ru
Feedback
داستان کده | رمان

داستان کده | رمان

Открыть в Telegram

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
151 980
Подписчики
+30324 часа
+1 1597 дней
-65130 день
Архив постов
sticker.webp0.05 KB
رتو بذار لای کونمو بمال.مامانم یکی دوبار ارضاشدکیرمو فشارمیدادم بره داخل کونش نمیذاشت.خلاصه چندمدت بعد بهش پلیه کردم که بذار حال کنم قبول نمی کرد ولی ی۲یا ۳ بار ب هوای ماساژ دادن سوارش شدم .الان نزدیک ۲ساله باهم قهریم.ولی وقتی کسی خونمون نیست یه حالایی بهم میده.منم هر وقت میاد آشپزخونه کیرمو درمیارم براش بش میکونتو تکون بده و خم شو بذار آبمو بیارم.مثلا میاد میز تلویزیون تمییز کنه جلوم خم میشه کونشو تکون میده تا منم آبم بیاد نوشته: نوید @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
رونای کلفت مامانم #تابو #مامان سلام به همه.اسم های توی این داستان رو مستعار گذاشتم. اسمم نوید هستش ۱۷سالمه. مامان گلم ۵۸سالسه و اسمش شهین هستش.یه زن قدکوتاه بدن ماهیچه ای رونای کلفت وکون نسبتن بزرگ.یه روز داشتم با گوشی مامانم آهنگ گوش میدادم،که دیدم پیام اومد،پیامو باز کردم از یه خط ناشناس بود نوشته بود که رونات از زیر مانتوت هم معلوم بود.وقتی شمارتو بهم دادی میخواستم دستمو بزارم رو ی رونات ترسیدم .حالا هر موقع خواستیم بری جایی ب من زنگ بزنید خودم هرجای بخوای میبرمت. اقا من دیوونه شده بودم ی عکس از صفحه گرفتم تو گوشی خودم ذخیرش کردم.چند روزی سکوت کردم .پدرم کامیون داره بار بهش خورد رفت یاسوج.مامانم توی آشپزخونه بود رفتم نزدیکش پرسیدم مامان ۳روز پیش وقتی رفتی دکتر،بااسنپ برگشتی یا تاکسی؟گفت نه مامان بایه پیرمرد بدبختی سوار شدیم مارو رسوند.گفتم پیرمرد؟؟ گوشیو آوردم گفتم پ این چیه ،بخونش چی نوشته.گفت خودت بخون.گفتم این کیه که میخواست فلان کارو بکنه و… گفت گوه بخوره این حرفا چیه…ازاین حرفا. برنامه تروکالر داشتم زدم اسم صاحب خطو درآوردم.رفتم پیش مامانم این یارو اسمش فلانیه میدونم ببین چیکارش میکنم.مامانم جا خورده بود رنگش شده زرد.گفتم بذار پدرم به یادش مشخص میشه. قبلا بیشتر شبا میرفتم تو اتاق مامانم و گوشیشو از بالای سرش می بردم و بازی میکردم خلاصه شب همون روز .ساعت ۱۰ شب بود ک مادرم با برادر کوچیکم رفتن ک بخوابن ،مامانم یه دفعه گوشیو اگه خواستی توی شارژه بیا ورش دار.حدود ساعت ۱سب بود تنها نشسته بود حوصله م سر رفته بود.رفتم گوشیه مامانمو بیارم.در نیمه باز بود اروم رفتم داخل اتاق ،گوشی دقیقا پایین پای مامانم بود.نشستم که گوشی رو از شارژ دربیام که یدفعه مامانم خودشو تکون داد حالت رو پهلو ولی پاهاشو باز کرده بود.یدفه صرفه کرد،دیدم وقتی سرفه میکنه کونشو تکون میده.بلند شم برم بیرون خواستم در اتاقشو ببندم گفت درو نبند بزار هوا عوض بشه.نشستم تو پذیرایی اتاق مامانم روبروم بود یه دفعه متوجه شدم مامانم خیلی تکون میخوره .زوم ک کردم تلویزیون اتاقش روشن کرده و رو بی صدا گذاشته.که داخل اتاقش معلوم باشه.تو رختخواب کونشو تکون میداد خیلی تابلو بود حقیقتش بلند شدن چراغ پذیرایی خاموش کردم و دراز کشیدم مامانم فهمید دارم دیدش میزنم. دیدم بلند شد رفت سر کشاب و قوطی کرم و گذاشت بالای سرش.در قوطی رو بار کرد دستشو کرم زد و برد زیر پتو ش.عجب صحنه کیرم سیخ شده بود.از دوبار کرم برداشت ودستشوگذاشت رو باستنش و هی میمالید من کامل داستانو گرفتم چیه،حق سکوت… منم شلوارمو تا نصف کشیدم بیرون و با کیرم ور میرفتم .مامانم زیر چشمی نگام میکرد و میدید دارم چیکار میکنم.خیلی حشری شدم .یه لحظه پتو رو تا نصفه کنار زد و واضح بود که دستشو کرده تو شلورش داره انگشتشو عقب جلو میکنه.نتونستم جلوی خودمو بگیرم رفتم تو آشپزخونه دقیق چسبیده ب اتاقش بود آروم گفتم شلوار تو درش بیار بزار ببینمش،بخدا از ترس بزور آب گلمو قورت دادم برگشتم سرجام با کیرم ور میرفتم کیرمو تکون میدادم و زیر لبم میگفتم بیت بذارش تو کونت به کسی نمیگم بذار کونتو ببینم تا ب بابایی نگم.خداسرشاهده دیدم رفت زیر پتوش.بعد یه دفعه یه چیزی رو از زیر پتوش پرت اونور،فهمیدم شلوارشو درآورده.برادر کوچیکم جلو مامانم خوابیده بود.پشت سره مامانم خالی بود.پتوشواز پشت کمرش کشید تانصفه گذاشتکون سفیدش برق میزد.بادستش کرم برداشت مالید لای کونش.منم علنی کیرمو نشونش میدادم خیلی اروم میگفتم بلند شو بریم اون بذار بکنمت.ساکت بود فقط کونشو نشونم میداد.خیلی اروم بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه چک کردم دیدم اصلا تو حالش خودش نیست .آهسته رفتم تو اتاقش دراز کشیدم پشتش.و پتو کشیدم رو ۲تایمون.تاز متوجه شد گفت بلند شو بی شرف ،گفتمش بی ناموس خودتی خارکسه ،پیامه یارو تو گوشیم ذخیرش کردم.یکم شل شد گفت بلند الان برادرت میشنوه.گفتم تو ساکت باش،منم صدام درنمیاد.گفت ببین هیچ گوهی نمیخوریا،فقط همین طور دراز بکش و نیم ساعت دیگه گمشو برو سرجات.گفتم باشه.دیدم با کنترول تلوزیون خاموش کرد.منم داستانو گرفتم اروم شلوارمو کشیدم پایین.مامانم تکون نمیخوردم خیلی آروم گفتم مامان قوطی کرمو بده.قوطی رو گذاشت زیر پتو.منم کیرمو کرم زدم همین کیرمو اومدم بمالم رو کونش ،برگشت گفت اگه دیدم گوه زیادی بخوردی مردمو جمع میکنم اینجا.منم گفتم کاری نمیکنم فقط بذار بچسبم بهت.چیزی نگفت منم یواش یواش چسبیدم بش.بدنمو میمالیدم روش .بعداز ۱۰دقه حس کردم مامانم خودش بهم فشار میده.کونشو مالید کیرم منم مستقیم کیرمو گذاشتم لای کونش خواستم از کون بکنم نذاشت.تا ساعت ۵صبح ۳دفه آبمو خالی کردم لای کونش.حیف اگه گوشیم پیشم بودفیلم میگرفتم.بش میگفتم مامان هروقت تو خواستی همینطوری حال میکنیم هرچی التماسش کردم که توشی بکنمش قبول.فقط میگفت کی
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
د رو باهم هماهنگ کردیم . ببخشید طولانی شد نوشته: علی @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
