ru
Feedback
داستان کده | رمان

داستان کده | رمان

Открыть в Telegram

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
152 123
Подписчики
+21924 часа
+1 1697 дней
-34430 день
Архив постов
sticker.webp0.05 KB
و چند برابر کرد. لبامو گذاشتم روی اون حلقه پُر چین و بوسیدمش؛ چین خوردگی لبام موقع بوسیدنش مکمل چین خوردگی های سوراخش بود؛ دیگه کاملاً جفت شده بودیم -اوووووووووووففففففف، چیکار میکنی آرششششششش؟!! زبونمو گذاشتم روی سوراخش و مزه اش کردم … یکی دیگه … یکی دیگه … زبونمو کامل آورده بودم بیرون و جوری می لیسیدم که انگار قراره تموم بشه. زبونمو روش میچرخوندم و بازی میدادم. -آرش بیا بالا دیگه طاقت ندارم رفتم روش دراز کشیدم و لبامونو تو همدیگه قفل کردیم؛ بدن های عرق کرده امون رو هم سُر می خوردن. نغمه دستشو گذاشته بود رو کیرمو سر کیرمو روی کصش می مالید و روی مرواریدش میچرخوند. چشمامون تو هم قفل شده بود و خواهش رو از تو چشماش می خوندم. سر کیرمو گذاشت روی کصش و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و کشید به سمت خودش … بالاخره مهمون تنش شده بودم … بعد از چند سال یکی شدن روحمون حالا جسممون هم یکی شده بود. -بُکن آرش، بُکن منو … پاهاشو گذاشتم رو شونه ام و شروع کردم تو کصش تلمبه زدن. داغی کصش طاقت رو ازم گرفته بود؛ تا چشمام رفت واسه بسته شدن، نغمه فهمید داره چه اتفاقی میوفته -آرش بیا بالا کیرمو از کصش درآوردم و رفتم بالا جلوی صورتش، نغمه هم دهنشو وا کرده بود و می خواست کیرمو بذاره تو دهنش که آبم با فشار پاشید تو دهنش. لباشو که سر کیرم حلقه کرد چشماشو دوخته بود به چشمام تا عکس العملم رو ببینه؛ اما جوری لذت می بردم که یه رعشه نشئه آوری توی رگام وول می خورد و حتی به زور پلکامو می بست. وقتی همه آبم خالی شد تازه نفسم اومد سر جاش و دولا شدم رو صورت نغمه که هنوز داشت کیرمو میک می زد؛ دهنشو وا کرد، یه چشمک بهم زد، دهنشو بست و وقتی دوباره بازش کرد دهنش خالی شده بود. خوابیدم کنارش، دستمو گذاشتم رو باسن نرمش و چرخوندمش سمت خودم. لباشو بوسیدم و سفت تر از قبل به خودم چسبوندمش -مرسی عشقم، یه جوری خوب بود که نمی تونم تو کلمه بگنجونمش -جوووووون، دقیقاً واسه منم همینطور بود. باید بدنم به حرف بیاد که بتونه لذتی که بردم رو بیان کنه. اما آرش با خوردنت دیوونم کردی، خیلی دوست داشتم -جووووونم، اینقدر خوشمزه ای که نمیشه جور دیگه ای خوردت برگشت بهم پشت کرد و خودشو عین یه بچه تو بغلم جا داد؛ دستمو دور بدنش و زیر سینه هاش حلقه کرد. انقدر خسته شده بودم که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم. آخرین چیزی که قبل از بسته شدن چشمام یادمه زمزمه نغمه بود -به دریا می‌زنم شاید به سوی ساحلی دیگر مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر نوشته: Horny-Born @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
ش؟ آرش؟ دورت بگردم ولش کن اصلاً به امشب فکر کن که چقدر قراره خوش بگذرونیم، به به! امشب قراره تمام و کمال مال تو بشم، اوووووووممممم خنده ام گرفته بود. نغمه خیلی ناشیانه اما با قلب مهربونش سعی داشت حالمو عوض کنه. سرشو با دستام گرفتم، با همه وجودم بوسیدمش و بغلش کردم -خوبم عزیزم، خودتو ناراحت نکن. مرسی که بهم گفتی. دیگه بریم خونه؟ -بریم قربونت برم چند قدمی از ساحل دور نشده بودیم که نغمه برگشت و دوباره چند ثانیه به دریا چشم دوخت، بعد به من یه لبخند زد و رفتیم به سمت خونه تو راه با همه تلاشی که نغمه می کرد تا مسیر ذهنمو از حرفایی که زده بود عوض کنه اما تصویر تلخی که ذهنم از نوجوونی نغمه ساخته بود از جلوی چشمام دور نمی شد. -آخیشششششش، رسیدیم بالاخره. آرش انقد این چند ساعت با تو اینجا حالم خوبه انگار سالهاست دارم باهات زیر این سقف زندگی می کنم راست میگفت؛ چشماش نمی تونست دروغ بگه. توی چشماش یه برق و شفافیتی بود که تا حالا ندیده بودم. از اینکه تونسته بودم باعث حال خوبش بشم واقعاً خوشحال بودم و حرفهای امروزش، با اینکه واسم تلخ بود اما، خیلی جاشو تو قلبم محکم تر و عزیزتر کرده بود. تو فکر بودم و داشتم لباس عوض می کردم که نفهمیدم نغمه چه جوری از پشت اومد و بغلم کرد. منی که تازه لباسامو در آورده بودم و هنوز شورت و جورابم پام بود تماس پوست تنشو با پوستم حس کردم. -الان وقت چیه؟؟؟ وقت دسره! دستاشو از زیر کش شورتم سُر داد تو. دست چپش رفت سمت تخمام و کیرمو که خواب بود با دست راستش گرفت -عشقم خوابه؟! -از خواب پرید! داره از جاش هم بلند میشه! کیرم خیلی زود تو دستای داغش سیخ سیخ شد. نغمه همون جوری دستاشو آورد کنار شورتم و کشیدش پایین؛ بعدشم اومد جلوم زانو زد و همون جوری که تو چشمام زُل زده بود جورابامو از پام درآورد. جورابارو که پرت کرد کنار اومد جلوتر، کیرمو با دست راستش گرفت، چشماشو بست و کیرمو نفس می کشید. یا حسابی حشری بود یا می خواست واسه من سنگ تموم بذاره. پیشابم به اندازه یه قطره از سر کیرم زده بود بیرون که دیدم نغمه نوک زبونش رو مثل قاشق کشید روی سوراخ کیرم و پیشابم رو کشید توی دهنشو مزه مزه کرد -چیه؟ فکر کردی فقط تو باید آب بخوری؟! اووووووووم، اینکه شیرین بود، ببینیم اصل کاری چه مزه ای میده! کیرمو تا نصفه گذاشت تو دهنش و شروع کرد مکیدن. نگاه کردنش تو این وضعیت که با چشمای بسته و لذت تمام داشت کیرمو میخورد تجربه جدیدی بود؛ هم احساس غرور داشتم و هم شهوت حسابی؛ جوری که کیرمو از همیشه بزرگتر حس می کردم. دیگه دست خودم نبود؛ دستامو بردم روی موهاش و جمعشون کردم تو دست چپم؛ همینجوری که داشت ساک میزد سعی می کردم تو هر سری کیرمو بیشتر فشار بدم توی دهنش. نغمه چشماشو باز کرد و نگام کرد؛ فهمید که چه جوری داغ کردم؛ داشت باهام همراهی می کرد. کیرمو کشیدم بیرون و گذاشتم رو لباش -خوشمزه اس؟ دوستش داری؟ -اوووووم، آرهههه، خیلی خوشمزه اس. میخوامش آرش میخوامش -آخه جای دیگه هم نخورده مونده! اون دوتا هنوز خشک کن! همزمان با حرفم سرشو بردم پایین تر، زیر تخمام، اونم دهنشو باز کرده بود و زبونش رو درآورده بود. تخمامو گذاشتم تو دهنش، نغمه هم یکی یکی می کشید تو دهنش و می مکیدشون -اووووووووففففففف، جوووووون، چه دهن داغی داری نغمه با حرف من حرص نغمه هم بیشتر شد. چشماشو بسته بود و با خوردن تخمام ناله می کرد و دستشو گذاشته بود روی کصش می مالید. همون جوری که موهاشو گرفته بودم بلندش کردم و زبونمو گذاشتم تو دهنش اونم عین کیر واسم ساک می زد. هیچ کدوم تو حال و هوای خودمون نبودیم؛ دو تا جسم مشتعل بودیم که سعی داشتیم همدیگرو به آتیش بکشیم؛ آتشی از جنس خودمون. لبامو از لباش کندم و نیپل هاشو یکی یکی گرفتم لای لبام. دو تا نیپل کِرِم و کوچولو که از شهوت سیخ شده بودن؛ منم با زبونم دورشون طواف می کردم و می لیسیدمشون. ناله های نغمه دیگه داشت به جیغ های ریز تبدیل می شد. ساعدامو زیر کفلاش حلقه کردم، بردمش اتاق و گذاشتمش لب تخت. زانو زدم، کشیدمش لب تخت و پاهاشو جمع کردم تو بدنش. کس خیسش جلوی چشمام بود زبونمو آروم و یکنواخت دور کصش می کشیدم؛ نه فشاری بود و نه عجله ای؛ می ذاشتم خود زبونم روی کصش برقصه و تاب بخوره. از یه طرف می کشیدمش یه طرف دیگه، سُرش می دادم وسط. گاهی لبامو می ذاشتم وسط خیسی کصش و می مکیدم یا لبامو دور مرواریدش حلقه می کردم و میک می زدم. -آههههههههه آههههههههه، جوووووووونم، بخور آرش، بخورش آآآآآآآآآآرررررررشششششش صدای نغمه و لرزش صداش داغترم می کرد. میدونستم الان دلم چی میخواد! زبونمو سر دادم و سرمو اوردم پایین تر. اول یه نگاه به سوراخ کوچولوی کونش کردم. به نغمه گفته بودم اولین بار باید چشمام از دیدنش سیر بشن و بینیم از بو کشیدنش! بوی عجیب تن داغ و سکسیش و سوراخ خوردنیش هوسم
Показать все...
