آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Відкрити в Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Показати більше2025 рік у цифрах

21 872
Підписники
-1024 години
+587 днів
Немає даних30 день
Архів дописів
Repost from N/a
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره...
ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟
صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود.
دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود
- با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟
صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند.
یعنی آن قدر بد زده بود!
روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد
- زده که زده... زنشه اختیار دارشه... میخواست زبونشو نگه داره کتک نخوره!
شیما کفری به سمت مادرش چرخید
- مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟
چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟
داداشم دوسش داره...
خدیجه خانوم طغیان کرد
- نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه!
مگه نه صدرا؟
بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟
نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند.
- داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه.
خودم اینجام.
شیما پوزخند زنان جلو رفت
- چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟
مگه انتقامتون تموم نشد؟
داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش...
شیما راست می گفت.
او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود.
همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود!
با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد
- اصلا فهمیدی درداشو داداش؟
وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟
جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود
- شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟
امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟
چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟
غرشش بالاخره بلند شد
- ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه...
مامان توام برو!
خدیجه خانوم با اکراه بلند شد
- توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی...
این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره!
از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه
صدرا کلافه مشت هایش را فشرد
می فرستاد.
اگر لیلی حالش خوب میشد میفرستاد و تمام می کرد این انتقام را...
انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود...
با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت
- آقا! کجا نمی تونین برین تو!
عصبی مقابل پرستار ایستاد
- زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟
پرستار متاسف سر تکان داد
- شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا...
با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد
- چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟
پرستار متعجب نگاهش کرد
- وا آقا مگه نمیگی زنته؟
کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین...
مات شده سرجایش ایستاده بود.
کمرش؟
مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟
یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود...
- یعنی چی؟ کمرش...
پرستار پشت چشمی نازک کرد
- والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده.. همه بدنش کبوده...
شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد...
صدرا بی نفس وارد اتاق شد
آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟
پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد
https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
Repost from N/a
- مامان میگه یا عاقم میکنه یا طلاقت بدم.
نم بارون روی موهاش نشسته بود، کنارش نشستم و جعبه غذام رو باز کردم.
کیف دانشگاهم رو اون ور گذاشتم.
- تصمیمت چیه؟
عاق بشی یا طلاقم بدی.
موهاش با باد تکون خورد و استخون فک جذابش دل برد از من، مثل همیشه.
صدای داد و فریاد و فش میشنیدم.
از عمارتی که مثل عروس با تخت طلا اومدم توش و حالا مثل یه تاپاله میخواستن پرتم کنن بیرون.
دانا اما، شوهرم بود ولی صوری.
صوری که بین خودمون بود. نه محبتی، نه زناشویی. صرفا یه تخت و یه دیوار از بالشت.
شونه بالا انداخت و سیگار توی دستش رو بوسید.
- نمیدونم.
- من یا مادرت؟ جوابش آسونه. مادرت دیگه.
با لودگی گفتم ولی مطمئنم بوی قلب سوختم رو حس کرد.
کج شد و نگاهش به لقمه های نون و پنیر توی ظرفم افتاد.
- عین بچه دبستانیا میری دانشگاه.
بغض کردم و اون لقمه ب تو دهن خودم رو برد. جای لب هام رو گاز زد.
داشت عذاب میکشید، شونه های مردونش زیر بار سنگین له شدن. باری که من بودم.
حماقتی که خودم کردم.
- مادرت رو انتخاب کن دانا. با رضایت اون زنت نشدم و توام هیچ وقت دوسم نداشتی.
چشم های مشکی رنگش روم ثابت شد.
- تو چی؟ دوسم داشتی؟
لبم به خنده باز شد ولی توی چشمم اشک بود.
مشتی به شونش زدم.
- داش منیا، معلومه دوست دارم. رفیق منی، شریک غم منی.
- و حالا این شریک غم میخواد تورو ببره دادگاه و طلاقت بده.
چشمکی بهش زدم.
- مهریه ام رو میبرم ازت، شاید اگه پسر خوبی هم بودی بهت تخفیف بدم و گاهی وقتا ناهار دعوتت کنم.
