ماتیک💄 (استاددانشجویی)
کانال بسته
2025 سال در اعداد

77 993
مشترکین
-4324 ساعت
-3567 روز
-1 99130 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
❌❌پارت اصلی و واقعی رمان هست تحت هیچ شرایطی نه الهام بگیر نه کپی کنین جدا برخورد میکنم❌❌
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
-اصلی ترین جواهر برندتو قراره بدی به من شاهرخ؟
سرمو کج کرده و با ناز اسمشو تلفظ کردم اما اون نیم نگاهی هم بهم ننداخت و طرحشو کشید!
-داری مزاحمم میشی دیار!
لبامو غنچه کردم و بی توجه به بی محلی کردنش روی میز نشستم و پاهامو مثل بچه ها تکون دادم... انگار نه انگار که مادر یه پسر بچه بودم!
-اعتراف کن شاهرخ... سال پیش که دادیش به بانو! امسالو من ازت قول گرفته بودم.
سرشو بالا آورد و نگاه سردشو به من دوخت
-کی بهت قول دادم که خودم خبر ندارم؟
خواستم چیزی بگم که حرفمو قطع کرد و با لحن تندی غرید
-اصلی ترین جواهر امسال مال تو نیست، واسه ارزشمندترین زن زندگیمه! تو جایگاهت از همون اول مشخص بوده دیار سعی نکن خودتو با این شیرین کاریا پررنگ کنی تو زندگیم!
خندم خشک شد و پاهامم دیگه وول نخورد.
آره خب من همون دختر کم سن و سال بی ارزشی بودم که به زور زنش شده بودم و فقط یک بار موفق شده بودم پا به تخت همسرم بذارم!
-من برات ارزشمند نیستم شاهرخ؟ پس من چی ام برات؟ فقط مادر پسرت؟
از روی میز پایین پریدم... کلافه خواست دستمو بگیره که عقب کشیدم و به سمت در رفتم
-ببخشید من مثل همیشه خیالبافی کردم... امشب هم راحت بخواب، من پیش پسرم می خوابم!
***
دارا به بغل ته جمعیت وایساده بودم... جایی که بهم دید نداشته باشه.
-یکم دیگه مهمونی شروع میشه وای خیلی هیجان دارم.
-وای آره منم... ببین این سری جواهر اصلی رو به کی تقدیم می کنه!
-این سری احتمالا به زنش میده. شنیدم خیلی کوچولوئه شبیه عروسکه... منم بودم دلم براش می رفت!
لبخند تلخی زدم!
چهره ی عروسکی من دل تنها کسی رو که نمی برد شوهر خودم بود!
-وای وای نگاه کن شروع شد، رفت رو سن!
سر بچمو روی شونم گذاشتم و گردن کشیدم تا ببینمش!
با همون تیپ و استایل با اصالت و پر شکوهش بالای سن ایستاده بود برای سخنرانی... چشمش بین جمعیت می چرخید، احتمالا دنبال همون زن می گشت!
-ضمن سلام و خوش آمدگویی به تمام حضار، بنده شاهرخ خسروشاهی هستم... صاحب برند خسروشاهی و امروز قراره از اصلی ترین جواهر بِرندم رونمایی کنم.
-خب جناب خسروشاهی قراره این اثر فاخر رو امسال به چه کسی تقدیم کنید؟
سرمو پایین انداختم و دسته ی چمدونو محکم گرفتم.
نه... توانایی اینکه بمونم و زنی که عاشقش بود رو ببینم نداشتم!
پشت کردم برم که با شنیدن صداش میخکوب شدم.
-طرح امسال رو که خیلی هم براش زحمت کشیدم و جز خاص ترین جواهرات به شمار میاد رو قراره به تنها زن زندگیم که تمام زندگیم رو مدئونشک... ..
بانو …باز هم بانو…
بند عاطفی شاهرخ و مادرش بانو هرکز پاره نشده و نمیشه …
دسته ی چمدون از دستم رها شد و همون لحظه نور اومد روی من...
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
باهاش ازدواج که کردم دوستم نداشت و فقط یه بار باهام پیوند زناشویی برقرار کرد که ثمره اش شد پسر کوچولوم دارا! بی توجهی هاش بهم منو شکسته کرد جوری که با ۲۰ و چند سال سن دستام مثل هفتاد ساله ها می لرزید... خواستم ترکش کنم اما این امکان پذیر نبود چون شاهرخ با اون ابهت و وجنات زن طلاق نمی داد و...❌🫠🖤
1 08400
Repost from N/a
"دختره بعد مدرسه میاد خونهات
باکرهاس"
"دارم درنا رو از مهدکودک میارم
زنگ بزن بهش بگو نیاد جلو تا بچه رو ببرم اتاقش"
ارسلان اساماس را برای معراج فرستاد و هم زمان در ماشین باز شد و درنای چهارساله خودش را روی صندلی انداخت
ارسلان اخم کرد
_ علیک سلام تولهسگ!
درنا با لب های برگشته هم اخم درهم کشید
_تو مهدکودک همه بچهها مامان دالن
مامان من کجاس بابایی؟
ارسلان نچی کرد و اتومبیل را روشن کرد
_باز شروع شد
درنا موهای فرفریاش را عقب زد
_اون مینای بی پدل بهم گفت نه مامان دالی نه بابات درست حسابیه!
ارسلان غرید
_هوی توله چشمم روشن!
بی پدر چیه؟نگفتم فحش بدی میخوره تو دهنت؟
درنا با کفش به داشبورد ماشین کوبید
_مربیم گف بچه اگه حلف زشت زد یعنی از مامان باباش یاد گلفته
درنا تا رسیدن به برج روی اعصابش راه رفت و در آخر با یک بستنی قیفی راضی شد سکوت کند
در خانه را باز کرد و درنا زودتر جلو دوید و ناگهان جیغ کشید
_هیییع بابایی
با اخم وارد شد
_باز چیه دردسر؟ نگفتم جیغ...
با دیدن دختری نیمه برهنه وسط خانه ساکت شد
دخترک ۱۷_۱۸ساله میزد و تنها لباسخواب به تن داشت
موهایی بلند و چهره ای معصوم که بهت زده به درنا و او نگاه میکرد
عصبی غرید
_ مگه معراج نگفت لخت نشی دادم با بچم میام؟
زبون نمیفهمی احمق؟
انتظار نداشت اما دخترک سریع بغض کرد
_من تاحالا ایشونو ندیدم آقا
آلپارسلان ابرو بالا انداخت و به سرعت دست درنا را کشید و رو به دخترک تشر زد
_همینجا بمون
درنا را همراه جعبه پیتزا در اتاقش تنها گذاشت و در را قفل کرد
دخترک هنوز هم بی لباس وسط خانه بود
عصبی غرید
_تو هرجا میرسی زارتی لخت میکنی؟
دخترک شرمگین سر پایین انداخت
_شراره خانم گفتن...گفتن شما اینطوری دوست داری
ارسلان پوزخند زد و سمت بار کوچک داخل خانه رفت
_آره ولی نه جلو بچم!
اون معراج عوضی بهت زنگ نزد؟
دخترک مظلومانه پچ زد
_من گوشی ندارم آقا
آلپارسلان پوزخند زد
چشمش به لباس های مدرسهی روی مبل افتاد
کلافه پوف کشید
معراج همیشه دخترهای بالای ۲۰سال میفرستاد اما اینبار....
_چندسالته تو؟
دخترک زمزمه کرد
_17آقا...کلاس دهمم
طوفان با تمسخر نگاهش کرد
_16 نباید یازدهم باشه؟
دخترک با صداقت شانه بالا انداخت
_آخه من پارسال افتادم! واسه همون
ارسلان خیره سینه های تازه جوانه زده اش شد
_پس خنگی!
دخترک معصومانه سر بالا انداخت
_بابام میخواست شوهرم بده
نمیذاشت برم مدرسه
ارسلان اخم کرد
همین را کم داشت!
