کانال انشا
Открыть в Telegram
📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚 💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙 📊 درخواست انشا : @enshaa_bot
Больше2025 год в цифрах

28 891
Подписчики
-3924 часа
-2657 дней
-92530 день
Архив постов
📚 #انشا در مورد : مادر 👵🏻
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اشکهای روی گونهام را که پاک میکنی، انگشتانت به قداست خویش، سوگند میخورند. زیباترین عشق را، آزردگی چهرهات توأم با تبسمی اندوهناک، نثارم میکنند.
اکنون چشمانم را میبندم و بوی پیراهنت را در عالم مأورا میبینم!
فرشتهی بیهمتای من، روحت والاتر از همگنان، بر سریری از ارزش و آرامش برنشسته و آوازی الهی میسراید. انگار هنوزم برایم لالایی میخوانی. آری، هنوز هم مرا رام خود میکنی!
مادرم! مبادا مرا ز برق چشمان نادرهات محروم سازی...
تو همان کسی هستی که محبتت هرگز در دلم کمرنگ نخواهد شد. تنها و تنها تویی که جایش در قلبم خالی نخواهد ماند، تو همیشه میخندی و خنده های کسی شبیه تو نیست.
فوق العاده ترین خلقت خدا، قلبم را حتی در نبودنت هم ، عاشقانه نوازش میکنی، با دستانی مملو از امید و زندگی...
نبودنت، خانه ی دنج متروکی را به قصری پر از سور و شادی مجاب میکند. با سکوتت مادر،دیوار های خانه از شدت درد، ترک برمیدارند.
دختری ام را تو به من هدیه دادی و در آغوش پر مهرت پروراندی. کاش بودنت مانند عشقت در دلم، ابدی بود. به بودنت مفتخر و بالنده ام بانوی عشق!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 38❤ 12💔 6😢 4👎 2
📚 #انشا در مورد : صدای لالایی مادر 👩🏻🦳
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به نام خداوند بخشنده مهربان
دیگر نمی توانم در برابرش مقاومت کنم. دیگر نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم و به این صدای پر از آرامش و عشق گوش فرا بدهم ! این لحن ها و کلمات آهنگین و نوای جالب، همه را در خود غرق میکند و کاری می کند که از تمام مشکلات و فراز و نشیب های این حیات محدود غافل شویم و دل به دریا زده ، به یک آرامش درونی برسیم .
چه صدایی بهتر و رساتر و پر از عشق مادر می توان در این دنیای پر از صداهای گوناگون ، زیاد و کم ، نازک و کلفت یافت. چه بهتر می شود که آن صدا ، صدای لالایی گفتن بهشت خانه، مادر باشد .
وقتی هوس یک خواب عمیق می کنم و سرم را بر روی پای مادرم میگذارم و او نیز دستش را در موج موهایم حرکت می دهد ، بعد از لحظاتی صدای نجوای گرمی به گوشم می رسد. نوایی با لحن آهنگین ، کلمات یکسان و قافیه های متفاوت که با زمزمه ی مادرم خارج می شوند .
این صدا ها مشابه لالایی گفتن مادرم است که با صدایی آرام و شمرده می گوید : بالام لای لای، گولوم لای لای ، قیزیم لای لای ، قیزیلیم لای لای ( بخواب کودکم ،بخواب گلم ، بخواب دخترم ، بخواب طلای من ) .
وقتی که به این شعرها گوش می دهم ،دوست دارم از عمق وجودم به آنها فکر کنم . بیابم که چرا این لحن ها و آهنگ ها خواب آور و شیرین هستند ومن در جواب فقط به یک چیز میرسم آنهم این است که این کلمات با آغشته شدن به صدای مادرم شیرین و گوش دادنی می شوند .
این لحن و نوای مادرم است که به من آرامش می بخشد و نمیگذارد جز به صدایش به چیز دیگری فکر کنم و من فارغ از همه چیز چشمانم را میبندم و منتظر خواب می شوم که به سراغم آید .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 47❤🔥 16👎 7🤣 5❤ 4💘 4🔥 3🤔 1
📚 #انشا در مورد : کلاس مجازی 👨🏻🏫
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وارد میشدم هر صبح و میدیدم
که صف گرفتهاند و من نفهمیدم!
خانم معاون، نزدیک ورودی کلاسمان گلهای زیبایی کاشته بود. بویی نداشت اما زیبایی به مدرسهی ما میبخشید البته اگر دوستانم اول صبح با چشمهای پف کرده پا روی آنها نمیگذاشتند.
روز اول مدرسه رسید و من برخلاف تمام دوستانم غمگین و با لباس فیروزهای و کفشی که پاشنه آن به بلندی سال تحصیلیام بود به مدرسه رفتم، به دلیل اینکه کرونا بود نتوانستیم فرم مدرسه را تهیه کنیم.