سرش رو پایین انداخت.
غمگین بود، انتخاب بین من و مادرش واسش سخت بود.
یک طرف زنی بود که شیرش داده و اون طرف دختری بود که نسبت بهش ادای دین داشت.
غیرت و شرافتش اجازه نمیداد منو ول کنه.
با ملایمت نزدیکش شدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- نترس. واسم یه خونه بگیر یه واحد اپارتمان. من جام امنه. نگران چی هستی؟
- نگران این که تاحالا یک بار هم نتونستم بغلت کنم و بخوابم.
با بهت نگاهش کردم که لب هام داغ شد، یه بوسه با بارون.
- ببخشید خانوم. ببخشید رفیق همیشگی.
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
❌مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
Repost from N/a
- لعنتی ولم کن!
فاصلهمان بیش از اندازه نزدیک بود. میلرزم، بیتوجه به اعتراضم مرا به اتاق مهمان انتهای راهرو میبرد. بلافاصله در را پشت سرش قفل میکند.
به خاطر ضعف و کوتاه آمدن در مقابلش کلافهام، چرا داد نزدم. الآن دیگر همه میدانند به خواست او بین ما جدایی اتفاق افتاده است.
تا جایی که امکان دارد، ناخنهایم را کف دستانم فرو میبرم و دندانهایم را روی هم میسایم تا اشکم ادامهدار نشود. نگاهش نمیکنم. میل دارم هرچه زودتر از آن فضای بستهی سرد و پردرد بیرون بروم.
میغرد:
- چی میگفت؟ چیکارت داشت؟
- به توچه؟ وکیل وصیمی؟
یا خدا، چرا این شکلی شد؟ مرا میان دیوار و هیکل ورزیدهاش گیر میاندازد.
- دنیا این چند وقت به قدر کافی هرکی از راه رسیده ریده تو اعصابم حداقل تو یکی نذار اون روم بالا بیاد.
دو دستم را به قفسهی سینهاش میفشرم تا فاصله بگیرد ولی هرچه بیشتر تلاش میکردم کمتر تکان میخورد.
صدای فرناز از بیرون میآمد که او را صدا میزد.
- دنبالتون میگردن جناب!
- خفهشو دنیا!
نمیدانم چه در من دید که حس کرده بود، صدایم را بالا میبرم. در یک اقدام غافلگیرانه، با یک دست جلوی دهانم را گرفت و با آن یکی دستش مرا در آغوشش جا داد.
با یادآوری روزهای خوشی که با شیطنت سر به سرم میگذاشت، بلافاصله اشکهای گرمم دستش را خیس میکند.
چانهاش را روی سرم میگذارد و با دست آزادش نوازشم میکند.
- گریه نکن دنیام، بیشتر از این گند نزن به حالم.... تو این خراب شده باید خیلی مراقب خودت باشی!
دستش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بلند میکند. نگاه نگرانش روی صورتم میچرخد.
- شنیدی چی گفتم؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان میدهم. دستش را از چانهام جدا میکند و سمت چپ سینهاش میگذارد.
-هر اتفاقیم بیفته همیشه اینجایی!
بغض چند روزهام به آنی میترکد.
- فربد، من میترسم...
انگار در پی بهانهای برای به آغوش کشیدنم بود. دستان مردانهاش حریصانه دورم میپیچد.
- نترس عزیزم، هیچ اتفاقی نمیفته!
دلم فقط او را میخواست.
- میشه نری؟ ازت هیچی نمیخوام فقط تنهام نذار!
سرم را میبوسد و مرا بیشتر به خودش میفشرد. تپش تند قلب و جا به جایی سیبک گلویش را حس میکنم.
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
#پارتواقعیرمان_کپیممنوع
#همونپارتایاولرمانه
#ششمینکارنویسنده
❌❌یه عاشقانهی ناب و جدید، معمایی و راز آلود، مهیج، ششمین کار موفق نویسندهی معروف به خوش قولی تو پارت گذاری منظم....
اطلاعات در مورد فایلها موجود نویسنده 📝
سونامی ( عاشقانه معمایی) ۶۰ تومن
خلاصه:
وفا تک دختر رضا رستگار در آخرین تماسی که از سمت پدرش دارد با این سوال مواجه میشود که"_ وفا تو کلید خونه رو به کسی دادی؟"
و با جواب منفی وفا روبرو میشود.
