ru
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Закрытый канал

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
21 983
Подписчики
-2824 часа
-2177 дней
-20830 день
Архив постов
Repost from N/a
-وقتی عکس‌های نیمه برهنه‌ات‌و با سوران دیدم قسم خوردم اگر زنم بشی نزارم آب خوش از گلوت پایین بره....! با نفرت و کینه نگاهم می‌کند و چهار ستون بدنم می‌لرزد.از کدام عکس‌ها صحبت می‌کند؟! بعد از یک شب پُر از عشق...و عروسی پُر تجملاتی که گرفته بود چرا فکر می‌کردم آدم شده...! پاهای نیمه برهنه‌ام را در شکمم جمع می‌کنم و قلبم به یکباره تندتر می‌تپد و به لکنت می‌افتم: -ش...!ایگان...چی میگی ؟! لباس‌عروسی که پایین تخت افتاده و دخترانگی که تصاحب کرده‌بود هم آرامش نمی‌کند.از چشم‌هایش خُون می‌چکد: -هیچی فقط می‌خواستم بگم نقش یه مرد عاشق خوب بازی کردم دوست داشتی ....؟! نفسم می‌‌رود انگار.لباس‌هایش را می‌پوشد و زخم زبان هایش یکی یکی مثل تیر سمتم نشانه می‌رود: -گفته بودم من با هرکی باشم ایرادی نداره ولی زنم باید پاک باشه....! بغض و بهت باعث می‌شود کلمات پشت لب‌هایم خفه شوند و او با حرف‌هایش آتش در دلم بندازد و دلم را بسوزاند: -اما پسرعموی من باید تموم پستی بلندی های تن تو رو بلد باشه... این بار صدای عَربد‌اش همزمان می‌شود با هق‌هق من: -باید بگه تو سگ مصب کدوم قسمت تنت‌‌و بیشتر دوست داره...بگه زنت‌ به درد خانم بودن نمی‌خوره فقط به درد یه چیز می‌خوره...! صدای خُرد و خاکشیر شدن قلبم را می‌شنوم و بالاخره صدایم بلند می شود.گرفته و پُر از اشک: -حواست هست داری چه تهمتی می‌‌زنی شایگان ؟! این بار به سمتم می‌آید و سرش را خم می‌کند.آن قدر که نفس‌هایش روی پوست برهنه گردنم می‌نشیند.غُرشش در گوشم می‌پیچد: -گفته بودم گول ظاهر و ثروتم نخور...من عاشق نیستم ...من بدونم زنم قبل از من با کی بوده من کله‌خراب داغون میشم...! زهرخندی می‌زند.شبیه دیوانه شده‌ بود انگار. - من کسی‌ام که بعد از یه شب رمانتیک با زنش باید تنهاش بزاره... ابروهایم در هم گره می‌خورد و بی‌طاقت نگاهش می‌کنم و او گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و روی بلندگو می‌گذارد‌.هنوز چندثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که صدای پُرعشوه دختری در اتاق خواب می‌پیچد: -سلام عشقم....من منتظرتم هنوز نیومدی....! مات می‌مانم.دختر داییش نرمین بود.دیده بودمش...زیبا و لوند بود...و او خیره به چشم‌هایم لب های مردانه‌ خوش‌فرمش تکان می‌خورد: -چرا عزیزم ده دقیقه دیگه اونجام کارا ردیف کردی...؟! این بار صدا دخترک از فرودگاه پُر می‌شود از تب تند... -همه‌چی ردیفه.‌..فقط بَغل تو کمه....از اون دختر آویزونه چخبر بهش گفتی...؟! -آره قیافش خیلی بامزه شده‌بود...فکر کرده‌بود عاشقشم...! مرا می‌گفت... تندتند نفس می‌کشم و چشم هایم سیاهیی می‌رود.چمدانش را می‌برد و لحظه آخر که مکث می‌کند با چشم‌هایی که پُر از نفرت است و قلبی که سیاه شده‌ صدایم از فرط بغض می‌لرزد: -یه روز بهم التماس می‌کنی برای امشب.... یه روز که دور نیست شایگان.... با تمسخر می‌خندد ولی نمی‌داند برای داشتنم بعدها وجب به وجب این شهر را بو می‌کشد.‌... ❌❌ https://t.me/+ysAR5noCG0MyNGFk https://t.me/+ysAR5noCG0MyNGFk https://t.me/+ysAR5noCG0MyNGFk
Показать все...
Repost from N/a
-تو میدونستی بردیا می‌خواد تلافی تجاوز مادرش‌و سر دختر بیچاره در بیاره؟! با چشمای خواب‌آلود رو پله‌ها خشکم زد و صدای ترانه همسر حامی، صمیمی‌ترین رفیق بردیا بود که تو گوشم پیچید: -من نمی‌ذارم دل این‌ دختر‌ بیچاره‌ رو بشکنه حامی! حامی بی‌حوصله جواب داد: -به ما ریطی نداره ترانه جان، اون دختر دوست دخترشه صدای ترانه حرصی کمی بالا رفت: -دوست دخترش یا هرچی این دختر با بقیه فرق داره! بغض کرده چیزی از حرفاشون نفهمیدم و پله اول پایین اومدم تا جایی که تو دیدم قرار گرفتند: -یادت رفته من آرام رو با بردیا آشنا کردم؟ تو رو خدا یه کاری بکن حامی! من می‌میرم از عذاب وجدان! قلبم نزد انگار. چه چیزی بینشان بود و من نمی‌دانستم؟! -بسه ترانه تمومش کن! صدای جدی و پرتحکم بردیا نفسم‌و برد. می‌خواستم ثابت کنه هرچی شنیدم دروغه...  اون هیچ وقت به من آسیبی نمی‌رسونه اما زهی خیال باطل...! رو به حامی توپید: -واسه همین میگم هیچی‌ رو بهش نگو تا گند نزنه! با دیدن قامت چهارشونه‌اش از پشت دلم لرزید: -اره من دوسش ندارم جون دادم تو یه لحظه فقط با یه جمله ترانه با درد صداش زد: -بردیا اون دختر خوبیه، خیلی دوستت داره... بغضم بزرگتر شد و او بی‌رحمانه تیشه به ریشه احساسم زد: -بردیا وقتی خانواده‌اش جلوی چشم‌هاش جون دادن دوست‌داشتن یه زنم خاک کرد! دست جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق‌ هقم بالا نرود اما با حس محتویات معده‌ام به سمت سرویس پاتند کردم و صدای بردیا رو دستپاچه شنیدم: -صدای چی بود؟ کمی به در کوبید و پر عشق صدام زد: -عزیزم ناخوشی؟ اون نمی‌دونست ولی من که یه پرستار بودم می‌دونستم پای یه موجود بی‌گناه داشت به زندگیمون باز میشد و اون به هیچ قیمتی نباید می‌فهمید! https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 من آرامم... اولین بار وقتی اون چشم‌های خشن و ابروهای پر و زخم جذاب گوشه پیشونیش رو دیدم دلم رفت... روحش زخمی بود و جسمش پر از رد بخیه... من پرستاری بودم که ازش خوشم اومد با خجالت بهش پیشنهاد دادم و اون تنها یک چیز گفت: "باید رد تمام زخم‌هایش را ببوسم " https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 بنرش پارت آینده رمانه🔥 ❌فقط ۱۰۰ نفر عضویت رایگان 😍🫠
Показать все...
