uk
Feedback
داستان کده | رمان

داستان کده | رمان

Відкрити в Telegram

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

Показати більше
2025 рік у цифрахsnowflakes fon
card fon
151 972
Підписники
+30324 години
+1 1597 днів
-65130 день
Архів дописів
روسک اتاق من عایقه! واسه همین قراره توش جرت بدم! و هیچکس هم نمیشنوه تا به دادت برسه! 🔗بهـــــار نوشته: بهـــار @dastan_shabzadegan
Показати все...
0 👍
0 👎
م تا کمک کنم. مه فام رو فرستادم پیش مازیار و بچه های مه گل بازی کنه. داشتم پن کیک درست میکردم که آلپ یهویی پشت گوشم گفت: _هوممممم به به چه بویی میاد! ترسیدم و غیر ارادی برای فرار حرکت کردم و به گاز خوردم. تابه برگشت روی دستم و جیغم بلند شد. با گریه سمت شیر آب رفتم و دستم رو زیرش گرفتم. آلپ تند تند معذرت‌خواهی می کرد و مامان هم بابت سر به هواییم غر می زد. کلافه از سر و صداشون اشکم دو برابر شد. سوزش دستم کمتر شده بود که از زیر آب بیرون کشیدمش. دست بزرگی روی دستم قرار گرفت. همون لحظه که لمسم کرد متوجه شدم امیر ارسلانه. لرزی از ترس توی بدنم پیچید. شاکی نگاهم کرد و زیر لبی گفت: _حواست کجاست؟ #P28 دهنم رو براش کج کردم و روم رو ازش برگردوندم. صدای نفس عمیقش اومد و آروم طوری که فقط من بشنوم پچ زد: _بلایی به سرت بیارم مه رخ که دهنت همین شکلی بمونه. ترس رو پس زدم و دستم رو از دستش کشیدم. با حرص بلند شد و بلند گفت: _خمیر دندون بزن جاش نمونه، زیاد عمیق نیست. دهن کجیم با برگشتنش به سمتم همزمان شد. چشم غره ای بهم رفت. با کشیدن دستش روی صورتش خنده اش رو پنهون کرد. بی اهمیت بهش از کنارش رد شدم و در جواب معذرت‌خواهی های آلپ گفتم: _برام خوراکی بگیر تا ببخشمت! مه فام که سخت درگیر بازی بود رو چک کردم. به سمت بالا رفتم تا خمیر دندان به دستم بمالم. نیما هنوز غرق در خواب بود. پاورچین خمیر دندون رو از سرویس برداشتم. همین که پام رو از سرویس اتاق بیرون گذاشتم دستی دور دهنم پیچید و از زمین جدام کرد. بوی عطر لعنتیش از دست های پهنش توی پرز های بینیم نشست. متوجه شدم که امیرارسلانه پس بیشتر تقلا کردم. اما من کجا اون کجا. خیلی راحت توی اتاقش بردم و تلپ روی تختش پرتم کرد. قبل از اینکه به سمت در یورش ببرم و بازش کنم قفلش کرد. کلید رو توی جیب شلوارش انداخت. بلند شدم و با صدای آرومی که نیما رو تو اتاق کناری بیدار نکنه تشر زدم: _در رو باز کن عوضی! #P29 نیشخندی زد و گفت: _چشم عروسکم دیگه چی میخوای؟ با نفس نفس زدن گفتم: _الان نیما بیدار میشه میره پایین. همه میفهمن احمق که داری چه غلطی میکنی. با سر خوشی به سمتم اومد. مثل ذات گرگش دورم چرخید و گفت: _خب دیگه چی خانم کوچولو؟ اشک توی چشم هام حلقه زد و با بغض نالیدم: _کسی نمیگه تو اشتباه کردی. چون تو مردی! هقی زدم و به سختی گفتم: _ولی اونی که سنگسار میشه منم! چون تو… قبل از اینکه حتی نفس بکشم چونه ام رو میون دست هاش گرفت و به سمت خودش کشید. امیرارسلان_دست هرکی به یه تار موت بخوره، به همون تار موت قسم که کل خاندانش رو بی دست می کنم. چونه ام رو ول کرد و در حالی که با خشم شلوارش رو در میاورد گفت: _حالا یه تنبیه حسابی میشی مه رخ بنظرت بخاطر چی؟ با سرگردونی بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم. چشم هاش برق زد و با سرگرمی گفت: _اشتباهاتت رو بگو منم تنبیه ات رو آسون تر میکنم عروسکم! اشک هام رو با آستینم پاک کردم و گفتم: _توروخدا بزار برم بچه ام منتظرمه الان میترسه من پیشش نیستم. سرش رو تکون داد و با نوچ نوچ گفت: _نه خوشگلم از سه تا حدست یکیش رو خراب کردی! کمربندش رو که دور دستش پیچیده بود رو چرخوند و توی هوا ضربه زد. از صداش جیغ ریزی کشیدم و توی جام پریدم. وحشت تاثیر خودش رو گذاشت و با بدبختی گفتم: _اینکه دهن کجی کردم! خندید و گفت: _آفرین عروسکم داری راه می افتی خب مورد دوم آپشن سه تا فرصت رو نداره متاسفانه… موهام رو توی دستش گرفت و کشید. #P30 آخی از درد گفتم و ریشه موهام رو توی دستم گرفتم. دم گوشم خم شد و با لیسیدن لاله گوشم پچ زد: _این یکی دو تا فرصت بیشتر نداره خوشگلم. به لیسیدن گوشم ادامه داد و تمرکزم رو ازم گرفت. با وحشت گفتم: _چون بهت گفتم عوضی؟ بیشتر خودش رو بهم فشار داد. آلتش لای گردی باسنم فرو رفت و گفت: _آخ نمیدونی فحش دادن با اون لبای جادویی چقدر هوست رو به جونم میندازه عروسک! گازی از گوشم گرفت و گفت: _فرصت آخرته درست جواب بده و من همین الان کلید رو دستت میدم. چشم هام رو بستم تا تمرکز کنم. دستش روی سینه هام نشست. همراه با گاز گرفتن و لیسیدن گوشم باعث بهم خوردن تعادلم شد. چند ثانیه گذشت و گفت: _به این فکر کن که اشتباه جواب میدی و خودت هم خوب میدونی چقدر طول میکشه تا آبم بیاد پس جوری جواب بده که شوهرت وسط گاییدنت مزاحم مون نشه عروسکم! اشکم مجددا جوشید و بالاخره گفتم: _چون دیشب با نیما تو باغ سکس کردیم؟ چشم هاش گرد شد و گفت: _چی؟ چه غلطی کردی؟ من نمیدونستم ندیده. با وحشت به سمت حمام دوییدم و داخلش پناه گرفتم. محکم به در کوبید و داد زد: _تو گوه خوردی گذاشتی اون بهت دست بزنه! بیا بیرون تا حالیت کنم یه من ماست چقدر کره میده. با ترس گفتم: _وای توروخدا ساکت باش الان همه میان اینجا… مشت بعدیش همزمان شد با شکست قفل در. امیرارسلان_نترس ع
Показати все...
