ماتیک💄 (استاددانشجویی)
کانال بسته
2025 سال در اعداد

77 993
مشترکین
-3324 ساعت
-3457 روز
-1 95030 روز
آرشیو پست ها
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد ☃️4
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔 @ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
22.68 MB
24 15700
_ برای بچهی نامشروع ثبتنام مهدکودک نداریم خانم محترم
ماهی مقنعهاش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت
_میشه داد نزنید؟ بچم میشنوه
مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد
_اگر خجالت میکشیدید بچهی حاصل زِنا رو دنیا نمیآوردید!
ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده
بغض اجازه نداد حرفی بزنه
با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت
کیان با شادی به نقاشی رو دیوار خیره بود
_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)
خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت
صداش گرفته بود
_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟
پسرکش مثل همیشه زود قانع شد
بیکسیشون باعث شده بود بچهی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه
سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد
_میخوام برم هولدینگ شاهی
کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند
_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک
با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید
_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟
چشمش که به ساختمونهای هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد
صدای مردونهاش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد
" این صیغه یکسالهست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم میشه و ما با هم غریبه میشیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "
برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد
احتمالا فکر کرد خانوادهی یکی از کارمنداست
صداهای گذشته رهاش نمیکردن
" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
اینقدر خودتو سفت نکن
هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟
حالا بدنتو شل کن عزیزم
نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه"
سه آسانسور توی راهرو بود
روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد
_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمیدونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟
کیان با مظلومیت سر تکون داد
صدا دوباره تکرار شد
" _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی
خوابآلود جوابش رو داده بود
_ ولم کن طوفان
دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
لگنم درد میکنه نمیتونم تکون بخورم"
از آسانسور خارج شد
ناخواسته پوزخند زد
اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه
سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت
منشی با دیدنش گفت
_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا
مستأصل جواب داد
_میخواستم آقای خسروشاهی رو ببینم
ابروهای زن بالا پرید
_وقت قبلی داشتید؟
آروم زمزمه کرد
_بهشون بگید ماهی اومده!
به پسرکش نگاه کرد
صداها آزارش میدادن
مثلا صدای وکیلِ بیرحمِ
" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "
و ماهی نگفت!
از بیبیچکِ مثبت شدهاش نگفت
از نطفهای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود
به قول نرجسخاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!
حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود
پادشاه بود!
و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت
_بفرمایید داخل
با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت
کیان ریز خندید
_من بزلگ شدم اینجا کار میکنم
تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!
تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست میکردی
با دست های لرزون در رو باز کرد
تمام بدنش منقبض شده بود
سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمیدید
کیان با خجالت گفت
_سلام
صدایی نشنید
گوشه مانتوی مادرشو مشت کرد آروم گفت
_آقاعه بیادبه جوابمو نمیده
مگه نگفتی مهلبونه؟
ماهی سرش رو بالا گرفت
هالهی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش
دلتنگش بود اما حقی نداشت
اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!
آروم پچ زد
_وقتی.. داشتی بدونِ خداحافظی ولم میکردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام
کیان ترسیده پاشو بغل کرد
_گلیه نکن
دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟
سر پسرکش رو به خودش چسبوند
از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد
۴سال پیش تهریش نداشت
حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود
با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم به کیان زل زده بود
دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟
پچ زد
_پول نمیخوام
مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم
بغضش منفجر شد
_فقط شناسنامه میخوام واسه بچهای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟
https://t.me/+SaiLJVWf9V5hNTk0
https://t.me/+SaiLJVWf9V5hNTk0
خلاصه واقعی رمان👇
7 96100
_کی موقع خودکشی سیب زمینی کبابی میخوره؟
دو ساعته میخوای بپری
صدای نیشخند در گلوی کسی
دخترک با هیع ترسیدهای به عقب چرخید
با دیدن هیکل پهنی که در تاریکی روی سنگ بزرگی نشسته بود..
_کـ..ی هستین؟ ندیدمتون
یک سیب زمینی دیگر را برداشت
از کنار آتش
_نمیخورین؟ اگر ببرنم جهنم که بهم غذا نمیدن
تکه موی طلاییاش را با بغض پشت گوشش داد
_از آدمای خان فرار کردم. همین صبـ..ح خانُم جان قاشق داغ گذاشت رو دستم تا فرار نکنم
چشم ریز کرد که با نور آتش توانست تصویر محوی از مرد ببیند
شاید حدود 38 تا 40 سال
حتی نشستهاش هم قد بلند بود
روی لبهی صخره بودند
چانه لرزاند
_چون حرف میزنـ..م نمیخورین؟ کلی جون کندم تا آتیش درست کنم
مرد بیحرف تکیه زد به سنگ بزرگ پشتش
دخترک وراج
شاید 16 سال سن داشت
دوباره صدای دخترک
اما اینبار پر ذوق
_میخواین پیپتون و با آتیش روشن کنم؟
قبل از اینکه چیزی بگوید خودش پیپ را قاپید
_شبیه پیپِ خانِ
بینی بالا کشید
_اگر مثل بیخونه ها روی صخره نَشِسته بودین میگفتم خانین. آبجی ته تغاری خان از اون مریضی بدا گرفته. خان خیلی زمین و کاشونه داره. بردتش فرنگ. شفا گرفته اما خاله رقیه میگه کلهش تاس و کچل شده
تیز به زمردی های دخترک نگاه کرد
اما دخترک بیخبر، با لبخند پیپ روشن را دستش داد
_روشنش کردم. قبل از پریدن از صخره حداقل یه ثواب بردم
قبل از اینکه به پیپ پک بزند..
