ماتیک💄 (استاددانشجویی)
کانال بسته
2025 سال در اعداد

77 993
مشترکین
-4324 ساعت
-3567 روز
-1 99130 روز
آرشیو پست ها
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇☃️6
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
همیشه وصل، همیشه @xproxy👑
22.68 MB
5 10400
_ باسنتو میندازی بیرون به بهونه سوال فیزیک میای اینجا؟
دخترک اخم کرد و کتاب فیزیکش را محکم تر به خود فشرد
_ یعنی چی؟ مگه لخت اومدم؟!
سمیه پوزخند زد
_ این شلوارک فرقی با لخت بودن نداره
اونم با اون باسن گنده تو
هرروزم که اینجایی
_ خود امیرپاشا گفت هروقت سوالی داشتی بیا بپرس
پشت درب اتاق ایستاند و سمیه غرید
_ لخت شدن جواب نمیده، خیلی بچهای هنوز
باسنت شاید بزرگ باشه اما جلوت تخته
دوست دخترای داداش من هرکدوم اندازه هندونه سینه داشتن
دخترک ادایش را در آورد و بی توجه به در تقه زد
دفعه ی پیش بدون اجازه و ضربتی وارد اتاقش شد و او را لخت وسط اتاق دید!
حالا چه عیبی داشت اینگونه ببیندش؟!
گفته بود با هم ندار بودند؟
خیلی خیلی ندار بودند!
_بیا تو
آخ که چقدر دلش برای صدای استاد نازنینش تنگ شده بود.
خندان وارد اتاق شد و کتاب فیزیک را بالا آورد.
_سلام استاد جونی.
امیر پاشا داشت تماشایش می کرد بی هیچ واکنشی. و این عجیب بود!
پریناز به سمتش رفت و کتاب را روی میز کارش قرار داد.
خواست چیزی بگوید که صدای امیر پاشا را شنید.
_نگو اومدی واسه درس که یه کلمه هم جواب نمیدم سوالاتو!
پریناز بچگانه لب ور چید و کوله ی مدرسه اش را زمین گذاشت.
_چرا استاد؟!
امیرپاشا چپ چپ نگاهش کرد، این استاد استاد گفتن ها کی از دهانش می افتاد خدا می دانست.
سیگاری آتش زد و باز به سمت دخترک چرخید: چون شاگرد تنبل نمی خوام... ریاضیه هفته گذشته ات رُسِ من و کشیدی تا بری برگه سفید تحویل بدی جوجه؟!
پریناز هین کشید. او از کجا می دانست؟!
_نه کی گفته برگه رو سفید دادم؟!
امیر پاشا چپ چپ نگاهش کرد و چشم غره رفت.
پریناز از رو نرفت و سربالا انداخت.
_اگه تو هم من و لخت وسط اتاق میدیدی تک به تک امتحاناتو بعدش می افتادی.
دخترک شر بود و سر به هوا... داشت با آتش بازی میکرد با این مثال آوردنش؟!
میز را دور زد و مقابل امیر پاشا ایستاد. دست بردار نبود و تا کاری دست جفتشان نمی داد ول نمی کرد!
_یعنی برم خونمون استاد... دلت میاد ؟!
امیر پاشا مرموز نگاهش کرد... و کامی دیگر از سیگارش گرفت.
_شب میام خونتون... با حاجی کار دارم. هر سوالی داری از اونجا بپرس.
برق چشم های پریناز به او هم سرایت کرپ و لب هایش به بالا انحنا پیداکرد وقتی که شنید.
_جدی میگی استاد؟ اممم غیر از ریاضی و فیزیک دیگه چی بلدی تدریس کنی استاد؟!
دود حاصل از سیگاررا توی صورت دخترک فوت کرد.
این دختر گولوله ی آتش بود. اگر جرقه ای بینشان می خورد، جواب حاجی را چه می داد؟!
ته مانده ی سیگار را داخل جا سیگاری له کرد و فاصله را به صفر رساند وقتی که آرام توی صورت دخترک پچ زد:
_ زیست شناسی هم می تونم تدریس کنم...
پریناز توی حرفش پرید.