ش به خوردم داده بود. یه لقمه بزرگ و تر تمیز برای خودش میگرفت چهارتا لقمه کوچیک به خورد من میداد. با ادامه دادنش توجهم بهش جلب شد. امیرارسلان_ما یک بار هم کنار هم ننشستیم واسه آینده امون نقشه بچینیم. نیلوفر همیشه تو خودش بود. علاقه ای به جمع و خانواده نداشت. کم کم هم افسردگیش عود کرد و بعد سومین خودکشیش بستری شد. اخمام توی هم رفت ولی مجبورا گوش دادم. امیرارسلان_من نیازی نداشتم، هیچ زنی اونقدر خاص نبود که حس مردونگیم رو بلند کنه. تا اون روز که فیلمای آسانسور رو چک کردم. حتما داره یادآوری میکنه چون عضوش زیر پام حجیم شد. اشک توی چشمام جمع شده بود و منتظر تلنگری برای ریختن بود. خداروشکر از غذا دادن بهم دست کشید. تویی که با اون بدن پنبه ای سفیدت لباس های رنگی رنگیت توی آسانسور میرفتی و بسته هات رو بر میداشتی شبیه یه ناقوس توی سرم صدا دادی. کمی جابجا شدم تا جای سیخ زدگیش حرکت کنه. با دست مرتبش کرد و ادامه داد: _نفهمیدم چطوری هارد نگهبان رو گرفتم و بجای امضا دادن خودم پرونده به این چرتی رو برداشتم. سرش رو توی موهام که شالم خیلی وقته تنهاشون گذاشته کرد. دم عمیقی کشید و گفت: _تا صبح هزار بار نگاهت کردم. لبخندت، رفتارت، اداهات جلوی آینه، همه اشون پر بودن از چیزی که من نداشتم. ابروهام رو برای شنیدن ادامه بالا انداختم. به چشم هام زل زد و گفت: _زندگی! #P25 بجای پروانه‌ها غذاهایی که خوردم توی شکمم چرخیدن! بی توجه به حس انزجاری که از تک تک اعضای صورتم بیرون زده بود گفت: _بوی خوشت، تمیزیت، رنگ لباسات تو همونی بودی که من سالها نداشتمش. جلوی چشمم بودی و ندیده بودمت. میدونم حرف زدنم دردی دوا نخواهد کرد. پس با تموم شدن حرفش بلند شدم. کاری بهم نداشت و فقط رفتنم رو نگاه کرد. معده بدبختم رو با قرص آروم کردم. کنار مه فام دراز کشیدم و درد هام رو با بغل کردنش به عقب هل دادم. خواب خوشم با بغل شدنم توسط نیما از سرم پرید. دستش رو روی دهنش به معنی هیس گذاشت. با برداشتن کاندوم و دستمال اشاره کرد پشت سرش برم. قبلا از این بی احتیاطی ها کردیم. پشت درخت های ته باغ رفتیم. با دیدن زیر انداز به سمتش رفتم و بوسیدمش. اینکه مواظبه من آسیب نبینم و برنامه همه چیز رو از قبل ریخته برام جذابه. خدارو شکر کردم که امیرارسلان هرگز نبوسیدتم وگرنه با خاطرات گندش چیکار میکردم؟ به کمر روی پتو درازم کرد و طبق معمول سریع بعد از بوسه سراغ واژنم رفت. کاندوم رو روی خودش کشید. قوطی ژل رو روی ورودیم خالی کرد. با ضرب داخل شد. شکافی که زیر واژنم بود کمی سوخت. تفاوت سایز ها برام مثل روز روشنه. برای اینکه افکارم رو فراری بدم دستم رو به سمت کلیتوریسم بردم و مالیدمش. هیچ جرقه ای! هیچ لرزشی! هیچی نبود! به پورن هایی که دیدم فکر کردم و بازم هیچی! نیما برای تلمبه زدن روم خم شد و بی حواس گردنم رو گرفت. #P26 همون لحظه وقتی امیرارسلان با دستش بینیم رو گرفت توی پرده پلکام افتاد. به سرعت قبل از اینکه نیما دستش رو برداره ارضا شدم. اشکم از شدت ارگاسم چکید. نیما که سر شوق اومده بود همراه با من خالی شد. همدیگه رو بوسیدیم و زیر آسمون شب دراز کشیدیم. نفسم که جا اومد افکارم بهم هجوم آوردن. الان باید چیکار کنم؟ بدنم بهم خیانت کرد و چیزی که من سالهاست دنبالشم رو اینطوری بهم داد. به منشی سکس تراپیستم پیام دادم تا موضوع رو باهاش در میون بزارم. کمی دیگه دراز کشیدیم و بعد رفتیم داخل. نیما خیلی خوشحال بود از اینکه من رو راضی کرده. قیافه ام رو کنترل کردم تا تو ذوقش نخوره. من قراره زندگیم رو نجات بدم نه گند بزنم بهش. وقتی از پله به سمت اتاق ها پیچیدیم بوی سیگار از اتاق به مشامم خورد. بیداره! صد به یقین میدونم که همه چیز رو دیده. شاید حالا که دید من شوهرم رو ول نمی کنم بیخیالم بشه. مغزم پر درگیریه و نیاز دارم با تمام توانم اون و افکارش رو بندازم بیرون. وقتی نیما رفت تا دوش بگیره بهش گفتم من فردا میرم تا ولم کنه. خودم رو کنار مه فام انداختم و حرفایی که موقع شام بهم زد تو سرم پیچید. هیچکدومش باعث نشد حتی یه ثانیه دلم براش بسوزه یا درکش کنم. اون روح پاکی که من داشتم رو به بدترین شکل کشت و با خون خودم غسلش داد. حالا این حرفا رو زد که چی؟ براش بخندم؟ لباس رنگی بپوشم؟ اون از زندگی که تو وجود من جریان داشت خوشش اومد. بعد هم همون زندگی رو دزدید. یه روزی انتقامم رو میگیرم! قسم میخورم! #P27 برای آروم شدنم سرم رو به موهای مه فام نزدیک کردم. دم و بازدم توی اون بوی خوش آرامش رو بهم برگردوند. پلک هام از خستگی روی هم افتاد و به خواب رفتم. با نوازش دستای کوچولوی مه فام بیدار شدم. با شیطنت بهش حمله کردم و قبل از اینکه نیمای خوش خواب رو بیدار کنه بیرون بردمش. با مه فام زیر بغلم از ها پایین رفتم. همه درگیر کاری بودن. منم داخل آشپزخونه شد
Показати все...