غرش در گلویش
_بپر تا زبونت سرت و به باد نداده
دخترک خندید
با چشمان اشکی
_سیب زمینیمو بخورم میپرم
بیتفاوت به وراجی های دخترک دود پیپ را از دهانش بیرون داد
آمده بود تا آرام شود
گردنش نبض گرفت
پر غیض
پک محکم دیگری
باید همان فرنگ میماندند
اینجا حالیشان نمیشد چرا باز درد دارد
ماهرخ 15 سالهاش
بازهم صدای پر ذوق دخترک وراج
_اهل شهرین؟ لباساتون خیلی نو نواره. شرمم میشه از بدبختیام بگم براتون. اما میگم. چند روزه نامه هایی که به یکی میدادم به دستش نمیرسه
دخترک خودش را جلو کشید
سرش را از پایین کج کرد تا واضح تر صورت خشک مرد را ببیند
نگاه تیرهی مرد که در سکوت سمت صورتش چرخید دوباره لبانش کش آمد
_نمیاین باهم از صخره بپریم؟
کل سیب زمینی را به یکباره در دهان کوچکش جا کرد
_شما گندهاین ترسم کم میشه. فکر کنم اون کسیام که بهش نامه میدادم مثل شما گنده بود. یه بار از پشت دیدمش. اگر اینجا بود خودکشی نمیکردم
با دهان پر سیب زمینی دیگری برداشت
ایلیا کام محکمی از پیپ گرفت
بیتوجه به او
نصف حرف های دخترک را نمیشنید
_میخوان موهام و بِبرن برای ماهرخ
چشمان ایلیا تیز به سمت نیم رخ دخترک پایین رفت
پربغض داشت پوست سیب زمینی را میکَند
پس.. این دختر همان سلیطهی ریز معروف بود
همان دختری که.. ماهرخ با دیدن موهای طلاییِ تا زانویش، پرحسرت تا دو روز لب به غذا نزده بود
_موهام تنها چیزیه که شبیه مامان خورشیدمه
نگاهش سمت موهای دخترک رفت
خود او گفته بود موهای آن دختر را برای ماهرخ...
قطره اشک دخترک
_دیروز زنای روستا به زور نشوندنم توی دیگ آب جوش. خیلی قُل میزد
با همان سر پایین هق زد
_هرچـ..ی جیغ زدم نذاشتن بیام بیرون. میگفتن چون دست نامحر..م به اونجـ.ام خورده باید تمیز شه
هق هقش اوج گرفت
_اگر بپرم دیگه نیستم که اگر آقا برگشت روستا بهش بگم چیکارم کردن. 14 تا نامه بهش دا..دم. جواب هیچکدوم و نداد. اما وقتی تو یکیش بهش گفتم کس و کار ندارم و تو روستا بهم تجاوز کردن، فردا صبحش جنازهی اون مردی که بهم تجا..وز کرده بود و وسط میدون روستا آویزون دیدیم. میدونم که اون گفت بکشنش
دود پیپ از بینی و دهانش بیرون جهید
نگاهش خیره مانده بود
به موهای دخترک
به جای حرف های دخترک صدای گریه های ماهرخ در گوشش میپیچید
وقتی اولین بار سر بیمویش را در آینه..
بدون آنکه نگاه تاریکش از دخترک بگیرد.. پیپش را پرت کرد
در آتش
_برگرد. موهات و ببافم به آتیش نگیره
دخترک مطیع و با ذوق تنش را برگرداند
_آخرین بار مامان خورشیدم موهام و بافت
موهای نرم دخترک را در دست بزرگش جمع کرد
_اون آقاعه که بهش نامه میدم میدونین کیه؟
ایلیا چاقوی جیبیاش را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید
_از 9 سالگی صیغهشم اما هم و ندیدیم. نوچه هاش و برای مراقبتم میفرسته. برگرده روستا میگم بهتون تحفه بده
بدون آنکه ذرهای نگاهش نرم شود
چاقو را زیر موهای دخترک گذاشت و..