چند ساعت بعد وقتی وفا به خانه برمیگردد با صحنهای روبرو میشود که دنیای کوچکش را زیر و رو میکند و این شروع داستانی است که در باور وفا هم نمیگنجید....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
نیمرخ(عاشقانه خانوادگی )۶۰ تومن
خلاصه:
با ورود یک دختر بچهی کارآموز به آموزشگاه مسیر زندگی شیوا عوض میشه. آن هم در حالیکه در مورد پدر این بچه شایعاتی در اینمورد وجود دارم که سام شمس هیچ وقت ازدواج نکرده است...
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
ایمان بیاور(عاشقانه اجتماعی) ۳۰ تومن
خلاصه:
ایمان بیاور داستان زندگی سه پسر مجرده که با هم همخونه هستند. برملا شدن رازهای زندگی یکی از پسرها به نام ایمان نظم روابط زندگی این پسرها رو بهم میزنه
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
تابیکرانها ها(عاشقانه خانوادگی ) ۳۰ تومن
خلاصه: داستان زندگی پسریه که از خانواده طرد شده. زندگی مجردی مسیحا پر از خط قرمزهای رد شده است. اما همه چیز تا همیشه به همین شکل ادامه پیدا نمیکنه
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
۶۰۳۷ ۹۹۷۵ ۹۵۴۹ ۲۴۴۹
۶۰۳۷ ۹۹۸۲ ۴۱۰۷ ۹۳۱۷
عادله حسین
@ancheh_khoban1403
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ضمنا بچه هایی که هر چهار اثر رو با هم سفارش بدن به جای ۱۸۰ تومن ۱۴۰ تومن واریز کنن ❤
#پست_صد_و_نود_و_شش
روفرشی را روی سکوی سیمانی پهن میکنم و چهار زانو روی آن مینشینم.
ظرف کتلت را از ساک پلاستیکی غذا در میآورم و نگاهی به محتویات آن میاندازم. کتلتهایی که مامان برای نهارم گذاشته بود. نهار من و سارا. مدتها بود که هر غذایی برای من میگذاشت برای سارا هم میگذاشت. اعتقاد داشت که زن حامله نباید دلش برای چیزی برود.
اما زن حاملهی مذکور بیسلیقهتر از این حرفها بود. صبح با دیدن ظرف غذا ذوق کرده بود که "وای مامانت چی گذاشته؟"
و بعد از گرفتن جواب چهره درهم کشیده بود که "اَه. اسم کتلتو تا اطلاعثانوی پیش من نیار."
از جوابش کرک و پرم ریخته بود که تا همین چند ماه پیش باید از دست دَلهگیهایش کتلتهای سرخ شده را در هفت تا سوراخ قایم میکردیم.
"هانا تو رو خدا من میرم بیرون. سریع بخور و جمعش کن، ظرفشم بشور. بعدشم تو رو خدا یهکمم لا پنجره رو باز بذار بوش بره."
"گمشو بابایی" نثار سارای ملتمس کرده بودم. همین مانده بود که من داخل سوئیت او بنشینم و او با آن خیک گندهاش بیرون در سرما. از سوئیتش بیرون زده و در همان حال گفته بودم "تو شرت به ما نرسه، خیر ازت نخواستیم."
و حالا خودم مانده بودم و کتلتها. حوصله لقمههای کوچک را ندارم. همین است که دو کتلت را بین نان لواش نصف نشده قرار میدهم و ساندویچ میکنم.
لقمهی اولم که فرو میرود من را به این نتیجه میرساند که حاملگی و ویار چیز مزخرفی است.
گاز بعدی را بزرگتر میزنم و نگاهم را به اطراف میدهم. گلخانه خالی از کارگرهاست. به عادت تمام این روزهای سرد برای تایم ناهار همه در گوشهی باغ آتشی به پا کرده و ناهارشان را دور هم میخوردند.
صدای زنگ گلخانه باعث میشود که تصور کنم حسین از بازار برگشته است. صدای "معروف" کارگر زبر و زرنگ اتباع را برای باز کردن در میشنوم.