_ کدوم مبحثشو؟!
امیرپاشا لبخندش را خورد و باز به آرامی پچ پچ کرد.
_مثلا فصل هفت رو...
پریناز یک قدم جلو آمد و و دستش را روی سینه ی امیرپاشا گذاشت و با سرانگشتانش به آرامی روی سینه اش را طرح زد.
اغواگرانه گردن کشید تا بتواند امیر پاشا را بهتر ببیند و نالید.
_ اون فصل در مورد اندامای جنسی زن و مردِ استاد، اگه بخوای تئوری پیش بری من هیچی یاد نمی گیرم!
امیرپاشا به خنده افتاد
دخترک می خواست عملی یاد بگیرد.
_ خیلی پررویی جوجه!
کمرش را چنگ زد و کنار گوشش زمزمه کرد
_ میتونی دیگه؟ میدونی از این به بعدش دیگه شوخی و مسخره بازی بچگونه نیست؟
دخترک بلافاصله سر تکان داد
_ میتونم
آرام لاله گوشش را گزید و دستش را سمت باسنش هل داد
_ از روز اول دوست داشتم چنگشون بزنم
نفس در سینه دخترک حبس شد
این حرف هارا از استادش میشنید؟
آرام لب زد
_ امیر پاشا...
امیرپاشا سمت تخت هلش داد اما نه به پشت، به شکم!!!
چه کار قرار بود بکند
_ هیش... نترس
حواسم بهت هست اما تو هم باید راه بیای
با حرکت دستش و چیزی که از کشو پاتختی بیرون آورد چشمان دخترک گشاد شد و....
https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
75500
_بخورش!
دست دختر روی کمر شلوار امیرپاشا نشست و سعی کرد پایین بکشدش که امیر پاشا خودش را کنار کشید.
_اینو گفتم بخور پری...جوجو خوابیده الان.
اشاره اش به لیوانِ در دستش بود.
اما دخترک این حرفا حالیش نبود. تنها با یک جام شراب به مستی افتاده بود!
دختر کشیده نچ زد و باز به شلوار امیرپاشا چنگ انداخت.
امیر پاشا کلافه او را سمت خودش کشید.
موهای بلند کلاغی رنگش صورتش را قاب گرفته بودند و چشمانش آنقدر گریه کرده بود که پف دار و قرمز شده بود!
ارام نوازشش کرد و در آغوشش گرفت.
_جی جیه من از چی ناراحته که به مستی افتاده؟! چرا تو پریودی مشروب میخوری جوجه؟!هوم؟!
دست های پریناز روی سینه ی امیر پاشا چنگ شد.
آب دماغش را بالا کشید و تبدار و کشیده زمزمه کرد.
_دیشب می خواستم... نکردی! ازت متنفرم امیر پاشا!
امیر پاشا پوف کشید. به بد دردسری افتاده بود.
مشکلات زندگیه زناشویش از نظرش خنده دار بودند اگر کسی می شنیدشان!
صورت دختر را از روی سینه اش بلند کرد و با هر دو دستش، صورتش را قاب زد و خم شد تا فاصله قدیشان را اندکی کم کند وقتی که گفت:
_دیشب پریود بودی عزیزم... الانم پریودی. با خون بکنم؟! آخه تو چرا برعکسی؟! چرا وقتی تمیزی پا نمیدی به آدم لامصب!
پریناز به سان کودکی زبان نفهم یک پایش را بر زمین کوفت. دست های امیر پاشا را کنار زد و کشیده نچ زد و پافشاری کرد.
_نمی خوام... من حالم بده امیر پاشا.... تو من و دوست نداری... میدونممممم!
امیر پاشا پر حرص نفسش را بیرون داد و دست به کمر به تماشای او و نگاه خیره و مظلوم و خاستنی اش ایستاد که پر از التماس دعا بود برای پذیرش خواسته ی نامتعارفش!
تسلیم شد و نگاهش را به پایین تنه ی پریناز داد.
شورتکی که تنش بود جذب بود و نوار بهداشتی لایِ پایش بیرون زده بود و مشخص بود.
دوباره دستش را گرفت و به چشم های پرنیاز ش چشم دوخت و زمزمه کرد.