زنگ کلاس خورد. مادرم پتو را از سرم کشید و گفت:<<بیدار شو معلم پخشزنده گذاشته است>>
من هم ناچار بیدار شدم و مقنعه پوشیدم تا سؤالات فضایی معلمان را پاسخ دهم اولین سؤال را پرسید و من سعی کردم که از کتاب کمک بگیرم ولی انگار نمیشد جواب معادلهای که معلم طرح کرده است را آنجا پیدا کنم، مدرسهام را خاموش کردم و خوابیدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
🤣 51👍 29🗿 18🤮 8👎 5👏 3❤ 2
📚 #انشا در مورد : شب یلدا🍉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گرمای کرسی آنقدری بود که پاهای قرمز و یخزده من را گرم کند. بعضیها از گروه همان دخترها اما جور دیگری بودند. انگار تاب و توانشان از من بیشتر بود. وقتی من داشتم از سرما سگ لرزه میزدم آنها عین خیالشان نبود. انگار داشتند در یک روز دلچسب بهاری وسط کوچههای سنگلاخ قدم میزدند. سوز سرما بیشتر روی دستهایم اثر میگذاشت تا جاهای دیگر. دستهای کرختم را دیگر نمیتوانستم تکان بدهم. روز داشت جای خودش را به شب میداد که طاقت نیاوردم و رفتم خانه و خوابیدم زیر کرسی توی اتاق. لیلا داشت آجیل و کشمش را میریخت توی کاسه و کاسه را میگذاشت روی سینی بزرگ مسی. تا من را دید گفت: «ها... چی شده؟ بالاخره سردت شد؟» پاهایم را کردم زیر کرسی. داغ داغ بود. گرما را حس میکردم و لذت میبردم. دستهایم داشت مور مور میشد و خواب چشمهایم را سنگین میکرد. یادم افتاد تا ساعاتی دیگر میهمانها سرازیر میشوند توی اتاق. باید از جایم بلند میشدم و پیراهن گلگلی آبیام را میپوشیدم. همان که یحیی خیلی دوستش داشت و میگفت خیلی بهت میآید. یحیی همیشه میگفت اگر دختردار شدیم اسمش را میگداریم یلدا. یلدا باید موهایش سیاه و بلند باشد درست مثل تو. من خندهام میگرفت و میگفتم «کو حالا تا اون موقع؟» یحیی برای آینده نقشهها میریخت اما من همیشه فکر میکردم این زمستان اینقدر طولانی است که دیگر هیچ وقت تمام نمیشود.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 35👎 9👾 3🍌 1
📚 #خاطره_نویسی در مورد : شب یلدا 🍉
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
وارد حیاط خانه ی پدر بزرگم می شوم. صدای دل نواز موسیقی های شاد از ضبط صوت قدیمی داخل طاقچه به گوش می رسد.
جلو تر می روم تا جایی که رنگ نیلی آسمانِ آخرین شب پاییز از نظرم پنهان می شود و پا به خانه می گذارم. تمام اعضای خانواده و نزدیکانم در تاب و تب به سر می برند و هر یک به سمت و سویی روانه اند. یکی میوه ها را برق می اندازد. دیگری تنقلات را با ظرافت و سلیقه خاصی روی میز می چیند. بچه های جمع پاکت نامه های کوچک را داخل مکان فال های حافظ مرتب می کنند.
پدر بزرگ و مادر بزرگ با لباس های پر زرق و برق و به رنگ آسمان آن شب ، با لبی خندان به همه چی سر و سامان می دهند. وقتی خانه آرام می گیرد ، به همه سلام می دهم و آن ها صمیمانه به من خوشامد می گویند.
همگی با همکاری هم و به سرعت ، سفره ی شام را چیده و به خوردن غذا مشغول می شویم. شام با شوخی های دایی ام و بازی گوشی های دخترش به پایان می رسد و زندایی هایم در تکاپوی مرتب کردن وسایل شام به آشپز خانه می روند.
بعد از مدتی به گفته ی پدر بزرگ ، همه دور هم می نشینیم تا شب نشینی بلند ترین شب سال را آغاز کنیم. مادرم برای همه آجیل و میوه فراهم می کند. دایی کوچکم شیرینی و باسلوق را به همه تعارف می کند. پسر دایی ام ظرف حاوی فال های حافظ را جلوی همه قرار می دهد. پدر بزرگم نیز عینک خود را بر چشم می زند و دیوان حافظ را در دست می گیرد. آن را ورق می زند تا صفحه مورد نظرش را پیدا کند. شروع به خواندن اشعار عارفانه ی لسان الغیب می کند و من محو لحن و نحوه ی ادای کلماتش می شوم.
در ادامه نیز مادر بزرگم به همه آجیل مشکل گشایی که خودش آماده کرده را هدیه می کند و همه مشغول میل کردن تنقلات می شوند. بعد از گذشت نیم ساعت ، کوچک تر های جمع با هم در مسابقه ی پانتومیم به رقابت می پردازند. من نیز به آن ها می پیوندم. کم کم به نیمه شب نزدیک می شویم و همه آماده می شوند تا به خانه های خود برگردند.
