fa
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

کانال بسته

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

نمایش بیشتر
2025 سال در اعدادsnowflakes fon
card fon
21 987
مشترکین
-2724 ساعت
-2007 روز
-23030 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
- هفته دوازدهم بارداری. هر دو جنین وضعیت خوبی دارند. زن نگاه وحشت‌زده‌اش را به بشری دوخته و زمزمه می‌کند: - ه… هر دو جنین؟! دکتر زنان بی‌توجه به رنگ پریده‌ی مادر ادامه می‌دهد و منشی تایپ می‌کند. - وزن یه جنین حدوداً چهارده گرم با قد پنج سانتی‌متر وزن جنین دیگه چهارده و نیم گرم و قد اون حدود شش و یک دهم سانتی متره. ستون فقراتشون سالمه؛ اندام‌های داخلی هر دو به خوبی کار می‌کنه و… قلبشون هم تشکیل شده. مامان حورا! بارداری خارج رحم نیست و محل قرارگیری هر دو جفت عالیه. دکتر می‌گوید و به صورت مبهوت حورا لبخند می‌زند. حورا سادات ناباور لب می‌زند: - دو… دو قلوئه؟! دکتر، چشم ریز می‌کند. - آ… آره! نمی‌دونستی مامان؟! نه! از کجا می‌دانست که بدبختی دوبله بر سرش آمده است!؟ دکتر لبخندش را عمق می‌دهد و تبریک می‌گوید. تبریک دارد؟! فرزندان حاصل از یک ازدواجی برای انتقام تبریک دارد؟! فرزندانی که پدرشان، مادر آن‌ها را هر شب به کام مرگ می‌برد و او را نمی‌کشد، تبریک دارد؟! کاش تسلیت می‌گفتند! حورا به صورت خندان دکتر زل زده است. بشری که وضعیت مات و مبهوت او را می‌بیند، دستمالی برمی‌دارد و برای تمیز کردن ژل‌های روی شکمش، پیش‌قدم می‌شود. نگاه زن همچنان به دکتر است؛ دکتری که کمی احساس نگرانی می‌کند. - خوبی مامان؟! مادر صدایش می‌کند؛ مادرِ دوقلوها! بی‌توجه به حرکات دست بشری لب خشکش را باز می‌کند: - اگه… اگه بخوام که… که سقطشون کنم، میشه؟! دکتر جا می‌خورد و چشمانش گرد می‌شود. بشری از حرکت می‌ایستد و نفس کشیدن را فراموش می‌کند. اشک‌های حورا روی صورتش می‌ریزد و سوالش را با عجز تکرار می‌کند. - میشه خانم دکتر؟! - احمقِ خر! حالیته چی زر می‌زنی؟! دو تا بچه‌هات سالمن. قلب دارند. می‌خوای دو تا آدم‌و بزنی بکشی؟! دم از خدا و پیغمبر هم می‌زنی سادات خانم؟! بشری می‌گوید و گریه‌ی حورا سادات شدید می‌شود. - من حالیمه چی میگم بشری! به دنیا بیارمشون که هر روز لعنتم کنند؟! هر روز جلوی چشم‌هاشون، تا جون توی تنمه کتک بخورم و تحقیر بشنوم؟! به دنیا بیان که بشینن و دوست‌دخترهای یه هفته‌ای باباشون‌و بشمرن؟! یا یه وسیله بشن برای سوءاستفاده‌ی بیشترِ بهراد؟! بشری همیشه آرام، با گریه دستمال ژلی را در صورتم پرت می‌کند. - فکر اینجاهاش و قبل از این‌ها می‌کردی! حورا صورتش را سمت دیوار برمی‌گرداند و اشک می‌ریزد. لحظه‌ای بعد، سردی چیزی را روی شکمش حس می‌کند و بعد، صدای ضربان قلب در اتاق پخش می‌شود. زن نگاه ترسیده‌اش را به سمت دکتر می‌برد و دهان باز می‌کند چیزی بگوید که در اتاق با صدای بدی باز می‌شود. - اینجا چه گوهی می‌خوری تو حورا؟! حورا در جایش نیم‌خیز می‌شود که بشری شانه‌اش را می‌گیرد و نمی‌گذارد بلند شود. بهراد منتظری، منتقم زندگی‌اش در، درگاه در نمایان شده و بی‌توجه است به منشی‌ای که از او می‌خواهد مطب زنان را ترک کند. دکتر، صدای دستگاه سونوگرافی را زیاد می‌کند. مردمک چشمان بهراد گشاد شده نگاهش را به مانیتور می‌دهد. - ای… این صدای قلب بچه‌اس. دکتر با سر تائید می‌کند. سیبک گلوی بهراد تکان می‌خورد. - بچه‌ی منه؟! - بچه‌هاتن. دو قلوئه. زنت نمی‌خوادشون. قراره سقطش کنه. دکتر می‌گوید و نفس در سینه‌ی حورا حبس می‌شود. بهراد بچه نمی‌خواست؛ آن هم دو تا! - آره حورا؟! راست میگه؟! چشمان حورا گرد می‌شود. این مرد با این اندک ملایمت رفتاری را چندسال پیش دیده بود؛ وقتی که می‌خواست عاشقش کند برای انتقام! - فکر کردی داری چه غلطی می‌کنی حورا؟ هوم؟ جرات داری یه بار دیگه حرف از انداختن بچه‌های من بزن، تا نشون بدم بچه‌ی بابام هستم یا نه! چشمان سرخش را به سمت دکتر برمی‌گرداند و ترسناک لب می‌زند: - مفهومه؟! https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0
نمایش همه...
Repost from N/a
sticker.webp0.24 KB
Repost from N/a
❗️عشق_تلخ❗️ -میشه به منم بگین امشب اینجا چه خبره؟ -اومدیم خواستگاری، معلوم نیس؟ -شما تازه منو دیدین، چطور میشه توی این زمان کم از کسی خواستگاری کرد؟ -شاید اینجوری که فکر میکنی نباشه. -یعنی چی؟ -بعدا خودت متوجه میشی. -فک کنم هنوز منو نشناختین، الان میرم و به همه میگم این بحث همینجا تمومه. سریع بلند شد جوری  که صندلیش افتاد، به سمتم آمد و با خشونت دستم را پیچاند و از پشت مرا گرفت. -اینو آویزه گوشت کن، از این به بعد بدون اجازه من جایی نمیری و چیزی نمیگی مادموازل. تقلا کردم. -ولم کن، نمیتونی مجبورم کنی. محکمتر مرا گرفت و زیر گوشم گفت: -میخوای نشونت بدم چه کارایی ازم برمیاد؟ ولی فکر نکنم خوشت بیاد... رهایم کرد و ادامه داد: -فقط تا فردا شب بهت وقت میدم و بهتره جوابتم مثبت باشه وگرنه به زور جواب مثبتتو میگیرم. زیر نگاه خشمگین شوهر خواهرم، همان کسی که خواهرم را به من ترجیح داد، دستش را پشت کمرم گذاشت. خواستم فاصله بگیرم که اجازه نداد و زیر گوشم غرید: -عاشق قدیمتم که بهت خیره شده، جلوی چشمش نباش، از نگاهاش خوشم نمیاد. -چه کاره منی که هی برام تصمیم میگیری؟ -همه کاره، به زودی خودتم اینو میفهمی... https://t.me/+czgQZ4h62gw4OTlk https://t.me/+czgQZ4h62gw4OTlk ❗️وصال_رویا_وی آی پی❗️ دستش دور تنم پیچید، مرا که احساس ضعف داشتم به بدن برهنه‌اش چسباند و به آرامی سمت تخت حرکت داد. کاملا مطیع و آرام، گوش به فرمانش بودم، درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی. ذهنم فقط امر به اطاعت از او میکرد و بدنم کاملا تابع او بود. مرا روی تخت خواباند و خودش دوباره سراغ گوشیش رفت در حالیکه چشمانم او را دنبال میکردند. به سمتم آمد، کنارم نشست و گفت: -فکر کنم الان دیگه آماده باشی. خودتو بسپار دست من. خیلی وقت نداریم، ولی سعی میکنم چیزی برات کم نذارم عزیزم. ناله‌ام را شنید و با انگشتش نوازش‌وار صورتم را لمس کرد، ابرو، بینی، لبهایم. روی چانه‌ام بوسه‌ای زد و گفت: -حیف تو... صدایم در نمی‌آمد، با التماس، خیره به صورتش بودم که نفسش را محکم در صورتم رها کرد: -اینجوری نگام نکن، منم مجبورم وگرنه منو چه به این کارا. از کنارم بلند شد، چرخی در اتاق زد، دوربین گوشی را روی من تنظیم کرد و گفت: -داره دیر میشه، بهتره زودتر تمومش کنیم... چشم که باز کردم لباسهایم مثل دیروز تنم بود ولی چرا اینقدر همه جا عوض شده و ویرانه بود، برعکس دیروز که تجمل از در و دیوار میبارید؟ چرا مرا با بدن کوفته و دردناک روی این تکه فرش مندرس، رها کرده و رفته بودند؟
نمایش همه...
