کانال انشا
Відкрити в Telegram
📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚 💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙 📊 درخواست انشا : @enshaa_bot
Показати більше2025 рік у цифрах

28 868
Підписники
-2924 години
-2517 днів
-87730 день
Архів дописів
📚 #مثل_نویسی درمورد : بار کج به منزل نمی رسد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
"عجله داشت.باید هرچه سریع تر اجناس را به دست صاحبانشان می رساند وگرنه ضرر هنگفتی را متحمل میشد.تنبلی کرده بود و در این یک هفته بارها را روانه نکرده بود و حالا مجبور بود در این زمان کم،کارهایش را انجام دهد.
بازرگان بود و از آن ور آب جنس می آورد؛پارچه،لباس،کفش،و به این ور آبی ها می فروخت.همه او را می شناختند.حتی از شهرهای اطراف هم،می آمدند پیش او و از کالاهایش می خریدند؛زیرا هم اجناس با کیفیتی داشت و هم مقدار کم تری رویشان می کشید.
یک هفته پیش،چند نفر از شهرهای مجاور،نزدش آمده بودند و سفارش کالا داده بودند.اما پشت گوش انداخته بود،تا همین دیروز که پیکی برایش نامه آورد،از طرف همان چند مرد.گفته بودند اگر فردا کالاهایمان به دستمان نرسد،باید به فکر یک مشتری جدید باشی و حالا او بود که به هول و ولا افتاده بود.یک گاری کرایه کرده بود و داشت با سرعت هرچه تمام تر بارش می کرد.آنقدر عجله داشت که نمی دید دارد بارها را کج می چیند.وقتی فهمید که دیپر دیر شده بود و اگر میخواست از اول شروع کند،زمان را از دست میداد.پس به کارش ادامه داد.
خوشبختانه کار به سرعت به پایان رسید و او به موقع گاری را روانه ساخت و خود با آرامش روی متکایش لم داد و به سودی که عایدش می شد،می اندیشید که متوجه نشد چه زمانی خواب،مهمان چشم هایش شد.وقتی بیدار شد،شب شده بود،دیگر مطمئن بود که بارها به دست صاحبانشان رسیده اند،اما زهی خیال باطل.
از آنجا که بار کج به منزل نمی رسد،بار این بازرگان پر آوازه نیز به منزل نرسید.داشت برای شام آماده می شد که برایش خبر آوردند،در بین راه گاری چپ شده و تمام سرمایه اش به باد رفته است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 15❤ 4👎 1
📚 #انشا درمورد : #دریا 🌊
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بوی خوش ساحل در مشامم پیچید . پاهایم را نرم نرمک ، بر ماسه های سرد حرکت دادم . آرام آرام قدم زدم تا از حرات پاهایم داغ واز شرم و خجالت خیس شوند .
حس مبهمی داشتم . آرامشی عجیب ، شانه های خسته ام را در آغوش کشیده بود . پلک هایم را بر هم نهادم ؛ صدای برخورد دستان سهمگینش با صخره ها و سنگ های ریز و درشت ، گوشم را نوازش میکرد . قلب بی قرارم ، برای صخره ی صبور تپید . لشکر بی رحم اشک از هر سو بر چشمانم هجوم آوردند . صخره ها به مرگ تدریجی خود ادامه میدادند و من ، گوی های درخشان اشکم را ، برای دل عاشقشان پایین میریختم .
صخره ها هم ، همچون من عاشق بودند . عاشق زیبایی و عظمتش ، و آرامش و لطافتش ! خوب یا بد ، زشت یا زیبا ، بزرگ یا کوچک با هر ظاهریا باطنی دوستش داشتند . اگرچه سرانجام در این راه جان خواهند داد ؛ اما با نگاهی شیدا به دریا می نگریستند و با استقامت ، در برابر مشت های زهرآگینش ، صبوری خرج میکردند .
آنقدر در موسیقی آرامش بخش دریا فرو رفته بودم ، که از زمان غافل شدم . چشمانم را که باز کردم ، دریا غرق در سکوت ، پیش رویم بود . انگار دلش برای صخره سوخته بود که دیگر نمی خروشید . او به حرمت عشق صخره ، قفل خاموشی بر دستان قدرتمندش زده بود و خود را از حس پرواز منع کرده بود . او حال آرام بود ، همچون دل من که دیگر بی تابی وصال را نمی کرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 15❤ 1👏 1
📚 #انشا درمورد : فصل #بهار
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بهار از راه می رسد و باز در این دل غوغایی برپا می شود . بهار می آید و زمین بیدار می شود . بهار می آید و می رود ماه سپند . بهار نرم نرمک با لبخندی دلبرانه از راه می رسد . بهار می آید و طنین دل انگیز بهاری اش به گوش می رسد . طنینی از جنس لطافت ، زیبایی ، تازگی ، زندگی و عشق .
بهار می آید و آفتاب با حرارت دلنشین خود به زمین جانی دوباره می بخشد . شب های بهاری قرص ماه شب چهارده در دل آسمان تاریک و بی ابر می درخشد ، درآن هنگام ماه شب چهارده در آسمان پادشاهی و نورافشانی خواهد کرد .