اولین و آخرین نغمه زندگیم (۴ و پایانی) #دنباله_دار #عاشقی #اولین_سکس ...قسمت قبل -آرش؟ آرشم؟! دورت بگردم؟؟ چشمامو باز کردم دیدم نغمه نشسته بالا سرم و داره صورتم رو نوازش می کنه. خواستنی تر از همیشه شده بود؛ انگار ارضایی که داشت روش تاثیر گذاشته بود؛ تو چشماش یه حال عجیبی بود وقتی داشت نگام می کرد -جونم فرشته خوشگلم؟ چی می شد هر روز که بیدار میشوم چشمام می افتاد به اون چشمای عاشق کُشِت؟ -مگه چشمام چی داره؟ من که فکر کنم داستان تو، داستان اون شعر وحشی بافقی که میگه: «اگر در دیده مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی». به چشم تو که دوستم داری چشمام خوشگل میاد وگرنه … -اینکه دوستت دارم که شکی توش نیست ولی یادمه از همون روز اول که دیدمت چشمات بود که جادوم کرد یه نگاه پر از قدردانی بهم کرد، لباشو چسبوند به لبام و یه لب حریصانه ازم گرفت. -نغمه ساعت چنده؟ چقدر خوابیدیم؟ -اون قدری نیست، تقریباً دو سه ساعته، ولی جفتمون نیاز داشتیم. آرش پاشو بریم یه چیزی بخریم بخوریم، از گرسنگی می تونم کامل بخورمت -اگر من می تونم مشخص کنم از کجا شروع کنی مشکلی ندارم! -عوضیییی! اون خوشمزه که عشق منه فقط بدیش اینه سیر کننده نیست، بیشتر اشتها رو باز می کنه -جون. پاشو عزیزم لباس بپوش بریم بیرون، همونجا هم یه چیزی بخوریم و برگردیم. غذامونو تو یه رستوران که با ساحل 5 دقیقه فاصله داشت خوردیم. میدونستم نغمه عاشق ماهیه، گفتم همین شب اول با این گرسنگی که داشت غذای مورد علاقه اشو بخوره -وای آرش چقدر خوردم، چقدر خوشمزه بود، دستت درد نکنه -خواهش میکنم عزیز دلم، نوش جونت -ارش بریم لب ساحل؟ -بریم با دست چپش بازوی دست راستمو گرفته بود و داشتیم قدم میزدیم که برسیم ساحل اما با اینکه تاریک بود و ما هم کمی فاصله داشتیم، حرکت آب قابل تشخیص بود و صدای حرکت آب و موج های نرمش هم شنیده می شد. متوجه شدم نغمه چشماش به ساحله و تو فکره، سکوتی که کرده بود، با شناختی که ازش داشتم وقتی پیش هم بودیم، غیر طبیعی بود. -آرش تو خیلی چیزها ازم می دونی؛ یعنی تقریباً چیزی ازت مخفی نکردم و ندارم؛ اما یه چیزی رو هیچ وقت تا الان بهت نگفتم یه لحظه کلافگی بدی به جونم افتاد؛ احساس کردم یه چیزی داره به قلبم چنگ می اندازه -چی شده عزیزم؟ مشکلی هست؟ -مشکلی که نیست؛ مگه میشه با حضور تو مشکلی هم باشه؟ برگشت به صورتم نگاه کرد و یه لبخندی بهم زد اما خیلی زود لبخندش تو صورتش گم شد -وقتی کوچیک بودم، تو سن نوجوونی، اتفاق بدی واسم افتاد که همه این سالها باهاش جنگیدم. هر وقت خاطره اش یادم اومد همه بدنم بهش واکنش نشون داد. انگار یه چیز سیاه چسبناک به همه تنم می چسبید. خیلی باهاش جنگیدم، خیلی تلاش کردم اما … هیچ وقت نتونستم کامل از خودم دورش کنم. آرش حتی همین مساله باعث شد همین امروز هم سعی کنم یه دفعه خیلی بهت نزدیک نشم؛ یعنی … ناراحت نشیا! تو رو بیشتر از جونم دوست دارم، اما اون حس و حال و اون موقعیت همیشه واسم یادآور تلخ ترین اتفاق زندگیمه؛ روزی که راننده سرویسم دنیای بچگیمو با دست درازیش واسه همیشه سیاه کرد… رسیده بودیم لب ساحل که صدای نغمه با بغض خفه شد و کلمات از لای لبای نیمه بازش سقوط کردن. لبام عین لبای ماهیا باز می شد اما حرفی از بینشون بیرون نمیومد؛ نه اینکه نخوام، مغزم قادر به تجزیه تحلیل چیزی نبود و قلبم لای گیره داشت فشرده می شد. اصلاً باورمم نمی شد دختر خوش خنده ای که تو این سالها شناخته بودمش همچین راز سنگین و سردی رو تو قلبش حبس کرده و حمل می کنه. فقط تونستم دست بندازم دور کمرشو به خودم بچسبونمش، اونم در جواب سرشو گذاشت روی شونه ام -آرش، خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم؛ خیلی خوشحالم که دارمت؛ تو واسه حجم وسیعی از همین زخمم مرهم بودی. من با تو دوباره تونستم به آدما، یعنی راستش به مردا، حس بهتری پیدا کنم و اعتماد کنم. اون روزا هزاران راه واسه رهایی از این بختکی که روی همه وجودم سایه انداخته بود توی ذهنم می ساختم که یکیش همین دریا بود! دلم می خواست با همون حس بچگیِ ازم دزدیده شده، مثل مادر منو توی آغوشش بگیره قطره های اشک از چشمام دونه دونه سر می خوردن و پایین میومدن؛ دیگه دست خودم نبود، قلبم طاقت این فشار یکباره رو نداشت. نغمه همون جوری که سرش روی شونه ام و چشماش به دریا بود، دستشو گذاشت رو صورتم -آرش؟ آآآآآرشششش؟؟؟ دستش از اشکام خیس شده بود. یه دفعه برگشت روبروم وایساد و دو تا دستاشو گذاشت بغل صورتم؛ با انگشتای شستش اشکامو پاک می کرد -الهی دورت بگردم من. خدا منو بکشه که این جوری ناراحتت کردم. به خدا فقط نمی خواستم چیزی ازت مخفی کنم -مشکلی نیست نغمه، چیزی نیست. توقع نداشتم یه دفعه بدون اینکه پیش زمینه ای ازت داشته باشم همچین رازی ازت بشنوم. ببخش که … نمی دونم چی بگم … ببخش که این جوری شده … ببخش نغمه، ببخش -عههه دیوونه! تقصیر تو چیه؟ تازه توکلی هم بهم کمک کردی آرش. آر
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
ن میداد و با پخش بوی آن ادوارد را مست میکرد , ادوارد محو دختر شده بود دوباره با خود اندیشید : تو زیبا ترین ادمی هستی که تو عمرم دیدم رزماری تو بهشت منی … زمان حال: صدای بلند آژیر ها ادوارد را دوباره به خود آورد چراغ های چشمک زن قرمز سالن را پر کرده بودند پنج شنبه ساعت 4 عصر , نمی خواست قبول کند اما می دانست این آژیر ها برای چیست , دسته ای از سرباز ها را دید که با سرعت به سمت در خروج از زندان که طبقه پایین قرار داشت می دویدند ادوارد خود را به شیشه سلول رساند و همانطور که به شیشه میکوبید فریاد میزد: ^چه خبر شده؟؟؟؟ ^هی یکی بیاد بگه چه خبر شده؟ ^اهایی نگهبان نگهبانننن؟ این را میگفت و محکم به در میکوبید که دست آخر یکی از سرباز ها اگرچه پریشان بود اما با عصبانیت به سلول ادوارد نزدیک شد و گفت: -یه موقعیت قرمز پیش اومده انگار انجمن برادری رز و خار یه خرابکاری جدید ایجاد کردن… ادوارد کلام مرد را قطع کرد و گفت: ^چه خرابکاری ای زود باش بگو -نمیدونم فقط میدونم سطح ماموریت الف است و به بخش سفر در زمان مربوطه مامور خواست برود که ادوارد فریاد زد: ^رئیس عملیات تون کیه؟ سرباز که خیلی نگران بود گفت: -آقای دلاین. ادوارد بانگ زد ^سباستین؟ نوشته: ملکور @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
اد میاورد فکر دختر ناخوداگاه قطرات اشک را در چشمان ادوارد ایجاد میکردند , قتل ان دختر چه به روز این تکه سنگ جهنمی اورده بود؟ دروغ است اگر بگویم بار ها و بارها رزماری را به جای پتوس تصور نکرده بود دور از ذهن نبود که نتواند با از دست دادن عشق زندگیش کنار بیاید. به زمین خیره میشد راه میرفت به دیوار سلول مشت میکوبید و تمام خاطراتش با رزماری را به یاد میاورد به یاد میاورد که دختر چگونه در زندگیش تاثیر گذار بود. سال 2018 انگلیس: هر دو زیر سایه درخت سیبی دراز کشیده بودند هوا آفتابی بود و نور خورشید به پوست سفید و مو های طلایی رزماری درخشندگی جادویی داده بود چشمان سبز دختر همچون گوهری که در دل خود هزاران لامپ را جا داده باشد می درخشید پیراهن و دامن سفید گلداری را پوشیده و از اعماق وجودش به چمن های زیرشان و نسیم خنکی که می وزید عشق میورزید با ان صدای جادویش برای ادوارد تعریف میکرد از اینکه چگونه یک مرد خیکی کچل که به کودکان آبنبات های حاوی مواد مخدر می داده تا کودکان از همه جا بی خبر برایش بفروشند را محکوم به حبس ابد کرده گاهی می خندید , ادوارد مات تماشا و گوش دادن به او بود با خود میگفت ( وای خدای من این دختر چقدر زیباست ) به لب های رزماری خیره شده بود آن لب های سرخ و دندان های سفید و یک دستش دروغ نیست اگر بگویم که ادوارد با تک تک ذرات وجودش رزماری را میپرستید اصلا انگار تعریف خدا برای او همین دختر بود عطر بدن و مو های رز مستش میکرد و همین کافی بود تا هر جا که او وجود دارد را بهشت بخواند. رزماری با خنده گفت: #اهای مهندس با توما صدامو میشنوی؟ ادوارد خنده ای کرد یقه پولوشرت کنفی آبی رنگش را کمی گشاد کرد و گفت: ^فکر کنم باز رفتم تو هپروت رزماری روی شکمش خوابید انگشت اشاره اش را به بینی پسر برخورد داد و گفت: #داشتی به چی فکر میکردی بی تربیت؟ این را گفت و خنده کوچکی کرد ادوارد سرش را به گونه دختر نزدیک کرد و گفت: ^به این که چیکار کردم که خدا راضی شد مقرب ترین فرشتش رو بده بهم. این را گفت و بی آنکه به رز فرصت حرف زدن بدهد دختر را گرفت و محکم به خود چسباند و در آغوش فشرد انقدر که رزماری با صدای که به زور در می آمد و با خنده گفت: #خب اینطوری بخوای بچلونیم که دیگه چیزی ازم نمیمونه این را گفت و وقتی ادوارد کمی حلقه آغوشش را گشاد کرد هردو خندیدند, رزماری سرش را روی بازوی ادوارد گذاشت و همانطور که مشغول بازی کردن با موهای روی دست پسر شده بود گفت: #ادوارد؟ ^جانم؟ #نظرت درمورد بچه چیه؟ ^ما که نمیتونیم بچه دار بشیم رز #نه اقااا علم پیشرفت کرده میتونن از اسپرم های هر کدوممون نمونه بردارن و توی تخمکی که خودمون انتخاب میکنیم بکارن و بهمون یه بچه خوشگل بدن ادوارد کمی سکوت کرد و با لحنی که کمی اضطراب را بروز میداد گفت: ^راستش… راستش نمیدونم رزماری بوسه ای روی دست ادوارد گذاشت و گفت: #فکر کن … دوست نداری یه رزماری کوچولو با موهای فرفری بدوعه بیاد سمتت و با صدای بچگونه بهت بگه بابایی بابایی بلام آبنبات بخل؟ این را که گفت هر دو خندیدند ناخودآگاه دل ادوارد برای کودکی که نداشتند آب شده بود بنابراین گفت: ^بیشتر از هر چیزی دوستش داشتم رزماری با لحنی که انگار حسودیش شده باشد گفت: #هییییی پس من چی؟ ادوارد خندید بوس محکمی از سر رزماری زد و گفت: ^تو تمام دنیای منی تورو یه ذره از اون بیشتر دوست دارم هردو خندیدند رزماری متوجه تراما ها و نگرانی های ادوارد بود بنابراین با لحنی که منطقی شده بود گفت: #متوجهم که میترسی پدر بدی باشی ادوارد بخاطر رابطه بدی که با پدرت داشتی طبیعیه که بترسی اخلاق های بدشو به ارث برده باشی … ادوارد کلام دختر را قطع کرد و گفت: +نمیترسم چون واقعا به ارث بردم من ادم خوبی نیستم رز… تنها چیزی که منو به انسان بودن چسبونده تویی , تو حال منو خوب میکنی و باعث میشی رنگی بمونم. رزماری برعکس شد در چشم های ادوارد زل زد و همزمان که صورت پسر را نوازش میکرد گفت: #چطور میتونی انقدر خودتو بد بدونی ادوارد؟ ^بد؟ #واقعا نمیفهمم چرا نمیتونی چیزی که من میبینمو ببینی , نمیبینی چجوری مسئولیت خانوادتو به دوش میکشی بدون اینکه حرفی بزنی؟ نمیبینی چجوری حاضری براشون هر کاری بکنی؟ ادوارد نگاهش را از رزماری گرفت به آسمان خیره شد و زیر لبی گفت: ^آدم از چیزی که بهش معنی میده مواظبت میکنه رزماری متوجه اندوه و بار سنگینی که ادوارد همواره و از بچگی روی دوش خود احساس میکرد با خبر بود و همواره سعی کرده بود تا او را در این راه تنها نگذارد و دروغ است اگر بگویم موفق نبود بنابراین با لبخندی گفت: #تو بهترین پدری میشدی که تو عمرم دیدم آقای لاکترود ادوارد گونه رز را گرفت بوسه ای روی او نشاند و گفت: ^توهم بهترین خدایی هستی که تو عمرم دیدم رزماری لاکترود هردو لبخند زدند نسیم موهای رز را تکا
Показать все...