1
Repost from N/a
- داشتم از دور نگات می‌کردم، قشنگ می‌رقصیا! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 با دستپاچگی و عجله‌ی زیاد، روسری حریر را روی سرم کشیدم. هرچند که در پوشاندن لختی بازوهایم عاجز بودم. سفیدی تنم در تیررس نگاهش قرار گرفت و او مشتاقانه زمزمه کرد: - چشمم گرفتت دختر! نفسم بند آمد از این حجم وقاحت. سمت او چرخیدم و بی‌پروا جسور زمزمه کردم: - جنابعالی کی هستی که به خودت اجازه دادی مجلس زنونه رو دید بزنی؟ توی نگاهم دقیق شد. سیاهی چشم‌هایش انگار به عمق جانم پل زده بودند. برای یک لحظه مسخ شدم، مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و او صورتش را تا نزدیکی گوش‌هایم جلو کشید. - سخت نگیر خانوم، یه نظر حلاله! فوری خودم را کنار کشیدم. تخت سینه‌اش کوبیدم و جیغ کشیدم: - برو کنار ببینم! مرتیکه‌ی هیز چشم چرون! نگفته بودن توی این مجلس همچین آدمایی هم رفت و آمد می‌کنن وگرنه عمرا پامو نمیذاشتم توش. نیشخند احمقانه‌ی روی لب‌هایش لرز به جانم انداخت. بی‌هوا بازوی لختم را میان مشت محکم و مردانه‌اش گرفت و کنار گوشم نجوا زد: - یه خبر ببر واسه صاحب مجلس زنونه. خانم احتشام، می‌شناسیش که؟! با ترس و لرز سری تکان دادم و او ادامه داد: - بگو تیرش مستقیم به هدف خورد، پسرش بعد سی و هشت سال عاشق یه دختر موفرفری شده از قضا خیلی هم قشنگ می‌رقصه! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خاندان احتشام به قصد فروش تمام مایملک پدریش و سرمایه‌گذاری توی دبی برمی‌گرده ایران. مادرش برای اینکه پسرشو پابند کنه، یه مهمونی میگیره و تمام دخترای دم بخت محل رو دعوت میکنه. اما مگه نفوذ به قلب سفت و سخت عماد احتشام کار راحتیه؟! مردی که از ازدواج اولش به شدت زخم خورده و از تمام زن‌ها فراریه.😜📿
نمایش همه...
1
Repost from N/a
Photo unavailable
فقط شونزده سالم بود... تازه عاشق شده بودم. عاشقم شده بود... عشق افروز و سردار می‌تونست افسانه باشه! به جرم سیاهی چشمام، شکار یه نامرد شدم... روحم، جسمم، همه‌ی فرداهام یک جا دریده شد! حالا من یه زن بودم که از متجاوزم‌ هیچ ردی نداشتم! وقتی خبر حاملگی یه دختر عروس نشده توی آبادی پیچید، عشقم شد دشمن قسم خورده‌م که تشنه به خون من وپسرم بود.... افسانه، حالا فقط یه کابوس بود! من فقط فرار کردم تا جون پسرم رو نجات بدم... جنین بی‌گناهی که تاوان گناه ندونسته من و تنها امید من برای ادامه این زندگی سیاه بود... اما نمی‌دونستم این تقدیر نامرد، واسه دل بیچاره‌م چیا کنار گذاشته! اونم وقتی که سال ها بعد سروکله متجاوزم پیدا می شه، مردی که تموم شهر رو گشت تا من رو پیدا کنه و با دیدن پسرم... https://t.me/+qOtqMYcJqAs3ZjZk https://t.me/+qOtqMYcJqAs3ZjZk
نمایش همه...
Repost from N/a
- هفته دوازدهم بارداری. هر دو جنین وضعیت خوبی دارند. زن نگاه وحشت‌زده‌اش را به بشری دوخته و زمزمه می‌کند: - ه… هر دو جنین؟! دکتر زنان بی‌توجه به رنگ پریده‌ی مادر ادامه می‌دهد و منشی تایپ می‌کند. - وزن یه جنین حدوداً چهارده گرم با قد پنج سانتی‌متر وزن جنین دیگه چهارده و نیم گرم و قد اون حدود شش و یک دهم سانتی متره. ستون فقراتشون سالمه؛ اندام‌های داخلی هر دو به خوبی کار می‌کنه و… قلبشون هم تشکیل شده. مامان حورا! بارداری خارج رحم نیست و محل قرارگیری هر دو جفت عالیه. دکتر می‌گوید و به صورت مبهوت حورا لبخند می‌زند. حورا سادات ناباور لب می‌زند: - دو… دو قلوئه؟! دکتر، چشم ریز می‌کند. - آ… آره! نمی‌دونستی مامان؟! نه! از کجا می‌دانست که بدبختی دوبله بر سرش آمده است!؟ دکتر لبخندش را عمق می‌دهد و تبریک می‌گوید. تبریک دارد؟! فرزندان حاصل از یک ازدواجی برای انتقام تبریک دارد؟! فرزندانی که پدرشان، مادر آن‌ها را هر شب به کام مرگ می‌برد و او را نمی‌کشد، تبریک دارد؟! کاش تسلیت می‌گفتند! حورا به صورت خندان دکتر زل زده است. بشری که وضعیت مات و مبهوت او را می‌بیند، دستمالی برمی‌دارد و برای تمیز کردن ژل‌های روی شکمش، پیش‌قدم می‌شود. نگاه زن همچنان به دکتر است؛ دکتری که کمی احساس نگرانی می‌کند. - خوبی مامان؟! مادر صدایش می‌کند؛ مادرِ دوقلوها! بی‌توجه به حرکات دست بشری لب خشکش را باز می‌کند: - اگه… اگه بخوام که… که سقطشون کنم، میشه؟! دکتر جا می‌خورد و چشمانش گرد می‌شود. بشری از حرکت می‌ایستد و نفس کشیدن را فراموش می‌کند. اشک‌های حورا روی صورتش می‌ریزد و سوالش را با عجز تکرار می‌کند. - میشه خانم دکتر؟! - احمقِ خر! حالیته چی زر می‌زنی؟! دو تا بچه‌هات سالمن. قلب دارند. می‌خوای دو تا آدم‌و بزنی بکشی؟! دم از خدا و پیغمبر هم می‌زنی سادات خانم؟! بشری می‌گوید و گریه‌ی حورا سادات شدید می‌شود. - من حالیمه چی میگم بشری! به دنیا بیارمشون که هر روز لعنتم کنند؟! هر روز جلوی چشم‌هاشون، تا جون توی تنمه کتک بخورم و تحقیر بشنوم؟! به دنیا بیان که بشینن و دوست‌دخترهای یه هفته‌ای باباشون‌و بشمرن؟! یا یه وسیله بشن برای سوءاستفاده‌ی بیشترِ بهراد؟! بشری همیشه آرام، با گریه دستمال ژلی را در صورتم پرت می‌کند. - فکر اینجاهاش و قبل از این‌ها می‌کردی! حورا صورتش را سمت دیوار برمی‌گرداند و اشک می‌ریزد. لحظه‌ای بعد، سردی چیزی را روی شکمش حس می‌کند و بعد، صدای ضربان قلب در اتاق پخش می‌شود. زن نگاه ترسیده‌اش را به سمت دکتر