آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Открыть в Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Больше2025 год в цифрах

21 905
Подписчики
-2024 часа
+527 дней
-1930 день
Загрузка данных...
Похожие каналы
Облако тегов
Входящие и исходящие упоминания
---
---
---
---
---
---
Привлечение подписчиков
декабрь '25
декабрь '25
+550
в 0 каналах
ноябрь '25
+1 227
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '25
+745
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '25
+653
в 0 каналах
Get PRO
август '25
+464
в 0 каналах
Get PRO
июль '25
+461
в 0 каналах
Get PRO
июнь '25
+191
в 0 каналах
Get PRO
май '25
+804
в 0 каналах
Get PRO
апрель '25
+586
в 0 каналах
Get PRO
март '25
+636
в 0 каналах
Get PRO
февраль '25
+481
в 0 каналах
Get PRO
январь '25
+115
в 1 каналах
Get PRO
декабрь '24
+9
в 0 каналах
Get PRO
ноябрь '24
+4
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '24
+3
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '24
+87
в 0 каналах
Get PRO
август '24
+473
в 2 каналах
Get PRO
июль '24
+715
в 3 каналах
Get PRO
июнь '24
+498
в 0 каналах
Get PRO
май '24
+692
в 5 каналах
Get PRO
апрель '24
+570
в 7 каналах
Get PRO
март '24
+844
в 7 каналах
Get PRO
февраль '24
+1 388
в 8 каналах
Get PRO
январь '24
+1 127
в 7 каналах
Get PRO
декабрь '23
+1 040
в 9 каналах
Get PRO
ноябрь '23
+712
в 8 каналах
Get PRO
октябрь '23
+908
в 8 каналах
Get PRO
сентябрь '23
+862
в 7 каналах
Get PRO
август '230
в 1 каналах
Get PRO
июль '230
в 0 каналах
Get PRO
июнь '23
+1
в 0 каналах
Get PRO
май '23
+1 194
в 17 каналах
Get PRO
апрель '23
+212
в 0 каналах
Get PRO
март '23
+34
в 0 каналах
Get PRO
февраль '23
+129
в 0 каналах
Get PRO
январь '230
в 0 каналах
Get PRO
декабрь '220
в 0 каналах
Get PRO
ноябрь '220
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '22
+7
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '22
+206
в 0 каналах
Get PRO
август '22
+557
в 0 каналах
Get PRO
июль '22
+318
в 0 каналах
Get PRO
июнь '22
+197
в 0 каналах
Get PRO
май '22
+260
в 0 каналах
Get PRO
апрель '22
+1 269
в 0 каналах
Get PRO
март '22
+123
в 0 каналах
Get PRO
февраль '22
+23 132
в 0 каналах
| Дата | Привлечение подписчиков | Упоминания | Каналы | |
| 26 декабря | +2 | |||
| 25 декабря | +1 | |||
| 24 декабря | 0 | |||
| 23 декабря | 0 | |||
| 22 декабря | 0 | |||
| 21 декабря | +188 | |||
| 20 декабря | +2 | |||
| 19 декабря | +4 | |||
| 18 декабря | +98 | |||
| 17 декабря | +1 | |||
| 16 декабря | 0 | |||
| 15 декабря | +1 | |||
| 14 декабря | +2 | |||
| 13 декабря | +1 | |||
| 12 декабря | +2 | |||
| 11 декабря | 0 | |||
| 10 декабря | 0 | |||
| 09 декабря | +138 | |||
| 08 декабря | +2 | |||
| 07 декабря | +1 | |||
| 06 декабря | +1 | |||
| 05 декабря | +2 | |||
| 04 декабря | +1 | |||
| 03 декабря | +43 | |||
| 02 декабря | +60 | |||
| 01 декабря | 0 |
Посты канала
sticker.webp0.57 KB
1 24910
| 2 | -باز که اینجایی! خانم محترم مگه نگفتم برو بیرون؟
-تو رو خدا پسرمو توی این مدرسه ثبتنام کنید میخوام باسواد بشه.
-اینقدر الکی قسم نده... ما مسلمونیم و دینمون هم اسلامه. دین در مورد بچههایی که زنازاده هستن کلی قانون داره یعنی اونا هیچوقت مثل بقیه نیستن... بچه حروم رو اگه توی آب زمزم هم بشوری و لقمهی بهشتی هم بهش بدی بازم ناپاکه و در آینده هیچوقت آدم صالحی نمیشه...
نیش تند و تیز بغض گلوی یاسمن را خراش داد. سرفهای کرد و صدایش را صاف.
-اگه من مادرشم توی همین مدرسه ثبت نامش میکنم.