_متاهلی تو تخم سگ و اومدی به من سرویس بدی؟
رنگ دخترک از ترس پرید
مرد دو برابر هیکل او را داشت
آوازهی خشم و وحشیگری هایش را شنیده بود
معراج بار قبل آوا دخترخالهاش را فرستاده بود و اینبار پدرش به زور او را به جای آوا فرستاد تا پولی دستش را بگیرد!
_نه آقا! صیغه اش نشدم
آقامم با کمربند زدم
چون کمربند خورد تو صورتم مرده دیگه نخواستم
ارسلان خیره نگاهش کرد
گوشه چشمش زخمی کهنه اما قشنگ بود
شبیه به ماهگرفتگی!
_اسمت چیه؟
دخترک لب زد
_دلارای آقا
_برو تو اتاق بخواب رو تخت تا بیام
دلارای با پاهایی لرزان سمت اتاق برگشت که هم زمان درنا جلو دوید
_بابایی
ارسلان غرید
_بهت نگفتم نیا بیرون توله؟
درنا بچگانه پرسید
_سما میگه مامانش جلوی باباش لخت میشه!
این خانومه هم برات لخت شده
یعنی مامانمه؟
همزمان موبایل ارسلان لرزید
پیام معراج را باز کرد
"شمارشو ندارم که بهش بگم
فکر کنم گوشی هم نداره
برو حالشو ببر پسر
باباش گفت پشه نر هم از کنارش رد نشده
بچهست هنوز
خودت افتتاحش کن شاید چشمتو گرفت یه مدت صیغهاش کردی
بابای واسه یه تومن حاضره کلیه هاشو در بیاره!"
دلارای چشم غره رفت
_نخیر من مامانت نیستم
من خودم ۱۶سالمه
درنا ادایش را درآورد
_خب منم چاهال سالمه!
_چهار نه چاهال!
ارسلان زیرچشمی نگاهشان کرد
با هم کلکل میکردند
مثل بچه های کوچک!
هرچند دلارای سنی نداشت اما...
درنا دلش مامان میخواست!
آبجو را بالا رفت و خیره بدن دلارای شد
برای معراج تایپ کرد
"ده تومن بریز به حساب باباش
بگو چندماهی میمونه پیش من"
معراج سریع جواب داد
"دختر بود؟! شاید دروغ میگن"
ارسلان پوزخند زد
دخترک بچه مدرسه ای بود
چه دروغی؟!
"اونش به تو ربطی نداره
چندماهی بمونه
هم درنا رو سرگرم میکنه تا واسه مامانش نره روی مخ من
هم تختمو گرم میکنه
حداقل خیالم راحته ایدز میدز نداره!"
صدای جیغ دلارای که بلند شد عصبی نگاهشان کرد
_ درنا موهاشو ول کن!
چرا موهاشو میکشی
دلارای از او جرات نداشت وگرنه خودش هم سمت درنای چهارساله حمله میکرد
درنا بغض کرد نالید
_بگو لخت نشه!
فقط مامانا واسه باباها لخت میشن
ارسلان ثانیه ای مکث کرد و بالاخره جمله ای را گفت که چشمان درنا از ذوق درخشید
_ خب اونم مامانته!
https://t.me/+DLd4oG8e4Q41MWM0
https://t.me/+DLd4oG8e4Q41MWM0
https://t.me/+DLd4oG8e4Q41MWM0
3 42400
Photo unavailable
🚨مدارس و دانشگاه ها شنبه تعطیل رسمی اعلام شد ✔️
◀️ مشاهده استان های تعطیل
1 82900
کتاب فیزیکش، رویِ سینه اش بود و منتظر بود اجازه ی ورودش داده شود.
همان دَم که مدرسه اش تمام شده بود با همان مانتو و شلوار مدرسه اش، مستقیم به پنت هاوس امیر پاشا آمده بود.
خودش گفته بود که هر سوال درسی که داشت می تواند از او بپرسد و حالا فردا امتحان داشت و او هیچ بلد نبود!
اگر امیرپاشا را هم می دید باز هم امتحان فردا را می افتاد.
وقتی تک به تک سوال ها را با او مرور می کرد حواسش جز چهره ی جذاب مردانه و صدای دو رگه اش، به جایی دیگر نمی توانست معطوف باشد.
بالاخره سمیه به سراغش آمد. زنی چاق و بداخلاق که تمامی امور زیر دست او بود.
_پاشو رئیس منتظرته... زیاد نمونی. امروز کلافه هستند.
ابرو های دخترک بالا پرید. خبر نداشت که به این بهانه امده بود که تا شب چتر شود و با نگاه شیفته اش امیرپاشا را بخورد!
برای زن سر تکان داد و به دنبال او از از اتاق نشیمن به سمت دفتر امیرپاشا رفت.
صدای گریه و داد و بیداد میشنید. انگار داشتند کسی را به زور از برج بیرون می انداختن.
آرام پچ زد: چی شده سمیه؟! اون دختره چرا گریه می کنه؟!
سمیه درجا توی صورتش آمد: به تو مربوط نیست دختر!
دهانش را از پشت سر با لجی درامده برای او کج کرد، به هر حال امیر پاشا همه ی داستان را کف دستش می گذاشت و می فهمید که چه شده... با استادش ندار بود!
پشت درب اتاق ایستاند و سمیه ارام به در ضربه زد.
_صبر کن اجازه ی ورود بده.
دختر لبخندش را خورد، دفعه ی پیش بدون اجازه و ضربتی وارد اتاقش شد و او را لخت وسط اتاق دید!
حالا چه عیبی داشت اینگونه ببیندش؟!
گفته بود با هم ندار بودند؟ خیلی خیلی ندار بودند!
_بیاید داخل.
آخ که چقدر دلش برای صدای استاد نازنینش تنگ شده بود.
درب اتاق را خودش باز کرد و رو به سمیه خانم کرد: دستتون دردنکنه... شما دیگه می تونید برید.
سمیه چپ چپ نگاهش کرد و رفت.
خندان وارد اتاق شد و کتاب فیزیک را بالا آورد.
_سلام استاد جونی.
امیر پاشا داشت تماشایش می کرد بی هیچ واکنشی. و این عجیب بود!
پریناز به سمتش رفت و کتاب را روی میز کارش قرار داد.
خواست چیزی بگوید که صدای امیر پاشا را شنید.
_نگو اومدی واسه درس که یه کلمه هم جواب نمیدم سوالاتو!
پریناز بچگانه لب ور چید و کوله ی مدرسه اش را زمین گذاشت.
_چرا استاد؟!
امیرپاشا چپ چپ نگاهش کرد، این استاد استاد گفتن ها کی از دهانش می افتاد خدا می دانست.
سیگاری آتش زد و باز به سمت دخترک چرخید: چون شاگرد تنبل نمی خوام... ریاضیه هفته گذشته ات رُسِ من و کشیدی تا بری برگه سفید تحویل بدی جوجه؟!
پریناز هین کشید. او از کجا می دانست؟!
_نه کی گفته برگه رو سفید دادم؟!
امیر پاشا چپ چپ نگاهش کرد و چشم غره رفت.
پریناز از رو نرفت و سربالا انداخت.
_اگه تو هم من و لخت وسط اتاق میدیدی تک به تک امتحاناتو بعدش می افتادی.
دخترک شر بود و سر به هوا... داشت با آتش بازی میکرد با این مثال آوردنش؟!
میز را دور زد و مقابل امیر پاشا ایستاد. دست بردار نبود و تا کاری دست جفتشان نمی داد ول نمی کرد!
_یعنی برم خونمون استاد... دلت میاد ؟!
امیر پاشا مرموز نگاهش کرد... و کامی دیگر از سیگارش گرفت.
_شب میام خونتون... با حاجی کار دارم. هر سوالی داری از اونجا بپرس.
برق چشم های پریناز به او هم سرایت کرپ و لب هایش به بالا انحنا پیداکرد وقتی که شنید.
_جدی میگی استاد؟ اممم غیر از ریاضی و فیزیک دیگه چی بلدی تدریس کنی استاد؟!
دود حاصل از سیگاررا توی صورت دخترک فوت کرد.
این دختر گولوله ی آتش بود. اگر جرقه ای بینشان می خورد، جواب حاجی را چه می داد؟!
