناز و ادا ] خواهش میکنم. لطفا
مرد: ( نگاهی به کاغذ میاندازد ) باشه میبرمت ولی اونجا دیگه مثل بچهی آدم پیاده میشی و میری دنبال کارت.
زن: سیگار داری؟
مرد: نه
زن: ( در حال گشتن کیفش ) خودم باید داشته باشم، آها پیدا کردم، تو هم میکشی؟
مرد:[ خشک و جدی] نه
زن: اصلا میتونم اینجا سیگار بکشم؟
مرد: نه
زن: ضبط رو روشن میکنی؟
مرد: نه
زن: [ با کمی مکث] میتونم یه سوال ازت بکنم؟
مرد: نه
( زن به پشتی صندلی تکیه میدهد و چشمانش را میبندد و برای لحظاتی سکوت برقرار میشود و فقط صدای موتور اتومبیل به گوش میرسد )
زن : [ بیمقدمه ] من تو رو میشناسم
( مرد اتومبیل را شتابزده به کنار خیابان هدایت میکند و میایستد)
مرد: [ متعجب و کمی عصبانی ] چی؟ منو میشناسی؟
زن: آره، حالا چرا واستادی؟
مرد: ( رو به عقب و به سمت زن بر میگردد) بگو ببینم منو از کجا میشناسی؟
زن: [ با شیطنت ] حالا
مرد: حالا و قبل و بعد و گذشته و آینده نداره، یک سوال ازت کردم، مثل بچهی آدم جواب بده.
زن: [ از روی گوشی موبایلش شمرده شمرده میخواند ]
نفر به نفر
بازیگریم
روی یک
صحنهی گرد
پرده وقتی
کنار میرود
باز پشتش
پردهی دیگریست !
بلیت تماشای
روزمرگیمان را
در هیچ کجا
نمیفروشند
ولی چه خوب
که هنوز میتوانیم
به بدبختی
هم بخندیم
و خوشبخت باشیم !
ما نسل به نسل
هنرپیشهتر شدهایم
دیگر کارمان
از نقاب زدن
گذشته
ما سرهایمان را
عوض میکنیم...!
مرد: [ سرد و بیتفاوت ] خب که چی؟
زن: خب حالا فهمیدی از کجا میشناسمت؟
مرد: مسخرهست
زن: نه اتفاقا به نظر من که خیلی جالبه
مرد: [ با عصبانیت ] فکر کنم عوضی گرفتی منو مادمازل
زن: [ با قاطعیت ] امکان نداره
مرد: [ با لجبازی ] چرا داره
زن: [ در حالی که ابروهایش را جمع میکند] تو مگه شاعر نیستی؟
مرد: شاعر؟! خوبه داری میبینی رانندهام.
زن: خب تو یه رانندهی شاعری، البته شایدم یه شاعرِ راننده...خب تعریف کن، اوضاع و احوال زندگیت چطوره ؟
مرد: مگه واسه سرکار فرقی هم میکنه؟
زن: خب معلومه که فرق میکنه، ناسلامتی من یکی از طرفداراتم
مرد: [ در حال خندهی بلند و کشدار و با تمسخر ] طرفدار؟!!! نکنه فکر کردی من شاملوام؟
زن: نه
مرد: من یه شاعر درجه شیشام نیستم، آخه چه طرفداری؟ چه کشکی؟ چه آشی؟
زن: اوه اوه اوه، لطفا به شعور مخاطب احترام بذارید آقا، اجازه بدید مردم خودشون هنرمند مورد علاقشون رو انتخاب کنن.
مرد: یه چیزی رو میدونستی؟
زن: چی رو؟
مرد: این که تو واسه دیوونه کردن یه لشکر کافی هستی و منِ بیچاره فقط یه نفرم.
زن: [ مجدد از روی گوشی میخواند ]
ربودهاند
تارعنکبوت را
از گوشهی جیبم
چقدر چیزی ندارم
نه عشقی
نه پستویی
برای همین
هر شب
خودم را میشمارم
مبادا، کم شده باشم...!
شعراتون رو خیلی دوست دارم
مرد: اینم از بدشانسی منه، بهتره راه بیفتم و زودتر شما رو برسونم(اتومبیل را روشن کرده و راه میافتد)
زن: [ دلخور] واقعا که... فکر کردم از دیدن طرفدارات خوشحال میشی
مرد: خوشحال میشدم اگه انقدر مرموز نبودی.
زن: [ دلخور ] مرموز؟!!....یا خدا
مرد: ببخشید که من خیلی رُک هستم.
زن: من فقط خواستم متفاوت و غیره منتظره بیام سراغت و سورپرایزت کنم.
ادامه دارد...
#شاهین_بهرامی
@puniismbook
❤ 9
امروز درس تاریخ اروپا را تدریس کردم.
یکی از شاگردان پرسید چرا اروپا اینقدر پیشرفت کرده و ما عقب ماندهایم.
پاسخ دادم که اروپا از تجربههای شکست خود درس گرفت، اما ما هنوز شکستهایمان را انکار میکنیم.
#محمدعلی_فروغی
@puniismbook
👍 18❤ 6
استبداد و فساد حاکمان در کشورهای جهان سوم، تودهها را به سمتی هدایت میکند که به جای آرمانخواهی؛
بدیهیترین نیازهای زندگی مانند آب و نان و برق مطالبهی مردم از حکومت شود.
#هنری_کیسینجر
❤ 12👍 1
می دانم
شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم...
#شمس_لنگرودی
❤ 14
آغوش تو آرام کند موج ِ دلم را
دریای درونم طلبش، لمس ِ تن ِ توست
#حسین_منزوی
❤ 14👎 1
Photo unavailableShow in Telegram
ایمان را ارزانتر از عقیده میشود بدست آورد. ایمان آیه میخواهد، عقیده اندیشه. اندیشه مشکل است ولی فرمول تنها به حافظه محتاج است. فرمول و آیه و طلسم آسانتر بهکار میآید، سریعتر اثر دارد.
#ابراهیم_گلستان
@puniismbook
❤ 4
