7 937
Подписчики
-324 часа
-357 дней
-16430 день
Архив постов
همراهان عزیزم ممنونم که در نظر سنجی مرحلهی اول رقصتاس همراهمبودید
امروز دور دوم و نهایی این نظرسنجی برگزار میشه که خیلی مهم هست
میخوام ازتون خواهش کنم مثل مرحلهی قبل برید و به رقصتاس رای بدید
تا بازم مثل مرحلهی قبل موفق بشیم
🥰❤️🔥🥰
#تجانس🪐
#پارت۳۷۴✨
#زیبا_سلیمانی
و خنده میان لبهایش جای گرفت و لب زد:
ـ واسه آوا چند بسته یاز* بخر..این پسره میخواد خرکی پدر شه..
این را گفت و دست مهکام را که حلقه شده بود دور گردنش و باز و بالای سرش فیکس کرد و لب زد:
ـ یه بار دیگه..
ـ مهران..
وصدای پر نیاز مهکام حریصترش میکرد برای یکی شدن با او..
آن سوی شهر آوا وقتی چمدان کوچکش را توی ماشین میگذاشت رو به مادرش گفت:
ـ شب شام اینجایم دیگه مامان چرا انقدر نگرانی؟
مادرش لبخند روی لبش نشست و گفت:
ـ اون بچه معدهی درست و درمونی نداره. تو هم دست به آشپزیت تعریفی نداره بهت گفتم یه کم غذا ببره برای اون لج کردی.
آوا گونهی مادرش را بوسید و گفت:
ـ اون به مبل میگنا مامان.. اسم داره به خدا...
چینی روی بینی مادرش افتاد و با کنایه گفت:
ـ اینم اسمه تو گذاشتی واسه بچه؟ کامران؟! خودش راستین دوست داره.
آوا خندید و در صندوق ماشین را بست و گفت:
ـ خب شما بهش بگید راستین چی کار من دارید؟
ـ معلومه که بهش میگیم راستین فکر کردی منتظر اجازه تو بودیم؟
چشمانِ آوا درشت شد:
ـ مامان واقعاً دیگه داره حسودیم میشه. از آرش بیشتر حواست بهش هست.
*یاز نوعی قرص ضدبارداری
#تجانس🪐
#پارت۳۷۳✨
#زیبا_سلیمانی
ـ چطوری با یه لجن زندگی میکنی؟
مهکام بهت زده تماشایش کرد و او ادامه داد:
ـ فکر کرده چون من دستش رو گرفتم آوردم توی حفاظت؛ چون من بهش پر و بال دادم که امروز باد به غبغب بندازه و سری توی سر داشته باشه؛ من جاش باید زندگی کنم و خودش حق زندگی نداره. فکر کرده اگه بگه بین شلغش و زندگیش، زندگیش رو انتخاب میکنه من پشتش رو خالی میکنم.
مهکام قدمی جلو آمد و دستش را روی بازوی مهران گذاشت و گفت:
ـ هر روز بیشتر از قبل به اینکه همسرتم افتخار میکنم.
یک دست مهران دور سرشانهاش چفت شد و او را به خودش چسباند.
ـ آدم چطور میتونه زنش رو بذاره روی کفهی ترازوی انتخاب؟
مهکام لبش را بوسید. طولانی و بینفس. دست مهران در تکاپوی موهای او نشست و مهکام لب زد:
ـ اون انتخابش رو کرده فقط نگران شد که یه وقت تو رو از دست نده..
موهایش به عقب رانده شد و ثانیهی بعد کمرش روی کاناپه قرار گرفت و مهران دست انداخت و یقهی پیراهنش را پاره کرد و لب زد:
ـ اون که دکمهی پیراهت رو ببنده نه
اونی که پیراهنت رو پاره کنه عاشقته.
و نفهمید کی دستش به پا بند او رسید و مخمور میان گوشش لب زد:
ـ بریم واسه ده به یک..
ده بوسه سهم او بود و یک بوسه سهم مهکام و این بود قانون عاشقانههایشان.
وقتی آنقدر مهکام را مسخ از خواستش کرده بود، دستِ مهکام را رها کرد و لب مهکام اینبار حریصانه چسبید به گردنش و میان بوسههای پر تکرارش دلش را به بازی گرفت:
ـ اینکه این همه؛ واسه داشتنت آدم رو دیونه کنی انصاف نیست..