_ برو دراز بکش اگه خون کم بود رو پد، انجامش می دیم. اگه نه، فعلا بیخیالش می شیم. خب؟
لب های دخترک پرخنده کش آمد و به سکسکه افتاد.
_ باشششش...
پریناز با لب های کش آمده و تلو تلو کنان خودش را روی تخت انداخت و انگشت کوچکش را به سمت امیر پاشا گرفت!
_برووووو تو کارش پسر حاجی!
امیر پاشا پرخنده سر با افسوس تکان داد و هشدار آخرش را داد، اگر چه دختر بعد مستی و پاک شدن از پریودی همه چیز را یادش می رفت!
_ببین منو جو جو... بعد نیای هوار بکشی چرا کردی و دلم درد می کنه و فلان. اوکی قربونت؟!
پریناز با ناز خندید و سرش را چشم بسته تکان داد که امیر پاشا با یک حرکت شورتک را از پایِ دخترک کشید و....❌
https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
https://t.me/+RP2NnXW_UQdjMTI0
72400
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو صیغه کردی؟؟
نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینهام ایستاد و گفت :
-خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری!
دستمو روی سینهاش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی
مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد
-صداتو ببر کیارا. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟
اون روزی که از دست پدربزرگم فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟
وقتی کابوس میدیدی آتیشت زدن و التماسم میکردی یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟
قطرههای اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو....
سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم
حس تحقیر شدن داشت دیوونهام میکرد
-شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞
دستش سمت اولین دکمهی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... همه چیزو واسم تعریف کرد
حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید
یه قدم عقب رفتم و خیرهی نگاه مات موندهاش شدم
دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم :
-زنت همه چیزو واسم گفت سوران! مقصر سوختن خونوادت من بودم؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟
دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام کیو ازم گرفتی؟ من که از وقتی به دنیا اومدم توی همین عمارت کلفتی کردم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد...
دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینهای رو بیشتر از هرکسی میشناختم
خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش :
-به من تجاوز کردی... توی همون ویلایی که مامان بابات آتیش گرفتن و هر لحظه ممکنت سقفش روی سرم بریزه
گناه من چی بود هان؟؟
هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : کیارا... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که ترانه واست گفته
پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم :
-پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی
فاصلهی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت
خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت
درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم
هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری سوران! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من از وقتی خودمو شناختم عاشق نوهی ارباب شدم!
وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینهی قدیمی اومدی سراغ من. زنت...
نذاشت ادامه بدم و پچ زد :
-زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی کیارا، بفهم اینو!
آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. میخواستم دلم خنک بشه
ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید
ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی...
خواست عقب بره که یقهی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم
-وایسا سوران. نمیذارم بری... حرف بزن!
دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ اون زنیکه هرزه که خانوادمو آتیش زد و یادم رفت واسه انتقام اومدم
با خودت نگفتی سوران چرا هرشب میاد این ویلای سوخته؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟
پدربزرگم دنبالته... بعد از ۱۷ سال میخواد تاوان خون فرهاد رو از تو بگیره
من.... نمیذارم...
دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم
-اینا منو قانع نمیکنه سوران. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب....
دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : دیره کیارا! پدربزرگ بیرون منتظره ازت خدافظی کنم... واسه آخرین بار
قراره قربانیِ سومِ سوختن این ویلا تو باشی
بوی سوختن چوب مشاممو پر کرد و سوران یه قدم عقب رفت
نفس کشیدن واسم سخت و آخرین چیزی که زمزمه کردم این بود
-من ازت حاملهام....
از شدت ترس و فشار عصبی پلکام روی هم افتاد و....
https://t.me/+H-h0SoP0FPs0Mzg0
https://t.me/+H-h0SoP0FPs0Mzg0
من ســــ🔥ـــوران کیهانی
وقتی فقط ۵ سالم بود جسد سوخته خونوادمو دیدم و عهد بستم که انتقام بگیرم
۲۰ سال شب و روز نقشه کشیدم و حالا اون طعمه تو آغوش منه
کیارا، دختر همون زنی بود که پدر و مادرمو زنده زنده آتیش زد...
