15 506
Підписники
-1424 години
-667 днів
-26130 день
Архів дописів
Repost from TgId: 1440531845
_آخخخ نکن تو رو خدا برزین... سیاه بختم نکن❌
بی رحمانه لباسمو از تنم درید.
_کجا میخواستی بری هووم؟ میخواستی از دستم فرار کنی؟ میخواستی از ایران بری تا فراموشم کنی؟ پس وایسا... یه کاری میکنم که دیگه هیچ وقت فراموشم نکنی!
تنمو به تاراج برد. در دستشوییو قفل کرده بود و تو فرودگاه قصد داشت مانع رفتنم بشه.
_اییی برزین.. ولم کن..تو...
با بوسیدن لبام، مهر خاموشی بهشون زد.
_هیش... اروم بگیر و جفتک ننداز! اومدم بهت یه چیزی بگم...
اولین ضربه رو محکم زد که جیغم بلند شد. دستشو رو دهنم گذاشت و نذاشت صدام به گوش کسی برسه.
_اومدم بهت بگم دوستت دارم. دیوونتم ولی حیف که کوتاه نیومدی!
ضربه دومو محکمتر کوبید که کمرم از شدت فشارش نصف شد. به گریه افتادم و هق زدم:
_یعنی.. این همه سال که هزار تا دختر کنارت میلولیدن...
ضربه سومو زد و شیره وجودشو توم خالی کرد و خودشو بیرون کشید.
_اره من دیوث عاشقت بودم... فقط میخواستم یه بار بهم بگی دوسم داری تا دست از لجن زار زندگیم بردارم...❌🔥
دوباره نزدیک شد و این بار...
https://t.me/+MuNBg8je3pwxMzJk
https://t.me/+MuNBg8je3pwxMzJk
عاشق عشق بچگیشه🥹🫀🔥
وقتی بهش ابراز علاقه نمیکنه به هر دختری دست میزنه و هرز میپره ولی وقتی دختره میخواد از ایران بره.....🥺😭🔞🔥
73210
Repost from TgId: 1440531845
00:03
Відео недоступне
#پارت_85
_ ناله کن ...یه جوری آه بکش کل عمارت بفهمن امشب پردهتو زدم ...
خودش رو بهم مالید که چشم هام ترسید.
_ من ...من پول گرفتم که فقط براتون ناله کنم، قرار نبود بکنید توش ...
آ.لتش روی لای نازم بالا پایین کرد و با بدن عضلانیش روم خیمه زد.
_ تا دستمال خونی به اینا نشون ندم باور نمیکنن امشب کردمت!
دستم رو روی نازم گذاشتم تا مانع بشم
_ یه جایی رو ببرید ازم خون بیاد، پردهم نه ...
دستم رو پس زد و با پوزخندی بهم خیره شد
_ چیه؟ تو که خیس شدی! بکنم تو حال میکنی! پولت حلال میشه.
ملحفه رو چنگ زدم که کلفتش رو درست دم سوراخم تنظیم کرد و بی اختیار نالیدم:
_ اهههه ...همشو نکنید توش ...این برای من بزرگه!
انگشت روی تپلم کشید تا بیشتر تحریکم کنه و مردونه پچ زد:
_ نترس کوچولو، عادت میکنی! حواسم هست جر نخوری ...
https://t.me/+c4JOydrDY5tiYjJk
https://t.me/+c4JOydrDY5tiYjJk
https://t.me/+c4JOydrDY5tiYjJk
https://t.me/+c4JOydrDY5tiYjJk
https://t.me/+c4JOydrDY5tiYjJk
https://t.me/+c4JOydrDY5tiYjJk
🔥⚠️ خلاصه: لیلا دختر شیطونی که از پیشخدمت بودن، به صیغه مهام خان تبدیل میشه و مجبور میشه به زور نقش همسرش رو برای خانواده شوهرش بازی کنه و اما وقتی با زبپن درازیاش مهام خانو حرص میده اونم بگارتشو توی انباری عمارتشون ازش میگیره و هر شب ... 😱❌❌
#عاشقانه_بزرگسالان_کلکلی💦💦💦
3.30 KB
78110
Repost from TgId: 1440531845
کانال جدید معشوق دو شیخ عرب🔞💦
#part1
میخواستن منو به زور به پسرعموم بدن حاضر بودم با شیخای عرب بخوابم ولی اون نه....
دستام لرزید توی لُخت کردن خودم اما برای نجات خودم باید هرزه میشدم، هرزهی یکی از این دوتا شیخ عرب .
نگاهی به ارحام و برادرش کردم و بعد چشمامو بستم
_شما باید نجاتم بدین!
وقتی چشمامو باز کردم تو چشمای ارحام نگاه کردم و ربدوشامبر رو همون اول همونجوری که مامانم گفته بود از تنم در اوردم.