مدیر مدرسه زیرلب به حالتی مشمئز کننده طوری که او بشنود گفت، چقدر مادر مادر میکنه زنیکهی هرزه...
امیر به دیوار تکیه داده و ساعدش را زیر چشمان خیسش کشید.
-مامان بریم نمیخوام درس بخونم... میخوام کار کنم...
یاسمن در حالی که دنبال یافتن تاکسی برای رفتن به ادرسی بود که سالها از جلوی در خانهاش هم عبور نکرده بود ذهنش به چند سال پیش و آنشب برگشت...
حالش خوش نبود و دلش برای مادرش تنگ بود.
-اون شب میخواست منو بکشه...
بند لباسم را به بازی گرفت.
-ولی من نذاشتم!
-میخوام برگردم پیش خانوادهم...
-احمق خانوادهت منم! اصلاً مگه توئه بیخانواده کسی رو داری؟
با نگاه داغش سراپایم را جستجو کرد. حس کردم مست است.
-بهت نیاز دارم دختر... حالم خوش نیست بذار یه امشبو باهات بگذرونم... میخوام تنم مشغول تنت بشه تا ذهنم پرت بشه از گذشتهمون...
نتوانست در برابر لمس ماهرانه و آن لحن عاجزانهای که برای تنِ او فریاد میزد نادیده بگیرد و بزرگترین حماقت زندگیاش را کرد...
دل به دلش داد و بعد از آن تن به تنِ نیاز مردانهاش...
فردای آنشب توی ماشین فردی ناشناسی بیدار شد که پرتش کرد جلوی در خانهشان و رفت!
رمان ژانوس برگرفته از داستانی واقعی...
❌هرگز مثل این قصه را جایی دیگر نمیخوانید.
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8 | 696 |
| 3 | - اینجا چه غلطی میکنی؟!
صدای خشدارش از بین دندانهای کلید شدهاش بیرون آمد. سر تا پایش را از نظر گذراندم و بعد با عشوهای که در تمام این سالها ابزار کارم محسوب میشد تابی به موهای پَرکلاغیام دادم.
- اینجا که خونمه؛
قدمی به او نزدیک شدم و رخ به رخش ایستادم.
- تو کجا اینجا کجا پاشا شایگان!
تمسخر کلامم را گرفت و مثل من قدمی جلو آمد.
- این آشغالدونی خونته؟!
فریادش ستونهای خانه را لرزاند اما من آب دیده شده بودم در برابر آنها. منی که ضرب دستش را بارها و بارها چشیده بودم این داد و فریادها برایم شوخی بود.
- آره خب به پای عمارت شاهنشین شما نمیرسه، اما خب بدیم نیست.
لباس بازی که سخاوتمندانه تن و بدن سفیدم را به نمایش میگذاشت کلافهاش کرده بود.
- با خودت چیکار کردی؟
صدایش هنوز هم بلند بود اما عجزی که درونش لانه کرده بود آنقدر پیدا بود که به راحتی متوجهش شدم. دیگر برایم اهمیتی نداشت پس پوزخند روی لبهایم پر رنگتر شد.
- جملهت رو اصلاح کن آقای شایگان؛
چشمهایم را قفل طوسیهای براقش که خون افتاده بود کردم.
- باید بگی تو با من چیکار کردی…
مات چهرهی رنگ و لعابدارم بود و من با فاصله گرفتن سیگاری آتش زدم و با ناخنهایی سرخ به رنگ خون از آن کام گرفتم.
- توقع داشتی وقتی مثل یه تیکه آشغال از خونه و زندگیت پرتم کردی بیرون چجوری قرار شکمم و سیر کنم؟!
رگ گردنش آنقدر تند و محکم میزد که شک نداشتم اگر ادامه بدهم پاره خواهد شد از بیغیرتی صاحبش.
- میخوای بدونی چرا این آشغال دونی که ازش حرف میزنی شده خونم؟
پک دیگری زدم و خندیدم.
- البته فقط خونه نیست گاهی هم تغییر ماهیت میده به محل کار…
- خفشووووووووو
چشمهایم را بستم از صدای نعرهاش اما عقب نکشیدم.
- چرا؟ مگه خودت برای همین کار نیومدی اینجا؟!
کام عمیق دیگری گرفتم و با زهرخندی ادامه دادم:
- اصلاً کسی کار دیگهای با من نداره که بخواد زنگ در این خونه رو بزنه؛
گردنم را کج کردم و موهایم ریخت روی صورتم. آن روزها نقطه ضعفش همین حرکتم بود.