به تعداد کتلتهای باقیمانده نگاه میکنم و به اینکه کاش ویار لامصب سارا حداقل اجازه میداد چند دانه از کتلتها را برای حسین بگذارم.
معروف در فاصلهای که خیلی هم از گلخانه دور نیست کسی را مخاطب قرار میدهد "خانم مهندس در گلخانه گلها نان چاشت میخورَه"
نمیدانم چه کسی با من کار داشت اما به لهجهی معروف لبخند میزنم. کتابی حرف زدنش را دوست دارم.
همین دیروز بود که اعتراض مامان به حرف زدن مورددار من و دوقلوها بلند شده و غر زده بود "به خدا که بچههای من نصف معروفم نیستن."
صدای باز شدن در چوبی نایلونی گلخانه باعث میشود که برای دیدن مخاطب معروف در جایم نود درجه بچرخم.
امیرعلی فرجاد که در مسیر دیدم قرار میگیرد اولین چیزی که به ذهنم میرسید این است که از آخرین دیدارمان یک هفته گذشته است.
#عادله_حسینی
#آنچه_خوبان_همه_دارند
#پست_صد_و_نود_و_پنج
خیلی هم بیراه نبود. من از معین دلخور بودم. خیلی هم زیاد دلخور بودم. این دلخوری میتوانست پر توقعای باشد اما به هر حال با من بود. معین خودش سالها من و هدیه را به این عادت داده بود که بتوانیم بدون چون و چرا روی بودنش حساب باز کنیم. چند سالی بود که خاله با حساسیتهایش روی من تمام تلاشش را کرده بود که این عادت را از سر من بیاندازد. شاید صد در صد موفق نشده بود اما بیتردید روی کیفیت رابطه من و معین تأثیر گذاشته بود.
به سراغ کشوی لباسهای زیرم میروم. در حال پوشیدنش میپرسم:
-جلوی مامان که چیزی نگفت؟
لحنش متعجب است:
-هانا داریم در مورد معین حرف میزنیما. میدونی که حواسش جمعتر از این حرفاست.
یک "میدونمِ" زمزمهوار جوابم به اوست. و بلافاصله به سناریویی فکر میکنم که برای پیچاندن معین بابت تماس دیشبم و بعد پاسخگو نبودنم جواب باشد.
رها رشته افکارم را با هیجانش پاره میکند:
-حالا اینا رو ول کن. بگو ببینم شهاب برای به غلط کردن افتادن پیام نداده؟
رها نمیخواست باور کند که این تو بمیری آن تو بمیری نیست. که تمام شده است. نه فقط از سمت من، از طرف هردویمان.
-گوشیمو هنوز چک نکردم. برو بیرون میخوام حولهمو بردارم.
تقریباً از روی تختش به سمت تخت من شیرجه میزند:
-بردار بابا کی نگات میکنه. من میخوام گوشیتو چک کنم. شرط میبندم شهاب تمام دیشبو دنبال این بوده که غلط کردمو با کدوم "غ" مینویسن.
اصرار رها برای حفظ این رابطه را نمیفهمم. ظاهراً قصد نداشت از پافشاریاش در مورد جنتلمن بودن شهاب دست بردارد. شاید هم تصور میکرد حال من به اندازهی روزهای اول همچنان با این آدم خوب است.
سکوتی که در اتاق حکم فرما میشود با پرت کردن حوله روی صندلی از سمت من شکسته میشود.
در حال بستن قزنِ لباس زیرم هستم که صدای دلخور رها را میشنوم:
-هیچی. مرتیکهی بیلیاقت بعد از اون رفتار دیشبش چرا هیچی نفرستاده؟ یعنی یه ذره هم ترس از دست دادنتو نداره؟
در سکوتم کارم را تمام میکنم. قطعاً که از نظر شهاب دختری که به جای اصالت فقط ویترین دارد حتی ارزش ترسیدن و از دست دادن را ندارد چه برسد به عذرخواهی کردن.
شاید هم من باید عذرخواهی میکردم البته که نه از او. از خودم بابت آدمشناس نبودنم و بابت دقایقی که هدر رفته بود.