می‌برد و دهان باز می‌کند چیزی بگوید که در اتاق با صدای بدی باز می‌شود. - اینجا چه گوهی می‌خوری تو حورا؟! حورا در جایش نیم‌خیز می‌شود که بشری شانه‌اش را می‌گیرد و نمی‌گذارد بلند شود. بهراد منتظری، منتقم زندگی‌اش در، درگاه در نمایان شده و بی‌توجه است به منشی‌ای که از او می‌خواهد مطب زنان را ترک کند. دکتر، صدای دستگاه سونوگرافی را زیاد می‌کند. مردمک چشمان بهراد گشاد شده نگاهش را به مانیتور می‌دهد. - ای… این صدای قلب بچه‌اس. دکتر با سر تائید می‌کند. سیبک گلوی بهراد تکان می‌خورد. - بچه‌ی منه؟! - بچه‌هاتن. دو قلوئه. زنت نمی‌خوادشون. قراره سقطش کنه. دکتر می‌گوید و نفس در سینه‌ی حورا حبس می‌شود. بهراد بچه نمی‌خواست؛ آن هم دو تا! - آره حورا؟! راست میگه؟! چشمان حورا گرد می‌شود. این مرد با این اندک ملایمت رفتاری را چندسال پیش دیده بود؛ وقتی که می‌خواست عاشقش کند برای انتقام! - فکر کردی داری چه غلطی می‌کنی حورا؟ هوم؟ جرات داری یه بار دیگه حرف از انداختن بچه‌های من بزن، تا نشون بدم بچه‌ی بابام هستم یا نه! چشمان سرخش را به سمت دکتر برمی‌گرداند و ترسناک لب می‌زند: - مفهومه؟! https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0
نمایش همه...
Repost from N/a
sticker.webp0.24 KB
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️ دستم را گرفت و کشید تا بلندم کند و مرا روی پای خود نشاند. موهایم را از گردنم کنار زد و زیر گوشم را بوسید. لرزیدم که محکم بغلم کرد و گفت: -امشب داشتم به تو و زمینت و بچه‌مون فکر میکردم. نظرت چیه از الان براش سرمایه‌گذاری کنیم؟ خواستم بلند شوم که اجازه نداد و غرید: -بشین، دارم حرف میزنم. -میدونم میخوای چی بگی، میخوای زمینو به بهانه بچه از دستم در بیاری. -نمیگم که بده به من، به بچه خودت میخوای بدی. -تو فکر من و بچه‌م نباش. خودم میدونم چیکار کنم، بعدشم هی بچه بچه، اصلا کو بچه؟ وقتی بچه‌ای در کار نیس، ما چرا باید درباره‌ش با هم بحث کنیم؟ -اگه مشکلت اینه، میتونم همین امشب برات حلش کنم عزیزم. در جوابش داد زدم: -حق نداری ... انگشتش را روی لبم گذاشت و با هیسی گفت: -آروم، کی میخواد جلومو بگیره؟ تو؟ خرگوش کوچولوی اسیر که کاری ازش برنمیاد. شروع به دست و پا زدن کردم که مهارم کرد و لاله گوشم را با دندان گرفت تا از ترس پاره شدنش، سرم را تکان ندهم. آرام که گرفتم، با کمی مکث گفت: -تا شروع نکردم اگه حرفی داری بزن، بعدش دیدی دیر شدا. -ولم کن، نمیخوام، آمادگی ندارم. -گفتنش تکرار مکرراته، اینجا تو مطرح نیستی، مرد خونه‌س که مطرحه عزیزم، ینی من. حرفش را که زد، سرش را زیر گلویم برد. شروع به تقلا کردم تا خودم را از دستش نجات دهم ولی تلاشم فایده نداشت و او با گرفتن دستهایم، زبانش را از زیر چانه تا روی استخوان ترقوه‌ام کشید. یقه‌ام را کمی پایین داد تا راه پیشرویش آزاد شود. بعد از لحظه‌ای بلند شد و مرا همچنان قفل در آغوشش روی تخت برد و سریع روی پایم نشست تا فرار نکنم. علیرغم کوششم، لباسم را بیرون آورد و قفل لباس زیرم را باز کرد. سرش را نزدیک گوشم برد و لاله گوشم را به دندان کشید. دادم بلند شد ولی او بیتوجه به من زبانش را همه جای بدنم میکشید. لحظه‌ای وسط کار توقف کرد و گفت: -اعلام آخرین شانس، حرفی نداری بهم بزنی؟ چیزی نمیخوای بگی که ممکنه تازه یادت اومده باشه؟ -میدونم دنبال زمینی، ولی من اونو بهت نمیدم. کمرش را صاف کرد و تیشرتش را از تن کند. با نگاهی به بالاتنه‌ام هومی کرد و گفت: -شانستو سوزوندی، میریم برای شروع راند اول، وسط کار اگه چیزی یادت اومد بهم بگو شاید یه شانس دیگه بهت دادم. https://t.me/+czgQZ4h62gw4OTlk https://t.me/+czgQZ4h62gw4OTlk ❗️وصال رویا❗️ -هر کدوم حامله‌این بیاین داخل. مهسا بیرون ماند و من داخل رفتم. -چند وقتته؟ جواب آزمایش را به دستش دادم و گفتم: -دقیق نمیدونم. -باباش میدونه؟ دو روز دیگه نیاد اینجا سر و صدا کنه، من حوصله جار و جنجال ندارما. -باباش مرده. -حالا هر کی، کسی کاری، قوم و خویشی. -فقط منم و این بچه. زن نگاهش روی گردنبند مامان نشست که به گردنم بود. -طلاس؟ -این یادگاریه، نمیتونم... زن که صبرش تمام شده بود گفت: -بیرون. قدمی برداشتم تا بروم ولی بعد یادم افتاد که با یک بچه، بدبختر از الانم میشوم. پایم سست شد و گردنبند را از گردنم باز کردم: -بگیرش. زن که پول و گردنبند را گرفت و خیالش راحت شد، گفت: -لباستو عوض کن و دراز بکش. نگاهم به ملحفه کرمی چرک مرده بود که گویا روزی سفید بود. قطرات خون سیاه شده رویش، باعث آشوب دلم شده بود. -میشه یه چیزی برام بندازین روش؟ با پوزخند گفت: -الان میگم برای پرنسس لحاف پر قو بیارن پهن کنن. بعد لحنش تند شد و غرید: -تمام روزو وقت ندارما. با اکراه روزنامه‌ای را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و روی تخت انداختم. بسته گان را باز کردم، حداقل نو بود. -عوض کن دیگه، چرا معطلی؟ -میشه شما برین بیرون؟ دهانش را کج کرد: -خیر نمیشه، زود عوض کن تا پشیمون نشدم. نامجو هم با این مریضایی که برامون میفرسته نوبرشو آورده. زن همچنان غرولند میکرد و در حال آماده کردن وسایل بود و منی که چشمانم اطراف اتاق میچرخید تا گوشه دنجی پیدا کنم و لباس عوض کنم. بغضم را قورت دادم، بخاطر این بچه حرامزاده مجبور بودم حقارت را تحمل کنم تا...