Repost from N/a
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از اسن كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره. آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا. -چرا انقدر دختر آزاري؟ يك ابرو بالا داد و متعجب گفت: -من دختر آزارم؟ كجام؟ من از اون متعجب شدم: -انگار آشناييمونو يادت رفته! پوزخند زد: -دختر آزاري يعني هر دختري! من با دختراي خوب كاري ندارم. مگه اين‌كه يه غلطي كنن! پوزخند زدم. دهانمو باز كردم كه گفت: -نوبت منه. و پرسيد: -ته رابطه‌ات با اون پسر مسخرهه به كجا رسيده بود؟ متوجه نشدم. پرسيدم: -يعني چي؟ -بابا تو خيلي شوتي. يعني تو تخت؟ تو ماشين؟ لب و كاراي ديگه؟ حرصي نگاهش كردم. واقعا فكر مي‌كرد جواب مي‌دم؟ خندون ابرو بالا داد و به نوشيدني اشاره كرد. حرصي قلوپي از بطري خوردم و به آني عوق زدم! واقعا مزه‌ي همون زهرماري رو مي‌داد كه گفته بود! از قيافه‌ام خنديد كه با حرص گفتم: -نوبت منه! شونه بالا داد. پرسيدم: -تكليف تويي كه خيانت مي‌كني به دوست دخترات چيه؟ تو رو هم بايد كتك بزنيم؟ جدي‌تر نگاهم كرد و گفت: -من تا حالا به هيچ کدوم از دوست دخترام خيانت نكردم! پقي زدم زير خنده: https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8 https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۱۲۷۸ مانند گرگ گرسنه اما زخمی ،‌ حریص و مواخذه‌گر گفت: _ حالا چرا چسبیدی به دیوار؟ آنقدر پایم را عقب گذاشته بودم که رسما داشتم با دیوار یکی میشدم. کسی نبود بگوید تو که جنبه نداری همکلام نشو با این مرد کاربلد. اما مگر میشد؟ لذتی داشت کلکل با او ، بر سر خودم. _چون یه مرد هیز رو به رومه... _ یه جور میگی انگار اولین بارته چشای هیزشو میبینی. _الان فرق داره... _چه فرقی؟ با اشاره به چشمانش اقرار کردم: _عین گرگیه که به گنجشک زل زده. لبش بیشتر کش آمد و آخ لعنت به آن دو گودال روی گونه‌اش: _ پای حیوانات خدارو وسط نکش غزل.... پیچیدش نکن. خیره به چال ها گفتم: _تو نکن. صدایش را مرموز کرد: _نکنه میترسی ازم؟ نمیدانم چنین جرئتی را از کجا آوردم که گفتم: _ چه ترسی.... تو الان با این حالت از کبریت بی خطرم ، بی خطر تری. چشمش را ریز کرد. _ که اینطور! مطمئنی از حرفت؟ _آره. _پس چرا داری فرو میری تو دیوار؟ _ صرفا اتمسفر کنارت مسمومه. عصبی‌‌ گفت: _از زنمون یه ماچ خواستیم شدیم سم؟ _زنتونو نمیدونم ولی من قبل از ازدواج از این کارا خوشم نمیاد.... _کاری نکن قضیه نامزدی و خواستگاری رو منحل کنم همینجا یادت بیارم زن کی بودی؟ آخرین گاز را به شیرینی‌ام زدم و با نقابی از بیخیالی گفتم: شما فعلا در شرایط تهدید نیستی جناب... کمی خیره نگاهم کرد ، سرش را چرخاند و چهره درهم برد و با لحنی خسته گفت: _راست میگی.... الکی دردمو بیشتر کردی.... بیار دوتا آناناس بده لااقل.... گلوم خشک شد. مردد بودم برای رفتن که گردنش را صاف کرد و با چهره‌ای همچنان دردمند گفت : وایسم پرستار به معده و گلوم برسه؟ سمتش رفتم. در قوطی را باز کردم و آناناسی سمتش گرفتم. بی هیچ حرکت اضافه‌ای دهانش را باز کرد و خورد. کمی خیالم راحت شده بود. دانه دانه آناناس هارا داخل دهانش گذاشتم . نگاهم نمیکرد. میکرد ها ، اما نه آنجوری که چند دقیقه قبل داشت مرا با چشمانش میجوید. ضربان قلبم داشت آرام‌ میشد که همزمان با آخرین دانه آناناس، دستم را طوری کشید که زمین و سقف برایم قابل تمایز نبودند ،‌‌ جوری روی تخت ، یا بهتر بگویم، روی خودش پهن شدم که موهای اسیر در کلیپس کوچکم هم رها شدند و روی صورتش ریختند. سرش را بالا آورد و بوسه محکمی روی لبانم‌‌کاشت. بوسه‌ای با طعم آناناس. نفسم که رفت و صدای قلبم که اوجش را رد کرد ، مجال نفش کشیدن داد و با لحنی خبیثانه گفت: هیچوقت به یه آتیش ، نگو کبریت بی خطر! آقا عمادمونو نبینین الان اینقدر آقا شده ، قبلش خون غزلو کرده بود تو شیشه ، به خاطر هدفش بهش نزدیک شد و غافل از اینکه عاشقش میشه ، باهاش ازدواج کرد اما غزل نمیدونست اون واقعا کیه؟ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk یه رمان سراسر عشق و هیجان🔥 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk شروع با شب عروسی👩‍❤️‍👨👰🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Показать все...