سردم است ولی با این همه تن نیمه برهنهام را از داخل آینه تماشا میکنم. صدای مردانهای با آرامش من را متهم میکند "شاید اشکال از انتخابای توئه."
-عه هانا از طرف امیرعلی فرجاد پیام داری. صبر کن بخونم.
از داخل آینه اینبار به رها نگاه میکنم. امیرعلی فرجاد! این آدم دلیلی بود که فقط نیمی از دیشب را به شهاب فکر کنم. بخشی از شب بیداریام به فکر کردن به او گذشته بود و در نهایت به همان شکل خوابم برده بود.
رها بدون آنکه نیازی به اجازه گرفتن از من داشته باشد پیام را باز میکند:
-چه عجیب... نوشته "دختر فوقالعاده صبحت بخیر."
****
#عادله_حسینی
#عادله_حسینی
#پست_صد_و_نود_و_چهار
گره حوله را سفت میکنم و از حمام بیرون میزنم. خیسی حوله باعث میشود که صورتم درهم جمع شود. حوله حداقل در این اتاق جز وسایل شخصی به حساب نمیآمد و با رها مشترک از آن استفاده میکردیم. خیسی چندشآور حوله خبر از این دارد که رها قبل از من دوش گرفته است.
دو شاخه بخاری کوچک برقی را به برق میزنم و به نارنجی شدن لولههای سفید خیره میشوم. اتاق ما لوله بخاری ندارد. قبض سرسامآور برق هم باعث میشود که از این وسیله با احتیاط استفاده کنیم.
درِ اتاق بدون در زدن باز میشود و سر من را به آن سمت میچرخاند. رها نگاهی به سر تا پایم میاندازد:
-عه توام دوش گرفتی؟
-با اجازهی شما البته... ببینم نباید وقتی از حوله استفاده میکنی بذاریش نزدیک بخاری هال که خشک بشه؟
بیخیال خودش را روی تختش میاندازد و صدای قیژ قیژ آن را در میآورد. به پهلو میشود و یک دستش را ستون سرش میکند:
-علم غیب داشتم که دیروز دوش گرفتی امروزم میگیری؟ داستان چیه تعداد دوش گرفتنهات تصاعدی بالا رفته؟
نگاه میگیرم و دستهایم را روی بخاری میگیرم. دوش گرفتنم فلسفه خاصی نداشت. فقط انگار فضایی مثل حمام جای بهتری برای فکر کردن بود. آن هم وقتی که فکر کردنهای دیشبت هیچ نتیجهی آرامشبخشی نداشته است.
بیتوجه به سکوت من انگار که یاد چیز مهمی افتاده باشد با هیجان میپرسد:
-میگم هانا...
بدون آنکه وقت کنم بپرسم "چی" خودش ادامه میدهد:
-با معین قهرید؟
با سرعت نگاهش میکنم:
-قهر؟ اینجا کودکستانه؟
متفکر میشود:
-آخه صبح زود پاشده اومده اینجا اونم با قیافهی گرفته. همین که اومد هم، سراغ تو رو گرفت... بهش گفتم خوابی، بیدارت کنم پاچمو میگیری گفت بیدارش کن به اون مرحله رسید من کنترلش میکنم.
خندهام میگیرد و نگاه میگیرم:
-قهر نیستیم. پیگیر اینه که چرا دیروز تماس و پیاماشو جواب ندادم. اونم بعد اون زنگ عجلهای.
طبق قانون همیشگیمان رها دیشب مجبورم کرده بود که ماجرای آن چند ساعتِ رفتن با شهاب و برگشتن با امیرعلی را برایش بگویم. گفته بودم البته به اختصار. و آن قسمتهای مختصر شده بیشتر به لحظات بودنم با امیرعلی برمیگشت.
-پس بگو چرا بهم ریخته. فکر میکنه جواب ندادنای تو به خاطر دلخوریته.
