ru
Feedback
زندگی بنفش

زندگی بنفش

Открыть в Telegram

#زندگی_بنفش #رمان همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell 🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
12 080
Подписчики
-724 часа
-397 дней
-20230 день
Архив постов
Repost from N/a
انتهاج ۶۹ نمیدونستم چکار کنم! موهام رو نوازش کرد. گردنم رو نفس کشید. تو گوشم نجوا کرد چقدر خوبم. چقدر بیتابمه چقدر منو میخواد. اما من فقط نفس نفس میزدم. نفس نفسم از وحشت بود اما بدنم داشت به لمس رهام جواب میداد. از روم کمی بلند شد، پایین تیشرتم رو گرفت تا از رو تنم بیرون بیاره که نالیدم: - رهام... نه ! اصلا انگار صدام رو نشنید یا براش مهم نبود. پیراهنم رو بالا کشید. دستم رو نبردم بالا و نذاشتم از تنم بیرون بیاره. با استرس نالیدم - نه ... بسه ... باشه!؟ رهام تیشرتم رو تا بالای سینه ام بالا داد و گفت - ریلکس نیکو ... ریلکس ... نمیتونستم ریلکس باشم. بهم ریخته بودم. مغزم یه سمت بود. احساسم یه سمت و بدنم سمت دیگه! به نگاه داغش و بدن نیمه برهنه خودم نگاه کردم و رهام رفت سراغ بقیه لباس هام دستش رو گرفتم و گفتم - تورو خدا نه ... اما بیفایده بود رهام به کارش ادامه داد. با وجود دست های من که هر بار تلاش می‌کرد جلو ادامه رو بگیرم، اون ادامه داد، لباس هامون تا دونه آخر از رو تنمون جدا شد و حتی بهم فرصت نداد اولش فقط کمی تو بغلش بخوابم! بدنم رو بیتاب فتح کرد و با وجود ترس و نخواستن من، تا آخر خط رفت... جیغ نزدم. ناله نکردم. نه اینکه درد نداشته باشه! داشت... برام دردناک بود . بر خلاف حرف هایی که شنیده بودم ، اولین رابطه بعد از دردش، برام لذت بخش نبود... فقط پر بود از ترس و نگرانی! جیغ نزدم چون میترسیدم مامان اینا صدام رو بشنون. ناله نکردم چون میترسیدم بفهمن چه خبره و من کاری که نباید رو کردم... هرچند این من نبودم که کاری کردم. این رهام بود که همه کار ها رو کرد و من نتونستم جلوش رو بگیرم... من نتونستم... پارت واقعی از رمان واقعی #انتهاج دندون پزشک ۳۷ ساله ای که بیتاب بیمار ۱۷ ساله اش میشه و ... برای مطالعه پارت به پارت این رمان اینجا عضو شید👇👇👇 https://t.me/+Q3QjUs75KEeOmO3H
Показать все...
38👍 5🥰 1
#نغمه_شب #۱۸۷ به بابا و شهریار نگاه کردم که شهریار گفت - حق با شماست! البته من ۶ ماه فکر کردم و تصمیم نهایی گرفتم که الان اینجام. اما هرچقدر فرصت فکر کردن لازمه به شما میدم . به من نگاه کرد و هر دو به هم لبخند زدیم یه لبخند با چاشنی استرس! بابا سری تکون داد و گفت - خوبه... امشب به زرگل هم میگم ... فعلا که هستی شهریار جان!؟ شهریار لبخندی زد و گفت - تا فردا هستم.‌.. بعد باید برگردم تهران... کار ها مونده! دوباره تو تعطیلات عید انشالله اگر ج آب شما مثبت بود، با مامان مهین میایم برای خواستگاری! دلم ریخت و بابا بلند شد. لبخندی زد و گفت - انشالله هر جور خیر و صلاح شما باشه! من و شهریار هم بلند شدیم و بابا ادامه داد - امشب منتظرت هستیم مراسم از ساعت ۸ شروع میشه. شهریار حتما گفت و با بابا دست داد. برگشت سمت من اما دست نداد و فقط با لبخند گفت فعلا . منم در همین حد تونستم جواب بدم. .