- فقط قبلش باید وقت میگرفتی، آخه سرم خیلی شلوغه…
از چشمهایش شعلههای آتش زبانه کشیده بود و من همچنان بدون توجه به اینکه با حرفهایم چه بلایی بر سرش میآورم، چشمکی زدم و اضافه کردم:
- البته کار آشناها رو زودتر راه میندازم نگران نباش.
سیگار را درون جا سیگاری خاموش کردم و تیر خلاص را زدم:
- هر چی نباشه ما یه روزی زن و شوهر بودیم نه؟!
چشمهایش را بست و آنقدر یکدفعه به طرفم قدم تند کرد که نتوانستم عکسالعملی نشان دهم.
- گفتم دهنتو ببند…
صدای فریادش و بعد از آن دستهایی که پشت هم روی صورتم نشست باعث شد ناخودآگاه قدمی به عقب بردارم. نفسم از سنگینی ضرب دستش بند رفت و پلکهایم روی هم قرار گرفت. خیسی و لزجی خون را کنار لبم حس کردم و بعد گرمایی که با خشونت و ناگهانی به لبهایم تزریق شد. انگار سوار ماشین زمان شده بودم و برگشته بودم به ده سال پیش، من طعم این سیلی و بوسه را بارها تجربه کرده بودم…
https://t.me/+3j24s59-Tts1ZWU0
https://t.me/+3j24s59-Tts1ZWU0
من آرسوام، منم مثل همهی دخترا آرزوهای قشنگ و صورتی داشتم وقتی با پاشا شایگان ازدواج کردم فکر کردم دیگه همهی دنیا قرار به کام من بچرخه اما چرخ و فلک زندگیم خیلی زود به کف زمین رسید. آرزوهام سیاه شدن و مثله یه دستمال کثیف از خونه زندگیم پرتم کردن بیرون اونم به جرم نکرده، اونجا بود که فهمیدم برای اینکه زنده بمونم باید تن به کارهایی بدم که هیچوقت حتی فکرش هم نمیکردم. شدم زنی که اسمش و محل زندگیش شده بود نقل دهن مردای کوچه و بازار. وقتی که تا گردن غرق لجنزار زندگیم بودم دوباره پاشا شایگان سر راهم قرار گرفت. همون مردی که یک روز من رو، زنش رو که بهش انگ خیانت زده بود و آوارهی خیابونا کرد.
https://t.me/+3j24s59-Tts1ZWU0
https://t.me/+3j24s59-Tts1ZWU0
پیشنهاد ویژه⚡️ | 287 |
| 4 | #گریز_از_تو
#پارتی_از_رمان👇
شایان جا خورد. یاسمین با صورتی که مدام سرخ تر میشد جلو رفت و مقابلش ایستاد. تیغ آفتاب درست توی چشمهایش بود...
_اگه میدونید، بگید. درد من چیه که ارسلان و ول کردم و خواستم این بچه رو نگه دارم؟! لابد خواستم ازش انتقام بگیرم نه؟
شایان مشتش را محکم روی کاپوت کوبید.
_خواستی بری گفتم باشه، کمکت میکنم اما چرا سر اون بلایی که تو شکمته بازی درآوردی؟!
_ چون این بلا تنها چیزیه که از زندگی برام مونده.
صدایش بلند بود، نه تا حدی که بر صدای تردد ماشین را غلبه کند اما چسبید به گوش آن ها و تمام مغزشان را پر کرد.
_خواهرزاده ی شما با خودش عهد کرده تا ته عمرش به جای دیگران تصمیم بگیره و امر و نهی کنه. نه به دل کسی اهمیت بده نه احساس کسی... چرا؟ چون فقط خودش تشخیص میده صلاح دیگران چیه. فقط اون میدونه آینده چی میشه و بقیه احمق و زبون نفهمن.
انگشت لرزانش را بالا آورد و به خودش اشاره کرد.
_یاسمین یه دختر احساساتی و زبون نفهمه، چون هیچکس و نداره که ازش حمایت کنه باید تا ته عمرش پا بذاره رو احساسش و به مصلحت ارسلان خان بگه چشم؟!
با همان انگشتانش شروع کرد به شمردن...
_چون پدر نداره، مادر نداره، بی کس و کاره و متکی به ارسلان باید تا ابد دهنش و ببنده، چشماش و ببنده، با همه چی کنار بیاد. که چی؟
ارسلان از اولش همین بوده، ارسلان عادی نیست، ارسلان... ارسلان چی میخواد و چی نمیخواد؟!
چشم هایش توی صورت درهم شایان دو دو میزد که اشکش چکید و یکهو به گریه افتاد.
_اینا تاوان عاشق بودن منه؟ بسوزم و بسازم و با همه چی کنار بیام؟
سکوت عجیب شایان را فقط صدای نفس های تندش میشکست.