من و زوج شهوانی (۲) #نفر_سوم ...قسمت قبل سلام تو داستان اول به این موضوع که حمید و میترا عضو شهوانی هستن اشاره کردم ولی این سه نفر( امیر۱۸ و hamidtehran61 و یکی دیگه که فکر میکنم احمد شاه یا یک همچنین چیزی ) آمدن یک سری چرت و پرت گفتن کسی مجبورتون نکرده که داستان های اینجا رو بخونید و نقد کنید از داستان خوشتون امد جق تون رو بزنید خوشتون هم نیومد برید سراغ یک داستان دیگه . تو قسمت قبل تا اینجا گفتم که حمید نشسته بود رو کیرم و بالا پایین میشد من و میترا هم لبای هم رو میخوردیم چند دقیقه که گذشت حمید خیس عرق شده بود گفت خسته شدم پوزیشن رو عوض کنیم از رو کیرم بلند شد میترا اروم بهم گفت دلم میخواد جرش بدی به حمید گفت بیا بخواب پاهات رو بگیر بالا (همون لنگ به شون خودمون ) حمید خوابید پاهاش رو گذاشت روی شونه های من میترا گفت صبر کن تا یکم ژل بزنم بیشتر حال بده ژل رو برداشت یکم زد به دست خودش و کشید روی کیر من بقیه رو خالی کرد تو کون حمید خودش هم رفت کسش رو گذاشت تو دهن حمید پاهای حمید رو کشید یه سمت خودش تا کمر حمید چند سانت از زمین جدا شد و سوراخ کونش جلوی کیرم باشه میترا گفت محکم بکن توش تا جر بخوره این کس کش کونی رو منم کیرم رو با یک تلمبه محکم کردم تو کونش داد حمید بلند شد میترا سریع کسش رو فشار داد تو دهن حمید که صداش بیرون نره میترا گفت دوباره محکم تر میخوام جر بخوره این کونی پنج تا تلمبه محکم تو کون حمید که زدم حمید ارضا شد و ابش پاشید روی بدن خودش و میترا بدون اینکه کسی دست به کیرش زده باشه میترا گفت کیرت رو درنیار کیر حمید رو گرفت از پایین کشید اورد بالا تا کامل تخلیه بشه از روی حمید بلند شد به حمید گفت دهنت رو باز کن بعد دستش رو کشید رو زبون حمید و ابی که رو دستش ریخته بود رو تمیز کرد بعد گوشیش رو اورد گفت حالا درش بیار یک عکس از سوراخ کون حمید گرفت و بهش نشون داد گفت میبینی کونی جر خوردی به میترا گفتم یک دستمال بیار تا ابش رو پاک کنه گفت لازم نیست الان همش رو میدم بخوره اول ابی رو که روی بدن خودش ریخته بود رو با انگشت جمع کرد گذاشت تو دهن حمید بعد هم ابی رو که روی بدن حمید بود رو جمع به حمید گفت قورتش بده حمید دهنش رو بست اب دهنش رو قورت داد بعدش هم دهنش رو باز کرد به من و میترا نشون داد میترا بهش گفت افرین کونی . میترا به حمید گفت حالا که ارضا شدی قشنگ بشین اینجا از کس دادن زنت لذت ببر حمید گفت چشم بعد میترا لبای حمید رو بوسید ،میترا بهم گفت میخوام سیگار بکشم میای گفتم اره رفتیم جلوی هود یک سیگار روشن کرد منم رفتم پیشش به حمید گفت بیا اینجا حمید امدن پیش مون بهش گفت بشین سرش رو گرفت گذاشت رو کسش گفت بخور یک کام از سیگار میگرفت لباش رو میذاشت روی لبای من و دود رو میداد تو دهنم سر حمید رو از کسش جدا کرد کیر من رو کرد تو دهن حمید تا سیگارمون تموم شد به حمید گفت برو یک کاندوم بکش رو کیر علی تا بیام با حمید رفتم دراز کشیدیم حمید یک کاندوم کشید رو کیرم میترا امد یکم ژل مالید رو کاندوم به حمید گفت بیا با دست خودت کیر علی رو بکن تو کسم حمید گفت چشم میترا بهش گفت دوست دارم وقتی کیر سواری میکنم با زبونت چوچولم رو بخوری حمید دراز کشید زبونش رو گذاشت رو چوچول میترا میترا هم بالا و پایین میشد با دستاش سینه هاش رو میمالید میترا ریتمش رو تند تر کرده بود حسابی داشت حال میکرد به حمید فحش میداد یک دفعه از روی کیرم بلند شد و کسش رو چسبوند تو دهن حمید و ارگاسم شد بی حال افتاد روی تشک بغلش کردم یکم بدنش رو مالیدم تا حالش جا بیاد نای حرف زدن هم نداشت فقط یک لبخند بهم زد و چند دقیقه چشماش رو بست و دستم رو گرفت به حمید گفتم چی شد گفت خیلی کم پیش میاد انقدر عمیق ارگاسم بشه چند دقیقه دیگه حالش جا میاد ده دقیقه ایی گذشت میترا چشماش رو باز کرد خودش رو کشید بالا تو بغلم بهم گفت مرسی خیلی وقت بود اینطوری ارگاسم نشدم گفت تا ارضا نشدی گفتم نه هنوز به حمید گفت من دیگه حال ندارم خودت هر طوری میتونی علی رو ارضا کن حمید کاندوم رو کشید بیرون از روی کیرم و کردش تو دهنش حسابی واسم ساک زد میترا بهش گفت میخوام ابش رو تو دهنت ببینم ابم امد دهنش رو به میترا نشون داد بعد همش رو قورت داد دراز کشیدم میترا امد تو بغلم یک لب کوتاه ازم گرفت و گفت خسته نباشی گفتم مرسی عزیزم شماهم خسته نباشید بعد دوتایی خندیدیم یکم پیش هم دراز کشیدیم حمید امد پیشمون میترا بهش گفت شورتمون رو بیار واسمون بپوش حمید اول شورت میترا رو واسش پوشید بعد شورت من رو میترا بهش گفت یک چیزی رو یادت نرفته گفت نه چی رو گفت کیر علی رو ببوس و ازش تشکر کن که زنت رو به ارگاسم رسونده حمید هم کیرم رو بوسید و از کیرم و خودم تشکر کرد بعدش هم شلوارم رو واسم پوشید نشستیم پیش هم در مورد سکس مون باهم حرف زدیم و حسابی راضی بودن و برنامه هفته ی بع
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
به دهنش تا ارضا شد. آخرش میلاد و کیا آبشونو ریختن رو صورت و سینه‌های نادیه، مینا هم عکس گرفت. نادیه بی‌حال افتاد، گریه کرد آروم، ولی بدنش هنوز لرز می‌کرد از ارضا شدن‌ها. تا عصر چند دور دیگه کردنش و رفتن. نادیه با پای لرزون برگشت خونه، تا شب بغض داشت ولی بدنش داغ بود… ادامه دارد … نوشته: امیر @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
رابطه زن عمو و سکس‌های مامانم (۳) #زن_عمو #بیغیرتی #مامان ...قسمت قبل چند هفته از اون ماجراها گذشته بود ، و مامانم نادیه هنوز تو شوک بود، ولی بدن تپل‌ش کم‌کم عادت کرده بود. هر وقت بابام یونس می‌رفت سفر، زن عموم مینا زنگ می‌زد یا پیام می‌داد و با تهدید عکسا و فیلم‌های لخت نادیه، مجبورش می‌کرد آماده بشه. نادیه التماس می‌کرد «مینا جان ترو خدا دیگه بس کنین، آبرومون می‌ره»، ولی مینا با صدای عشوه‌دار جنوبی می‌خندید و می‌گفت: «جنده خانم، عکسات پیشمونه، زود آماده شو که میلاد و کیا میان، این بار حسابی حال می‌کنیم.» کیا هم گاهی پنهانی پیام می‌داد و تهدید می‌کرد، ولی مینا نظارت می‌کرد که زیاده‌روی نکنه. یه روز تابستون داغ جنوبی، بابام رفته بود بندر برای بار. صبحش مینا زنگ زد به نادیه: «نادیه جون، امروز ساعت ۱۱ خونه من بیا. میلاد و کیا میان، خودمم هستم . حموم برو، کستو صاف کن، یه لباس چسبون و توری بپوش زیر چادرت که سینه‌های گنده‌ت معلوم بشه، عطر تند بزن لای گردنت و لای سینه‌هات.» نادیه گریه کرد و التماس کرد، ولی تهدید عکسا مجبورش کرد بره. من یواشکی دنبالش رفتم و از پشت پنجره حیاط خونه عموم (ویلایی بود) مخفی شدم نگاه کردم. نادیه رسید، چادر گل‌گلی‌شو برداشت و وای… یه لباس توری قرمز شفاف تنش بود که سینه‌های سنگین و کمی آویزون‌ش کامل معلوم بود، نوک سینه‌های قهوه‌ای‌ش شق شده بود از ترس و هیجان، شورت توری هم داشت که کس اصلاح‌شده‌ش از لای تور برق می‌زد و یه کم خیس بود. مینا با یه تاپ چسبون و شلوارک کوتاه استقبال