7 937
Підписники
-324 години
-357 днів
-17630 день
Архів дописів
Фото недоступнеДивитись в Telegram
پلنر اختصاصی رمان دونه الماس 🤩
فقط اون الماس نازی که اون گوشه قرار داره 🥹❤️
Фото недоступнеДивитись в Telegram
یکی از زیباترین بوکمارکهای عینککاغذی ❤️🔥
چشمنواز و دلبر 🥹
تا کتاب رو با دقت نخونید متوجه المانهای مخفیاش نمیشید 😉
مثل همیشه موقع خوندن کتاب بارها به بوکمارک نگاه خواهید کرد 😍
Фото недоступнеДивитись в Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖
📕 کتاب: #دونه_الماس
📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی
📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه
💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان
✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان
🛒 ارسال : ۳۰ تومان
🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه
🔖 معرفی کتاب :
یاسمن در آستانهی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه میشود اما با قاطعیت خود را آمادهی این ازدواج معرفی میکند. گرچه شرایط آنطور که او فکر میکند پیش نمیرود و هر چه به روز جشن نزدیکتر میشود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت میرسد. او سعی میکند به گونهی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونهی دیگری رقم میخورد.
🧑💻 از این جا سفارش بده :
💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
#تجانس🪐
#پارت۴۲۶✨
#زیبا_سلیمانی
فکش را تکانی داد و حس کردم خندهاش را خورد. لبش را به دندان کشید و به سمتم چرخید:
ـ نترس، شب تو خونمون میخوابیم.
بعد سرش را از بین صندلی جلو برد و گفت:
ـ ستوان دست ما رو کی باز میکنی یه زنگ به بزرگترمون بزنیم بیاد سند بذاره درمون بیاره؟
ستوان با غیظ جواب داد:
ـ همین که گذاشتم پشت کنار هم بشنید روت رو زیاد نکن..
کامران دستش را بالا برد و با اشاره به آن گفت:
ـ خیلی ممنونم که به خاطر سرعت بالا به دستم دستبند زدی و گذاشتی کنار زنم بشینم.
لحنش خنده به لبم کشاند اما لبم را به هم فشردم تا مانع بروز آن شوم. ستوان مرادی به حد کافی از دستمان کفری بود. ستوان به عقب چرخید و گفت:
ـ نه انگاری تنت میخاره که چند شب بازداشت بمونی.
کامران ریز خندید و سرش را تکان داد:
ـ تشکر کردم چرا ناراحت میشی؟
رانندهی که کنار با ستوان مرادی جلو نشسته بود از توی آینه چشم و ابروی به کامران آمد و گفت:
ـ یکم فاصله بگیر تو نشستنت، نمکهات رو هم نگهدار تو خونه ازشون استفاده کن.
کامران اینبار با صدا خندید و گفت:
ـ چشم.
دیگر تا آگاهی کسی حرفی نزد اما وقتی فایتر با سند آمده بود برای بیرون آوردنمان فهمیدم که ماموریتشان آنقدر جدی هست که نگذارند احدی از آن باخبر بشود.
#تجانس🪐
#پارت۴۲۵✨
#زیبا_سلیمانی
ـ وقتی آب خنک خوردی میفهمی که یه من ماست چقدر کره داره.
ـ به فهم و شعور من کاری نداشته باش، تخلف کردیم؛ اعمال قانون کن.
ستوان مرادی دستی توی هوا تکان داد:
ـ مدارک که همراهت نیست روت هم که زیاده.
کامران سرش را به سمتم چرخاند و چشمک زد. ناخودآگاه خندهام بیشتر شد که حرص ستوان مرادی را بیش از بیش در آورد. از هر دویمان همانجا زیر باران تست الکل گرفتن و ما همچنان میخندیدم. وقتی جواب تستمان منفی بود. پلیس دستور انتقالمان به آگاهی را داد. آنجا دیگر مطمئن بودم کامران از آن کارت لعنتی هولگرامدارش استفاده میکند اما باز هم این کار را نکرد. توی ماشین پلیس که کنارش نشسته بودم آرام پرسیدم:
ـ خب چرا یه کاری نمیکنی؟
دستان در بند دستبندش را بالا آورد و گفت:
ـ میبینی که دستم بستهاست.