حالا باید یه شهر تماشا میکرد که چطور دخترِ افسون باید تاوان مادر فاسدش رو پس بده و توی شعلههای سوزندهی آتیش جون بده.... !
#محدودیتسنی 🔞 🔥✨
7 68800
- زنِ پریودِتو خوابوندی توی آب یخ؟!
مرد میخندد و سر بالا و پایین میکند.
-زنمِ مالمِ، به کسی چه؟!
مرد با تاسف به پسر کله شقاش نگاهی می اندازد.
چرا این پسر انقدر بی دین و ایمان شده بود؟!
-پسر تو چرا اینکارارو با زنت میکنی؟مگه به دشمنت خوردی؟
از جایش بلند میشود.
-زبون درازی کرد تنبیه شد، تو زندگی ما دخالت نکن.
اخم های مرد درهم گره میخورد.
-زنت..
کمی با حرص سر تکان میداد.
-استغفرلله..زنت عفونت گرفته مرد! نمیتونه روی پاش وایسه از بس سوزش و درد داره، تو چهار روز دیگه از این زن بچه نمیخوای؟ چجوری حامله شه؟
پوزخند مرد روی اعصاب اتابک خط می اندازد.
-چه جوریش و من بلدم، شما نمیخواد حرصش و بخوری..به اون زنتم بگو انقدر لیلی به لالای اون دختر نذاره، لوس میشه!
اتابک کمی جلوتر می آید.
-اینکارارو ادامه بدی زنت فرار میکنه، تو برده گرفتی یا زن؟!
اردلان از جایش بلند میشود و قدمی به سمت پدرش برمیدارد.
-اخ ارباب اتابک..ببین کی داره این حرف هارو میزنه! اون زمان مامان ما بردت بود؟!
اتابک اخم روی صورتش غلیظ تر شد.
-گذشته ها گذشته، من اون زمان جوون و خام بودم اما تو مردی شدی، هوای زنت رو داشته باش!
قبل از اینکه جوابی بدهد، زن سراسیمه وارد اتاقک شد.
-دختر..دخترم.. باده افتاده روی خون ریزی!
اردلان با نگرانی و به سرعت به سمت او میرود.
-یعنی چی افتاده به خون ریزی؟!
زن پشت هم نفس نفس میزند.
-میگه..میگه بچم سقط شد!
https://t.me/+bW0nrIgXHBplOWY0
https://t.me/+bW0nrIgXHBplOWY0
https://t.me/+bW0nrIgXHBplOWY0
3 35500
-این ازدواج از اولم صوری بود ارشد، یعنی چی که باید حامله شم؟
صداش میلرزید، اما نگاهش هنوز میجنگید.
ارشد بیرحمانه دستی به تهریشش کشید؛ حرکتی عصبی، مثل کسی که دارد آخرین لایهی صبرش را میکند.
با پوزخندی سرد گفت:
-این حامله شدنت هم جزو بازیه، هایال. یه بچه برای این خاندان میاری، بعد طلاقت میدم.
هایال خشکش زد. پلک زد، انگار جمله را درست نشنیده باشد.
-چی داری میگی…؟
ارشد با خشم بهش خیره شد؛ چشماش تنگ، فکش قفل.
-کری مگه؟ همین که شنیدی. مرضیه نازاست.
باید قبل از طلاق دادنت، یه وارث برامون بیاری. بعدش هری.
هوا سنگین شد.
هایال ناخودآگاه یک قدم عقب رفت، نفسش برید.
-بمیرمم همچین کاریو نمیکنم. همین فردا میریم طلاق، تموم میشه این شکنجه. تو هم میری با دخترخالهی عزیزت عقد میکنی.
جمله هنوز تو هوا بود که ارشد با خشم جلو پرید.
مچ دست هایال رو گرفت؛ فشار انگشتهاش دردناک بود.
کشیدش سمت تخت و فریاد زد:
-زر زر نزن! تو عددی نیستی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی!
تا وقتی زنمی باید وظیفتو انجام بدی. بکن لباساتو یالا.