دروغی که میگن باور داشته باشن , شاید اشتباه میکردم اما تعجب الانت یعنی راست میگی ادوارد لبخند کمرنگی زد از منطقی بودن پتوس خوشحال شده بود. پتوس ادامه داد: *نمیخوای بگی برای چه کاری میخوای کمک کنی؟ ادوارد با لحنی که سرشار از صداقت بود و کمی به التماس می مانست گفت: ^نمیتونم بگم باور کن میخوام بگم اما نمیتونم متاسفم پتوس اما تنها چیزی که نیازه بدونی اینه که نباید از سباستین دور بشی. پتوس اگرچه تعجب کرده بود کمی به ادوارد نزدیک تر شد اما با حفظ لحن خود گفت: *اسم منو میدونی؟ ادوارد که انگار کمی نا امید شده باشد گفت: ^اصلا به بقیه حرفام توجه کردی؟ پتوس گفت: *از کجا اسم منو میدونی؟ ادوارد با اضطراب نسبی در لحن خود گفت: ^این اصلا مهم نیست تمام چیزی که مهمه اینه که نباید بزاری سباستین ازت دور بشه. تعجب پتوس انقدر زیاد بود که انگار نمی گذاشت متوجه اصل ماجرا شود بنابراین پرسید: *چرا میخوای بهش کمک کنی؟ ادوارد کمی مکث کرد و همانطور که به پتوس زل زده بود گفت: ^دلایل خودمو دارم. *تا وقتی انقدر مرموز باشی نمیتونم بهت اعتماد کنم ^اما گفتی که باور میکنی *اره اینو باور کردم ^ پس فقط کاری که بهت میگمو بکن این تنها چیزیه که نیازه بدونی *شاید درست بگی اما اینو باور نمیکنم قبل از اینکه ادوارد فرصت حرف زدن پیدا کند پتوس بلند شد که برود و همانطور که از میز دور میشد گفت: *میفرستم دنبالت تا بیارنت دفترم اونجا با روش دیگه ای ازت حرف میکشم اگر واقعا قصدت کمکه فکر نکنم مشکلی با این قضیه داشته باشی. ادوارد ملتمسانه گفت: ^هرکاری میخوای بکنی بکن اما ازت خواهش میکنم ازون دور نشو تو تنها چیزی هستی که تو این دنیا واقعا بهش اهمیت میده حتی بیشتر از خودش . تو دلیل پیروزی اون به نیمه تاریک وجود شی پتوس کمی مکث کرد و با چشم های نگرانش به ادوارد زل زد. ادوارد آرام گفت: ^باشه؟ پتوس بی آنکه حرفی بزند مکثی کرد سرش را به نشانه تایید تکان داد و سپس از اتاق بیرون رفت. بی آن که فرصتی را از دست بدهد به سمت دفترش رفت و هنگامی که سباستین را که آنجا با آرامش نشسته بود دید خیالش راحت شد, سباستین سخت در فکر فرو رفته بود تا جایی که متوجه حضور پتوس نشد بنابراین پتوس خود را به او رساند کنارش نشست دستش را روی گرده مرد انداخت او را به خود نزدیک کرد بوسه ای روی شقیقه او نشاند و با آرامش گفت: *چرا انقدر حضورش ازارت میده؟ سباستین با چشمانی که خستگی فکریش را فریاد میزد به پتوس ذل زد و گفت: +تا حالا شده چیزی رو به خاطر بیاری که تجربش نکردی؟ پتوس کمی متعجب شد و گفت: *خب دژاوو شدن چیز جدیدی نیست بعضی وقتا مغزم یه سری موقعیت هارو اشنا قلمداد میکنه این میتونه مربوط به یه سری از حمله های عصبی به بخشی از مغزه که حافظه رو کنترل میکن… سباستین حرف پتوس را قطع کرد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: +نه نه پتوس دژاوو رو نمیگم این… این بیشتر از یه آشنا پنداریه سادست … دارم به یاد میارم تصاویر مبهمی رو به یاد میارم که دارن مغزمو ذوب میکنن. پتوس کمی نگران شده بود اما برای اینکه سباستین را نگران نکند آرامش خودرا حفظ کرد و گفت: *این دلیل تنفرت از ادوارده؟ سباستین نگاهش را از دختر گرفت چشمانش را بست سرش را به بدن پتوس تکیه داد و گفت: +نمیدونم فقط میدونم قبلا تنفر زیادی رو ازش تجربه کردم… انگار که سال هاست که میشناسمش و هربار ابر تنفرم نسبت بهش بیشتر شده پتوس سکوت کرد ارتباط عجیب و ترسناکی میان حرف های ادوارد و مشکلات سباستین بود عجیب تر آن بود که انگار ادوارد هم خاطرات مشترکی با سباستین و پتوس داشت نمی دانست باید چه کند و تنها چیزی که از آن اطمینان داشت این بود که باید سباستین را به خود نزدیک نگاه دارد و درمورد مشکل او تحقیق کند , بنابر این بوسه ای روی سر سباستین نشاند و به آرامی گفت: *اروم باش … در مورد مشکلت تحقیق میکنم… استراحت کن. این را گفت و شروع به بازی با مو های سباستین که همچو کودکی در آغوشش آرمیده بود کرد. پنج شنبه ساعت 6 صبح, آمریکا: به ادوارد پیراهن استین کوتاه و شلوار خاکستری که انگار لباس رسمی زندانی های سازمان بود را پوشانده و او را در سلول شیشه ای استوانه ای سرتا سر پوشیده از لامپ های سفید انداخته بودند, سلول او تنها یکی از سلول های موجود در اتاق چند طبقه دواری بود که دور تا دور از ردیف های منظمی از آن سلول ها تشکیل شده بود و مامور های زیادی ان را پوشش میدادند , ادوارد تمام شب را بیدار مانده بود هرچند این چیزی نبود که خودش میخواست چراکه تنها دلایل بیدار ماندنش صدا هایی بودند که او را عذاب میدادند و شکنجه میکردند گاهی با خود می اندیشید شاید این مجازات ان قتل و غارت و ویرانی هایی است که طی این سالها به بار اورده خاطراتش را مرور کرده و به رابطه پتوس و سباستین فکر میکرد و مداوم رزماری را به ی
Показать все...
ه شدند انچه می دیدند باور نکردنی بود ادوارد دستانش را روی سرش گذاشته بود و توسط دو سرباز که او را گرفته بودند اسکورت میشد , در چهره اش کمی نگرانی وجود داشت اما همچنان سرد و بی روح بود. چشمان سباستین از تعجب گرد بود زیر لب با خود گفت: +امکان نداره چند دقیقه بعد سباستین و پتوس از پشت شیشه یک طرفه ای به ادواردو که با دست بند هایی مجهز به رانشگر های مغناطیسی که قدرت دستبند را چند برابر می کردند پشت میز فلزی در اتاق سفید رنگی آرام نشسته بود نگاه میکردند پتوس گفت: *نگرانی سباس؟ +تو نیستی؟ *اون الان اینجاست حداقل میدونیم خطری بقیه رو تهدید نمیکنه سباستین اعصابش خورد بود بنابر این سکوتی کرد و پس از چند ثانیه نگاهش را از ادوارد گرفت به پتوس داد و گفت: +اره ولی از کجا میدونست باید بیاد اینجا؟ مگه این مکان روی نقشه محو نیست؟ بنظرت چرا باید بتونه اینجا رو پیدا کنه؟ پتوس توی فکر رفت حتی امکان نداشت بتواند از روی جی پی اسی که سباستین به او وصل کرده بود ادرس اینجا را بیابد نه آنقدر تجهیزات داشت که موقعیت مبدا را از روی جی پی اس پیدا کند نه آنقدر وقت و نه حتی در صورت وجود هر دوی آنها امکان این کار بود چرا که مرکز از قبل فکر این موضوع را کرده بود. او نیز نگران شد حتی بیش از پیش با نگرانی گفت: *من الا میرم تو و باهاش صحبت میکنم سباستین با دست جلوی او را گرفت و گفت: +اگرچه مطمئنم توی ورود به مغز ادما استادی اما بهتره خودم باهاش حرف بزنم پتوس کمی ناراحت شد اما با آرامی گفت: *بعد از اتفاقاتی که افتاد مطمئنی میخوای این کارو کنی؟ +به هیچ وجه اما باید خودم باهاش حرف بزنم پتوس خواست علت را جویا شود اما نخواست روی مغز سباستین راه برود بنابراین بوسه ای روی گونه سباستین کاشت و به آرامی گفت: *پلیس بده ی خوبی باش چون بعد از تو نوبت منه که ببینم چی تو مغزشه. سباستین سرش را به نشانه تایید نشان داد و همانطور که به سمت درب ورود به اتاق بازجوی میرفت گفت: +فقط یه صحبت کوتاهه همشو میزارم برا خودت این را گفت و داخل اتاق بازجوی شد ادوارد نگاهش را از میز گرفت به سباستین زل زد علیرغم تلاشش برای پنهان کردن ترس پشت آن چهره عبوس اما چشمانش کم و بیش این راز را لو می دادند. سباستین ارام جلو آمد با دستی که سالم بود صندلی را عقب کشید برعکس کرد و روی آن نشست , منتظر بود تا ادوارد صحبت را آغاز کند و انتظارش نیز بی نتیجه نبود چرا که ادوارد با انگشت به دست باند پیچی شده سباستین اشاره کرد و گفت: ^فکر کنم خیلی درد داره سباستین با غرور و به سردی جواب داد؟ +به عنم از وضعیت خودت بعد ازین جریان خبر نداری ادوارد پوزخندی زد روی ارنجش خم شد و گفت: ^فکر کنم سوال هایی داری که جوابشون پیش منه سباستین در چشم های ادوارد زل زد اگرچه خشمگین بود اما به سختی ارامش خود را حفظ کرده و با خونسردی ساختگی ای گفت: +برای چی اینجایی؟ ^ برای کمک به تو سباستین به آرامی خنده تلخی کرد و گفت: +عجب بازجویی کوتاهی بود رفیق مگه نه؟ مکثی کرد و دوباره با لحن جدی تری گفت: +برای فرار کردن داشتی به هر کاری دست میزدی و الا اینجایی میخوای باور کنم برای کمک به من اینجایی؟ ادوارد لحنش را جدی تر کرد و گفت: ^از اقبال بلندت سباستین, بله اینجام که کمکت کنم سباستین جا خورده بود, ادوارد نام او را می دانست اما چگونه همین سوال کافی بود تا سباستین کنترل خود را از دست بدهد , به سرعت از جایش بلند شد قدرت مرد انقدر بود که صندلی به عقب پرت شد سباستین دستش را محکم روی میز کوبید و با فریاد گفت: +ببین ممکنه از دید بقیه دور بمونه مرتیکه ولی من میفهمم که تونستی سری ترین مکان رو زمین پیدا کنی و خودتو بهش برسونی پس فکر نکن میتونی سرمو شیره بمالی فهمیدی؟ هنگامی که دید ادوارد سخنی نمیگوید خیز برداشت تا یقه ادوارد را بگیرد که پتوس در اتاق را باز کرد و سریعا خود را به سباستین رساند او را گرفت و همانطور که دستش را آرام پایین می آورد در گوش او به آرامی نجوا کرد و از او خواست تا ارام بگیرد , سباستین با خشم همانطور که به ادوارد نگاه میکرد خطاب به پتوس گفت: +نمیبینی؟ اون یه چیزی میدونه اون اسم منو میدونه اون … اون… پتوس همانطور که موهای او را نوازش میکرد به آرامی گفت: *اره … اره میبینم… بسپرش به من عشق من… پتوس بالاخره پس از چند ثانیه موفق به ارام کردن سباستین شد و توانست متقاعدش کند که ادوارد را به او بسپارد و به همراه یکی از افراد کادر پزشکی سازمان از اتاق بازجویی خارج شود. پس از آنکه از وضعیت سباستین اطمینان خاطر یافت به سمت میز بازجویی رفت رو به روی ادوارد نشست که ادوارد گفت: ^برای کمک اینجام پتوس با آرامش گفت: *باور میکنم ادوارد کمی متعجب شد و گفت: ^باور میکنی؟ *ادما راحت میتونن دروغ بگن من میتونم بفهمم کی دروغ میگن و کی نه مگه اینکه خودشونم به
Показать все...