#تجانس🪐
#پارت۳۷۲✨
#زیبا_سلیمانی
اینبار صدای پر خشم مهران در گوشش نشست:
ـ معلومه که آوا مهکام نیست. یه خانواده داره شیر. تنهای و بیکسی خفهاش نکرده که سرپناهش رو گم بکنه. آوا با وجود همین خانواده، با وجود این همه تکیه گاه و قلبی که هیچ خلعی نداشت بهت دل داد. عرضه داشته باش مراقب دلش باش. وگرنه..
راستین میان کلامش رفت:
ـ ته دلم خالیه اما. سعی میکنم عرضه داشته باشم.
با همین جمله انگار آب سری روی سر مهران ریختند سرد و ساکت پشت خط ماند و راستین ادامه داد:
ـ دلم گرمه بهت که باهات حرف میزنم و از فکر و خیالام بهت میگم. خیال نکن چون خونه بهشت بزرگ شدم. قدرشناسی تو ذاتم نیست که هست به علی...
و حرفش کامل نشده برنده جواب گرفت:
ـ خفه شو راستین..
ـ چشم فرمانده.
ـ چشم و درد. اینکه شیش روز بعد از عروسیت به پدرشدن خرکی فکر میکنی که مبادا زنت بره فکت رو مشت لازم میکنه. الان دلم میخواد بندازمت توی قفس یه دل سیر از خجالتت در بیام. آدم ناحسابی ته تهش اینه که یه استعفا میدی و خلاص. چی واجبتر از زندگیت؟
و راستین انگار به همین جمله نیاز داشت به اینکه مهران پدروار پشت او و زندگیش بیاستت.
ـ نوکرتم به خدا..
ـ غلط کردی.
و تماسش قطع شد و او اینور خط لبخند روی لبش شکل گرفت و مهران آن سوی خط گوشی را محکم به سمت دیوار پرت کرد و صدای شکستنش خانه را پر کرد و مهکام را به اتاق کشاند و گفت:
ـ چی شده؟
#تجانس🪐
#پارت۳۷۱✨
#زیبا_سلیمانی
ـ نه داداش تو کل حرفت این نیست. کل حرفت اینه که من جات میدوم تو زندگی کن. بذار بهت بگم به حد کافی زمین خوردتم دیگه بیشتر از این شرمندهام نکن.
ـ این سه روز رو برو آبادان. بعدش برای ترکیه رفتنتون هم یه فکری میکنم.
ـ مادر باران معلوم نیست توی ترکیه بمونه. به آوا هم گفتم دل نبنده که میتونه بره دیدنش. مثل اینکه قراره بره لندن پیش پسرش بهادر و با اون زندگی کنه.
ـ حالا من سعیام رو میکنم براتون جور کنم. انشالله تا اون موقع هم مادر باران نمیره لندن..
ـ مهران؟
ـ جونم.
ـ یه چیزی بهت بگم بیجنبه نمیشی؟
شاخکهای مهران تیز شد و فورا" گفت:
ـ چی شده بگو ببینم.
راستین نچی کشید و گفت:
ـ بابا بشم بندش کنم به این زندگی؟
ـ گوه نخور خب؟
ـ میشناسمش که میگم چوب خط گذاشته این ماموریت تموم بشه.
ـ بسپارش به علی..
ـ مگه قراره با علی زنگی کنه که
بسپارمش به علی. علی نهایتش بتونه واسه یه مدت قانعاش کنه.
ـ پس به بابا شدنهای خرکیات فکر کن. الاغ اون زنته. یه زنجیر که نمیتونی ببندی بهش نگهشداری. اگر هم مدام فکر کنی که یه روزی میره بالاخره این اتفاق میافته و واقعاً یه روزی میآد که آوا میره. پس به جای این حرفها به زندگیت فکر کن. به اینکه بهترین براش باشی تا حتی اگه بخواد بره هم نتونه بره.
راستین دستی میان موهایش کشید و همهیشان را به عقب راند و عصبی گفت:
ـ آوا مهکام نیست که زود دل بده به زندگی.