وقت ، وقت بیداری بهار است . بهار بیدار می شود و بنفشه پیشتازجعد عنبر بوی خود را در اختیار مشتاقان بهار می گذارد . اما گل ها همچنان در خواب نوشین اند. بهاری که زیبایی را با خود خواهد آورد و همه را از خواب زمستانی خود بیدار می کند و دست نوازش بر روی زمین خواهد کشید و به آنها تازگی و طراوت خواهد بخشید . آن شب زمستانی که قرار است صبح بهاری اش پدیدار شود ، آن شب به درازای شب یلداست . بهار می آید و مانند دختر بچه ای جامه چیندار سبز و گل دار خود را بر روی زمین پهن می کند .
آن روز وقت بخشیدن است . وقت ، وقت عاشق شدن است ، عاشق حضرت دوست شدن.
تمام فروردین را کوچه به کوچه به دنبالت می گردم تا تو را از این بهار عاشقانه عیدی بگیرم . خوشا آن که عاشق شود . عاشق تو ای معبود زیبایی ها .
در آن روز شکوفه های بهاری چشم باز می کنند و طنین دلنشین بهاری را می شنوند . در آن بهار زیر شکوفه های باران خورده و آسمان بیقرار قدم زدن زیباست و ناگهانی یک فنجان چای بهار نارنج خوردن لذت بخش است .
بیا ای بهار جان ها که این دل بیقرار است .
چه خوش گفت حافظ شیرازی :
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد آر مدد خواهی چراغ دل بر افروزی
کاش همه این تازگی را تجربه کنند حتی در رفتار و کردار .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 5
📚 #خاطره_نویسی درمورد : مهر ماه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به نام خدا
باران آرام آرام می بارد و بر زمین نقش می بندد ،زمین قطره های اشک آسمان را در دل خود جای میددهد، عطر خوش خاک باران خورده فضا را پر کرده است.
برگ های زرد و نارنجی نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کند سبزه با آواز باد می رقصد صدای خش خش برگ ها گوش
را نوازش می دهد.
به اطرافم نگاه کردم، سکوتی مبهم آمیز فضا را فرا گرفته بود!
عجیب است که بوی ماه مهر از شهریور می آید!
غمناک است نه صدای هیاهو کو دکان در کوچه پس کوچه شهر به گوش میرسد و نه دیگر میتوان طعم لبو ی داغ را با دستان یخ زده چشید.
دیگر نمیشود رفتگر زحمت کش و مهربان را به یک فنجان چای داغ دعوت کرد
یا به دستان مادر زحمتکش بوسه زد اما یادمان باشد که پایان شب سیاه سفید است گرچه شب سیاه و تاریک است اما قطعا در پی هر شبی روزی وجود دارد و خورشید دوباره طلوع میکند به شرط این که خورشید ایمان در دل ما بد رخشد
زندگی شیرین است با تمام سختی ها وآسانی هایش ،اشک ها و اه هایش ،غم ها و شادی هایش.......
در زندگی گاه باید تاخت با سر نوشت گاه باید ساخت
در زندگی گاه نمیتوان فریاد کشید گاه حتی نمیتوان آه کشید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 8🔥 2
📚 #انشا درمورد : #قلم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
گاه نرم نرمک راه می رود بی هیچ عجله ای در پیاده رویی سفید رنگ
و رد کفش های گِلی اش را یک به یک جا می گذارد،گاهی هم سراسیمه و
سرگردان بدو می رود تا به مقصد برسد .
قلم، رد پاهایش گاه یک داستان عاشقانه است با پایانی تلخ شاید هم شیرین و گاه شعری با ملودی از جنس باران.
گاه با آن چنان لطافتی آرام آرام و موذیانه ممنوعه هایی را فریاد میزند که
فقط در افکار گنجانده می شود و هرگز با زبان آدمی قابل بیان نیست .
قلم، خود اگرچه بی صداست ، اما زبانی برای نویسنده است کسی که
افکار و اندیشه های خود را آزادانه بر بالین کاغذ می نویسد ، بی هیچ هراسی
و کاغذ همچون فرزندی است که این پند و رمز را در خود محفوظ می دارد.
قلم، زبانی خاموش و یاور همیشگی دست هایمان.
روشن است آنگاه که دیده و خوانده می شود ، پر از فریاد است،
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 11
📚 انشای #جانشین_سازی در مورد : گنجشک و مترسک
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ با خمیازه ای کوتاه بیدار شدم، وقتی چشم گشودم برقی که از سفیدی برفی که بر زمین نشسته بود به چشمم خورد و باعث شد که چند لحظه ای چشمانم را ببندم؛وقتی چشمانم را باز کردم باورم نميشد که آن همه گندم از بین رفته باشد و زمین پیراهنی از جنس برف پوشیده باشد، در همين حین یار همیشگی من از درون کلاهم بیرون آمد اما انگار هنوز خوابش می آمد.