دهنم تلخ و خشک بود. شهریار رفت سمت در و گفت - چمدون نغمه رو میذارم پیش فراهانی! خوبه!؟ بابا تشکر کرد و سهریار نگاه آخر رو به من انداخت و رفت دلم میخواست داد بزنم و بگم نرو... نه نرو ... اما این واقعیت لعنتی سخت تر از همیشه بود. به بابا نگاه کردم. نگاهش رو من بود. نفش کلافه ای کشید و گفت - نغمه جان... تو فقط ۳ ماهه رفتی تهران، از این انتخاب مطمئنی!؟ چرا انقدر زود بابا جان!؟ سر تکون دادم آره و گفتم - شاید حرفم از نظر شما منطقی نباشه، اما گاهی یه انتخاب هایی هست که بعدش آدم انقدر غرق آرامش میشه که دیگه هیچ شکی به درست بودن انتخابش براش باقی نمیمونه! بابا آروم خندید و گفت - اخه تو کی انقدر بزرگ شدی !؟ منم خندیدم و گفتم - یه چند سالی میشه! هر دو خندیدیم با هم رفتیم سمت در و بابا گفت - باید با مادرت مشورت کنم! تو منو خیلی شوکه کردی نغمه ... نمیدونستم چی بگم . فقط لبخند زدم که بابا گفت - به مامانت گفتم مهمونی خونه آقا کاوه اینا دعوتیم. با خاله ات رفته آرایشگاه. خونه رو دارن میچینن! تو رو هم میبرم همون آرایشگاه. تا ۷ بمونید بعد بیاید! به ساعت نگاه کردم و گفتم - بابا چه خبره از الان تا ۷! من نهار نخوردم... بابا خندید و گفت - نترس بهت خوش میگذره شکمو... با هم از آسانسور رفتیم پایین . مامان میخواست موهاش رو لایت کنه و مسلما بیشتر از این هم طول می‌کشید. چمدونم رو گرفتیم رفتیم خونه گذاشتیم من یه دیت لباس برداشتم. بابا برام لقمه درست کرد. تو راه خوردم و منو رسوند آرایشگاه. مامان منتژر من نبود و از دیدنم حسابی ذوق کرد . بعد کلی بغل و بوس و احوال پرسی منم نشستم تا موهام رو یکم کوتاه کنن. خاله هم داشت موهاش رو تراپی میکرد . هر سه تو به ردیف بودیم . یهو خاله خم شد جلو، از جلو مامان به من نگاه کرد و گفت - چه خبر خاله جون از دانشگاه، خواستگاری چیزی خبری نیست!؟ برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
116👍 35🥰 6
نغمه شب ۱۸۶ قشنگ انگار افتاده بودم تو کوره آتیشم... شهریار هم از حس خودش گفت هم عملا از حس من... از احساس من جلو پدری که هیچوقت انقدر باهاش صمیمی نبودم. شهریار مکث کرد و بابا گفت - من خیلی سر در گمم... این چند ساعت همش دارم فکر میکنم چطور دختر من، انقدر بزرگ شده که داره به ازدواج فکر میکنه! با خجالت به بابا نگاه کردم که گفت - منم بخوام صادق باشم یه لحظه خوشحال میشم که انتخابت شهریاره! میگم کی بهتر از شهریار که دخترم رو بهش بسپارم! بعد نگران میشم که تو کم سنی نغمه! تجربه ای از زندگی نداری! بعد میترسم که نکنه من پدر خوبی نبودم و تو وابسته شهریار شدی! از حرف بابا دلم گرفت ناراحت گفتم - اینجوری نگو بابا... شما همیشه عالی بودین ، احساس من به شهریار اصلا وابستگی نیست. نه سطحیه نه زودگذر و نه با یک نگاه شکل گرفته. حقیقتو میگفتم ، حس من به شهریار وابستگی نبود، اون برای من یه منبع الهام بود.