دهد تا دوباره در آغوش زن برود و دوباره بوی مادر را استشمام کند , اما نه نه او که ادوارد نبود, ادوارد رفته بود. ریور با صدایی که کمی شکسته شده بود گفت: -پسرم؟ حالت خوبه؟ ادوارد به خودش آمد و گفت: ^ا…ا بله خوبم. صدایش میلرزید و همین زن را نگران کرد انگار او هم چیزی را درون ادوارد حس کرده بود انگار او نیز به یاد پسر فقیدش افتاده بود به خودش مسلط شد و گفت: -فکر کنم چند ساعتی هست که به عمارت زل زدی. مکث کرد و با مهربانی ادامه داد: -میخوایی بیایی تو؟ بیا برات یک لیوان شیر قهوه درست کنم. ادوارد عاشق شیرقهوه بود, دماغش را بالا کشید اشکش را پاک کرد و با صدای نیمه لرزانی گفت: ^نه… نه ممنون. بغض دیگر امانش را برید و همانطور که حق حق میکرد روی زانو افتاد ریور به سرعت و نگرانی خم شد و پسر را در آغوش گرفت و همانطور که گرده اش را نوازش میکرد گفت: -هی…هی چیزی نیست…چیزی نیست درست میشه مطمئنم همه چیز درست میشه. ادوارد سخن نمی گفت و تنها گریه میکرد در ذهنش تمام خاطراتش در آن عمارت و تمام خاطراتش با مادرش و در قلبش تمام عشقی که به ریور میورزید در جریان بود اصلا گریه امانش نمی داد که بخواهد حرف بزند همیشه وقتی غصه اش میگرفت ریور همینطوری بغلش میکرد و با همین لحن او را ارام میکرد خواست بگوید: ^آه مادر آه مادر خوبم دورت بگردم دور بوی خوبت بگردم دیگه هیچی درست نمیشه دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه. اما نگفت و تنها گریه کرد. ریور از چانه ادوارد گرفت سرش را بالا آورد و همانطور که اشک های پسر را پاک میکرد گفت: -بهم بگو پسرم بهم بگو چی شده؟ ادوارد بریده بریده گفت: ^مادر…مادرم…دلم براش تنگ شده دلم برای مادرم تنگ شد… جمله اش تمام نشده بود که باز هم زد زیر گریه. دروغ چرا ریور نیز گریه اش گرفته بود او نیز عزیزی را از دست داده بود و برق چشمان پسر و عطر تنش او را شدیدا به یاد ادوارد اصلی می انداخت. بنابراین سر ادوارد را در آغوش کشید و با بغض گفت: -اوه پسر…پسر عزیزم منم دلم برای پسرم تنگ شده منم دلم برای ادواردم تنگ شده منم دلم برای شیر مردم تنگ شده. دقایقی هردو اشک ریختند و این گریه کردن انقدر پیش رفت تا هردو حس کردند که دیگر وقتش است از هم جدا شوند ادوارد ایستاد و به ریور نیز در ایستادن کمک کرد, حرفی نمی زد و سرش را پایین انداخته بود, ریور دستش را روی گونه پسر گذاشت و گفت: -تو منو یاد پسرم میندازی اونم مثل تو بود قلب بزرگی داشت قلبی که تمومش رو با عشق به خانواده و مردمش پر کرده بود. ادوارد با بغض گفت: ^درموردش چطوری یاد میکنی؟ ریور لبخند دردناکی زد و گفت: -به عنوان یه قهرمان اون کاری رو که براش قسم خورده بود رو انجام داد اما کارهای بزرگ بهای زیادیم دارن. این حرف ریور کمی حالش را بهتر کرد حداقل مادرش او را به خوبی یاد می کرد, خواست درمورد بقیه اعضای خانواده سوال کند اما نه, او تنها یک غریبه بود و انگار که کارها ناتمامی داشته باشد گفت: ^ممنون که بهم کمک کردید -منم ازت ممنونم پسرم…منم ممنونم. هرچه بیشتر می ماندند رفتن سخت تر میشد بانبر این ادوارد خداحافظی سرسری ای کرد و هرچند برایش سخت بود از مادرش و عمارت دور شد. ساعت های زیادی را با خود فکر کرد از چیز های زیادی می ترسید انگار این لحظه ها را بار ها و بارها زندگی کرده بود انگار سال ها بود که جریان قتل ادوارد اصلی را با خود مرور میکرد و هر بار بیشتر با روح پسر اجین میشد به خودکشی فکر کرد اما برای جسمی به قدرتمندی او نیز قوانینی وجود داشت نه می توانست خودش را بکشد نه می توانست از کسی درخواست کند که او را به قتل برساند چرا که این نیز یک نوع خودکشی حساب میشه انگار اتفاقاتی را تجربه کرده بود که نمیخواست مجدد آنها را تجربه کند از سباستین می ترسید اما پس از کلنجار های فراوان دست آخر تصمیمش را گرفت انگار وقتش بود تا تغییری ایجاد کند بنابراین در نهایت کاری که غریزه اش به او میگفت را انجام داد. چهارشنبه ساعت 14 ظهر, آمریکا: سباستین مشغول تحقیق و مطالعه در مورد خانواده ویلیامز و اتفاقات مشکوکی که این خانواده تجربه کرده بودند بود هرچند که در ذهنش تئوری های مختلفی میچید اما نمی توانست روی آنها حساب کند در حال خود بود که صدای اژِیری اتاق را پر کرد و همین شد تا پتوس به سرعت خود را به او رساند محکم در را باز کرد و با حالتی هیجان زده گفت: *سباس… سباستین باید اینو ببینی. سباستین بی آنکه ثانیه ای را جهت فکر کردن هدر دهد اگرچه کنجکاو شده بود بلند شد و لنگان لنگان به همراه پتوس به سالن اصلی رفتند جایی که نور قرمز آن را پر کرده بود و کارمندان و سربازان زیادی در آن تجمع کرده بوده و به مانیتور بزرگ بالای در که به گونه ای دوربین های مدار بسته جلوی دروازه اصلی را نشان میدهد زل زده بودند سباستین و پتوس خود را به صف جلوی رسانده و به مانیتور خیر
Показать все...