آن شب نیز با خوش گذرانی ها و خوردنی های دیگر به پایان رسید و من یک دقیقه بیشتر کنار خانواده ام نفس کشیدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 60❤ 21🗿 11😍 4🎉 3🔥 2👏 2😁 1
📚 #انشا در مورد : پروانه 🦋
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
درختان توت، روستای ما را از هرطرف محاصره کرده بودند. اصلا خانه های مردم در دل این درختان جا داشت. این روستا از بس سرسبز و تماشایی بود ، آن را بهشت آباد می گفتند. پدرم درکنار کشاورزی به پرورش کرم ابریشم نیز مشغول بود.من هم با سن کم گهگاه به او کمک می کردم. مثل همیشه من و پدرم با دست های پر از برگ های توت به پشت بام کلبه ی مان که جای کرم ها بود، رفتیم. برگ ها را پهن کردیم و کرم ها مشغول نوش جان کردن برگ ها شدند.صدای خش خش برگ ها همه جا می پیچید.کرم ها خوردند و خوردند و خوردند تا حسابی چاق و چله شدند. کافی بود نوک سوزن به آنها بخورد، ناگهان مثل بادکنک می ترکیدند. پدر رو به من کرد و گفت: اگر دندان روی جگر بگذاری ، روزی می رسد که تمام این کرم ها دور خود پیله می بندند. آن وقت آنها را در آب گرم می ریزیم تا بمیرند.بعد از آن پیله های آنها را تبدیل به نخ ابریشم می کنیم. حرف های پدر مرا به فکر فرو برد. از یک سو دلم به حال کرم های ابریشم می سوخت ازاین که نمی دانند چه سرنوشت دردناکی درانتظار آنهاست و از سوی دیگر به پدرم حق می دادم. چون باید شکم خانواده اش را سیر می کرد. ولی از این ها مهم تر شباهتی بود که ذهنم بین کرم ها و زندگی بعضی از آدمها می دید. به پدرم گفتم: بعضی از آدم ها مثل کرم ابریشم زندگی می کنند. پدرم گفت: چطور؟ گفتم: کرم ابریشم خودش را در پیله ی خود زندانی می کند، آدم ها خودشان را در پیله ی تنهایی، پیله ی غرور و خودبینی، پیله ی جهل و نادانی، پیله ی خودشیفتگی و هزاران پیله ی دیگر زندانی می کنند. پس آدم ها باید درمسیر زندگی، مراقب خودشان باشند تا در پیله های خود ازبین نروند.
پدرم با شنیدن این حرف ها از پسر کم سن و سالش متعجب شد و گفت: احسنت ! به تو که فکر بزرگی در ذهن داری. آن روز سپری شد و شب از راه رسید. مدتی گذشت اما خوابم نمی برد. هنوز درفکر کرم های ابریشم بودم. مخصوصا آن کرمی که رنگش با کرم های دیگر تفاوت داشت.آن شب تا صبح خوبم نبرد. به همین دلیل فکربکری به ذهنم رسید. دوراز چشم پدر کرمی که رنگش متفاوت بود ، برداشتم و دریک جای امن گذاشتم. از آن پس فقط مراقب آن بودم تا ببینم چه اتفاق خوبی برایش می افتد. من هرروز برای کرم قشنگم برگ توت می بردم .مدتی این کار ادامه یافت تا صبح یک روز برای دیدن کرم خود رفتم. اصلا باورم نمی شد. جای کرم، پیله ی سفید مخروطی شکلی دیدم. با صدای بلند گفتم: آخ جون ! و بشکنی زدم. از شدت خوشحالی سراز پا نمی شناختم و قند در دلم آب شد. بی صبرانه انتظار روزی را می کشیدم که آن اتفاق زیبا و شگفت آور روی دهد.روز ها از پی هممی گذشت و من بی تاب و مشتاق تر از گذشته به دیدار پیله ام می رفتم. صبح یک روز باطراوت و دلگشا در حالی که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود و لحظه شماری می کردم، در دلم از خدا خواستم که لحظه ی دیدار را هرچه نزدیک تر کند. احساس کردم دلم به جلو حرکت می کرد و من به دنبالش دوان دوان می رفتم.به آنجا رسیدم. به پیله ی شکافته ای برخوردم. آن طرف تر چشم من به جمال پروانه ای خارق العاده روشن شد. نزدیک شدم. زیبایی بال گشود و چشم من همبال او به آبی آسمان پر کشید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 57🗿 8❤🔥 7❤ 3🌚 3👀 1
📚 #انشا تضاد معنایی در مورد : عشق و نفرت 🩵
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
از زماني كه چشممان را رو به اين دنيا گشوده ايم ، در دامن عشق و محبت پدر و مادر بوده ايم، حس شيريني را تجربه كرده ايم، فارغ از احساسات تلخ...
اما همين ك بزرگ شده ايم،عشق و نفرت هم با ما بزرگ شده اند،عشق به عزيزانمان و نفرت از كساني كه بذر آن را در دل هايمان كاشتند.
هميشه مي گوييم:كاش بزرگ نمي شديم و اين كينه ها و بي اعتمادي ها و بي وفايي ها را نمي ديديم ؛نمي ديديم كه چه چيز هايي باعث دوري و نفرت ما از آدم ها ميشود....
ب قول معروف:(عشق مانند مهمان نا خوانده اي است كه نا خواسته در قلب ما رشد ميكند و جوانه ميزند.)
عشق ب زندگي معنا مي دهد...
با عشق،اعتماد،بي ريايي،وفاداري، دوستي،اميد،محبت و سادگي در ذهنمان تداعي مي شود.
اما امان از بذر نفرتي كه در دل كاشته شود ، الحق كه جنس دل را از سنگ مي سازد...