و انکار میکنی! دارم صبرم رو از دست میدم عروسک! با صدای باز شدن در، با قدرتی که نمیدونم از کجا آوردم هلش دادم و از حمام بیرون پریدم. حوله رو دور کمرم بستم و به مه فام که داخل اتاق بود گفتم: _مامان من از شامپوهای تو شلف فهمیدم اینجا اتاق عمو امیرارسلان هست. کمکم کن ساک ها رو ببرم اون یکی اتاق. از فرصت استفاده کردم و با کمک مه فام توی اتاق انتهای راهرو جاگیر شدیم. لباسم رو عوض کردم و موهام رو سشوار کشیدم. با یادآوری جا گذاشتن مسواکم آه از نهادم بلند شد. خطرات راه رسیدن به مسواک ارزشش رو نداشت. کمی به خودم عطر زدم. به گونه مه فام که از خستگی توی تخت بیهوش شده بوسه زدم. چند روزه خبر ندارم این بچه چی به چیش شده. باید کنترل خودم رو به دست بگیرم و نذارم دوباره این قضایا پیش بیاد. از کنار اتاق امیرارسلان با بیشترین سرعت پایین رفتم. وقتی به نشیمن و پذیرایی رسیدم نفسم دیگه رفته بود. مامان شام دستم داد و اشاره کرد سمت نیما که تنها نشسته برم. نیما درونگراست و زیاد با جمع نمی جوشه. میدونم اینجا رو هم بخاطر عوض شدن حال من اومده. چون ما تقریبا از هر ده تا مهمونی به سختی یکیش رو قبول می کنیم. کنارش که نشستم با لبخند به سمتم برگشت. بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و گفت: _ببخشید چرت و پرت گفتم بهت، از صبح توی جمع بدون تو بودن عصبیم کرده بود نباید سر تو خالیش میکردم. از اینکه همیشه به اشتباهاتش اعتراف میکنه خوشم میاد. اصلا یکی از دلایل ازدواجم باهاش همین اخلاقشه. #P22 به رفتار بالغانه اش لبخند زدم و گفتم: _اشکال نداره الان تونستم بهتر هضمش کنم. بوسه دیگه ای به پیشونیم زد و گفت: _در عوض برات چیکار کنم؟ به مهربونی و سادگیش غبطه خوردم. کاش دنیای ما انقدر کثیف نبود که من حالا عذاب بکشم. مه رخ_نظرت درمورد اینکه خودت غذا بزاری دهنم چیه؟ کار چندشیه ولی نیاز دارم حواس هر دومون رو پرت کنم و احساس بینمون رو تقویت کنم. با هم از ویلا خارج شدیم و به سمت تاریک پشت درختا رفتیم. روی کنده درختی نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم. نیما آدم کم حرفیه ولی به قول مادرشوهرم «من لال مادر زاد رو به حرف میارم». از خاطرات بچگی مه فام تا برنامه ریزی برای اینکه یه روز ماهم ویلا بخریم صحبتمون گل انداخته. سینی تموم شد و نیما بهم گفت بشینم تا بره یه پرس دیگه بیاره. از اینکه وقتی من کنارش هستم کمی دیوار دورش رو پایین میاره خوشحالم. نباید بزارم امیرارسلان با کارهاش این خوشحالی رو ازمون بگیره. با صدای خش خش برگشتم تا ادامه خاطره ام رو تعریف کنم. با دیدن امیرارسلان که سرخی سیگارش مشخص بود خفه شدم. به ساختمون تکیه داد، انگار من رو میون درختا ندیده. یجوری ترسیدم که حتی صدای نفس کشیدنم هم خفه شده. سیگارش تموم شد و توی جا سیگاری خاموشش کرد. وقتی پشتش رو به من کرد تا بره یه لحظه ایستاد و گفت: _بهت گفتم من گرگم! بوی عروسک کوچولوم رو از هزار متری تشخیص میدم. نیومدم سمتت چون خنده هات قشنگ تر از لرزیدنت بودن عروسکم. #P23 با تموم شدن حرفش به راهش ادامه داد. خم میشم و هرچی تو معدمه بالا میارم. لعنت به خودت و ویلات. لعنت به من و ترسم. لعنت به هرکی به هرچی. نیما بالاخره اومد و با دیدنم که زار و زرد از جام بلند شدم گفت: _چیشده؟ چرا زرد کردی؟ دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم: _حواسم نبود پشه رفت تو دهنم حالم بد شد. پشت سرم با خنده بلندی که نشونه باور کردنمه اومد و دیگه چیزی نگفت. در جواب جوون ها که تازه میخوان شب نشینی کنن مه فام رو بهونه کردم و بالا رفتم. نیما همون پایین موند تا دایی مسلم که براش کری خونده بود رو سر جاش بشونه. عاشق تخته نرد بود و همیشه به شوخی میگفتم«من از همین حالا میدونم شوهرم روزای بازنشستگیش قراره چیکار کنه». بهش فشار نیاوردم. داشتم با سرعت از جلوی اتاق امیرارسلان رد میشدم که خفتم کرد. کشیدم داخل و گفت: _جیغ و داد کنی بیخیال آبروم میشم کاری میکنم همین جا طلاقت رو بده تا خودم عقدت کنم. کلافه و خسته به چشم های عصبیش نگاه کردم و سر تکون دادم. دستش رو برداشت تا نفس بکشم. به سمت مبلمان گوشه اتاق کشیدم. روی گل میز یه سینی کباب و دورچین بود. باز هم از تعریف های مامان میدونم برنج نمیخوره چون نیاز داره هوشیار بخوابه. من رو روی پای خودش نشوند. با فهمیدن کاری که میخواد بکنه شکمم از انزجار تو هم پیچید. شروع به لقمه گرفتن و حرف زدن کرد: _همیشه اون قابی که از بالا دیدم آرزوم بود! به جایی که نیم ساعت پیش من و نیما نشسته بودیم و مشرف بود به اتاقش نگاه کردم. تو دلم تکرار کردم لعنت به خودت و ویلات. #P24 ادامه داد: _وقتی نیلوفر باهام ازدواج کرد عشق اولش توی باند اسلحه توسط من کشته شده بود. چشمام از تعجب گرد شد. برای اولین بار با نگاهی به جز نفرت بهش زل زدم تا ادامه حرفش رو بشنوم. لقمه های ریزش رو یواش یوا
Показати все...
ک میشد که بیرون کشید. روی نامه باز شده کنار دستم آبش رو ریخت. خم شدم و برای ذره ای هوا تقلا کردم. چهره معصوم و خوشگل دخترم جلوی چشمم نقش بست. من باید قوی باشم بخاطر مه فام. با دستمال خودش رو تمیز کرد و به سمت توالت رفت. #P18 وقتی تنفسم بهتر شد از دستشویی بیرون اومد. در حال بستن کمربندش به سمتم اومد. با لگد نامه محرمانه رو به سمتم پرت کرد. امیرارسلان_اینم نامه ات با مهر دی ان ای روش! حالا برو ببین کی از دست من نجاتت میده خوشگلم. از فشار روانی و فیزیکی که تحمل کردم چشمام سیاهی رفت. قبل از اینکه بهم برسه بیهوش شدم. با پیچیدن بوی عطر نیما زیر بینیم چشم هام رو باز کردم. توی ماشین خم شده بود. داشت با امیرارسلان سر اینکه بیدارم کنه بجای بغل کردنم چونه میزنه. با کوفتگی بلند شدم و صداش زدم: _نیما جان، بیدار شدم عزیزم. نیما با اخم کلافگی به سمتم برگشت و گفت: _عزیزم آخه ماشین مردم جای خوابیدنه؟ یک ساعته بخاطر کولر رو تو باشه روشنه ماشین… صداش رو پایین آورد و گفت: _پدر صاحاب ماشین در اومد خب! جا قحط بود تو ماشین این مرتیکه خوابیدی؟ با ناراحتی بهش نگاه کردم. خود صاحب بی صاحاب ماشین خفه خون گرفته. اونوقت شوهر من این وسط شده وکیل وصی. شاه راضی وزیر ناراضی! با اخم و ناراحتی وقتی خم شد تا ببوستم کنارش زدم. از ماشین پیاده شدم. نگاه خیره امیرارسلان رو حس کردم. با اخم به راهم سمت ویلا ادامه دادم. به مردهای فامیل که رسیدم شروع به احوال پرسی کردم. آلپ رو بغل کردم. برعکس امیرارسلان برادر کوچیکش آلپ شیرین ترین مرد جهانه. #P19 من و آلپ باهم به دنیا اومدیم. توی یه روز و یه ماه و یه سال! دقیقا همزمان. همه صدامون میزنن مدالیون! دوقلو هایی که مثل مدال از هم جدا شدن. حس خواهرانه ای که به آلپ دارم فراتر از حرفه و همه این رو میدونن. نیما هم بعد از اینکه من توی فرودگاه مثل ابر بهار برای جدایی از آلپ گریه کردم، با این قضیه اوکی شد. دیدم که اخم های امیر ارسلان از کارم توی هم رفت. بی اهمیت بهش شروع به خوش و بش با آلپ کردم. مه فام با سرعت خودش رو از جمع بچه ها بهم رسوند و توی بغلم پرید. با بغل کردنش بالاخره خون توی رگهام جریان پیدا کرد. نفسی از موهای خوشبوش گرفتم و رو به آلپ گفتم: _داییش دیدی دختر من چقدر شیرینه؟ آلپ لپ گرد و صورتی مه فام رو کشید و گفت: _آره مامانش، عروسک من بهم سلام داد حتی اومد بغلم. منم براش سوغاتی آوردم. به سمتمون خم شد. مثلا یواشکی طوری که کسی نشنوه گفت: _تازه از همه بیشتر واسه مهفام سوغاتی آوردم. مه فام ذوق زده توی بغلش پرید و لپش رو بوسید. بهشون لبخند زدم و از گوشه چشم دیدم امیرارسلان رفت پشت باغ تا سیگار بکشه. مامان همیشه از پرستیژ سیگار کشیدنش تعریف میکنه انگار فن گرلشه! بی خیال داخل ویلا شدم. با خاله و زن دایی هام سلام احوال پرسی کردم. پیش پای ننه فاطمه نشستم و بعد از بوسیدن دستش و پرسیدن احوالش برای تعویض لباس به سمت بالا رفتم. مامان ساک لباس هامون که داداش کوچیکم مازیار تازه داشت داخل میاورد رو بهم نشون داد و گفت: _برو ببین کدوم اتاق خالیه ساکا رو همون جا بذار. #P20 سرم رو تکون دادم و راهی طبقه دوم شدم. همه اتاقا از قبل پر شده بود. طبقه سوم بجای هشت تا اتاق پنج تا بود که یعنی اتاقاش بزرگ ترن. توی اولین اتاق خالی با تخت دو نفره ساک ها رو زمین گذاشتم. با برداشتن حوله ام توی حمام پریدم. دیگه با این جمعیت که مزاحمم نمیشه! با خیال راحت زیر دوش رفتم تا کوفتگی بدنم در بره. برای بار پنجم مسواک زدم که صدای در اومد. با فکر اینکه نیماست صدا زدم: _عزیزم لطفا کیسه داروهای من رو از ماشین پسر خاله میاری؟ یه ژل شست و شو دارم بزنم بیام بیرون. دست بزرگ و تیره آشنایی بجای دست سفید و ظریف نیما وارد حمام شد. پشت بندش خودش داخل اومد و گفت: _همیشه من رو سورپرایز میکنی عروسکم! اومدی توی اتاق من دوش میگیری؟ ای جان! با دستم بدنم رو پوشوندم و گفتم: _همه اتاقا مثل هم بود! من نمیدونستم این اتاق توئه. با نیشخند جلو اومد و بدون توجه به خیس شدن لباسش بغلم کرد. با یه دستش کمرم رو نگه داشت. با دست دیگه اش موهام رو نوازش کرد. وقتی سرم رو عقب کشیدم بهم اخم کرد. نفس نعناییش رو فوت کرد و گفت: _یعنی از شامپوهای توی شلف هم نفهمیدی حمام بوی منو میده؟ توی بغلش شروع به لرزیدن کردم. با تکون دادن سرم به چپ و راست جوابش رو دادم. انگار از نتیجه بریدن اون یه ذره زبونی هم که داشتم لذت برده. زبونش رو روی دندونای تیزش کشید و به سمت گوشم خم شد. امیرارسلان_او او! آقا گرگه از سورپرایزش راضیه! حالا چیکار کنیم عروسک؟ با صدایی که از ته چاه اومد گفتم: _توروخدا نه! #P21 کلافه نفسش رو پشت گوشم فوت کرد و گفت: _کی قراره بفهمی من قوی تر از خدای توام؟ حتی الان که ناآگاه تو اتاق منی هم داری قدرتم ر
Показати все...
ره کارتم و به متصدی گفتم و در جواب حرف نا معلوم مامانم باشه باشه ای کردم. بعد از گرفتن داروهام بیرون رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. از توی گوشیم اسنپ گرفتم و منتظر موندم. حدودا ربع ساعتی شده بود و کسی هنوز قبول نکرده بود. خسته و کلافه از بوق لندکروزی که ول کن نبود سرم رو بالا آوردم تا فحش بدم. با دیدن شخص تو ماشین فحشم رو غلیظ تر کردم و گفتم.این آشغال دیگه اینجا چیکار می کرد؟ امیرارسلان شیشه رو پایین داد و با اون ژست کثافتش بهم اشاره کرد سوار شم. بهش محل ندادم و سرم رو توی گوشیم کردم. با تماس مامان نگاه ناباوری به چوغول ارسلان انداختم! گوشی رو جواب دادم: _جانم مامان؟ مامان_مادر امیر رسیده برو همراهش بیا ویلا مهفام دیگه داره بی قراری می کنه. با شنیدن اسم مه فام همه گاردم ریخت و به سمت ماشین رفتم. #P15 سوار شدم و بدون نگاه کردن بهش تو گوشی گفتم: _کیا اونجان مامان؟ نمیخواستم مکالمه امون قطع شه تا اون دست از پا خطا نکنه. اما وقتی دستش به سمت پلاستیک داروهام رفت بدتر پنیک کردم. پریدم تا پلاستیک رو از چنگش در بیارم اما مامان از اونور خط صدام زد: _مه رخ صدام رو داری؟ با نفرت نگاهی بهش انداختم. با اخم از سر تمرکز نسخه ام رو چک کرد. بعد سراغ آزمایش ها رفت. سومین برگه رو که برداشت یادم اومد توش چیه. با وحشت پریدم تا از دستش بکشم بیرون اما پیچید و ترمز کرد. من افتادم کف ماشین. تا به خودم بیام در از پشتم باز شد. دستش توی موهام چنگ شد و کشیدم بیرون. با سوزش اشک توی چشم هام به محوطه بزرگی که توش کشیده میشدم نگاه کردم. یه حیاط بزرگ و تمیز که با پله از ساختمون اصلی جدا شده بود. از پله ها بالا بردم و وقتی وارد خونه شدیم تازه یادم اومد باید فریاد بزنم. تا دهنم رو باز کردم جیغ بزنم پشت دستش توی دهنم فرود اومد. اشک روی صورتم جاری شد و خون توی دهنم پیچید. همونطور یه دستی شروع کرد باز کردن کمربندش. با وحشت بهش نگاه کردم که خون چشم هاش رو گرفته بود. گردن کلفتش از تورم رگ هاش سرخ شده بود. وقتی آلتش رو که سرش با پیش آبش خیس شده بود بیرون آورد قصد فرار کردم. موهام رو محکم تر توی مشتش کشید. وقتی از درد ناله کردم با چپوندن آلتش توی دهنم خفه ام کرد. #P16 چشم هام توی کاسه چرخید و خفگی به دیافراگم فشار آورد. با دستام رون های کلفتش رو گرفتم و هل دادم. ولی حتی یه ذره هم از جاش تکون نخورد. گوشام از کمبود اکسیژن کیپ شد و به تقلا افتادم. بالاخره آلتش رو از گلوم بیرون کشید و ولم کرد. از هجوم هوا به ریه هام به سرفه افتادم. کنارم روی پنجه پاش نشست و گفت: _که نامه محرمانه گرفتی. اونم واسه کی؟ واسه من که مافیای ایران از زیر سایه ام نون میخوره! واسه منی که کله گنده هاش جلوم موش میشن! واسه من آخه کوچولو؟ چونه ام رو میون پنجه های یه دستش گرفت و ادامه داد: _تو اون مغز کوچولوت چی میگذره عروسک؟ فکر میکنی با یه نامه از اون دکتر فکستنی آقا گرگه رو میفرستید ته دره؟ فشارم داد و گفت: _من مار خوردم افعی شدم بچه جون! یجوری در مطب دکتر کصخلت رو تخته می کنم نفهمه از کجا خورده! نالیدم: _نه من ازش خواستم تورو خدا! چشماش از التماسم برق افتاد. با فکم از روی زمین بلندم کرد و گفت: _حساب تو رو که الان میرسم. بهت گفته بودم «هر اشتباهی یه عواقبی داره»یادته؟ با یاد آوری اتفاق قبلی تنم هیستریک لرزید. دستش کمی شل شد و سریع از دستش فرار کردم. کل خونه پر از کارتن نیمه باز بود. انگار تازه اینجا اومده یا میخواد از اینجا بره. امیدوارم بره به درک و هیچوقت برنگرده. پشت چند تا جعبه قایم شدم. سکسکه حاصل ترسم رو با دستام خفه کردم. #P17 صدای سوت سرگرمش از سمت چپم اومد. با صدایی که از داد زدنش دورگه شده بود گفت: _عروسکم؟ قایم باشک بازی دوست داری؟ صدای قهقهه سرگرمش مو به تنم سیخ کرد. امیرارسلان کوچولوی من نمیدونه مشام پلیسا تیزه مشام گرگا تیز تر که آقا گرگه رو سرکار گذاشته؟ پشت بند حرفش کارتن ها رو با یه حرکت کنار زد. به منی که تو خودم جمع شده بودم نیشخند زد. این دفعه از موهام گرفت. بی توجه به التماس هام روی زمین کشیدم وسط خونه. آب بینی و اشکم قاطی شده بود. با چندش بهم نگاه کرد. از جیبش دستمال بیرون آورد و صورتم رو تمیز کرد. با دست آزادش فکم رو محکم گرفت و فشار داد. آلتش رو توی دهنم فرو کرد. بدون اینکه اجازه بده نفس بگیرم شروع به تلمبه زدن کرد. به سختی نفسم رو از بینی بیرون دادم. اشک از گوشه چشم هام رد طولانی تا قفسه سینه ام رو خیس کرده بود. آب دهنم لکه بزرگی روی شلوار پارچه ایش انداخته بود. از دهنم بیرون کشیدش. تفم کشدار و براق ازش چکه کرد. یهو همه اش رو تا ته توی دهنم فرو کرد. دست و پا زدم و بیرون کشید. چند بار این حرکت رو تکرار کرد. دفعه آخر همراهش بینیم رو هم گرفت. هوا توی مغزم پیچید و دنیا داشت تاری
Показати все...