ود را به سباستین رساندند زیر کول او را گرفتند و سوار بالگرد کردند و چند ساعت بعد همگی به سازمان رسیدند سباستین و پتوس در اتاق عملیات بودند, سباستین روی صندلی نشسته بود و پانسمان ها و بخیه های زیادی را روی بدنش تحمل میکرد. عکس ها و فوتیج هایی که سباستین از روحانی و پهپادها از ادوارد گرفته بودند روی صفحه بزرگ مانیتور شکل گرفته و پتوس اگرچه از دست سباستین کفری بود شروع به توضیح دادن کرد: *کسی که کشتیش یه روحانی بازنشسته بوده به اسم سانتو دیاولو سباستین حرف پتوس رو قطع کرد و گفت: +اصلا نمی فهمید دور و برش چه خبره مسخ یا بهتره بگم انگار تسخیر شده بود مداوم یه جمله رو زیر لبی تکرار میکرد. پتوس با نگرانی گفت: *فهمیدی چی میگه؟ سباستین ابرو بالا انداخت و گفت: +اونجا فقط صدای فریاد و گلوله میومد نمیتونستم گوشمو ببرم دمه دهن عمو سانتو ازش خواهش کنم بلند بگه حرفای دلشو بهم. پتوس اعصابش خورد شده بود و سکوت کرد. چند ثانیه در همین سکوت گذشت که سباستین با اعصاب خوردی گفت: +اون قیافه حق به جانبو تحویلم نده پتوس… پتوس حرف او را قطع کرد و گفت: *نگرانتم توی پنج دقیقه 6 تا از استخوناتو شکونده +باید میرفتم دنبالش باید گیرش می آورد *ممکن بود بکشنش +اطلس سبز مرده هارو برمیگردونه وقتی رفتم بالا سر سنگ سنگ پودر شده بود و یهو یه میت لخت وسط ناکجا آباد از اسمون افتاده بود پایین واقعا فکر میکنی میتونستن بکشنش؟ پتوس که انگار نگرانیش منطقش را کور کرده بود گفت: *خیلی نگرانت بودم ممکن بود اون تو رو بکشه. +برای کشتن نمی جنگید هرچند اگر این سبک مبارزه برای کشتن نبود نمیدونم وقتی بخواد بکشه چجوری میجنگه. *چی میخواست؟ +فرار کنه. *کجا؟ +نمیدونم. پتوس با دستش پیشانیش را ماساژ داد و با اعصاب خوردی گفت: *بین جون تو و فرار کردن خطرناک ترین نیروی جهان تو اولویتمی سباستین در حالی که سردرد زیادی را که ملغمه ای از درد ضرباتی که خورده و تصاویر محوی که اخیرا به یاد میاورد بود گفت: +جون 8 میلیارد ادم به جون 1 نفر ارجح پتوس پتوس با لحنی خشمگین گفت: *نمیتونم بشینم و ببینم داری خودتو فدا میکنی بفهم. سباستین که حوصله اش سر رفته و اعصابش خورد شده بود بلند شد که برود و اگرچه فریادی از روی درد زد اما گفت: +راستی بهش ردیاب وصل کردم. پتوس خطاب به تحلیل گر ها بلند گفت: *شنیدید که پیگیری کنید. سباستین گفت: +خودتو خسته نکن وقتی تو هواپیما بودم خودم سعی کردم ردشو بزنم, ردیابشو غیر فعال کرد. پتوس دستش را روی میز کوبید گفت: *پس هیچی نداریم. +احتمالا رفته لندن وقتی ردیابش غیر فعال شد داشت به اون سمت میرفت. پتوس کمی به ذهنش مسلط شد ناسلامتی او به بقیه کمک میکرد تا آرامش خودشان را حفظ کنند بنابراین گفت: *عزیزم هوف میخوایی الا چیکار کنی؟ +سباستین که به سمت در خروج میرفت گفت: +صبر میکنم. چهارشنبه ساعت 17 عصر, لندن: جلوی در عمارت ویلیامز ایستاده بود قیافه اش اینقدر تغییر کرده بود که خانواده اش به خاطرش نیاورند و با دوباره زنده دیدنش شوکه نشوند. با بغض به عمارت زل زده بود تمام اتفاقات چند ماه پیش مانند فیلم از جلوی چشمانش عبور میکرد و هر بار همچون تیغی زهرآلود و آتشین بر قلبش فرو میرفت از وقتی دوباره زنده شده بود ثانیه ای نبود که زیر لب اسم رزماری را تکرار نکند, بیایید خودمان را گول نزنیم او که ادوارد نبود او نفرینی بود که آگاهی ادوارد را دزدیه و به دنیای انسان ها فرار کرده بود و ان خوداگاه درد و رنج زیادی را در خود جا داده و دروغ نیست اگر بگویم تماما غم و اندوه بود. صداهای توی سرش دیوانه اش میکردند و با خود فکر میکرد: ^ادوارد بیچاره چگونه با این صدا ها با این اندوه زندگی میکرد؟ مخصوصا حالا که درد های جدید و صداهای جدیدی هم پس از اتفاقات اخیر به آنها اضافه شده بود, شاید همین مسئله بود که باعث میشد تا تا این حد غمگین و سرافکنده باشد این موضوع که او باعث این درد و رنج است, اما چرا باید تا این حد درگیر زندگی انسانی و عواطف انسانی میشد که به خوداگاه ادوارد اجازه بدهد تا کنترلش را به دست بگیرد, چرا خودش را پس از این همه سال تا این حد به انسانیت نزدیک میدید و از ذات بدش متنفر بود, شاید چون ادوارد را از ته دل دوست داشت و از همان اول به پسر عشق ورزیده بود پس از سالها این تنها باری بود که قلب سنگیش نرم شده بود. در این افکار غرق بود که با صدای مهربان و آشنایی به خود آمد, نه تنها صدا که چهره زن نیز برای او آشنا بود , غم این بار قلبش را محکم تر فشرد, چقدر شکسته بود خط های لب و پیشانیش بیشتر شده و یک ردیف از موهایش تماما سفید شده بودند اما چشمانش, برق چشمانش همان برق سابق بود. اشک در چشمانش حلقه زد و خواست فریاد بزند مادر, مادر عزیزم, خواست زن را در آغوش بگیرد و ساعت ها در آغوش او گریه کند, حاضر بود جانش را ب
Показать все...
رستگاری گلوله و سنگ (۲) #دنباله_دار #فانتزی ادوارد سریع و انگار که ترس و خشم را قاطی کرده باشد به سمت سباستین برگشت و با چشم هایی که خشم را بروز میداد از پشت بازویش به سباستین چشم دوخت این ادوارد ان ادواردی نبود که سباستین عکسش را دیده بود خبری از آن پسر خوش چهره با مو های لخت نبود ریش هایش در آمده بودند و موهایش نیز تا گونه اش میرسیدند رنگ به رخسار نداشت و دردمندی از چشم هایش می بارید . سباستین خواست بگوید آرام باش که ادوارد سریعا برگشت و با وحشت چند قدم عقب رفت و همانطور که کلت یکی از سرباز ها را سمت سباستین نشانه رفته بود با وحشت گفت: ^نزدیک نیا … گفتم نزدیک نیا سباستین دست هایش را به منظور ارام کردن ادوارد بالا برد و با آرامش گفت: +اروم باش. نمیخوایم اذیتت کنیم. ادوارد اما هنوز گیج بود کوچکترین اعتمادی به سباستین نداشت بنابراین گفت: ^روی حرفت بمون و باهام کاری نداشته باش. این را گفت و خواست به سمت یکی از ماشین ها برود که سباستین فریاد زد: +سره جات بمون فریاد سباستین ادوارد را ترساند و همین باعث شد تا اسنایپر ها احساس خطر کرده و شروع به شلیک کنند. ادوارد اما از آنجایی که نیروی اطلس سبز را در وجود خود داشت با سرعت از گلوله ها جاخالی داد پشت یکی از چادر ها سنگر گرفت و شروع به شلیک کردن به سمت سباستین کرد. سباستین همانطور که زیر لبی فحش میداد سریع خود را از سر راه گلوله ها کنار کشید اگرچه یکی از گلوله ها کنار بازویش را خراش داد اما کم نیاورد و فریاد زد: +فقط میخوام ببریمت یه جای امن ادوارد ادوارد اما فریاد زد: ^جای امنی برای من وجود نداره ولم کن برم این را گفت و خواست به سمت ماشین فرار کند که سباستین به سمتش دوید و خودش را پرت کرد تا پسر را بگیرد و موفق هم شد تا با گرفتن پای ادوارد او را نقش زمین کند, ادوارد که دندان هایش را به هم فشار میداد و غرش میخواست ضامن تفنگ را بکشد اما کلتش خالی شده بود بنابراین سعی کرد تا به کمک دسته فلزی سلاح ضربه ای را روی سر سباستین فرود آورد که سباستین دو دستش را روی دست حاوی کلت انداخت آن را محکم گرفت و به زمین کوبید و همین باعث شد تا ادوارد کلت را رها کند , سباستین که حالا روی ادوارد چنبره زده بود با پایش تفنگ را دور کرد میخواست زانویش را روی بازوی ادوارد بگذارد که ادوارد مچ پایش را گرفت , با زور خارق العاده ای مرد را نقش زمین کرد و با پایش ضربه محکمی را به شکم او برخورد داد. در گوش سباستین صدایی پیچید یکی از اسنایپر ها گفت: -قربان دخالت کنیم؟ سباستین که دندان هایش را به هم فشار میداد با درد گفت: +نه نه اصلا در همین حین ادوارد فرصت را برای فرار غنیمت شمرده بود که سباستین مشتی خاک از روی زمین برداشت و در چشم های پسر ریخت , ادوارد فریادی زد و همین مکث چند لحظه ای کافی بود تا سباستین مشت محکمی را با پنجه بوکس به صورت ادوارد برخورد دهد اگرچه این پنجه بکس بود که خم شد اما خب ادوارد مجبور بود از قوانین انسانی بودن بدنش پیروی کند و درد زیادی را متحمل شد بنابراین با خشم به سمت سباستین هجوم برد زیر خمش را گرفت او را بلند کرد و محکم با کمر به زمین کوبید سباستین اگرچه دردی معادل خورد شدن کمرش را تجربه کرد اما حالا وقت درد کشیدن نبود به همین دلیل سریع پایش را دور گردن ادوارد حلقه کرد واو را نیز با خود به زمین کوباند. دو مرد در زمین خاکی کویر به یکدیگر می پیچیدند و دیواری از غبار دور خود ایجاد کرده بودند. ادوارد اگرچه به زمین خورده بود اما پای سباستین که به دور گردنش حلقه شده بود را گرفت و غلط زد تا سباستین روی شکمش قرار بگیرد و همین کافی بود تا بتواند پای او را خم کند و روی کمر سباستین بیفتد همین را هم کرد از موهای او گرفت همانطور که فریاد میزد: ^بهت… گفتم… ولم…کنننننن سره سباستین را به زمین میکوبید, دروغ نیست اگر بگویم سباستین برای لحظاتی خود را گم کرد اما سریعا به خود آمد و زمانی که ادوارد سرش را برای کوباندن به زمین بالا اورد چاقویش را بیرون کشید و به ساعد ادوارد برخورد داد همین باعث شد که ادوارد سر مرد را ول کند و دور برود اگرچه نوره سبز رنگی از زخم ساطع شد و آن را شفا داد. سباستین داشت بلند میشد که ادوارد ضربه ای محکم روی صورت او فرود آورد و پا به فرار گذاشت همین باعث شد تا اسنایپر ها شروع به شلیک کنند اما ادوارد با سرعت و دقتی استثنایی از گلوله ها جاخالی میداد اگرچه چند گلوله بدنش را خراش دادند اما موفق شد خود را به ماشین برساند . اول کمی گاز داد تا دیواری از دود و خاک بسازد بعد هم گازش را گرفت و رفت. سباستین به زور بلند شد کش و قوسی به خود داد تا چندین دررفتگی که در بدنش ایجاد شده جابیفتد خونی که از دماغ و دهنش میریخت را پاک کرد علیرغم اصرار سباستین برای دنبال کردن او اما بالگرد برای سوار کردن سباستین فرود آمد چند لحظه بعد اسنایپر ها و خلبان خ
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
اشنه‌بلندِ مشکیِ نازک پوشید. آخرین کارش این بود که یه عطرِ تند و گرم زد پشت گوشش، بین سینه‌هاش، پشت زانوهاش. بعد یه لبخندِ شیطانی به خودش تو آینه زد، انگار با خودش حرف می‌زد: «امشب دیگه تمومه.» قلبم تو دهنم بود. چرا این همه زحمت؟ برای کی؟ درِ اتاقشو آروم باز کرد و رفت بیرون. من هنوز پشت شیشه بودم، نفس تو سینه‌م حبس، خیس بارون، تنم داغ. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام. سریع برگشتم سمت اتاق مهمان، پریدم تو، پنجره رو آروم بستم، پرده رو کشیدم. قلبم داشت می‌ترکید. رفتم سمت در، می‌خواستم برم تو هال، ببینم کجا می‌ره این وقت شب. در رو که باز کردم… گیتی درست پشت در وایساده بود. با همون لباسِ مشکیِ توری، با همون عطرِ تند، با همون لبِ گیلاسی. چشم تو چشم شدیم. یه لحظه سکوتِ سنگین. بعد لبخند زد؛ یه لبخند آروم، خطرناک، پر از راز. نوشته: کصکش @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎
داشت، انگار گلوش خشک شده بود. فقط سرمو تکون دادم. «برو… من همین‌جا چای رو می‌ریزم.» رفت. صدای پاهاش روی کاشی‌های خیس، بعد صدای در حموم که آروم بسته شد. من هنوز همون‌جا ایستاده بودم، دستام روی پیشخوان، قلبم تو دهنم. بوی تنش هنوز تو دماغم بود، گرمای انگشتش هنوز روی شونه‌م می‌سوخت. چند دقیقه گذشت. بارون تندتر شد، صدای آب از حموم می‌اومد؛ اول صدای دوش، بعد یه لحظه قطع شد. بعد دوباره باز شد، این بار صدای شامپو که به سرش می‌مالید، صدای کفِ غلیظ که با آب قاطی می‌شد. نفسم تندتر شد. گفته بودم که در حمومِ خونه یه پنجره‌ی کوچیکِ بالای در هست؛ امشب… پاهام خودشون منو برد اونجا. اول فقط صدای آب بود، بعد، بوی شامپوی یاس پر کرد راهرو رو. روی پنجه‌ی پا رفتم بالای صندلی آشپزخانه که از قبل کنار در حمام بود، صورتمو چسبوندم به اون تیکه‌ی شفاف. گیتی پشت به من ایستاده بود، زیر دوش. آب داغ از شونه‌هاش می‌ریخت پایین، روی کمر باریکش، روی باسن گرد و سفیدش، بین ران‌هاش می‌لغزید. موهاش خیس چسبیده بود به پشتش، تا کمرش می‌رسید. یه لحظه برگشت، صورتشو گذاشت زیر آب، چشماش بسته، لبش نیمه‌باز، نفسش تند. دیدم که دستش رفت پایین، بین پاهاش، فقط یه لحظه، یه لمس آروم، یه آهِ خفه از گلوش بیرون اومد که با صدای بارون قاطی شد. بعد دوباره شامپو ریخت تو دستش، مالید به زیر بغل‌هاش، به سینه‌هاش… نوک سینه‌هاش سفت شده بود، زیر آب برق می‌زد. چند دقیقه بعد، دوش رو بست. حوله رو دور خودش پیچید، من رفتم کنار پیشخوان و او هم رفت بیرون. من هنوز همون‌جا بودم، تنم می‌لرزید، خیس عرق. صبر کردم تا صدای در اتاقش بسته شد. بعد، بی‌صدا، رفتم تو حموم، بوی تنش و شامپو و گرما پر بود هوا. روی سبد لباسهای کثیف، همون شورت صورتیِ نخیِ بود، کنار سوتین سفیدِ نازک. دستام می‌لرزید. شورت رو برداشتم، هنوز گرم بود، خیسِ عرق و یه جای کوچیک وسطش… خیس‌تر، گرم‌تر، بوی زنونه‌ی سنگینش زد تو دماغم. زبونمو آروم بردم اونجا، طعم شور و شیرینش، طعم گیتی، پر کرد دهنم. آخ… انگار خودِ کسشو لیس می‌زدم، همون جایی که تا چند لحظه پیش زیر آب دوش می‌لرزید. سوتین رو برداشتم، جای سینه‌ش هنوز گرمای تنشو داشت. زبونمو کشیدم تو کاپش، جای نوک سینه‌ش، طعم عرق زیر بغلش که اونجا جمع شده بود، طعم پوستش. دلم می‌خواست جیغ بکشم از شدت خواستن. شورت رو فشار دادم به صورتم، نفس عمیق کشیدم، بوشو خوردم تو ریه‌هام. یه لحظه تصور کردم همون شورت رو تنشه، همون کسِ خیسش زیرشه، همون سینه‌ها تو سوتین می‌لولن… تقریباً افتادم رو زمین. بعد، با دستای لرزون، لباسا رو همون‌جور که بود گذاشتم تو سبد، انگار هیچی نشده. رفتم تو اتاق خودم، افتادم رو تخت. کنار نیلو اما بوی گیتی هنوز تو دماغم بود، طعم خیسی‌ش روی زبونم. و بارون همچنان می‌بارید، انگار می‌دونست این شب دیگه هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. ۶ دوباره بلند شدم و رفتم تو اتاق مهمان، در رو آروم بستم، قلبم هنوز داشت از اون طعمِ شورت تو دهنم می‌کوبید. از پنجره رفتم تو تراس و باز دید زدم و دیدم که دارد لباس عوض می کند. ولی یه چیزی ولَم نمی‌کرد؛ چرا دوباره لباس عوض کرد؟ تازه از حموم اومده بود، چرا دوباره جلوی آینه لخت وایساده بود و موهاشو شونه می‌کرد؟ چرا آرایش کرد؟ پنجره رو آروم باز کردم، پرده رو یه کم کنار زدم، پابرهنه رفتم روی تراس. بارون ریز شده بود، هوا خنک و نم‌دار. بالکن شرقی تا اتاق گیتی یه راه باریک داشت، خیس بود، ولی من بی‌صدا رفتم جلو، تا رسیدم پشت شیشه‌ی پنجره‌ش. پرده‌ی حریر نیمه‌باز بود، نور لامپِ نارنجیِ اتاقش می‌افتاد بیرون. گیتی لختِ لخت جلوی آینه‌ی قدی و ایستاده بود. تنش هنوز از حموم صورتی و براق بود، قطره‌های ریز آب روی کمرش می‌درخشید. یه حوله‌ی کوچیک دور موهاش پیچیده بود، ولی بدنش هیچی نداشت. داشت خودشو برانداز می‌کرد؛ یه دستش روی شکمش، یکی دیگه آروم سینه‌شو بالا می‌داد، انگار می‌خواست ببینه چقدر قشنگه. بعد شونه رو برداشت، موهاشو آروم شونه کرد، تار به تار، تا کمرش می‌رسید، خیس و سیاه و براق. لباشو غنچه کرد، یه رژِ صورتیِ براق زد، بعد یه برقِ لبِ گیلاسی. یه سایه‌ی نقره‌ایِ ریز به پلک‌هاش زد که چشماش برقِ دیگه‌ای بگیره. بعد رفت سمت تخت؛ یه ستِ مشکیِ توریِ خیلی نازک برداشت؛ شورتِ بندی، سوتینِ نیم‌کاپِ مشکی که فقط نوک سینه‌هاشو می‌پوشوند. آروم، با حوصله، اول شورت رو پوشید؛ بندشو کشید بالا، یه کم خودشو تو آینه چرخوند، انگار داشت لذت می‌برد از اینکه چقدر توری به پوستش می‌چسبه. بعد سوتین رو بست، بندشو تنظیم کرد، سینه‌هاشو توش جا داد، یه تکون کوچیک داد که درست بشینه. یه دامنِ کوتاهِ مشکیِ و یه تاپِ حریرِ مشکیِ آستین کوتاه پوشید، طوری که بند سوتین از زیرش معلوم بود. یه جورابِ توریِ بلند تا بالای زانو کشید، بعد یه پ
Показать все...
. گیتی خندید و دوید دور حوض. من دنبالش. دوتایی مثل بچه‌ها دور حوض می‌دویدیم و به هم آب می‌پاشیدیم. پیراهن نخیِ گل‌گلیش خیس شد، چسبید به تنش، موهاش ریخت رو صورتش. یه لحظه پاش لغزید، افتاد تو چمن نرم کنار حوض. منم عمداً خودمو انداختم کنارش. نفس‌نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. گیتی دستشو گذاشت رو چشماش که آفتاب اذیتش نکنه. من کنارش دراز کشیده بودم، خیس، قلبم تند می‌زد. یه لحظه انگشتمو بردم سمت بازوش، یه نیشگون خیلی کوچیک گرفتم: «اینم بابت آب‌پاشی!» گیتی خنده‌ش گرفت، دستشو برد سمت پهلوم، یه نیشگون آروم گرفت: «اینم بابت نیشگونت!» دوباره خندیدیم. دوباره نیشگون، دوباره خنده. چند دقیقه‌ای همین‌جوری بودیم؛ غلتیدن رو چمن، آب‌پاشی، نیشگون گرفتن، خنده‌های بلند. از اون دور، صدای مهستی اومد: «شما دو تا دیوونه شدین؟» گیتی داد زد: «بیاین شما هم!» بهاره فقط خندید و سرشو تکون داد. نیلوفر از آلاچیق داد زد: «ما بزرگتریم، شما بچه‌ها بازی کنین!» من و گیتی دوباره افتادیم رو چمن، کنار هم، نفس‌نفس‌زنان. حالا فاصله‌مون فقط چند سانت بود. گیتی موهاشو با دست خیسش کنار زد، بهم نگاه کرد. گونه‌هاش قرمز بود، چشماش برق می‌زد. «خیلی وقته… این‌قدر نخندیدم.» منم بهش نگاه کردم، خیس، شاد، زیبا. «منم.» گفتم. و بعد، برای اولین بار بعد از اون شبِ پنجره، دستمو آروم گذاشتم رو دستش، فقط یه لحظه، روی چمن. گیتی تکون نخورد. فقط لبخند زد، یه لبخند خجالتیِ واقعی. و دستشو زیر دستم نگه داشت. از اون روز تو باغ، هر وقت تنها می‌شدیم، بازی شروع می‌شد: یه آب‌پاشی کوچیک، یه نیشگون آروم، یه خنده‌ی زیر پوستی، یه نگاه طولانی‌تر. قدم به قدم. مثل دو تا بچه‌ی خجالتی که تازه یاد گرفتن چطور همدیگه رو اذیت کنن… و چقدر این اذیت کردن شیرینه. ۴ چند هفته گذشت و بازیِ ما شد یه رازِ شیرینِ کوچیک بین خودمون. هر بار که خونه خلوت می‌شد، یا تو باغ بودیم، یا تو حیاط پشتی، یه بهونه‌ی کوچیک پیدا می‌کردیم: -گاهی که گیتی داشت لباس جمع می‌کرد از بند، من می‌رفتم کمکش. یه تی‌شرت می‌دادم دستش، انگشتام یه لحظه روی انگشتاش می‌موند. اون نمی‌کشید دستشو، فقط گونه‌هاش قرمز می‌شد و آروم می‌گفت «مرسی…» و نگاهشو می‌دزدید. -گاهی تو آشپزخونه، از پشت سرش رد می‌شدم، عمداً یه کم بهش می‌خوردم. اون یه «آخ» ریز می‌گفت و می‌خندید، بعد یه نیشگون خیلی آروم از بازوم می‌گرفت و می‌گفت «راه بده دیگه!» ولی صداش می‌لرزید از خنده. -یه شب که همه خواب بودن، من رفتم تو بالکن یه سیگار بکشم (فقط بهونه بود). چند دقیقه بعد دیدم گیتی با یه لیوان آب اومد بیرون، وایستاد اون‌ور جلو در بالکن، به من نگاه کرد. من بهش اشاره کردم بیاد پیشم. اومد، ولی با فاصله‌ی دو متری وایستاد. من یه قدم نزدیک‌تر رفتم، اون یه قدم عقب. خندیدیم. بعد من یه قطره آب از لیوانش پاشیدم بهش، اونم یه مشت آب ریخت رو شونه‌م. دویدیم دور تخت‌بام، بی‌صدا، تا نفس‌مون بند اومد و پشت تشنه‌ی درخت سیمانی روی تخت بام که چتر سایبان از او افراشته بود، وایستادیم. نزدیکِ نزدیک هم، ولی هنوز دست به هم نزدیم. فقط نفس‌نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. هر بار یه ذره بیشتر، یه ذره نزدیک‌تر، ولی هیچ‌کدوم جرات نمی‌کردیم خط رو رد کنیم. تا یه شبِ پنج‌شنبه. بارونِ ریزِ تابستونی گرفته بود، خونه فقط من و گیتی بیدار بودیم. نیلوفر خواب بود و کسی دیگر هم نبود!. بارون روی سقفه شیروانی می‌کوبید. برق یه لحظه رفت و برگشت. گیتی تو آشپزخونه داشت چای دم می‌کرد، من رفتم کمکش. ایستاده بود پشت پیشخوان، یه تاپ نازکِ خاکستری تنش بود، شلوارکِ کوتاهِ نخی. موهاش خیسِ بارون بود (ظاهراً پنجره رو باز کرده بود که هوا بیاد). من رفتم کنارش، خیلی آروم. گفتم: «چای دو نفره؟» سرشو تکون داد، لبخند زد، ولی نگاهشو انداخت پایین. لیوان‌ها رو گذاشتم جلوش. وقتی خم شد قوری رو برداره، بند تاپش از شونه‌ش افتاد پایین. یه لحظه دیدم خط سینه‌ش، پوستش خیسِ بارون بود، برق می‌زد. نفسم بند اومد. اونم انگار حس کرد، چون یهو صاف شد و بندشو کشید بالا، صورتش آتیش گرفت. من خندیدم، آروم: «بارون خیست کرده، نه؟» گیتی سرشو تکون داد، ولی این بار نگاهشو ندزدید. گفت: «تو هم خیسی… شونه‌ت.» دست برد سمت شونه‌م، با نوک انگشتاش یه قطره آب رو پاک کرد. انگشتش یه لحظه روی پوستم موند. دلم خواست دستشو بگیرم، ولی فقط خندیدم و گفتم: «متقلب! نوبت منه.» آروم، خیلی آروم، انگشتمو بردم سمت گونه‌ش، یه قطره بارون رو پاک کردم. پوستش داغ بود. گیتی هر گمانم آبشو گاز گرفت و چشاشو بست. یه لحظه فقط. بعد گفت من برم یه دوش بگیرم ۵ گیتی فکر کنم لبشو گاز گرفت، یه لحظه نگاهم کرد؛ چشماش پر از برقِ خجالت و یه چیز دیگه که نمی‌تونستم اسمشو بذارم. بعد آروم گفت: «من… برم یه دوش بگیرم. خیلی خیس شدم.» صدا‌ش یه کم خش
Показать все...