ته مانده ی سیگار را داخل جا سیگاری له کرد و فاصله را به صفر رساند وقتی که آرام توی صورت دخترک پچ زد:
_ زیست شناسی هم می تونم تدریس کنم...
پریناز توی حرفش پرید.
_ کدوم مبحثشو؟!
امیرپاشا لبخندش را خورد و باز به آرامی پچ پچ کرد.
_مثلا فصل هفت رو...
پریناز یک قدم جلو آمد و و دستش را روی سینه ی امیرپاشا گذاشت و با سرانگشتانش به آرامی روی سینه اش را طرح زد.
اغواگرانه گردن کشید تا بتواند امیر پاشا را بهتر ببیند و نالید.
_ اون فصل در مورد اندامای جنسی زن و مردِ استاد، اگه بخوای تئوری پیش بری من هیچی یاد نمی گیرم!
امیرپاشا به خنده افتاد. دخترک می خواست عملی یاد بگیرد.
همین کافی بود که کمرش را در بر بگیرد و گوشه چشمی نشان دهد...دیگر معلوم نبود تا کجا قرار بود پیش بروند🔞🔞🔞
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
100
_پلمپی؟!
نگاه پریناز بالا آمد.
تنِ #عریانش یخ زده بود و نگاهش رویِ عضلات برهنه ی مرد بالا و پایین می شد.
منظورش را نفهمید. لب هایش را تکان داد اما مرد مشغول باز کردن بسته بود وقتی که گفت:
_یعنی چی؟!
جوابی نشنید اما با اولین ضربه ی مرد صدای فریاد درد آلودش بلند شد.
داشت از درد به خود می پیچید که صدای دو رگه و سرد مرد در گوشش پیچید!
_پلمپ یعنی این!
دلش پیچ می رفت و و از درد به زجه افتاده بود.
ای کاش تمامش می کرد.
نمی خواست... این رابطه ی اجباری را نمی خواست.
تمام تنش منقبض شده بود و عضلات پاهایش را حس نمی کرد.
مشتی محکم روی پایش فرود آمد.
تنش به پایین کشیده شد و نگاه ترسیده اش قفل چشم هایِ شاکیه امیرپاشا نشست.... برزخ نگاهش می کرد.
چهره اش سرخ بود و قطرات ریز و درشت عرق رویِ پیشانی اش نشسته بود.
_شل بگیر اگه می خوای زجه نزنی از درد...ادای تنگا رو هم واسه من در نیار دختر حاجی❌
پریناز بی نفس به تقلا افتاد.
_ولم کن... غلط کردم...
موهایش را دور دستان مردانه اش پیچاند و سر دختر را توی بالشت فرو کرد.
زیر گوشش زمزمه کرد.
_قرار بو وارث بیاری واسه پاشاها... چی شد دختر حاجی؟ جا زدی؟!
پریناز هق زد و مچ دستان امیرپاشا را چسبید تا بیشتر از آن نکشد.
عاشق شده بود و می خواست امیرپاشا را برای خودش کند. اما راه را اشتباه رفته بود.
با ضربه ی بعدی روح از تنش برخواست و باز به غلط کردن افتاد.
صدای امیرپاشا را شنید... او را خوب می شناخت. امیرعلی پاشا از هیچ چیز و هیچکس نمی گذشت!
_قراره حسابی سرویس بدی خانمی... هرشب هرروز...هرساعت! مگه همین و نمی خواستی؟! هوم؟!
دستِ پریناز رویِ گردن امیر پاشا نشست.
پاهایش دیگر داشت می شکست و حرکت مایعی لزج را کنارِ های ران پاهایش را حس می کرد.
چشم هایش تا به تا شده بود و دست هایش کنار بدنش افتاده بود.
امیر پاشا به چهره ی رنگ پریده ی پریناز چشم دوخت... داشت فیلم بازی می کرد و امیر پاشا کسی نبود که گول ظاهر دخترک فریبکار را بخورد!
_خودتو لش نکن پری... زود باش داد بزن...التماس کن ازت بگذرم! هی با توام کری؟
دختر دیگر حتی تکان نمی خورد. از روی تنش بلند شد و نگاهش به تخت افتاد.
دریای خون راه افتاده بود و حتی روی تن خودش هم کشیده شده بود... با بهت اسمش را زمزمه کرد.
_پری... پریناز!
باید خیلی زود دختر را به بیمارستان می برد. اما دست و پایش را گم کرده بود!
**
_خونریزی و درد بخاطر کیست بوده....شما همسرشون هستید؟
سر امیرپاشا به تایید تکان خورد.
دکتر دقیق نگاهش کرد و پرسید: همسرتون باکره بودن؟ رابطه ی اول بود.
امیرپاشا خسته نگاهش را از دکتر گرفت. برای اولین بار از چیزی بی نهایت ترسیده بود.
_آقا با شمام!؟
جواب دکتر را داد.
_باکره بودن...
چهره ی دکتر را نمی دید اما صدای مواخذه گرش را شنید: بهتره از این به بعد هوای همسرتون رو داشته باشد... این بار شانس آورد، دفعه ی بعد معلوم نیست چی پیش بیاد.
سر تکان داد و از اتاق دکتر خارج شد و خودش را به پریناز رساند که با چشم های بسته انگار خواب بود.
پشت دست هایش را نوازش کرد که چشم های دخترک باز شد و مغموم نگاهش کرد.
لب های امیرپاشا به بالا انحنا پیدا کرد و نچ زد: اینطوری نگام نکن پری... طوری زدم نفت دراومد ... تو ارضا شدی من نه!
اشک های پریناز چکید... مرد مقابلش یک دیوانه ی بی احساس با قلبی یخی بود.
به چه او دل بسته بود؟!
دست امیرعلی به سمت صورتش دراز شد و اشک هایش را با یک حرکت پاک کرد و آرام زمزمه کرد.
_گریه نکن پری... امشب کاری کردی که از ترس تِر زده بودم به خودم... هیچوقت تو زندگیم تا این لحظه، نگرانِ کسی نشده بودم...
پریناز مات برده به امیرپاشا نگاه کرد. برایش چشمکی پراند و خودش را جلو کشید و در گوشش زمزمه کرد.
_ترسیدم دیگه شبا کسی نباشه زیرم دست و پا بزنه پری...
پریناز آه کشید.... این مرد آدم نمی شد.
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
45500
Photo unavailable
🚨مدارس و دانشگاه ها شنبه تعطیل رسمی اعلام شد ✔️
◀️ مشاهده استان های تعطیل
2 00000
Repost from N/a
- یعنی چی نمیشه بچمو بهم بدید؟! مگه شماها وجدان ندارید؟ من سه ساله دنبال بچمم...
صدای گریهش تو دادگاه پخش میشد و روی روانم بود.
دختری بود که ته تهش ۲۰ سالش بود.
قاضی به من نگاه کرد و این نگاه، یعنی شاید چون پسرم، بچهی بیولوژیکیِ این زن بود باید تسلیم میشدم که سریع از جام پاشدم...
- خانمِ محترم...
نگاهش و بهم داد، چشماش مثلِ پسرم طوسی بود و موهاش فرفری...
از روز اولی که چشماشو دیدم فهمیدم دروغ نمیگه و مادرِهمون بچهایه که من به فرزندی گرفته بودم، اونم با بدبختی:
- بچه ی شما؟ من تو بدترین شرایط اون بچهو پیدا کردم. بابتش پول دادم.
تو بچهتو فروختی.
اما من تر و خشکش کردم و دیدم دلم باهاشه و ندادمش بهزیستی.
بزرگش کردم، فامیلی خودمو انداختم پشتش که حالا بعد از سه سال بیای بگی من مادرشم؟!
اون موقع که نوزاد بود. شیر میخواست... گریه میکرد و لخت و عور تو سرما دست به دست میشد تا قیمت بزارن روش، کجا بودی؟!
صدای قاضی بلند شد:
- آقای زَروان... لطفاً.. شما از خیرینِ بزرگید، این رفتار از شما بعیده...
با گریه رو به قاضی حرف زد:
- من از دردِ زایمان و خونریزی بیهوش بودم. نامادریم و او اون عوضیِ معتاد
بچمو بردن....