نمایش همه...
Repost from N/a
- داشتم از دور نگات می‌کردم، قشنگ می‌رقصیا! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 با دستپاچگی و عجله‌ی زیاد، روسری حریر را روی سرم کشیدم. هرچند که در پوشاندن لختی بازوهایم عاجز بودم. سفیدی تنم در تیررس نگاهش قرار گرفت و او مشتاقانه زمزمه کرد: - چشمم گرفتت دختر! نفسم بند آمد از این حجم وقاحت. سمت او چرخیدم و بی‌پروا جسور زمزمه کردم: - جنابعالی کی هستی که به خودت اجازه دادی مجلس زنونه رو دید بزنی؟ توی نگاهم دقیق شد. سیاهی چشم‌هایش انگار به عمق جانم پل زده بودند. برای یک لحظه مسخ شدم، مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و او صورتش را تا نزدیکی گوش‌هایم جلو کشید. - سخت نگیر خانوم، یه نظر حلاله! فوری خودم را کنار کشیدم. تخت سینه‌اش کوبیدم و جیغ کشیدم: - برو کنار ببینم! مرتیکه‌ی هیز چشم چرون! نگفته بودن توی این مجلس همچین آدمایی هم رفت و آمد می‌کنن وگرنه عمرا پامو نمیذاشتم توش. نیشخند احمقانه‌ی روی لب‌هایش لرز به جانم انداخت. بی‌هوا بازوی لختم را میان مشت محکم و مردانه‌اش گرفت و کنار گوشم نجوا زد: - یه خبر ببر واسه صاحب مجلس زنونه. خانم احتشام، می‌شناسیش که؟! با ترس و لرز سری تکان دادم و او ادامه داد: - بگو تیرش مستقیم به هدف خورد، پسرش بعد سی و هشت سال عاشق یه دختر موفرفری شده از قضا خیلی هم قشنگ می‌رقصه! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خاندان احتشام به قصد فروش تمام مایملک پدریش و سرمایه‌گذاری توی دبی برمی‌گرده ایران. مادرش برای اینکه پسرشو پابند کنه، یه مهمونی میگیره و تمام دخترای دم بخت محل رو دعوت میکنه. اما مگه نفوذ به قلب سفت و سخت عماد احتشام کار راحتیه؟! مردی که از ازدواج اولش به شدت زخم خورده و از تمام زن‌ها فراریه.😜📿
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailable
فقط شونزده سالم بود... تازه عاشق شده بودم. عاشقم شده بود... عشق افروز و سردار می‌تونست افسانه باشه! به جرم سیاهی چشمام، شکار یه نامرد شدم... روحم، جسمم، همه‌ی فرداهام یک جا دریده شد! حالا من یه زن بودم که از متجاوزم‌ هیچ ردی نداشتم! وقتی خبر حاملگی یه دختر عروس نشده توی آبادی پیچید، عشقم شد دشمن قسم خورده‌م که تشنه به خون من وپسرم بود.... افسانه، حالا فقط یه کابوس بود! من فقط فرار کردم تا جون پسرم رو نجات بدم... جنین بی‌گناهی که تاوان گناه ندونسته من و تنها امید من برای ادامه این زندگی سیاه بود... اما نمی‌دونستم این تقدیر نامرد، واسه دل بیچاره‌م چیا کنار گذاشته! اونم وقتی که سال ها بعد سروکله متجاوزم پیدا می شه، مردی که تموم شهر رو گشت تا من رو پیدا کنه و با دیدن پسرم... https://t.me/+qOtqMYcJqAs3ZjZk https://t.me/+qOtqMYcJqAs3ZjZk
نمایش همه...
Repost from N/a
-سلام آقا... یه نفر رو پیدا کردم با مشخصاتی که دادین مو نمیزنه. فقط یه مشکلی هست. بهراد خاکستر سیگارش را تکاند. -چه مشکلی؟ -اقا مگه شما نگفتین یه زن بدبخت بیچاره‌ست با یه پدر فلج که ته شهر دنبالش بگردم؟ بهراد سکوت کرد و مرد منتظر ماند. -جون بکن کاظم. جون بکن... -اقا امروز اتفاقی یه خانمی رو دیدم که با عکسی که فرستادین عینهو سیب از وسط قاچ شده. منتها نه پایین شهریه نه بدبخت... عبایی که سرشه کم کم پنجاه میلیون می‌ارزه آقا... شاسی بلند سواره! دست بهراد میان راه ماند. حورا... حورایی که او و مادرش شبیه یک کلفت باهاش رفتار می‌کردند حالا شاسی بلند سوار میشد و برند می‌پوشید؟ چطور ممکن بود؟ یک شبه از عرش به فرش رسیده بودند. وردست حاج علی علوی زمینش زده بود. مرد محترم بازار یک شبه اعتبارش را از دست داده بود. و او... فرصت را مناسب دیده بود برای آرام کردن دل آتش گرفته‌اش. حورا گزینه‌ی مناسبی بود. تک دختر حاج علی. گل سر سبدش. بهش نزدیک شده بود. در قالب یک خیر مؤمن... قلب دخترک را به بازی گرفته بود. بعد از نامزدی فرمالیته حورا را با بچه‌ای که در بطنش داشت رها کرده و رفته بود. انتقامش را گرفته بود. گیج و ناباور می‌پرسد: -مطمئنی خودشه؟ -به جون جفت بچه‌هام با عکس مو نمی‌زنه. دوقلوشه یا همزادش نمی‌دونم ولی این همونیه که شما عکسشو دادین. -الان کجاست کاظم؟ -جلوی یه مرکز توان‌بخشی پارک کرد رفت داخل. پیرسگ هنوز زنده بود؟ حورا روزهای آخر التماس می‌کرد پول داروهایش را بدهد و او... نمی‌داد. نه پول داروهای او را و نه پولی برای خرجی حورا! حورایی که حامله بود! از او... -آقا حورا خانم داره میاد بیرون. اما تنها نیست. -کی همراهشه؟ -یه پسر بچه‌ست آقا. حتماً پسرشه قلبش از تپش ایستاد. حورا بچه را نگه داشته بود؟ همانی که او نمی‌خواستش؟ برای بهراد منتظری افت داشت وارثش از رگ و ریشه‌ی دشمن خونی‌اش باشد! تا جان داشت به شکم دخترک نحیف کوبیده بود تا جان بچه را بگیرد و او به دنیا آمده بود؟ سقط نشده بود؟ چطور زیر آن همه کتک دوام آورده بود؟ _گمونم معلوله... رو ویلچر نشسته! دنیا دور سرش چرخید. معلول بود؟ بچه‌ای که او نمی‌خواستش و با کتک به جان حورا می‌افتاد تا سقط شود حالا معلول به دنیا آمده بود؟ حورا هنوز به پنج ماهگی نرسیده فرار کرده بود. یک شب گرم تابستانی، دخترک فقط با چند دست لباس برای همیشه رفته بود.‌ بدون حتی یک قران از پولی که تا شب قبلش التماس می‌کرد برای آزمایش‌ها و سونوی بچه! چه بر سرش آورده بود؟ دختر حاج علی..‌. با آن شوکت و مکنت... به او التماس می‌کرد... بهراد چشم‌هایش را محکم باز و بسته کرد. دهانش به سختی باز شد. -چند سالشه؟ -بهش چهار پنج ساله می‌خوره. سوار ماشین شدن. چیکار کنم آقا؟ برم داخل اطلاعاتشو بگیرم؟ فریاد کشید: -نه احمق... چشم ازشون برندار. ببین کجا میرن آدرسشو برام بفرست. https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 https://t.me/+2juJLph1kQsyYWU0 بهراد منتظری... مردی که گذشته‌ی تیر و تار خانوادگی‌اش مثل قیر قلبشو سیاه کرده. حاج علی علوی دشمن خونیشه و وقتی بهش خبر می‌رسه ورشکست شده و فلج افتاده تو خونه فرصت رو مناسب می‌دونه برای نزدیک شدن به یکی یه دونه اش؛ حورا سادات. جوری زجر میده دخترک بیچاره رو که با شکم حامله فرار می‌کنه و می‌ره. بهراد سال‌هاست که دنبالشونه و حالا....