‌‌.. کسی که منو به جلو هول میداد و مجبورم میکرد مرز های خودمو بشکنم. همین بیشتر از هر چیز دیگه باعث جذب من به شهریار شده بود. اما بیانش برای من جلو بابا سخت بود. بابا لبخند بی جون اما با محبتی زد و گفت - انشالله که همینطوره نغمه! اما ... این اما بابا قلبم رو یخ کرد و بابا رو به شهریار گفت - این اختلاف سنی شما واقعا زیاده... من خودم کسی هستم که با زنم ۲۵ سال اختلاف سنی داشتم. ناخوداگاه پریدم وسط حرفش و گفتم - اما شما و مامان که همیشه راضی بودین! بابا اینبار عمیق تر لبخند زد و گفت - مسلمه الانم هستیم اما خب ... تو زندگی آدم هر روز یه جوره! باز به شهریار نگاه کرد و گفت - من گاهی حس میکردم زن نگرفتم! بچه گرفتم! بس که دنیای ما فرق داشت و زرگل دنبال کاری میرفت که من خیلی وقت پیش تجربه کرده بودم و تا تهش رفته بودم! یا دل نازکی هایی که مال سن کمه... یا خیلی تفادت های دیگه... شهریار فقط لبخند زد. بابا نگاهم کرد. نگاهش غمگین بود و گفت - برای زرگل هم مسلما این چیزا بود، مثل تک فرزند شدن تو که مشکل از من بود، درسته مادرت میگه خودمون نخواستیم، اما حقیقت با حرف ما تغییر نمیکنه، خواستیم، نشد، برای من دیگه دیر شده بود... قلبم یهو تیر کشید... من حتی تصور هم نمیکردم مامان و بابا بچه میخواستن و بچه دار نشدن... بخاطر سن و شرایط جسمی بابا!!! سرم رو انداختم پایین و بابا گفت - هممون باید بیشتر فکر کنیم! درسته!؟ برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
120👍 19🥰 6💔 5
نغمه شب ۱۸۵ دلم میخواست بگم آره! اما منطقم میگفت اگر میخوای به پدرت نشون بدی که آماده چنین تصمیمی تو زندگیت هستی ، باید خودتو محکم نشون بدی. برای همین گفتم - نه! میام... فکر کنم اینجوری بهتر باشه! شهریار سر تکون داد و گفت - مسلما! باز هم سکوت شد بین ما. انقدر اضطراب داشتم دست هام یخ شده بود. رسیدیم به دفتر بابا. شهریار از سبد روی صندلی یه شکلات به من داد و گفت - بخور رنگت پریده! میل نداشتم اما واقعا حس پس افتادن از اضطراب رو داشتم. شکلات رو گذاشتم گوشه لپم و تو آینه ماشین آرایش کردم تا جلو کبودی ها رو بگیرم. با هم پیاده شدیم. دلم میخواست دست شهریار رو بگیرم،انگار شناور بودم‌. اما محیطی نبود که بتونم این کارو کنم. با آسانسور رفتیم بالا و شهریار آروم گفت - خیلی وقت بود برای یه ملاقات چنین هیجانی نداشتم! ناخوداگاه لبخند زدم و در آسانسور باز شد. لبخند بزرگی رو لب هر دو ما بود و بابا اون سمت در ایستاده بود. نگاهش تو صورت هر دو ما چرخود و ابروهاش بالا رفت . آروم گفت - چه بی خبر رسیدین سهریار ریلکس خندید و گفت - سلام... حدس زدم منتظرمون باشی! بابا لبخند زد و سلام کرد با خجالت سلام کردم و بابا گفت - خوبی بابا جان!؟ بیا بریم اتاقم!. دستش رو به سمتم گرفت و من بدون توجه به موقعیت رفتم جلو و بغلش کردم. با محبت بغلم کرد و خندید. موهام رو بوسید و رفتیم تا انتهای راهرو اتاق بابا. کنار ایستاد اول من رفتم تو و بعد خودش و شهریار اومدن داخل. دور هم رو کاناپه های جلو میزش نشستیم. من، شهریار و بابا رو به رو ما. لبخند زد اما نگرانی تو چشم هاش موج میزد. رو به شهریار گفت - اعتراف میکنم خیلی شوکه شدم! زرگل اگر بفهمه اصلا نمیدونم چه برخوردی