آغاز مرحله دوم نظر سنجی
کدام کتاب را زودتر تجدید چاپ کنم؟Anonymous voting
- باورم کن
- راز یک سناریو
- رقص تاس
- من سرکش
- خاطره سازی
- حکم بازی سرنوشت
- غزال
- هزاران نهال بی ستایه
- پنجمین فصل سال
- شاه صنم
لینک نظرسنجی مرحلهی دوم رقص
تاس که مرحلهی پایانی هست.
https://t.me/alipub_fanpage/2194
همراهان عزیزم ممنونم که در نظر سنجی مرحلهی اول رقصتاس همراهمبودید
امروز دور دوم و نهایی این نظرسنجی برگزار میشه که خیلی مهم هست
میخوام ازتون خواهش کنم مثل مرحلهی قبل برید و به رقصتاس رای بدید
تا بازم مثل مرحلهی قبل موفق بشیم
🥰❤️🔥🥰
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما میتونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.
نحوهی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان
به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌
واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539
ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️🔥🙏🏻
#تجانس🪐
#پارت۳۷۰✨
#زیبا_سلیمانی
راستین انگار که او ببیندش لاقید شانه بالا انداخت و جواب داد:
ـ هست به مولا.
ـ اینطوری حواست بهش نباشه؛ یه طوری حواست بهش باشه که حس کنی یه زخم سربازه و باید مدام ازش مراقبت کنی. زخمیه آوا..
صدای راستین به یکباره فروکش کرد و آرام و نجوا گونه جوابش را داد:
ـ این تهش وا نمیده حق طلاق هم گرفته. نسخم رو میکشه.
ـ فکرای مزخرف رو بریز دور. اِنقدر دوست داره که اومد توی تیم تو...
راستین اینبار عجولانه میان کلامش رفت.
ـ هم تجانس شد باهام.
ـ همون که تو میگی. حالا دو دقیقه زبون به دهن بگیر حرفم تموم بشه.
کوتاه پلکی زد و مطیعانه به آنور خطیش گفت:
ـ چشم.
ـ نشد برید دیدن مادر باران. بهم گفت که دوست داره بره ترکیه ببینش.. یه کاری براتون میکنم.
راستین نفسش را آه مانند بیرون داد.
ـ باور نمیکنه میگم اجازه خروج از کشور رو نداریم مگر برای ماموریت.
ـ حق داره. اون که نمیدونه درجهات چیه فکر میکنه یه گروهبان لِقوهی..
لب راستین از تشبیه او به خنده کشیده شد و گفت:
ـ گروهبان لِقوهها دل ندارن؟
ـ اگه گذاشتی یه کلمه حرف بزنم..
راستین دستی زیر بینیاش کشید و گوشیاش را به دست گرفت و روی کاناپه ولو شد.
ـ بگو بگو..
ـ آدم باش. کل حرفم اینه.
#تجانس🪐
#پارت۳۶۹✨
#زیبا_سلیمانی
سرگرد حامدی کسی بود که سالها قبل پروندهی باران دستش بود. مهران مکث کرد و با ملایمت پرسید:
ـ آوا خوبه؟
راستین خندید به قهقه و بلند انگار نه انگار که دقایقی قبل عصبی بود از پروندهی که گرهی کورش ذهنش را درگیر خودش کرده بود.
ـ چه عجب؟
ـ اینکه حالش چطوره رو ازت نپرسیدم باهوش. حالش رو از خودش میپرسم اینکه برای تو خوبه رو پرسیدم.
صدای خندان راستین اوج گرفت و گوشش را پر کرد. با شیطنت جوابش را داد:
ـ جون بابا منشوری میکنی حال میده. جونم برات بگه که خوب یه تعریف انتزاعی از یه فریضهاست ممکنه اونی که برای تو خوب باشه برای من محش...
مهران تشر رفت و میان کلامش رفت:
ـ خیلی خب کالبد شکافی نکن. تا همین جاش فهمیدم از سرت هم زیاده.
ـ ها وولک صبح که داشتم بدرقهش میکردم بره خونه مادرش خودش هم اینو سیم گفت.
مهران با صدا خندید:
ـ بندری حرف نزن آبروی بندریها رو میبری.
ـ عربی حرف بزنم دوست داری؟
ـ فارسی سلیست میشله، بعد برای من میخوای عربی هم نطق کنی؟
ـ حالا امتحان کن ضرر نمیکنیها.