نمایش همه...
👍 1
sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
00:50
Video unavailable
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
نمایش همه...
57.12 MB
1
Repost from N/a
#part180 - همسرتون حافظه‌ش رو از دست داده! شما رو نمی‌شناسه، حتی اسم خودش رو هم یادش نیست! شما همسرش هستین و خاطرات زیادی با هم دارین، مطمئنا یادآوری خاطرات گذشته می‌تونه براش کمک‌کننده باشه! حرفهایی که دکتر می‌زند لبخند تلخی روی لبانم می‌نشاند. فرهاد تا قبل از تصادف چشم دیدن مرا نداشت! قبل از تصادف هرچقدر توان داشت، گلویم را فشار داده بود و خانه را ترک کرده بود. مرا همسایه‌ها بیهوش در خانه پیدا کرده بودند و وقتی در بیمارستان بودم متوجه تصادفش شده بودم. آرام و آهسته به تختش نزدیک می‌شوم. آرام روی تخت خوابیده است. با دیدنش تمام خاطرات تلخ زندگی مشترکمان مقابل چشمانم نقش می‌بندد، اما من هنوز هم به طرز احمقانه‌ای دوستش دارم! عروسی‌ای نگرفته بود برایم، مجبور شده بود عقدم کند و اگر به خودش بود که در خانه‌ی پدرشوهرم رهایم می‌کرد و برای آزار دادنم گهگاهی بهم سرمیزد! اما او از آزار دادنم لذت می‌برد، بخاطر اعتراضات پدرشوهرم دستم را گرفت و به خانه‌اش برد تا راحت کارش را انجام دهد. در خانه زندانی‌ام می‌کرد و زمانی که بیرون می‌رفتیم حق استفاده از آسانسور را نداشتم! کنار تختش می‌ایستم... یادآوری خاطرات گذشته خودم را ناراحت می‌کند، چه برسد به اویی که روی تخت بیمارستان افتاده است. اگر این ها را بهش می‌گفتم، به جای کمک زجرش نمی دادم؟! اگر حرفی از گذشته می‌زدم، باید از طوطی هم حرف می‌زدم! طوطی‌ای که دوستم بود و فرهاد عاشقش! احساس فرهاد به طوطی مانند احساس من به فرهاد یک طرفه بود! طوطی به اجبار خانواده‌اش سر سفره‌ی عقد با فرهاد نشست و برای آنکه از شر این ازدواج راحت شود و مرا به فرهاد برساند، نقشه کشید که شب عروسیشان تظاهر به خودکشی کنم! اما این تمام ماجرا نبود! طوطی نامه‌ای از زبان نوشته بود که فرهاد به بهانه‌ی ازدواج به من دست درازی کرده است! خودکشی آن شب من و آن نامه باعث شد عروسی به هم بخورد و من با خفت عروس فرهاد شوم! حتی حلقه‌ی ازدواجی هم فرهاد برایم نخریده بود! حرفهای دکتر در سرم تکرار می‌شود. هر حرفی که به فرهاد می‌زدم، باورش میشد! چرا نمی‌گفتم با عشق ازدواج کرده‌ایم و حرفی از طوطی نمی‌زدم؟! تنها می‌ماند نداشتن عکس مشترک که بهانه‌ای برایش می‌آوردم! با این افکار دست فرهاد را لمس می‌کنم که چشمانش را باز می‌کند. نگاهش غریبه است، اما خشمگین نیست... اما دستم را پس نمی‌زند! دروغ‌ها را پشت سر هم ردیف می‌کنم و او باورم می‌کند! *** پنج سال از آن روزها می‌گذرد و وضعیت حافظه‌ی فرهاد بهبودی پیدا نکرده است! دستم شکم برآمده‌ام را لمس می‌کند و نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زند! نگاهی به تقویم می‌اندازم و با دیدن تاریخ ماتم می‌برد! ۶ شهریور است... روزی که قرار بود فرهاد با طوطی ازدواج کند! صدای آیفون مرا از جا می‌پراند... با این فکر که فرهاد پشت در است، بدون نیم نگاهی به آیفون، در را باز می‌کنم. - خوب شد اومدی عزیزم! دخترمون هم بدجور... اما با دیدن زنی که در آستانه‌ی در ایستاده است حرف در دهانم نصفه می‌ماند. طوطی اینجا چه می‌کند؟! https://t.me/+Z11UoApkmH0zMzY8 https://t.me/+Z11UoApkmH0zMzY8 پسره به زور باهاش ازدواج کرده و تو یه تصادف حافظه‌ش رو از دست میده، اما زنش گذشته رو ازش مخفی می‌کنه تا اینکه بعد از چند سال سروکله‌ی عشق اول پسره پیدا میشه😱😭😥 https://t.me/+Z11UoApkmH0zMzY8
نمایش همه...