هایال با گریه قصد فرار میکنه و قدم به سمت در برمیداره که ارشد بیرحمانه از پشت موهای طلایی هایال رو چنگ میزنه و روی تخت پرتش میکنه:
-دختره پاپتی دوبار به روت خندیدم فکر کردی غلامت شدم؟
جای زر زر کردن شوهرتو تمکین کن که شب طولانیی در پیش داریم. همین امشب تخممو تو شکمت میکارم، نه ماه بعدم بچه رو میذاری تو بغل مرضیه و خودت گم میشی میری!
هایال جیغ کمک کشید که ارشد سیلی محکمی روی گونش زد و با فریاد گفت:
-تا صبح کاری میکنم زمینو گاز بگیری سلیطه بیآبرو. لخت نمیشی نه؟
خودم لختت میکنم چموش خانم.
و وحشیانه دست انداخت وسط لباس هایال و پارش کرد...
با نشستن دستش روی کمربندش، هایال چشماشو بست و به جهنمی تازه سلام کرد....
__________________________
« ۹ماه بعد »
-بعد زایمان تورو به خیر و مارو به سلامت!
هایال با وحشت دستی به شکم بزرگش کشید و هق زد.
۹ماه هرروز التماسشون کرد تا نکنن اینکارو...اما حالا روز جدایی رسیده بود.
تا نیم ساعت دیگه زایمان شروع میشد و رابطه هایال و ارشد برای همیشه تموم میشد...
با هق هق چشم بست و تو دلش داشت با پسرش خداحافظی میکرد که پرستار بغل گوشش زمزمه کرد:
-گریه نکن دختر خوب. از حرفاتون شنیدم چخبره...من کمکت میکنم بعد زایمان با پسرت فرار کنی از دستشون...
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
https://t.me/+lsplX3DJC6RjMWQ0
4 60500
وارد سالن شدیم
الحق زیبا بود و مثل قصر میموند! نورجهان حق داشت طمع کنه و بخواد هر طور شده من و عروس این خونه کنه!
- کجا رو نگاه میکنی؟ دخترها رو ببین!
با صدای نورجهان نگاهم و چرخوندم تو سالن دیدم تقریباً چهل پنجاه تا زن و دختر نشستن و یکیشون با یه لباس طلایی خوشگل مشغول رقص عربیه
کنجکاو پرسیدم: اینها کین؟ چه خبره؟
- فامیل و دوست و آشنا! فرح بانو خانوم قرار عروس شاهبد و انتخاب کنه!
از حرکت ایستادم
- منظورت چیه؟ برای همین گفتی لباس رقص عربی بپوشم؟
- هر کی ناز و عشوهی بیشتری داشته باشه و بتونه بهتر برقصه زن شاهبد میشه! شیخ شاهبد هر زنی و نمیپسنده!
تا اومدم اعتراض کنم دستم و کشید و به زور نشوند روی مبل
همه نگاهها سمت من جلب شد و همه شروع کردن بهپچ پچ
حتی صداشون به گوش خودم هم میرسید
- این خیکی کیه؟ چرا انقدر چاقه! میگن دختر مخافظ آقاست!
با تمسخر خندیدن
- زشته نه؟ وگرنه چرا روبند زده؟ همیشه با چادر چاقچوله!
بازم خندیدن
نورجهان کنار گوشم به حرف اومد
- نگفتم روبند نزن! آبروم و بردی!
حرصی به حرف اومدم
- من نخوام زن اون شم کی رو باید ببینم؟ چشم نداره من و ببینه! همیشه مسخرم میکنه! بهم میگه خیکی!
زد تو صورتش
- چرا درورغ میگی دختر؟ شیخ با اون ابهتش میاد به تو میگه خیکی؟ اگه بگه هم حق داره! یکم خودت و نشون بده! روبند زدی! هزار تا هم لباس میپوشی زیر چادر! لابد فکر کرده با یه هیکل ناقص طرفه! بفهمه زیباییات و پنهون کردی به پات میفته!
- اون وحشی یه خنده رو لبش نمیاد! کل روز و پاچه این و اون و میگیره! زنها رو اصلاً داخل آدم حساب نمیکنه! روزی یکی دوست دختر میگیره بیاد به پای من بیفته؟ تازه خودت خوب میدونی دستور باباست! بفهمه چادر و روبندم و در آوردم روزگارم و سیاه میکنه!