آشورمه (۲) #هاردکور #تجاوز ...قسمت قبل #P11 وقتی امتناع کردم لیست غرغر بعدی رو شروع کرد. مامان_مه رخ صد بار گفتم تو هیکلت خوبه نمیخواد رژیم بگیری این صد و یکبار. مادر من خب زنی که بچه میاره تغییر می کنه بدنش تو که دیگه به اون لاغری قبل نمیشی مادر. برای اینکه جلوی ادامه حرفاش رو بگیرم سریع لقمه رو توی دهنم چپوندم. به سختی جویدم و قورتش دادم. تو دهنم مزه زهر پیچید. مامان بالاخره بیخیال من شد. رفت سمت اتاقم تا لباسش رو عوض کنه و به بابا زنگ بزنه. امیرارسلان از موقعیت استفاده کرد. به سمتم خم شد و گفت: _راست میگه خاله! من دیدم هیکلت همونیه که من دوست دارم! با خشم و عصبانیت توی چشماش زل زدم و گفتم: _تو به من تجاوز کردی! من خودم نخواستم ببینیم! که حالا نظر میدی… حرفم رو با خنده کریحی قطع کرد و گفت: _ولی لباس خوابت و اورگاسمت رو من دیدم! خودت نشونم دادی! اشکم از حرص ریخت و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم مامانم برگشت. امیرارسلان صبحونه تموم شده اش رو به عقب هل داد و از مامان تشکر کرد. مامان همراهش تا دم در رفت. امیرارسلان برگشت خطاب به من گفت: _راستی دختر خاله! میخواستم اینو بهت بگم؛ آلپ پنج شنبه میاد، دورهمیش تو ویلای منه شما هم دعوتین. خوشحال میشم بیاین. با اخم سری تکون دادم و اون هم رفت. بعد از رفتنش مامان اومد کمکم. شروع کرد صحبت در مورد بچه های مه گل خواهر بزرگم. پسر بزرگش مهدیار با پسر کوچیکه مهیار سازش ندارن. چند بار تا حالا صحبت شده و گفتن آبجی میخوان. حالا مامان رو این مهمونی اصرار داره تا بچه ها از تنهایی در بیان. #P12 هرچقدر وضعیت رو تشریح کردم تا شب که نیما اومد ادامه پیدا کرد. نیما هم با مامان هم نظر بود و دوست داشت بریم. با خستگی از کل کل بالاجبار قبول کردم. شب بابا هم اومد و دور هم شام خوردیم. روز های بعد بدون اتفاق خاصی گذشت. پنج شنبه صبح نیما و مه فام رو با ساک هامون فرستادم برن ویلا. قرار شد خودم بعد از مطب دکتر با اسنپ برم. حدودا ساعت یازده نوبتم شد. بعد از حال و احوال با دکتر با خجالت شرایط رو بهش توضیح دادم. دکتر بلند شد و دستمال دستم داد تا اشکم رو پاک کنم. وقتی کمی آروم تر شدم گفت: _عزیزم متاسفم که همچین اتفاقی برات افتاده چرا فرداش نرفتی پزشکی قانونی؟ مه رخ_فرداش درگیر بودم و مهمون داشتم آخه! دکتر_دی ان ای اون تا یک هفته روی لباس و بدنت قابل تشخصیه اشکال نداره تو اولین فرصت برو. مه رخ_آخه از لاتکس استفاده کرد، مقعد و واژنمم با دوش واژینال شست. از بیچارگی باز زیر گریه زدم و دکتر تلاش کرد آرومم کنه. دکتر اشکال نداره عزیزم، اثر انگشت چی؟ فیلم یا مدرکی که ثابت کنه به زور وارد خونه بشه چی؟ مه رخ نه خودم در رو باز کردم، از اقوام بود. دستش دستکش بود چون توی ماموریت بودن. دکتر با گرفتگی بهم نگاه کرد و گفت: _برات یه سری آزمایش مینویسم به همراه دارو، الانم برو رو تخت معاینه تا ببینم چی شده. از تخت معاینه بالا رفتم و پاهام رو توی رکابش گذاشتم. دکتر شروع به وارسی کرد و گفت: _مشخصه که رابطه سختی داشتی لوله ات اسکار داره.ولی بدنت تلاشش رو کرده. #P13 با نفرت از خودم گفتم: _خانم دکتر توی اون رابطه وحشتناک من خیس شدم! حتی سه بار به ارگاسم رسیدم. بدنم خیانت کاره. دستگاه رو از بدنم خارج کرد و گفت: _عزیزم این مکانیسم بدن در برابر اتفاقات ناگواره. بدن زن ها طوری طراحی شده که هنگام تجاوز ترشح داشته باشه مبادا پاره بشه یا آسیب جدی ببینه. ارگاسم هم واسه اینه که مغز با لذت دهی میخواد از افکار خودکشی جلوگیری کنه. بهت قول میدم بدنت تمام تلاشش رو برای کمک بهت کرده. به طرف میزش رفت و شروع به نوشتن نامه محرمانه کرد. لباسم رو پوشیدم و بعد از تشکر از اتاق خارج شدم. با منشی تسویه کردم. از پله ها پایین رفتم تا داروهام رو از داروخونه ساختمون تهیه کنم. الان که پزشکی قانونی بسته اس و چاره ای جز صبر ندارم. توی ویلا هم نمیزارم چشمم بهش بخوره. امیرارسلان بزرگترین نوه پسر خانواده اس. سرهنگ بودن و اون حالت خشک و جدی که داره، باعث شده همه اطرافش مواظب خودشون باشن. من امیرارسلان رو از عروسیش به بعد دیگه ندیدم. اون موقع من تو سن بلوغ بودم و به شدت زشت. زنش نیلوفر دختر دوست خانوادگیمون بود. بعد از عروسی متوجه شدن که نیلوفر افسردگی شدید داره. امیرارسلان تمام این سالها با نیلوفر موند و همیشه زبون زد خاص و عام بودن. نمیدونم چی باعث شده که این کار رو بکنه و همین دیوونم کرده. به قول خانم دکتر«متجاوز ها دنبال دلیل نمی گردن اونها فقط کمین میکنن برای طعمه اشون». زنگ خوردن گوشیم همزمان شد با صدا شدن اسمم. #P14 گوشیم رو جواب دادم و به سمت صندوق رفتم تا داروهام رو حساب کنم. مه رخ_الو سلام مامان جانم؟ مامان_سلام، مهرخ جان مامان کجایی؟ مه رخ_مطب دکتر زنانم بودم، داروهامو گرفتم میخوام اسنپ بگیرم. شما
Показати все...