کرد، کون گرد و سفت‌ش تکون می‌خورد، عرق زیر بغلش زده بود از گرما. مینا نادیه رو کشید تو بغل و لب گرفت عمیق، زبونشو کرد تو دهن نادیه و مکید: «آههه نادیه جون… بوی عطرت دیوونه‌م کرد ، ببین نوک سینه‌هات شق شدن، انگار منتظرن.» دست برد زیر توری و سینه‌های تپل‌شو چنگ زد محکم، نوک سینه‌ها رو پیچوند. نادیه آه کشید و سعی کرد عقب بکشه: «مینا جان… ترو خدا نه امروز…» ولی مینا خندید و شرت‌شو کشید پایین، دو تا انگشت کرد تو کس نادیه و جلو عقب کرد: «آه جنده خانم… کست خیسه ، بدن‌ت دروغ نمی‌گه.» نادیه بغض کرد ولی کمرشو داد جلو ناخودآگاه. چند دقیقه بعد میلاد و کیا با هم اومدن، عرق‌کرده و حشری. میلاد کیر کلفت ۱۶ سانتی‌ش باد کرده بود تو شلوارش، کیا هم ۱۷ سانتی‌ش تابلو بود. تا نادیه رو دیدن چشاشون برق زد. مینا گفت: «بیاین دوستان، این جنده‌مون آماده‌ست .» میلاد رفت جلو، نادیه رو از پشت بغل کرد و کیرشو مالید به کون‌ش، دستش رفت سینه‌ها رو مالید محکم از لای توری. کیا از جلو لب گرفت و زبون مکید. نادیه التماس کرد: «تورو خدا نه هر دوتا… آبرومون می‌ره …» ولی بدنش داغ شده بود، کسش خیس‌تر شد. مینا توری رو پاره کرد و نادیه لخت شد، بدن تپل جنوبی‌ش برق می‌زد از عرق. میلاد نادیه رو انداخت رو تخت اتاق خواب بزرگ، پاهاشو باز کرد و صورتشو چال کرد لای کس: زبونشو کشید رو لبای تپل، مکید کلیتوریس محکم، سه تا انگشت کلفت‌شو کرد تو کس داغ و خیس، چرخوند و جلو عقب کرد سریع. نادیه دستشو گذاشت رو سر میلاد و آه کشید: «آههه میلاد جان… زبونت… آروم‌تر … داره میاد…» مینا کنار نشست و نوک سینه‌های نادیه رو مکید و گاز گرفت. کیا کیرشو درآورد و مالید به صورت نادیه، نادیه با بغض دهنشو باز کرد و ساک زد. میلاد سرعت انگشتاشو بیشتر کرد تا نادیه ارضا شد اول، آبش ریخت رو زبون میلاد، پاهاش لرزید و جیغ کوچیک کشید: «آههههه…» میلاد بلند شد، کیر کلفت‌شو مالید به کس خیس و یهو تا ته کرد تو. نادیه آه بلند کشید: «آآآآههه میلاد… کلفته … درد داره… آه آروم‌تر…» میلاد شروع کرد تلمبه‌های محکم و عمیق، هر بار تا ته، صدای کس کل اتاق رو پر کرد، آب کس ریخت رو ملافه. سینه‌های نادیه بالا پایین می‌رفتن، عرق از تن‌ش می‌چکید. کیا کیرشو کرد تو دهن نادیه و تلمبه زد تو گلوش، نادیه اوق اوق کرد و اشک ریخت. مینا زیر نادیه دراز کشید و کلیتوریس‌شو مالید سریع، گاهی زبون می‌کشید رو کس وقتی میلاد درمی‌آورد. نادیه چهار بار ارضا شد، هر بار بدنش لرزید و بغض کرد: «آهههه داره میاد دوباره … ترو خدا تموم کنین…» جاهاشونو عوض کردن: کیا نادیه رو داگی کرد، کون تپل‌شو از هم باز کرد و چند تا زد روش قرمز شد، کیرشو کرد تو کس از پشت و تلمبه زد عمیق‌تر. نادیه کونشو یه کم داد عقب ناخودآگاه: «آه کیا جان… عمیق‌تره از پشت…» میلاد از جلو کیرشو کرد تو دهن، مینا انگشت تف‌دارشو کرد تو کون نادیه و باز کرد آروم. نادیه پنج بار ارضا شد، آبش ریخت رو تخت، ولی آخرش بغض کرد و گریه آروم: «بس کنین … گناه داره…» میلاد آخر کیرشو کرد تو کون نادیه (با کمک تف مینا)، نادیه جیغ کشید درد ولی کم‌کم شل شد، کیا تو کس‌ش تلمبه می‌زد. همزمان دو تا کیر، نادیه دیوونه شد و شش بار ارضا شد پشت هم، بدنش لرزید قوی. مینا رو صورت نادیه نشست و کس‌شو مالید
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
د که سوراخم رو به دو طرف باز می‌کرد. محمد: «این دفعه راحت‌تر رفت تو، جووون!» به آرومی، کیرش رو تا نصفه فرو برد. دیگه جیغ نکشیدم، فقط دندون‌هام رو فشار دادم و ناله کردم. حس می‌کردم کونم مثل یه پوست بادکنک باز شده. محمد آروم شروع کرد به عقب جلو کردن. این بار چون درد نداشتم، می‌تونستم تمام لذت حرکت کیرش رو تو کونم حس کنم. هر ضربه، یه حس عمیق ارگاسمیک داشت. من: «آه… محمد… محکم‌تر… آخ! این دفعه رو کامل می‌کنم…» اونقدر شهوت زده بودم که خودم کمرم رو به سمت بالا پرتاب می‌کردم تا ضربه‌ها عمیق‌تر و محکم‌تر باشن. محمد هم که دیگه حشرش تا آسمون رفته بود، با تمام وجودش منو می‌کرد. ضربه‌هاش چنان محکم و کوبنده بود که حس می‌کردم کل اتاق داره با ریتم کیر و کون ما می‌لرزه. محمد: «من فدای کونت! تو مال منی، راضیه! فقط مال من!» همین که این حرف رو زد، من ناخودآگاه یه جیغ وحشی کشیدم. اون حس مالکیت محمد روی بدنم، مخصوصاً از سوراخی که تا حالا دست‌نخورده بود، منو دیوونه کرد. دوباره، ارگاسم از راه کون شروع شد. شدیدتر، عمیق‌تر و طولانی‌تر از دفعه قبل. تمام بدنم از سر تا پا داشت می‌لرزید. احساس کردم تمام عضلات شکمم دارن منقبض می‌شن. راضیه: «آآآآآآخ… دارم میام… تمومم کن… محمد! آآآخ!» محمد سرعتش رو به نهایت رسوند. مثل یه حیوان وحشی که بالاخره به شکارش رسیده باشه، کوبید تو کونم. این بار کیرش رو تو کونم نگه داشت و چند ثانیه ای طول کشید تا من از لرزش ارگاسم اومدم بیرون. محمد که دید من به ارگاسم رسیدم، دوباره شروع کرد به عقب جلو کردن. این بار دیگه فقط شهوت نبود، یه جور عصبانیت و قدرت تو حرکاتش بود. محمد: «حالا نوبت منه، عزیزم!» چنان محکم ضربه می‌زد که کونم صدا می‌داد. انگار می‌خواست کون منو از وسط پاره کنه. محمد: «آآآه… سوراخ تنگت، جون می‌ده واسه گاییدن! اینجاست که حس می‌کنم یه مَردم!» و با یه ضربه نهایی، با ناله‌ای عمیق‌تر از دفعه قبل، دوباره مایع داغش رو تماماً تو کون من خالی کرد. این بار وقتی کیرش رو درآورد، من نه تنها ناراحت نشدم، بلکه با یه لبخند عمیق روی صورتم، چشمام رو بستم. کونم حسابی داغ بود و تیر می‌کشید، ولی این درد دیگه جزئی از لذت بود. اون شب، محمد منو از کون گایید و فهمیدم که یه در جدید از لذت به روی من باز شده. اون ترس از “جر خوردن” تبدیل شده بود به خواستن “جر خوردن.” حالا می‌دونستم که سکس برای من فقط یه راه نبود، بلکه دو راه بود: یکی بسته‌شده (کسم)، و یکی که به تازگی و به وحشیانه‌ترین شکل ممکن توسط محمد باز شده بود. حالا دیگه کون من فقط یه باسن گرد و زیبا نبود، بلکه دروازه‌ای بود که محمد برای همیشه برام بازش کرده بود. و من واقعاً داشتم از گاییده شدن از کون خوشم می‌اومد. تمام شب بوی منی و وازلین می‌داد و من با حس پری و گشادی تو کونم، به خواب رفتم. و می‌دونستم که این تازه اول ماجراست. نوشته: شب بی قرار @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