لحن پرذوق دخترک
_نمیدونه موهای منو برای خواهرش میخوان. خان و میگم
ایلیا.. خشکش زد
این دختر.. صیغهی او بود؟
_اون فقط باهام مهربونـ... آخ
آخ پردرد دخترک
ایلیا سریع سر خم کرد
نفس میان سینهی پهنش گره خورد
همراه موهای دخترک
رگ گردن دخترک را هم با چاقو..
ادامه👇
https://t.me/+M_fCutLYIik3Yjg0
2 29200
- سه ماهه که مادرت فوت شده ، درست نیست دیگه اینجا بمونی دخترجان ، برگرد پیش خانواده خودت!
پناه مثل همیشه بی اهمیت جواب داد
- مهراب بهم گفت بمونم خاتون ...
- اون فقط از روی ناچاری و دلسوزی گفته وگرنه دوست نداره که بمونی
تو عاقلی دخترم...
از شرایط با خبری...
میدونی که نمیشه اینجا باشی ...
میدونست نمیشه
چون هیچ نسبتی با اعضای این خانواده نداشت.
مادرش یه زن مطلقه بود وقتی با پسر خاتون ازدواج کرده بود .
تو این سالها نه اون مرد هیچ وقت پدرش شد و نه این خانواده مثل خانوادش
تنها کسی که تو این خونه باهاش مهربون بود مهراب بود.
سعی کرد خاتون رو دست به سر کنه
- من فردا امتحان دارم ، برم درس بخونم ..
اینو گفت و سمت اتاقش دوید.
ترجیح میداد تا شب که مهراب برمیگشت دیگه از اتاقش بیرون نره.
خودشو سرگرم درس و کتابش کرده بود ..
پایین مهمون داشتن ، تمام خانواده جمع بودن اما اون حتی برای شام هم نخواسته بود پیششون باشه.
منتظر مهراب بود.
اما خبری ازش نبود
هر چی هم به گوشیش زنگ میزد جوابش رو نمیداد
داشت از نگرانی دق میکرد.
نمیخواست از خاتون هم چیزی بپرسه.
آخر شب بعد از رفتن مهمونا و خوابیدن خاتون
با صدای ماشین مهراب فوری از اتاقش بیرون میزنه و پایین میره .
با دیدن مهراب که به کمک رانندهاش داشت روی مبل می نشست به سمتش میره
- چی شده؟
مرد راننده آروم جواب میده
- بخاطر اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاد امشب زیاده روی کردن ، مراقبشون باشید ..
با رفتن مرد بلافاصله کنار مهراب که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده و پلک بسته بود جا میگیره
- چی شده مهراب؟ چرا اینطوری شدی؟ مگه قول نداده بودی دیگه سمت الکل نری؟
مهراب بی حوصله تشر میزنه
-صداتو ببر ...
پناه از لحنش یه لحظه جا میخوره اما سعی میکنه اینو به پای بد بودن حالش بذاره ،
بازوش رو میگیره
- برات آب بیارم؟
مهراب کفری چنگی به یقه پیراهنش میزنه
- چقدر میخوای؟
از حرفش پناه گیج و منگ لب میزنه
-چی؟
- قیمتت چنده؟
چقدر میخوای تا گورتو گم کنی؟
دسته چک و خودکارش رو از جیب کتی که به تنش بود درمیاره و به سمتش میگیره
- رقمتو بنویس ..
نگاه ناباور و پر شده از اشک پناه به چهره بی تفاوتش بود
قلبش داشت از حلقش بیرون میزد
اب دهنشو قورت میده و با بغض میگه
- من نمیدونستم که توام از اینجا بودنم راضی نیستی
مهراب پوزخندی میزنه
- چرا فکر کردی که میخوام بمونی پناه؟
چی بهت بدم که بری؟
قطره اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو با پشت دست پاک میکنه و با درد لبخندی میزنه
- چیزی ازت نمیخوام من...میخوای برم ، میرم
مهراب دوباره سرشو به پشتی مبل تکیه میده و درحالی که پلک میبنده زیر لب زمزمه میکنه
- زودتر برو
با منظم شدن نفس های مهراب از روی مبل بلند میشه
میدونست اون مسته...
میدونست فردا که مستی از سرش بپره از گفته هاش پشیمون میشه اما دیگه نمیخواست تو این خونه بمونه...
این مرد توی مستی حرف دلش رو بهش زده بود
خواسته بود بره و میرفت ...
وسایلش رو جمع میکنه با وجود مخالفت های آقا کاظم سرایدار خونه که رفته بود به مهراب خبر بده به سرعت از اونجا بیرون میزنه...
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
پناه اون شب پیش خانواده پدر واقعیش برمیگرده ...اونا برخلاف انتظارش ازش استقبال میکنن ، کمکش میکنن درس بخونه....
چند وقت بعد از ایران مهاجرت میکنه دبی...
خیال میکنه دیگه هیچ وقت قرار نیست مهراب رو ببینه...