نزاشتن بغلش کنم یا حتی ببینمش.
من با بدبختی از اون خونه اومدم بیرون و این آقا رو پیدا کردم. تورو خدا بچمو ازم نگیرید...
من سنم کمه اما دارم کار میکنم... یه خونه اجاره کردم و میتونم ازش مراقبت کنم...
اخم کردم.
دخترکِ نیم وجبی فکرِ همه چیز و کرده بود.
فریاد زدم چون میدونستم میتونه بچهمو بگیره:
- یه خونه تو دوغوز آباد؟! من بچمو بزارم اون محلهها؟! نه نه آقای قاضی تو کتم نمیره... دوردونهی من کنارِ من میمونه...
قاضی با چکشش روی میز کوبید...
-بشینید آقای زروان...
مادر واقعیِ این بچه پیدا شده و صلاحیت مراقبتم داره. حالا کم و زیادش فرقی به حالِ ما نداره...
شما انگار یادت رفته، همین چند روز پیش میخواستی با وجودِ پروندهی باز از کشور خارج شی و تو فرودگاه این خانم نزاشته...
دستام مشت شد...
هیچ جوره نتونسته بودم از دست این دخترکِ خیره سر فرار کنم.
قاضی هم آدمی نبود بشه با پول خرید...
سری به چپ و راست تکان دادم:
- این بچه تمامِ جونِ من شده، چطوری توقع دارید راحت تسلیمش کنم؟!
روی صندلی نشستم که صدای قاضی بلند شد.
- پسرِ خوندهی شما بچهی این خانمه، بچهی حقیقی...
چاره ای ندارم جز حکمی که میدونی...
قلبم تند تپید.
برای اولین بار توی عمر سی و چند سالهام وحشت کردم...
منی که سی و چند سال داشتم و هیچ چیزی رو نباخته بودم حالا داشتم دنیامو میباختم!
قاضی حالم و که دید زمزمه کرد:
- ولی این حکم و فعلا به مصلحتی که میدونم صادر نمیکنم...
یه پیشنهاد برای هر دوتون دارم...
نگاهم و بهش دوختم که زمزمه کرد:
- دوتاتون مجردید...
میتونید باهم یه خانواده تشکیل بدید و عقد کنید...
به خاطرِ خوشبختیِ اون بچه...
و تا زمانی که فکراتونو بکنید و جلسهی بعدی دادگاه، بچه پیشِ آقای زروان میمونه... ختمِ جلسه...
با پایان حرفش خشک شده به دختری که اونور سالن بود نگاه کردم...
دختری که با چشمای گربهای و وحشتزدهش به من نگاه میکرد...
قاضی همچین بد هم نمیگفت!
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
- دلین، وختر وایسا... بمون سر جات...
چرا آخه!؟ یه دلیل بیار که چرا قبول نمیکنی صیغهو؟
با گریه و اون دستای ظریفش کمی به عقب هولم داد...
- آقا فراز برو عقب نباید برای دیدنِ بچه میومدم خونت.
من نمیدونم چرا متوجه نیستید؟ من شوهر نمیخوام... فقط بچهمو میخوام...
دندون بههم سابیدم.
دخترهی سرتقِ تهفه فکر کرده من از خدامه؟!
- گوش بده به من بچه جان... نگاه نکن دارم راه میام.
انقدر منابع در اختیار دارم که از رو زمین محوت کنم.
ولی آدمش نیستم.
پس بیا خونهی منو، اینجوری بچهام کنارت هست، منم کنارش... حالا نه گفتنت چیه؟!
با گریه نالید:
- نمیخوام یه مردِ دیگه دستش بهم بخوره نمیخواااام...
مات موندم...
میدونستم که با شناسنامهی سفید حامله شده...
مردِ قبلی چیکارش کرده بود؟!
-من قول بدم دستم به شما نخوره چی؟!
تمام تنش لرز داشت و من خیره بهش موندم که هقهقی کرد و من ناخواسته...
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
#پارتواقعی ❤️
3 20000
Repost from N/a
چرا شلوارت و در میاری بابایی؟
- آرومتر!
صدای زمخت بلند مردونش کل خونه رو برداشته بود و در حالی که بند بخیه رو کامل نکشیده بودم به دختر پنج سالش که گوشه ی اتاق ایستاده بود اشاره کردم:
- خجالت بکش بابای اون بچه ای تو واقعا؟!
با حرص تو صورتم غرید:
- خب درد میکنه!
لنا در حالی که عروسک خرسی بغلش بود سمت پدرش اومد:
- بابایی شیطونی کردی باز
- اره دور سرت بگردم شیطونی کردم برو از تو اتاقم تلفنمو بیار!
دخترکش بدو رفت و من خیره به جای خالی اون دختر بچه موندم.
هنوز باورم نمیشد که این مرد روانی با این همه جای زخم و تتو پدر این فرشته باشه:
- لنا رو دزدیدیش نه؟!
با اخم بهم نگاه کرد:
- تو تا بچه ی منو بی پدر نکنی ول نمیکنی؟
بقیه بند بخیه ی شکمشو کشیدم که صدای دادش بالا رفت و با نیشخند زمزمه کردم:
-ازت بعید نیست چطوری منو دزدیدی الان؟!
پنس و با حرص روی میز کنارم انداختم و اون خیره بهم شونه بالا انداخت:
- دیگه بی کس و کار ترین آدم اون بیمارستان مثل این که تو بودی
اخم کردم، راست میگفت بچه یتیمی که دانشجوی پزشکی بود و دزدیده شده بود تا جون این آقارو نجات بده...
روز ها میشد که تو این خونه بودم؟! چند هفته؟
- بذار برم حالت که خوب شده دیگه!
سکوت کرد و نگاهش و بهم داد، با دقت نگاهم کرد که زمزمه کردم:
- تو رو خدا به کسی هیچی نمیگم ازت...
جون زن و بچت
نگاهش بین چشمام جابه جا شد:
- من زن ندارم...
به در خروجی اشاره زدم:
- دخترت از بوته که به عمل نیومده....
همون موقع صدای پا اومد و در اتاق باز شد و لنا گوشی و به پدرش داد و زمزمه کرد:
- بابایی این بادکنکم پیدا کردم بادش میکنی؟
با دیدن بسته ی کدکس دست دخترش چشمام گشاد شد و گفتم الان سر دخترش داد میزنه ولی خیلی ریلکس بسته رو از دست دخترش کشید:
- این بادکنک نیست بابا جان برای زخم های منه برو پیش اقدس جون بابا برو...
- ولی بادکنک بود... نگاه قرمز بود عکس انار داشت بذار...
دستش رو عقب کشید و کمی جدی شد:
- بدو لنا سریع!
خندم گرفته بود و دخترش که رفت خیره بهم گفت:
- توش باشه بخندی
خودم و جمع و جور کردم.
خیلی بی ادب بود و اخم کردم، بی حرف پنبه رو الکلی کردم بکشم رو بخیش جیگرش حال بیاد و نگاه سنگینشم حس میکردم که یک باره مچ دستم توسط دستش اسیر شد.
صدای هینم بلند شد، تا الان هیچ کس بهم دست نزده بود با این که دزدیده بودنم!
با ترس به چشماش که انکار با تفریح نگاهم میکرد نگاه کردم که زمزمه کرد:
- چیه، زبونتو لولو برد یا موش خورد؟!
اخم کردم اتفاقا زبون داشتم، یه زبون سرخ که آخر سر سرمو به باد داد!!
- گل به خودی زدن جواب نداره، اگه درست درمون باشه اگه توش باشه طرف گریه میکنه نمیخنده...
با پایان حرفم بعد چند لحظه لبخند محوش از رو لبش رفت.
انگار تازه فهمید چی گفتم که دستمو از دستش کشیدم و پنبه رو جا بخیه ش کشیدم که چشماش و از درد بست.
پنبه رو که برداشتم زمزمه کردم:
- من کارم تموم شد با اجا...
مچم دوباره بین انگشتای کشیدش گرفتار شد و کشیدم سمت خودش.