تشر زدم:
ـ کامران!
ـ تا بهم نگی مهران چی بهت گفت که انقدر بهم ریختی. نه کاری نمیکنم.
رنگ از رویم پرید و حس کردم مچم را گرفته.
ـ شوخیت گرفته؟
ـ پس چیزی گفته!
ـ کامران دارن میبرنمون کلانتری..
لبخندش اینبار از سر شیطنت بود.
ـ بذار کارشون رو بکنن. یه شب بازداشگاه بخوابیم چیزی نمیشه. تهش اینه فایتر جونت مجبور میشه بیاد درمون بیاره.
خیره نگاهش کردم.
ـ کامران وسط ماموریتیما!
Фото недоступнеДивитись в Telegram
دیدن روی ماهتون بعد از مدتها مثل جونِدوباره میمونه به قلمی که هشت ماهه روی هیچ کاغذی نقش عشق نزده 🥺❤️🔥
با افتخار دعوتتون میکنم به جشن رونمایی دونه الماس🙏🏻💎
جمعه ۱۹ اردیبهشت ساعت ۳ تا ۵
شبستان ناشران عمومی راهرو ۱۸ غرفه ۱۰ انتشارات علی
منتظر دیدن تکتکتون هستم.💎❤️🔥
قوتِ قلبمید👈❤️🔥👉
Фото недоступнеДивитись в Telegram
پلنر اختصاصی رمان دونه الماس 🤩
فقط اون الماس نازی که اون گوشه قرار داره 🥹❤️
Фото недоступнеДивитись в Telegram
یکی از زیباترین بوکمارکهای عینککاغذی ❤️🔥
چشمنواز و دلبر 🥹
تا کتاب رو با دقت نخونید متوجه المانهای مخفیاش نمیشید 😉
مثل همیشه موقع خوندن کتاب بارها به بوکمارک نگاه خواهید کرد 😍
Фото недоступнеДивитись в Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖
📕 کتاب: #دونه_الماس
📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی
📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه
💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان
✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان
🛒 ارسال : ۳۰ تومان
🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه
🔖 معرفی کتاب :
یاسمن در آستانهی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه میشود اما با قاطعیت خود را آمادهی این ازدواج معرفی میکند. گرچه شرایط آنطور که او فکر میکند پیش نمیرود و هر چه به روز جشن نزدیکتر میشود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت میرسد. او سعی میکند به گونهی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونهی دیگری رقم میخورد.
🧑💻 از این جا سفارش بده :
💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
#تجانس🪐
#پارت۴۲۴✨
#زیبا_سلیمانی
صدای پر از خشم ماموری که از روی لباسش خوانده و فهمیده بودم اسمش مرادی است، خیابان را پر کرد:
ـ بگو ازشون تست الکل بگیرن.
به ستم چرخید و با تشر گفت:
ـ زیر بارن با این سرعت میرونن خانم؟ متوجه خطراتش هستی؟
نگاهم را به کامران دوختم که بیصدا لب زد:
ـ عاشقتم!
حتماً هر دو دیوانه بودیم چرا که من هم به جای جواب دادن به سوال پلیس هر دو دستم را روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند خندیدم. وقتی دقایقی بعد ماشینمان به پارکینگ منتقل میشد که من مطمئن بودم کامران برای ماشینم کاری نخواهد. کنارش ایستادم و گفتم:
ـ ماشین رو خوابوندنااا..
لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت:
ـ شِت.. کم کم داشتم امیدوار میشدم امشب دیگه بابا میشم اومدن زدن زیر کاسه کوزمون.
مامور پلیس به قدری از پاسخ ندادنهایمان عصبی بود که اگر ولش میکردی هر دویمان را زیر باران با دستبد رها میکرد و میرفت. وقتی به سمتم آمد کامران برای اولین بار واکنش نشان داد وگفت:
ـ همسرمه.
پلیس به سمتش چرخید و گفت:
ـ آدم با زنش زیر بارون تو ماشین...
کامرن اخم کرد و میان حرفش رفت:
ـ به جای حرف زدن کارت رو بکن.