sticker.webp0.05 KB
رفیقا بود. وقتی از زندان با بابام آزادش کردم دیگه شده بود مرید من. عین پیغمبر بهم ایمان داشت. داود پسر زرنگ و پرچونه ای بود برا همین آشنا زیاد داشت. از بچگی باهم رفیق بودیم. تو یه محل بزرگ شده بودیم. با هم سربازی رفته بودیم و با هم کلی خاطره داشتیم خودش ادعا میکرد تا حالا بی من کس نکرده. یک تکه کلام داشت: بشکنه کیری که برا رفیق بلند شه. این باغم اون جور کرده بود. رفتیم تو. تو اون سیاه زمستون و هوای ابری باغ خیلی سرد و سوت و کور بود. پالتو کوتاهش که تا زیر باسنش بود را در آورد. غر میزد اینجا دیگه کجاست منو آوردی. رفتم بخاری را روشن کردم. یک سیگار روشن کردم منتظر موندم تا هوای اتاق یکم گرم شه. گفت خرجت بالا میره اینقده علافم کردی. گفتم درآمد یک روزت با من. پیراهن سفید دکمه ای پوشیده رود با شلوار کتون چسب بدن. آروم آروم دکمه هاش رو باز کرد و از رو شونه هاش انداخت. سوتین قرمز تورش خیلی تو چشم بود. با اون ممه های سایز ۸۵ و سر بالاش. نشسته بودم لب پنجره و نگاش می کردم. فکر می کرد دل منو برده. شلوارش را ام در آورد. حالا سایه ای از خط کوصش زیر اون شورت تورش پیدا بود. سیگارم که نصفش مونده بود را لب پنجره خاموش کردم و بلند شدم. ایستادم روبروش. گفتم یک سوال دارم میخوام سریع جواب بدی. ابروش را بالا انداخت و گفت بپرس. پرسیدم داداشت کجاست؟ رنگ پوست سفیدش قرمز شد و با حالت فریاد داد زد کثافت و با دو دستش منو هل داد که بره سمت لباسهاش. دستش را گرفتم و پیچوندم و چاقو بلندی که زیر کاپشن پنهان کرده بودم زیر گلوش گذاشتم و با خشونت گفتم: پرسیدم داداشت کجاست؟ میگی یا همینجا سرت را ببرم و یک گوشه چالت کنم. بدجوری ترسیده بود. با بغض هی التماس می کرد. گفتم فقط ۱ دقیقه بهت وقت میدم. آدرسش را داد. زنگ زدم داود گفتم کس مفت نمیخوای؟ اونم نیشش باز شد و گفت نیکی و پرسش؟ گفتم بیا باغ. گفت پشت درم. گفتم تو روحت! تعقیبم می کردی؟ گفت نه از اولش همینجا بودم تا تو بیایی. مام شاید یک چیزی نصیبمون بشه. این چینی‌ها خیلی عوضی اند. هر چیزی را تولید می کنند. انگار خلقت جهان را از خدا با قرارداد مناقصه برداشته اند. از اونجا یک بات پلاگ خریده بودم که تهش یک چراغ بود که چشمک می زد. با دختره گفتم شورتش را در بیاره. داود هم اومد تو. گفتم داگی بشه. رو زمین به حالت داگی خوابید. بات پلاگ را کردم تو کونش. داد زد چه گهی میخوری وحشی؟ گفتم خفه شو. یک ریموت دادم دست داود. گفتم اگر حس کردی می خواد فرار کنه یا داد و بیداد راه بندازه کلیدش را بزن تا این تو کونش منفجر بشه و اینجا را بوی گوه برداره. داود با تعجب نگاه می کرد. دختره به التماس افتاده بود. بهش گفتم امیدوارم دروغ نگفته باشی و داداشت اونجا باشه. سپردمش به داود و خودم راه افتادم بطرف آدرس. از دور تو کوچه چراغ چشمک زن پلیس معلوم بود. لعنتی ها زودتر رسیده بودند. دست‌بند به دست داشتن سوار ماشینش می کردند. ای تف به این شانس. زنگ زدم به داود. روی کار بود. گفتم کارت که تموم شد دختره را ول کن بره. اونم دلش سوخته بود و با موتور تو این زمستون تا خونه شون برده بود. انگار تازه سوراخ دعا را پیدا کرده بود. حالا باید یک نقشه دیگه می کشیدم. نوشته: سینا @dastan_shabzadegan
Показати все...