برش داشتم، بوش کردم. بوی گیتی بود؛ بوی صابون و یه کم بوی تنش. بعد آروم، خیلی آروم، سوتین رو برداشتم. بند نازکشو بین انگشتام گرفتم، بعد شورت رو. دلم می‌خواست بمیرم از خجالت، ولی نتونستم بذارمشون سر جاشون. نشستم روی تختش، لباسا رو گذاشتم رو پاهام. فقط چند ثانیه. شورت رو باز کردم و یک لکه سفید دیدم، خیلی کوچک بود، اما زبانم ناخودآگاه برآمد و آن را لیسید. طعم شور و بوی مطبوعی داشت. لحظه ای زبانم را در دهان مزه کردم و بعد با دست لرزون دوباره مرتب گذاشتمشون همون‌جور که بود. انگار به هیچی دست نزده باشم. ولی تو ذهنم، هزار تا نقشه داشتم. ۱. دفعه‌ی بعد که داره ظرف می‌شوره، از پشت سر رد می‌شم و عمداً یه کم بهش می‌خورم. فقط یه کم. بعد سریع می‌گم «ببخشید، راه نداشتم». ۲. وقتی داره لباس جمع می‌کنه از بند رخت، می‌رم کمکش. یه تی‌شرت می‌دم دستش، انگشتام یه لحظه روی انگشتاش می‌مونه. نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زنم، هیچی نمی‌گم. ۳. یه روز میریم باغ و وقتی که داره با نیلوفر آب‌بازی می‌کنن (همیشه تابستونا این کارو می‌کنن)، می‌رم اونجا، یه سطل آب سرد برمی‌دارم و آروم می‌پاشم روشون. بعد می‌خندم و می‌گم «تقلب کردین، نوبت منه!» و فرار می‌کنم. گیتی دنبالم میاد، خیسِ خیس، با همون پیراهن نازک که به تنش می‌چسبه… ۴. وقتی شب‌ها همه خوابن، می‌رم کنار پنجره‌ی اتاق مهمان، فقط وایمیستم و به ستاره‌ها نگاه می‌کنم. می‌دونم اونم گاهی بیداره. شاید یه شب پرده‌ش تکون بخوره، شاید یه لحظه چشم تو چشم بشیم، بعد هردومون سریع نگاهمونو بدزدیم… ۵. یه بار که داره از پله‌ها میاد پایین، می‌رم پایین‌تر ازش، عمداً می‌ایستم جلوی راهش. می‌گم «اجازه بدین لیدی اول برن». اون می‌خنده، می‌خواد رد بشه، من یه قدم عقب می‌رم و یه نیشگون خیلی آروم از بازوش می‌گیرم و می‌گم «ولی عجله نکن، منم میام!» ۶. یه روز که داره تو حیاط لباس پهن می‌کنه، می‌رم کنارش، یه گیره می‌دم دستش و می‌گم «اینو بگیر، وگرنه باد می‌بره». وقتی می‌گیره، انگشتمو یه لحظه روی دستش نگه می‌دارم. فقط یه لحظه. هیچی نمی‌گم. فقط لبخند می‌زنم و می‌رم. قدم به قدم. مثل دو تا بچه‌ی خجالتی که می‌خوان بازی کنن، ولی هر دو می‌ترسن طرف مقابل بگه «نمی‌خوام». من همینا رو تو ذهنم صد بار تکرار می‌کردم، نشسته روی تختش، با بوی لباساش تو دماغم. بعد بلند شدم، در رو آروم بستم و رفتم اتاق خودم. امشب که برگشتن، دوباره همون گیتیِ ساکت می‌شه. و من دوباره همون پسر ترسوی عاشق. ولی یه روز… یه روز یکی از این نقشه‌های کوچیک جواب می‌ده. فقط یه لبخند واقعی، یه نگاه طولانی‌تر، یه «چرا اینجوری نگام می‌کنی؟»… اون روز، قدم بعدی رو برمی‌دارم. تا اون روز، فقط همین خیال‌های کوچیک و خجالتی کافیه. ۳ هفته گذشت و من هنوز همون پسرِ ترسو بودم؛ هر روز صبح می‌رفتم سر کار، شب برمی‌گشتم، سلام می‌کردم، گیتی جواب می‌داد، چشماش یه لحظه بهم می‌افتاد و بعد سریع می‌رفت تو اتاقش. انگار اون شبِ پنجره فقط یه رویای مشترک بوده و هر از گاهی کم‌کم دیدش می‌زنم، اما با احتیاط بیشتر. تا اینکه نیلوفر (همسر خودم) گفت: «پدرجان زنگ زد، فردا همه با هم می‌ریم باغ پدرم. مهستی و بهاره هم هستن.» یعنی چهار تا خواهر: نیلوفر (زِنم)، گیتی، مهستی و بهاره. جمعه صبح زود راه افتادیم. من راننده بودم، نیلوفر کنارم، سه تا خواهر عقب. گیتی درست پشت سرم نشسته بود؛ هر بار که از آینه نگاه می‌کردم، می‌دیدم داره به بیرون خیره شده، ولی گاهی چشمش به آینه می‌افتاد و سریع می‌دزدید. باغِ پدرزن خیلی بزرگ بود؛ یه عمارت قدیمی، حوض بزرگ وسط حیاط، درختای میوه، سایه‌بان چوبی، یه تاب بزرگ دو نفره، و یه طرف باغ یه آلاچیق با منقل و تخت‌های سنتی. رسیدیم، همه وسایل رو گذاشتیم تو عمارت. نیلوفر و مهستی و بهاره رفتن سمت آلاچیق که چای و میوه بچینن و حرف بزنن. گیتی گفت: «من می‌رم یه دور بزنم تو باغ، خیلی وقته نیومدم.» منم گفتم: «منم می‌آم.» نیلوفر فقط یه ابرو بالا انداخت و خندید: «برو بابا، مواظب خواهرم باش.» تنها شدیم؛ من و گیتی. هوا گرم بود، ولی نسیم خنک می‌اومد. رفتیم سمت حوض بزرگ. گیتی لنگه‌هاشو درآورد، نشست لبه‌ی حوض، پاهاشو آویزون کرد تو آب. منم کنارش نشستم، با فاصله‌ی یک متری. چند دقیقه هیچی نگفتیم. فقط صدای آب و پرنده‌ها. من دلم شور می‌زد. می‌ترسیدم یه کلمه اشتباه بگم و همه‌چیز خراب بشه. بالاخره یه جرات کوچیک بهم دست داد. آروم دستمو بردم تو آب و یه قطره آب پاشیدم به مچ پاش. گیتی یهو تکون خورد، خندید: «چیکار می‌کنی؟» منم خندیدم، شونه‌مو بالا انداختم: «نمی‌دونم… خنک شدی؟» دوباره یه کم آب پاشیدم، این بار بیشتر. گیتی جیغ ریز کشید و با دستش یه مشت آب پاشید به صورتم. خیس شدم. «حالا دیگه تمومه!» گفتم و پریدم سمتش، یه مقدار آب ریختم روی موهاش
Показать все...