#تجانس🪐
#پارت۴۲۳✨
#زیبا_سلیمانی
همین کنارِ هم بودنِ ساده، اما عمیق و ژرف که سالها خاطره ساخت در ذهن و قلب هر دویمان. اشک از صورتم روان بود و صدای کامران دیوار قلبم را میریخت:
ـ من یه قصهی خیالی مثل مجنون نمیخوام
آروزهای تو خالی زیر بارون نمیخوام
وقتی حریم دستانش دور تنم حصار شد و آخرین بیت شعر را دیوانهتر از هر زمانی خواند. صدای آژیر ماشین پلیس هم تن خیس اتوبان را خش انداخت:
خودت میدونی تو رو ساده میخوام
اونی که از سرم زیاده میخوام
دست خودم نیست اگه تو هوامی
من تو رو عشقم بیاراده میخوام
وقتی که ماشینمان کنار اتوبان متوقف شد و افسر پلیس راهنمایی رانندگی به سمت شیشه آمد؛ من و راستین هنوز در آغوش هم بودیم و دیوانهوار میخوانیدم.
ـ راننده لکسوز مشکی بیا پایین.
لحظهی که با تلفیقی از اشک و خنده از کامران جدا شدم، فکر میکردم کامران پایین میرود و مشکل همانجا ختم میشود اما اینطور نبود. افسر راهنمایی رانندگی به سمت ماشین آمد. شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم:
ـ مشکلی پیش اومده؟
ـ مدارک!
هیچ مدرکی همراهمان نداشتیم. پس شانهی بالا انداختم و گفتم:
ـ مدارک همراهم نیست.
دست کامران را از پشت بستن. متعجب و کماکان با خنده نگاهشان کردم و از ماشین پیاده شدم و فکر کردم همه چیز یک شوخی است اما نبود. کامران میخندید. من هم با خندهاش میخندیدم و این موضوع امر را به پلیس بیچاره مشتبه کرده بود که هر دو در شرایط طبیعی نیستم
Фото недоступнеДивитись в Telegram
دیدن روی ماهتون بعد از مدتها مثل جونِدوباره میمونه به قلمی که هشت ماهه روی هیچ کاغذی نقش عشق نزده 🥺❤️🔥
با افتخار دعوتتون میکنم به جشن رونمایی دونه الماس🙏🏻💎
جمعه ۱۹ اردیبهشت ساعت ۳ تا ۵
غرفه انتشارات علی
منتظر دیدن تکتکتون هستم.💎❤️🔥
قوتِ قلبمید👈❤️🔥👉
Фото недоступнеДивитись в Telegram
پلنر اختصاصی رمان دونه الماس 🤩
فقط اون الماس نازی که اون گوشه قرار داره 🥹❤️
Фото недоступнеДивитись в Telegram
یکی از زیباترین بوکمارکهای عینککاغذی ❤️🔥
چشمنواز و دلبر 🥹
تا کتاب رو با دقت نخونید متوجه المانهای مخفیاش نمیشید 😉
مثل همیشه موقع خوندن کتاب بارها به بوکمارک نگاه خواهید کرد 😍
Фото недоступнеДивитись в Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖
📕 کتاب: #دونه_الماس
📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی
📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه
💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان
✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان
🛒 ارسال : ۳۰ تومان
🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه
🔖 معرفی کتاب :
یاسمن در آستانهی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه میشود اما با قاطعیت خود را آمادهی این ازدواج معرفی میکند. گرچه شرایط آنطور که او فکر میکند پیش نمیرود و هر چه به روز جشن نزدیکتر میشود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت میرسد. او سعی میکند به گونهی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونهی دیگری رقم میخورد.