گفتم:صبح زیبای زمستونیت بخیر گنجشک کوچولو، گنجشک خمیازه ای طولانی کشید و گفت:سلام و یکهو عطسه ای کرد و به درون کلاه افتاد.
وقتی باز از کلاه درآمد نم اشکی در چشمانش دیدم ک دلم گرفت گفتم:چیشده؟!
گفت:بچه هام گرسنن نمیدونم توی این برف چ جوری براشون غذاپیدا کنم
کمی فکر کردم که یکهو جرقه ای به ذهنم زد.
یاد کشاورز پیر افتادم که همیشه به کبوترها و گنجشک ها و پرنده های دیگه کمک میکرد به گنجشک کوچولو گفتم:اون درخت رو میبینی به سختی تونست ببینه و گفت:خب دیدم ولی درخت که چیزی برای خوردن نداره تا برای بچه هام بیارم، گفتم:نه پشت اون درخت خونه ی کشاورز مهربونه میتونی بری و به شیشه ی پنجره ی اتاقش بزنی اون وقت که خودش میفهمه غذا میخای و بهت غذا میده.
اما گنجشک نميتونشت پرواز کنه به سختی بال گشود و به طرف خونه ی کشاورز رفت و با خوشحالی وصف نشدنی برگشت گفتم:چیشد؟! بهت غذا داد؟... به طرف کلاه رفت و غذاهایی که تو دهنشون بود رو به بچه هاش داد. با خوشحالی یه نفس راحتی کشیدم و دوباره به خواب زمستونی رفتم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 23❤ 6👎 2
📚 #انشا درمورد : گنجشک
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چه هوای سردی است. تازه آسمان می خواهد روشن شوداما هنوز گرگ و میش است. فکر کنم ساعت چهار صبح باشد. باید از جای خود بلند شوم و به دنبال غذا بروم. پرهایم را می گشایم و مرتبشان می کنم. وقتش شده. دیگر باید بروم و به سوی آسمان پرواز کنم .هوا دیگر روشن شده است . بر فراز آسمان چرخی می زنم در حالی که دارم با چشمانم به دنبال غذا می گردم . انسان هایی را می بینم که سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند. وای!!! باز هم شکارچی تفنگش را برداشته و به آسمان نگاه می کند. سریع مسیرم را عوض می کنم و به سوی نانوایی می روم. نانوا آدم خوبی است.د یری است که از خوان بی دریغش بهره می برم. هر دفعه جلوی مغازه اش رفتم با مهربانی از دور برایم نان می اندازد. به مغازه رسیدم. تازه نانوایی را باز کرده و تنور نانوایی را روشن کرده بود. نشستم. از پشت شیشه نانوایی مرا دید. یک تکه نان از کیسه ای که نان های اضافی را در آن می ریزد برداشت و خردش کرد. سپس از دور برایم پرت کرد. مثل همیشه. نگاهش کردم و سری برایش تکان دادم. بسم الله الرحمن الرحیم. چند تکه نان را خوردم. خدایا شکرت. تشنه ام شده. در این نزدیکی رودخانه ای است. دوباره نانوا را نگاه می کنم و سری برایش تکان می دهم. پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم.
صدای تیر می آید.بسیار صدای مهیب و دلخراشی است. انگار باز هم شکارچی بی رحم جانوری را شکار کرده. گناه ما چیست که باید توسط انسان ها شکار شویم؟! سریع در بین شاخه های درختی نشستم و خودم را پنهان کردم. هنوز تشنه ام است اما می ترسم پرواز کنم. چاره ای نیست باید به رودخانه بروم. در نزدیکی زمین پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم. واقعا پرواز در نزدیکی زمین چقدر سخت است. از بین درخت ها،سنگ ها،خانه ها و تیر برق ها گذشتم و بالاخره به رودخانه رسیدم. گوشه آب جسد پرنده ای افتاده بود. به آرامی به نزدیکی جسد رفتم. وای!!! دوستم است. این چه شانسی است. از قرار معلوم آن شکارچی بی رحم دوستم را کشته. خدا بیامرزدش. با ناراحتی از رودخانه آب می نوشم. هوا روشن شد. با این ناراحتی دیگر حوصله ای برای پرواز ندارم. به لانه ام بر می گردم. چه روز بدی. چه می شد انسان ها زبان ما پرنده ها را می فهمیدند؟ اگر این اتفاق می افتاد به شکارچی می گفتم: اگر کسی دوستت را می کشت چه احساسی داشتی؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 10❤ 3
🛜 #درخواست های انشای خود را به ما بفرستید .
🔥 27❤ 10👎 3
💯درخواست انشا💯
📚 #انشا به روش جان بخشی به اشیا درمورد : مترسک
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کاه های زرد و خشک سرتاسر مزرعه را پوشانده بود.درختانی که تنه ی شان سوخته بود و برگ های زرد و نیمه سوخته که از درختان آویزان بودند فضایی ترسناک و مرده را به مزرعه هدیه داده بود.فضای مرده ی مزرعه عجیب با باد تند و سردی که می آمد همسو شده بود.