0 👍
0 👎
حکمت خدا (۲) #انتقام #زن_مطلقه ...قسمت قبل کلید انداختم و با عجله وارد شدم. از وسط حیاط تا تو حال پذیرایی را با دو تا قدم طی کردم. بابام روی چهارپایه ایستاده بود و طناب دور گردنش انداخته بود. همزمان با ورود من چارپایه را زد. داد زدم باباااااا! دویدم و دو تا پاش را بالا گرفتم که فشار به گلوش نیاد. با هر زحمتی بود چاقو را از جیبم در آوردم و طناب را پاره کردم، مگر پاره می شد. برا من یکسال طول کشید… بغلش کردم و عین بچه ای که گم شده و تازه باباشو پیدا کرده تو بغلش های های گریه می کردم. اونم گریه می کرد. نمیدونم اون باید منو آروم می کرد یا من اونو. گفتم بابا جون چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. شده که شده. فدای یک تار موهات. تو این دو سه ماه یکبار تو چشمام نگاه نکرده بود. همش سه سال بود ندیده بودمش اما انگار ۳۰ سال پیر شده رود. دیگه موی سیاه تو سرش پیدا نمی شد. لاغر و نحیف شده بود. همینطور که اشک می ریخت گفت همش تقصیر من بود. نمیتونم خودمو ببخشم. گفتم بابا جان من که هنوز نمرده ام. باز بلند میشیم. تازه از زندون در اومدی. یکم به خودت وقت بده با هم درستش می کنیم. پیشونیمو بوسید. گفت پولت را که به باد دادم هیچی، تازه کلی زیر بار قرض رفتی تا منو در بیاری. لبخند زدم و گفتم برا تو دنیا را هم میدم بابایی. چی فکر کردی! همه آدم ها یک پر سیمرغ دارند که دیگه وقتی خیلی در می مونند آتیشش می زنند. پر سیمرغ منم دنگ هو بود. رئیس چینی ام. به بابا قول دادم ۳ ماهه بر می گردم. بهش گفتم بلایی سرت بیاد خودمو می کشم. اونم قول داد دیوونه بازی درنیاره. ازش خواستم تو این سه ماه از خونه بیرون نره تا من بیام. به داوود سپردم که هواش رو داشته باشه و هر کار داشت براش انجام بده. شنزن -چین. مستقیم رفتم دفتر دنگ. با اون قیافه عبوس و یخش فقط نگام کرد. همه چیزو بهش گفتم. اونقدر پیشش اعتبار داشتم که رومو زمین نندازه. باهاش میلیونی کار کرده بودم و همه جوره بهم اعتماد داشت. اعتماد بزرگترین سرمایه یک آدمه. هیچی نمی گفت. حرف هام که تموم شد رفت سر گاو صندوقش و ۱۰ تا بسته ۱۰۰ دلاری در آورد و رو میزش گذاشت و بسمت من هل داد. هیچی نگفتم. برداشتم و حالت نیمه دولا احترام شرقی گذاشتم و از دفترش اومدم بیرون. حالا نوبت من بود. تو ۳ ماه ۲۰۰ هزار دلار در آوردم. رفتم دفتر دنگ. همه اش را رو میزش گذاشتم و گفتم این پول تو و سودی هست که بدست آوردم. هر چی فکر میکنی حق منه بهم بده. دست کرد ۱۰ تا بسته برداشت و بقیه را بسمت من هل داد. باز تعظیم کردم و اومدم بیرون. عازم ایران شدم. همون هفته اول تمام چک و سفته های بابا را پاس کردم. حالا نوبت من بود. لعنتی مثل روغن آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ نشونه ای ازش نبود. هر آدمی یک نقطه ضعف داره. نقطه ضعف اونم باباش بود. با اینکه تا حالا ندیده بودمش اما می تونستم تصور کنم چه شکلیه. آدمیزاد هر چی هم زرنگ باشه آخرش یک ردی از خودش باقی می گذاره. پرسون پرسون خونه باباش را پیدا کردم. یک تحقیق ریزی تو محله زدم. به بهونه کار خیر رفتم سراغ سوپری محل. تا گفتم برای تحقیق از خانواده رحیمی اومدم، یک نگاه خیره بهم کرد و گفت معلومه پسر سر براه و خوبی هستی اما اینا وصله تن تو نیستند. هر چی اصرار کردم آخه چرا چیزی نگفت. مجبور شدم تو ماشین بشینم و سر کوچه زاغ سیاهشون رو چوب بزنم. یک دختر سانتی مانتال قد بلند با نیم کیلو آرایش از کوچه زد بیرون. حدس زدم باید خواهرش باشه. افتادم دنبالش. عجب تیکه ای بود. قد بلند و هیکلی. چاق نبود اما تو پر بود. عینک دودی زده بود. سر خیابون همه براش بوق می زدند، آخر سوار یک سانتافه شد. دنبالشون راه افتادم. رفتند تو یک ساختمان چند طبقه آپارتمانی. دیگه دستم بهش نمی رسید. یکی دو ساعت بعد تنها از خونه بیرون زد. باز رفت طر خیابون و این بار هم قصه با یک ماشین مدل بالای دیگه تکرار شد. خانم جنده تشریف داشت. تازه فهمیدم چرا سوپری محله شون می گفت اینا وصله تن من نیستند. تا اومد شب بشه ۴ تا خانه تعقیبش کردم. حس می کردم از جای داداشش خبر داره. با اون بابای معتاد مفنگی معلوم بود بار خونه رو دوش خواهرشه. کارم شده بود تعقیب اون. نمیخواستم جلب توجه کنم. با داود هماهنگ کردم از نمایشگاه رفیقش یک ماشین شاسی بلند برام جور کرد. حالا من شکارچی بودم و اون صید من. صبح زود رفتم سر خیابونو و وقتی از خونه زد بیرون جلوش ترمز زدم. گفتم سلام خوشگله. افتخار میدی؟ گفت بستگی داره چقدر خرج کنی. گفتم بیا بالا راضیت می کنم. اومد نشست کنارم. عطر ملایمش مستم کرد. یک دختر سفید قد بلند با بینی عروسکی و چشمای درشت. عین تیله. لب و دهنش قلوه ای و باب مکیدن. گفتم بریم باغ؟ قبول کرد. خوبی باغ این بود که تو فصل از سال حتی کلاغ هم گذرش به اونجا نمی افتاد. همه یک رفیقی دارند که روش همیشه حساب می کنند‌. این داود هم از اون
Показати все...
sticker.webp0.05 KB
تجاوز پسر ۱۶ ساله به مادرش🔥 مشاهده فیلم
Показати все...
گفت… نه پسر الان نگهش دار که بریزیش تو کسم خیلی داغ کرده بلکه یکم خنک بشه… دستمو گرفت و گفت… عزیزم بیا بشین رو پام منو کشید جلو و آروم رفتم پایین میز و نشستم رو پاش با یه دستش داشت کیرمو میمالید کیرمو رو به پایین کرد و گفت… بیا جلو بکنش لای پام تو کسم منم کمرمو جلو بردم و شکمم چسبید به شکمش کیرم لیز خورد تو کسش آخ خیلی حال میداد همون‌جوری عقب جلو می کردم سپیده بغلم کرد و منو محکم فشار داد به خودش منم حسابی داشتم حال می کردم کیرم تو کس گرمش فرو می‌رفت خیلی آرامش بهم می داد سپیده کمرمو ماساژ میداد گفت… آفرین پسر ادامه بده با خیال راحت بریز توش منم تند تر تلمبه میزدم حال می کردم یهو حال به اوج خودش رسید و بدجوری داغ شد بدنم گفتم… سپیده آبم داره میاد… گفت… ای جانم… همین جوری راحتی؟ یا چجوری دوست داری؟ گفتم… دوست دارم بخوابم رو کست سریع بلند شد از رو صندلی دستمو کشید و منو برد تو حال مبین با کیر سیخش اومد سپیده خوابید رو مبل منو کشوند لای پاش با زانو رفتم رو مبل و کیرمو کردم لای کسش بدن سپیده می‌لرزید داد زد… جرش بده امیر … کیرتو محکم بکن تو کسم منم با تمام قدرت زدم توش تا ته رفت توش و جلو مثانه ام محکم چسبید به کسش خیلی حال داد رو پاش که بودم کیرم نصفه میرفت تو کسش کم حال می کردم سپیده دست مبین رو گرفت و گفت… بیا تو ام حال کن پسر چرا منتظری؟ گفت… منم کس می خوام سپیده خندید… عزیزم من امروز چقدر خوشبختم… اول بیا یه حالی به کیرت بدم عشقم کمر مبین رو کشید سمت خودش و با لباش کیرشو برداشت و شروع کرد به خوردنش مبین آه می کشید منم هی یه تلمبه میزدم منتظر میشدم آبم برگرده… بعد دوباره یه تلمبه دیگه خیلی حال میداد نمیخواستم آبم بیاد و تموم بشه اما سپیده پاهاشو دور کمرم قفل کرده بود و منو می کشید سمت خودش یه لحظه دهنشو کشید و گفت… امیر محکم بکن کسمو خواهش می کنم هرچی بخوای بهت میدم منم دل رو زدم به دریا و دو سه تا تلمبه خوشگل و قدرتی زدم طوری که شق شق صدا میداد در این حین نتونستم نگه دارم و آبم می پاشید تو کسش کامل کردم توش و خوابیدم رو شکمش سپیده هم جیغ زد و کونش گرم شد مبین دهنش آب افتاده بود و فقط تماشا می کرد آبمو کامل ریختم تو کونش و آروم شدم بعد از روش بلند شدم سپیده کونشو با دستش مالید گفت… عزیزم… مرسی کون مبین رو گرفت و گفت… خب پسر تو بیا ببینم چی داری؟ مبین با عجله رفت رو مبل و بدون مقدمه کرد تو کونش و خوابید رو کون سپیده سپیده موهای کونشو نوازش کرد و گفت… آفرین راحت حالتو بکن پسرم… مبین هم چشماش خمار بود کونشو گذاشت رو شکم سپیده دستاشو دور کونش حلقه کرد عین پسربچه ای که تو بغل مامانش میخوابه😍 سپیده هم عین یه مامان مهربون موهای مبین رو نوازش می کرد مبین تند تند تلمبه زد 💦 سپیده کونشو ناز کرد و گفت… عشقم ❤️ نوشته: امیر @dastan_shabzadegan
Показати все...