نسبت به هر چيزي كه به آن عشق مي ورزيديم ما را بي اعتماد مي كند و سخت است ك پاك شود اين كينه و نفرتي كه مثل حصاري دور تا دور قلب ما را احاطه كرده است.
كاش ميشد زندگي را بدون نفرت گذراند،اما امكانش كم است، چرا كه خصلت اين دنيا و مردمانش خراب كردن سقف عشق و محبت بر سر يكديگر است و بس...
اما خيلي ها هم هستند كه زندگي را برايت به شيريي عسل ساخته اند و تو را با حمايت هايشان به مقام بالايي رساندنذ...
به هر حال مي توان گفت عشق و نفرت احساساتي هستند كه زندگي مان با آن رقم ميخورد...
بياييد يادمان باشد كه اگر روزي، نفرت در قلبمان را كوبيد بي هيچ چون و چرا آن را پس بزنيم؛ ولي اگر عشق سراغمان آمد ، با جون و دل آن را بپذيريم و به سويش پرواز كنيم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 38❤ 8😢 3👏 2
📚 #انشا در مورد : ماه⚡️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️از کودکی عشق و علاقهٔ فراوانی به او داشتم. معشوق زیبای من، گاه هلالیشکل است و میتوان از هاله آن سر خورد و گاه قرص کامل است و میتوان بر پهنهٔ آن دراز کشید.خاک سفیدش او را به مانند مکانی که در آن زمستان ابدی رخ داده، کرده است.
آن زیبا روشنیبخش زمین است. شب های آن، زمین را از هراس وحشت دور میکند و با خود آرامش و لطافت به ارمغان میآورد.
آری، ماه را میگویم. همان نور سپیدی که بر سیاهی شب چیره است. همان کرهٔ خاکی که با لباس نورانیش به مانند مادر کنار گهوارهٔ فرزند، در کنار زمین ماندهاست و یاریکنندهٔ شبهای تیرهٔ زمین است. هرچند خود نوری برای تابیدن ندارد ولی همیشه بهدنبال روشنایی و پاکی است و مانع چیرگی تاریکی بر خود میشود.
ماه هم مانند انسان ها بهدنبال پنهان کردن نیمهٔ تاریک خود است. نیمهٔ تاریکی که ترس و هراس و حسد را در صندوقچهٔ سیاه، پنهان کرده و با نورانی کردن کمالات خود، روی آن را میپوشاند. هر چه این نور کمتر شود، تاریکیها و ظلمها بیشتر میگردد.
انسانها هم میتوانند در زیستن و زندگانی خود از این جرم آسمانی الگو بگیرند. میتوانند آنقدر کمالات و خوبیهای خود را زیاد کنند تا مانند قرص کامل ماه پر از نور و سفیدی شوند.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
❤ 39👍 33🕊 8🗿 7👾 6😭 4☃ 2🤩 1🎄 1
📚 #خاطره_نویسی در مورد : ماندنی ترین خاطره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
میخواهم مروری کنم از بیست و دوم آبان سال ۱۳۹۴.خاطره ای که تا أخر عمر در یاد و خاطرم می ماند. آن روز اولین مسابقهٔ رسمی کونگفویی بود که در آن شرکت کردم.
بی تجربه، ترسو و مضطرب بودم. تن و بدنم عرق سرد داشت و رنگم پریده بود. مدام تمرین میکردم تا از استرسم کاسته شود. مربی و استادم هم وقت دلداری دادن به من را نداشتند. در کنار زمین مسابقه ایستاده و به آن محشر کبری خیره شده بودم.
آن هیاهو در سالن مسابقات را هیچگاه فراموش نمیکنم. چهرهٔ شکستخورده و بازندههایی که با گریه از تشک و میدانبازی بیرون میآمدند و برندههایی که فریاد خوشخالی سر می کشیدند.
گوشهایم بیشتر از همیشه تیز شده بود و کل حواسم به دستان تیم داوری بود تا اسمم را به عنوان بازیکن صدا کنند. بالاخره بعد از دو ساعت انتظار، نوبت من شد، محدثه شفیعیپناه، ردهٔ سنی نونهال با وزن منفی پنجاه و پنج کیلو با هوگو آبی، کنار تشک آماده باشد.
نام حریفم را به یاد ندارم، فقط اینقدر یادم هست که از استان کرج بود.
قلبم در سینه میلرزید. در عرض چند دقیقه تجهیزاتم را پوشیدم و خود را وسط تشک دیدم.
راند اول از بازی را باختم اما از استرسم کاسته شد. قلق بازی حریفم را فهمیدم و با آرامش بیشتری بازی کردم. دو راند بعدی را بردم و بازی به پایان رسید.
باورم نمیشد. داور وسط از پیش میز داوری نزدیک امد و برپا داد. پس از گفتن کلمهٔ آبی (رنگ تجهیزاتم) دستم را بالا برد و من برنده شدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 53👎 8🗿 8🫡 5🥰 4🤣 3❤ 2🍌 2👏 1
📚 #انشا در مورد : دریا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دریا را دیده ای ؟ دل به یافتن رازش سپرده ای ؟ اندیشیده ای دریایی که با چشم های نیلگون خویش عالم را فریفته ی خود کرده ، در فراق چه نالان است ؟
سالیان دور که جوانه های جوانی دریا شکوفه می زد؛ او مغرورانه با چشم هایی که پرتو هایی از خورشید را در خود داشت ،خود نمایی می کرد . غرورش بی علت نبود ، هرچه نباشد دلیل زندگانی هزاران ماهی ریز و درشت شده بود ؛اما هرگز فکر نمی کرد که با نگاهی دل در گرو ساحلی از جنس خاک بگذارد و هر روز صدف های عشقش را روانه ساحل کند .