_این همه گفتی بیا این بچه رو سقط کن. این دردسره، بلاست، ارسلان گفته تهش خیری نداره ولی... ولی یکبار نگفتی، نپرسیدی، یاسمین تو به این لعنتی حسی داری؟ راضی هستی؟ میخوایش یا نه؟
نور آفتاب میان چشم های شایان شکست. چهره ی زرد و سرخ او با چشمهای اشکی اش مثل سیخی تیز توی قلبش بود.
_من آدم نیستم شایان خان؟ محکوم شدم به این سرنوشت؟ ته آرزوهام همینه؟
چند بار پلک زد. چشم هایش از هجوم اشک میسوخت و نفسش از بغض و گرما بازی درمی آورد.
_اگه عذاب وجدان ارسلان و دارین کمکم نکنین. اما من اگه قرار باشه زنده بمونم این بچه رو نگه میدارم.
شایان با بهت عقب رفت. پایش روی آسفالت لغزید و سکندری خورد که متین محکم گرفتش. یاسمین، آن یاسمین قبل نبود... انگار کسی توی کالبدش فرو رفته به مغزش دستور میداد.
"""""""""""
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 | 327 |
| 5 | - من میتونم واستون برقصم اقا دانا؟
وسط میهمانی بودند که دخترک این حرف را زد...
نگاه درخشان و شیفتهاش را حوالهی دانا کرد و پیشنهاد رقص داد.
- برقصی؟ برای من؟
دخترک بامزه با موهای فرفریاش سرش را تند تند تکان داد.
- بله، من رقص عربی بلدم، خیلی خوب میرقصم.
یه کاری میکنم هوش از سرتون بپره.
نگاه دانا روی هیکل ظریفش چرخید و حس کنجکاوی مردانهاش به غلیان افتاد.
دیدن چند موج و تکان کمر این دلبر موفرفری را بدش نمی آمد.
دخترکی که جدیدا به عنوان خیاط به خانهشان امده بود.
- چی شد اقا دانا دوست ندارید ببینید؟
- داری پیشنهاد بی شرمانه میدی به رئیست چشم خاکستری؟
چشم های دلفریبش گرد شدن و دستانش روی موهای پر چین و شکنش ایستادند.
موهایی که دانا بی شال بودنشان را جلوی بقیه نمیپسندید.
- وا، کدوم پیشنهاد بی شرمانه، یه رقص عادیه فقط...
دانا سرخوش سری تکان داد، دخترک را ببرد به اتاقش برایش برقصد. شاید هم بعدش یک کام خوب از لب های سرخش بگیرد
اصلا بدش نمی آمد.
- باشه، برگشتم برقص برام.
ساچلی با ذوق عقب رفت و دانا سریع با گوشی اش پیامی برای برادرش فرستاد. ولی لحظه ای که بلند شده بود تا به سمت اتاقش برود با پخش اهنگ عربی در سالن خشکش زد
شوکه سر برگرداند و با دیدن ساچلی که داشت کمر میلرزاند ان هم جلوی پدر و پسر عموهایش خونش جوشید.
دخترک خیرهسر جلوی همه داشت کمر تاب میداد.
- عمو چه خیاطی دارین، نمیدیش به من بگیرمش؟ همیشه یه زن اینطوری لوند دلم میخاست.
پسر عمویش که این را گفت ناخوداگاه بلند گفت:
- تو گه میخوری پدرسگ این زن منه.
و جلوی جمع کمر دخترک بی حیا را گرفت و به سمت اتاقش برد
تنش را پرت کرد و عصبی داد زد:
- چه گهی خوردی وسط جمع، ها؟ این چه کاریه.
- من بهتون گفتم واستون میرقصم؟
- دخترهی خیر سر من منظورم این بود فقط برای من برقصی تنهایی.
ساچلی اخم کرد.
- وا چرا تنهایی واسه شما، ما که چیزی بینمون نیست خجالت بکشید
پیشنهاد بی شرمانه بهم میدین؟
دانا عصبی اخم کرد:
- هیچی بینمون نیست؟ پس ناز و ادات چیه واسم شب و روز؟
- من اخلاقم اینه با همه.
دانا کمرش را گرفت و فشار داد.
- غلط کردی ناز و ادات منبعد مال منه.
با عصبانیت غرید و لب هایش را روی دهان دخترک کوبید...
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0
https://t.me/+G3G32hcGDhZiNWU0 | 658 |
| 6 | No text | 529 |
| 7 | پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk | 455 |
| 8 | 🔥🔥معشوقه ی باد🔥🔥
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
این کوزه است یا…..
نگاهی به لوله دراز و بلندی که ساخته بودم انداختم
-خوب ،یک مقدار فرق می کنه ؟!