اضیه… این بهترین سکس عمرم بود. کونت… مثل بهشت بود، ولی تنگ‌تر!» من که هنوز نفس‌نفس می‌زدم، فقط تونستم یه “آخ” عمیق بگم. کونم به شدت می‌سوخت، ولی نه دردناک. یه جور سوزش شیرین بعد از گاییده شدن بود. بلند شدم و دیدم یه کم وازلین و منی از کونم داره می‌ریزه بیرون. شرمم از بین رفته بود. فقط یه حس رضایت کامل داشتم. بعد از چند دقیقه استراحت، محمد دوباره حشرش بالا زد. این بار نمی‌خواست دوباره منو از کون بگائه، بلکه می‌خواست از اون در محروم، یعنی کسم، حال ببره و البته تمام بدن منو بپرسته. من رو چرخوند و صورتم رو به بالا کرد. دو تا سینه منو گرفت تو دستاش. نوک سینه‌هام حسابی سفت و باد کرده بود. چنان با ولع سینه راستم رو می‌مکید که انگار یه بچه شیرخوار ه‌. دندون‌هاش رو آروم به اطراف نوک سینه‌ام می‌کشید و من از لذت، یه قوس کوچیک به کمرم می‌دادم. بعد از سینه، لیس زدن بدنم شروع شد. محمد یه هنرمند بود تو لیس زدن. لیس‌زنان اومد پایین، از روی شکمم و اطراف نافم. وقتی رسید به پاهام، دوباره اون حس پرستش برگشت. پاهام رو داد بالا، کف پاهام رو بوسید و شروع کرد انگشتام رو خوردن. هر انگشت پا رو تو دهنش می‌برد و با زبونش دور ناخونام می‌چرخید. محمد: «وای راضیه… تو بوی بهشت می‌دی. تمام وجودت خوردنیه.» من دیگه از شدت لذت فقط نفس‌های منقطع می‌کشیدم. این لیس زدن پاهام، یه حس خیلی خاص و سلطنتی بهم می‌داد. حس می‌کردم که محمد داره تمام وجود من رو، از سر تا نوک پا، می‌پرسته. بعدش نوبت رسید به کار مورد علاقه محمد: خوردن کسم. کسم رو که دید، چشماش برق زد. هنوز پرده داشتم و این یه حس خاصی بهش می‌داد. کیرش رو که نتونسته بود بکنه تو، حالا می‌خواست با زبونش جبران کنه. پاهام رو کاملاً باز کردم. یه کم حشرم برگشته بود، ولی هنوز از کون گاییده شده بودم و کسم تشنه بود. محمد سرش رو گذاشت بین پاهام. اولش با زبونش یه کم قلقلک داد. بعد، با ولع شروع کرد به لیس زدن. از لبه‌های بیرونی کسم شروع کرد، دور کُس لبه‌ای و نازکم می‌چرخید. کسم آب افتاده بود، قشنگ حس می‌کردم که داره زیر زبونش خیس می‌شه و می‌درخشه. راضیه: «آآآه… جوون… محمد…» محمد یهو زبونش رو فشار داد رو چوچوله‌ام. وای! برق از سرم پرید. چوچوله‌ام از شدت حشر حساس شده بود. مثل برق گرفتگی، تمام تنم یهو منقبض شد. محمد که این رو دید، سرعتش رو بیشتر کرد. زبونش رو تند تند می‌کشید رو چوچوله‌ام و می‌مکید. اونقدر این کار رو با تمرکز انجام می‌داد که حس می‌کردم داره با زبونش، تمام سلول‌های حشر منو بیدار می‌کنه. محمد: «واااای… چه کُس نازی! چه تمیز و تنگ! حیف که پرده داری، وگرنه همین الان می‌کَنمت!» وقتی اسم پرده و تنگی کسم رو می‌آورد، من بیشتر حشری می‌شدم. محمد بعد از اینکه چوچوله‌ام رو حسابی با زبونش نوازش کرد، زبونش رو برد پایین‌تر، سمت سوراخ کسم. چون پرده داشتم، فقط می‌تونست دور سوراخ رو بلیس. چنان با ولع و هنرمندانه می‌لیسید که من حس می‌کردم آب کسم داره مثل یه چشمه می‌زنه بیرون. بعد انگشتش رو خیس کرد و آورد سمت سوراخ کونم. وازلین و منی محمد هنوز اونجا بود. انگشتش رو آروم کرد تو کونم و بعد درآورد . محمد: «این مزه عشقه، عزیزم! مزه گاییده شدن!» حس کردم دیگه کاملاً برهنه و رها هستم. هیچ خجالتی نمونده بود. این مرد داشت تمام کثافت و زیبایی بدن من رو می‌پرستید. بعد از اینکه محمد حسابی کسم رو خورد و لیس زد و من باز یه ارگاسم وحشی رو تجربه کردم (این بار از کسم و با زبون محمد)، هر دو خسته و در عین حال وحشی‌تر از قبل بودیم. محمد دوباره من رو چرخوند. این بار بدون اینکه حتی حرفی بزنه، فقط نگام کرد. کیرش دوباره سفت و آماده بود. بزرگ‌تر و رگ‌دارتر از قبل. محمد: «خوش گذشت، خانم؟» من: «آه… عالی بود. خیلی حشری‌ام هنوز.» محمد: «دوباره می‌خوای بکنمت؟» راستش رو بخواین، لحظه‌ای شک نکردم. درد اولیه کاملاً از بین رفته بود و جایگزینش یه حس سوزش ملایم و خواستن بود. کونم از دفعه قبل بازتر شده بود و این کار رو آسون‌تر می‌کرد. من: «آره، ولی این دفعه… آروم‌تر شروع کن و بعد محکم بکن.» محمد از خوشحالی لبخند زد. سریع رفت یه کم وازلین تازه آورد و سخاوتمندانه زد روی سوراخ کونم. این بار دیگه من مقاومتی نکردم. پاهام رو باز کردم و کونم رو دادم بالا تا راحت‌تر کارش رو بکنه. انگار که دیگه داشتم به کون دادن عادت می‌کردم. اون لذت جر خوردن و گشاد شدن،خالی کردن آبش تو کونم یه حس اعتیادآور بود. محمد اول با زبونش دور سوراخ کونم رو لیس زد. حس سرد و مرطوب زبونش روی اون سوراخ داغ، یه ترکیب عجیب و شهوت‌انگیز بود. بعد زبونش رو یه فشار کوچیک داد تو کونم و من ناخودآگاه یه ناله خفیف کردم. بعد، با احتیاط و آروم، سر کیرش رو گذاشت دم سوراخ. این بار درد اولیه وجود نداشت، فقط یه حس پری سریع بو
Показать все...
کونم پاره شد (۲) #دوست_دختر #آنال ...قسمت قبل اون لحظه‌ای که کیر محمد تا ته رفت تو کونم، حس کردم دارم به دو قسمت مساوی تقسیم می‌شم. اصلاً درد نبود، یه جور شوک مکانیکی بود که تمام وجودم رو به لرزه درآورد. انگار داشتم می‌مُردم، ولی تو عمق وجودم یه صدای خیلی ریز و شیطانی می‌گفت: «آخیش، بالاخره پر شدم!» اولش فقط درد بود و سفت کردن کون. انقدر سفت کرده بودم که محمد با اینکه تا ته کیرش رو فرو کرده بود، ولی انگار داشت با یه لاستیک سفت و مقاوم مبارزه می‌کرد. نفسش که دیگه کاملاً تو گوشم حبس شده بود و با صدای خش‌دار و عمیقی که توی سینه و گلوش می‌پیچید، ناله می‌کرد. محمد: «آآآه… لعنتی، چه تنگی! راضیه… جونم… شل کن خودتو، عزیزم. بذار حالش رو ببری.» محمد یه دقیقه تمام، بدون حرکت موند. داغی کیرش که کاملاً چسبیده بود به جداره داخلی کونم، کم‌کم سوزش و درد اولیه رو تبدیل کرد به یه حس سوزاننده و عجیب. انگار داشتم از درون ذوب می‌شدم. دیگه گریه نمی‌کردم، فقط نفس نفس می‌زدم و سعی می‌کردم عضلات کونم رو شل کنم. راضیه: «آه… آخ… فقط آروم… آروم باش…» محمد که دید درد من داره کم می‌شه، یه لبخند شیطنت‌آمیز زد (که البته من نمی‌دیدم، ولی از لحن صداش فهمیدم) و یه حرکت خیلی کوچیک داد. کیرش رو یه میلی‌متر عقب کشید و با یه ضربه خیلی ریز و محکم دوباره کوبید تو. وای! اون لحظه بود که فهمیدم چرا اینقدر می‌گن کون دادن لذت داره. ضربه‌اش چنان عمیق بود که انگار نه انگار که سوراخ کونم تا چند دقیقه پیش بسته بود. حس می‌کردم کیرش تا لای روده‌هام فرو رفته و تمام شکمم رو پر کرده. این حس پری، این حس گاییده شدن