عشق دریا بیکران بود تا اینکه در شبی مهتابی که ماه انوار نقره فامش جهان را پوشانده بود، آب دریا بالا آمد و ساحل را غرق در خود کرد .
طلوع طلوعی غمین بود، خالی از مروارید های کادوپیچ شده در صدف های عشق . از آن پس دریا شکلی دیگر به خود گرفت او از عشق سوزان ساحل بخار شد و ابرهایش را برای پیدا کردن ساحل به سمت آسمان روانه کرد ، اما بی حاصل!
صدای دریا تغییر کرد و او در فراق عشقش ترانه ای عاشقانه می سراید و موج های خروشانش داستان پر فرازو نشیب عشقش را بازگو می کند . اما او هنوز در پی نشانه ای از ساحل خاکی رنگش است .
راستش را بخواهید ساحل به عشق دریا مرده است درست همانجایی که به زیر آب رفت و در دریا تمام شد. حال دریا به عشق ساحل موج هایش را می فرستد اما نمی داند که خود دلیل مرگ ساحل است .آری این بود راز دریا، رازی سربه مهر که نهفته در موج هایش است و دلیل آرامشی که آدمی را شیفته خویش کرده است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 24❤ 14🗿 3
📚 #انشا در مورد : باران💦
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
باران زیباترین حکمت خداست.حکمتی که از رود و دریا و اقیانوس سرچشمه میگیرد،با نورافشانی خورشید تبخیر شده و به اوج آسمان آبی صعود می کند و پس از تبدیل شدن به ابر،می بارد.می بارد تا خود را به گل ها و گیاهان تشنه و سرزمین های خشک و بی آب برساند و سیرابشان نماید.
وقتی ابر شروع به گریه و زاری کرد،اشک هایش همچون مرواریدهای ریز و درشت،از آســمان به سوی زمین سقوط کردند و یکی پس از دیگری،با برخورد به زمین سر و صدا راه انداختند.آنجا بود که صدای باغ بلند شد و گفت:صدایت چه دل انگیز است باران!آرامش بخش دلـــــم هستے...ببار تا طنین دلنشینت برگ و چمنم را به رقص در آورد.
باران گفت:صدای من چه غوغایی در دل تو به راه انداخته؟
باغ گفت:صدایت را که می شنوم،یاد خدا می افتم که دوباره رحمت خود را،بر من نازل کرده و طرح لبخند شاخ و برگم را،جانی دوباره بخشیده.صدایت را که می شنوم،قلبم متوجه درگاه حق میشود و به وسعت ایمان و اعتقادم افزوده می گردد.
باران گفت:آری،معمار چیره دست هستی بسیار مهربان است...ببین چقدر دوستت دارد که این گونه رحمت خویش را بدون هیچ درنگی بر سر و رویت فرو می یزد.
باغ گفت:خوشا به حالت باران!مهربانی خداوند،جای جای وجود تو رانیز فرا گرفته؛تویی که می باری وهمه را از خواب غفلت بیدارمیکنی...
تویی که می شتابی تا اماکن تشنه را سیراب کنی...
تویی که ازجانب خداوند مامور شده ای تا دل های خشک و خالی را،سرشار از طراوت و شادابی سازی...
اے کاش همه عالَم،دلی پاک و روشن مثل تو داشته باشند.
آری...باران،اشک شوق رحمت الهی ست کہ گاه گاهی در فصل های رنگارنگ سال،پرده ی حقیـــقت را از چهره ی خالق کنار می زند و هر غافلی را بیدار و آگاه می سازد.
این نعمت بزرگ الهی،از لذت بخش ترین هنرنمایی های چهرۀ آسمان در دل شبانه روز است که به هر چیز غیزنده ای، جانی تازه می بخشد.
چه زیباست که شاکر نعمت ها و رحمت های ایزد منان باشیم و آنهارا قدر بدانیـــــــــــم؛تا او نیز لطف و رحمت بی نهایتش را شامل حال ما کندو سعادتمند دنیا و آخرت سازد...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 74❤ 20🤣 16👏 10👎 9🥰 3🔥 1😢 1🌭 1
📚 #انشا در مورد : عشق🩵
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
"عشق"...چه موضوعی زیبایی...
عشق یک کلمه نیست... یک جملهی کوتاه نیست... یک کتاب بزرگ از خاطره و محبت و رسیدن و نرسیدنهاست که هرچه در وصفش بگوییم باز هم برایش کم گذاشتیم!....
همهی مردم شور و حال و دگرگونی احوالات یک فرد عاشق را دیده و تجربه کردهاند....
میگوند عشق تا زمانی خوبه و لذتبخشه که چشم و گوشت رو به روی خوبیها و بدی معشوقت نبنده...!
عشق مقدسه... پاکه... از همه مهمتر زیباست...!