#عادله_حسینی
#آنچه_خوبان_همه_دارند
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
رمان داریم اونم نسخهیچاپی که مهمون کتابخونهتون بشه، با آپشنهای باورنکردنی و امضایمخصوصنویسنده با اسم خودتون...😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین😎
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
رمان داریم اونم نسخهیچاپی که مهمون کتابخونهتون بشه، با آپشنهای باورنکردنی و امضایمخصوصنویسنده با اسم خودتون...😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین😎
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
-اون بی شرفی که توی صورتم نگاه میکنه باهات خوش و بش می کنه میدونه تو زن منی؟
نگاهش می کنم، چشمهایش سرخ شده است و میتوانم ببینم فک منقبض شده اش چطور خشمش را نشان می دهد. فقط نگاهش میکنم، مگر وقتی من جان میدادم نگاهم نکرد؟ با مشت به دیوار می کوبد، همانطور که ایستاده ام می لرزم:
-میدونه تو ناموس منی و برات دم تکون میده
بی تفاوت با لبخند میگویم:
-ما فقط همکاریم!
می خواهم بروم که دستش چفت دستم می شود:
-کامینه منو با صبرم به چالش نکش!
نیشخندی میزنم، دستش بیشتر دور دستم چفت می شود و بی حوصله می گویم:
-از مرد بودن و مردونگی و غیرت فقط ادعاشو داری! بعدشم ما فقط روی کاغذ زن و شوهریم!
جلوتر می آید، به صورتم خیره می شود:
-می خوای مردونگی رو رسما نشونت بدم؟
انالیا دوست خوب من وازنویسنده های ۹۸یاست با کلی کتاب چاپی ،امروزهم لینک رمان جدیدش که کلی غوغا کرده بهتون پیشنهاد می کنم،رمان شرط سنی داره لطفا رعایت کنید😉☺️👇https://t.me/+t4d-ISADUMA5NmQ8
Repost from N/a
- عاشق مردی شدی که همه میگن عموته، این رسوایی نیست ؟
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
اسمش محمد بود. یه مرد جذاب و سرد که از همون نوجوونی دلم براش رفت.
درست چهارده سالم بود که یه روز موهامو نوازش کرد و گفت:
- دوست دارم عروسم شبیه تو باشه.
اون جمله شروع عشق ممنوعه ام به مردی بود که همه میگفتن عموته.
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
محمد عموی من نبود ، اون برادر مردی بود که فرزند خونده اش بودم و هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم.
تنها چیزی که از دنیا میخواستم همون مرد بود و رسیدن به وصال غیرممکنش.
سالها صبر کردم تا بزرگ بشم و حسمو بهش اعتراف کنم. می خواستم مال من بشه.
اما ناگهان خبر دادن که داره عروسی میکنه. با یه دختر که از من خیلی خوشگل تر بود و محمد عاشقش بود.
دنیا رو سرم خراب شد و همراه با پسرخاله ام یزدان راهی خونه مادریم شدم.
کلی تلاش کردم تا فراموشش کنم و به محبت های یزدانی که دوستم داشت عادت کرده بودم.
تا اینکه یک روز خبر رسید که پناه با یه مرد دیگه ده روز مونده به عروسی فرار کرده.
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
این خبر زندگیم رو دگرگون کرد و باعث شد اون عشق قدیمی شعله بشه.
نتونستم از پس احساسم بربیام و روز نامزدیم یزدان رو ترک کردم و اون رو شکستم.
برگشتم پیش محمد تا عاشقش کنم، اما نمیدونستم که اون یه مرد خشن و بداخلاق شده که هیچ زنی رو نمیخواد.
نمیدونستم که یزدان میخواد ازم انتقام بگیره و محمد دنبال پناه رفته تا اونو بیاره.
اونم وقتیکه یه شب که مست بود باهاش بودم و حس میکردم حاملهام...