تنها بود،تنها تر از تنها.باد تند و سردی که می آمد مترسک را به رقص در آورده بود ولی رقصی بود که نمی توانست از جایش تکان بخورد و فقط لباس های پاره پوره اش با نسیم سرد همسو و هم مسیر شده بود.حتی رقصش هم از روی شادی نبود.رقص او تمام حس غریبانگی او را فریاد می زد.نعره اش در هیاهوی باد گم شده بود چون نعره اش از جنس سکوتی طاقت فرسا و صبر بود.صبرش زبان زد تمام کلاغ های اطراف مزرعه بود.یکی از آن کلاغ ها که رقص سوزناک و غمگین مترسک را دید،آمد و بر روی دوش او نشست.مترسک که مدتی بود حتی خدا را هم در قلبش حس نمی کرد رو کرد به سمت کلاغ و گفت:((چیزی می خواهی به من بگویی؟))کلاغ در پاسخ گفت:((خداوند را از یادت برده ای که قلبت اینقدر از سنگ شده پس بگو الا بذکرالله تطمئن القلوب)) و بعد پرواز کرد و رفت.کلاغ خبر نداشت که قلب مترسک از سنگ نیست و فقط ظاهر اوست که از جنس سیاهی ها و نامهربانی هاست.
مترسک خسته شده بود و رویای خنده های از ته دل را در دفتر نرسیدن ها به آرزوهایش قاب کرده بود و بر دیوار قلب شکسته اش حک کرده بود.خیلی بیشتر از همیشه خسته شده بود چون همه از او فرار می کردند و حس بد دوست نداشته شدن برایش عادی شده بود و به این حس با تمسخر می خندید.برایش واژه ای کاملا نا آشنا بود.همه از کنار او رد می شدند و توجهی به بود و نبودش نمی کردند،حتی به او نگاه هم نمی کردند.شب شده بود و مترسک باید به خواب می رفت.ماه و ستارگان در آسمان سیاه و تاریک به زمین چشمک می زدند.تنها همدم تنهایی هایش ماه بود به خاطر همین عاشق شب بود چون قبل از خواب با ماه درد و دل می کرد و به خواب می رفت.لااقل در میان تمام این همه تنهایی ماه دوست روشنایی قلب او بود و آرام می کرد دلی را که هر شب می گفت:((الا بذکرالله تطمئن القلوب))و به خواب می رفت و مثل همیشه و هر شب با ماه درد و دل کرد و به خواب رفت.
درست است که برای دیگران وحشتناک بود و همه از او می ترسیدند ولی خبر نداشتند که دل او از همه ی آن ها پاک تر است.کاش یادبگیریم دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکنیم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 4❤ 3🔥 1
📚 #خاطره_نویسی درمورد : خاطره ی روز های بارانی🌧
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
زمانی که صدای قطرات باران به گوشم میرسد بی اختیار خودم را به زیر اسمان خدا میرسانم تا از بوسه های پروردگار که برای زمینیان میفرستد بی نصیب نمانم!
باران، این رحمت الهی،پیام عشق و شادی برای انسان ها به همراه می اورد و برکت و زیبایی را برای طبیعت، مزارع و باغ های کشاورزی....
در بهار گویی اسمان اغوشش را برای زمین تازه از خواب بیدار شده گشوده و با فرستادن باران، خاک سرد را اماده رویش میکند و نوید بخشی سبزی و طراوت برای طبیعت خسته از سرمای زمستان است.
و چقدر باران بهاری را دوست دارم!
باران این معجزه حیرت انگیز خداوند ،معانی مختلفی به همراه دارد،گاهی ملایم و نم نم ، فقط میخواهد نوازش های خالق بی همتا را به یاد منو تو بیاورد، گاهی ریز و تند و پیوسته میبارد و هدفش ابیاری مزارع و درختان و زمین های کشاورزی هست.
گاهی سهمگین و بی رحمانه می اید و سیلابی به راه می اندازد که هرچه بر سر راه دارد با خود میبرد و تداعی کننده خشم و قهر و تلاطم است.
امیدوارم ما انسان ها نیز بخشش بی کران همچون اسمان داشته باشیم و مانند باران، برکت و عشق را به زندگی ، خانواده،دوستان و اطرافیان سرازیر کنیم و همواره سپاسگزار پروردگار و خالق این همه زیبایی و شکوه باشیم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 16👎 2❤ 2👏 1
📚 #خاطره_نویسی درمورد : گردشی در شهر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به نام خدا!
خیابان ۴۶ ام:
همیشه فکر میکردم آدمها،حالا در هر جای دنیا با هر خلقیات قابل درک و غیر قابل درک، حتماً یکبار در تمام عمرشان عاشق شده اند؛همیشه ،تا چند وقت پیش که گذرم به خیابان ۴۶ ام افتاد.
چهارشنبه ۹۸/۴/۲۶ در حدودیات ۸:۴۵ دقیقه،دمدمای غروب.