"عاشق شدن هنر نیست...عاشق بودن مهمه...!"
نذاریم عشق، محبت، دوستی، رفاقت و عاطفه در وجودمون، قلبمون، درونمون بمیره....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
❤🔥 25👍 21❤ 8🌚 6💔 6🤣 4👎 3💋 3😡 3🥰 1
📚 #انشا در مورد : زمستان❄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️زمستان از راه رسیده بود. همه چیز در برابر سرمای استخوان سوز زمستان مقاومت میکرد و گل ها و برگ ها خودشان را قایم کرده بودند و به چشم نمی خوردند.فقط برف و سرما بود که در این راه من را همراهی می کرد.
شب در خیابان های شهر، قراری عاشقانه با زمستان که لباسی از جنس برف به تن کرده بود. با هر قدم که برمی داشتم پا بر تکه ای از وجودش می گذاشتم. برای من تمام خیابان هارا به رنگ سفید در آورده بود و گاهی موهایم را با دستان سفیدش نوازش می کرد. ماه از دور ما را تماشا می کرد و آدم برفی ها در سکوت ذوق می کردند. مهم نبود در خیابان چندم هستیم، مهم نبود ساعت از نیمه شب گذشته بود، ما به راه خود ادامه می دادیم.
قلبم آرام گرفته بود. انگار از بین تمام فصل ها فقط منتظر زمستان بود. وزش سرد باد پوستم را می بوسید و وجود من با زمستان پیوند خورده بود. انگار که من دختر این فصل بودم.
در آن شب سرد و در آن قرار عاشقانه، من به زمستان قول دادم که نه ماه از سال را منتظرش میمانم و باز هم در همین خیابان ها و بین برف ها، با حضور ماه و آدم برفی ها، یکدیگر را ملاقات میکنیم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 29👎 6❤ 3🥰 1
📚 #انشا در مورد : قلم🖌
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
▪️او پای هزاران شاخه را قلم کرد؛ و هزاران درخت را زنده زنده سوزاند!
دل کسی به حالش نمی سوزد حتی وقتی کم می آورد و می شکند، دیگران آن را با بی رحمی میتراشند و تیزش میکنند!
اصلا دل ندارد! تماما پیرو عقل سوخته اش است.
نوک تیز مداد همچو خنجری در سپیدی کاغذ فرو می رود و از جایش خونی سیاه می چکد؛ گویی شری ست در دل خیر!
هرچه کوتاه تر می شود، ذره ای بر عمل وی تاثیر نمی گذارد ولی وای به حال روزی که تمام شود، کوچک شود، خوار شود و ذلیل.
آنقدر که حتی نتوان در دستش گرفت؛ و برای همیشه، کنار گذاشته شود.
حال تنها از او خاکستری تاریک روی اوراق به جا مانده که مشخص نیست چند بار پاک شده ؟
از اول نگاشته شده به دست چه کسی؟ به چه زبانی؟ و به چه مفهوم نوشته شده است!؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 25❤ 4👎 1
📚 #شعرگردانی در مورد : از دل برود هر آنکه از دیده برفت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آیا عزیزان ما که از دیده ما رفته اند
حال می توان گفت پاره های تنی که از دست داده ایم یا عزیزانی که کیلومتر ها با فاصله از ما زندگی می کنند
آیا آنها از دل ما رفته اند؟!
نه!به نظر من آنها از قبل هم برای ما عزیزتر شده اند چون قدر آنها را می دانیم.
اما بهتر است به این قضیه مثبت نگاه کنیم...
نه برای افرادی که از دیده ما دور هستند
بلکه کسانی که جلوی چشمان ما هستند و شاید در دل ما!
اما ما از آنها آزار میبینیم بهتر است که
آنها از قلبی که برای ما تیره و تار ساخته اند خارج شوند
قلبی که آنقدر با ارزش است که جای هر کسی نیست!
آری قلب با ارزش است حداقل برای من...
از جانب دیگران نمی گویم بله از جانب خودم...
می گویم و باز می گویم آنقدری که برایم با ارزش است
که آن را پر از عشق و محبت کنم
نه افرادی که آن را به زور و اشغال کرده اند و در آن چروکیده شده اند
آری این قلب من است و خودم برایش تصمیم می گیرم...
می خواهم جوری پر از محبت شود که
از دیواره های آن جاری شود
برای همین افرادی که با دیدنشان آزار میبینم را
از دیده دور می کنم تا از دل بیرون شوند...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 54❤ 8👎 6
📚 شعرگردانی در مورد : عشق شوری در نهاد ما نهاد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آدمی بیاعتماد بهنفس و گوشهگیر بودم، از همهٔ دنیا بیزار بودم و فکر میکردم تمام بلاها و اتفاقات بد فقط بر سر من نازل میشوند؛ زندگیام را بیهدف و فقط برای تمام شدن روزهایم میگذراندم و هرروز بیشتر از قبل در خود فرو میرفتم.
تا اینکه در یک روز سرد او را دیدم؛لبخندش هیچوقت از لبش کنار نمیرفت و همیشه لباسهای رنگارنگ و رنگهای زندگی میپوشید،کاملا برعکس من بود.او مثل اولین اولین صبح بهاری بود، مثل آفتاب گرم و لذتبخش تابستان بود، مثل صدای خشخش برگهای پاییزی زیر پا بود، مثل اولین برف زمستان بود، و من در برابر تمام اینها فقط تاریکی بودم و تاریکی!