از یه نقطه ممنوعه، چنان حشری کننده بود که تمام تمرکزم رو از درد گرفت. محمد سرعتش رو بیشتر کرد. دیگه فقط آروم نبود. شده بود یه دریل! عقب جلو می‌کرد و هربار که ضربه می‌زد، من از لذت، ناخودآگاه کونم رو به سمت بالا می‌کشیدم تا ضربه رو عمیق‌تر حس کنم. صدای “شلپ شلوپ” خیس شدن کیر و کونم قاطی شده بود با ناله‌های من و محمد. بوی وازلین و شهوت، اتاق رو به یه جای دیگه تبدیل کرده بود. راضیه: «آآآآخ… محمد… بکَن منو… جووون…» دردی که هنوز تو کونم بود، حالا تبدیل شده بود به یه سوزش شیرین که دقیقاً نقطه‌ای بود که باید می‌بود. حس می‌کردم محمد داره با تمام قدرتش منو می‌کنه و من به خاطر اون تنگی، دارم دو برابر بهش لذت می‌دم. محمد: «کون تنگِ من… فدای اون سوراخ تنگت بشم که اینجوری کیرمو قورت داده! آآآه! راضیه…» همین که محمد اسمم رو اینجوری با نفس نفس زدن صدا می‌زد، منو به مرز دیوونگی می‌رسوند. دستام رو گذاشتم زیر شکمم و بالشت رو محکم فشار می‌دادم. هر ضربه‌ای که محمد می‌زد، یه موج حشر از کونم می‌اومد بالا و می‌پیچید تو کمرم و مغزم رو قفل می‌کرد. اون حس “جر خوردن” دیگه ترسناک نبود، تبدیل شده بود به یه نیاز، یه اعتیاد. دلم می‌خواست بیشتر پاره بشم، بیشتر باز بشم، تا کیرش تمام وجودم رو پر کنه. محمد ضربه‌هاش رو ریتمیک‌تر و سریع‌تر کرد. دیگه ناله‌های من کاملاً بی‌اختیار شده بود. داد می‌زدم، جیغ می‌کشیدم، التماس می‌کردم که محکم‌تر بکنه. راضیه: «آآآآآی… آخ جووووون… محمد… محکم‌تر… آآآخ، دارم می‌شم…!» این اولین باری بود که داشتم بدون تحریک کسم، از کون به ارگاسم نزدیک می‌شدم. حس ارگاسمش کاملاً فرق می‌کرد. مثل یه زلزله از کمرم شروع می‌شد و تمام بدنم رو می‌لرزوند. محمد که دید دارم به ارگاسم نزدیک می‌شم، با یه حرکت سریع و دیوانه‌وار، سه چهار تا ضربه خیلی عمیق و وحشی زد. وای! دیگه مغزم از کار افتاد. یه جرقه وحشتناک از نوک انگشتام تا فرق سرم کشیده شد. سوراخ کونم یهو منقبض شد و محمد با تمام وزنش، با یه صدای “آاااااخخخخ” بلند، کیرش رو تا ته توی کونم نگه داشت. تمام تنم می‌لرزید. پاهام رو از شدت انقباض به بالا کشیده بودم. ارگاسم از کون، یه چیز دیگه بود. مثل اینکه روحم رو از تنم کشیده بودن بیرون و دوباره پرت کرده بودن سر جاش. تمام وجودم، از اعماق داخلی‌ترین نقاط بدنم، داشت متلاشی می‌شد. چند ثانیه تو اون حالت بودم. محمد کیرش رو در نیاورد . من حس می‌کردم که دارم از درون می‌ترکم. محمد: «جونم، راضیه! چه کونی داری! چه تنگی… منم دیگه نمی‌تونم… دارم میام!» و با یه فشار وحشی، یه صدای ناله عمیق داد و تمام مایع داغ مردونه‌اش رو توی کون من خالی کرد. حس کردم یه موج داغ، تمام فضای تنگ کونم رو پر کرد. این حس عجیب تخلیه شدن یه مرد درون بدن من، دیوانه‌کننده بود. انگار یه مالکیت کامل اتفاق افتاده بود. محمد کیرش رو آروم و خسته درآورد. وقتی از کونم بیرون اومد، یه صدای “پووووف” داد و من حس کردم یه خلأ بزرگ تو بدنم ایجاد شد. یه لحظه حس کردم می‌خوام بگم: «برگرد! دوباره بذارش تو!» محمد روی من افتاد. عرق کرده بودیم و نفس‌نفس می‌زدیم. یه حالت نشئگی عمیق داشت. محمد: «وای… ر
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
خونت عقب افتاده یا هر چیزی من هرماه فقط ۲۰ هزار تومن اونم اگه از کارت و اخلاقت راضی باشم میدم. ۷ صبح تا ۱۲ شب باید خونه من باشی و آماده هر کاری باشی تو خونم. هیچگونه دوستی بین منو تو نیست پس احترام من و شوهرم رو نگه نداری و با ما درست رفتار نکنی سریع بیرونت میکنم. الانم برو . اگه خواستی فردا ۷ صبح میای اینجا و کارت رو شروع میکنی. ۷ صبح بشه ۷ و ۵ دقیقه دیگه قبولت نمیکنم. خشکم زده بود. دهنم خشک شده بود. با تموم نفرت و خشمی که از جواهر تو اون لحظه داشتم، مطمئنم خودمو خیس کرده بودم. شاید این دقیقا چیزی بود که میخواستم ولی نفرت و خشمم اون لحظه چیره بود به احساساتم. پاشدم و بدون خدافظی در و باز کردم رفتم از خونه جواهر بیرون و تا به کوچه رسیدم به گریه افتادم. داشتم به بدبختی خودم گریه میکردم. این چه زندگیه اخه. این چه احساسات و تمایلاتی هست که من دارم. منو برای کنیزی میخواد ولی من دارم عشق میکنم. تا آخر شب تمام فکرم این بود چی بگم بهش. تمایل و حسم میگفت قبول کن و از تحقیر شدن تو خونه جواهر لذت ببر ولی آخه نمیشه که بدون پول. ۲۰ هزار تومن کجا و ۹۵ هزار تومن اجاره کجا ؟ چی بخورم ؟ چی بپوشم ؟ قطعا خونه رو از دست میدادم و نمیشد که تو کوچه بخوام شبا. به فرض اصلا خونه جواهر بهشت من باشه ولی اجاره و خورد و خوراکم رو چیکار کنم. تو همین افکار بودم که زنگ واحد به صدا دراومد. ۱۱ شب واقعا کیه در خونه من رو میزنه؟ ترسیدم کمی. از پشت در صدا زدم کیه ؟‌ گفت : مینا هستم عزیزم. دلم یهو آروم شد. سریع در و باز کردم و تا دیدمش بی اختیار بغلش کردم و شروع کردم گریه کردن. کامل تو بغلش منو قبول کرد و سرم و ناز میکرد. بدون اینکه به من چیزی بگه منو آورد تو خونه و نشوند رو مبل. رو به روم نشست و منتظر شد کمی آروم بشم. گفتم : ببخشید مینا خانم نمیدونم چرا اینجوری کردم. گفت : عیب نداره عزیزم. میفهممت، دوران سختی داری. کافیه درست به جهان اطرافت نگاه کنی تا آرامش واقعی رو پیدا کنی. تا جملش تموم شد نگاهم خیلی اتفاقی به پاهای بی نظیرش خورد و پیش خودم گفتم: تنها عنصر آرامش بخشی که الان تو جهان میتونم پیدا کنم پای شماست. لبخندی زد و گفت: نمیپرسی این موقع شب چیکارت دارم ؟ گفتم : ببخشید من حالم خیلی خوب نبود ، چیزی شده؟ گفت : روز اول کاریت چطور بود؟ با ناراحتی تمام جواب دادم : از شما چه پنهون، افتضاح بود. حتی کفاف نصف اجاره خونه رو هم نمیده. تازه مورد های دیگه هم بماند. گفت : مگه نگفتی دوستته ؟ پس دلیل این رفتارش چیه ؟ گفتم : من بدبختم دیگه . تو سرنوشتم اینجوری نوشتن. گفت: سمانه خوب گوش کن. برات یه پیشنهاد دارم. خیلی چیزا رو خودت بعدا میفهمی ولی الان وقت این نیست که خدمتکار خونه دوستت باشی. بزار همه چیز به موقع اتفاق بیوفته. تو مثل گنجی میمونی که تا حالا کشف نشدی. من بلدم کشفت کنم فقط کافیه بخوای. ممکنه سر از حرفام در نیاری الان ولی بعدا خودت میفهمی. اما پیشنهادم، من اجاره این ماهتو میدم و تنها کاری که تو باید بکنی اینه که ،کاری که میخواستی برای دوستت انجام بدی رو برای من انجام بدی. من و پسرم تنها زندگی میکنیم. خیلی کاره زیادی نداریم. بیشتر از اجاره هم بهت میدم. فقط کافیه حرفام رو گوش کنی. به مرور با رفتار هام آشنا میشی ولی از چند تا چیز من و پسرم خیلی بدمون میاد پس بهت از الان میگم چون راهی برای این داستان نیست. ما از آدم پر حرف بدمون میاد. فقط کار رو انجام بده ، با ما بحث نکن. ببین واقع بین باش. تو راه دیگه ای نداری. اگه قبول نکنی تا چند روز دیگه بی سرپناه میشی ، خانوادت هم که دیگه نمیخوامت با کلی سوالی که برام به وجود اومده بود ،این مورد که میدونست داستان منو و خانوادم چیه باعث شد وسط حرفش بپرم و بگم : شما از کجا میدونی ؟ گفت : بهت گفتم من خیلی چیزا رو میدونم ولی دلیلش رو نمیتونم الان بهت بگم کافیه به اندازه کافی عمیق بشی اون موقع میفهمی. پس دستت رو بده بهم و وارد حقیقت خودت شو. مطمئن باش این همون چیزیه که تو میخوای. یا بهتر بگم چیزایی که میخوای ولی خودت خبر نداری. من تا این حد میتونستم جلو بیام. بقیش با خودته. نمیتونم مجبورت کنم ولی مطمئن باش اگه قبول نکنی کار کردن تو خونه منو و بری خونه دوستت کار کنی، زندگیت بسیار سخت میشه و حتی بهت این خبر رو میدم که شاید خیلی عمر نکنی. ترسیده بودم ولی فقط داشتم گوش میکردم. ادامه داد : این آخرین حرف من بود. اگه دوست داشتی فردا صبح بیا خونه ما و کارت رو شروع کن. بلند شد و منم بلند شدم و بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد: تو ماله منی ، برای همیشه . نوشته: اسیر ذهن @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
شون. شب شد و تلفن زنگ خورد جواب دادم ، جواهر بود. گفت : سلام عزیز دلم چطوری ؟ جواب دادم : سلام ممنون جواهر جون. خوبم تو خوبی ؟ بعد از حال احوال پرسی و اینکه براش تعریف کردم من برگشتم و دیگه نمیخوام خانوادم رو ببینم و همسایه ها اومدن گفت : حالا برنامت برای کار چیه ؟ گفتم: خیلی ایده ای ندارم. از فردا میرم دنبال کار مطمئنم پیدا میکنم. گفت : حتما پیدا میکنی ولی اگه ناراحت نمیشی هنوز کار خونه ما هستا. جواب دادم: ممنون از پیشنهادت ، اگه کاری پیدا نکردم حتما روت حساب میکنم. گفت : کمی سریع بهم خبر بده. چون من طاقت کار کردن ندارم اگه دیر بگی جات حتما کسی رو میگیرم. دوست دارم تو پیشم باشی سمانه جونم. گفتم : زود بهت خبر میدم ، مواظب خودت باش، من دیگه برم ، خیلی خوابم میاد. صبح زود هم میخوام برم دنبال کار. خدافظی کردیم و رفتم دیگه تو رخت خواب. صبح شد و سریع لباس پوشیدم و رفتم دکه که روزنامه ای بخرم ببینم کار چی پیدا میکنم. تو ذهنم آشپزی و نظافت و اینا بود. چند جایی رو تماس گرفتم و رفتم باهاشون صحبت کردم. یه آشپزخونه پیدا کردم که همشون مرد بودن و برای نظافت اون زیر زمینی که داشتن یه خانوم میخواستن استخدام کنن. محیطش رو خوشم نیومد و قبول نکردم. یه جا پیدا شد ، خیلی هم خوب بود. نظافتچی و مستخدم یه شرکت باید میشدم همه چی عالی بود حتی تو جلسه با معاون خدمات اون شرکت رفتم و گفت از فردا بیا ولی شبش زنگ زد گفت شرمنده نمی توانیم همکاری کنیم. چند هفته گذشت، حس میکردم که قرار نیست کاری پیدا بشه. دست رو هر کاری میزاشتم مشکل ایجاد میشد. حتی به اون آشپزخونه هم زنگ زدم گفتم من اوکیم که اونا گفتن نیرو شون رو گرفتن. تقریبا دو هفته دیگه موعد اجاره خونه بود و دیگه پس اندازمم داشت حتی برای غذا خونه هم تموم میشد. پولی که از اهدا عضو علی بهم رسیده بود رو نمی خواستم دست بزنم ، پیش خودم گفته بودم اگه یک درصد مجبور به جا به جایی شدی یه پول پیشی داشته باشی. چند باری مامان زنگ زد ولی تا صداش رو میشنیدم قطع میکردم. بالاخره تصمیم گرفتم جواهر و ببینم و اگه شرایط خوب بود دوباره تو خونه اونا مشغول بشم. باهاش تماس گرفتم ، تا فهمید میخوام چی بگم گفت بیا خونمون صحبت کنیم. سریع لباس پوشیدم و زدم از خونه بیرون. رسیدم دم در حیات تا خواستم در حیات رو باز کنم در باز شد و دیدم مینا داره میاد تو. خیلی خوب باهام سلام ملیک کرد و گفت : چه خبر ؟ اوضاع خوبه ؟ مشکلی نداری ؟ درامدت خوبه؟ گفتم : اوضاع خیلی سخت شده، دنبال کارم ، چیزی هم تا موعد اجاره خونه نمونده ، هیچ حامی هم ندارم. دیگه دارم میرم خونه دوستم کارگر بشم. کمی چهره ناراحتی گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت : عزیزم منم برات یه کار خوب سراغ دارم که مطمئنم برای تو ساخته شده اگه دیدی از کارت راضی نیستی حتما بهم خبر بده ، نگران اجاره این ماهت هم نباش اگه کم آوردی بهم بگو باهم ردیفش میکنیم. خیلی احساس خوبی داشتم ، تو حین صحبتش همش تو این فکر بود که کاش میشد محبت و احساسش رو جبران کنم. چقدر قدیم در موردش بد فکر میکردم. ازش تشکر کردم بهش اطمینان دادم که حتما رو کمکش حساب میکنم و خدافظی کردیم و من رفتم به سمت خونه جواهر. رسیدم و برخورد خیلی گرمی باهام کرد و برام چایی هم آورد و مشغول صحبت شدیم. با این جمله شروع کردم که : جواهر ، واقعا اوضاع سختی دارم. هیچ کاری پیدا نشد برام. انگار طلسم شده لعنتی. خیلی به کمکت نیاز دارم. تا چند روز دیگه باید اجاره خونه رو بدم. جواهر یکی از آبروهاش رو بالا داد و با چهره ای مشکوک پرسید : پس لنگ شدی اومدی سراغ من ؟ گفتی پیش خودت کی بهتر از جواهر که ازش سو استفاده کنم ها ؟ خشکم زد ، پیش خودم گفته بودم که با این همه بدبختی که سرم اومده دیگه جواهر با من دوباره دوست شده و باهام درست برخورد میکنه. گفتم : جواهر جونم این حرفا چیه ؟ من فقط پیش خودم گفتم هم به تو کمک میکنم هم مشکل مالیم حل میشه. هیچ سواستفاده ای نیست. پرید وسط حرفم با صدای بلندتری گفت : دقیقا همون چیزیه که من میگم. تو میخوای ازم سواستفاده کنی. منم برای همین تصمیم گرفتم باهات اونجوری که درسته برخورد کنم. خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم . مشکلات تو اصلا به من ربطی نداره. اصلا من چرا دارم مخفی کاری میکنم. شاید همه اینا بهونه باشه ولی باید بهت بگم. تو اصلا برام مهم نیستی. خیلی زودتر از اینا باید بهت میگفتم ولی دلم سوخت و شجاعت گفتنش رو نداشتم. تو لیاقت دوستی با من رو نداری. تو باید خدمتکار خونه من باشی. اگه دستم باز بود به زور کنیز این خونت میکردم و مثل سگ ازت کار میکشیدم. افسوس میخورم دفعه پیش که پیشم کار میکردی انقدر باهات خوب برخورد میکردم. الانم فقط به یه سری شرط میزارم برام کار کنی، هر کدوم رو نقص کنی مثل آشغال از خونه پرتت میکنم بیرون. کاری ندارم اجاره
Показать все...