Repost from N/a
#Part_1 _با این بو کل فروشگاه و به گو*ه کشیدی هیچکس تو منطقه 1 نمیاد بادمجون سرخ کرده با نون لواش بخوره پاشو گمشو تا... نگهبان فروشگاه پر غیض روبه دخترک می‌توپید که همان لحظه یک مرد روی پا نشست کنار ماهیتابه‌ی پر روغن دخترک روی پیک نیک _یه لقمه بده دختر جون دخترک خندید مات آنقدر پر ذوق که ندید نگهبان خیره به مرد روبه رویش ترسیده حرف در دهانش ماسید _مطمئنین از بادمجونای من میخواین؟ لب های مرد تکان خورد آرام خیره به لباس مدرسه‌ی دخترک زیر آن چادر سیاه _آره دخترک پر ذوق خودش را جلو کشید حتی با اینکه مرد نشسته بود قدش زیادی بلند بود با شانه های پهنش مردی نزدیک به 40 سال _خیلی شیک و پیکین. بادمجونام و نخورین بگین مزه‌ی پِهِن میده. چون پولدارین یه موقع پول میدین به چندنفر تا بیان نفله‌م کنن. خوردین بدتون اومد پولتون و پس میدم گوشه‌ی لب کیارش بالا رفت دخترک وراج شاید 16 17 سال سن داشت   با آن چشمان رنگی دخترک بازهم لب تکان داد اینبار با چشمانی براق _تو لقمه‌تون نمکم میزنم. میزنم که بازم بیاین تکه کارتنی که نگهبان پرت کرده بود روی زمین را صاف کرد (هر لقمه فقط 48 هزار🩷) نگاه کیارش روی آن قلب صورتی ماند _ساختمون فروشگاه پشتم و می‌بینین؟ خیلی بزرگه. 52 طبقه‌س. تازه صاحب این فروشگاه همه‌ی خونه ها و مغازه‌ی کناری و خریده تا فروشگاه و بزرگتر کنن. ببینین نصفه کاره‌س. فعلا فقط میلگرداش و زدن کیارش نگاه سنگینش را‌ از روی دخترک تکان نداد با تفریح قدیری با حرص غریده بود یک دختر مدرسه‌ای مثل میمون از میلگرد طبقه‌ی یازدهم ساختمان نیمه‌کاره‌ی کناری آویزان شده تا به کارگری لقمه‌ی بادمجان سرخ کرده بدهد دخترک یکی از بادمجان های سرخ شده را از تابه بیرون کشید _یه چیز روی دلم باد کرده. بگم؟ صاحب اینجا میگن خیلی خرپوله. اما من میدونم که اینا قاچاقچین. هر روز نیاین اینجا. یه موقع دل و روده‌تونو میکشن بیرون. چون خوشتیپین گفتم یه موقع جوون مرگ نشین. فندوق بخورین دست از جیبش در آورد و با نیم خیز شدنش انگشتانش را به لب های مرد فشرد در همان حال پچ زد بدون آنکه به تفریح در چشمان مرد توجه کند _هیچکس جرعت نداره ازشون مدرک جمع کنه که قاچاق می‌کنن. اما من کردم. کتاماین. هروئین. کوکایین. ال اس دی و... قاچاق می‌کنن. بازم هست اما اسماشون سخته کیارش لب هایش را از هم فاصله داد خیره به چشمان پر ذوق دخترک دخترک فندق ها را با انگشت های ظریفش داخل دهان او هل داد _فکر کنم یه بار رئیسشون و از پشت سر دیدم. مثل فیلما در ماشین و براش باز کردن. قدش بلند بود. مثل شما. اسمشم فهمیدم. کیارش سلطانی دهانش تکان خورد لِه شدن فندق ها زیر دندانش چشمانش آرام چرخید تا روی آن کِش پایین موهای بافته‌ی دخترک با یک پاپیون سرخابی از پایین مقنعه‌اش بیرون زده بود دخترک خندید برای برداشتن یک نان لواش کمر صاف کرد _چرا هیچی نمی‌گین؟ کل پول کار کردن دیروزم شد همون فندقایی که تو دهنتونه گوشه‌ی لبش بالا رفت دوباره دخترک شیرین حیف که دخترک.. زیادی می‌دانست چیزهایی که نباید می‌دانست را _شاید میلگردا روی سرت بریزه. اینجا نَشین دخترک بی‌توجه به حرف او بادمجان را لای نان لواش گذاشت _چون برای شما بود نذاشتم بسوزه. یه شب خودم دیدم پشت فروشگاه همون سلطانی چاقو رو کرد تو شکم یکیشون. هیچکس نبود اما من ازشون فیلم گرفتم نگاه کیارش چرخید نشست روی میلگرد ها دیروز به قدیری گفته بود که کارگرها میلگرد ها را ایستاده بگذارند دقیقا کنار جایی که آن دخترک دستفروش می‌نشست لب هایش با تفریح تکان خورد _بازم فندق داری؟ دخترک 3 فندق دیگر به دستش داد _همینا مونده. بوی عطرتون مثل همون سلطانیه کیارش فندق ها را در دهانش انداخت همزمان دست دراز کرد آن سنگی که کنار میلگرد ها بود و میلگرد های ایستاده را تکیه به دیوار نگه می‌داشت.. را برداشت _عطرش خیلی خوشبوعه. هربار رد شد نتونستم صورتش و ببینم گفته بود به قدیری که خودش دخترک فضول را از سر راه برمی‌دارد _لقمه‌تون آماده شد. میلگردا چرا تکون می‌خورن؟ دیروزم داشت روی سرم می‌ریخت. یکی بازوم و عقب کشید که الان سالمم میلگرد ها لرزیدند سُر خوردند روی دیوار _بوی عطرش مثل همون سلطانی بود. نتونستم ببینمش لقمه را سمت او گرفت نگاه کیارش بالا رفت دیروز خودش.. تن دخترک را عقب کشیده بود _چون شک کردم شاید اون باشه دلم نیومد. هرچی فیلم ازشون به عنوان مدرک گرفته بودم و پاک کردم اخم های کیارش گره خورد اگر فیلم را ندارد پس لازم نیست.... _لقمه رو نمیخورین؟ قبل از اینکه بتواند تن دخترک را عقب بکشد صدای بلند افتادن کلِ میلگرد ها... ادامه👇 https://t.me/+-XhWrdsWil5kYjY0 پارت اول رمان❌ سرچ کنید❌
نمایش همه...