برخلاف تمام کسانی که ازم فاصله میگرفتند و مرا عجیبغریب صدا میزدند او اولین کسی بود که بخاطر عجیبغریب بودنم مسخرهام نمیکرد و اولین بار بود که من فکر میکردم از من عجیبتر هم هست.
او میخواست دوست من باشد، اما برای کسی که تنهایی سالها بود به وجودش گره خورده بود خیلی سخت بود که آدمی را به زندگی و تنهاییاش راه بدهد که از زمین تا آسمان با او تفاوت دارد؛ برای من خیلی سخت بود که به او اعتماد کنم و او را دوست خودم بدانم و به او اجازه دهم خلوت خودم با من را بشکند و به زندگی تاریکم نور بدهد! اما او آمد، با وجود تمام سرسختیهای من آمد و زندگی تاریک و بیروحام را به روشنی روز و به قشنگی گلها تبدیل کرد.
او باعث شد من به زندگی برگردم و جنبههای مثبت زندگیام را ببینم و متوجه این حقیقت شوم که مشکلات همیشه هستند و نباید بگذارم مرا در خودشان غرق کنند و همهی ما فقط به یکنفر نیاز داریم تا ما سرشار از نور امید کند و باعث شود ما به خودمان بیاییم و به زندگی برگردیم!
و باید این حقیقت را قبول کنیم که فقط عشق چنین قدرتی دارد؛هم میتواند تو را از بدبختی و تاریکی به خوشبختی و روشنایی برساند و هم میتواند تو را از روشنایی به عمق تاریکی ببرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 53❤ 5🔥 4😁 4👎 3
📚 انشا عینی در مورد : #سایه 🌱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فصل زمستان بود و با شیر کاکائویی داغ در دستانم که مانند یخ که آب شود دستانم را گرم میکرد و گرما را به تک تک سلول های تنم تزریق میکرد.
درخیابان که راه می رفتم کمی نور خورشید بود وقتی نگاهم به جاده بود سایه ابرها را دیدم که جلوی نور خورشید را می گرفتند و خیابان را تاریک میکردند نگاهم را به بالا دادم و ابر های تاریک با جرقه های قرمز رعد و برق را دیدم.
از آنجا که میدانستم هر لحظه ممکن است باران ببارد برای اینکه خیس نشوم زیر درختی در پارک روی صندلی نارنجی رنگی به تماشای آسمان نشستم تا شروع باریدن باران را ببینم!
آسمان با ابر های تاریک و پرهیاهو را نگاه میکردم کهناگهان رعد و برق محکمی به صدا درآمد و قطره های باران یکی یکی شروع به افتادن بر کف خیابان ها و جاده ها با گودال های کوچک کرد؛قطره های باران مثل الماسی درخشان با بارانی آبی رنگم برخورد میکرد و چکه چکه از برگ درخت بالای سرمروی موهایممانند شبنم در سپیده دم مینشست.
شدت باران زیاد شد و گودال های کوچک همه پر از آب شدند و انعکاس تصویر خودم را در آن گودال های کوچک پر از آب میدیدم و مردمی را که هر کدام با سرعت به طرف سایه بانی برای پناه گرفتن،از قطره های باران که محکم با زمین برخورد میکرد میرفتند!
وقتی شدت باران کم شد و باران نم نم می بارید،ابر ها کنار رفتند و نور تیز خورشید با چشمانم برخورد کرد.
چشمانم را دقیقه ای بستم و باز کردم وقتی چشمم به آسمان خورد از شگفتی اش لحظه ای دهانم باز ماند!
انگارکه چندین سطل رنگ را روی آسمان ریخته باشیزرد،قرمز،سبز،آبی و.......