ـ راستین؟
یک طوری صدایش کرد که بند دل مردِ جوان ریخت، برادرانه و پر مهر.
ـ جونم داداش؟!
ـ حواست به این دختر باشه.
#تجانس🪐
#پارت۳۶۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ ممکنه خودی زده باشه؟
ـ چرا ممکن نباشه. کم نیرو نفوذی داشتیم و داریم؟ کم بی غیرت آدم فروش بینمونه؟
ـ کشتن باران چه نفعی براشون داشته.
ـ بهم ریختن بیشتر افکار عمومی چه دست آوردی از این بیشتر؟
ـ واسه خودیِ چه نفعی داشته؟
ـ اونو هر وقت کلهاش کردیم ازش میپرسیم.
ـ گیر و گورم اینه که باران چه ربطی به افشانه و گندکاری اینا داره چطوری دختری که باران باهاش رابطه داشته انقدر توی دست و پای ایناست؟ اصلا چرا آوا تا حالا اسم نسترن و نشنیده بوده؟ این پوفیوز راه غلط نشونمون نداده باشه؟ یه وقت نخواد یه جور دیگه آوا رو کله کنه؟ اصلا ذهنم قفلی زده روی اینا..
ـ ول کن این حواشی رو بچسب به این فرشید که یه گاف ازش بگیری..
ـ اون که میچسبم بهش خیالت تخت. ولی این حامدی چه غلطی کرده تا الان؟
ـ فقط حامدی نبوده که ناصح هم یه دور پرونده دستش بوده. راه به جایی نبردن.
ـ راه به جای نبردن یا نخواستن ببرن؟
این را گفت و شیر آب را بست و مهران از آنطرف خط بیربط پرسید:
ـ مگه شما شب پرواز ندارید؟
ـ داریم. که چی؟
ـ نمیخواد قبل سفر بری دنبال کار. من و علی هستیم.
راستین دستکشش را از دستش در آورد و روی آبچکان کنار سینگ آویزان کرد. همان لحظه چشمش به حلقهاش افتاد که کنار سینگ گذاشته بودش. برش داشت و توی انگشتش انداخت و گفت:
ـ خودم برم با حامدی حرف بزنم یه بار ببینم چی میشه. بلکه ذهنم یه کم آروم بگیره.
#تجانس🪐
#پارت۳۶۷✨
#زیبا_سلیمانی
ـ بهش تکست داد زنگ میزنم که اونم زنگ نزده هنوز.. زنگ بزنه خبرت میکنم.
ـ آسه آسه با پای این بخوایم راه بریم به هیچ جا نمیرسیم!؟
لیوان کفی را زیر شیر گرفت و همزمان که مغزش درگیر پرونده بود به این فکر کرد که چندبار ظرف شسته و از دلش گذشته که چه صبح دل انگیزی را سپری کرده است؟ انگار هزار سال فاصله داشت از چنین صبحی.
ـ اینم پا نمیده بیهمه چیز.
مهران مکدر گفت:
ـ گفتم عقد نکنید..
و او دلخوانه میان کلامش رفت:
ـ عروسی نمیکردیم که الان آوا میرفت ور دلش تا یه خط و نشونی پیدا میکرد؟ میخوام هزار سال پیدا نکنه این خط و نشون رو.
مهران کلافه نفسش را فوت کرد و گفت:
ـ چرند نگو خب؟
قاشقی را کف زد و عصبی زیر شیر گرفت:
ـ تا یه ساعت دیگه میرم دیدن حامدی؟ یه خبط و ربطی بلکه از اونور به دستمون برسه.
ـ ده بار رفتم دیدنش، ده بار هم رفتم صحنه جرم. اونجا هیچ غلطی نکردن این از من..
ـ گفتی برامون اسم بچههای اون شب رو در بیارن؟ کیا توی اون خیابون بودن؟ تک تکشون باید بازپرسی بشن.
ـ گفتم. یه دور حامدی بازجویی کرده ازشون. الان بعد از چندسال یه کم سخته اما نشد نداره کار.
ـ خودمون باهاشون حرف بزنیم بهتره.
ـ بچههای سرهنگ ایزدین تو بگو اونا وا بدن.