1
🌺خوش اومدید همگی🌺 از پارت اول و شب عروسی همراه ما باشید: https://t.me/c/1547347802/10 💕💖
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
-وقتی عکس‌های نیمه برهنه‌ات‌و با سوران دیدم قسم خوردم اگر زنم بشی نزارم آب خوش از گلوت پایین بره....! با نفرت و کینه نگاهم می‌کند و چهار ستون بدنم می‌لرزد.از کدام عکس‌ها صحبت می‌کند؟! بعد از یک شب پُر از عشق...و عروسی پُر تجملاتی که گرفته بود چرا فکر می‌کردم آدم شده...! پاهای نیمه برهنه‌ام را در شکمم جمع می‌کنم و قلبم به یکباره تندتر می‌تپد و به لکنت می‌افتم: -ش...!ایگان...چی میگی ؟! لباس‌عروسی که پایین تخت افتاده و دخترانگی که تصاحب کرده‌بود هم آرامش نمی‌کند.از چشم‌هایش خُون می‌چکد: -هیچی فقط می‌خواستم بگم نقش یه مرد عاشق خوب بازی کردم دوست داشتی ....؟! نفسم می‌‌رود انگار.لباس‌هایش را می‌پوشد و زخم زبان هایش یکی یکی مثل تیر سمتم نشانه می‌رود: -گفته بودم من با هرکی باشم ایرادی نداره ولی زنم باید پاک باشه....! بغض و بهت باعث می‌شود کلمات پشت لب‌هایم خفه شوند و او با حرف‌هایش آتش در دلم بندازد و دلم را بسوزاند: -اما پسرعموی من باید تموم پستی بلندی های تن تو رو بلد باشه... این بار صدای عَربد‌اش همزمان می‌شود با هق‌هق من: -باید بگه تو سگ مصب کدوم قسمت تنت‌‌و بیشتر دوست داره...بگه زنت‌ به درد خانم بودن نمی‌خوره فقط به درد یه چیز می‌خوره...! صدای خُرد و خاکشیر شدن قلبم را می‌شنوم و بالاخره صدایم بلند می شود.گرفته و پُر از اشک: -حواست هست داری چه تهمتی می‌‌زنی شایگان ؟! این بار به سمتم می‌آید و سرش را خم می‌کند.آن قدر که نفس‌هایش روی پوست برهنه گردنم می‌نشیند.غُرشش در گوشم می‌پیچد: -گفته بودم گول ظاهر و ثروتم نخور...من عاشق نیستم ...من بدونم زنم قبل از من با کی بوده من کله‌خراب داغون میشم...! زهرخندی می‌زند.شبیه دیوانه شده‌ بود انگار. - من کسی‌ام که بعد از یه شب رمانتیک با زنش باید تنهاش بزاره... ابروهایم در هم گره می‌خورد و بی‌طاقت نگاهش می‌کنم و او گوشی‌اش را بیرون می‌آورد و روی بلندگو می‌گذارد‌.هنوز چندثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که صدای پُرعشوه دختری در اتاق خواب می‌پیچد: -سلام عشقم....من منتظرتم هنوز نیومدی....! مات می‌مانم.دختر داییش نرمین بود.دیده بودمش...زیبا و لوند بود...و او خیره به چشم‌هایم لب های مردانه‌ خوش‌فرمش تکان می‌خورد: -چرا عزیزم ده دقیقه دیگه اونجام کارا ردیف کردی...؟! این بار صدا دخترک از فرودگاه پُر می‌شود از تب تند... -همه‌چی ردیفه.‌..فقط بَغل تو کمه....از اون دختر آویزونه چخبر بهش گفتی...؟! -آره قیافش خیلی بامزه شده‌بود...فکر کرده‌بود عاشقشم...! مرا می‌گفت... تندتند نفس می‌کشم و چشم هایم سیاهیی می‌رود.چمدانش را می‌برد و لحظه آخر که مکث می‌کند با چشم‌هایی که پُر از نفرت است و قلبی که سیاه شده‌ صدایم از فرط بغض می‌لرزد: -یه روز بهم التماس می‌کنی برای امشب.... یه روز که دور نیست شایگان.... با تمسخر می‌خندد ولی نمی‌داند برای داشتنم بعدها وجب به وجب این شهر را بو می‌کشد.‌... ❌❌ https://t.me/+ysAR5noCG0MyNGFk https://t.me/+ysAR5noCG0MyNGFk https://t.me/+ysAR5noCG0MyNGFk
Показать все...
1
Repost from N/a
-تو میدونستی بردیا می‌خواد تلافی تجاوز مادرش‌و سر دختر بیچاره در بیاره؟! با چشمای خواب‌آلود رو پله‌ها خشکم زد و صدای ترانه همسر حامی، صمیمی‌ترین رفیق بردیا بود که تو گوشم پیچید: -من نمی‌ذارم دل این‌ دختر‌ بیچاره‌ رو بشکنه حامی! حامی بی‌حوصله جواب داد: -به ما ریطی نداره ترانه جان، اون دختر دوست دخترشه صدای ترانه حرصی کمی بالا رفت: -دوست دخترش یا هرچی این دختر با بقیه فرق داره! بغض کرده چیزی از حرفاشون نفهمیدم و پله اول پایین اومدم تا جایی که تو دیدم قرار گرفتند: -یادت رفته من آرام رو با بردیا آشنا کردم؟ تو رو خدا یه کاری بکن حامی! من می‌میرم از عذاب وجدان! قلبم نزد انگار. چه چیزی بینشان بود و من نمی‌دانستم؟! -بسه ترانه تمومش کن! صدای جدی و پرتحکم بردیا نفسم‌و برد. می‌خواستم ثابت کنه هرچی شنیدم دروغه...  اون هیچ وقت به من آسیبی نمی‌رسونه اما زهی خیال باطل...! رو به حامی توپید: -واسه همین میگم هیچی‌ رو بهش نگو تا گند نزنه! با دیدن قامت چهارشونه‌اش از پشت دلم لرزید: -اره من دوسش ندارم جون دادم تو یه لحظه فقط با یه جمله ترانه با درد صداش زد: -بردیا اون دختر خوبیه، خیلی دوستت داره... بغضم بزرگتر شد و او بی‌رحمانه تیشه به ریشه احساسم زد: -بردیا وقتی خانواده‌اش جلوی چشم‌هاش جون دادن دوست‌داشتن یه زنم خاک کرد! دست جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق‌ هقم بالا نرود اما با حس محتویات معده‌ام به سمت سرویس پاتند کردم و صدای بردیا رو دستپاچه شنیدم: -صدای چی بود؟ کمی به در کوبید و پر عشق صدام زد: -عزیزم ناخوشی؟ اون نمی‌دونست ولی من که یه پرستار بودم می‌دونستم پای یه موجود بی‌گناه داشت به زندگیمون باز میشد و اون به هیچ قیمتی نباید می‌فهمید! https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 من آرامم... اولین بار وقتی اون چشم‌های خشن و ابروهای پر و زخم جذاب گوشه پیشونیش رو دیدم دلم رفت... روحش زخمی بود و جسمش پر از رد بخیه... من پرستاری بودم که ازش خوشم اومد با خجالت بهش پیشنهاد دادم و اون تنها یک چیز گفت: "باید رد تمام زخم‌هایش را ببوسم " https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 https://t.me/+F6Gmv9R7eNM5ZWI8 بنرش پارت آینده رمانه🔥 ❌فقط ۱۰۰ نفر عضویت رایگان 😍🫠
Показать все...