بکنه! لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. یاد حرف های مامان در مورد شهریار افتادم. بابا مکث کرد و شهریار گفت - من قبا از قضیه تهران اومدن نغمه میخواستم بهت بگم یونس! همون روز که گفتم یه حرف غیر کاری مهم باهات دارم! بابا سر تکون داد و سهریار گفت - اما بخاطر شرایط مردد شدم و اینکه گفتم نغمه منو نمیشناسه ممکنه فرصت آشنایی بهم نده! بابا باز سر تکون داد و شهریار گفت - الان هم با اینکه به انتخابم شکی ندارم اما تو بیانش مردد بودم. چون خودم آگاهم به تمام تفاوت ها! نگاه شهریار اومد روی من و گفت - اما ... وقتی فهمیدم حس بین ما دو طرفه است، نتونستم عقب بمونم! برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
125👍 27🥰 5👌 3
نغمه شب ۱۸۴ هنوز یک ساعت نشده بود که گوشی شهریار مجدد زنگ خورد. ماهرخ بود. نزدیک یه استراحتگاه بودیم. شهریار صدای زنگ گوشی رو قطع کرد اما وارد لاین کندرو استراحتگاه شد. تو پارکینگ پارک کرد و گوشی مجدد زنگ خورد. سریع گفتم - من پیاده میشم تو راحت باش! بازوم رو گرفت. اخم کرد و گفت - بشین! من میخوام سیگار بکشم. با این حرف باز صدای گوشی رو قطع کرد و رفت بیرون. بدون جواب دادن به گوشی جلو ماشین سیگار کشید. نگاهش خیره به جاده بود. سیگار دومو روشن کرد و خودش زنگ زد. گوشی کنار گوشش بود اما انگار حرف نمیزد. فقط شنونده بود. دلم میخواست صداش رو بشنوم اما شیشه ها کاملا بالا بود . صدای پاشین های جاده هم می اومد. اما از حرکت لب هاش حس کردم گفت به درک! با این حرف گوشی رو قطع کرد و کامل چرخید سمت من. با سر اشاره کرد پیاده شم. پیاده که شدم گفت - بریم یه قهوه بخورم!؟ سر تکون دادم. شهریار دیشب که نخوابید. امروز هم که بعیده تا آخر شب بتونه بخوابه... مسلما خیلی بهش فشار میاد. هم قدم شدیم و گفتم - میخوای یه ساعت بخوابی بعد بریم!؟ با هم وارد استراحتگاه شدیم و شهریار گفت - نه! با این ذهن درگیر تا از خستگی بیهوش نشم نمیتونم بخوابم. دلم براش میسوخت اما کاری از دستم بر نمی اومد انجام بدم در مورد تماس ماهرخ چیزی نپرسیدم. چون اگر میخواست من چیزی بدونم نمیرفت بیرون حرف بزنه! شهریار هم چیزی نگفت. برای نهار زود بود ، دوتا قهوه و کبک خوردیم و فقط به هم نگاه کردیم. برگشتیم تو ماشین و باز هم سکوت بود. سکوت و صدای آهنگ... اینبار گوشی من زنگ خورد. مامان بود. حال و احوال کرد و گفتم تو راهم. اما به دروغ گفتم تازه اصفهان رسیدم. نمیخواستم یه ساعت دیگه هی زنگ بزنه کجایین. نزدیک شیراز بودیم و من تو برزخ بودم. یه دلم میخواست زودتر برسیم با بابا حرف بزنیم و تکلیف تا حدودی مشخص شه... یه دلم میخواست راه تموم نشه و همینجور تو سکوت و بدور از تنش کنار شهریار بمونم... شهریار هم ساکت بود. سکوتش کلافه ام کرده بود وارد شهر شدیم و شهریار گفت - میخوای تو رو برسونم خودم برم با بابات حرف بزنم!؟ برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
116👍 26🥰 7
رمان نغمه شب تو اینستاگرام هم #رایگان پارتگذاری میشه اونجا ۴۰ پارت جلو تره 👇 https://www.instagram.com/aram.rzvi
Показать все...
19💔 3👍 1🥰 1
.
Показать все...