اما چندسال بعد وقتی که به عنوان وکیل شرکتی که توش کار میکنه واسه عقد یه قرارداد کاری میره با مهراب روبرو میشه ...
6 05900
-این ازدواج از اولم صوری بود ارشد، یعنی چی که باید حامله شم؟
صداش میلرزید، اما نگاهش هنوز میجنگید.
ارشد بیرحمانه دستی به تهریشش کشید؛ حرکتی عصبی، مثل کسی که دارد آخرین لایهی صبرش را میکند.
با پوزخندی سرد گفت:
-این حامله شدنت هم جزو بازیه، هایال. یه بچه برای این خاندان میاری، بعد طلاقت میدم.
هایال خشکش زد. پلک زد، انگار جمله را درست نشنیده باشد.
-چی داری میگی…؟
ارشد با خشم بهش خیره شد؛ چشماش تنگ، فکش قفل.
-کری مگه؟ همین که شنیدی. مرضیه نازاست.
باید قبل از طلاق دادنت، یه وارث برامون بیاری. بعدش هری.
هوا سنگین شد.
هایال ناخودآگاه یک قدم عقب رفت، نفسش برید.
-بمیرمم همچین کاریو نمیکنم. همین فردا میریم طلاق، تموم میشه این شکنجه. تو هم میری با دخترخالهی عزیزت عقد میکنی.
جمله هنوز تو هوا بود که ارشد با خشم جلو پرید.
مچ دست هایال رو گرفت؛ فشار انگشتهاش دردناک بود.
کشیدش سمت تخت و فریاد زد:
-زر زر نزن! تو عددی نیستی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی!
تا وقتی زنمی باید وظیفتو انجام بدی. بکن لباساتو یالا.
هایال با گریه قصد فرار میکنه و قدم به سمت در برمیداره که ارشد بیرحمانه از پشت موهای طلایی هایال رو چنگ میزنه و روی تخت پرتش میکنه:
-دختره پاپتی دوبار به روت خندیدم فکر کردی غلامت شدم؟
جای زر زر کردن شوهرتو تمکین کن که شب طولانیی در پیش داریم. همین امشب تخممو تو شکمت میکارم، نه ماه بعدم بچه رو میذاری تو بغل مرضیه و خودت گم میشی میری!
هایال جیغ کمک کشید که ارشد سیلی محکمی روی گونش زد و با فریاد گفت:
-تا صبح کاری میکنم زمینو گاز بگیری سلیطه بیآبرو. لخت نمیشی نه؟
خودم لختت میکنم چموش خانم.
و وحشیانه دست انداخت وسط لباس هایال و پارش کرد...
با نشستن دستش روی کمربندش، هایال چشماشو بست و به جهنمی تازه سلام کرد....
__________________________
« ۹ماه بعد »
-بعد زایمان تورو به خیر و مارو به سلامت!
هایال با وحشت دستی به شکم بزرگش کشید و هق زد.
۹ماه هرروز التماسشون کرد تا نکنن اینکارو...اما حالا روز جدایی رسیده بود.
تا نیم ساعت دیگه زایمان شروع میشد و رابطه هایال و ارشد برای همیشه تموم میشد...
با هق هق چشم بست و تو دلش داشت با پسرش خداحافظی میکرد که پرستار بغل گوشش زمزمه کرد:
-گریه نکن دختر خوب. از حرفاتون شنیدم چخبره...من کمکت میکنم بعد زایمان با پسرت فرار کنی از دستشون...
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
https://t.me/+VKzVkFj3J-81ZjVk
10 82500
#part839 مــــــ💄ــــــاتیک
_ کمک میخواید؟
دخترک دستش را به مچ پایش گرفته بود
_ از روی صخره افتادم!
لادن جلوی خودش را گرفت تا دستوپاچلفتی زمزمه نکند
مگر این صخره کوچک چقدر ارتفاع داشت؟!
لادن روبرویش نشست
_ فکر کنم فقط ضرب دیده ، میتونی حرکتش بدی؟
ترگل آرام ناله کرد
_ آره اما تیر میکشه دلم یه جوری میشه
امیر باید با ددی تماس بگیره
ددی به عمو هوشنگ خبر میده بیاد
لادن به زور به لوس بازیاش لبخند زد
_ عمو هوشنگ کیه؟
_ پزشک خانوادگیمون!
ناخواسته ابرو بالا انداخت
_ چیزی نشده! یک مسکن بخوری و ماساژش بدی خوب میشه
من دارم ... میخوای؟
ترگل دودل نگاهش کرد
لادن سعی کرد قابل اعتماد به نظر برسد
دستش را سمتِ ویلا دراز کرد و ادامه داد
_ اونجا ویلای خانوادگی همسرمه!