Repost from N/a
-نمي‌دونستي متاهله؟ يك ابرو بالا داد: -به اينجا رسيدي؟ كه بياي از من بپرسي؟ چه بي عرضه! اين حقارت لابد حقم بود. آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: -جواب بده. نمي‌دونستي؟ -از من چيزي مي‌دوني؟ جز شجره نامه؟ نمي‌دونستم. گفت: -هر كس منو بشناسه، مي‌دونه! دختري كه دست من بهش بخوره رو كس ديگه‌اي حق نداره حتي تصور كنه! چه برسه بره تو تخت و به خدمتش برسه! ترسيدم. از اين خشمي كه چشم‌هاش رو گرفته بود. از سرخي‌اي كه چشم‌هاي ميشي رنگش رو گرفته بود... از آتيشي كه توي نگاهش بود! شبيه يه ديوانه‌ي زنجيري شده بود كه من ته دلم منتظر بودم كسي برسه و غل و زنجيرش كنه! كيفم رو دست گرفتم. از جا بلند شدم كه گفت: -اولين پرونده‌ات بود؟ يا اولين ريدمانت؟ نگاهش كردم. لحظه‌اي حس كردم صداقت بهش بدهكارم عوض سوالم كه جواب داده بود. گفتم: -هر دو! -نبايد با شهداد در ميفتادي. شهداد شايد اندازه‌ي من نه، ولي بيرحمه! من حداقل انصاف دارم. زجركش نمي‌كنم. يه تير و خلاص! ولي شهداد با يه اره‌ي كند، انقدر مي‌سابه و مي‌سابه و مي‌سابه كه التماسش كني تا كار رو تموم كنه! حرفي نداشتم فقط نمي‌دونم چرا گوشم پر بود از حرفاي بابا... دادهاي بابا... بي دليل گفتم: -با تو هم در افتادم! خنديد: -چه گوهي باشي با من در بيفتي تو آخه؟ نهايتش همون لاي پاي شهداد بپيچي. كه اون ساطورت كرد! -ولي من از تو شكايت كردم. -انگار دوست داري مهم باشي برام! واقعا قصدم چي بود؟! چم شده بود؟ مهم؟ واسه اين مردك هيز عوضي؟ فكرمو بيان كردم: -مهم؟ واسه يكي مثل تو؟ نيشخند كجي زد: -سليقه‌ي من نيستي. وحشي‌اي ها، خوبه ولي قيافه و تيپ و استايلت زيادي پخمه نشونت مي‌ده. پوزخند زدم: -فكر كردم دوست نداري آدماي ديگه دختراي طبق سليقه‌اتو نگاه كنن. بلند خنديد: -دوست داري سليقه‌ام باشي؟ آشغال چه خوب حرفارو به نفع خودش پيش مي‌برد! گفت: -چون قراره بقيه نگاهش نكنن، خودمم دلم نخواد نگاهش كنم؟ فكرم پيش سارا رفت. چهره‌ي خاصي نداشت. شايد هم من تو موقعيتي كه خوب به خودش برسه نديده بودمش! -تو آدم اشغالي هستي. -هستم! -يه عوضي به تمام معنا. -هستم! -يه كثافت خودخواه! https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8 https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8 https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8 https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8 #نگار.ق سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از این كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره. آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا. https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Показать все...
1
Repost from N/a
#پارت۱۲۷۸ مانند گرگ گرسنه اما زخمی ،‌ حریص و مواخذه‌گر گفت: _ حالا چرا چسبیدی به دیوار؟ آنقدر پایم را عقب گذاشته بودم که رسما داشتم با دیوار یکی میشدم. کسی نبود بگوید تو که جنبه نداری همکلام نشو با این مرد کاربلد. اما مگر میشد؟ لذتی داشت کلکل با او ، بر سر خودم. _چون یه مرد هیز رو به رومه... _ یه جور میگی انگار اولین بارته چشای هیزشو میبینی. _الان فرق داره... _چه فرقی؟ با اشاره به چشمانش اقرار کردم: _عین گرگیه که به گنجشک زل زده. لبش بیشتر کش آمد و آخ لعنت به آن دو گودال روی گونه‌اش: _ پای حیوانات خدارو وسط نکش غزل.... پیچیدش نکن. خیره به چال ها گفتم: _تو نکن. صدایش را مرموز کرد: _نکنه میترسی ازم؟ نمیدانم چنین جرئتی را از کجا آوردم که گفتم: _ چه ترسی.... تو الان با این حالت از کبریت بی خطرم ، بی خطر تری. چشمش را ریز کرد. _ که اینطور! مطمئنی از حرفت؟ _آره. _پس چرا داری فرو میری تو دیوار؟ _ صرفا اتمسفر کنارت مسمومه. عصبی‌‌ گفت: _از زنمون یه ماچ خواستیم شدیم سم؟ _زنتونو نمیدونم ولی من قبل از ازدواج از این کارا خوشم نمیاد.... _کاری نکن قضیه نامزدی و خواستگاری رو منحل کنم همینجا یادت بیارم زن کی بودی؟ آخرین گاز را به شیرینی‌ام زدم و با نقابی از بیخیالی گفتم: شما فعلا در شرایط تهدید نیستی جناب... کمی خیره نگاهم کرد ، سرش را چرخاند و چهره درهم برد و با لحنی خسته گفت: _راست میگی.... الکی دردمو بیشتر کردی.... بیار دوتا آناناس بده لااقل.... گلوم خشک شد. مردد بودم برای رفتن که گردنش را صاف کرد و با چهره‌ای همچنان دردمند گفت : وایسم پرستار به معده و گلوم برسه؟ سمتش رفتم. در قوطی را باز کردم و آناناسی سمتش گرفتم. بی هیچ حرکت اضافه‌ای دهانش را باز کرد و خورد. کمی خیالم راحت شده بود. دانه دانه آناناس هارا داخل دهانش گذاشتم . نگاهم نمیکرد. میکرد ها ، اما نه آنجوری که چند دقیقه قبل داشت مرا با چشمانش میجوید. ضربان قلبم داشت آرام‌ میشد که همزمان با آخرین دانه آناناس، دستم را طوری کشید که زمین و سقف برایم قابل تمایز نبودند ،‌‌ جوری روی تخت ، یا بهتر بگویم، روی خودش پهن شدم که موهای اسیر در کلیپس کوچکم هم رها شدند و روی صورتش ریختند. سرش را بالا آورد و بوسه محکمی روی لبانم‌‌کاشت. بوسه‌ای با طعم آناناس. نفسم که رفت و صدای قلبم که اوجش را رد کرد ، مجال نفش کشیدن داد و با لحنی خبیثانه گفت: هیچوقت به یه آتیش ، نگو کبریت بی خطر! آقا عمادمونو نبینین الان اینقدر آقا شده ، قبلش خون غزلو کرده بود تو شیشه ، به خاطر هدفش بهش نزدیک شد و غافل از اینکه عاشقش میشه ، باهاش ازدواج کرد اما غزل نمیدونست اون واقعا کیه؟ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk یه رمان سراسر عشق و هیجان🔥 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk شروع با شب عروسی👩‍❤️‍👨👰🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Показать все...