_ما..مان گفتـ..ـه
صدام میلرزید،باید بدنمو میدیدن و یکیشون قبول میکرد منو زن خودش کنه تا من با اون مرد ازدواج نکنم!!
_اگ..اگه براتون لُخت بشـ..ـم
لال شدم وقتی شیخ ارحام وشیخ اسعد تو یه حرکت سریع از روی صندلی بلند شدن و اومدن سمتم
_میدونیم حياتي
صدای اروم ارحام با نگاه ارومترش باعث شد استرسم یکم کمتر شه، اما اون حرکت سریع و بدنایی که سریع تر منو در برگرفتن باعث نشد استرسم کامل از بین بره!
چرا...چرا هردوتاشون اومدن جلو؟ چرا هردوتاشون...
در صدم ثانیه بدن نیمه لختم تو آغوش هردوتاشون پخش شد
سرمو بلند کردم و به چشمای ناخوانای ارحام نگاه کردم، قلبم ریخت، لمس و احساس دست دوتا مرد روی ممنوعه های بدنم...
ارحام جلوم بود و دستش سینه ام رو توی مشتش گرفت، چشممو بستم که تنم چسبید به بدنش و دستاش بدنمو اروم اروم لمس کرد
صدای کلفت اما ارومش همون اول باعث شد قلبم بریزه
_میتونی راز نگه دار باشی حياتي؟ به یه شرط از ازدواج با اون پسرعموی زن بازت نجات پیدا میکنی
نگاهم توی چشماش چرخید، چی داشت میگفت؟ مگه با مامان حرف نزده بود؟
به مامان گفته بودن باید بدنمو ببینن، چکم بکنن و بعد نجاتم بدن...
_چی؟
با شیطنت دستشو به بند شورتم گرفت و من گذاشتم شورتمو از تنم بکنه و لُخت توی بغلش دستمالی شم!
_باید هم با من باشی هم با برادرم!
مادرت تورو به یکیمون میده اما این راز ماعه،
اینکه باید هزمان با هردومون باشی وگرنه قبولت نمیکنیم!
حاضری با هردوتامون باشی و نجاتت بدیم؟
دودل تو چشماشون نگاه کردم و با یه تصمیم آنی لب زدم
_هردوتاتون میتونین ازم لذت ببرین ولی نجاتم بدین...
https://t.me/+jZ7TLGguJL8wZTU0
https://t.me/+jZ7TLGguJL8wZTU0
برای فرار از ازدواج با پسرعموی زن بازش به دوتا شیخ عرب با فانتزی خاص پناه میبره و مجبوره هرشب برای هردوتاشون....😱🔞💦
https://t.me/+jZ7TLGguJL8wZTU0
لینک کانال جدید، کانال قبلی بخاطر صحنه باز فیلتر شد❌👇🏻
https://t.me/+jZ7TLGguJL8wZTU0
https://t.me/+jZ7TLGguJL8wZTU0
❤ 1
1 04610
01:00
Відео недоступне
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇³
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان ð
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
22.68 MB
3 33010
Фото недоступне
💰 وام آسان و فوری 💎
🔴تعداد محدود ³'¹⁰
✅ وام فوری تا 1 میلیارد تومان
✅ سود 2 درصد
✅ شرایط آسان و سریع برای دریافت
✅ بازپرداخت تا 60 ماه
📞جهت مشاوره رایگان و کسب اطلاعات بیشتر:
✉️ پیامک نام و نام خانوادگی به سامانه 30007155
❤ 1
3 50710
00:44
Відео недоступне
👩🍳#تزئین_سالادمهمونی
مواد لازم:
کاهو
کلم بنفش
هویج
گوجه گیلاسی
کلم بروکلی
🍁🍂 @ide_luxury 🍂🍁
🕊❤️🕊
10000000_460993508932069_8507332254585715899_n.mp48.93 MB
❤ 1👍 1
2 937280
02:01
Відео недоступне
راهکار از بین بردن لک و تیرگی پوست بدون بازگشت💓
کمرنگ شدن لک و تیرگی پوست👌🏻
تاثیر گذاری حتی برروی ماه گرفتگی👌🏻
👌🏻روشن کنندگی تا ۳ درجه
👌🏻هم ضدلک هم ضدآفتاب
☎️برای دریافت تخفیف ویژه ۴۰ درصدی همین حالا وارد لینک زیر شوید📲
https://landing.saamim.com/DNkEC
https://landing.saamim.com/DNkEC
راهکار از بین بردن لک و تیرگی پوست بدون بازگشت💓
Lak Zendeh.mp46.05 MB
3 31710
💢 آهنگ جدید علی عبدالمالکی بنام تاج سر
🕹#پاپ
4_5765093107741756765.mp33.79 MB
2 73320
02:31
Відео недоступне
💣بمب لاغری سال 2025 رونمایی شد💣
هرچی دوست داری بخور و لاغر شو
🧭رسیدن به وزن دلخواه بدون ورزش و رژیم
🧭۷ الی ۱۰ کیلو کاهش وزن تنها در یکماه
🧭دارای تاییدیه وزارت بهداشت
برای دریافت اطلاعات بیشتر و بهره مندی از تخفیف استثنایی تا پایان امشب ، همین حالا روی لینک زیر کلیک کنید.📲
https://landing.saamim.com/Hnyzq
https://landing.saamim.com/Hnyzq
4.5.Jolbak-20250801134632.mp47.43 MB
3 17710
• ۱۰ شکرگزاری قدرتمند تمدن های باستانی :
1- ای خالق آسمان ها،دریچه رحمتت رو بر من بگشا که هیچ نیروی زمینی نتونه اونو ببنده.