1
Repost from N/a
_کمرنگ خانم، یکم برو اونور... موطلایی بود و چشم ابی، لباس مشکی ساده اش بیشتر توی چشم کرده بودش، سه روز بود می دیدش. _آقا ببخشید! اینجا جا پارک شماست؟ از پشت عینک دودی نگاهش کرد، دخترک سرش بالا بود، داشت آسمانخراش بلند را نگاه می کرد. _که چی؟ میخوای تو پارک کنی؟ به شوخی گفت و ماشین را خاموش کرد، ظاهر دختر ساده بود، یک مانتوی ساده و روسری... فکر کرد حتما دنبال کار آمدن. _شما تو این ساختمون بزرگه خونه دارید؟ مرد از ماشین گرانقیمتش پایین امد، نگاهی بی تفاوت به سرتا پای دخترک کرد. _چیه؟ اومدی تحقیق برا خرید؟ بالاخره دخترک سر پایین گرفت، لپهایش گل انداخت، خجالت کشیده بود، پولداری از سر و کله اش می بارید. _من؟ ... نه اقا، دنبال یکی می گردم، برای یکی کار کردم پولمو گفت میده ولی نداد، الانم جواب نمیده، یادمه گفت این‌جا می شینه. عباس به ساعتش نگاه کرد، خسته بود، بعد از کشیک طولانی بیمارستان. _اینجا۲۵ طبقه ست دختر، هر طبقه۱۰ واحد...چقدر بدهکارته؟ فکر کرد کسی که اینجا زندگی کند پول بدهی اش به دخترک مگر چقدر است؟ _دومیلیون، براش کار دستی کردم، می خواست کادو بده به دوست پسرش، دوماهی میشه... کلافه حرف دخترک را قطع کرد. _برای دو تومن چند روزه اینجایی؟ لبهای دتر با لبخند لرزید، عباس خجالت کشید، برای او پولی نبود اما... _می دونم برای شما پولی نیست ولی... من کار کردم، میدونین یه پلیور مردونه چقدر سخته ببافی؟ خورشید این پا و آن پا کرد. _ببخشید وقتتونو گرفتم، فکر کنم دختره از جیب من میخواست به دوست پسر پولدارش کادو بده...شرمنده... دختر خواست برود، اما ... _مشخصاتش و بده، شاید دیده باشم. اما در واقع چیزی در ذهنش جرقه زد، یک پلیور خردلی که دوماه پیش هدیه گرفته بود. _دختره رو؟ عینکش را در اورد، واقعا بامزه بود. _نه مشخصات دوست پسرشو...خب دختره رو دیگه. باز خجالت زده نگاه کرد، دخترک لپ گلی مثل هیچکدام از دخترهای دورش نبود. _شرمنده، دختره خب خوشگل بود، قد بلند، موهاش یه جوری بود.از اینا که رنگی رنگی بودن...لباش گنده بود،یه نقاشی ... خودش بود، پریسا! منشی مطبش. _نقاشی نه  جوجه رنگی، تتو یه مار رو دستش بود؟ چشمان درشت آبی اش گرد شد. _عه آره! یه مار قشنگی بود. میشناسیدش؟ بخدا دو هفته یکسره رو اون پلیور کار کردم، از جیب خرج کردم، گفت پولشو میده. با سر به خورشید اشاره کرد که بیا. _با من بیا!اون بخوادم پول نداره بهت بده،بیا ببین پلیورت و میشناسی؟ دخترک کیف کوچکش را بغل زد و دنبالش پا تند کرد. _شما دوست پسرشید؟ واقعا می گن پول حلال گم نمیشه...بقران سه روزه دارم میگردم شاید ببینمش، صاحبخونم کرایه میخواد، منم هر چی داشتم دادم برا بی بیم دارو...اینارو نمی گم ناله کنم ها، گناه داره، ولی خب پول خودمه، میشناسیدش؟ تند تند حرف می زد، آنقدر بی حواس که وقتی پشت سرش داخل اسانسور رفت محکم به عباس خورد. _ارومتر! منشیم بود نه دوست دخترم و اخراج شد اتفاقا سر همون پلیور. یاد شب تولد افتاد که پریسا مست کرده و وقت دادن کادو بوسیده بودش. چندش بود. _ای وای! یعنی از پلیور بدتون اومد؟ خیلی گشتم یه طرح قشنگ بدم، اخه دختره گفت دوست پسرش خیلی قشنگه و سخت پسند،طفلک. بی اختیار با لبخند به دختر نگاه کرد، کمتر دختری چنین بود. _بدهکارته دلت براش میسوزه؟ هر چه بیشتر نگاهش می کرد بیشتر می فهمید چقدر قشنگ است، اما داشت با دستهایش کار میکرد نه قشنگی اش. _خب انگار شمارو خیلی دوست داشت، اینکه بی مرام بود بماند ولی خب ایشالله خوش باشه،حالا واقعا از پلیور خوشتون نیومده؟ اسانسور ایستاد، اخرین طبقه، خواست بگوید نمی ترسی تنها امده ای اما نگفت، نمیخواست فکرش را بد کند. _راستش اصلا ندیدمش، بیا ببین خودشه، من پولت و میدم چون پریسا اخراج شده و پولم نمیده بهت. با تمام خستگی از یک شیفت طولانی از هم صحبتی با او خوشش آمد، پر انرژی بود. _نمیشه که شما پول بدید،اول ببینم شاید اون نبود. دم در واحدش ایستاد، دخترک با تعجب نگاه می کرد، حق داشت یک ساختمان بزرگ و پر از تزئینات، درهای زیاد. _چقدر اینجا شیکه!اها ببخشید من اینجا می مونم شما بیاریدش. از احتیاط او خوشش آمد. میان وسایل کمد پیدایش کرده و از کادو بیرون اورد، قشنگ بود. _همینه؟ دخترک داشت دور و بر را نگاه می کرد، تا پلیور را دید ذوق کرد. _ بخدا خودشه! اخی نازه! نمیخواین بدین می برم، شاید قیمت کمتر به کسی فروختم. چشم از او نتوانست بردارد. _میخوامش، بنظرم ارزشش بیشتره، شماره حسابت و بده. لبخندش درخشان بود. _واقعا؟ دوسش دارین؟ همون دو تومن و بدین.این شماره کارتم. خورشید! اسمش شبیه موهای طلایی و آبی چشمانش بود. میخواست بیشتر ببیندش، _بازم سفارش میگیری؟ https://t.me/+63tgfkLGtpNhYzM0 https://t.me/+63tgfkLGtpNhYzM0 https://t.me/+63tgfkLGtpNhYzM0
نمایش همه...
1
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۴۷ بالاخره نگاهم کرد‌، با مکث، تقریبا طولانی ، متفکر. اخم هایش بودند اما کمرنگ تر: من رحم ندارم؟ پای حرفم ایستادم: _نداری. _من؟ سر تکان دادم. _د آخه من یا تویی که بی رحمیت اول از همه معدتو نشونه میگیره؟؟.... تو دیگه از رحم حرف نزن غزل. گیج و متعجب زمزمه کردم: معدم؟ دوباره رویش را گرداند و چشمانش را بست. الان معده‌ی من این وسط چه ربطی داشت؟ ولی... شاید... اصلا کل ربط ها به او بود. لبخندم ناخودآگاه روی صورتم پخش شد: پس بگو.... این اخلاق آقا واسه معده‌ی منه! نرم نشد: بگیر بخواب غزل! نزدیک ترش شدم و سرم را از روی بالش برداشتم: نمیگیرم و نمیخوابم..... _هر جور راحتی! کوتاه نیامدم. دستم را روی چشمش گذاشتم: دیدی چی شد؟ پلکش لرزید: به معدم حسودیم شد. چیزی نگفت، چشمش را هم باز نکرد. آب دهانم را قورت دادم و به فکر سمی سرم بله گفتم. سرم را پایین بردم و محکم بازویش را گاز گرفتم. گازی با تمام زوری که در اختیار داشتم. صدایش بالا رفت. تمامش نکردم. به جبران اخلاق مرخرفش حسابی دندان هایم را درون عضلاتش فرو بردم. حقش بود ، نبود؟ موهایم را با دست دیگرش گرفت و کمی کشید. سر عقب بردم. تخس نگاهش کردم. تشر و خشم در صدایش عیان بود: _ چته تو ، کندیش! _ بایدم میکندم.... هوس معدم بود. بچه ها تو اینستاگرام به هم نزدیک تریم و اخبار رمان جدید هم هست😉 http://Www.instagram.com/haafroman
نمایش همه...