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
باید چی کار میکردم؟
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
رمان پیشنهادی با یه قلم قوی و روون که نفس همه رو بند آورده و اینروزا حسابی ترکونده🪷🔥
Repost from N/a
راز دختری که به جرم قتل همسرش اردلان نامدار به قصاص محکوم می شود. و حالا ارسلان نامدار برادر مقتول برای نجات راز از اعدام تنها یک راه جلوی پای او می گذارد. شرطی که ریشه در گذشته دارد. گذشته ای مملو از سو تفاهم ها...عشق و .....ترس از چوبه دار باعث شد به مرد مقابلم التماس کنم: _ ارسلان. خواهش میکنم رضایت بده.من بمیرمم زن دوم و صوری تو نمیشم! با سنگ دلی تمام خیره به چشمان من حرف و اول آخرش را زد: _حالا کی گفته صوریه؟! اگه بخوای زنده بمونی باید با من ازدواج کنی! وجودم از این اجبار یخ زد: _ این ازدواج صوری یه روزی لو میره.اونوقت بی آبرو می شیم.نکن...با آبروی من و خودت بازی نکن لعنتی....تو برادر شوهر منی. با خشم و غضب گردن جلو کشید و از لای دندان های روی هم کیپ شده اش غرید: _قرار نیست کسی از این ازدواج واقعی چیزی بفهمه! تو میشی زن پنهونی من! البته اگه بخوای زنده بمونی!
برادر شوهر متاهلش که زن و بچه هم داره بهش پیشنهاد ازدواج میده 😱https://t.me/+p3hvJs1s50FlOGY0 https://t.me/+p3hvJs1s50FlOGY0 https://t.me/+p3hvJs1s50FlOGY0
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
-به شرفم قسم اگه حامله بشی آخرینباری که بهت دست میزنم
بغض میکنم و او دست به سمت دکمههای پیراهنش میبرد و باز میکند.شرم دارم از تن برهنه عضلانیش.وقتی دست به سمت لباسم میآورد دستش را میگیرم:
-چته ؟ مگه نمیدونی واسه چی اینجایی ؟
چرا میدانستم ولی کاش به رویم نمیآورد
لبهایم میلرزد.کاش لال نبودم.دستم را پس میزند او هم بغض دارد:
-فکر میکنی منم میخوام ؟
لباس از تنم سر میخورد؛فقط دستانم را بند تنم میکنم ولی او هیچ حسی ندارد:
-زن من یکی دیگهاس...نفسم بند یک دیگهاس
خوشبحال زنش همان زنی که توانایی وضع حمل نداشت و بیمار بود ، با فشاری که به تنم میآورد روی تخت میافتم.حرفهایش دلم را بیشتر میشکاند:
-تو فقط زن من شدی واسه بچه...واسه وارث...
نه خبری از ملایمت بود نه بوسه نه تب تند تن خواستن یک مرد فقط سکوت بود پشت سکوت
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
رمانی که این روزها بدجور با قصهی جذابش غوغا کرده از دست ندید😍🥹
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
عمارتی که خاطراتم را دزدید؛ شاید هم خاطراتمان...
خانوادهای که عشق را با سوظن عوض کردند و رازی را بر گردنم انداختند که سنگینیش نه یک زندگی که چندین بنیان را از پا درآورد.
این داستان عمارت خسروشاهیست، داستان سایههایی که نه روی دیوار که روی روح انسان میافتند و هر کس که جرات نزدیک شدن به آنها را داشته باشد بیآنکه خود بخواهد اسیر این سایهها میشود؛ سایهها همیشه در تاریکی به کمین نشستهاند...
رنج سایهها روایتی جذاب از کشف حقیقتی مدفون شده...✨⌛🌫
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.22 KB
Repost from N/a
توی کوچه تاریک کارگاه قدم میزدم که یکدفعه سرمای فلزِ تیزی رو پشت کمرم حس کردم. نفس توی سینهم حبس شد و ناخودآگاه نالهای از گلوم پرید.
ـ صدات دربیاد، تیزی رو تا ته فرو میکنم.
صدا خشدار و تهدیدآمیز بود. فشار سرد چاقو روی پهلویم بیشتر شد.
ـ برو جلو ... سوار اون ماشین شو!
فقط سر تکون دادم. سالها تنهایی، یادم داده بود که با این جور آدما کلکل نکنم و فقط فکر راه فرار باشم.
صدای درگیری از پشت سرم بلند شد. اما برگشتم به عقب مساوی شد با رفتن چاقو به پهلوم.
نفسم برید و چشمهام پر از درد شد، ولی تصویر ناجیام واضح بود...
با ضربهای سریع، مرد مهاجم رو نقش زمین کرد. با نفسهای سنگین خم شد تا دستش رو دور کمرم حلقه کنه اما با آخرین قدرتی که داشتم، زمزمه کردم:
ـ به من دست نزن... تو نامحرمی...