بی شوخی تو چشمای ترسیدم نگاه کرد و گفت:
- به وقتش حالا میفهمیم قرار گریه کنی یا بخندی؟!
لبخند ترسناکی زد و دستمو ول کرد...
و من ترسیده فقط از اتاق بیرون زدم، باید میرفتم باید!
این مرد روانی بود، روانی...
https://t.me/+DhvZ7Cn3Yp8xMDBk
https://t.me/+DhvZ7Cn3Yp8xMDBk
تو تخت رو بدنم خیمه زده بود که هق زدم:
- نمیرم دیگه نمیرم فرار نمیکنم... جون لنا تو رو خدا
خمار صورتشو از صورتم بالا آورد:
- هییششش.. داری بدتر حریصم میکنی!
- من که همه کار برات کردم، جونتو نجات دادم بذار برم...
سرشو کمی بالا آورد:
- واسه چی داشتی فرار میکردی؟!
- چون چون... ترسیدم باید برم...
- از حرف امشبم ترسیدی؟
کمی خودمو رو تخت کشیدم بالا و سری به تأیید تکون دادم که نیشخندی زد:
- حیف که بدنم هنوز درست درمون نشده وگرنه بهت نشون میدادم بایدم بترسی
تو خودم فرو رفتم که سرشو خم کرد و دستی لای موهام کشید:
- خانم دکتر تا آخر هفته سرپا میشم به نظرت؟!
https://t.me/+DhvZ7Cn3Yp8xMDBk
https://t.me/+DhvZ7Cn3Yp8xMDBk
https://t.me/+DhvZ7Cn3Yp8xMDBk
87500
Repost from N/a
❌❌پارت اصلی و واقعی رمان هست تحت هیچ شرایطی نه الهام بگیر نه کپی کنین جدا برخورد میکنم❌❌
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
-اصلی ترین جواهر برندتو قراره بدی به من شاهرخ؟
سرمو کج کرده و با ناز اسمشو تلفظ کردم اما اون نیم نگاهی هم بهم ننداخت و طرحشو کشید!
-داری مزاحمم میشی دیار!
لبامو غنچه کردم و بی توجه به بی محلی کردنش روی میز نشستم و پاهامو مثل بچه ها تکون دادم... انگار نه انگار که مادر یه پسر بچه بودم!
-اعتراف کن شاهرخ... سال پیش که دادیش به بانو! امسالو من ازت قول گرفته بودم.
سرشو بالا آورد و نگاه سردشو به من دوخت
-کی بهت قول دادم که خودم خبر ندارم؟
خواستم چیزی بگم که حرفمو قطع کرد و با لحن تندی غرید
-اصلی ترین جواهر امسال مال تو نیست، واسه ارزشمندترین زن زندگیمه! تو جایگاهت از همون اول مشخص بوده دیار سعی نکن خودتو با این شیرین کاریا پررنگ کنی تو زندگیم!
خندم خشک شد و پاهامم دیگه وول نخورد.
آره خب من همون دختر کم سن و سال بی ارزشی بودم که به زور زنش شده بودم و فقط یک بار موفق شده بودم پا به تخت همسرم بذارم!
-من برات ارزشمند نیستم شاهرخ؟ پس من چی ام برات؟ فقط مادر پسرت؟
از روی میز پایین پریدم... کلافه خواست دستمو بگیره که عقب کشیدم و به سمت در رفتم
-ببخشید من مثل همیشه خیالبافی کردم... امشب هم راحت بخواب، من پیش پسرم می خوابم!
***
دارا به بغل ته جمعیت وایساده بودم... جایی که بهم دید نداشته باشه.
-یکم دیگه مهمونی شروع میشه وای خیلی هیجان دارم.
-وای آره منم... ببین این سری جواهر اصلی رو به کی تقدیم می کنه!
-این سری احتمالا به زنش میده. شنیدم خیلی کوچولوئه شبیه عروسکه... منم بودم دلم براش می رفت!
لبخند تلخی زدم!
چهره ی عروسکی من دل تنها کسی رو که نمی برد شوهر خودم بود!
-وای وای نگاه کن شروع شد، رفت رو سن!
سر بچمو روی شونم گذاشتم و گردن کشیدم تا ببینمش!
با همون تیپ و استایل با اصالت و پر شکوهش بالای سن ایستاده بود برای سخنرانی... چشمش بین جمعیت می چرخید، احتمالا دنبال همون زن می گشت!
-ضمن سلام و خوش آمدگویی به تمام حضار، بنده شاهرخ خسروشاهی هستم... صاحب برند خسروشاهی و امروز قراره از اصلی ترین جواهر بِرندم رونمایی کنم.
-خب جناب خسروشاهی قراره این اثر فاخر رو امسال به چه کسی تقدیم کنید؟
سرمو پایین انداختم و دسته ی چمدونو محکم گرفتم.
نه... توانایی اینکه بمونم و زنی که عاشقش بود رو ببینم نداشتم!
پشت کردم برم که با شنیدن صداش میخکوب شدم.
-طرح امسال رو که خیلی هم براش زحمت کشیدم و جز خاص ترین جواهرات به شمار میاد رو قراره به تنها زن زندگیم که تمام زندگیم رو مدئونشک... ..
بانو …باز هم بانو…
بند عاطفی شاهرخ و مادرش بانو هرکز پاره نشده و نمیشه …
دسته ی چمدون از دستم رها شد و همون لحظه نور اومد روی من...
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
باهاش ازدواج که کردم دوستم نداشت و فقط یه بار باهام پیوند زناشویی برقرار کرد که ثمره اش شد پسر کوچولوم دارا! بی توجهی هاش بهم منو شکسته کرد جوری که با ۲۰ و چند سال سن دستام مثل هفتاد ساله ها می لرزید... خواستم ترکش کنم اما این امکان پذیر نبود چون شاهرخ با اون ابهت و وجنات زن طلاق نمی داد و...❌🫠🖤
75900
Repost from N/a
"دختره بعد مدرسه میاد خونهات
باکرهاس"
"دارم درنا رو از مهدکودک میارم
زنگ بزن بهش بگو نیاد جلو تا بچه رو ببرم اتاقش"
ارسلان اساماس را برای معراج فرستاد و هم زمان در ماشین باز شد و درنای چهارساله خودش را روی صندلی انداخت
ارسلان اخم کرد
_ علیک سلام تولهسگ!
درنا با لب های برگشته هم اخم درهم کشید
_تو مهدکودک همه بچهها مامان دالن
مامان من کجاس بابایی؟
ارسلان نچی کرد و اتومبیل را روشن کرد
_باز شروع شد
درنا موهای فرفریاش را عقب زد
_اون مینای بی پدل بهم گفت نه مامان دالی نه بابات درست حسابیه!
ارسلان غرید
_هوی توله چشمم روشن!
بی پدر چیه؟نگفتم فحش بدی میخوره تو دهنت؟
درنا با کفش به داشبورد ماشین کوبید
_مربیم گف بچه اگه حلف زشت زد یعنی از مامان باباش یاد گلفته
درنا تا رسیدن به برج روی اعصابش راه رفت و در آخر با یک بستنی قیفی راضی شد سکوت کند
در خانه را باز کرد و درنا زودتر جلو دوید و ناگهان جیغ کشید
_هیییع بابایی
با اخم وارد شد
_باز چیه دردسر؟ نگفتم جیغ...
با دیدن دختری نیمه برهنه وسط خانه ساکت شد
دخترک ۱۷_۱۸ساله میزد و تنها لباسخواب به تن داشت
موهایی بلند و چهره ای معصوم که بهت زده به درنا و او نگاه میکرد
عصبی غرید
_ مگه معراج نگفت لخت نشی دادم با بچم میام؟
زبون نمیفهمی احمق؟
انتظار نداشت اما دخترک سریع بغض کرد
_من تاحالا ایشونو ندیدم آقا
آلپارسلان ابرو بالا انداخت و به سرعت دست درنا را کشید و رو به دخترک تشر زد
_همینجا بمون
درنا را همراه جعبه پیتزا در اتاقش تنها گذاشت و در را قفل کرد
دخترک هنوز هم بی لباس وسط خانه بود
عصبی غرید
_تو هرجا میرسی زارتی لخت میکنی؟
دخترک شرمگین سر پایین انداخت
_شراره خانم گفتن...گفتن شما اینطوری دوست داری
ارسلان پوزخند زد و سمت بار کوچک داخل خانه رفت
_آره ولی نه جلو بچم!