نا کمی بیشتر نزدیکم شد و دستای فوق العادش که ناخن های زیبا و لاک خوش رنگ سفیدی مثل پاهاش زده بود رو گذاشت روی رون پام و خیلی مهربون نگاهم کرد و گفت: حالت بهتر میشه مطمئنم . بدون اینکه فکر کنم خیلی سریع باهاش احساس صمیمیت زیاد کردم و گفتم : چجوری اخه ؟ دیگه چیزی ندارم تو زندگیم. سختی هام تازه شروع شدن. لبخند ملایمی زد و با لحنی که خیلی انگار مطمئنه گفت : تو آیندتو میبینم که به هیچ چیز نیاز نداری. همه نیازهات همیشه در دسترسن و اصلا قبل اینکه خودت بخوای بگی بهت میدن. تو آیندتو میبینم که هر موقع بخوای به اندازه کافی غذا داری برای خوردن، بهترین حالتی که تا حالا باید باهات رفتار می شده و نشده باهات رفتار میشه . تو هیچوقت کشف نشدی مطمئنم این موضوع باعث میشه بالاخره کشف میشی. تو اصلا نباید اینجا باشی. جایگاه تو خیلی متفاوته با اینجا. مطمئنم تو زندگیت کم شده حس خوبی داشته باشی درست میگم؟ قبل اینکه جواب بدم خودش ادامه داد: به خاطر اینکه اصلا تو جایگاه درستی نبودی. باهات مناسب با واقعیتت رفتار نمیشده. هر چیزی اولش سختی داره. مقاومت کن و رشد کن. دوست دارم این صحبتی که الان باهم کردیم و یادت بمونه ، بعدا که بهش رسیدی بهت بگم : دیدی شد ، دیدی دیگه دغدغه های قدیمت نیست ، دیگه به زندگی که استحقاقش رو داری رسیدی ؟ خیلی آروم شدم. انگار صحبت هاش بدون هیچ فیلتری وارد قلبم میشد و قبولشون میکردم. دوست داشتم بغلش کنم ولی روم نمیشد. انگار تا الان داشتم اشتباه قضاوتش میکردم و اون فوق العاده مهربون و دل رحمه نسبت به من. ادامه داد : دوست داری بغلم کنی ؟ بیا بلند شد و آغوشش رو باز کرد و منم سریع بلند شدم و محکم بغلش کردم و فقط بوش میکردم. مثل بچه ای تو آغوش مادرش. بالاخره با اشاره اون از بغلش بیرون اومد و گفتم : مینا خانم الان وقت این سوال نیست و منم حال روحی خوبی ندارم ولی باید برای اینکه ذهن خودم صاف بشه بپرسم. قبل اینکه منتظر تاییدش بمونم گفتم : اون صحبت هایی که قبل این اتفاقات باهام میکردی چی بود ؟ مستقیم به دیالوگ ها اشاره نکردم ولی مطمئن بودم میفهمه منظور من چیه یه لبخندی زد و گفت : خیلی نمونده، به زودی میفهمی ، خیلی چیزا رو، امیدوارم آماده باشی. قبل اینکه چیزی بگم ادامه داد : من برم دیگه ، خیلی مواظب خودت باش هر کمکی ازم بر میومد بهم بگو. تا دم در بدرقش کردم و دمپاییش رو پوشید و برگشت سمتو و گونم رو بوسید و رفت تو واحد خودشون. در رو که بستم حال خیلی عجیبی داشتم. انگار کل غم این دو هفته از رو دوشم برداشته شده بود. حس عجیبی داشتم . دلم میخواست همیشه پیش مینا باشم. خوشحالش کنم. انگار بابت دورانی که حس بدی بهش داشتم عذاب وجدان داشتم. کمی خوابیدم و بیدار شدم و تلفن خونه زنگ خورد. مامان بود و شروع کرد حال پرسیدن ، اینکه خونه چطوره اوضاعش تو حین صحبت با مامانم نکته عجیبی به چشمم خورد، کتابخونه ، عروسک !!! نبود!!! یهو یادم افتادم اون شبی که کلی کابوس دیدم و آخر سر با خبر بد تموم شد این عروسک پیدا شد و گذاشته بودم تو کتابخونه ولی نبود الان. مامانم گفت: سمانه پیشت خطی !!‌سمانه یهو به خودم اومدم گفتم : اره مامان حواسم هست جانن ؟‌ گفت : توروخدا اینقدر فکر نکن. درست میشه همه چی نمیدونست فکرم درگیر چی بود فکر کرد درگیر علی و سعید شدم. گفتم :مامان ۱ ساعت دیگه میام خونتون نمیخوام شب اینجا تنها باشم کمی ترسیده بودم مامانم گفت :‌ سمانه دخترم دو دقیقه گوش چی میگم. نمیگم نیا خونمون ولی بابات بهم گفته بهت بگم که سمانه دیگه اینجا نمونه . ما همینجوریش تو خرج خودمون موندیم اونم بخواد کلا به ما اضافه شه نمیتونیم. خیلی ناراحت شدم از دست مامانم و گفتم : طبق معمول انتظار خاصی از خانوادم ندارم . امیدوارم یه روزی دیگه این خانواده اسمی رو نداشته باشم. خیلی معدود با مامانم اینجوری صحبت کرده بودم. مامانم گفت : سمانه دخترم تو الان ناراحتی. حق داری، بابات نباید اینجوری رفتار میکرد. با عصبانیت بیشتر ادامه دادم : مامان لطفا دیگه تماس نگیرید با من. من باید از خیلی قبل تر خودم رو از خانواده سواستفاده گری مثل شما جدا میکردم. بدون خدافظی قطع کردم و پیش خودم گفتم : دیگه تموم شد. این این اتفاقات تصادفی نبوده، شاید قراره زندگی جدیدی برات به وجود بیاد و خودت رو کشف کنی. انگار حرف های مینا سرلوحه ذهنم شده بود. کمی غذا خوردم و مشغول تماشای تلویزیون شدم. ولی فکرم کامل درگیر آینده بود. کار کار کار پول پول پول آینده آینده آینده. بدم نمیومد پیش جواهر برگردم ولی از دوتا چیز میترسیدم : یک اینکه دوباره احساساتم گل کنه و به فنا برم دو اینکه اون همینجوریش به زور پول میده حالا هم که تنها شدم و این همه به پول نیاز دارم، پوله کم و دیر به دردم نمیخوره. خرج الانم اجاره خونه و خورد خوراک بود. باید در میاوردم
Показать все...
تیجه جلسه با دکتر این بود : دیشب راننده خواب آلوده بوده و چپ کرده و به غیر از چند تا مسافر سعید پسرم کشته شده. علی هم به شدت مجروح شده و ضریب هوشیاریش زیر ۳ هست که ینی همون مرگ مغزی. چشمام رو باز کردم و دیدم مادر شوهرم کنارم نشسته داره قرآن میخونه و گریه میکنه. چند باری سعی کردم چیزی بهش بگم ولی انگار از گلوم صدایی در نمیومد. شاید بازگو کردن وضعیت اون موقع من خیلی برای بقیه جذاب نباشه ولی بقیه حالات رو میدونید دیگه. از گریه و جیغ و مراسم و … بگیر تا تشیع جنازه سعید و حال روحی وحشتناک من که بیشتر با سکوت همراه بود تا گریه و سروصدا. ۱ هفته مراسم سعید خونه مادرم اینا بودم. و تقریبا ۱ روز در میون میرفتیم قزوین دیدن علی که اونم مرگ مغزیش تایید شده بود. به غیر از بحث علمیش که بیشتر وصل بودن علی به دستگاه فایده ای نداشت ، کل خاندان من و علی خانواده های پولداری نبودن و نمیتونستیم هزینه بیمارستان علی رو بدیم. بیمارستان هم هر روز چند باری زنگ میزد برای اهدا عضو. تا اینکه راضی شدیم و یه خانواده ای اون موقع با دادن ۱۰ میلیون ما رو راضی کردن که قلب و کلیه علی رو اهدا کنیم. قلب و کلیه اهدا شد و پول رو هم گرفتیم و بعد از یک هفته عزا برای سعید حالا عزادار علی بودیم. میون دلتنگی و دلسوختگیم برای سعید و علی ، بیشتر ترس بود که منو احاطه کرده بود. الان داشتن علی بی بخار و سرد و سعید برام آرزو شده بود. من با علی از پس زندگی بر نمیومدم بدون اونا که معلوم بود چه روزگار سیاهی منتظرمه. تو این مدت جواهر دوباره اومد بهم خونه مادرم سر زد و خیلی باهام صمیمی رفتار کرد. کلی پول برام واریز کرد و میگفت: منو ببخش ، الان شاید فایده خیلی نداشته باشه ولی این پول حقته. ببخش آخرا باهات بد رفتاری میکردم. تنها مقطعی از زندگیم که موضوعی باعث شد فانتزی هام و احساساتم رو فراموش کنم این دوران بود. دیگه مثل یه دست که گلوم رو فشار میداد نبود. از اون روز لعنتی که انگار دنیا علیه من چرخید ۲ هفته ای می گذشت و هنوز به خونمون سر نزده بودم و اصلا نمیدونستم همسایه ها میدونن که چه بلایی سرم اومده یا نه. کم کم میفهمیدم که خانوادم میخوان بهم بگن که برم خونه خودم. منم دیگه کم کم جمع و جور کردم به خانواده گفتم : من میرم یه سری خونه بزنم و ببینم خونه زندگی در چه حاله، شب برمیگردم. بابام سریع جواب داد : دخترم بیشتر بمون، خیلی عجله نکن، شاید تنها بودنت تو خونه خودتون برای حالت هم بهتر باشه. من که بابام رو میشناختم این حرف فقط یه معنی برای من داشت ، اینکه زندگیت رو خودت جمع و جور کن و نمیتونم خیلی رو اونا حساب باز کنم. رسیدم خونه و انگار هیچ خبری از من نداشتن. شاید انتظار داشتم یه سیاهی چیزی برام نصب کرده باشن ولی هیچی نبود. رفتم از راه پله بالا و همه چی نرمال و بدون هیچ نکته ای بود. کمی به در خونه مینا نگاهی انداختم و در خونه خودمون رو باز کردم وارد خونه شدم. همه چی اوکی بود. بغضم گرفت ، دیگه این خونه ، خونه سابق نبود. دیگه علی و سعید نبودن. من تنها بودم و کلی مشکلات که شک داشتم بتونم تنهایی هندلشون کنم. کمی خونه رو تر و تمیز کردم و شروع کردم غذایی درست کردن. تنها چیزی که تو یخچال و فریز بود در حد یه پلو مرغی میشد. مشغول شست و شو و آشپزی بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. تعجب کردم! در و باز کردم دیدم یه جمعی از همسایه ها دم درن. مینا و هلما و لیلی دختر هلما و زیور و دوتا دختر دوقلوش که حتی اسمشون رو نمیدونستم. مینا سریع جلو اومد و بغلم کرد. منو بوسید و گفت : عزیزم ، سمانه جون تسلیت میگم. خدا بهت صبر بده یکی یکی منو بغل کردن و تسلیت گفتن دعوتشون کردم بیان تو و اونا هم بعد یه تعارف الکی قبول کردن اومدن تو. رفتم تو آشپزخونه کمی چایی پیدا کنم براشون چایی بیارم که مینا اومد تو آشپزخونه و اصرار کرد زحمت نکشم و اومدیم که فقط تسلیتی بگیم. نمیخوان زحمت برام بشه. پیششون نشستم و بهم دلداری دادن . رفتار مینا کمی متفاوت بود از گذشته. مهربون و دلسوز. یه چیزی بگم این وسط شاید بگید عجب حشریه این، تازه شوهرش و بچش مردن، ولی تو حین نشستن با اونا پاهاشون همش جلو چشمم بود و خاص ترین اونا که خود مینا بود. همه چیش عالی بود . از بوی تنش بگیر که موقع بغل کردنم شنیده بودم و تا لباس هاش ، موهای بلند و موج دار و قهوه ایش و پاهای بی نظیرش که لاک سفیدی بهش زده بود و منی که داشتم کم کم به تنظیمات کارخونه برمیگشتم. هر لحظه که میدیدم ضایع نمیشه به پاهاش نگاه میکردم و لذت میبردم. ملکه گمنام بود. بعد چند دقیقه که گذشت همه بلند شدن و برن که مینا گفت : شما برید من کمی بیشتر پیش سمانه میمونم. همه رفتن و من و مینا برای اولین بار بدون تهدید و دعوا و ترس نشسته بودیم کنار هم. من کامل ساکت بودم و انگار منتظر بودم اون چیزی بگه. می
Показать все...