#تجانس🪐
#پارت۳۶۶✨
#زیبا_سلیمانی
« تو رو نفس میکشم»
صبح وقتی چشمانش را باز کرده بود که نور خورشید سمجوار خودش را به او رسانده بود و خواب خوشش را برهم زده بود اما خواب شیرینش انگار در بیداری داشت ادامه پیدا میکرد که با باز شدن چشمانش لب آوا چسبید به لبش و او را سخت بوسید. این نفسهای که هر روز صبح به او نوید بیداری و زندگی را میدادند اوج نیاز او از دنیا و متعلقاتش به حساب میآمد که حالا رنگ واقعیت گرفته بود.. طرهی موی آوا که روی صورتش ریخته میشد، صدای قهقهی خندههایش که خانه را پر میکرد تار و کدر میشود تمام خاطراتش از پنجرهی که سالها پشت آن ایستاده بود تا خانواده یک جا و یک روز به سراغش بیایید. صبحانه و میزِ چیده شدهاش در همین شش روز شروع زندگی مشترکشان دلش را به بازی میگرفت. دست میانداخت دور تن آوا و یک دل سیر خودش را به عطر گیسوان او مهمان میکرد. بوسههاش از روی مو و گردن آوا شروع میشدن و عشق نبض خاطرهها را به دست میگرفت. حالا نیم ساعتی بود که آوا رفته بود خانهی پدر و مادرش تا کمی از وسایلهای جاماندهاش را بیاورد که شب عازم بودند به شهری که گرمایش برای او یادآور خاطرات تلخ و شیرینی بود که شاید یک روزی او را تا پای مرگ کشانده بود. اگرچه حالا تجربه، کولهبارِ زندگیش بود و شجاعت دستآورد آن روزهای تلخ. میز را مرتب کرد و ظرفها را توی سینک گذاشت. صدای موبایلش بلند شد. همانطور که دست کشها سبز رنگ را به دستش میکرد گوشی را روی اسپیکر زد و گذاشت کنار سینک. کوتاه حال و احوال پرسی کرد و بعد به آنور خطی گفت:
ـ عصر میام بهت سر میزنم حالا.
ـ تا عصر خیلی مونده الان بگو؟!
مایع ظرفشویی را برداشت و روی اسکاچ ریخت.
ـ زنگ زد آوا بهش. رد تماس داد پوفیوز.
مهران عجولانه پرسید:
ـ خب؟
#تجانس🪐
#پارت۳۶۵✨
#زیبا_سلیمانی
پق خندهیمان به هوا رفت و راستین لب زد:
ـ شِت مامان شنید.
اولین بار بود که نمیگفت «مامانت» و میگفت «مامان» و همین قند توی دلم آب میکرد. مامان جلوتر آمد و گفت:
ـ زشته مامان یه کم موقعرتر باش.
راستین کمی از من فاصله گرفت و پرسید:
ـ اینطوری خوبه؟
مامان اخمش به خنده تبدیل شد:
ـ امشب شب شماست عزیزم فقط یه کم یواشتر شبتون رو با هم تقسیم کنید.
راستین دستش را انداخت دور گردن مامان و گفت:
ـ جونم که اهل حالی.
دلم با دیدن دست حلقه شدهاش دور گردن مامان ضعف رفت و روی پاشنهی پا ایستادم و گونهاش را بوسیدم. اینبار چشمان مامان درشت شد و راستین با صدا خندید و گفت:
ـ به خدا من کاریش نداشتم.
مامان لبش را به هم فشرد و من به کم از او قانع نشدم و خودم را انداختم توی بغل مامان و گفتم:
ـ برای خوشبختیمون دعا کن مامان.
و مامان با تمام مادرانههایش از ته دل برایمان دعا کرد.
رضا و شروین تتمه آبرویمان را در مجلس بردند با جوادی رقصیدنشان و من و کامران فقط دست گذاشتیم روی صورتمان تا بیشتر از این از هنرهایشان رونمایی نکنند. پرهام بعد از مرگ ستاره برای اولین بار به جمع پیوست و کمی شادی کرد. الهام رفت و آمد و جای خالی باران را تا جایی که در توانش بود پر کرد و شبمان به همین زیبایی زیبا شد.