استاد دانشگاست... دو روزی اومدیم حال و هوامون عوض شه
24 92800
قشنگای من اگر دلارای ، ماتیک و یا مرگ ماهی میخونید توجه کنید :
🐸 دلارای در vip پارتهای آخره و بزودی عضوگیریمون بسته میشه
هزینه ورودش ۶۷ تومنه
برای خوندن خلاصه دلارای کلیک کنید
🐰 مرگماهی حدود 400 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۹ تومنه
برای خوندن خلاصه ماهی کلیک کنید
🐤 ماتیک حدود 600 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۵ تومنه
برای خوندن خلاصه ماتیک کلیک کنید
📉و اگر هر سه رو با هم بخواید هزینش فقط ۹۹ تومنه! یعنی حدود صدهزارتومن تخفیف
💰 6280231548576114
💰 6037997170827258
ثریا هودانلویی
@baran_moslemii
23 85500
_ برای بچهی نامشروع ثبتنام مهدکودک نداریم خانم محترم
ماهی مقنعهاش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت
_میشه داد نزنید؟ بچم میشنوه
مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد
_اگر خجالت میکشیدید بچهی حاصل زِنا رو دنیا نمیآوردید!
ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده
بغض اجازه نداد حرفی بزنه
با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت
کیان با شادی به نقاشی رو دیوار خیره بود
_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)
خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت
صداش گرفته بود
_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟
پسرکش مثل همیشه زود قانع شد
بیکسیشون باعث شده بود بچهی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه
سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد
_میخوام برم هولدینگ شاهی
کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند
_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک
با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید
_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟
چشمش که به ساختمونهای هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد
صدای مردونهاش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد
" این صیغه یکسالهست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم میشه و ما با هم غریبه میشیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "
برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد
احتمالا فکر کرد خانوادهی یکی از کارمنداست
صداهای گذشته رهاش نمیکردن
" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
اینقدر خودتو سفت نکن
هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟
حالا بدنتو شل کن عزیزم
نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه"
سه آسانسور توی راهرو بود
روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد
_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمیدونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟
کیان با مظلومیت سر تکون داد
صدا دوباره تکرار شد
" _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی
خوابآلود جوابش رو داده بود
_ ولم کن طوفان
دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
لگنم درد میکنه نمیتونم تکون بخورم"
از آسانسور خارج شد
ناخواسته پوزخند زد
اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه
سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت
منشی با دیدنش گفت
_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا
مستأصل جواب داد
_میخواستم آقای خسروشاهی رو ببینم
ابروهای زن بالا پرید
_وقت قبلی داشتید؟
آروم زمزمه کرد
_بهشون بگید ماهی اومده!
به پسرکش نگاه کرد
صداها آزارش میدادن
مثلا صدای وکیلِ بیرحمِ
" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "
و ماهی نگفت!
از بیبیچکِ مثبت شدهاش نگفت
از نطفهای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود
به قول نرجسخاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!
حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود
پادشاه بود!
و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت
_بفرمایید داخل
با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت
کیان ریز خندید
_من بزلگ شدم اینجا کار میکنم
تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!
تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست میکردی
با دست های لرزون در رو باز کرد
تمام بدنش منقبض شده بود
سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمیدید
کیان با خجالت گفت
_سلام
صدایی نشنید
گوشه مانتوی مادرشو مشت کرد آروم گفت
_آقاعه بیادبه جوابمو نمیده
مگه نگفتی مهلبونه؟
ماهی سرش رو بالا گرفت
هالهی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش
دلتنگش بود اما حقی نداشت
اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!
آروم پچ زد
_وقتی.. داشتی بدونِ خداحافظی ولم میکردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام
کیان ترسیده پاشو بغل کرد
_گلیه نکن
دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟
سر پسرکش رو به خودش چسبوند
از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد
۴سال پیش تهریش نداشت
حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود
با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم به کیان زل زده بود
دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟
پچ زد
_پول نمیخوام
مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم
بغضش منفجر شد
_فقط شناسنامه میخوام واسه بچهای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟
https://t.me/+SaiLJVWf9V5hNTk0
https://t.me/+SaiLJVWf9V5hNTk0
خلاصه واقعی رمان👇
2 35700
_کی موقع خودکشی سیب زمینی کبابی میخوره؟
دو ساعته میخوای بپری
صدای نیشخند در گلوی کسی
دخترک با هیع ترسیدهای به عقب چرخید
با دیدن هیکل پهنی که در تاریکی روی سنگ بزرگی نشسته بود..