2- ای نگهبان زمین،مرا در شکوهت پرورش بده تا از نیاز به جهان رها بشم.
3- ای روح طبیعت،بارون برکاتت رو بر سرم فرو ریز که هیچ تاریکی اونو مهار نکنه.
4- ای نور ابدی،منو در پناهت جای بده تا از هر وابستگی ازاد گردم.
5- ای ریشه های کهن،لطف بی پایان خودتو بر من ارزونی دار که هیچ مانعی اونو نگیره.
6- ای چرخه زندگی،منو در فراوانی خود غرق کن تا از خواسته های مادی بی نیاز بشم.
7- ای باد آروم بخش،دریای رحمتت رو بر من بگشای که هیچ سدی اونو نبنده.
8- ای آتش مقدس،منو در حرارت برکتت گرم کن تا از جهان بی نیاز بشم.
9- ای مادر زمین،سپاس که لطفت رو بی وقفه بر من نازل میکنی که هیچکس اونو قطع نکنه.
10- ای ستاره های راهنما،منو در نور هدایتت قرار بده تا از هر نیاز زمینی رها گردم.
👌 5
2 407210
Repost from TgId: 1440531845
#پارت11
_تا وقتی زنم میاد وقت داری خونه رو برق بندازی
بعدش گورت و گم میکنی و میری تو انباری نمیخوام زنم قیافه تو ببینه
-بعدش اجازه میدی بچمو ببینم؟
هر کاری که گفتی انجام دادم
اینقدر بی رحم نباش
-اون بچه قرار نیست بفهمه تو مادرشی
باید به سایه بگه مامان
برای اون مرد پول یه دیس کبابی که از دستم افتاده بود پول خورد به حساب میاومد اما مجبورم کرده بود همه ش رو از روی زمین بخورم تا هدر نره
سطل پراز کف رو آوردم و شروع کردم به تمیز کردن کف آشپزخونه، تو خونه خودم مجبور بودم کار کنم تا اجازه بده بچمو ببینم
از خستگی و کمر درد میمردم. از صبح داشتم کف پذیرایی و هال رو میسابیدم،
با صدای در سمتش یه نگاهی انداختم دیدم قباد و هووم دست تو دست هم اومدن
رومو برگردوندم و به کارم ادامه دادم. سایه اومد اشپزخونه و برای خودش آب البالو ریخت
موقع رفتن از قصد درست تو جایی که پاک کرده بودم لیوان و کج کرد و اب البالو ریخت. از حرص داشتم دیوونه از گوشم دود بلند میشد. از جام بلند شدم و بهش توپیدم:
-مگه نمیبینی تازه تمیز کردم؟
کوری یا خودت و زدی به کوری
با ارامش گفت:
_اخ ببخشید دستم لرزید
راستی تو هال ورودی هم یه ذره لکه ی رد پا همراه گِل هست
آخه میدونی داره بارون میاد باغچه هم گل شده
دیگه آمپر چسبوندم و سطل اب رو برداشتم و برعکسش کردم روی سرش و هرچی آب کثیف بود ریخت رو لباس و سرو صورتش.
سطل رو از سرش دراورد و جیغ کشید:
-قباد ببین این هرزه باهامچکار کرد
بیرونش کن دیگه نمیخوام بچه رو ببینه
دوییدم سمت اتاق بچه و خواستم درو ببندم که قباد...
https://t.me/+-iWPi1WsZ9syYTdk
https://t.me/+-iWPi1WsZ9syYTdk
https://t.me/+-iWPi1WsZ9syYTdk
.https://t.me/+-iWPi1WsZ9syYTdk
وواااییی ببیا ببین دختر بیچاره رو چجوری کتک میزنه چون سطل آب و کف ریخت رو سر هووش
#ازدواج_اجباری
82600
Repost from TgId: 1440531845
اشاره ای به میترا کردم و گفتم : این چرا لباس تنشه؟ لختش کن
چشمی گفت و تند تند مشغول در آوردن لباسای دخترکی شد که هنوزم تقلا میکرد
با دیدن تن سفیدش و لای پای صورتیش کل بدنم نبض گرفت.