sticker.webp0.31 KB
Repost from N/a
ـ زن من گه میخوره لخت شده! جلو رفتم تا صدایش را آرام کنم. ـ توروخدا مسعود، داد نزن. عکس ها را تو صورتم پرت کرد. ـ حرومزاده این عکسا چیه؟ زن من چرا تو این عکسا لخت و عوره؟ اشک به چشم هایم هجوم آورده بود، لباس سنگین عروس را تکان دادم و به سمتش رفتم. ـ گناه منو نشور، بخدا تهمته. آرش عوضی! مرتیکه ی لاشی داخل دانشگاه. می دانستم که کار اوست، می دانستم که آخر عشق احمقانه‌اش به من زندگی ام را خراب می کرد. دستش را گرفتم و بوسیدم. ـ مسعود توروخدا تو به من شک داری؟ نمیبینی چقدر عاشقتم؟ دستش را جدا کرد و موهایم را چنگ زد و مرا به سمت خودش کشید‌. ـ پس میگی اینا فتوشاپه نه؟ سرم را تند تند تکان دادم و اشک گونه‌ام را پر کرده بود. ـ مگه من به تو خیانت میکنم؟ چرا باورم نمیکنی؟ با ضرب سرم را رها کرد، پیشانی‌اش قرمز شده بود و فقط من می دانستم چقدر خودش را کنترل میکند تا این اتاق را روی سرمان خراب نکند. در آغوشش کشیدم. ـ من بهت خیانت نکردم مسعود.. تو همه چیزمی، عمرمی، بیا بریم پایین عاقد اومده. سرش را تکان داد. ـ تو برو من آروم تر بشم میام. می دانستم باید تنها بماند تا آرام شود. نفس عمیق کشیدم و کمی خودم را مرتب کردم، از اتاق که بیرون رفتم یک راست به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم و نشستم. استرس امانم را بریده بود. آن روز شوم را به یاد آوردم، همان روزی که آرش قسم خورده بود زندگی‌ام را نابود می کند. کمی بعد مسعود هم آمد و در جایگاه نشست، صدای عاقد را می شنیدم و نمی شنیدم، ترس همه ی وجودم را گرفته بود. ـ عروس خانوم وکیلم؟ ـ با اجازه ی بزرگترا بله. و همین که از مسعود پرسید، دلم از ترس پایین ریخت. ـ اقای داماد به بنده وکالت می دهید؟ مسعود سکوت کرد، به تک تک افراد حاضر در جمع نگاه کرد، سپس لبخندی زد و با خونسردی گفت: ـ بله. نفس راحتی کشیدم، صدای جیغ و کل بالا رفت و من به مسعود نگاه کردم. ـ همه چیز درست میشه، بهت قول میدم. لبخندی زد و سر تکان داد، زیر لب زمزمه کرد. ـ آره! درستش میکنم! بهت نشون میدم تاوان خیانت کردن به من چیه. خواستم چیزی بگویم که با آمدن مادرش به سمتمان سکوت کردم... نمی دانم چند ساعت از جشن گذشته بود، اما من هیچی نفهمیدم! تمام وقت به مسعودی که عاشقم بود و امشب بی اعتنایی می کرد خیره بودم... وقتی آخرین مهمان هم رفت تور عروس را کندم و به سمت اتاق خواب رفتم. ـ مسعود میتونی کمکم کنی لباسمو در بیارم؟ تصمیم داشتم حرفی که سر سفره ی عقد زده بود را فراموش کنم. با صدای قدم های پایش قلبم به تپش افتاد و لبخند ریزی زدم، امشب اولین شبمان بود. ـ میخوای لباس عروستو در بیاری؟ به سمتش چرخیدم و با لوندی تمام لب زدم. ـ من که نه! میخوام تو درش بیاری. پوزخندی روی لبش آمد. ـ تو خیلی گه خوردی که میخوای من درش بیارم! لب هایم از خنده جمع شد، به سمتم آمد و موهایم را چنگ زد. ـ اینجا خونه ی عروسیت نیست عروسک! اینجا جهنمته! اینجا عزاخونه‌ست واست! ـ آی، مسعود... چیکار میکنی! دیوونه شدی؟ مرا به سمت پذیرایی هول داد، روی زمین افتادم و او پا روی دامن عروسم گذاشت. ـ آره دیوونه شدم! شب عروسیم عکس لخت زنم به دستم میرسه! تو اونجا چه گهی میخوردی ویدا! ـ بخدا دوروغه، احمق من عاشقتم چرا بهت خیانت کنم! خم شد، موهایم را گرفت و مرا کشان کشان از ویلا خارج کرد. ـ چیکار میکنی مسعود، نمیبینی چقدر سرده؟ دیوونه شدی؟ بیا بشینیم صحبت کنیم. ویلا را دور زد و من نمی دانستم می خواهد چه کند.. هق هقم به آسمان رسیده بود و او اهمیتی نمی داد. ـ عروس دست خورده نمیخوام من! عروس هرزه و خیانت کار نمیخوام! حیف منی که عاشقت بودم. ـ من کاری نکردم، توروخدا قبل از اینکه محکومم کنی مطمئن شو! تقصیر اون عوضی روانیه... عاشقم بود، وقتی فهمید میخوام ازدواج کنم این نقشه ها رو چید. پوزخند مسعود بلند شد. ـ گه نخور دوروغگوی هرزه! عکسا رو واسه رفیقم فرستادم، گفت فتوشاپ نیستن. مرا کشان کشان به سمت انباری برد، درش را باز کرد و بی آنکه اهمیتی بدهد روی زمین پرتم کرد. ـ آخ.... مطمئن بودم چیزی در پهلویم فرو رفته، نمی دانستم چه بود اما دردش نفسم را گرفت. انباری تاریک بود و سرد. ـ مسعو... ـ خفه شو هرزه! همین جا میمونی، میپوسی، میمیری! جنازه که شدی میندازمت رو دوش بابات. راست میگفت، عکس ها فتوشاپ نبود. اما چطور به شوهرم می گفتم که او به من حمله کرده بود؟ تهدیدم کرده بود؟ بیهوشم کرده بود؟ و از من عکس گرفته بود! در را کوبید و صدای پای رفتنش آمد، دستم را به پهلویم گرفتم و با خیس شدنش فهمیدم که خون می آید. زیر لب با خود گفتم: ـ احتمالا خوردم به همون میز شکسته که اصرار داشتم بندازیمش دور! نمی دانم چقدر گذشت، چشم هایم داشت سیاهی می رفت و خون کل لباس عروسم را خیس کرده بود. زیر لب گفتم: ـ من بهت خیانت نکردم، من خودم قربانی بودم عشق من. https://t.me/+5GAjM8PjBKRiYTg0
Показать все...