اون معراج عوضی بهت زنگ نزد؟
دخترک مظلومانه پچ زد
_من گوشی ندارم آقا
آلپارسلان پوزخند زد
چشمش به لباس های مدرسهی روی مبل افتاد
کلافه پوف کشید
معراج همیشه دخترهای بالای ۲۰سال میفرستاد اما اینبار....
_چندسالته تو؟
دخترک زمزمه کرد
_17آقا...کلاس دهمم
طوفان با تمسخر نگاهش کرد
_16 نباید یازدهم باشه؟
دخترک با صداقت شانه بالا انداخت
_آخه من پارسال افتادم! واسه همون
ارسلان خیره سینه های تازه جوانه زده اش شد
_پس خنگی!
دخترک معصومانه سر بالا انداخت
_بابام میخواست شوهرم بده
نمیذاشت برم مدرسه
ارسلان اخم کرد
همین را کم داشت!
_متاهلی تو تخم سگ و اومدی به من سرویس بدی؟
رنگ دخترک از ترس پرید
مرد دو برابر هیکل او را داشت
آوازهی خشم و وحشیگری هایش را شنیده بود
معراج بار قبل آوا دخترخالهاش را فرستاده بود و اینبار پدرش به زور او را به جای آوا فرستاد تا پولی دستش را بگیرد!
_نه آقا! صیغه اش نشدم
آقامم با کمربند زدم
چون کمربند خورد تو صورتم مرده دیگه نخواستم
ارسلان خیره نگاهش کرد
گوشه چشمش زخمی کهنه اما قشنگ بود
شبیه به ماهگرفتگی!
_اسمت چیه؟
دخترک لب زد
_دلارای آقا
_برو تو اتاق بخواب رو تخت تا بیام
دلارای با پاهایی لرزان سمت اتاق برگشت که هم زمان درنا جلو دوید
_بابایی
ارسلان غرید
_بهت نگفتم نیا بیرون توله؟
درنا بچگانه پرسید
_سما میگه مامانش جلوی باباش لخت میشه!
این خانومه هم برات لخت شده
یعنی مامانمه؟
همزمان موبایل ارسلان لرزید
پیام معراج را باز کرد
"شمارشو ندارم که بهش بگم
فکر کنم گوشی هم نداره
برو حالشو ببر پسر
باباش گفت پشه نر هم از کنارش رد نشده
بچهست هنوز
خودت افتتاحش کن شاید چشمتو گرفت یه مدت صیغهاش کردی
بابای واسه یه تومن حاضره کلیه هاشو در بیاره!"
دلارای چشم غره رفت
_نخیر من مامانت نیستم
من خودم ۱۶سالمه
درنا ادایش را درآورد
_خب منم چاهال سالمه!
_چهار نه چاهال!
ارسلان زیرچشمی نگاهشان کرد
با هم کلکل میکردند
مثل بچه های کوچک!
هرچند دلارای سنی نداشت اما...
درنا دلش مامان میخواست!
آبجو را بالا رفت و خیره بدن دلارای شد
برای معراج تایپ کرد
"ده تومن بریز به حساب باباش
بگو چندماهی میمونه پیش من"
معراج سریع جواب داد
"دختر بود؟! شاید دروغ میگن"
ارسلان پوزخند زد
دخترک بچه مدرسه ای بود
چه دروغی؟!
"اونش به تو ربطی نداره
چندماهی بمونه
هم درنا رو سرگرم میکنه تا واسه مامانش نره روی مخ من
هم تختمو گرم میکنه
حداقل خیالم راحته ایدز میدز نداره!"
صدای جیغ دلارای که بلند شد عصبی نگاهشان کرد
_ درنا موهاشو ول کن!
چرا موهاشو میکشی
دلارای از او جرات نداشت وگرنه خودش هم سمت درنای چهارساله حمله میکرد
درنا بغض کرد نالید
_بگو لخت نشه!
فقط مامانا واسه باباها لخت میشن
ارسلان ثانیه ای مکث کرد و بالاخره جمله ای را گفت که چشمان درنا از ذوق درخشید
_ خب اونم مامانته!
https://t.me/+DLd4oG8e4Q41MWM0
https://t.me/+DLd4oG8e4Q41MWM0
https://t.me/+DLd4oG8e4Q41MWM0
1 14400
Repost from N/a
-از وقتی به بچم شیر میدی سینه هات بزرگ تر شده
گوشای پناه رو گرفتم تا حرفای باباش و نشنوه
پشتم دراز کشید و به اون یکی سینم چنگ زد
-چون هم بچه سینه مو میخوره
هم بابای بچه
تازه بچه فورا سیر میشه اما باباش سیرمونی هم نداره
خودش و از پشت بهم فشار داد و سینه مو از تو سوتین بیرون اورد
-وقتی ممه هشتادوپنج دارم معلومه که همش گشنم میشه
اخ که چقدر بوی تنت و دوست دارم خانوم پرستار
چجوری دلم و بردی ...
با آرنج توی شکمش کوبیدم تا ازم دور شه ولی اون خودش و بیشتر بهم فشار داد:
-سایز من بدبخت ۷۰ بود آقا
اینقدر تو و دخترت شب و نصف شب خوردید بزرگ شد
-من راضی...
پناهم راضی
تو هم که راضی
پس کون لق ناراضی
حالا دامنت و بده بالا خانوم پرستار
بابای بچه بدجور گشنه ست
به پناه که با ولع شیر میخورد نگاه کردم
-تو رو خدا اتا برو کنار
بچه داره شیر...
هنوز حرفم تموم نشده بود که خودش رو...
یک سال بعد
بیبی چک رو با پاپوش کوچولویی رو که خریده بودم رو توی باکس گذاشتم و با کیکی که خریده بودم از توی ماشین برداشتم و سوار آسانسور شدم
شک نداشتم از دیدن بیبی چک خوشحال میشد
ما قرار بود علاوه بر پناه یه بچه دیگه هم داشته باشیم
به طبقه آخر که رسیدم کلید رو آروم و بی سر و صدا توی قفل انداختم و در رو باز کردم.
کفشام رو در آوردم تا صدا ایجاد نشه
با نوک پا به اتاق مون نزدیک میشدم که دنیا روی سرم خراب شد
صدای ظریف یه زن بود که توی سرم پیچید
-بهش گفتی من اومدم و دیگه به پرستار نیاز نداریم؟
-نه...امشب بهش میگم
آخر هفته مدت صیغه مون تمومه
-حقوق شو کامل بده و حق الزحمه این یه سال پرستاری رو هم بریز به حسابش و بگو گورش و از زندگیم گم کنه خودم دیگه اومدم پیش بچه و شوهرم بمونم
-اون پرستار دهاتی رو ول کن
لخت شو ببینمت دلم واسه تن و بدنت تنگ شده زیبا
به من میگفت دهاتی؟ به منی که هر شب قربون صدقه چشمای سبز و موهای فرم میرفت و میگفت تو باید مدل میشدی؟
-تو که دیشب تا صبح ۳ راند داشتی
باز دلت تنگ شده؟
صدای اه و ناله زن که بلند شد دلم هری ریخت
بهم گفته بود دیشب عمل داره و تا صبح بیمارستان میمونه
پس عملش توی تخت اون زن بود
بدون اینکه سر و صدا کنم همون طوری که اومده بودم برگشتم.
رفتم و نذاشتم بفهمه که ازش باردارم...