دست به سینه ابرو بالا انداخت :
-یک مقدار ....
اگر اون لحظه که داشتم بهتون یاد می دادم به جای بازیگوشی مثل نگار با دقت گوش می دادی همچین فاجعه ای تحویلم نمیدادی
چشم هام رو در حدقه چرخوندم
بازم نگار
اون خودشیرین موذی
در ذهنم به نگار فحش می دادم که پشت سرم حسش کردم
دستان مردانه و کشیده اش روی انگشتانم نشست
-اول از همه ….
گوش هایم کر شد
ضربان قلبم روی هزار رفت
گردنم چرخید و ناخودآگاه به مردمک هایی که میان عسل چشم هایش غرق شده بودند خیره شدم
لب هایش تکان خورد
-جلوت رو نگاه کن
من اما انگار مسخ شده بودم
می دیدم که حالش کم کم دگرگون میشود
هنوز نفس های تند شده اش به صورتم نرسیده بود
که
- اینجا چه خبره؟
نگار با عجله چند گام بلند برداشت روبرویمان ایستاد و جیغ کشید
- داری پشت سرم با این دختره ی دوزاری چه غلطی می کنی؟
دهن پر کردم جوابش را بدهم که نیوان زودتر جنبید
- این چه طرز حرف زدنه؟
- خلوت کردید جناب بابایی.....
نگاهم بالا آمد
بهزاد در آستانه ی در اتاق ایستاده با فک منقبض و چشم های تنگ شده تماشایمان میکرد
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 | 334 |
| 9 | روزی صدبار به خدا میگفتم کاش حامله نمیشدم. کاش این بچه مال آن شارلاتانِ حُقهباز نبود…
_ عشقم، خانومم، مگه قرار نبود بی من نخوابی؟
دوباره خود را زده بودم به خواب تا نبیننش.
تا کاری به کارم نداشته باشد و مجبور نشوم زنانگی کنم.
روی تخت، از پشت بغلم کرد. تنش را مماس کامل با بدنم قرار داد. مور مورم شد. مثل همیشه بوی ادکلنش از صد فرسخی آدم را دیوانه میکرد.
به سختی کوبیدم توی دلم تا نلرزد!
تا دوباره خر نشوم!
_ میدونم بیداری شاپرک. من نفساتو میشناسم خانم کوچیک!
واکنش نشان ندادم.
لبهایش را به بناگوشم چسباند.
_ پس کِی به من یه «شاپرککوچولو» میدی؟!
یخ زدم از درون.
وای که اگر میفهمید حاملهام و قصد دارم چه کار کنم…
_ امشبم تلاشم رو میکنم. چندتا قدونیمقد عین خودت میخوام که عمر منی!
چه راحت دروغهای عاشقانهی میگفت…
_ چرا دیشب دیر اومدی؟
_ میدونی که دم عید کار زیاده. سرمون شلوغه… برگرد صورت خوشگلتو ببینم!
دندان روی هم ساییدم تا برنگردم و خفهاش نکنم. داشتم از زورِ کینه و درد و خشم میمردم.
جان دادم تا لحنم عادی باشد:
_ مانلیام تا الان دفتر پیشت بود؟
_ آره کمکم میکرد. چهطور؟
«کمک»!
در دلم پوزخند زدم.
عکسهایی که لخت در بغلش خوابیده بود را خودم با همین چشمها دیدم!
هنوز هم من را خر فرض میکردند. از نظرشان دخترِ روستایی بودم خب. لابد راحت میتوانستند سرم شیره بمالند.
خاک بر سرت شاپرک! خاک بر سرِ نفهم و سادهات!
هنوز هم میخواست زن کمسنش تا ابد بماند توی این خانه و او با زن دیگری که تازه فهمیده بودم عاشقش است، به کثافتکاریاش برسد…
_ شاپرک؟ عمرم؟ برگرد…
من را برگرداند سمت خود. مثل جسد افتاده بودم روی تختمان. شروع کرد به بوسیدن لبها و گردنم. هیچ حرکتی نکردم. ولی اشک از گوشهی چشمم میافتاد پایین.
تمام فکرم پیش دارویی بود که در کشوی دراور گذاشته بودم.
امشب هم خودم را میکشتم، هم بچهای که آرزویش را داشت!
دست گرمش را نوازشگونه به سرشانهی برهنه و تنم کشید. لباسم را با نرمش و عطش درآورد. تسلیم بودنم را پای عشقم گذاشت!
ولی من اجازه دادم برای آخرینبار به قتلگاهِ عشق بروم و بعد تا قیامت، داغ خودم را به دلش بگذارم!