همانطور قدم زنان به مغازههای پر جنب و جوش و ویترین های رنگارنگشان،خیره شده بودم و انگار روی آسفالت افکارم گام برمیداشتم ،هر بار زیر نور چراغهای رنگی مغازه ها رنگ عوض میکردم و نهایتاً لای چشم چرخاندن ها و گشت و گذار مردمک بیتابم ،یک پیرمرد با چشم های دوخته به زمین و ریش هایی نسبتاً بلند،در کنج یک تیر چراغ برق نگاهم را نگه داشت.
نزدیک تر رفتم آنقدر که تنها فاصله ایی به میزان،یک قدم،میانمان ایستاده بود؛
خم شدم،کارتن هایی گوشه خورده و کمی هم رنگ پریده،قلم و دوات و یک عینک، تنها چیزهایی که داشت.
روی کارتن های گوشه خورده و رنگ پریده اش شعر می نوشت،روی کارتن روبه رویی اش یک شعر که نمیدانم، کدام شوربختی در جایی آنرا با بی حوصلگی تمام گفته بود،را به سنت نستعلیق پرده کوبی کرده بود:
خو کرده بر چشمان او،دلکنده از دنیای او
دل را کجا پنبه زنم،در عقل و در دیار او؟
بی مقدمه و بی آنکه سرش را بلند کند گفت: یه وقتایی فقط یه یاد میمونه از یه روزگار، که یه روزگار به پاش سوخت؛
کاش آدما عاشق می شدن ،ولی ، میدونی واقعیت اینه که فقط«ما» عاشق میشیم...
همیشه ، فکر میکردم آدمها حالا هر جای دنیا،با هر خلقیات قابل درک، و غیر قابل درک،حتما یکبار در تمام عمرشان عاشق شده اند، اما واقعیت این است که فقط«ما» عاشق می شویم...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 14❤ 3
📚 #انشای_ساده در مورد : اولین روز سال تحصیلی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
امسال بر خلاف سال های گذشته هیچ ذوق و شوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم،زیرا استرس کنکور یک طرف و دوری از این فضای صمیمی و خاطره انگیز طرفی دیگر. چند روز قبل از شروع مدرسه فکر کردن به این موضوع برایم بسیار ناراحت کننده بود، وقتی با خود فکر می کردم امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان که چندین سال است با هم دوستیم می نشینیم، آخرین سالی است که می توانیم در کنار دوستان خود بی دغدغه شیطنت و بچگی کنیم قلبم به در می آمد.
زنگ ساعت به صدا در آمد، امروز اولین روز آخرین سال تحصیل در مدرسه بود،با اینکه بیدار بودم اما بیشتر در پتو فرو رفتم، دوست نداشتم امسال شروع شود. اما با شنیدن مکرر اسمم از سوی پدر و مادرم، تصمیم گرفتم امروز را شروع کنم.بالاخره راهی مدرسه شدم، بعد از ورود به مدرسه با چهره های جدید و خندان سال اولی ها روبه رو شدم و در دل با خود گفتم: دلشان خوش است! با طی کردن پله ها و با دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت، تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف آور دور شوم. وارد کلاس شدم و زیر لب سلام گفتم وقتی سرم را بلند کردم با دو نگاه خشمگین دوستانم روبه رو شدم، می دانم دلیل این رفتارشان چیست، زیرا امروز دیر به مدرسه آمده بودم و هر کدام می گفتند به حسابت می رسیم. آنهانمی دانستند من به چه چیزی فکر می کنم،کیفم را روی نیمکت گذاشتم و به همراه دوستانم به سمت حیاط مدرسه رفتیم تا صف بگیریم. به مناسبت اولین روز مدرسه از اداره آموزش و پرورش به مدرسه امان آمدند تا این روز را جشن بگیرند. روبه روی ما صندلی هایی به ترتیب چیده شده بود ،جلوی آنها میزی پر از شیرینی و چای قرار داشت.مراسم شروع شد و آنها شروع کردند به خوردن شیرینی و چای،بعضی بجه ها با دقت به آنها زل زده بودند و عده ای همچنان مشغول حرف زدن بودند.خانم مدیر زیر لب جوری بچه ها را دعوا و تهدید می کرد و همینطور لبخند بر روی لب داشت گویی که هر کس فکر می کرد،خانم مدیر مشغول قربان صدقه رفتن آنهاست در حالی که اینطور نبود.