زیبایی آن رنگین کمان و ترکیب فوق العاده اش با ابر های سیاه و آبی و خورشید زرد،قابل توصیف نبود مثل یک تابلوی نقاشی که با رنگ های مختلف،رنگ آمیزی شده و یک اثر هنری به جا گذاشته باشد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 44👎 7❤ 6🔥 1💯 1
📚 انشا در مورد : #معلم نگارش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
▪️معلم چه کلمه پر معنایی که پشت آن خیلی معنی ها نشسته و برای هرکس معانی خاص خود را می دهد که برای من توصیف کردن توست اینکه چشمانت همچون زمرد است که با نگاه کردن به آنها سخت مرا دیوانه خود می کند چنان در دریای عظیم نگاهت غرق می شوم که هیچ از آن نمی توانم بیرون آیم هر چقدر عمیق تر که می نگرم بیشتر در دریای نگاهت غرق می شوم ، لحن آهنگین صدایت موقع خواندن اشعار زیبای فارسی مرا از دریای نگاهت نجات داده و به ساحل بی کران آن می برد و با بستن چشمانم از این لحن آهنگین در تمام وجود لذتی را جذب می کنم که به عمق وجودم رسیده گویی درختان بی جان و روح وجودم با بهاری که تو به من می بخشی زنده شده و طراوت می گیرند . در اوج مهربانی زیبایی و در اوج عصبانی نیز زیباتر. حرف هایت برایم کوه امیدی را می سازند که زمانی در اوج ناامیدی قرار میگیرم با فکر کردن به حرف هایت امیدی تازه میگیرم و راه را از بیراهههاپیدا میکنم و سرسختتر کوله بار سفرم را میبندم و استوارتر قدم بر میدارم همانگونه که میگویند:《 در طوفان زندگی با خدا بودن بهنر از ناخدا بودن است! درست است کاملا درست ، چرا که جهان امید ، خداوند است و با خدا که باشی هر چی غم داری نداری ! آرای همه چیز دست خداوند است و من شاد هستم زیرا که خداوند تو را برای من قرار داده تا راهنمایم باشی نه فقط راهنمای من بلکه راهنمای ما ! آری راهنمای من و دوستانم ! نمی دانم به یاد داری یا نه اما من هرگز از یاد نمی برم روزی را که سخت تشنهی آب بودم از بالای پله ها با دیدنت دست پاچه شدم و دست و پایم را گم کردم و بی هوا خواستم از روی پله ها بیفتم که دستت نا خودآگاه به سمت دستانم مسیر را پیش گرفت و مانع از افتادنم شد در آن لحظه آنی بود که گرمی دستانت ، دستان سرد و بی روحم را نفسی دوباره بخشید و بعد از اینکه به حالت تعادل رسیدم دلم خواست تو را در آغوش گرفته تا گرمای وجودت را نیز بگیرم ولی چه کنم جزء لعنت فرستادن بر آن کتابهای مزاحم که جزء مانع بودن بر سر راه من هیچ کاری را بلد نیستند ...
بنظر من عشق چهار حرف دارد و آن معلم است معلمی که همچون شمعی ماند و تا که مطلبی را به ما آموزد آب میشود و یاد جمله معروف قدیمی افتادم که میگوید:《شمع شدی سوختی تا هنرت را به من آموختی .》
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 9🥰 3👎 2🔥 2❤ 1
📚 انشا در مورد : #باران ☔️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پشت پنجره اتاقم نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم، بعد از چند لحضه به اسمان خیره شدم اسمان ابری بود و ابرها به هم پیوسته بودند انگار میخواست رحمت الهی ببارد! بله! پس از چند دقیقه باران شروع به باریدن کرد. صدای باران همانند صدای گیتار است که وقتی شروع به نواختن میکند باید تا انتها بنوازد تا تمام هستی را از خواب غفلت و سردرگمی بیدار کند مانند آن روزی که وقتی امام حسین(ع) بارانی از سخنان خود را جاری کرد و باعث پایداری اسلام شد.
پس از چند دقیقه باران شدید و شدیدتر شد به قدری که صدایش همانند سنگی بود که به شیشه برخورد میکرد و مرا میترساند.
شیشههای اتاقم عرق کرده بود و من شروع به نوشتن شعری کردم را که به ذهنم رسید:
"باز باران با ترانه💦
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه🏘
بادم اورد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوبو شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شادو خرم
نرمو نازک
چستو چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو اهو
دور میگشتم زخانه
میشنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
راز های زندگی... "
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 73👎 14❤ 13🗿 12🤩 8🏆 8🤣 4🥰 2
📚 انشا در مورد : «یک صبح سرد و برفی زمستان»
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
می توانست جالب باشد! اگر ما هنوز همان کودکان دیروز بودیم اگر بهار را نفس میکشیدیم، تابستان را میخندیدیم و پاییز را قدم میزدیم.
زمستان برای ما کودکان امروز، تیغ صبح است، بر گلوی بیخوابیمان!
اولین بارش برف را به نظاره مینشینم. آسمان نمک میپاشد بر زخم خیابانها!
کلاغهایی که متن زندگیشان سراسر نامیدی است، تاریکی صبح را لای پر و بال خود جذب میکنند. سگی که تمام عمرش را ناله کرده، در کوچه خاموش میشود.
شاخه درختی سست و خمیده از رکود هوا به رکوع رفته و سپس میمیرد.
چشمان خیرهام در سیاهی سحر غرق میشود، نه ماهی مانده نه ستارهای!
حتی کواکب هم در سرمای این صبح، کبود شدهاند. انگار که ما تنها بازماندگان زمینیم....
برف، چرکِ کهنه زخمِ خانوار است، بر بامِ خانهها! مانند توبهی پیریست در آستانه مرگ. پشیمانی مردمی که زمانی شوریده اند…
عصیان عصا را میبینم در دستان پیرمردی که در صف نان ایستاده، و حسرت خواب صبحگاهی بر چهرهی پسرکی که با پلکهای لحیم شده راهی مدرسه است…
چشم انتظار طلوع، ناگهان نخستین پرتوهای مشعشعِ محدب, قاب یخزده پنجره را میشکند و سِحرِ سَحَر را باطل میکند. هجوم نور، حجم تاریکی را میبلعد و در خود هضم میکند. کسرِ عظمِ عظیمی است برای بیداد بامداد.
برای اولین بار معنای واقعی روزنهی امید را درک میکنم. زمینِ روی گردان دوباره سپید میشود و مهر دوباره جای خود را در آسمان قلب شهر پیدا میکند....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 31❤ 10👎 2🥰 2🗿 1