دقایقی بعد، تازه از حمام درآمده بود که من را وسط اتاق دید.
_ خوبی شاهرگم؟ ضعف داری؟
_ به خاطر خیانتی که کردی، تا آخر عمرت، عذابِ عشقِ من باهات میمونه برسام!
پلکش پرید. کف دستم را بالا آوردم و شیشهی کوچک سمّ را نشانش دادم. چشمهایم تار میدید. دارو داشت اثر میکرد.
_ من و دخترت… میریم تا… راحت به… به مانلی… برسی…
همزمان با آخرین کلمه افتادم. دوید سمتم. شوکه بود و قلبش در چشمهایش میتپید. دیوانه شد:
_ شاپرک؟؟ شاااپرک چیکار کردی تو؟؟؟؟ شاااااپرک نگام کن عزیزم؟؟؟
عربدههایش در عمارت میپیچید. همه ریختند داخل اتاق خوابمان. از بانو تا بقیهی اهالی. یکی به آمبولانس زنگ زد و دیگری آب آورد. فقط فهمیدم من را در آغوشش گرفته بود و میدوید…
_ شاپرک اشتباه فهمیدی!!! عشق من؟؟ میشنوی؟؟
دو قطره اشکش ریخت روی صورتم.
_ شاپرک عشق من نرو… بهت توضیح میدم. غلط کردم… به خداوندی خدا غلط کردم… تنهام نذار…
درست میشنیدم. این صدای مرد مغرور من بود؛ که التماس میکرد تنهایش نگذارم…
#رمان_بزرگسال
دارای محدودیت سنی🩸
مناسب افرادی که دنبال آدرنالین و هیجان و عشقن🔥🔥🩸🧪🩸
عاشقانهترین قصه با قلم قوی!
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
عاشقِ بچه بود! عاشقِ پدر شدن!
شاید چون خودش هیچوقت بچگی نکرده بود. من این رو نمیدونستم… خبر نداشتم که شوهرم یه مافیای خطرناکه که با نقشه سراغم اومده!
وقتی حامله شدم، حقیقت رو فهمیدم…
بچهی مرد تاریکیها تو شکمم بود!
و دیگه رهایی نداشتم از اون مرد…
مردی که دیوانهوار بهم عشق میورزید، اما…❌👇🏼
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk | 487 |
| 10 | این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂
تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن
بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم!
پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍
هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی
معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟
گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟
من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟
به درک
مگه حرف مردم مهمه؟
اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂
وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم
اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن
هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎
نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎
https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0 | 518 |
| 11 | سلام و صبح جمعهی سردتون بخیر و شادی🙏🏼
اومدم بگم اینکه پست نداشتیم دلیلش این نیست که من ننوشتم. اتفاقا چندبار هم نوشتم ولی هر بار پاک کردم🤦🏼♀️
پست اون چیزی نشده بود که خودمو راضی کنه و قاعدتا پستی که منو راضی نکنه شما رو اصلا راضی نخواهد کرد.
گردن من از مو باریکتره دوستان. هر اعتراضی کنید حق دارید و جای دفاعی وجود نداره. ولی در کنارش لطفا برای آرامش و برگشتن تمرکزم هم دعا کنید.
انشالله خیلی زود پست بعدی رو با هم خواهیم خوند. پستی که از نظر من شروع یه فصل تازه توی قصهمونه❤️ | 1 |
| 12 | No text | 467 |
| 13 | پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk | 638 |
| 14 | 🔥🔥معشوقه ی باد 🔥🔥
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
- یه زن.....
دستش که می رفت سوییچ را از روی میز بردارد بی حرکت ماند
- اسمش ژاله بود
سرش را که بالا آورد سرما تا بن استخوانم دوید
- آخرش رو بگو.....
- میشناسیش مگه نه ؟
میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ....
می گفت .....می گفت بارداره
پوزخند زد
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
خودش را جلوکشید
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی......انگار یادت رفته من زنتم.....
- زنم ....نه ... تو فقط دختر عطا دریاداری ....
پلک روی هم گذاشتم
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
- نمی دونم شاید...، به نظرم همین یه فقره کفایت می کنه برای اینکه شبانه روز بگیرمت زیر مشت و لگد.....
چرخیدم و پشت کرده ایستادم
دوست نداشتم غم نگاهم را ببیند
- پس... پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- برای اینکه دستم به بابات نمی رسید
نزدیک شدنش را حس کردم نفسی را کنار گوشم دمید
- بالاخره یکی باید تقاص خون مامانم رو پس بده یا نه؟
کی بهتر از دختر خوشگل عطا.....