با پوزخندی نزدیکش شدم و انگشتمو از رون پاش تا بالا کشیدم که به خودش لرزید و جیغ زد :
-ولم کن چیکار میکنی عوضی؟ کمک.... یکی به دادم برسه....
دستمو محکم روی لاپاش چنگ زدم که به گریه و التماس افتاد
رو به میترا گفتم : ببند حلقشو. جیغ جیغش رو مخمه
خواست دخترک رو رها کنه که گفتم : اول دست و پاشو ببند به تخت در نره
خم شدم روی تنش و کمرشو گرفتم. دندونامو روی سینش کشیدم که ناله کرد
میترا رو مخاطب قرار دادم و گفتم : دختر فراریه؟
طناب رو به پای دخترک گره زد و گفت : نه آقا. شوهرش دیشب توی مهمونی حراجش کرده بود. فقط در ازای صد تومن
مردونمو به بهشتش فشار دادم و گفتم : این از یه چاه نفت بیشتر میتونه درآمد داشته باشه. چرا صد تومن؟
دهن دختر رو با پارچه ی مشکی بست و توضیح داد : گفته این هرزه کوچولو ارضاش نمیکنه. اصلا نمیذاشته بهش دست بزنه. اونم معتاده و لنگ دوزار. چک رو بهش دادم و دختره رو گرفتم
انگشتمو لای پاش کشیدم که بی صدا ناله کرد.
-یعنی این الان #باکره اس؟
میترا سری به تایید تکون داد که گفتم : خودم افتتاحش میکنم. اموزششم با خودم. این گربه ی چموش باید حالا حالا ها سالارمو راضی کنه
زیپ شلوارمو باز کردم و به ضرب کوبیدم بهش که با تمام وجودش جیغ خفه ای کشید.
نیش خندی زدم و ادامه دادم.
اونقدر تنگ بود که به سالارم فشار میاورد و لذتمو چند برابر میکرد
-سینه هاشو بمال میترا
میترا دست به کار شد و گفت : از عروسک جدیدتون راضی هستین اقا؟
سر تکون دادم
-اسمشو میذارم طلا... شب و روز این معدن طلا رو استخراج میکنم...
خم شدم و کنار گوشش گفتم :
اینجا بهشته و تو یه حوری! باید بیست و چهار ساعت لنگات واسم هوا باشه وگرنه پرتت میکنم زیر یه لشکر نگهبان گرسنه که از خداشونه انقد یه هرزه ی کوچولو رو بکنن تا جون بده.
تهشم ته باغ چالش کنن و آب از آب تکون نخوره. فهمیدی؟؟
نگاه خمارش خیس از اشک بود
ضربهی محکمی بهش زدم و تکرار کردم : فهمیدی یا جور دیگه ای بهت حالی کنم طلا کوچولو؟؟
سر تکون داد که نیشخندی زدم و گفتم : دیره! میترا اون دیلدو رو بده من. دختر کوچولوی جدید عمارت س.ک.س خشن دوست داره.... ❌💦💦
https://t.me/+J1Efw3ScTpFhM2E0
https://t.me/+J1Efw3ScTpFhM2E0
https://t.me/+J1Efw3ScTpFhM2E0
شوهر معتاد و قماربازش اونو میفروشه به یه فاحشه خونه و حالا باید سی روز تحت آموزش باشه تا بتونه توی هر پوزیشنی آدما رو ارضا کنه!
🔥آموزش جنسی در غالب رمان🔥
حاوی صحنه های باز و بدون سانسور ❌
محدودیت سنی رعایت بشه 🔞
84900
Repost from TgId: 1440531845
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود!
متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد!
بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم:
- وای وای چه دختر خوشگلیه
صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید:
- پسره!
نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم:
- خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی
احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟
پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره
هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟
هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی میکردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید!
ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد:
- آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد:
- من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود
- پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.
هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین
از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان
لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت:
- بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم
و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا.
تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم.
شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد:
- چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست
آقا جون هم صداش بالا رفت:
-تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمیده بفهم
نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد:
- با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید
اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه
هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت:
- کلاس چندمی؟
از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم:
- سال آخرم دیگه
سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید.
سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد
و من با چشم های درشت شده وا رفتم
-چی؟ چی میگید؟
اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید
مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونهی هاکان بودم...
با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق میگردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمیتونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری میکنی؟ هاکان کجا رفتی اه
صدای جیغش در خانه میپیچید و نفسش میرفت و میآمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد:
- ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن
روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت.
با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم.
چشمامو بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار میکنی؟
با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه
پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟
بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید:
- منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن!