گیتی؛ خواهر زن مرمرین من (۳) #دنباله_دار #خواهرزن ...قسمت قبل قسمت ۳ ترس و لرز و هیجان ۱ سلام خدمت جقی‌های گل! ببخشید که آب تو کمرتون خشک شد! دلم میشه که ریتم داستانو به کم سریع کنم. به هر حال اون دانم میگه نه! بذار ابشونو به چند هفته دیگم واسه گیتی نگهدارن! به هر حال من یه بار آبتونو میارم. حالا فحش میدم با مثل بچه آدم صبر می‌کنید به خودتون و تربیت خانوادگی تون ربط داره. شوخی کردم ای جماعت کیر به دست تف اندر دهان، آماده پرتاب به کف دست! صبح شد. نور آفتاب از لای پرده‌ی اتاق مهمان می‌اومد تو، اما من از ساعت پنج بیدار بودم. زیر چشمام سیاه، تنم سنگین، انگار اصلاً نخوابیده باشم. همش اون تصویر جلوی چشمم بود؛ شورت صورتی که یه کم از لای رانش کنار رفته بود، انگشتایی که زیر پارچه می‌لرزیدن، نفسای کوتاه و تندش که بخار می‌کرد روی شیشه‌ی گوشی. دوش گرفتم، سرد، داغ، باز سرد. انگار می‌خواستم بوی شب‌بو و عرق تنش رو از تو دماغم بشورم. نشد. ساعت هفت و نیم، صدای قابلمه از آشپزخونه بلند شد. گیتی بیدار شده بود. همون‌طور که همیشه، زودتر از همه، صبحونه درست می‌کرد. صدای آرومش که آهنگ زمزمه می‌کرد، از هال می‌اومد تو. همون آهنگ قدیمی که همیشه زیر لب می‌خوند. نفس عمیق کشیدم، شلوار جین و یه تی‌شرت ساده پوشیدم، موهامو با دست شُت دادم عقب و رفتم بیرون. گیتی پشت اجاق ایستاده بود، موهاش باز، یه تاپ خاکستری گشاد تنش بود که یه بندش از شونه‌ش افتاده بود، شلوارک جینِ کوتاهِ دمپایی‌پوش. همون شلوارکِ لعنتی که دیشب فکر می‌کردم فقط تو خونه تنش می‌کنه. وقتی صدامو شنید، برگشت. یه لحظه چشم تو چشم شدیم. چشماش… یه برق عجیبی توشون بود. نه ترس و نه خجالت را می‌شد فهمید. با خودم گمان می کردم یه جور… بازیگوشی داره. لبخندش آروم بود، اما گوشه‌ی لبش یه کم بالا رفت، انگار داشت چیزی رو پنهون می‌کرد. «صبح بخیر آقا داماد.» صداش مثل همیشه شیرین بود، اما یه ته‌مایه‌ی خنده توش بود که قبلاً نبود. «خوابیدی دیشب یا نه؟» قلبم یهو پرید تو دهنم. دستام یخ کرد. لبخند زدم، سعی کردم عادی باشه. «چرا؟ مگه من شبیه زامبی‌ام؟» خندید. همون خنده‌ی ریز و زیرپوستی که همیشه دیوونم می‌کرد. برگشت سمت اجاق، تخم‌مرغ هم زد، اما شونه‌ش یه کم بالا و پایین رفت؛ انگار داره می‌خنده. «نه بابا… فقط… دیشب یه صدایی شنیدم. فکر کردم شاید تو بالکن چیزی افتاده باشه.» فنجون قهوه تو دستم لرزید. آروم گذاشتمش رو پیشخوان. «گربه بود فکر کنم. این گربه‌های لعنتی دوباره اومده‌ن رو پشت‌بوم.» سرشو تکون داد، اما دیگه برنگشت سمتم. فقط گفت: «آره… گربه.» بعد یهو برگشت، مستقیم تو چشمام نگاه کرد. یه نگاه طولانی، سنگین، که انگار داشت پوست صورتمو می‌کند. «راستی… پنجره‌ی اتاقت باز بود دیشب؟ نسیم می‌اومد تو اتاق من… خیلی خنک بود.» دستم رفت سمت گردنم، ناخودآگاه. صاف نشستم. «نه… فکر نکنم. بسته بود.» لبخندش عمیق‌تر شد. یه لحظه انگار می‌خواست چیزی بگه، اما فقط سرشو تکون داد و گفت: «عجب… پس حتماً باد بوده.» بعد برگشت، بشقاب تخم‌مرغ و نون تازه گذاشت جلوم، اما وقتی خم شد، بند تاپش دوباره افتاد پایین و یه لحظه، فقط یه لحظه، خط سینه‌ش نمایان شد. همون سینه‌هایی که دیشب زیر نور نارنجی برق می‌زدن. چشمامو سریع بردم پایین. اما اون… انگار عمداً یه کم بیشتر خم موند. «بخور دیگه، سرد می‌شه.» صداش آروم بود، اما یه جور… تحریک‌آمیز. غذا تو دهنم مزه نداشت. فقط یه چیز تو سرم می‌چرخید: اون می‌دونه. می‌دونه که من دیدم. و بدتر از اون… انگار خوشش هم اومده. سکوت بینمون سنگین بود، اما نه از اون سکوتای بد. یه جور سکوت داغ، پر از حرفایی که هنوز گفته نشده. بعد یهو گفت، بدون اینکه سرشو بلند کنه: «دیشب… کانال خوبی پیدا کردم. خیلی… واقعی بود.» فنجون از دستم افتاد و شکست. گیتی فقط خندید. خنده‌ش مثل زنگوله بود، اما این بار… شیطانی. ۲ خیلی زود، صبحانه خوردم، کیفمو برداشتم و رفتم دفتر. تمام راه، توی ماشین، فقط به گیتی فکر می‌کردم. نه به اون گیتیِ دیشبِ جسور؛ به گیتیِ واقعی، همونی که وقتی یه شوخی ساده می‌کنم گونه‌هاش قرمز می‌شه و سریع نگاهشو می‌دزده. منم همین‌جوریم؛ دلم می‌خواد نزدیکش بشم، ولی می‌ترسم یهو همه‌چیز خراب بشه. ظهر که برگشتم خونه، ساکت بود. کسی نبود!. رفتم آشپزخونه یه چیزی بخورم. دیدم روی میز یادداشت کوچیکی هست: «من و گیتی رفتیم پاساژ. دیر میایم. غذا تو یخچال هست ♥ نیلو» قلبم یهو تند زد. رفتم سمت اتاقش. در نیمه‌باز بود. انگار تازه رفته بودند. پتو روی تختش جمع بود، لباسایی که صبح تنش بود روی صندلی افتاده بود؛ یک تاپ خاکستری و شلوارک جین کوتاه. یه پیراهن گل‌گلی آستین کوتاه روی تخت پهن بود، انگار می‌خواست تنش کنه. کنارش یه سوتین سفید نازک و یه شورت صورتیِ نخیِ ساده. نفسم بند اومد. ناخودآگاه رفتم جلو. دستم رفت سمت پیراهن.
Показать все...
sticker.webp0.05 KB
له بابام رو نبینم…بغلم کرد ازم کلی معذرت‌خواهی کرد. تند تند بوسم می‌کرد… باباجون بخدا ما رو ببخشید همش تقصیر دایی جواد بود اومد پیش مامان چندتا دروغ هم گفت…سوسه اومد ما رو تحریک کرد.بابا…ببین بچه امو.همیشه بغلم میکردی میگفتی مهدیه تو اینقدر خوشگلی ببین دخترت چقدر خوشگل تر بشه…حالا اینم دخترم…هر دو رو بغل کردم بوسیدمشون.گفتم مبارکت باشه دخترم…ولی حالا توی این جمع بگو دوتا بچه دارم۳ساله بهم سلام هم ندادین.۳ساله بهم زنگ نزدین.۴تا عیده نیومدین به پدرتون تبریک بگین…توی دعوای من و مادرتون شماها نباید دخالت میکردین و باید وسط کار رو میگرفتین.نه که همه منو مقصر میدونستین.الان خودت مادر شدی…همسر یک مرد هستی…مهدیه دوماه بغل شوهرت نخواب.دوماه باهاش رابطه نداشته باش شوهرت چکارت میکنه.گفت وای مامان بابا راست میگه،گفت اون موقع من تازه از حج برگشته بودم.حالم جور دیگه بود.گفتم همون حالت زندگیمون رو بهم ریخت.الان هم برو پی همون حالت…ببین الان زدی توی گوشم.میتونم ازت شکایت کنم.ولی محض خاطر دخترم بهت چیزی نمیگم.دست مهتاب و بچه اش رو گرفتم اومدیم بیرون…به مهدیه گفتم.بدون مادرت فردا با شوهرت و داداشت میایین،گاراژ کار دارم باهاتون،گفت چشم بابا جون…توی راه خونه ساکته ساکت بودم.خیلی خجالت کشیدم. توی خونه لباس در می‌آوردم.مهتاب گفت علی جون ناراحت نشو.اون خانوم اونجا اینقدری حسودیش شد وقتی منو و تو رو و پناه رو دید.نتونست خودشو کنترل کنه.به خاطر من ببخشش…فردا صبح ساعت۹بود سرم شلوغ بود.یهو یک ماشین پژو اومد توی گاراژ.دخترم بچه بغل با شوهرش از جلوی ماشین پیاده شدند…پشت سرشون پسرم اومد پایین خیلی وقت بود ندیده بودمش.باور کنید من ازش خوشگل و خوشتیپ تر بودم…ریش سیاه متوسطی گذاشته بود.نسبت به تیر و طایفه ای که داشت و پسر و نوه حاجی بود اصلا تیپ خوبی نداشت.معلوم بود خسته و افسرده است.دومادم تا منو دید با زن و بچه اومدن پیشم خم شد دستمو بوسید پسر خوبیه…دخترم دوباره بغلم کرد و گریه کرد و ازم معذرت خواست…گفت بابا جون مهدی خجالت میکشه،گفتم گوه میخوره…همون وقت پدرم بنده خدا عصا به دست اومد دست پسره رو گرفت آورد… پسرم خم شد دستمو بوسید کلی معذرت‌خواهی کرد…گفت بابا بقران فقط دایی جواد مقصره…گفت بابا بگم مامانم بیاد پایین.گفتم نه من دیگه به اون کاری ندارم.پدرم گفت علی گناه داره.گفتم آقاجون زن عقدی دارم.حامله است…گناه نداره…گفت چرا صددرصد…ولی مهتاب دختر خوبیه…من باهاش حرف میزنم.بزاره دوباره صدیقه رو عقد کنی،گفتم اگه نخوام چی،؟دختر پسرم گفتند بابا تو رو خدا.گفتم حاجی این زندگی منو بهم میریزه ها…پسرم گفت بهت قول میدم اصلا کارت نداشته باشه…دیشب گریه میکرد میگفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد…من کاری به زن و بچه جدیدش ندارم…خدا کنه دوباره عقدم کنه…خلاصه که با رضایت مهتاب جون صدیقه خانوم رو عقدش کردم…و باور کنید شب اول بعد چند سال به عقده ای که داشتم طوری ترتیبش رو دادم…صبح نمیتونست تکون بخوره…گفت وای علی دارم از درد میمیرم…یکشب میام پیش مهتاب یکشب صدیقه…ناکس صدیقه نمیخواست کون بده…با کلک طوری گاییدمش کونش خونی شد…خیلی ازش کفری بودم.چند سال عمر منو هدر داد.الان حاج خانوم از لجش میگه من هم بچه میخوام.آدم شده ساک میزنه بهم کون میده.لباس شیک میپوشه.شنا و باشگاه میره…از لج مهتاب پدرسوخته.رفته گواهینامه گرفته.ماشین خریده…پسرم عاشق دختره کسی بود بهش نمیدادند…بخدا وقتی واسش یک شاسی بلند گرفتم و آوردمش دفتر کنار خودم با اولین بار خواستگاری دختره رو بهش دادند.جلوی همه باز هم ازم عذرخواهی کرد.و فهمید پدر داشتن چقدر خوبه…خوبی صدیقه این بود که چون مهتاب حامله بود هر وقت سکس میخواستم میرفتم پیش صدیقه…ازش هنوز ناراحت بودم…تاخیری میخوردم طوری تلمبه میزدم.میگفت علی علی جان بخدا غلط کردم.اینجوری نکن رحمم زد بیرون.من بچه میخام ها.اینجوری مریض میشم.بار آخری داگی بود…یهو چنان از کوسش کشیدم بیرون فرو کردم توی کونش.این مهتاب قسم میخوره میگه من طبقه پایین صداشو شنیدم…خونه ویلایی من دوبلکس خیلی بزرگه هر دوتا خانوم یکجا هستند…اتاقهای بالا صدیقه…پایین مهتاب جون…ولی ولش نکردم کونشو جر دادم.هنوزم ازش دلخورم چون منو فروخت به حرفهای برادر کوسکشش…این هم ماجرای من بود…ولی جوون‌ها خواهش دارم توی دعوای والدین شما بی طرف باشین،از قدیم میگن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند…شب و روزگار خوش. نوشته: حاجی @dastan_shabzadegan
Показать все...
0 👍
0 👎