نغمه شب ۱۸۳ موافق بودم. من تو هر شرایطی، با هر بهونه ای، با بوسه های شهریار موافق بودم. عطر شهریار ریه هام رو پر کرد و لبمو نرم مکید. اما قبل از اینکه سیر بشم سرش رو عقب برد و گفت - بهتر شدی‌!؟ هنوز فاصله ای بین ما نبود. لب زدم نه و خودم لبش رو بوسیدم. میخواستم منم مثل شهریار بوسه رو کوتاه کنم و عقب بکشم. اما درسته من شروع کردم اما انگار پایانش با من نبود . دست شهریار رفت تو موهام و لبمو گاز گرفت بازوش رو گرفتم و خودمو جلو تر کشیدم که صدای زنگ گوشیش بلند شد . هر دو از هم جدا شدیم و به گوشی نگاه کردم. اسم ماهرخ رو گوشی خود نمایی میکرد. نمیدونستم خوشحال باشم بابا مجدد زنگ نزده! یا ناراحت باشم که ماهرخ زنگ زده! هر دو بدون حرفی صاف نشستیم و شهریار صدای تماس رو قطع کرد. اما جواب نداد. راه افتاد و گفت - ببخشید. ناخوداگاه گفتم - چیو!؟ شهریار نگاهم نکرد و گفت - این که حال خوبه بوسه بین ما با تماس ماهرخ باید خراب شه. لبخند زدم و گفتم - من حالم خراب نشد. خوبم... اما از اینکه تو حالت خراب شد ناراحتم... شهریار سکوت کرد و چیزی نگفت. برای همین خودم گفتم - من با آگاهی به این مسائل کنارت نشستم شهریار! بعضی چیز ها تو زندگی ما هست دیگه! کاریش نمیشه کرد! باید باهاش کنار اومد! به قول مشاورم ، باید پذیرش داشته باشیم! شهریار لبخند زد و گفت - حرف درستیه! مرسی! باید مشاوره خوبی باشه! خندیدم و گفتم - خب مشاور خوبی برای من نبود! باعث شد یک سال رو کامل از دست بدم. اما بعضی حرف هاش واقعا درست بود. ابروهای شهریار بالا پرید و گفت - یکسال!؟ چرا!؟ خیره شدم به بیرون و گفتم - اینم بذار باشه مثل همون حس تو... شاید یه روز حقیقت رو برات گفتم. اما الان نمیخوام در موردش حرف بزنم. شهریار سری تکون داد و آهنگ رو عوض کرد. اما صدای موبایلش مجدد بلند شد. صدای زنگ رو قطع کرد و گذاشت کنار ، اما من گفتم - اگر بخاطر حًور من جواب نمیدی، من میتونم هندزفری بذارم. - نه! بخاطر خودم جواب نمیدم. نمیخوام اعصابم بهم بریزه! لبخند زدم هر دو سکوت کردیم. آهنگ کویر باور حبیب بود... یه درخت خشک وبی برگ میون کویر داغ توی ته مونده ذهنش نقش پررنگ یه باغ شاخه سبز خیالش سربه آسمون کشید برو دوشش همه پرشد ز اقاقی سفید به کویر اطراف جاده خیره شدم و به صدای آهنگ گوش دادم... واقعا شهریار میتونه با جواب ندادن اعصاب خودش رو آروم نگه داره!؟ برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
100👍 30🥰 5
نغمه شب ۱۸۲ هوا از ریه هام خالی شد و تو صندلی فرو رفتم. شهریار سرعتش رو کم کرد و پیچید تو شونه خاکی جاده! ترمز دستی رو کشید و گفت - آره حتما! فقط لطفا چنین قراری با هیچ کس نذار، نه برای من! نه برای نغمه! رو نفس کشیدنم متمرکز شدم تا خودمو آروم کنم. حس میکردم ممکنه قلبم وایسه از بس که داره ضعیف میزنه . شهریار گفت - ما احتمالا تا ساعت ۲ برسیم شیراز ، اگر دفتری، اول میایم پیش خودت ! دست هام یخ بود و شهریار مجدد گفت - باشه یونس جان! میبینمت! فعلا! شهریار قطع کرد. اما نه حرفی زد نه راه افتاد. تکون نخوردم. حتی چشم هامو باز نکردم. اصلا نمیدونستم باید به چی فکر کنم. دست داغ شهریار رو دست یخ بسته من نشست و گفت - نفس میکشی نغمه!؟ نفس عمیقی گرفتم و چشم هامو باز کردم. واقعا انگار نفس نداشتم . نگران به شهریار نگاه کردم که گفت - چرا اینجوری شدی!؟ لب زدم - چی گفت!؟ قبول کرد!؟ هر دو تای ابرو شهریار بالا پرید و گفت - نه جدا خوب نیستی! خم شد از داخل سبد صندلی پشت دوتا قوطی نوشیدنی برداشت و گفت - بیا یه چیز شیرین بخور! یکی رو باز کرد داد دستم و من همچنان نگاهش کردم. برای خودش هم باز کرد و کمی خورد. با سر اشاره کرد بخورم که کلافه گفتم - شهریار ! بابا چی گفت! لبخندش رنگ شیطنت گرفت و گفت - شنیدی که! اخمم بیشتر شد و گفتم - نه! من فقط جواب تو رو شنیدم. میشه اذیت نکنی بگی چی شد! چرا اصلا اینجوری لبخند میزنی! لبخند رو لب شهریار رو دوست داشتم اما کلافه بودم‌ باز به نوشیدنی اشاره کرد و گفت - اگر اینو بخوری میگم! نوشیدنی یه سر تا نصف خوردم و دادم دست شهریار. لبخند رضایتی زد و گفت - خوبه ... بابات گفت اگر موافق باشم تو مراسم منو با چندتا دختر مجرد آشنا کنه که از دختر های شریک های پروژه جدید هستند و یکی هم پیگیر خواستگاری از تو برای پسرشه! حس کردم فکم سقوط کرد و شهریار گفت - منم گفتم این کارو نکنه چون من میخوام خودم در مورد این قضیه صحبت کنم. پرسید برای خودم یا برای نغمه!؟ منم گفتم خواستگاری خودم از نغمه! دوباره با تکرار این جمله هین گفتم و چشم هامو بستم. صدای آروم خنده شهریارو شنیدم و گفت - بابات حسابی شوکه شد! گفت رسیدیم بریم پیشش! با نگرانی به شهریار نگاه کردم اما از نزدیکی صورتش به صورتم جا خوردم. لب گرمش نشست کنج لبمو باعث شد چشم هامو ببندم. آروم زمزمه کرد - منم واقعا نگرانم! شاید یه بوسه حالمون رو بهتر کنه! برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
123👍 23🥰 9
۱۸۰ شهریار نگاهش رو از من گرفت و به رو به رو خیره شد. اما من همچنان تو حرفش مونده بودم. امشب بیای پیشم... تو مراسم... فکر کن جلو کل فامیل من برم سمت شهریار! منی که از کنار مامانم قبلا تکون نمیخوردم. چی میگن! چقدر حرف و حدیث بشه! نگاهم رو از نیمرخ شهریار گرفتم. به جاده خیره شدم و گفتم - یه وقت جواب معکوس نده! - معکوس؟ - منظورم اینه کل فامیل هستند، ببینن و اظهار نظر کنن! شهریار مکث کرد. نمیدونستم دیگه چی بگم که خودش با لحن کلافه ای گفت - منظورت اینه بخاطر اختلاف سنی ما ... سریع برگشتم به سمتش، وسط حرفش گفتم - نه ! منظورم اینه من قبلا از کنار مامانم تکون نمیخوردم! یهو اینهمه تغییر منو ببینن و در مورد تهران رفتن یا معاشرت من حرف بزنن شهریار! نه اختلاف سنی! شهریار کلافه گردنش رو دست کشید. درسته ۴۰ سالش بود اما واقعا کسی به شهریار نگاه می‌کرد اونو بیشتر از ۳۵ نمی‌دید. حتی با تیپ اسپرت کمتر هم به چشم می اومد. مدل موهاش اونو به روز تر کرده بود و فقط اگر اون تارهای سفید تو موها و ريشش نبود که امکان نداشت کسی فکر کنه بیشتر از ۳۰ سالشه! اما اینا همش ظاهره! در باطن من واقعا جذب یه مرد ۴۰ ساله شدم . حتی همین الان هم میتونم تصور کنم چه حرف هایی پشت سرم ممکنه بزنن. از اینکه نغمه مشکل داره، مرده مشکل داره! اشتباهه و هزاران حرف دیگه . شهریار کلافه گفت - در مورد سنمون هم میتونن حرف بزنن! یهو خشم و استرسم فوران کرد و باز پریدم وسط حرفش و گفتم - اصلا بزنن. همه حرف بزنن! آقا این زندگی منه و انتخاب منه! حس منه! تمایل منه! احساس منه! هر کس هر جوری صلاح میدونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره! هنوز حرفم تموم نشده بود که دست شهریار روی رون پای من نشست و باعث شد ناخوداگاه سکوت کنم. لبخند زد و گفت - منم دارم همینو میگم. در مورد سنمون هم میتونن