و...
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
1 09810
Repost from TgId: 1440531845
یقه تاپم رو پایین میده و با دیدن کبودی های رو سینه هام اخمی میکنه...گوشه تاپ رو گرفته و بالا میده، با زانو زدن مقابلم میپرسه
_چرا نگفتی شوهر حرومیت کتکت میزنه؟ حتما باید بیام از زیر مشت و لگدش بکشمت بیرون؟
اشک های گوشه چشممو پاک میکنم
_چون کسی نبود که کمکم کنه...
دستی روی رون لختم میکشه و با دلگرمی میگه
_ولی من بودم شمیم، من همیشه برای تو بودم...چرا به من چیزی نگفتی؟
نفس لرزونی میگیرم و خیره به چشم های عزیزش لب میزنم
_مگه نمیدونی من واسه چی شوهر کردم؟ یعنی به زور شوهرم دادن...
سری به نفی تکون میده
_نه شمیم، من وقتی برگشتم دیدم خونه نیستی و ننه گفت که شوهرت دادن!
بغض پس حنجره ام سنگینی میکنه و به حرف میام
_ننه فهمیده بود دوستم داری، فهمیده بود دوستت دارم...به بابا و عمو گفت یه فصل کتکم زدن و تا به خودم بیام بی سر و صدا شوهرم دادن
خشک شده میپرسه
_بابا کتکت زد؟
فین فینی میکنم
_میگفت از خیابون پیدام کرده و سر سفرش بهم نون داده که تهش پسر مومنشو از راه به در کنم...گفت هرزه هستم و بیشتر از این نمیخواد توی خونش باشم و ردم کرد که برم...
چنگی به رون لختم میزنه میغره
_تو اینا رو الان باید به من بگی شمیم؟ وقتی از اون حرومزاده بچه سقط کردی؟
https://t.me/+COMKd4Loecc5ZDU0
https://t.me/+COMKd4Loecc5ZDU0
چون برادر ناتنی و مذهبی دختره دوستش داشته به زور به یه معتاد میدنش و موقعی که شوهرش داشته کتکش میزده پسره از راه رسیده و عشق سابقش و نجات میده و میشنوه که دلیل ازدواجش این بوده که...❌😱😢
1 42700
#پارت_۴۴۷
➖دشمن عزیز
توی وضعیت اسفناک و حتی خنده دادی قرار داشتم.
با موهای شلخته،چشمهای قرمز شده از بیخوابی،صورت پف کرده ودرحالی که روبدوشامبر بلندی روی لباس خواب کوتاهم پوشیده بودم گیج و سردرگم توی آشپزخونه می چرخیدم تا محل وسیله هارو پیدا کنم و اون مابین تقریبا چند مرتبه عین پشه ی مشت خورده هیچ گیج و ویج به این وسیله و اون وسیله میخوردم.
پدرام با نگاهی سراسر تاسف به منی که آماتوری و ناشی بودن در انجام همچین کارهایی، از سروروممیبارید وارد آشپزخونه شد.
روی میز یه قالب پنیر و یه تیکه نون و ظرف پراز گردو گداشته بودم که بخوره و بره و منو به حال خودم ول کنه و حتی سربسته و تند تند برای زودتر رسوندن خودم به تخت گفت:
-خب اینم صبحونه! خدافظ...
همینکه از کنارش رد شدم با بدخلقی گفت:
-وایسا ببینم...خب اینم صبحونه؟یه تیکه پنیر و یه تیکه نون و یه طرف گردو پوست نکنده گداشتی رو میز و دِ برو که رفتی!؟
توقف کردم و با همون قیافه ی درب و داغون که عینهو بغض یا کریم شده بود پرسیدم:
-گیر نده دیگه پدرام...همینو بخور و برو!
کاملا چرخید سمتم تا اون نگاه نافذ اما سختگیرش رو واضحتر ببینم.
به نظر همون آدم تلخ دیشب بود.
حتی تلخ تر...
دستش رو بالا آورد و حین تکون دادن انگشت اشاره اش ،گفت:
-خوب گوشاتو وا کن ببین چی بهت میگم مارال علیمردان...اولا که بار اول و آخرت باشه اینجوری بامن صحبت میکنی دوما صبحونه مهمترین وعده ی غذایی منه که باید کاملا مفصل و مقوی باشه و دقیقا شامل تمام اون چیزایی میشه که از شدت تنبلی و گشادی هیچکدوم روی میز نذاشتی!
حالا برگرد و همه رو آماده کن بعلاوه ی آماده کردن چایی و پوست کندن این گردوها .
بجنب...من کار دارم!
چشمهامو بستم و برای چند لحظه به صورت کوتاه و گذری خودم رو خونه یپدرم تصور کردم.