- اون با من! خودت و آماده کن برای مارش یه خودی نشون بدی شاید چشمش و گرفتی!
کلافه نگاهم و ازش گرفتم دیدم نگاه فرح بانو خانوم به منه
نگاهش و داد به نورجهان با کنایه به حرف اومد
- چی شد تو مهمونی شرکت کردی نورجهان؟ مگه پیغام نفرستادم فقط دخترهایی که قراره برقصن و جزو گزینههای...
نوجهان حتی نذاشت حرفش و تموم کنه
- نفیسا هم میخواد برقصه!
همه خندیدن
حس حقارت بهم دست داد
نورجهان به زور دستم و گرفت و بلندم کرد
تا اومدم باز اعتراض کنم خیلی جدی به حرف اومد
- به جون خودم امروز نرقصی حلالت نمیکنم! امروز باید به فرح بانو ثابت کنم هیچی از هیچ دختری کم نداری! میدونی چند بار تو رو برای شاهبد پیشنهاد دادم و جلوی جمع و در و همسایه و دوست و آشنا با تمسخر و تحقیر ردت کرد؟ پای حیثیتم در میونه!
خودم هم بدم نمیومد دهن همشون و ببندم! اگه به خاطر بابا نبود نمیذاشتم کسی اینجوری مسخرم کنه!
روم رو برگردوندم و چادر و در آوردم؛ ولی روبندم و نه
یه نیم تنه و دامن حریر آبی ملیله دوزی شده تنم بود و پولکهای سکهای هم از کنار دامن و نیم تنه آویزون بود و دامنش از دو طرف چاک داشت.
تا روم و برگردوندم همه نگاهها سمتم جلب شد
فرح بانو خانوم هم متعجب ابرویی بالا انداخت
با پلی شدن موزیک لبخند دلبرانهای زدم و با عشوه سمت فرح بانو خانوم قدم برداشتم
با رسیدن به نزدیکیش موهام و تو هوا چرخوندم و شروع کردم به ضرب گرفتن بدنم... چون کلاس ژیمناستیک هم رفته بودم بدنم خیلی انعطافپذیر بود و میتوانستم هر حرکت سختی و که از پس هر کسی برنمیاد و به راحتی انجام بدم... بدون خستگی میرقصیدم و عشوه میومدم… دخترها هم با حسادت مشهودی نگاهشون به من بود و یه لحظه چشم برنمیداشتن
با پایان موزیک کمرم و تا جای ممکن خم کردم عقب و لبخند عمیقی زدم و چرخیدم طرف فرح بانو خانوم واکنشش و ببینم دیدم شاهبد دستبه جیب کنارش ایستاده و نگاهش به منه
حسابی خجالت کشیدم و تا اومدم روم رو برگردوندم روبند از سرم کشیده شد و...
https://t.me/+5b_9-Xlou70wNThk
https://t.me/+5b_9-Xlou70wNThk
https://t.me/+5b_9-Xlou70wNThk
روبند میزد! چادر میذاشت! چاق بود! عارم میومد نگاهش کنم! حتی اگه تنها دختر روی زمین بود! مسخرهاش میکردم! تحقیرش میکردم! ولی یه روز با دیدن رقصش با اون لباس عربی حریر آبی رنگ، همرنگ با چشمهای خمارش و اون هیکل توپر و بینقص دل و باختم و..
9 25300
محکم تخت سینه اش کوبیدم و با فاصله دادن تنم راهی برای نفس کشیدن باز کردم
_سر کش شدی خانم دکتر میایی وسط دشت و دمن برا من میرقصی نمیگی یه بی پدر رد میشه میبینه؟
به سختی جسارت بر باد رفته ام را جمع کردم و خیره در نگاهش غریدم
_به تو چه تو رو سنن تو ته پیازی یا سرش؟
_نه انگار تو حالیت نیست من خود خود پیازم
هم سرشم هم تهشم هم همه کار تو
باید جور دیگه بهت ثابت کنم؟!