حرف بزنن! ما نمیتونیم کسیو مجبور کنیم حرف نزنه و فکر نکنه! همونطور که اونا هم نمیتونن ما رو نقد کنن و برامون تصمیم بگیرن ! نفس راحتی کشیدم و گفتم - خداروشکر فکر کردم چیز دیگه میخوای بگی! شهریار تو گلو خندید و گفت - نه اما اگر تو بخوای هر وقت هر کسی در مورد انتخاب تو حرف زد و نقدت کرد اینجور جبهه بگیری که خدای نکرده سکته میکنی! از دست میری! خندید، منم خندیدم ، اما حق با شهریار بود. از حرص فکم درد گرفته بود. نگاهم رو دوختم به بیرون و گفتم - آره، باید آروم باشم. شهریار دستش رو برنداشت و فقط هوم گفت منم دوست نداشتم برداره. صدای زنگ موبایل شهریار بلند شد و شهریار گوشی رو از کنار در برداشت. نگاه کرد و گفت - باباته! برای خوندن فایل کامل ( بیش از ۱۹۰۰ صفحه رمان) کافیه از این کانال اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇 https://t.me/BaghStore_app/898 فایل کامل همه رمان هام اونجا هست. هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
00:50
Видео недоступноПоказать в Telegram
{این هم رکورد ویدیویی انجام مراحل بالا} * 7.برنامه را ببندید و فیلترشکن را خاموش کنید. 8.بعد از چند ثانیه برنامه را باز کرده و شماره موبایلتان را درج کرده و بعد از دریاف کد پیامکی وارد برنامه بشوید.(سیمکارت باید حتما روی همین موبایل باشد)
Показать все...
IMG_7202.MP44.95 MB
🥰 6 3👍 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
4.در کادر اول(Name) دقیقا بنویسید: salam1234 5.در کادر سوم(Email) شماره موبایل خودتان را وارد کنید، مثلا: 09127776688 6.کیبورد را بسته و Set Changes را بزنید. 🔻 بقیه کادرها را خالی رها کنید! 🔻
Показать все...
6🥰 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
3.تکمیل پروفایل (Complete the profile) را باز کرده و فقط موارد بعدی را درج کنید.
Показать все...
6👍 1🥰 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
2.پس از نصب، وارد برنامه شده و به بخش More مراجعه کنید.
Показать все...
6🥰 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
1.با فیلترشکن روشن وارد اپل استور شده و برنامه BaghStore را سرچ کرده و نصب کنید.
Показать все...
6🥰 1
راهنمای نصب رایگان نسخه ios از اپل استور استفاده از خدمات شرکت اپل برای ایرانی ها همیشه با مشکلاتی همراه بوده پس لطفا برای نصب اپلیکیشن باغ استور به راهنمای زیر توجه کنید:
Показать все...
7🥰 1
بچه هایی که گوشی آیفون دارن از اپل استور میتونن باغ استور دانلود کنن بعد هم دقیقا همین مراحل رو برید و همین چیز هائی که نوشتن وارد کنید تا براتون فعال شع
Показать все...
👍 15🥰 1
00:50
Видео недоступноПоказать в Telegram
{این هم رکورد ویدیویی انجام مراحل بالا} * 7.برنامه را ببندید و فیلترشکن را خاموش کنید. 8.بعد از چند ثانیه برنامه را باز کرده و شماره موبایلتان را درج کرده و بعد از دریاف کد پیامکی وارد برنامه بشوید.(سیمکارت باید حتما روی همین موبایل باشد)
Показать все...
IMG_7202.MP44.95 MB
👍 12🥰 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
4.در کادر اول(Name) دقیقا بنویسید: salam1234 5.در کادر سوم(Email) شماره موبایل خودتان را وارد کنید، مثلا: 09127776688 6.کیبورد را بسته و Set Changes را بزنید. 🔻 بقیه کادرها را خالی رها کنید! 🔻
Показать все...
👍 9🥰 1