پس از اتمام مراسم و عبور از زیر قرآن راهی کلاس شدیم. کلاس پر بود از سر و صدا های مختلف یکی می خندید، یکی فریاد می کشید و خلاصه هر کس مشغول کاری بود. من بر روی نیمکت نشستم، بدون اینکه حرف بزنم، با خود فکر می کردم من از دوری آنها اینطور ناراحت بودم اما آنها انگار نه انگار همه مشغول خندیدن هستند. در کلاس باز شد و معلم ادبیاتمان طبق معمول با چهره ای خندان و متعجب وارد کلاس شدند و شروع به توضیح روند امتحانات و سخت و دشواری سوالات شدند، جوری که در همان ابتدا ته دل هایمان خالی شد. بچه ها همچنان مشغول حرف زدن بودند، امسال به خود عهد بسته بودم که دیگر به آنها نگویم ساکت باشید و حرف نزنید، با خود گفتم سال آخر است هر چقدر می خواهید حرف بزنید، چون مطمئنم با شنیدن این کلمه کلی در دل به من ناسزا می گویند، پس بی خیال این موضوع شدم. زنگ آخر هم به صدا در آمد و من به همراه دوستانم از کلاس خارج شدیم امروز هر چه بود گذشت، با همه آن حس مبهم و ناراحت کننده که قلبم را می فشرد، دور شدن از مدرسه و آن حال و هوایش هر چه قدر ناراحت کننده و غمگین باشد مطمئنا در جایی در مهم ترین خاطرات زندگی ام جای خواهد گرفت،این بود اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 9❤ 2
📚 #مثل_نویسی در مورد : ضرب المثل:
«باز فیلش یاد هندوستان کرد»
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
چند روزی است که دیگر حتی حوصله ی فکر کردن هم ندارم. فقط در گوشه ای آرام و خلوت می نشینم و در هر لحظه دیدار با تو را از درگاه خداوند دارم. دو سالی میگذشت که بهترین و صمیمی ترین رفیقم با من قهر کرده است،و به همراه خانواده عازم شهر دیگری شدند. یک روز که غرق در فکر بودم با خودم گفتم که نامه ای برایش بفرستم شاید فرجی شد و جواب داد !!!. سریع نامه را نوشتم به اتاق مادرم رفتم و جریان را برایش تعریف کردم. مادر نیز لحظه ای به من نگریست و گفت:خب نامه ات را بخوان. من هم شروع کردم به خواندن نامه. سلام، سلامی چو بوی خوش آشنایی که مرا بیگانه با خویش ساختی. رویا جان! آه که با رفتنت قلبم را شکستی. از زمانی که رفتی دائم این دو بیت را با خود زمزمه میکنم: هر کس به طریقی دل ما میشکند، بیگانه جدا دوست جدا میشکند، بیگانه اگر میشکند حرفی نیست، از دوست بپرسید چرا میشکند. ای کاش با جوابی مرا از این سردرگمی نجات دهی. رویا جان! گمان میکردم حال که تو نیستی بدون تو هم میتوان زندگی خوشی داشته باشم ولی وقتی نبودنت را با تمام وجود احساس کردم دیدم که تو بهترینی و زندگی بی تو حرام است. مادرم که غرق در گوش دادن بود، یکدفعه سر و کله ی خواهرم پیدا شد و گفت:جریان چیست؟ مادرم هم لبخند ملیحی زد و گفت: باز فیلش یاد هندوستان کرد، میخواهد بعد از گذشت دو سال نامه ای برای رویا بفرستد. خواهرم هم پوزخندی زد و با نیش و کنایه گفت: چه عجب! با شنیدن حرف خواهرم بغض کردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 5❤ 3
📚 #انشای_ادبی در مورد : صبح روز برفی زمستان⛄️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ازهوای تلخ دیشب می شد فهمید امروز آسمان برفی است.
وزمین چادرسفید به سرخواهدکرد. خورشید چادرسیاه ابررا برروی صورت خویش کشیده وحجب وحیاپیش کرده است.
هوای سرد درتن وپوست واستخوانم رخنه کرده است. وتماماًدل آدمی رامی لرزاند.
سخت ترین کاراین روزهایم خداحافظی تلخ ازفنجان چای وقندشیرین درقندان گل گلی بود.
خیلی سخت است ازکسی که دوست داری دل بکنی.دانه های برف یک به یک درآغوش زمین آرام میگرفتند گویافرزندی درآغوش مادر مشتاق اما آرام وبیصدا.
زمین باآغوش گرم ازبرف ها استقبال میکند.حال وهوای امروز شوروشوقی دردل بچه هاانداخته،دل دردل آنهانیست که ب دیدار دوست صمیمی شان آدم برفی بروند وبعدازماه هادیداری تازه کننددوباره شال وکلاه های رنگی پابه میدان میگذارند وبه جنگ بابرف میروند.
هوای غریبی است کلاغ ازشاخه ی درخت سرو جهشی میکند وخودرا به شاخه ی دیگر مهمان میکند ردپای گربه های این حوالی برروی زمین پوشیده ازبرف نقش بسته است.
همه جایک رنگ است اما رنگ وروحی دیگر به شهرداده است.
برف ساده است اما زیبایی پیچیده ای به طبیعت هدیه میکند.
دستان مهربان خورشید ناگهان چادر سیاه ابررا کنارمیزننددربرف های خفته برروی زمین چون مروارید های نهفته دردل صدف شروع به درخشیدن میکنند
ناگهان صدای هیاهوی بچهادوباره یار دیرین آدم برفی...
دوباره صدای گنجشنک هاکه سکوت شهررا میشکند.