میتوانستم شعله ور شدن خشم در نگاهش را ببینم اما پیش از اینکه فرصت پیدا کنند و دودمانم را به اتش بکشد من لب هایم را چفت لب های سرخ و کوچکش کردم
چشیدن طعم ناب عسلِ انارهایش مرا حریص کرده بود.
گرچه عاشق پیشه بودن و بازی در این قالب هم نیاز به چنین جانفشانی های داشت
سوفیه دختر سر سختی بود برای خواسته شدن و عاشق شدن فضا نمیداد
اما من هم مرد چموش و یک دندهی هستم اگر او دور تا دورش را با دیوار های بلند پوشانده
من تک تک آن دیوار ها را خراب میکنم!
خودش، روحش و قلبش را عریان کرده و او را شیفته خودم میکنم
بوسه نانجیبانه و تملکانه ام را به چانه اش کشاندم
_تو مال منی..
عشق من
همراه من و به زودی همسرم....
با بوسیدن زیر گردنش و رها کردن نفسم قصد داشتم مهر بزنم بر تمام کلمات پوشالی اما
یک چیز درست نبود
https://t.me/+WueB1iAu8_wwZGJk
https://t.me/+WueB1iAu8_wwZGJk
رمان میراکل❤️
2 66700
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست!
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
-بله قربان بدتر از اینم هست. این خانم همسر آرتا مقدمه!
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه!
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد:
_قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده؟ چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست!
برق از سر ماهان پرید. وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود...!
سرهنگ اشاره ای کرد:
_ برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانهفساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.!
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست داد روی صندلی افتاد مهدا گریان و لرزان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم؟
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید:
_خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحیا...
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ ها؟! خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
_بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم بازی با غیرت من چه عواقبی برات داره.!
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد:
_به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غرید:
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری؟
به سمت ماهان چرخید:
_اون اسلحه چیه کمرت؟ چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
_تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. بیشتر مراقب باش.
شرمسار سر به زیر شد:
_چشم ببخشید.
مچ مهدا را گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد:
_اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
_نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
#عاشقانهایداغوپرخطر
https://t.me/+feq1-6BNEpowMzU0
https://t.me/+feq1-6BNEpowMzU0
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بهش تجاوز میشه و بی آبرو میشه!
در حالی که تو خانواده ی پر نفوذ و غیرتی زندگی میکنه و خانواده شوهرش از افراد به نام و معتبر بازار هستند....
#پارتیواقعی❤️
75800
ـ پدر هرچی خاستگاره درمیارم یکتا
وای به حالت به اینا روی خوش نشون بدی
ـ بیخود سر این طفل معصوم داد و بیداد نکن پسر
ـ این چیزارو تو کردی تو مغزش خاتون آره؟!
ـ پس چی؟
دختر ترگل ورگل مثل پنجه ی ماه میمونه
فکر کردی تو نخوای واسش قحطی مرد میاد؟
ـ خااااااتـــــون........
ـ خاستگار پاشنه ی خونه رو از جاش درآورده
خاطر خواش شده پسره خوش قد و رعناییم هست جنس زنم خوب میفهمه
ـ گــــوه خورده..........
ببین چی میگم خاتون پای هر نره خری بیاد تو این خونه قلم جفت پاهاشو میشکنم.......
آتیش گرفته صدای نعرمو بالاتر بردم تا به گوش دخترک فتنه ای که دین و ایمونمو برده بود هم برسه.
ـ شنفتی چی گفتم؟؟؟
سگم کنید آتیش میکشم زیر خودم و هر قرومساقی که بخواد واست پا پیش بذاره
ـ بیخود...... هنوز حاج بابات نمرده که تو بخوای بلا سر مهمون این خونه بیاری
ـ خاتون زنمه.......واسه زنم خاستگار جور کردی دستی دستی بیا آتیشم بزن
ـ بیخود سنگشو به سینه نزن، زن کجا بود؟
مگه رفتی تو حجله که زنی هم ازش داشته باشی هاااا
فکم قفل شد.