رفتم و داغم و به دلش گذاشتم و روزی که دیدمش...
https://t.me/+a8kIko6q7BFlNGRk
https://t.me/+a8kIko6q7BFlNGRk
https://t.me/+a8kIko6q7BFlNGRk
https://t.me/+a8kIko6q7BFlNGRk
من دکتر هخامنش
معروف ترین جراح قلب ایران
وقتی زنم رفت دیگه به هیج زنی نگاه نکردم تا وقتیکه دختر کوچولوی سرایدار اومد و پرستار دخترکم شد
یه شب که دیر وقت از بیمارستان برگشتم دخترک لخت از حموم بیرون اومد و تمام امیال مردونه ام بیدار شد و ...
4 89600
Repost from N/a
«وای خداجووون! اگه جواب آزمایشو بفهمه، حتما بال درمیاره!»
تپشهای قلبم را میشنیدم. گرومپگرومپ میکوبید. هم هیجان داشتم، هم دلشوره.
سالگرد آشناییمان بود.
یواشکی بهامین را تعقیب کرده بودم که مثلا توی مغازهاش، سورپرایزش کنم!
ولی حالا رسیده بودم به این خانهباغِ درندشت و ترسناک! پشت ساختمان، قاتی زنهای دیگر وارد راهرو شدم. همه جوان، قد بلند، با آرایش غلیظ.
یکی شان پرسید:
_ لابد توأم جزو ورودیهای جدیدی. میخوای به «آقا» سرویس بدی؟
نفهمیدم منظورش از “سرویس” چیست.
تتهپتهکنان گفتم:
_ آ… آره.
_ پس بجب آماده شو.
یک دست بلوز و دامن کوتاه انداخت جلوی پایم. مجبور شدم بپوشم. معذب بودم. برگهی آزمایش را زیرِ لباس پنهان کردم.
_ شنیدم خودِ رئیس امروز میآن اینجا.
آن یکی که پاهای تپل و سفیدش را ریخته بود بیرون گفت:
_ جووون به آقای خودمون!
چاک سینه و لحنشان حالم را به هم میزد.
دست و پایم میلرزید.
همهچیز شبیه کابوس بود. خدمتکارها، جامهای سرخ، تشریفاتِ تجملاتی، سلاحها، کراواتهای سیاه، سیگارهای برگ.
مردان کتشلوار پوش، بالای سالن نشسته بودند و چندین زن نیمهعریان جلویشان میرقصیدند. تمام تنم از حرص و اضطراب داغ شده بود. بهامین چرا آمده بود اینجا؟
یکی از محافظها بلند گفت:
_ جناب هامون دارن تشریف میارن.
مردها فوری ایستادند. فهمیدم آقای هامونِ بزرگ، همان «رئیس» است.
همینکه سر چرخاندم سمت ورودی و بهامین را دیدم، دنیا روی سرم ریخت. قبض روح شدم. انگار شیرهی جانم را کشیدند بیرون…
لباسهایش عوض شده بود.
اخمو و جدی بود. با پالتوی بلندِ سیاه و قدمهای محکم.
همه از کوچک تا بزرگ، جلویش خم شدند.
هیچکس جرات تکان خوردن هم نداشت.
قلبم از سینه درآمد.
صدای مرد مسنتر در سالن پیچید:
_ مفتخر کردید قربان. دهتا از خوشگلترین زنهای اردبیل رو براتون ردیف کردم، جناب هامون!
_ خستهم کرده این شهر.
_ قلم پای دشمناتون رو میشکنیم.
_ پوستشون رو میخوام! زندهزنده و قِلفتی!
او واقعا بهامینِ من بود؟
همانی که گفت بعداز ۳۵ سال عاشقِ تن ریزهام شده و جان میدهد برایم؟
همانی که زیر برف در گردنهی حیران توی یک سمند سادهی نوکمدادی دیدم؟ همانی که با من کنار خیابان لبو خورد و توی سرعین برفبازی کرد؟ همانی که من نگران پول جیبش برای پول یک رستوران بودم؟
همانی که امشب میخواستم خبرِ پدر شدنش را بهش بدهم؟
یکدفعه کسی از پشت گردنم را گرفت و کشید. لولهی سلاح را چسبانده بود به سرم.
_ قربان یه نفوذی از دوربینها شناسایی شده.
شده بودم میّت. بیجان. بیرنگ. مات. فقط اشکهایم میریخت.
او شوکه به سر تا پایم نگاه کرد و بلند شد:
_ شاپرک؟
خیز برداشت سمت محافظ:
_ بکش دستتو از زن من، احممممق!
محافظ افتاد زمین. همه شوکه بههم نگاه کردند. همینکه “او” خواست بیاید سمتم، شروع کردم به دویدن.
هق میزدم و میدویدم. اصلا نمیفهمیدم چه میکنم. نفهمیدم چهطور از خانهباغ خارج شدم. برگ و خسوخاشاک خاک زیر پایم له میشد.
_ شاااپرک! خطرناکهههه! همه رو چی رو میگم بهههت! وایساااا!
صدای دویدن از پشت میآمد. یکبار زمین خوردم. بلند شدم.
خودش و افرادش دنبالم بودند.
_ نررررو! نروووو اون سمت!
رفتم! نفهمیدم چه شد. یکدفعه پشت درختانِ راش دستی جلوی دهانم را گرفت.
_ میدونی چند هفتهست دنبالتیم بانو!
اول خیال کردم آدمهای خودش هستند. ولی عربدهاش که میان درختان پیچید، فهمیدم اشتباه کردم.
_ حررررووزاااده ولش کن!!!! آتیشت میزنممم ولللش کن!
دنیا سیاه شد. پرت شدم توی یک ماشین.
هرچه تقلا کردم فایده نداشت. فقط عربدههای دردناک و عاشقانهی او را شنیدم:
_ شاااپرک! شاااپرکم! خدااا!
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
تو پارت بعد، عکسهای دخترِ حامله و جنینش رو میفرستن برای شوهره و تهدیدش میکنن به اینکه زن و بچهش رو…
ولی نمیدونن شوهر اون دختر یه مجنون واقعیه و برای اولین بار بعداز سی سال عاشق شده!
برسام دنیا رو بههم میزنه تا شاپرکو پیدا کنه!🥹
شدیدا عاشقانه و صحنهدار با قلم قوی
اگه دنبال یه رمانید که آدرنالید خونتونو ببره بالا، حتما جوین شید!🩸🩸🩸
با همون ده پارت اول اگه عاشقش نشدید، لفت بدید🔥🔥🔥❤️
ولی امکان نداره🤭
#چاپی #توصیهیویژه
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
1 85000
Repost from N/a
- یعنی چی نمیشه بچمو بهم بدید؟! مگه شماها وجدان ندارید؟ من سه ساله دنبال بچمم...
صدای گریهش تو دادگاه پخش میشد و روی روانم بود.
دختری بود که ته تهش ۲۰ سالش بود.
قاضی به من نگاه کرد و این نگاه، یعنی شاید چون پسرم، بچهی بیولوژیکیِ این زن بود باید تسلیم میشدم که سریع از جام پاشدم...
- خانمِ محترم...
نگاهش و بهم داد، چشماش مثلِ پسرم طوسی بود و موهاش فرفری...
از روز اولی که چشماشو دیدم فهمیدم دروغ نمیگه و مادرِهمون بچهایه که من به فرزندی گرفته بودم، اونم با بدبختی:
- بچه ی شما؟ من تو بدترین شرایط اون بچهو پیدا کردم. بابتش پول دادم.
تو بچهتو فروختی.
اما من تر و خشکش کردم و دیدم دلم باهاشه و ندادمش بهزیستی.
بزرگش کردم، فامیلی خودمو انداختم پشتش که حالا بعد از سه سال بیای بگی من مادرشم؟!
اون موقع که نوزاد بود. شیر میخواست... گریه میکرد و لخت و عور تو سرما دست به دست میشد تا قیمت بزارن روش، کجا بودی؟!
صدای قاضی بلند شد:
- آقای زَروان... لطفاً.. شما از خیرینِ بزرگید، این رفتار از شما بعیده...
با گریه رو به قاضی حرف زد:
- من از دردِ زایمان و خونریزی بیهوش بودم. نامادریم و او اون عوضیِ معتاد
بچمو بردن....
نزاشتن بغلش کنم یا حتی ببینمش.
من با بدبختی از اون خونه اومدم بیرون و این آقا رو پیدا کردم. تورو خدا بچمو ازم نگیرید...