ودوباره برف ویک رنگی و سادگی...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 7❤ 2
📚 #انشای_گزارشگونه در مورد : اتوبوس شلوغ🚎
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همیشه شلوغی و بی نظمی انسان را میازارد و ذهن اورا بهم می ریزد و گاهی نیز باعث تاخیر میشود اما انسان همیشه به دنبال راهی بوده که خود را از شلوغی رها کند وبه آرامش برسد .
مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس میشدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد و امروز مثل همیشه پراز انسان های مختلف بود پیر وجوان کودک
و بزرگسال تا که بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید در اتوبوس باز شد و همه خود را به آن رساندند و سوار شدند .چند ثانیه نگذشته بود که صندلی ها پر شدند وجایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی ها را
نگاه می کردم اما دریغ از یک صندلی هوا خیلی گرم بود برخی از پنجره های اتوبوس باز بود و باد گرمی به صورتم می خورد اما حداقل بهتراز گرمای طاقت فرسای داخل
اتوبوس بود .راننده هر از چند گاهی با دستانش صورتش را باد میزد. کودکی از شدت گرما و شلوغی گریه میکرد تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم روز نامه ای برداشتم و شروع به خواندن کردم با هر ترمز
اتوبوس تکان می خوردم و حواسم پرت میشد دستم را به میله اتوبوس گرفتم تا سر جایم ثابت بمانم .به ایستگاه بعد رسیدیم برخی از افراد پیاده شدند واز شلوغی کمی کاسته شد سکوتی بر فضای اتوبوس حاکم شد. روی صندلی نشستم از شیشه به بیرون نگاه می کردم مردم پراز شورو هیاهو هرکس به کاری مشغول بود میدویدند روی چرخ زندگی در تکاپوی امید وخوشبختی. کم کم به محل کارم نزدیک میشدم دیگر از شلو غی آن روز کلافه نبودم دیگر خسته نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دوباره یافتم. بالاخره رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم ومن نیز به جمع آنها پیوستم شاید هرروز اتفاقاتی مانند امروز پیش میامد وزندگی تکراری به نظر میرسید اما هر وقت که با دقت به زندگی و جزئیات آن توجه میکردم یک روز خاص وجدید بود .
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 17❤ 3
📚 #انشای_ادبی در مورد : گذر رودخانه🌊
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
روردخانه گر چه لطیف اما سخت مقاوم است. اگر صخره، سنگی یا مانعی سر راهش باشد با صبر و تلاش آن مانع را از سر راه بر می دارد و مسیر خود را باز می کند.
صدای پر جوش و خروش رود، صدایی که با برخورد قطره های آب به سنگ های ریز و درشت در همه جا می پیچد صدای حیات است.
هر جا که رودی جاری است پر از طراوت، سرسبزی و زندگی است. انسان ها و حیوانات و گیاهان آن جا گرد هم می آیند و کنار هم زندگی می کنند، رود زیبا پیوندی نامرئی میان همه ی موجودات ایجاد می کند.
بیش ترین روستاها و شهرها کنار گذرگاه های رودخانه ها تشکیل شده است.
رود از هر جا که می گذرد به حیوانات، گیاهان یا انسان های آن منطقه حیات می بخشد و این از بخشندگی بی منت رود است.
رود زلال و پاک با گذر از هر جا خاطرات هزاران سرنوشت را می شنود و رازها و درد دل های هزاران نفر را در سینه پنهان می کند و آن را با خود به دریا می برد.
گذر رود از سر چشمه تا انتها سفریست مانند سفر زندگی انسان : جذاب، شنیدنی و بعضی مواقع سخت و دشوار.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 8❤ 6
📚 #انشای_ساده در مورد : گذر رودخانه🌊
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خورشید تازه سلام کرده است که روانه طبیعت میشویم. میشنوی؟ صدایی گوشنواز شنیده میشود. جلوتر که میرویم صدا بلندتر و واضحتر میشود. یا کدام یک از آلات موسیقی میتوانست چنین نوای گوش نوازی را ایجاد کند؟ پروردگارا این نعمت گرانبهایت را از ما نگیر و برای همیشه آن را جاری و روان نگه دار. این نغمه آب است، سرود طراوت، پاکی، لطافت، آرامش است و
آب چشمه از دل کوه میجوشد و به سختی سنگهای ریز و درشت را کنار میزند و روشنی را که میبیند روی زمین سینه پهن میکند گویا سفرهای در میان دشت است.
قطرات آب که به هم پیوسته و دست به دست هم دادهاند از میان کوها و دل تپهها میآیند تا اینجا به شادی آواز بخوانند و خبر سلامتی آنها را به جنگل و درختان حاشیه رود میرساند.
گاهی نسیمی میوزد و دست نوازشگرش خنکی دلچسبی را روانه گونههایمان میکند. برای ما که در شهر زندگی میکنیم، رودخانه یادآور شادی، تفریح و هوای پاک است. راستی این همه آب که در گذر رودخانه هستند، به کجا میروند؟
مردم روستاها و آبادیها و شهرهای کنار رود برای آبیاری مزارع درختان میوه از رود آب برمیدارند. کمی پایینتر سدی بزرگ ساختهاند و از حرکت و گردش آب، برق و روشنایی میگیرند تا چرخ صنایع بگردد.