Repost from N/a
#Part_1 _با این بو کل فروشگاه و به گو*ه کشیدی هیچکس تو منطقه 1 نمیاد بادمجون سرخ کرده با نون لواش بخوره پاشو گمشو تا... نگهبان فروشگاه پر غیض روبه دخترک می‌توپید که همان لحظه یک مرد روی پا نشست کنار ماهیتابه‌ی پر روغن دخترک روی پیک نیک _یه لقمه بده دختر جون دخترک خندید مات آنقدر پر ذوق که ندید نگهبان خیره به مرد روبه رویش ترسیده حرف در دهانش ماسید _مطمئنین از بادمجونای من میخواین؟ لب های مرد تکان خورد آرام خیره به لباس مدرسه‌ی دخترک زیر آن چادر سیاه _آره دخترک پر ذوق خودش را جلو کشید حتی با اینکه مرد نشسته بود قدش زیادی بلند بود با شانه های پهنش مردی نزدیک به 40 سال _خیلی شیک و پیکین. بادمجونام و نخورین بگین مزه‌ی پِهِن میده. چون پولدارین یه موقع پول میدین به چندنفر تا بیان نفله‌م کنن. خوردین بدتون اومد پولتون و پس میدم گوشه‌ی لب کیارش بالا رفت دخترک وراج شاید 16 17 سال سن داشت   با آن چشمان رنگی دخترک بازهم لب تکان داد اینبار با چشمانی براق _تو لقمه‌تون نمکم میزنم. میزنم که بازم بیاین تکه کارتنی که نگهبان پرت کرده بود روی زمین را صاف کرد (هر لقمه فقط 48 هزار🩷) نگاه کیارش روی آن قلب صورتی ماند _ساختمون فروشگاه پشتم و می‌بینین؟ خیلی بزرگه. 52 طبقه‌س. تازه صاحب این فروشگاه همه‌ی خونه ها و مغازه‌ی کناری و خریده تا فروشگاه و بزرگتر کنن. ببینین نصفه کاره‌س. فعلا فقط میلگرداش و زدن کیارش نگاه سنگینش را‌ از روی دخترک تکان نداد با تفریح قدیری با حرص غریده بود یک دختر مدرسه‌ای مثل میمون از میلگرد طبقه‌ی یازدهم ساختمان نیمه‌کاره‌ی کناری آویزان شده تا به کارگری لقمه‌ی بادمجان سرخ کرده بدهد دخترک یکی از بادمجان های سرخ شده را از تابه بیرون کشید _یه چیز روی دلم باد کرده. بگم؟ صاحب اینجا میگن خیلی خرپوله. اما من میدونم که اینا قاچاقچین. هر روز نیاین اینجا. یه موقع دل و روده‌تونو میکشن بیرون. چون خوشتیپین گفتم یه موقع جوون مرگ نشین. فندوق بخورین دست از جیبش در آورد و با نیم خیز شدنش انگشتانش را به لب های مرد فشرد در همان حال پچ زد بدون آنکه به تفریح در چشمان مرد توجه کند _هیچکس جرعت نداره ازشون مدرک جمع کنه که قاچاق می‌کنن. اما من کردم. کتاماین. هروئین. کوکایین. ال اس دی و... قاچاق می‌کنن. بازم هست اما اسماشون سخته کیارش لب هایش را از هم فاصله داد خیره به چشمان پر ذوق دخترک دخترک فندق ها را با انگشت های ظریفش داخل دهان او هل داد _فکر کنم یه بار رئیسشون و از پشت سر دیدم. مثل فیلما در ماشین و براش باز کردن. قدش بلند بود. مثل شما. اسمشم فهمیدم. کیارش سلطانی دهانش تکان خورد لِه شدن فندق ها زیر دندانش چشمانش آرام چرخید تا روی آن کِش پایین موهای بافته‌ی دخترک با یک پاپیون سرخابی از پایین مقنعه‌اش بیرون زده بود دخترک خندید برای برداشتن یک نان لواش کمر صاف کرد _چرا هیچی نمی‌گین؟ کل پول کار کردن دیروزم شد همون فندقایی که تو دهنتونه گوشه‌ی لبش بالا رفت دوباره دخترک شیرین حیف که دخترک.. زیادی می‌دانست چیزهایی که نباید می‌دانست را _شاید میلگردا روی سرت بریزه. اینجا نَشین دخترک بی‌توجه به حرف او بادمجان را لای نان لواش گذاشت _چون برای شما بود نذاشتم بسوزه. یه شب خودم دیدم پشت فروشگاه همون سلطانی چاقو رو کرد تو شکم یکیشون. هیچکس نبود اما من ازشون فیلم گرفتم نگاه کیارش چرخید نشست روی میلگرد ها دیروز به قدیری گفته بود که کارگرها میلگرد ها را ایستاده بگذارند دقیقا کنار جایی که آن دخترک دستفروش می‌نشست لب هایش با تفریح تکان خورد _بازم فندق داری؟ دخترک 3 فندق دیگر به دستش داد _همینا مونده. بوی عطرتون مثل همون سلطانیه کیارش فندق ها را در دهانش انداخت همزمان دست دراز کرد آن سنگی که کنار میلگرد ها بود و میلگرد های ایستاده را تکیه به دیوار نگه می‌داشت.. را برداشت _عطرش خیلی خوشبوعه. هربار رد شد نتونستم صورتش و ببینم گفته بود به قدیری که خودش دخترک فضول را از سر راه برمی‌دارد _لقمه‌تون آماده شد. میلگردا چرا تکون می‌خورن؟ دیروزم داشت روی سرم می‌ریخت. یکی بازوم و عقب کشید که الان سالمم میلگرد ها لرزیدند سُر خوردند روی دیوار _بوی عطرش مثل همون سلطانی بود. نتونستم ببینمش لقمه را سمت او گرفت نگاه کیارش بالا رفت دیروز خودش.. تن دخترک را عقب کشیده بود _چون شک کردم شاید اون باشه دلم نیومد. هرچی فیلم ازشون به عنوان مدرک گرفته بودم و پاک کردم اخم های کیارش گره خورد اگر فیلم را ندارد پس لازم نیست.... _لقمه رو نمیخورین؟ قبل از اینکه بتواند تن دخترک را عقب بکشد صدای بلند افتادن کلِ میلگرد ها... ادامه👇 https://t.me/+-XhWrdsWil5kYjY0 پارت اول رمان❌ سرچ کنید❌
Показать все...
1
Repost from N/a
-تصویری بگیر ببینمت! -جانم؟ -جون و دل ارسلان، دلم هواتو کرده خوابم نمیبره! -همون خواب زده شدی... اشتباه گرفتی! -تا الان مطب بودم خسته ام دارم می‌میرم از خستگی تو نمیخوای خستگیامو بگیری؟ تو چه دلبری هستی که حواست به دلم نیست؟ از لحن طلبکارش حرص تمام تنم را در بر می گیرد. -من یادم نمیاد دلبر شما بوده باشم! -تو یادت می‌آد! انکار فقط باعث می‌شه منو حریص تر کنی واسه اینکه بهت ثابت کنم و تو از روشای من برای ثابت کردن خوشت نمیاد... سرخ می شی! تنت گرم می‌شه و چشاتو می‌دزدی و منو سگ می کنی. چون من به تو می‌گم تو پیش منی حق نداری چشماتو از من بگیری! او ضعف به دلم میریزد و من چگونه موضوع خواستگاری فردا را برایش بگویم که باز دیوانه نشود؟ -فقط وقتی اجازه داری چشماتو ببندی که من دارم می‌بوسمت. اون موقع غرق شو تو من، تا وقتی غرق لباتم یادم بره که خورشید غروب کرده. چشماتو میبندی و حواسمو با لبات پرت می کنی! اووم... دوست دارم این مدل حواس پرتیا رو! https://t.me/+QrqgOGtZMplmNGI0 تنم را در آتش می سوزاند. به یاد بوسه های پر شور و حرارتش می افتم و دلم هوس های ممنوعه به سرش می زند. لبم را به دهانم می کشم و طعم ارسلان زیر زبانم می چرخد. -سرخ شدی نفس ارسلان! بی‌قرار در جایم تکان می‌خورم و ای کاش دستم تا به این اندازه پیشش رو نبود. -فردا خودم میام دنبالت. پیام دادم بیا پایین تو سرما واینستا. - نیازی نیست فردا بیای دنبالم! صدای بم و خشمگینش که بلند می شود از جا می پرم! -نکن لامصب! ایلدا به ولای علی پاشم بیام ببینم اون بی ناموس دم درتون وایساده خونشو می‌ریزم. شوکه شده به تماس قطع شده خیره می مانم و پیامی برایش تایپ می کنم: «فردا سرکار نمیرم نیازی نیست کسی بیاد دنبالم. در ضمن یه چایی لیمو دم کن بخور هم اعصابت آروم میشه هم راحت تر میخوابی. خیلی پرخاشگری... خدا به خانوادتون صبر بده جناب!» با استرس خیره گوشی می‌مانم و با صدای پیام سریع بازش می کنم. « خون منو خشک می کنی تو آخر دِل! در ضمن نگران نباش اونی که بلده خونمو تو شیشه کنه خودشم بلده آب روی آتیش باشه. استراحت کن به خودت فشار نیار شبت بخیر آب روی آتیشم!» https://t.me/+wW301BZ8t4syODI0 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 عاشقانه‌های قوی مردی که بعد از ۱۲ سال برگشته تا عشقش رو پس بگیره و دختری که بی نهایت موفقه و در اوجِ و تصاحبش سخت!!! و پسرمون مرد روزای سختِ و برای به‌دست آوردنش هرکاری می‌کنه!😌 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 https://t.me/+wW301BZ8t4syODI0 وقتی رویای قاصدک چاپ شده و قراره با هم ورقش بزنیم😍 با تخفیف ، امضای نویسنده ، بوکمارک اختصاصی هدیه و پلنر تابستونی فقط امروز 😎❌ @eynakkaghazi 🍒 بزن روی این آیدی و رمان محبوبت‌و سفارش بده🥹🤩😎 https://t.me/+wW301BZ8t4syODI0
Показать все...