آخر شب وقتی مهران دستانمان را میان هم گذاشت به راستین نگاه نکرد. فهمیدم که تاب خیره شدن در نگاهش را نداشت و همین دلم را ریش کرد. صدایش محکم بود مثل همیشه اما عنبیههای لغزانش حرفهای زیادی برای گفتن داشت:
ـ انگار کن بند جون من و یه خانواده پیشته اما اگه یه وقت زندگی به کامت نچرخید بدون که من پشت توأم نه راستین.
پشتم بود. این را بعدها بیشتر از همیشه ثابت کرد اما خوب و کامل مرا شیر فهم کرد که رگ گردن میدهد برای راستینش.
شب وقتی خوش تمام شد که در خانهی کوچکمان در آغوش پروانهها تا یکی شدن پیش رفتیم و راستین قولش را به جوجو عملی کرد و خودش آرایشم را تاجایی که میتوانست بهم ریخت. و من وقتی با او یکی شدم یادم آمد شهناز هم توی جمع بود چرا که من ناخواسته آهنگ از شهناز را توی آینه خوانده بودم.
#تجانس🪐
#پارت۳۶۴✨
#زیبا_سلیمانی
راستین خم شد و سرشانهاش را بوسید و گفت:
ـ شرمندهمون کردی مامان ثنا.
مامان ثنایش، مامان ثنا بود حتی اگر هزاران بار غم نبود شهناز را در چشمانش میخواندم.
ـ دیگه شدی همه کسم.
صدایش که از میان شلوغی جمع به گوشم رسید بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم:
ـ قبلش نبودم!؟
او هم نگاهم نکرد و در همان حال جوابم را داد:
ـ چرا بودی اما الان خیالم راحت شد که دیگه کسی هست که تا ابد منتظرم باشه و انتظارش قسطی نباشه!
ـ از وقتی که وارد زندگیت شدم قرار بود تا ابد بمونم. هیچ بخشی از احساسم بهت قسطی نبود.
به سمتم چرخید و یکهو دست انداخت دور کمرم:
ـ پس فقط بلد بودی دقم بدی؟!
تای ابروی بالا دادم:
ـ ناز کشی حقم نبود؟
انگار نه انگار که وسط جمع بودیم. گوشهی لبم را بوسید و گفت:
ـ دیگه امشب تمام و کمال مال من میشی. بقیه نازت رو بذار واسه شب..
مثل خودش کشدار جواب دادم:
ـ نذاررممممممم.
با صدا خندید. یک طوری که صدای خندهاش آرش را هم به خنده انداخت:
ـ مجبورییییی.
ـ نباشممممممممم؟
ـ آوا...؟
صدای مامان بود که داشت نامم را تشر گونه به لب میراند.
ـ چرا کشدار حرف میزنی مامان..اگه یکی بشنوه فکر ناجور میکنه.
سلام به روی ماهتون ممنون می
شم تو نظر سنجی نشر علی شرکت کنید تا توی تجدید چاپ رقصتاس سرعت عمل به وجود بیاد❤️🔥❤️🔥❤️🔥
Repost from TgId: 1168338402
کدام کتاب را زودتر تجدید چاپ کنیم؟Anonymous voting
- زعمای بهار
- غزال
- طلایه
- فقط چند دقیقه
- شیشه های دودی
- درنده تاریکی
- راز یک سناریو
- رقص تاس
- جام سراب
- منسی
#تجانس🪐
#پارت۳۶۳✨
#زیبا_سلیمانی
شلیک خندهی همه بلند شد و مهران نتوانست خوددار بماند و نوک بینیاش را گرفت و یک دل سیر خندید. رضا شیطنت کرد:
ـ قبلا" اندرزگو میرفت دور دور..
باز همه خندیدند. عاقد گفت:
ـ ایشالله که ته این دور دور خیر باشه.
و برای بار دوم خطبه را خواند و راستین چشمک زد و شانهی بالا انداخت. مامان خندهاش گرفته بود. علی اینبار گفت:
ـ دوماد رفته لبی تر کنه شارژ بیاد مجلس..
عاقد هم خندهاش گرفته بود:
ـ انشالله که آژانا داماد رو به جرم منکرات نبرن و داماد به مجلس برسه.