_کـ..ی هستین؟ ندیدمتون
یک سیب زمینی دیگر را برداشت
از کنار آتش
_نمیخورین؟ اگر ببرنم جهنم که بهم غذا نمیدن
تکه موی طلاییاش را با بغض پشت گوشش داد
_از آدمای خان فرار کردم. همین صبـ..ح خانُم جان قاشق داغ گذاشت رو دستم تا فرار نکنم
چشم ریز کرد که با نور آتش توانست تصویر محوی از مرد ببیند
شاید حدود 38 تا 40 سال
حتی نشستهاش هم قد بلند بود
روی لبهی صخره بودند
چانه لرزاند
_چون حرف میزنـ..م نمیخورین؟ کلی جون کندم تا آتیش درست کنم
مرد بیحرف تکیه زد به سنگ بزرگ پشتش
دخترک وراج
شاید 16 سال سن داشت
دوباره صدای دخترک
اما اینبار پر ذوق
_میخواین پیپتون و با آتیش روشن کنم؟
قبل از اینکه چیزی بگوید خودش پیپ را قاپید
_شبیه پیپِ خانِ
بینی بالا کشید
_اگر مثل بیخونه ها روی صخره نَشِسته بودین میگفتم خانین. آبجی ته تغاری خان از اون مریضی بدا گرفته. خان خیلی زمین و کاشونه داره. بردتش فرنگ. شفا گرفته اما خاله رقیه میگه کلهش تاس و کچل شده
تیز به زمردی های دخترک نگاه کرد
اما دخترک بیخبر، با لبخند پیپ روشن را دستش داد
_روشنش کردم. قبل از پریدن از صخره حداقل یه ثواب بردم
قبل از اینکه به پیپ پک بزند..
غرش در گلویش
_بپر تا زبونت سرت و به باد نداده
دخترک خندید
با چشمان اشکی
_سیب زمینیمو بخورم میپرم
بیتفاوت به وراجی های دخترک دود پیپ را از دهانش بیرون داد
آمده بود تا آرام شود
گردنش نبض گرفت
پر غیض
پک محکم دیگری
باید همان فرنگ میماندند
اینجا حالیشان نمیشد چرا باز درد دارد
ماهرخ 15 سالهاش
بازهم صدای پر ذوق دخترک وراج
_اهل شهرین؟ لباساتون خیلی نو نواره. شرمم میشه از بدبختیام بگم براتون. اما میگم. چند روزه نامه هایی که به یکی میدادم به دستش نمیرسه
دخترک خودش را جلو کشید
سرش را از پایین کج کرد تا واضح تر صورت خشک مرد را ببیند
نگاه تیرهی مرد که در سکوت سمت صورتش چرخید دوباره لبانش کش آمد
_نمیاین باهم از صخره بپریم؟
کل سیب زمینی را به یکباره در دهان کوچکش جا کرد
_شما گندهاین ترسم کم میشه. فکر کنم اون کسیام که بهش نامه میدادم مثل شما گنده بود. یه بار از پشت دیدمش. اگر اینجا بود خودکشی نمیکردم
با دهان پر سیب زمینی دیگری برداشت
ایلیا کام محکمی از پیپ گرفت
بیتوجه به او
نصف حرف های دخترک را نمیشنید
_میخوان موهام و بِبرن برای ماهرخ
چشمان ایلیا تیز به سمت نیم رخ دخترک پایین رفت
پربغض داشت پوست سیب زمینی را میکَند
پس.. این دختر همان سلیطهی ریز معروف بود
همان دختری که.. ماهرخ با دیدن موهای طلاییِ تا زانویش، پرحسرت تا دو روز لب به غذا نزده بود
_موهام تنها چیزیه که شبیه مامان خورشیدمه
نگاهش سمت موهای دخترک رفت
خود او گفته بود موهای آن دختر را برای ماهرخ...
قطره اشک دخترک
_دیروز زنای روستا به زور نشوندنم توی دیگ آب جوش. خیلی قُل میزد
با همان سر پایین هق زد
_هرچـ..ی جیغ زدم نذاشتن بیام بیرون. میگفتن چون دست نامحر..م به اونجـ.ام خورده باید تمیز شه
هق هقش اوج گرفت
_اگر بپرم دیگه نیستم که اگر آقا برگشت روستا بهش بگم چیکارم کردن. 14 تا نامه بهش دا..دم. جواب هیچکدوم و نداد. اما وقتی تو یکیش بهش گفتم کس و کار ندارم و تو روستا بهم تجاوز کردن، فردا صبحش جنازهی اون مردی که بهم تجا..وز کرده بود و وسط میدون روستا آویزون دیدیم. میدونم که اون گفت بکشنش
دود پیپ از بینی و دهانش بیرون جهید
نگاهش خیره مانده بود
به موهای دخترک
به جای حرف های دخترک صدای گریه های ماهرخ در گوشش میپیچید
وقتی اولین بار سر بیمویش را در آینه..
بدون آنکه نگاه تاریکش از دخترک بگیرد.. پیپش را پرت کرد
در آتش
_برگرد. موهات و ببافم به آتیش نگیره
دخترک مطیع و با ذوق تنش را برگرداند
_آخرین بار مامان خورشیدم موهام و بافت
موهای نرم دخترک را در دست بزرگش جمع کرد
_اون آقاعه که بهش نامه میدم میدونین کیه؟
ایلیا چاقوی جیبیاش را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید
_از 9 سالگی صیغهشم اما هم و ندیدیم. نوچه هاش و برای مراقبتم میفرسته. برگرده روستا میگم بهتون تحفه بده
بدون آنکه ذرهای نگاهش نرم شود
چاقو را زیر موهای دخترک گذاشت و..