خونه ای که توش تا لنگ طهر میخوابیدم و تنها زحمتی که میکشیدم خوردن بود و خوابیدم!
آره...
توی همون خونه من دقیقا تا به همین حد رفاه داشتم اما حالا..حالا یه دیوث کله سحر صبح عروسی بیدارم میکرد تا واسش میز صبحونه شاهانه بچینم!
نفس عمیقی کشیدم و با باز کردن چشمهام برگشتم سمت یخچال تا مابقی وسایل رو بیرون بیارم درحالی که تمام وجودم برای کمی خواب له له میزد!
هرازگاهی مظلومانه نگاهش میکردم تا دلش واسم بسوزه ولی اون با بیتفاوت ترین حالت ممکن فقط صبحونه اش رو میخورد.
چایی ای که آماده کردم و البته به لطفش انگشتم رو هم سوزونده بودم روی میز گذاشتم و بعد هم همون انگشت سوخته شده رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-پدرام...ببین..انگشتم سوخت!
چینی به دماغش داد و آشکارا گفت:
" به درک ! کوه غرور و ادعایی ولی بلد نیستی بی دردسر یه چایی درست کنی!"
چون این حرفهای تلخ رو شنیدم با دلخوری دستمو پس کشیدم و سبد گردو رو برداشتم تا براش پوست بکنم.
من چرا باخودم به ابن نتیجه رسیده بودم ممکنه دلش واسم بسوزه !؟
🍉تخفيف ويژه شب يــلدا رمان دوست برادرم🍉
🍉۳ سال جلوتر از چنل اصلي🫦
🍉فاقد تبليغات آزار دهنده
تا اخر هفته فرصت داريد ViP رمان دوست برادرم رو به جای ۱۰۰ تومن با مبلغ استثنائي ۸۰ تومن خريداري كنيد🎉
🍉براي دريافت شماره كارت و استفاده از تخفيف تكرار نشدني به مدت محدود⬇️
@Laxtury_admin
تو vip پارت ۸۵۰ هستیم قشنگام😘😘😘😘
طرفدارای دشمن عزیز هم میتونن رمان کامل دشمن عزیز رو که ۶۳۱ پارته به جای قیمت ۱۵۰ تومن به قیمت ۷۰ تومن بخرن😍😍😍☺️☺️☺️☺️
❤ 45👍 8😭 7🤩 2
3 04970
01:00
Відео недоступне
🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد ☃️2
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔 @ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
22.68 MB
3 30810
شش اصل آرامش برای شما عزیزان
۱.به کسی که به شما اهمیت نمیده اهمیت ندید
۲.به خلایق هر چه لایق باور داشته باش
۳.توقعت رو از دیگران به صفر برسون
۴.هرکسی رو نتونستی با سکوت ادب کنی بشین و صبر کن تا روزگار ادبش کنه
۵.هر انسانی به اندازه سطح شعور و شخصیت خودش میتونه ارزش تو رو تشخیص بده
۶.هر کسی ک ارزش تو رو ندونست راهت رو ازش جدا کن و اگر امکانش نبود در ذهنت کم رنگش کن
❤ 5
3 058200
Repost from TgId: 1440531845
پرورشگاهسکـ🔞ـس💦
#part1
-هـــــــــــــییییع...
- هیششش نترس کوچولو...
با برخورد نفس هاش روی شونه و گردن لختم نفسم حبس شد و از طرفی بخاطر لخت بودنم معذب شدم و همین که خواستم تکونی بخودم بدم.
دستش روی ممه های کوچولوی تخم مرغیم نشست و با حس انگشتای بزرگ و داغش روی ممه هام، نگاه ترسان و معذبم به پایین و روی دستش ثابت موند.
قلبم توی دهنم میزد و انگار لال شده باشم که نمیتونستم نه حرفی بزنم نه تکونی بخورم .
- کوچیکن قد تخم مرغ ولی همین که شل و ول نیستن و سفتن خیلی خوبه!
گفت و با فشردن دستش روی ممه هام منو به تن خودش کوبید و چسبیده شدم روی تنش که کو*نم دقیقا روی خشتکش نشست و تعجبم بیشتر شد که انگار روی یه سنگ نشسته باشم.
اون یکی دستش رو از روی بازوم نوازش وار کشید و روی شکمم آورد و همزمان با اون یکی دستش که ممه هام گرفته بود، نوک یکی از ممه هام گرفت و فشرد که از دردش اخمام درهم شد و لبم رو گزیدم.
نفس های داغش توی گردنم میخورد و با نشستن زبونش روی گردنم دستش رو از روی نافم پایین تر کشوند و روی کلوچهی تپل و بی موم نشست.
- هوووووووم بوی شکلات میدی، عین تنت که شکلاتیه و عجیب خوردنی به نظر میرسی و دلم میخواد مزه ی این تن شکلاتی رو بچشم!