دیگر هیچ کس در شرایط عادی نبود. همه از خنده رودهبر شده بودند. خم شدم از میان شاخه نباتها یک شاخه برداشتم و کنارش رز سفیدی گذاشتم و عاقد خطبه را برای بار سوم خواند. شاخه نبات و گل را به سمت راستین گرفتم و او پر مهر گونهام را بوسید و چیزی گفت که قلبم توی سینه فرو ریخت.
ـ برای یه عمر زندگی و به امید اینکه هیچ وقت دستم رو رها نکنه
کوتاه مکث کرد و قلبِ جمع را توی مشتش گرفت:
ـ با اجازهی داداش مهرانم و مهکامم، بله.
هنوز توی شوک بودم هنوز نفهمیده بودم کسی که دستم را طوری میان انگشتانش گرفته که حس میکنم با او یکی شدهام چه گفته که جوجو خودش را به ما رساند خودش را با شتاب میان آغوش راستین پرت کرد. انگار جوجو هم فهمیده بود رنگ نگاه راستین و جنس کلامش تنهایی را فریاد میزند. غرق تبریک و شاد باش شدیم و زندگی درست در جایی که حتی فکرش را نمیکردیم دستمان را گرفت و روی خوشش را به ما نشان داد. رقصیدیم و شادی کردیم. خانواده را بغل کردیم و فراموش کردیم پشت درهای باغ چه چیزی انتظارمان را میکشد. آرش بیشتر از من برادر راستین شد و یکتا خواهرانه کنارش ایستاد. از آن طرف علی از همان لحظه شد مأمن تمام روزهای که من در تنهای شکستم و او تنها پناهم بود. حاج خانم ساعت روز عقدش را به من هدیه داد و گفت:
ـ همیشه فکر میکردم این ساعت که روزهای خوش زندگیمون رو بیشتر از غم دیده سهم کی میشه و امروز فهمیدم سهم راستین دیدن روزهای خوش زندگیه و چه چیزی بهتر از این؟!
#تجانس🪐
#پارت۳۶۲✨
#زیبا_سلیمانی
من هم خندیدم. چرخیدیم و توی آینه خودمان را دیدیم که سنجاق شده بودیم به هم. شاخه نبات توی سفره آنقدر زیبا چیده شده بود که همان لحظه آرزو کردم کاش تک به تک لحظههایمان به شیرینی همان شاخه نبات باشد و انصافا" هم بود. لحظه به لحظهی زندگی کوتاهمان به همان شیرینی بود. عاقد که بلند بسم الله الرحمن الرحیم را خواند سکوت حاکم جمع شد. حالا فقط صدای عاقد بود و صدای آبنمای که کنار سفره عقدمان جریان داشت. شروین و الهام به همراه دلوان بالای سرمان قند سابیدند. آن طرف سفره رضا کنار پرهام ایستاده بود و علی کنارشان بود. خیالم راحت بود رعد در امان است. آیا وکیلم عاقد را که شنیدم صبر نکردم تا دل او بیشتر مرا تمنا کند و حرف توی دهان شروین ماند تا بگوید عروس رفته گل بچینه چرا که همان لحظه و همان دم گفتم:
ـ به یاد باران و با اجازهی پدر و مادرم بله.
مهکام مهربان نگاهم کرد و لبخند زد.
مامان رد اشک روی گونهاش را پاک کرد. یکتا بهت زده نگاهم کرد و آرش با سرشانه اش کوتاه به او تنه زد و هر دو لبخند زدند. راستین گفت:
ـ برات زیر لفظی خریده بودمااا.
به سمتش چرخیدم و التماسش کرد. بعدها هزار بار دیگر هم التماسش کردم که مرا انتخاب کند منی که برایش میمُردم:
ـ منرو انتخاب کن راستین.
کوتاه پلک زد و دستم را بالا برد و پشت دستم را بوسید. باز جمع رفت روی هوا. عاقد که خطبه را برای وکالت گرفتن از راستین خواند شیطنت کردم.
ـ میشه اولین بار بله نگی؟
با چشمان درشتش نگاهم کرد و لب زد:
ـ نه!!
خواهش توی نگاهم را که دید به سمتم چرخید و دل به دل شیطنتم داد. چشمکش بیشتر از همیشه دلبر بود. صدای بله گفتنش که بلند نشد همه متعجب هم را نگاه کردند. به علی چشمک زدم و علی بلند گفت:
ـ دوماد رفته دزاشیب دور دور.