من سنم کمه اما دارم کار میکنم... یه خونه اجاره کردم و میتونم ازش مراقبت کنم...
اخم کردم.
دخترکِ نیم وجبی فکرِ همه چیز و کرده بود.
فریاد زدم چون میدونستم میتونه بچهمو بگیره:
- یه خونه تو دوغوز آباد؟! من بچمو بزارم اون محلهها؟! نه نه آقای قاضی تو کتم نمیره... دوردونهی من کنارِ من میمونه...
قاضی با چکشش روی میز کوبید...
-بشینید آقای زروان...
مادر واقعیِ این بچه پیدا شده و صلاحیت مراقبتم داره. حالا کم و زیادش فرقی به حالِ ما نداره...
شما انگار یادت رفته، همین چند روز پیش میخواستی با وجودِ پروندهی باز از کشور خارج شی و تو فرودگاه این خانم نزاشته...
دستام مشت شد...
هیچ جوره نتونسته بودم از دست این دخترکِ خیره سر فرار کنم.
قاضی هم آدمی نبود بشه با پول خرید...
سری به چپ و راست تکان دادم:
- این بچه تمامِ جونِ من شده، چطوری توقع دارید راحت تسلیمش کنم؟!
روی صندلی نشستم که صدای قاضی بلند شد.
- پسرِ خوندهی شما بچهی این خانمه، بچهی حقیقی...
چاره ای ندارم جز حکمی که میدونی...
قلبم تند تپید.
برای اولین بار توی عمر سی و چند سالهام وحشت کردم...
منی که سی و چند سال داشتم و هیچ چیزی رو نباخته بودم حالا داشتم دنیامو میباختم!
قاضی حالم و که دید زمزمه کرد:
- ولی این حکم و فعلا به مصلحتی که میدونم صادر نمیکنم...
یه پیشنهاد برای هر دوتون دارم...
نگاهم و بهش دوختم که زمزمه کرد:
- دوتاتون مجردید...
میتونید باهم یه خانواده تشکیل بدید و عقد کنید...
به خاطرِ خوشبختیِ اون بچه...
و تا زمانی که فکراتونو بکنید و جلسهی بعدی دادگاه، بچه پیشِ آقای زروان میمونه... ختمِ جلسه...
با پایان حرفش خشک شده به دختری که اونور سالن بود نگاه کردم...
دختری که با چشمای گربهای و وحشتزدهش به من نگاه میکرد...
قاضی همچین بد هم نمیگفت!
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
- دلین، وختر وایسا... بمون سر جات...
چرا آخه!؟ یه دلیل بیار که چرا قبول نمیکنی صیغهو؟
با گریه و اون دستای ظریفش کمی به عقب هولم داد...
- آقا فراز برو عقب نباید برای دیدنِ بچه میومدم خونت.
من نمیدونم چرا متوجه نیستید؟ من شوهر نمیخوام... فقط بچهمو میخوام...
دندون بههم سابیدم.
دخترهی سرتقِ تهفه فکر کرده من از خدامه؟!
- گوش بده به من بچه جان... نگاه نکن دارم راه میام.
انقدر منابع در اختیار دارم که از رو زمین محوت کنم.
ولی آدمش نیستم.
پس بیا خونهی منو، اینجوری بچهام کنارت هست، منم کنارش... حالا نه گفتنت چیه؟!
با گریه نالید:
- نمیخوام یه مردِ دیگه دستش بهم بخوره نمیخواااام...
مات موندم...
میدونستم که با شناسنامهی سفید حامله شده...
مردِ قبلی چیکارش کرده بود؟!
-من قول بدم دستم به شما نخوره چی؟!
تمام تنش لرز داشت و من خیره بهش موندم که هقهقی کرد و من ناخواسته...
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0
#پارتواقعی ❤️
2 38900
Repost from N/a
❌❌پارت اصلی و واقعی رمان هست تحت هیچ شرایطی نه الهام بگیر نه کپی کنین جدا برخورد میکنم❌❌
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
-اصلی ترین جواهر برندتو قراره بدی به من شاهرخ؟
سرمو کج کرده و با ناز اسمشو تلفظ کردم اما اون نیم نگاهی هم بهم ننداخت و طرحشو کشید!
-داری مزاحمم میشی دیار!
لبامو غنچه کردم و بی توجه به بی محلی کردنش روی میز نشستم و پاهامو مثل بچه ها تکون دادم... انگار نه انگار که مادر یه پسر بچه بودم!
-اعتراف کن شاهرخ... سال پیش که دادیش به بانو! امسالو من ازت قول گرفته بودم.
سرشو بالا آورد و نگاه سردشو به من دوخت
-کی بهت قول دادم که خودم خبر ندارم؟
خواستم چیزی بگم که حرفمو قطع کرد و با لحن تندی غرید
-اصلی ترین جواهر امسال مال تو نیست، واسه ارزشمندترین زن زندگیمه! تو جایگاهت از همون اول مشخص بوده دیار سعی نکن خودتو با این شیرین کاریا پررنگ کنی تو زندگیم!
خندم خشک شد و پاهامم دیگه وول نخورد.
آره خب من همون دختر کم سن و سال بی ارزشی بودم که به زور زنش شده بودم و فقط یک بار موفق شده بودم پا به تخت همسرم بذارم!
-من برات ارزشمند نیستم شاهرخ؟ پس من چی ام برات؟ فقط مادر پسرت؟
از روی میز پایین پریدم... کلافه خواست دستمو بگیره که عقب کشیدم و به سمت در رفتم
-ببخشید من مثل همیشه خیالبافی کردم... امشب هم راحت بخواب، من پیش پسرم می خوابم!
***
دارا به بغل ته جمعیت وایساده بودم... جایی که بهم دید نداشته باشه.
-یکم دیگه مهمونی شروع میشه وای خیلی هیجان دارم.
-وای آره منم... ببین این سری جواهر اصلی رو به کی تقدیم می کنه!
-این سری احتمالا به زنش میده. شنیدم خیلی کوچولوئه شبیه عروسکه... منم بودم دلم براش می رفت!
لبخند تلخی زدم!
چهره ی عروسکی من دل تنها کسی رو که نمی برد شوهر خودم بود!
-وای وای نگاه کن شروع شد، رفت رو سن!
سر بچمو روی شونم گذاشتم و گردن کشیدم تا ببینمش!
با همون تیپ و استایل با اصالت و پر شکوهش بالای سن ایستاده بود برای سخنرانی... چشمش بین جمعیت می چرخید، احتمالا دنبال همون زن می گشت!
-ضمن سلام و خوش آمدگویی به تمام حضار، بنده شاهرخ خسروشاهی هستم... صاحب برند خسروشاهی و امروز قراره از اصلی ترین جواهر بِرندم رونمایی کنم.
-خب جناب خسروشاهی قراره این اثر فاخر رو امسال به چه کسی تقدیم کنید؟
سرمو پایین انداختم و دسته ی چمدونو محکم گرفتم.
نه... توانایی اینکه بمونم و زنی که عاشقش بود رو ببینم نداشتم!
پشت کردم برم که با شنیدن صداش میخکوب شدم.
-طرح امسال رو که خیلی هم براش زحمت کشیدم و جز خاص ترین جواهرات به شمار میاد رو قراره به تنها زن زندگیم که تمام زندگیم رو مدئونشک... ..
بانو …باز هم بانو…
بند عاطفی شاهرخ و مادرش بانو هرکز پاره نشده و نمیشه …
دسته ی چمدون از دستم رها شد و همون لحظه نور اومد روی من...
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8
باهاش ازدواج که کردم دوستم نداشت و فقط یه بار باهام پیوند زناشویی برقرار کرد که ثمره اش شد پسر کوچولوم دارا! بی توجهی هاش بهم منو شکسته کرد جوری که با ۲۰ و چند سال سن دستام مثل هفتاد ساله ها می لرزید... خواستم ترکش کنم اما این امکان پذیر نبود چون شاهرخ با اون ابهت و وجنات زن طلاق نمی داد و...❌🫠🖤
5 76600