آبها بعد از سفری طولانی و عبور از کوها و جنگلها و دشتهای فراخ،دست خود را به هم میدهند و رودخانههای زیبا دریای مواج را در آغوش میکشد، چونان فرزندی که مادر خود را در آغوش میکشد و در آغوش مادرش پنهان میشود.
آبی که در رودخانه جاریست هنگام پیمودن مسیر طولانی در اطراف خود به حیوانات، گیاهان و انسانها حیات و زندگی شادی میبخشد و سرانجام در ساحل دریا به خوابی آرام فرو میرود و دیگر شب است و هنگام خواب، اما رود همچنان به گذر خود ادامه میدهد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 10❤ 2
📚 #انشا_داستانی در مورد : آدم فضایی👽
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➕چشم هایش را باز کرد ابتدا تار میدید؛ اما کم کم چشم هایش پذیرای روشنایی خورشید شدند. به سختی از جای برخاست به اطراف خود نگاه کرد به غیر ازگودالی عمیق چیزی توجهش را جلب نکرد. ناگهان غرق فکر شد و شب گذشته را به یادآورد! فهمید که از سفینه خود جا مانده است. ناگهان شروع به گریه کرد گویا فهمیده است که در زمین یکه و تنها مانده است.
مشغول گریه بود که صدای شاپرکی کوچک توجهش را جلب کرد و این جلب توجه آغاز دوستی شاپرک و آدم فضایی بود. آدم فضایی گفت: من در سیاره آدم فضایی ها تنها مانده ام… شاپرک لحظه ای به فکر فرورفت و با خود گفت : چقدر جالب! او انسان ها را آدم فضایی میداند و انسان ها نیز او را !
آدم فضایی و شاپرک مشغول بازی بودند که گلی را تشنه یافتند. گل به آدم فضایی گفت : برایم کمی آب می آوری؟ آدم فضایی پرسید: آب چیست؟ شاپرک گفت: با من بیا که بفهمی آب چیست… شاپرک و آدم فضایی برای گل تشنه آب آوردند. گل از آدم فضایی پرسید: تو انسان نیستی؟ آدم فضایی گفت : نه! گل گفت : اما هستی! آدم فضایی پرسید : چطور؟ گل ادامه داد: انسان بودن به معنای آدم بودن نیست. من مدت هاست تشنه ام و هیچ آدمی برای من اندکی آب نیاورد…اما تو آوردی پس تو انسان هستی!
در اصل انسان بودن به معنای داشتن دو پا و دو چشم و دو گوش نیست! به معنای زندگی در زمین نیست! انسان بودن یعنی انسانیت را در وجود خویش پرورش دادن!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 28❤ 7🥰 4👏 1
📚 #انشا_نویسی در مورد : فصل پاییز 🍁
➖➖➖➖➖➖➖➖
پاییز را هرچه از آن بنویسیم باز به تلخی میرسیم
شما تمام شادی های جان را بیاور و در یک پاکت در روزی پاییزی ساعت ۶و ۳۰دقیقه ی بعد از ظهر به من هدیه کن
من پاکت را باز میکنم حیرت زده میشوم از آنهمه خوشحالی که میبینم، اما باز یاد آن هوای بارانی دلگیر میافتم،یاد اینکه ساعت ۶و ۳۰دقیقه ی پاییز چقدر میتواند غمگین باشد..شاید برای اینکه ناراحت نشوی کمی ذوق نشان بدهم..اما این را به من بگوو..آیا میتوانی بغض توی گلویم را نادیده بگیری؟یا که اشک حلقه زده توی چشمانم را..حسم را چه؟!
این که هر لحظه در پاییز پر میشوم از وسوسه های رفتن،و نمادن
رفتن و رسیدن و تازه شدن..
بعضی ها با قدم زدن روی برگ حالشان خوب میشود من اما راه که میروم مدام با خودم بهار را صدا میزنم
او هم گه گداری خودی در لا به لای شبدر ها نشانم میدهد به این منظور که نگرانش نباشم و به زودی یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد
و اما پاییز،او که میداند لجم گرفته از تمام فوت و فن هایش برای آشتی مان استفاده میکند .
مثلا وقتی برای خودم چای میریزم بخارش را اینور و آنور میراند،آخر میداند دیدن این صحنه چقدر برایم جذاب بوده یا گهگداری زیر درختی که مینشینم برگ هایش را رها میکند
بله گفتم آشتی..آخر زمانی تمام کیف و حالمان باهم بود
خوب به یاد دارم که پاییز عاشق زوق هایم بود
حال اما از سرمایش تنفر دارم،از رها شدن برگ هایش، رها شدن، رها شدن..
تو تمام زوق هایم را جمع کن در یک پاکت و ساعت۶و۳۰دقیقه ی پاییز به من بده
آنها پاییز ها مال من نیستند..
آری لطفاً کسی در پاییز دنبال شاد کردن من نباشد!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 11❤ 4👎 1🥰 1