سمانه بودم (۲) #ترسناک #ارباب_و_برده ...قسمت قبل بخش دوم هیچی از حرفاش رو نمی فهمیدم. چشمم خیره شده بود به عروسک بی صورت کوچیکی که توی کتابخونه گذاشته بودم. تلفن قطع شد و بدون اینکه نه گریه بکنم و یا واکنش خاصی از خودم نشون بدم فقط نشستم . شوک شده بودم. با صدای زنگ خوردن دوباره تلفن از جام پریدم و کمی به تلفن نگاه کردم و انگار داشتم فکر میکردم جواب بدم یا نه ؟ اصلا راه دیگه ای مگه داشتم ؟‌ جواب دادم ، پدر شوهرم بود. تو سکوت کامل من فقط داشتم به حرفاش گوش میدادم. همش داشت بهم امیدواری میداد میگفت چیز خاصی نشده و در انتهای حرفش گفت : آماده باش داریم میایم دنبالت که بریم قزوین بیمارستانی که علی توش بستری بود. بدون اینکه فکر کنم چی میخوام بپوشم فقط چند تیکه ای لباس پیدا کردم و رو به روی آیفون نشستم منتظر زنگ خوردنش. چرا از سعید چیزی نگفتن. همش بحث علی بود. چرا اینقدر از دیروز همه چی عجیب و غریب شده. اون از رفتار های جواهر ، اون از دعوا سعید و اتفاقات و دیالوگ هایی که رد و بدل شد تو این داستان و از طرفی اون ترس دیشب و این عروسک عجیب و غریب و ترسناک ، حالا هم این خبر که تنها چیزی که تو زندگی داشتم که شوهر و پسرم بودن تصادف کردن و الان علی بیمارستانه و هیچ بحثی هم درباره سعید نشده. تو همین افکار بودم که آیفون زنگ خورد رفتم که برم دیگه دم در. تا در و باز کردم با مینا رو به رو شدم که داشت بر و بر منو نگاه میکرد. من داغون و رنگ پریده و خسته. اون زیبا و تقریبا برهنه و شاهکار ، با نگاهی از بالا و مغرور. دستش رو به کمرش گرفته بود و به یه پاش تکیه داد بودم و ناخودآگاه نگاهم به پاهاش افتاد. پا که نگم . شاهکار و نقاشی خدا. زیبا و تراشیده . نه بزرگ بود پاهاش نه کوچیک. خجالت کشیدم سریع چشمام رو از پاش برداشتم و چند لحظه ای باهم تو سکوت چشم تو چشم شدیم و خیلی آروم و سرد گفت : چیزی نمونده نه ؟ اصلا حرفاش رو نمی فهمیدم ، اصلا انگار هیچ کدوم از حرف های رد و بدل شده این دو روز با این خانواده رو نمیفهمیدم. یعنی چی ؟ دعا ؟ چیزی نمونده ؟ با عصبانیت گفتم : یعنی چی ؟ معنی این برخورد هاتون چیه ؟ من که معذرت خواهی کردم نمیفهمم چرا اینجوری برخورد میکنید. به خدا کلی مشکل دارم شما بیشتر منو اذیت نکنید. چشمامش کاملا تنگ و جدی شد و گفت: کمی تو این چند وقت تردید داشتم ولی مثل اینکه تصمیم درستی گرفتم. سعی نکن با بی احترامی و حاضر جوابی به من زندگیتو سخت تر کنی. حالا برو منتظرتن تا تقدیرت رو لمس کنی و کم کم مراحل بعدی زندگیت رو کشف کنی. سری تکون دادم و بدون اینکه باهاش خداحافظی کنم از پله ها اومدم پایین و رسیدم دم در. خانواده شوهرم با پیکان بژ رنگی منتظرم بودن. مادر شوهرم سریع پیاده شده و بغلم کرد. کمی بغض داشت و معلوم بود تازه گریه کرده. سوار ماشینم کردن و همش تو راه داشتن با امید حرف میزدن که چیزی نشده و خدا رحم کرده. من سکوت کامل بودم، با سریع ترین جواب ممکن به حرفاشون ری اکشن نشون میدادم . حس کردم وضعیت من برای خانواده شوهرم تعجب برانگیز بود. نه انگار استرسی داشتم نه ناراحت بودم. ولی اونا نمیدیدن که بیشتر از هر چیزی من ترسیده بودم. با توجه به شناختی که از اطرافیانم داشتم اگه اتفاقی برای علی میوفتاد من بدبخت میشدم. نه پول نه خونه ای یا پشتوانه ای. رسیدیم قزوین بدون فوت وقت رفتیم سمت بیمارستان . به اولین ایستگاه پرستاری که رسیدیم قبل اینکه خانواده شوهرم حرف بزنن از علی و سعید پرسیدم. پرستار گفت: فامیلی بیمارتون رو بگید. جواب دادم : سماواتی – علی سماواتی رفت اونور و با تلفن با جایی شروع کرد صحبت کردن. نمیدونم چرا ولی مطمئن بودم چیزی شده ،فقط انگار به قول مینا که گفت منتظر بودم تا آینده و تقدیرم رو لمس کنم همین. سمتمون اومد و گفت : نسبتتون با بیمار چیه ؟ گفتم: من همسرشون هستم و البته مادر سعید سماواتی یه مکثی کرد و گفت : همراه ندارید الان ؟ گفتم: چرا ، اینا خانواده شوهرم هستن. گفت : شما و پدر شوهرتون برید انتهاي راهرو اتاق دکتر محبی ، منتظر شما هستن. همه استرس داشتن و منم دیگه کم کم از سکون و سکوتم داشت کم میشد هر لحظه انگار برآشفته تر و پر تلاطم تر میشدم. با عجله با پدرشوهرم خودمون رو رسوندیم به در اتاق دکتر محبی و با چند ضربه به در بدون اینکه اجازه ورود بده در رو باز کردم وارد اتاق شدیم. کمی جا خورد ما رو دید و گفت : بفرمایید ؟‌ کاری دارید ؟ گفتم : ما خانواده علی سماواتی هستیم. گفتن بیایم پیش شما ؟ گفت : خوش آمدید، پس شما هستید ؟ بفرمایید بشینید. نشستیم و تلفن رو برداشت گفت برای مهمون های من چند تا چایی بیارید. تا قبل اینکه آبدارچی چایی رو بیاره تو اتاق ، سکوت فقط برقرار بود. دکتر انگار داشت الکی خودش رو با سیستم جلوش مشغول میکرد. از اتاق که اومدیم بیرون ، کمی تلو تلو خوردم و دیگه چیزی یادم نیست. ن
Показать все...
sticker.webp0.05 KB