Repost from N/a
. بیست کیلو اضافه وزن این دختره با شام و ناهار نخوردن کم نمیشه حاج خانم ! پیرزن چشم و ابرو آمد. -نگو اینجوری مادر. میشنوه ..به خدا از صبح تا شب داره هویج گاز میزنه. اینم بشنوه همونم نمیخوره . کوروش هیستریک به کتش چنگ کشید. -دردسره دیگه دردسر . میخواد بمیره بیفته رو دست من. زن از بازویش چسبید. -بیا برو یه نظر ببین زنت و قبل رفتن. بعد یه ماه اومدی. شب هم که پیشش نخوابیدی. الانم آفتاب نزده شال و کلاه کردی کجا بری؟ خدا رو خوش نمیاد. کوروش به قهقهه خندید. -بغلش بخوابم؟ حتما فردا نسخه می‌پیچی یکی هم بکارم تو شکمش. جز بدبخت کردن پسرت کار دیگه هم بلدی حاج خانم؟ این زیر دریایی رو کردی تو پاچه ی من بس نبود؟ کتایون خنده کنان از راه رسید. -مامان خبر نداره قراره واسش عروس باربی بیاری ! کوروش چشم غره رفت. -ببند دهنت و کتی! پیرزن نگران جلو آمد. -خدا مرگم بده ...چی میگه این دختر ؟ عروس تازه چیه؟ -هیچی نیست مامان. الکی حرص نخور. میخوای باز فشارت بره بالا ؟ کوروش جواب نداده دستگیره ی در پایین کشیده شد. دخترک زار و نزار و رنگ‌ پریده بود. لاغرتر از قبل هم به نظر میرسید. -میشه سر راه من و تا دو تا خیابون پایین تر ببری کوروش جان؟ -کجا به سلامتی؟ جوری وانمود می‌کرد که انگار هیچ چیز نشنیده است اما چشمان اشکی اش چیز دیگری را نشان می‌داد. -میخوام برم باشگاه ثبت نام کنم. یه مربی جدید اومده... صدای پق خنده ی کتایون حرفش را نصفه و نیمه گذاشت. -ماشین داداش من تورو نمیکشه ! بذار داداشم بره واسه تو نیسان میگیرم بری ! حرف کتایون برایش اهمیتی نداشت. خنده ی کوروش دیوانه اش کرده بود وقتی چرخید و خطاب به مادرش سری تکان داد. -عزیز به این دختره پول پول نمیدی به اسم باشگاه بره برینه تو پول ها! بشینه همین هویجش و بخوره... گفت و هنوز به در نرسیده دخترک دل شکسته صدایش را بالا گرفت. -اگه میخوای بری با اون دختره من و طلاق بده ! کوروش به طرفش چرخید . ابتدا بهت زده بود اما کم کم گوشه ی لب‌هایش به طرفین کشیده شد. -من خرجت و ندم که از گشنگی میمیری! -به تو ربطی نداره خوش غیرت! دستان کوروش مشت شد . مخالفت میکرد حماقت کرده بود. خطاب به مادرش سری تکان داد. -برمیگردم این دختره رو تو خونه نبینم حاج خانم. بفرست ور دل ننه ش سند طلاقش و میفرستم همونجا! **** -مهمون داریم حاج خانم!؟ بعد از سه سال صدای مادرش پر از شور و خنده بود. -ای وای خاک بر سرم. یالله بگو مادر. زن نامحرم اینجاست. کفش هایش را کند و در اتاق را باز کرد اما داخل نرفته کتایون با چشمان اشکی بر سر راهش ظاهر شد. -داداش نیا تو... با ابروهای بالا داده نگاهی به کتایون انداخت. -گریه کردی؟ این چه وضعیه؟ کیه مهمون عزیز؟ کتایون جواب نداده صدای آشنایی او را به اعماق خاطره ها پرتاب می‌کرد. صدای زنی که یک فرشته بود و بعد از رفتنش به خاک سیاه نشسته بود. -مزاحم آقا کوروش نمیشم حاج خانم. بی اختیار اسم دخترک را زمزمه کرد. -یغما؟ بعد به کتایون نگاهی انداخت و تکرار کرد. -یغماست؟ مهمون عزیز... لازم به جواب دادن کتایون نبود. ثانیه ای بعد زنی لاغراندام و کشیده در لباس هایی شیک و به روز با آن موهای رنگ شده در برابرش طنازی می‌کرد. -سلام! نه خبری از خجالت بود . نه تته پته هایی که بارها یغما را با آن مسخره کرده بود. اصلا انگار آن دخترک تپل رنگ و رو پریده رفته و این پری آسمانی به جایش برگشته بود. -تو ...اینجا... دخترک تابی به گردن داد. بوی یک عطر آشنا با مشام کوروش درمانده خاطره بازی می‌کرد. بعد از رفتن این زن یک آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. -حالتون خوبه کوروش خان؟ خانومتون خوبه؟ عجب این زن بلد بود از کدام نقطه داغش کند. نمی‌توانست باور کند از این که ترگل کثافت پنج ماه بعد از آن که کوروش دخترک را طلاق داد با بالا کشیدن چند تکه ملک و زمین داغش گذاشته بود، خبر نداشته باشد. -ای بابا...ببخشید فضولی کردم...ناراحت شدید؟ -اینجا ...اینجا چیکار میکنی یغما...من سه سال دنبالت ... به جای یغما کتایون جواب داد. -زنت کارت عروسیش و آورده برامون داداش! داره ازدواج میکنه... پارت بعدی اینجاست👇👇👇 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 https://t.me/+0uDOBdOAYOJjMjE0 #پارت‌واقعی‌رمان‌کپی‌ممنوع👆
Показать все...