لحن پرذوق دخترک
_نمیدونه موهای منو برای خواهرش میخوان. خان و میگم
ایلیا.. خشکش زد
این دختر.. صیغهی او بود؟
_اون فقط باهام مهربونـ... آخ
آخ پردرد دخترک
ایلیا سریع سر خم کرد
نفس میان سینهی پهنش گره خورد
همراه موهای دخترک
رگ گردن دخترک را هم با چاقو..
ادامه👇
https://t.me/+M_fCutLYIik3Yjg0
63200
ویار دختره پسرِ شوهرشه🤭😂
کلکل پدر و پسر سر زنبابا عالیهههه👇🏻👇🏻🤩🥹
این رمان کرکر خنده است و با پارتای اولش قرارداد چاپ گرفته😍😅😂😂
#پارتواقعی
#آینده
- روترش نکن مادر... ویاره... دست خودش نیست که...
میرسعید عصبی پایش را تکان میدهد.
- مسخره است خب... من شوهرشم، ویار منو نداره اونوقت...
کفری شده پس سر پسرش میکوبد.
- ویار این نره خر رو داره... من دردمو به کی بگم آخه.
سبحان سرتقانه گردنش را تاب میدهد.
- همین که با دیدنت نمیپره توالت تا بالا بیاره... برو خدا تو شکر کن حاجی، بذار منم از داداش شدنم کیف ببرم.
پسرک تکهای پرتقال سمتم میگیرد، با عذاب وجدان پرتقال را داخل دهانم میگذارم و سبحان عمدا برای حرصی کردن پدرش لب میزند
- قربون نینیمون برم که نیومده داداشیه... عشق داداشیه آخه...
با محبت به سبحان نگاه میکنم. پسری که پنجسال ازم کوچیکتر بود و تو دانشگاه همه میدونستن از بچگی مادر نداشته. اونقدر از ته دلم بهش محبت کرده بودم که بالاخره باباش بهم علاقه مند شد.
با حرکت بچه ذوق زده لب میزنم
- وای حرکت کرد!
پدر و پسر جفتشان سمتم تقریبا حمله میکنند. هول شده جیغ میکشم و دستم را دور شکمم میپیچم.
حاجخانوم گوش جفتشون را میکشد.
- چتونه بچه ندیدهها... آروم بگیرید دیگه، نمیگید میوفتید رو شکمش!
میرسعید با ذوق زیاد زیر پایم مینشیند. دست خودم نیست که کمی بینیام چین میخورد. کاش به حمام میرفت.
دستش را آرام روی شکمم میگذارد.
- جانِ بابا، وروجک... تکون میخوری... قربونت برم؟!
با آن لحن مهربان و پر احساسش... ویارم فراموش میشود. لعنت به این هورمونها که بغض میکنم و اشکهایم تند تند پایین میچکد.
میرسعید هول شده نگاهم میکند.
- بسم الله باز چی شد؟!
پیراهنش را بالا میکشد.
- بو میدم؟
با گریه سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
- چرا به من اینجوری... هق... نمیگی قربونت برم... هق... خیلی وقتهههه...
با شانههای افتاد نگاهم میکند.
- نیم ساعت پیش گفتم... خانومم قربونت برم.
لب برمیچینم... دست خودم نیست که مینالم.
- نههه... اینجوری با احساس نگفتی...
مرد بینوا دستش را عقب میکشد و اینبار سبحان دستش را روی شکمم میگذارد. وروجک درون شکمم با حس برادرش انگار با شدت بیشتری میچرخد و سبحان جیغی از سر شادی میکشد.
- ببین... ببین تا فهمید منم تکون خورد... عمر منه این بچه!
میرسعید کفری شده محکم به گردن سبحان میکوبد و سمت اتاق خوابمان میرود.
- آقا من بچه نخوام کیو باید ببینم... بردار بچه جدید ارزونی خودت داداشش... زنمو پس بدید فقط... زنمو میخوام من... عسل سابقمو بدید... کاش اونشب من خواب میموندم🤤😂😝😂😂
اینجا یه حاجی بازاری داریم که پیر نیست ولی از بس آقااااست که ریش سفید یه راسته بازاره😎🤩
میرسعید ستار بخاطر پسرش بیست ساله که زن نگرفته و هیچ دختری به چشمش نیومده جز عسل خانوم.