با پوزخند و لحن خاصی کنار گوشم لب زد
ـ حواست نیست؟ صیغهمون ده ساله بود... هنوز هفت روز و چهارده ساعت و بیست دقیقهش مونده... و تو زن منی!
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
داستان عشقی قدیمی که بعد از سالها جدایی همدیگرو میبینن و حالا پسر داستان میخواد دل دلبرش رو بدست بیاره....
Repost from N/a
آزاد جهان آرا پسر پر قدرت مالک هولدینگ سرمایه گذاری و توسعه ی بین المللی جهان آرا ، که یه عوضی و عیاش بلندآوازه است که توی یکی از گندکاریهاش با یه وکیل تازه کار با ارزوهای بزرگ روبرو میشه که مثل بقیه ی آدمهای اطرافش نیست و براش خوب و بد و حق و ناحق تعریف شده است ؛
پرونده اول با پیروزی آزاد تموم میشه ولی این تازه شروع کار سوگندی هست که سوگند پیروزی خورده و برای برد همه ی تلاشش رو میکنه حتی ......
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
شاهکار دیگری از نگار.ق
-با آزاد رابطه داشتي؟
زود گفت:
-نه! تو هم باورشون كردي؟
-من قضاوتت نميكنم سارا.
دروغ ميگفتم. قضاوت ميكردم...
مخالفت كرد:
-نه سوگند من شوهر دارم. منتظرم كارام جور شه برم. اصلا روم نميشه بهش بگم چه پاپوشی برام درست كردن.
-من رفتم هولدينگ. همه تاييد كردن رابطه رو.
گريهاش تشديد شد:
-همه دروغ ميگن سوگند. همه ميترسن كارشونو از دست بدن! همه...
نفسي به زور گرفت و گفت:
-من كتك خوردم سوگند. دو تا شكستگي داشتم. به حد وحشتناكي كتك خوردم. حقم نيست كه شلاق هم روش بخورم چون اونا قدرت دارن... من... من خواستم اون مرتيكهي پدر سگو سر جاش بنشونم! نه اينكه اون ول بچرخه و من برم زير شلاق.
-مدرك دارن سارا.
جيغ زد:
-مدركي نيست! به خدا نيست. هيچ پيامي، عكسي، هيچي سوگند... هيچي!
-قاضي مداركشونو قبول كرد. من هيچي دستم نيست سارا، هيچي...
-نميشهههه! تو به من قول برد دادي! تو به من گفتي خوب كردم شكايت كردم. تو گفتي نميترسي سوگند...
مثل خودش صدا بلند كردم:
-ولي ترسيدم سارا! واسه تو ترسيدم! اون وكيل عوضيشون گفت اگه ادامه بدم اون قدر چنتهاشون پره كه حكمت ميشه اعدام، میفهمي؟ ميفهمي تو اين مملكت جزاي زن شوهرداري كه زنا ميكنه چيه؟
ترسيده با رنگ پريده نگاهم كرد:
-اعدام؟
-آره، اعدام... اون وقت كاراتم جور شه ديگه به شوهرت نمیرسي! بايد بري زندان تا تاريخ خلاصيتو مشخص كنن سارا! ميگي چيكار كنم؟ انگشت كنم تو لونهي زنبور؟ من كه تمومم، من كه نابودم! من كه ديگه هيچي از حرفهام نموند، ولي تو چي؟ ميخواي بميري ؟
-من زنا نكردم سوگند... مدرك ندارن به خدا.
-كاش با قسم حل ميشد... قاضي قسم من و تو براش مهم نيست!
-آزاد يه اشغال ولگرده! يه حروم زادهي عوضي. چرا هيچ بلايي نبايد سرش بياد؟
واقعا چرا؟ دنيا بي رحم بود... من ميخواستم به دنيا عدل بدم اما نشد... نذاشتن!
سارا هاي هاي گريه ميكرد و من مثل يه انگل فقط گريه كردنش رو تماشا ميكردم.
دختري كه احتمالا تا چند وقته ديگه دعا میكرد كاش زخمهاي تنش همون كتكهايي بود كه آزاد زده بود، نه رد ضربههاي وحشتناك شلاق!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشمبه رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