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۴۶ پوزخندش واضح بود: سرکار خانم حوصله هیچیو نداری. بگیرم بزنمش؟ دست خودم درد نمیگیرد؟ _نه که جنابعالی دارید؟ بی حس و سرد پاسخ داد: ادعایی نکردم. سردی‌اش بر جانم‌مینشست و سرمای هوا را بیشتر میکرد نامرد. _دارید ادعا میکنید ولی. بی‌حوصله بود. عتاب‌انگیز گفت: بخواب. لجم در می‌آمد با این اخلاق تلخش. لحاف را روی خودم مرتب کردم اما جوابم چیزی نبود که دوست داشته باشد: خوابم‌نمیاد. بی رحم شد: برو بذار من بخوابم. بروم؟ زیادی عوض نشده بود؟ کی میگفت بروم که دومین بار باشد؟ لحنم حرصش را از دست نداد. اما غم هم در دلم عرض اندام کرد: میخوام دراز بکشم. _بکش. من هم تلخ شدم: بالاخره یه مریض پرستار هم لازم داره. مغرورانه گفت: من مریض نیستم ،،، صرفا مجروحم. با دلخوری و خشم ، بالشتم را زیر سرم مرتب کردم: آره ، مجروحی که خونمونو تو شیشه کرد تا به هوش بیاد.... تمسخر هم به لحنش اضافه شد: الان مثلا داری پرستاری میکنی..... تو عمرمو کم میکنی. بگیرم این موهایش را بکنم تا راحت شم. شاید هم ناخن روی پوستش بکشم... نمیدانم یک کاری که آرامم کند. زل زدم به چشمان بسته‌اش و لحنم مثل خودش شدید شد: _تو خودت بدتری..... عزرائیل بیشتر از تو رحم داره. 🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉 جاهای حساس نزدیکه نگید نگفتید 🧐 برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید: @tabhaaf
Показать все...
222😁 47👍 15🫡 8🔥 6🦄 2🤯 1🌚 1
Repost from N/a
sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
Фото недоступно
_زنم میشی یا روزگارتو‌سیاه کنم خانوم دکتر عصبی هولش دادم عقب _گمشو بیرون دیگه داری حالمو بهم میزنی _نرم میخای چیکار کنی؟ کی جرعت داره پسر حاجی و از خونه ی خودش بیرون‌کنه بغض کرده دستی به چشمام کشیدم _حق نداری از بی کسیم سواستفاده کنی عوضی _فدای بغضت بشم تو باهام‌راه بیا خودم همه کست میشم عصبی پوزخندی زدم _کور خوندی اگه فکر میکنی با مردی مثل تو‌ ازدواج کنم! لاقید شونه ای بالا انداخت و زهرکلامشو بهم تزریق کرد _لابد زنه اون مرتیکه که حتی گم گور شده میخوای بشی؟ امروز پروندش باطل شد عزیزم! https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8 https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8 مجبورم‌کرد‌‌زنش بشم‌و وارثشو به دنیا بیارم ولی من …🥺
Показать все...
1
Repost from N/a
شوهرت دیشب پیش من بود!!. این دیگر چه پیام مزخرفی بود که برایش آمده بود؟! اصلأ این شخص چه کسی بود؟! _شما؟! دقیقه ای بعد پیامک جواب را دریافت کرده و انگار جان از تنش رخت بست: _همونی که راستین از اول عاشقش بود و سرکار علیه خواستی اونو ازم بدزدی. _تارا اَم!!!. پس این دلشوره های لعنتی اش بی جا نبودند...اینکه از همان دیشب در دلش هیئت به پا شده بود. پس بلاخره تارای لعنتی زهرش را به رابطه او و شاهد ریخته بود. اما باورش نمیشد ، تا زمانی که با چشم نمی‌دید باورش نمیشد. اینکه راستینی که ادعای عاشقی اش گوش فلک را کر کرده بود بتواند به این آسانی به او خیانت کند. اویی که ذلت ها کشیده بود تا توانسته بود مرد را عاشق و شیفتهٔ خودش کند. از همین رو تنها و تنها یک کلمه برای تارا فرستاد: _آدرس... _خیابون...پلاک...واحد... ثانیه ای را معتل نکرده و به گرفتن تاکسی به طرف آدرس حرکت کرد. در میانه راه اما این تارای لعنتی بود که ویدیویی کوتاه را از دیشب خودشان برایش روانه کرد. ویدیویی که در آن لحضاتی بس جانکش ثبت شده بود. تارایی که شوهر او را صدا زده و این راستین بود که با نهایت عشق جوابش را میداد: _راستین جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود _من بیشتر عشقم...آخ که چقدر سخت گذشت این مدت کنار اون مهانِ احمق _ولش کن اون دخترهٔ آویزونو...بیا که امشبو برات می‌خوام رویاییش کنممم و این صدای راستین بود که پتک شد و بر سرش کوبانده شد: _اووووف چه شبی بشه....نمیدونی این مدت با چه بدبختی با مهان بودم... اصلاً عاشقش نبودم... _عشقمممم دیگه اسمی از اون دختر نیار که شبمون خراب میشه... و این تارا بود که با گفتن حرفش ویدیو را کات کرده بود. راستین هم الکی داشت به آن آدرس می‌رفت.... هر آنچه نیاز بود در این کلیپ دیده و فهمیده بود. چه چیز بیشتری میخواست؟! خورد شدن بیشترش را؟! همین کلیپ برای نابودی اش به اندازه کافی کفایت میکرد. دیگر نیازی به بی ارزش شدن بیشتر نبود. بود ؟! طی تصمیمی ناگهانی از راننده خواست مسیر را به سمت خانه تغییر دهد. وارد خانه شده و با سرعتی عجیب شروع به جمع کردن تمام وسایلش کرده و بعد از کم‌تر از نیم ساعت وقتی چمدانش را کنار در گذاشت ، تنها یک نامه که در همین اثنا نوشته بود ، روی میز کار راستین گذاشته و با بغضی ویران کننده از خانه ای که شاهد عشقبازی های واقعی خودش و دروغین راستین بود بیرون زد و شاید ، شاید زمانی دیگر ، در موقعیتی دیگر با آن نامرد روبه‌رو میشد.... اما حال؟!..به هیچ وجه... رفت و ندید مردی را که با خواندن آن نامه و ندیدن دخترک در کنارش ، همچون مجانین شده بود. همان هایی که تازه درک میکردند چه کسی را از دست داده اند.... همان هایی که تازه احساسات نو شکفته خود را درک کرده و لعن و نفرین را بر خودشان روا می‌دارند... که چرا؟! چرا باید انقدر دیر به خودشان می آمدند و.... اما آیا راستین میتواند امیدی به دیدار دوباره با دخترک دل آزرده داشته باشد؟! یا نه؟! https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk #فول_هیجانی⛔️♨️
Показать все...
1
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه... خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی... داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود... می‌گفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب می‌گفت بدون من اذیت میشه... و حالا میدونستم منظورش چی بوه... یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود... نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد..‌. اونور میز تو ردیف رو به رو  و با فاصله چند صندلی از من  نشستن نیکا با صدای بلند حرف میزد و می‌خندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمی‌کرد  سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟ واقعا مگه میشه؟ دستام می لرزیدن. کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟ دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم _چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟ این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت _اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم... شاهان صداش زد نیکا خندید و گفت _چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما... اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم... سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه... نمی‌دونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب  کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود با حرص فریاد میزد _زیر گوش زن من داری وز وز می‌کنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار... https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
Показать все...