دم اسبی موهایم را کشید سرم به عقب خم شد
صورتش مماس صورتم قرار گرفت
- تا وقتی بالای دار نبینمش دلم آروم نمی گیره
تکلیف توام روشنه قراره با هووت اینجا زندگی کنی
تو همین خونه......
زن به درد بخوری نیستی اما کلفت خوبی میشی.....
💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 | 293 |
| 15 | «وای خداجووون! اگه جواب آزمایشو بفهمه، حتما بال درمیاره!»
تپشهای قلبم را میشنیدم. گرومپگرومپ میکوبید. هم هیجان داشتم، هم دلشوره.
سالگرد آشناییمان بود.
یواشکی بهامین را تعقیب کرده بودم که مثلا توی مغازهاش، سورپرایزش کنم!
ولی حالا رسیده بودم به این خانهباغِ درندشت و ترسناک! پشت ساختمان، قاتی زنهای دیگر وارد راهرو شدم. همه جوان، قد بلند، با آرایش غلیظ.
یکی شان پرسید:
_ لابد توأم جزو ورودیهای جدیدی. میخوای به «آقا» سرویس بدی؟
نفهمیدم منظورش از “سرویس” چیست.
تتهپتهکنان گفتم:
_ آ… آره.
_ پس بجب آماده شو.
یک دست بلوز و دامن کوتاه انداخت جلوی پایم. مجبور شدم بپوشم. معذب بودم. برگهی آزمایش را زیرِ لباس پنهان کردم.
_ شنیدم خودِ رئیس امروز میآن اینجا.
آن یکی که پاهای سفیدش را ریخته بود بیرون گفت:
_ جووون به آقای خودمون!
لباس ها و لحنشان حالم را به هم میزد.
دست و پایم میلرزید.
همهچیز شبیه کابوس بود. خدمتکارها، جامهای سرخ، تشریفاتِ تجملاتی، سلاحها، کراواتهای سیاه، سیگارهای برگ.
مردان کتشلوار پوش، بالای سالن نشسته بودند و چندین زن نیمهعریان جلویشان میرقصیدند. تمام تنم از حرص و اضطراب داغ شده بود. بهامین چرا آمده بود اینجا؟
یکی از محافظها بلند گفت:
_ جناب هامون دارن تشریف میارن.
مردها فوری ایستادند. فهمیدم آقای هامونِ بزرگ، همان «رئیس» است.
همینکه سر چرخاندم سمت ورودی و بهامین را دیدم، دنیا روی سرم ریخت. قبض روح شدم. انگار شیرهی جانم را کشیدند بیرون…
لباسهایش عوض شده بود.
اخمو و جدی بود. با پالتوی بلندِ سیاه و قدمهای محکم.
همه از کوچک تا بزرگ، جلویش خم شدند.
هیچکس جرات تکان خوردن هم نداشت.
قلبم از سینه درآمد.
صدای مرد مسنتر در سالن پیچید:
_ مفتخر کردید قربان. دهتا از خوشگلترین زنهای اردبیل رو براتون ردیف کردم، جناب هامون!
_ خستهم کرده این شهر.
_ قلم پای دشمناتون رو میشکنیم.
_ پوستشون رو میخوام! زندهزنده و قِلفتی!
او واقعا بهامینِ من بود؟
همانی که گفت بعداز ۳۵ سال عاشقِ تن ریزهام شده و جان میدهد برایم؟
همانی که زیر برف در گردنهی حیران توی یک سمند سادهی نوکمدادی دیدم؟ همانی که با من کنار خیابان لبو خورد و توی سرعین برفبازی کرد؟ همانی که من نگران پول جیبش برای پول یک رستوران بودم؟
همانی که امشب میخواستم خبرِ پدر شدنش را بهش بدهم؟
یکدفعه کسی از پشت گردنم را گرفت و کشید. لولهی سلاح را چسبانده بود به سرم.
_ قربان یه نفوذی از دوربینها شناسایی شده.
شده بودم میّت. بیجان. بیرنگ. مات. فقط اشکهایم میریخت.
او شوکه به سر تا پایم نگاه کرد و بلند شد:
_ شاپرک؟
خیز برداشت سمت محافظ:
_ بکش دستتو از زن من، احممممق!
محافظ افتاد زمین. همه شوکه بههم نگاه کردند. همینکه “او” خواست بیاید سمتم، شروع کردم به دویدن.
هق میزدم و میدویدم. اصلا نمیفهمیدم چه میکنم. نفهمیدم چهطور از خانهباغ خارج شدم. برگ و خسوخاشاک خاک زیر پایم له میشد.
_ شاااپرک! خطرناکهههه! همه رو چی رو میگم بهههت! وایساااا!