رگ های پیشونیم از حرص بیرون زده بود و خون به مغزم نمیرسید که با حرف خاتون به سیم آخر زدم.
ـ دِ مگه من خواستم که حجلمون حجله نشه هاااا
وقتی با چشای سگ مصبش گریه میکرد که میترسه مثل بی شرفا میوفتادم به جونش از خودم سیرش میکردم؟؟؟
ـ من این حرفا حالیم نیست......اون واسه دوسال پیش بود، حرف و حدیث تو درو همسایه پیچیده هم کم از برو و رو نداره
ـ خاتون داغم نکن اینا همش بخاطر اینه که بچه رو بزک دوزک کردی آوردی خوابوندی کناره منه نره غول........
ـ خوب که چی؟
بیخود نابلدی خودتو گردن اینو و اون ننداز
حاج بابات سر سیزده سالگی منو کرد عروس خونش، همون شب اول با مردونگیش چنان نازم داد که اهل تنش شدم، اصلا از اون شب به بعدش خودم خواستم.........
ـ خاتون!
ـ درد
یا از در این خونه فردا بوی کاچی میره بیرون یا فردا شب بساط خواستگاری میچینم صیغه رو هم باطل میکنی وسلام.
دخترک تنش میخارید که لب از لب باز نمیکرد؟
اینهمه مدت صبوری به خرج داده بودم و چشممو روی تمام لوندی هایی که قصد جون و کمر درد بی امونم کرده بود بسته بودم که حالا این بشه مزدم؟
وای به حالش اگر دلش به این خاستگاری رضا باشه........
از فکر رضایتش سینم به خس خس افتاد و نگاه خون افتادمو به خاتون دوختم و غریدم:
ـ کاچیتو بار بذار خاتون عروست امشب زن میشه.......
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و در اتاقو محکم باز کردم و کوبیدم که گریون با چشمای خیس گوشه ی تخت جمع شده دیدمش و پیرهنمو از تنم کندم.
ـ کدوم گوری رفته بودی که حرومی ها به مال من نظر دارن هااااااا
ـ غلط کردم رامین
ـ هیششش.....گریه هاتو نگه دار واسه وقتی که زیرم از درد به خودت پیچیدی.........
ترسیده خودشو عقب کشید که مچ پاشو چنگ زدم و زیر خودم کشیدمش و....
https://t.me/+Dr9iCiD2T7tiN2I0
https://t.me/+Dr9iCiD2T7tiN2I0
78800
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم!
در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره!
اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد:
- هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت
قلبم مثل جوجه به سینم میزد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت میافتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود!
هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد:
- جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم
و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود!
کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد میزدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من میچرخید که غریدم: چشماتو ببند
نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن!
جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام
-بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟
سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد:
-دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی
-صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا
-آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی
و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد:
-میگفتی؟!
آب دهنمو قورت دادم:
-خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره
باشه ببین آدم بدی به نظر نمیرسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری
با پایان جملم اسلحشو آورد پایین:
-پاشو درو قفل کن
سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد:
-در بالکنم ببند
در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش میخواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا
اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت:
-دختر خوبی باش
با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم:
-نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک میکنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه
خیره تو چشمام موند مردونه لب زد:
-نمیخوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم
تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت
قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم
یخ زدم دستشو پس زدم:
-نه نه ترو خدا نه
این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور میکنن اما نمیخوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب
خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد:
-به خدا به کسی چیزی نمیگم
کلافه چشماشو بست: نمیتونم اعتماد کنم
-پس چرا من باید اعتماد کنم؟
آروم غرید: چون مجبوری
و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد:
-جیکت در نمیاد
دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت.
دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید:
- هیشش بابات الان میشنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت میکردم ببین کاریت ندارم
حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد:
-دخترم؟ داری گریه میکنی بابا
دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم:
-چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم میدونی که
-ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمیرم ازینجا
هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم:
-خیلی عوضی
هیچی نگفت کنار تختم نشست:
-پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم
و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
https://t.me/+Xzw6jtYvi6UxMDI0
https://t.me/+Xzw6jtYvi6UxMDI0
2 57300