219😁 87👍 10🥴 7🔥 6❤‍🔥 1🥰 1🌚 1
Repost from N/a
sticker.webp0.30 KB
Repost from N/a
_افق باید از داداشم طلاق بگیری لعنتی حال و روز داغونم رو نمی‌بینی! هر دفعه که اون جلوی چشمام لمست میکنه زنده زنده می‌میرم با چشمای اشکی و نفرت محکم تخت سینه‌ش کوبیدم. _عوضی پست فطرت طلاق نمی‌گیرم یکسال تموم ادای مرد عاشق پیشه رو برام در آوردی و درست یک هفته مونده به جشن نامزدیت ازم سو استفاده کردی یادته چطور پسم زدی! با شرمندگی سرش و پایین انداخت. _حالا چه داغون شدنی! تو مگه اصلا منو دوست داشتی دانوش _آره آره به خدا دوستت داشتم، هنوزم که هنوزه دوستت دارم. حاجی مجبورم کرد چرا نمی‌فهمی! پدرش حاج داراب نیک زاد و نماینده مجلس مملکت مردی در ظاهر با خدا و ایمون که تهدیدم کرد ازش پسرش فاصله بگیرم به گناهی که گردن من نبود. _اگه عاشقم بودی مثل مرد جلوش وایمیستادی نه اینکه تا کارت بانکی و پولت و گرفت جا بزنی خیلی بی عرضه‌ای بر عکس دانیال با رگ براومده گردن چهرش سرخ شد. _آخه جلوش وایستم از کی دفاع کنم! مادر بدکاره و بیزینس‌من تو! عصبی سیلی محکمی تو گوشش خوابوندم. _خاک تو سر من که روزی عاشق پسر بچه‌ای مثل تو شدم مرد نیستی دانوش با نیشخند چونم و محکم بین مشتش گرفت. _تو تا ابد باید معشوقه‌ی من باشی فکر کردی میذارم با برادرم زندگی بسازی نه تو مال منی فقط من _دست کثیفت رو از روی زنم بکش تا نشکستمش داداش وحشت زده به دانیال که بین چهارچوب با چشمانی قرمز ایستاده نگاه دوختم. لرزون لب باز کردم. _گمشو بیرون دانوش همین حالا دانوش با نگاهی که برام خط و نشون می‌کشید، تنه‌ای به دانیال زد و از اتاق خارج شد. _دست خورده‌ای داداشم بودی و از سر مردونگی عقدت کردم ولی وقتی زن منی حرمت نشکن، نگاهت هنوز که هنوزه زیادی عاشقانه‌ست به داداشم اجباری با دانیال ازدواج کردم. نه به خاطر سو استفاده‌ای که دانوش ازم کرد، فقط به خاطر انتقام انتقام برای دیدن حال و روز الانش، ولی وسط راه جا زده بودم. لعنت به قلب زبون نفهمم که به جای تنفر هنوز با تیکه تیکه های شکسته‌ش دوستش داشت. _می‌خوام طلاق بگیرم دانیال فردا درخواست میدم _دِ غلط میکنی افق تو الان محرم و مال منی ناباور اخم درهم کشیدم که با قدم های بلند نزدیکم شد. _خوب میدونی که ازدواج ما از روی عشق و علاقه نبود _از کجا میدونی نبوده! همینکه من بخوامت یعنی تا ابد اسمت کنار اسمم حک شده هست. می‌ترسیدم. از این مرد که از تمام خانوادش خصوصا دانوش نفرت و کینه داشت، شدیدا می ترسیدم. _به خاطر دانوش و حرف روی حرف حاج بابات آوردن منو میخوای! لطفا بیا کشش ندیم یهو دست دور کمرم حلقه کرد و به آغوشش سنجاق شدم. _نه افق، به خاطر اینکه تو لایقی لایق این دارایی و اسم رسم در کنار شوهرت یکبار دیگه نگاهت بهش عاشقانه باشه یا حرف طلاق رو وسط بکشی می‌کشتمش داداشم و حاج بابام رو جلوی چشمات می‌کشم. قطره اشکم که چکید، لب روی پیشونیم گذاشت و عمیق بوسیدم. اون روز فهمیدم بزرگترین اشتباهم ازدواج کردن با مرد خطرناکی مثل اون بود مردی که می‌خواست پدرش رو زمین بزنه و صاحب همه چی بشه... https://t.me/+4Q7nTYkHXbwxNGJk https://t.me/+4Q7nTYkHXbwxNGJk https://t.me/+4Q7nTYkHXbwxNGJk ❌️من افقم دختر شر و شیطونی که با زیبایی و دلبری ذاتیم بدجور از مردها دل می‌بردم. اما یه روز چشمم مردی رو گرفت که حتی نگاه سمتم نمینداخت، هر کاری کردم تا اینکه عاشقم شد ولی گذشته‌ی مادرم و اسم و رسم پدرش ما رو از هم جدا کرد و برای انتقام همسر برادرش شدم، مردی که نمی‌دونستم چقدر خطرناکه و...😱🥲💔
نمایش همه...
Repost from N/a
-دوتا نواربهداشتی بذار، پسرعموی بزرگت تو این خونه زندگی می کنه! مریم پتو از سرش کشید و با غیض روی تخت نشست -چرا مهرانه خانم؟ اگه خونمو ببینه میشم نجس؟ میشم دختر خراب؟ مهرانه با چشمان گشاد شده روی دستش کوبید -مار بگزه اون زبونتو چشم سفید! دیوونم کردی تو... آخرش این زبون سرخت سرتو بر باد میده حالا ببین کی گفتم. مریم دستش را در هوا پرت کرد و با پوزخند گفت -من برخلاف شما از اون غول بی شاخ و دم نمی ترسم، تو روشم میگم اینو... تو هم الکی جلوی دهنمو نگیر! -نگیرم که خودتو بدبخت می کنی ذلیل مرده! تو که می دونی اون با مامانشم شوخی نداره... نذار این حرفاتو بشنوه کارت برسه به تنبیه! تنبیه! دختر ۲۰ و اندی ساله باید ترس از تنبیه می داشت؟ اگر می توانست سر آن دیکتاتور را از تنش جدا می کرد و بعد این خانه را برای همیشه ترک می کرد! عاصی شده از جانب گیری مادرش داد کشید: -برو بیرووون! به جای اینکه پشت دخترت باشی اومدی تهدیدم می کنی؟ فقط به خاطر یه پریود که نه گناهه نه حرام، چرخه ی طبیعی زناست! اون گنده بک هم گوه میخوره اگه بخواد تنبیهم کنه! صورت مهرانه از ترس سرخ شد... داشت سکته می کرد! اگر صدایش به گوش شهاب می رسید بدبختش می کرد... داغش را به دلش می گذاشت! -باشه چش سفید بیار پایین صداتو من رفتم بیرون... آخرش تو یکی سکتم میدی! صدای کوبیدن در آمد و دخترک بغض ترکاند... دستش را زیر دل پر دردش گذاشت و زار زد! *** با موهای پریشان و لنگه ی بالا رفته ی شلوارش روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود تا بسته ی قرص ها را بردارد! -اه لعنتی... موقعی که داشتن قد تقسیم می کردن من کدوم گوری بودم اخه؟ همان وقت بدن مردانه و بزرگی از پشت به او چسبید و خیلی راحت بسته ی قرص ها را پایین اورد. -هـــین! -منم بچه! مریم با هراس برگشت و شهاب استوار سر جایش ماند. با آن بدن بزرگ کم مانده بود دخترک را بین خودش و کابینت له کند -واسه چی میخوای قرص بخوری؟ مریم چیزی نگفت و نگاه تیزبین شهاب دست دخترک را روی زیرشکمش شکار کرد... پریود شده بود! قرصی که هر ماه برایش میخرید را از داخل جعبه در اورد و به دستش داد... می دانست فقط همین قرص روی دردهایش اثر می کند. -بعد تموم شدن پریودیت قرص آهن میخوری؟ خونریزیت زیاده باید جایگزین شه! سر دخترک به ضرب بالا امد -تو از کجا می دونی که چقدر خونریزی... با درد وحشتناکی که یکهو زیر دلش پیچید خم شد و آخی گفت! شهاب با اخمی پر ابهت دست نرمش را گرفت و بعد از نشستن روی صندلی او را روی پاهایش نشاند اشک روی صورتش را با نوک انگشت گرفت و لب زد -می دونم چون اولین بار خودم شلوار خونی پرنسسم‌و شستم تا کسی جرئت نکنه دعواش کنه! https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0 https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0 https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0 https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
نمایش همه...
2