- آق...آقا...
-هیششش...حین لمس تن شکلاتیت دوسندارم حرفی بزنی! میدونم این چیزا رو نمیدونی ولی خودم یادت میدم که واسم ناله کنی...
گفت و با فشردن لپ بالای کلوچهام، آه ریزی از لبم ناخواسته در اومد.
نمیدونستم چم شده و چرا تنم یهو داغ شد و نفسام تندتند ولی با وجود ترس و وحشت که توی قلبم ریخته شده بود اما از این لمس خوشم اومد .
انگشتاش رو روی خصوصی ترین نقطه دقیقا روی لبه های کلوچهام گذاشت و شروع به مالیدن کرد که یهو احساس کردم خودم رو خیس کردم و بغض آلود با صدای گرفته و خس خس نفسام لب زدم.
- بب...ببخشید ...آقا...بخ...بخدا نمیخواسم.. دستتون کثیف...کنم...ببخشید...میش...
- آروم کوچولوی شکلاتی... کثیف نشده، کلوچه ی تپل شکلاتیت به انگشتای من عکس العمل نشون داده و سریع رضایت خودش اعلام کرده...
گفت و لیسی به گردنم زد و با صدای پر از خش و گرفته ای لب به گوشم چسبوند که تنم مورمور شد پچ زد.
- بعد از شام میای توی اتاقم، اگه نیای بد میشه واست کوچولوی شکلاتی...
گفت و دوباره انگشتش رو وسط کلوچه ی تپلم کشید و یهو نوک ممه هام گرفت و کشیدکه همزمان یه قطره اشک از چشمم روی گونه ام افتاد.
دست زیر چونه ام زد و سرم رو بالا گرفت از پشت لایه ی اشک خیره ی چشمای شب رنگش شدم و ترسم بیشتر شد که پاهام چفت کرد و و دستامم بهم گره زدم که مثلا ممه هام قایم کنم ولی اون که دیده بود.
ابرویی بالا برد و سر به سمتم خم کرد و با پوزخندی گفت:
- قراره از این به بعد کلی بهمون خوش بگذره کوچولو ..
گفت و دستش پشت کمرم نشست و منو به عقب خم کرد که با ترس افتادن سریع بازوهاش چنگ زدم.
با حس زبون خیس و داغش روی ممه هام و به ندون گرفتن نوک یکیشون و مکیدنش دوباره آهی کشیدم و بازم همون حس داغی و خیسی بین پام به سراغم اومد که خودش انگار از حالات چهره ام که چشم بسته بودم و لب گزیدم و رون های تپلم رو بهم فشردم فهمیدم که سیلی روی رونم کوبید و با بردن دستش وسط پام و رسوندن انگشتاش روی کلوچه ام ،محکم تر نوک ممه ام و بعد کل ممه ام رو به دهن گرفت و مکید که یهو...🔞😈❌
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
https://t.me/+DV0dcPV-dERlZjZk
❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌🔞❌
دخترکوچولوی پرورشگاهیش رو به اتاق خودش میبره و هرشب کلوچه ی تنگ و صورتیش رو جـــ🔞ـــر میده و...😈🔞
#فولهاتممنوعهههههههسسکـــــــــیوآبدار💦🔞
#محدودیتسنــــــــــــــــــی❌🔞
71820
Repost from TgId: 1440531845
00:03
Відео недоступне
پــرّنـــســســ🍒🇭 🇴 🇹 🔥
#part_2
بند تاپ صورتیشو یکم کشیدم پایین سینه های کوچولوش بیرون افتادن...👙
_داداشی چی شده؟ چرا می می هام نگاه میکنی؟
_عشق داداش تو دراز بکش رو تخت چشماتم ببند میخوام یه بازی هیجانی بکنیم!
با دراز کشیدن ماریانا خم شدم زبونم رو دوره سینه اش کشیدم لرزی کرد و چشماش رو باز کرد...
_اخ داداشی نکن قلقلکم میاد..
_خوشگلم تو فقط چشماتو ببند.
خم شدم سینه اشو مک بزنم چون بچه بود نمیتونستم بیشتر پیش برم آروم داخل دهنم بردم مکش زدم...🫧😋
_داداشی جون می می های منم شیر دارند؟
_اره قشنگم خیلی خوشمزه آن!
_پس چرا من به عروسکام میمی دادنی #شیر نمیاد؟ هر چی فشار میدم هیچی نمیاد.🍼🥺
دستی به موهاش کشیدم و توی بغلم خوابوندمش.
-بازم دوست داری؟
سرش رو تکون داد و خمار بهم چشم دوخت.