🧑💻 از این جا سفارش بده :
💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
#تجانس🪐
#پارت۴۲۲✨
#زیبا_سلیمانی
دلم دیوانه بازی که هیچ دلم تا ته دنیا بیقید و شرط با او رفتن را میخواست. پایم را بیشتر روی پدال گاز فشردم حالا تیربرقها تندتر از کنارمان محو میشدند:
ـ امشب شب عاشق شدنه با تو دلم چه روشنه اومدمنت قشنگه
تو گوش من اسمت رو خوند؛ اون که تو رو به من رسوند اومدنت قشنگه
سرش را که جلوتر آورد یک لحظه چرخیدم و قلب صورتش را نرم و کوتاه بوسیدم. تمام جانم عطش داشتنش را تا ابد داشت و یادم نمیآید آن لحظه که دستش را گذاشت روی سرشانهام و به عقب هلم داد هم این عطش نباشد. یادم نمیآید وقتی که توی چشمانم نگاه کرد و گفت« یه وقتایی دستت پره اونی هم که میخوای کنارته اما انقدر دویدی که دیگه شوق رسیدن نداری، زیبایی مسیر رو از دست دادی و خستهی راهی؛ من الان توی اون حالم... همه چیز توی مشتمه اما دستم چفت نمیشه دور دستت رابین»، به همین اندازه دوستش نداشته باشم. تعارف نداریم که عشق راستین در قلبم مثل یه جوی باریک وارد شد و بعد به دریای بیکرانی ختم شد که انتها نداشت. مسافر این دریا بودم حتی اگر پر از تلاطم بود و پر از تشویش.
ـ اونی که اومدنش قشنگه توی که قشنگم.
دستش را توی دستم گرفتم و پایم را بیشتر روی پدال گذاشتم این سرعت تشرح هورمونهایم را با تشرح وافر آدرنالین دستکاری میکرد و فراموش میکردم دارم خطر میکنم. یه این فراموشی نیاز داشتم گرچه میترسیدم از فردایش و از فرداها. اینکه فرصت نکنم با تمام جانم عاشقش باشم مرا بیشتر از هر زمانی میترساند. حالا اوی که هم صدا با خواننده میخواند او بود، اویی که صدایش عجیب به شنهاز رفته بود درست مثل خال بالای ابرویش که دلم را هزار بار بیشتر در تنمای خواستش به تکاپوی میانداخت.
ـ آروزهات کنار من خاطره شن، بذار همه دنیا بگن که قلب من یه رنگه
خدا تو رو نوشته پای دل من، بذار همه دنیا بگن که قلب من یه رنگه
حالا وسط دیوانه وار راندنهای من و صدای ضرب آهنگ شیرین باران روی شیشه و سقف ماشین هر دو دست در دست هم، درست وقتی که گلِ بوسه گلبرگهایش میانمان پر پر میشد میخوانیدم و دلدادگی میکردیم که زندگی همین بود.
#تجانس🪐
#پارت۴۲۱✨
#زیبا_سلیمانی
با صدا خندیدم تا استرسم را بهتر پنهان کنم:
ـ اونم به وقتش، الان بریم دور دور؟
چشمک زد:
ـ بریم!
آماده شدنم کمتر از آنی بود که او تصورش را کند و همین باعث شد به خنده بیافتد. وقتی با هم توی پارکینگ کنار ماشین ایستادیم، با خنده پرسیدم:
ـ من بشینم پشت رُل؟
سری تکان داد و جایش را با من عوض کرد. شیب تند رمپ را که بالا رفتم دلم دیوانه بازی زیر باران را میخواست. به محض اینکه صدای ضرب آهنگ باران روی شیشهی ماشین نشست دستم را جلو بردم و صدای پلیر را زیاد کردم. سرم را به سمتش چرخاندم و با خواننده هم صدا شدم.
ـ صدام کن صدای تو یه شعر عاشقونهاست
نگام کن که نگاهت مثل مروارید دریا دونه دونه است
چرخید و جوری تکیه داد به در پشتیاش که تمام رخ به سمتم نشسته باشد. لبخند پر مهری به لبش چسباند:
ـ حبیبتی چشات چرا خیسه؟
ـ واسه عاشقیه!
جوابش را کوتاه دادم با صدای بلند با خواننده، خواندم:
ـ عزیزم تو عزیزی من سپردم آسمون واست بباره
میدونی تا دنیا دنیاست عاشقی معنیاش رو از اسم تو داره.
توی اتوبان که انداختیم، ماشین روی دور افتاد سرعتمان لحظه به لحظه اوج گرفت و ضرب آهنگ باران تندتر شد و به طبع آن صدای تیک تیک برفپاکن هم بیشتر شد. کامران دستش را جلو آورد روی دستم گذاشت:
ـ یه چیات هست امشب، اما فدای سرت اگه دلت دیونه بازی میخواد..
عزیزان دلم کتاب جدید سپیده فرهادی عزیزم رو حتما توی لیست خریداتون قرار بدید که واقعا فوق العاده است👌👌👌