عسلی که ۱۴ سال از خودش کوچیکتره و کلی ناز داره و الانم که باردار شده جوری دل حاجیمون رو داره میبره که حاجی فقط دلش زنشو میخواد😍🥹😭
https://t.me/+P3NcuAUTeThiYWM0
https://t.me/+P3NcuAUTeThiYWM0
https://t.me/+P3NcuAUTeThiYWM0
https://t.me/+P3NcuAUTeThiYWM0
https://t.me/+P3NcuAUTeThiYWM0
رمان زناشویی خانوادگی سنتی فول طنز😍🤤
62400
- سه ماهه که مادرت فوت شده ، درست نیست دیگه اینجا بمونی دخترجان ، برگرد پیش خانواده خودت!
پناه مثل همیشه بی اهمیت جواب داد
- مهراب بهم گفت بمونم خاتون ...
- اون فقط از روی ناچاری و دلسوزی گفته وگرنه دوست نداره که بمونی
تو عاقلی دخترم...
از شرایط با خبری...
میدونی که نمیشه اینجا باشی ...
میدونست نمیشه
چون هیچ نسبتی با اعضای این خانواده نداشت.
مادرش یه زن مطلقه بود وقتی با پسر خاتون ازدواج کرده بود .
تو این سالها نه اون مرد هیچ وقت پدرش شد و نه این خانواده مثل خانوادش
تنها کسی که تو این خونه باهاش مهربون بود مهراب بود.
سعی کرد خاتون رو دست به سر کنه
- من فردا امتحان دارم ، برم درس بخونم ..
اینو گفت و سمت اتاقش دوید.
ترجیح میداد تا شب که مهراب برمیگشت دیگه از اتاقش بیرون نره.
خودشو سرگرم درس و کتابش کرده بود ..
پایین مهمون داشتن ، تمام خانواده جمع بودن اما اون حتی برای شام هم نخواسته بود پیششون باشه.
منتظر مهراب بود.
اما خبری ازش نبود
هر چی هم به گوشیش زنگ میزد جوابش رو نمیداد
داشت از نگرانی دق میکرد.
نمیخواست از خاتون هم چیزی بپرسه.
آخر شب بعد از رفتن مهمونا و خوابیدن خاتون
با صدای ماشین مهراب فوری از اتاقش بیرون میزنه و پایین میره .
با دیدن مهراب که به کمک رانندهاش داشت روی مبل می نشست به سمتش میره
- چی شده؟
مرد راننده آروم جواب میده
- بخاطر اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاد امشب زیاده روی کردن ، مراقبشون باشید ..
با رفتن مرد بلافاصله کنار مهراب که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده و پلک بسته بود جا میگیره
- چی شده مهراب؟ چرا اینطوری شدی؟ مگه قول نداده بودی دیگه سمت الکل نری؟
مهراب بی حوصله تشر میزنه
-صداتو ببر ...
پناه از لحنش یه لحظه جا میخوره اما سعی میکنه اینو به پای بد بودن حالش بذاره ،
بازوش رو میگیره
- برات آب بیارم؟
مهراب کفری چنگی به یقه پیراهنش میزنه
- چقدر میخوای؟
از حرفش پناه گیج و منگ لب میزنه
-چی؟
- قیمتت چنده؟
چقدر میخوای تا گورتو گم کنی؟
دسته چک و خودکارش رو از جیب کتی که به تنش بود درمیاره و به سمتش میگیره
- رقمتو بنویس ..
نگاه ناباور و پر شده از اشک پناه به چهره بی تفاوتش بود
قلبش داشت از حلقش بیرون میزد
اب دهنشو قورت میده و با بغض میگه
- من نمیدونستم که توام از اینجا بودنم راضی نیستی
مهراب پوزخندی میزنه
- چرا فکر کردی که میخوام بمونی پناه؟
چی بهت بدم که بری؟
قطره اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو با پشت دست پاک میکنه و با درد لبخندی میزنه
- چیزی ازت نمیخوام من...میخوای برم ، میرم
مهراب دوباره سرشو به پشتی مبل تکیه میده و درحالی که پلک میبنده زیر لب زمزمه میکنه
- زودتر برو
با منظم شدن نفس های مهراب از روی مبل بلند میشه
میدونست اون مسته...
میدونست فردا که مستی از سرش بپره از گفته هاش پشیمون میشه اما دیگه نمیخواست تو این خونه بمونه...
این مرد توی مستی حرف دلش رو بهش زده بود
خواسته بود بره و میرفت ...
وسایلش رو جمع میکنه با وجود مخالفت های آقا کاظم سرایدار خونه که رفته بود به مهراب خبر بده به سرعت از اونجا بیرون میزنه...
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
پناه اون شب پیش خانواده پدر واقعیش برمیگرده ...اونا برخلاف انتظارش ازش استقبال میکنن ، کمکش میکنن درس بخونه....
چند وقت بعد از ایران مهاجرت میکنه دبی...
خیال میکنه دیگه هیچ وقت قرار نیست مهراب رو ببینه...
اما چندسال بعد وقتی که به عنوان وکیل شرکتی که توش کار میکنه واسه عقد یه قرارداد کاری میره با مهراب روبرو میشه ...
2 26800