صدای دویدن از پشت میآمد. یکبار زمین خوردم. بلند شدم.
خودش و افرادش دنبالم بودند.
_ نررررو! نروووو اون سمت!
رفتم! نفهمیدم چه شد. یکدفعه پشت درختانِ راش دستی جلوی دهانم را گرفت.
_ میدونی چند هفتهست دنبالتیم بانو!
اول خیال کردم آدمهای خودش هستند. ولی عربدهاش که میان درختان پیچید، فهمیدم اشتباه کردم.
_ حررررووزاااده ولش کن!!!! آتیشت میزنممم ولللش کن!
دنیا سیاه شد. پرت شدم توی یک ماشین.
هرچه تقلا کردم فایده نداشت. فقط عربدههای دردناک و عاشقانهی او را شنیدم:
_ شاااپرک! شاااپرکم! خدااا!
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
تو پارت بعد، عکسهای دخترِ حامله و جنینش رو میفرستن برای شوهره و تهدیدش میکنن به اینکه زن و بچهش رو…
ولی نمیدونن شوهر اون دختر یه مجنون واقعیه و برای اولین بار بعداز سی سال عاشق شده!
برسام دنیا رو بههم میزنه تا شاپرکو پیدا کنه!🥹
شدیدا عاشقانه و صحنهدار با قلم قوی
اگه دنبال یه رمانید که آدرنالید خونتونو ببره بالا، حتما جوین شید!🩸🩸🩸
با همون ده پارت اول اگه عاشقش نشدید، لفت بدید🔥🔥🔥❤️
ولی امکان نداره🤭
#چاپی #توصیهیویژه
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk
https://t.me/+v_zGznoSI9I0OGVk | 453 |
| 16 | این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂
تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن
بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم!
پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍
هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی
معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟
گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟
من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟
به درک
مگه حرف مردم مهمه؟
اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂
وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم
اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن
هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎
نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎
https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0 | 633 |
| 17 | سلام و صبح جمعهی سردتون بخیر و شادی🙏🏼
اومدم بگم اینکه پست نداشتیم دلیلش این نیست که من ننوشتم. اتفاقا چندبار هم نوشتم ولی هر بار پاک کردم🤦🏼♀️
پست اون چیزی نشده بود که خودمو راضی کنه و قاعدتا پستی که منو راضی نکنه شما رو اصلا راضی نخواهد کرد.
گردن من از مو باریکتره دوستان. هر اعتراضی کنید حق دارید و جای دفاعی وجود نداره. ولی در کنارش لطفا برای آرامش و برگشتن تمرکزم هم دعا کنید.
انشالله خیلی زود پست بعدی رو با هم خواهیم خوند. پستی که از نظر من شروع یه فصل تازه توی قصهمونه❤️ | 2 860 |
| 18 | No text | 1 286 |
| 19 | پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگترها
عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین.
همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk | 1 103 |
| 20 | 🔥معشوقه ی باد 🔥
💔💔💔
پرده را کنار زدم
ماشین پلیس جلوی درب خانه ایستاده بود
دیدم که دستهایش را دستبند زده ، سوار ماشین کردند
میان آن شلوغی در گرگ و میش بارانی آبان ماه
سنگینی نگاهی باعث چشم هایم بچرخد
خودش بود نیوان بهتاش....
قدمی عقب کشیدم و حریر رنگ گرفته از خون را رها کردم
جای انگشتانم روی پرده مانده بود
لب گزیدن ناخودآگاهم باعث شد از درد پارگی لب هایم بلرزم
صدای ویبره ی گوشی آمد
شماره ناشناس بود
تماس را برقرار کردم
لختی سکوت و بعد.....
- امشب در رو باز بزار نمی خوام سرو صدایی بشه....
راستی....... از لباس خواب خوشت اومد؟
نگاهم به کاغذ کادوی مچاله و لباس تکه پاره شده گوشه ی دیوار افتاد
- همونیه که پارسال برای تولد زویا خریدم ، آخه برند دوست داشت......
بهنام سرم را به دیوار کوبیده بود
عربده های ترسناکش هنوز میان سرم می چرخید و شقیقه هایم ضربان می زد
- این آشغال رو کی فرستاده عوضی؟
نیوان بهتاش داشت می گفت؛
- می دونستم وسواس داری
دیشب انداختمش لباسشویی .....
آخه قرمز بهت میاد.....
به زویا هم می اومد... ولی تو یه چیز دیگه ای....
نگران بهنام نباش
امشب بازداشتگاه می مونه
فقط.....
صدای خشدار و گرفته اش را صاف کرد
- رژ قرمز یادت نره
🔥🔥🔥💔💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 | 690 |