سرم رو جلو بردم و سینشو..💧🍒🔥
https://t.me/+YHSAZJSTsyRlYjI0
https://t.me/+YHSAZJSTsyRlYjI0
https://t.me/+YHSAZJSTsyRlYjI0
با خواهر ناتنی کوچولوش رابطهی پنهونی داره🔞💯
پارت رمانشه❌👆 نبود لف بده❌🙏
0.41 KB
64010
Repost from TgId: 1440531845
_ماه دخت سریع لخت کن و گمشو دا.گی روی تخت
با فریادش ترسیده رو کاناپه تو خودم جمع شدم.
و ناباور به زن هرزهای که از اتاق مشترکمون بیرون اومد، چشم دوختم و اشک ریختم.
_آرش خان این پول که کمه
_هر.زه اینقدر گشاد بودی که حتی ارض.ام نکردی حالا طلبکاری!
همینم از سرت زیاده برو بیرون از خونم
با صدای باز و بسته شدن در، سالن خونه تو سکوت مطلقی فرو رفت.
هیچ وقت فکر نمیکردم شوهرم که عاشقانه میپرستیدم تو خونم و جلوی چشمام بهم خیانت کنه اونم به خاطر تهمت برادرش
_هوی مگه با تو نبودم!
_تو تختی که یه زن دیگه برات لنگ بالا داده نمیام
عصبی چنگی به موهاش زد و با قامت و هیکل بلندش سمتم خیز برداشت.
بازوم و محکم تو مشتش فشرد و به اجبار بلندم کرد.
_اوکی لیاقت اون اتاق و تخت رو نداری همینجا میکنمت
دستش سمت کش شلوارم رفت که محکم تخت سینهی ستبرش کوبیدم و ازش فاصله گرفتم.
_بهم دست نزن عوضی
تو که ازم متنفری، تو که کار هر شبت شده هرزه آوردن تو این خونه و خیانت بهم
برو یکی دیگه رو بیار ارض.ات کنه
نگاه نافذش به خون نشسته و رگ گردنش از خشم و عصبانیت متورم شده بود.
_خیانت خیلی عذاب آوره مگه نه!
فقط اون روزی که زیر برادرم از لذت به خودت میپیچیدی، مگه خیانت بهم نبود هاااا!
با درد پلک بستم.
لعنت به برادر و خانوادهی بی رحمش لعنت
_به خدا قسم به هر کی میپرستی و قبولش داری قسم
تهمته دروغه آرش
_اگه دروغه برادرم از کجا فهمیده روی سینهت خصوصی ترین جای بدنت ماه گرفتگی داری!
سر پایین انداخته سکوت کردم.
حرفی برای ثابت کردن خودم نداشتم، حتی اون روزی که زندگیمون رو خراب کرد و از جای ماه گرفتگی که تا حالا فقط آرش شوهرم دیده بود، گفت خودم شوکه شدم.
_بیا جوابی براش نداری چون خودت و وا دادی بهش
چیه مال اون کلفت و بزرگ تر بود و بیشتر لای پات حال میکرد!
از این حرف ها شرم داشتم و تنها کارم اشک ریختن بود.
_کاش باورم میکردی کاش قد عشقمون بهم اعتماد داشتی!
یهو با دو قدم محکم به کمرم چنگ زد و تاپم تو تنم جر داد.
_طلاقت نمیدم
بسه هر چی هر.زه آوردم از امشب به بعد تنها کارت سرویس دادن به زیر شکممه
گاز محکمی از سینه های درشتم و روی ماه گرفتگیم گرفت و با وحشیگری شلوارم از پام بیرون کشید.
_دیگه خبری از ناز و نوازش و معاشقه نیست
فقط جیغ و ناله هاتو وقتی خشک و خونی زیرم جر میخوری میخوام.
اسپک محکمی به پشتم زد و به اجبار داگیم کرد.
جسم نحیفم حبس آغوش گندهش بود و تقلا هام برای فرار کردن از دستش هیچ هیچ بود.
_ولم کن نمیخوامت
التماست میکنم ولم کن آرش
_پشتت هنوز دست نخوردست یا داداشم گشادش کرده!
گشاد باشه امشب تا صبح جوری جلو و عقب و یکی میکنم که کارت به بیمارستان بکشه
خودش پشتم تنظیم کرد و خشک خشک بهم کوبید و...
https://t.me/+WBu4HshTaNpjNzQ0
https://t.me/+WBu4HshTaNpjNzQ0
https://t.me/+WBu4HshTaNpjNzQ0
❌️من ماه دختم
دختری که یه زندگی عاشقانه با همسرم داشتم و خیلی خوشبخت بودیم.
ولی مخالفت خانوادش همیشه منو اذیت میکرد تا اینکه یه روز برادرش از جای ماهگرفتیگم گفت و جلوی شوهرم بهم انگ خیانت زد و حالا آرش به دنبال انتقام گرفتن ازم بود و شب و روز با رابطه های خشن عذابم میداد تا اینکه...😱💔🔞
❤ 1
77610