0 👍
0 👎
م آفرین پسر خوب با خیال راحت حالتو بکن عشقم منم داشت آبم میومد از شدت باورنکردی حال داشتم دیوونه میشدم بدنم می‌لرزید پاهامو از پشت دراز کردم و آوردم بالا مبین رفت و نشست رو کمرم یکم خودمو تکون دادم و آبم اومد آخ… حسابی حال داد آنقدر اومد که انگار نه انگار که من فقط چهارده سال مه سپیده موهامو ناز میکرد شونه هامو میمالید گفت… آفرین پسر… عشقمی… مرسی از آرامشی که دادی بهم مبین هنوز سیخ بود و حال می خواست کشیدم بیرون خوابیدم رو تخت مبین رفت جای من و کیرشو کرد تو کس سپیده و خوابید روش شروع کرد تلمبه زدن سپیده میخندید و میگفت… چه پسر شیطونی… عزیزم مگه بازم داری؟ مبین گفت… سپیده آره دارم یه بار دیگه حال می خوام منم تحریک شدم و بازم حشری شدم خودمو کشیدم بالا که کمرم برسه به دهن سپیده به پهلو چرخیدن سمتش و گفتم… مال منم حال می خواد سپیده سپیده… ای جانم دوباره سیخ کردی… فدات بشم امیر صورتشو نزدیک کرد و کیرمو کرد دهنش تند تند خورد خیلی حال داد آنقدر خوب خورد که سریع ارضا شدم و آبم پاشید سپیده کامل خوردش و کیرمو آروم کرد بعد داد بالا تخمامو کرد دهنش کیرمو با زبونش بلند کرد کیرم خیلی باریک و کوچیک بود هنوز بچه بودم کیرم رو زبونش جا میشد کشید زیرش و کیرم شل افتاد دیگه واقعا نداشتم که راست کنم گفت… قربون این دولت بشم یه وجب بیشتر نیست ببین چه حال میده… مبین هم آه کشید و آبش اومد گفتم… سپیده حامله نشی! گفت… نه پسرا… البته عاشقشم که شما دوتا پسر خوشگلا حامله ام کنید ولی شماها هنوز مزه اسپرم تون کامل نشده الان فقط زمان حال و حوله بدون نگرانی راحت آبتون رو بریزید هیچ مشکلی هم نداره… شورت و شلوارمون رو پوشیدیم رفتیم اتاق مبین و خوابیدم تا صبح صبح درحالی بیدار شدیم که دیدیم لحاف کنار رفته و شلوار و شورتمو تا زانو پایینه هم من و هم مبین ساعت ۱۲ ظهر بود عجیب بود کی شب شلوارمو رو دراورده بود! خلاصه نفهمیدیم دو سه روزی از اون ماجرا گذشت تا من دوباره هوس سکس کردیم دیگه بدون خجالت من خودم رفتم به سپیده گفتم… سپیده من و مبین بازم میخوایم سپیده دست کشید به لپم و خم شد و لبامو بوسید گفت… عشقم چه به موقع منم نیاز دارم بهتون گفتم… کی وقت بگذاریم؟ گفت… بگو مبین بیاد همین الان گفتم… الان مریم بیداره یه موقع میبینن هااا گفت… نه پسر وقتی میگه حال میخواد باید همون لحظه بهش داد مبین رو صدا کرد اومد تو آشپزخونه سپیده گفت… مریم برو اتاقتو مرتب کن… تا میام همه لباساتو جمع کن… مریم هم رفت تو اتاقش سپیده گفت… پسرا با زانو رو میز وایستین رفتیم رو میز با زانو سپیده صندلی رو کشید و نشست جلومون کمر شلوار منو گرفت و گفت… ای پسر شیطون حالا بذار ببینم چی داری ؟ کشید پایین شلوارم با شورتم اومد پایین و کیرم جلو صورتش در اومد سرشو نزدیک کرد کله کونمو بوس کرد سیخ سیخ بود کیرم با نوک زبونش زیر کیرمو قلقلک می داد… مبین گفت… سپیده مال منم هست… منم حال میخوام زود باش… رو کرد سمت مبین سریع شلوار و شورتشو کشید پایین کونش سیخ اومد بیرون… سپیده کله اشو مک زد همون لحظه مبین آبش اومد و پاشد رو لبای سپیده سپیده کمرشو بغل کرد و کیر رو کامل تو دهنش برد با دستاش کمر مبین رو ماساژ می داد تا راحت حال کنه مبین هم داشت آبش میومد و حال می کرد سپیده کیر مبین رو لیس زد و بوسید گفت… ای جان پسر خیلی انرژیت بالاست یکم نگه دار خودتو عشقم چرخید سمت من لبخندی زد و گفت… میدی بخورمش پسر؟ گفتم… آره حتما کیرم همش مال تو همشو بخور کرد دهنش کیرمو تند تند ساک زد نتونستم نگه دارم آبم اومد قشنگ خورد کیرمو و تمیز لیسش زد تا قطره آخرشو کامل قورت داد بوس کرد کونمو و گفت… آفرین… خیلی خوب بود… تف انداخت رو کونامون بعد با دستش شروع کرد به مالیدن خیلی خوب میمالید کونم زود راست شد… گذاشت دهنش چندتا ساک زد مال مبین رو هم چند بار لیس زد گفت… خب بچه ها بیاید دو نفری بکنید تو این کس بی قرارم مبین گفت… سپیده من یکم شاش دارم برم بکنم بیام نمیتونم بیشتر نگه دارم سپیده… آخی… برو سریع بیا عشقم رفت دستشویی کیرمو بوس کرد و گفت… پسر یکم جیش داری بکنی ؟ گفتم… یذره دارم… گفت… میدی بخورمش؟ گفتم… واقعا؟ گفت… آره عزیزم امروز هوس کردم شاشتو بخورم گفتم… کثیفه… گفت… واسه پسر خوشگلی مثل تو اصلا کثیف نیست و خیلی ام خوردنیه کیرم رو لباش بود یکم زور زدم شاشم اومد زیر کیرمو لیس زد شاشم ریخت رو لپش تند تند زیر کله کیرمو با زبونش میمالید قطره های ادرارم شروع کرد زیر کیرم یهو کیرمو کرد تو دهنش دهنش و بست و بقیه شو قورت داد منم کامل مثانه امو خالی کردم تو دهنش کیرمو بوس کرد و گفت… به به چه جیش شوری داری پسر… مثل آبت خوشمزه بود گفتم… خیلی حال میده آبمو می خوری… گفت… عزیزم هر وقت دلت خواست سریع بهم بگو خجالت نکش… باشه پسرم؟ گفتم… راستش الان بازم میخوام…
Показати все...
کیر خوشگل هم دردسر داره! (۲) #خاطرات_نوجوانی ...قسمت قبل سپیده گفت… پسرا اگه بازم میخوایم بگین هاااا خجالت نکشید… گفتیم… نه مرسی خیلی حال کردیم گفت… عزیزای من خجالت نکشین… قربون دودولاتون بشم اگه حال میخواین بیاین… گفتم… راستش سپیده من یکم دیگه نیاز دارم گفت… ای جان … خب بگو هرچی بخوای بهت میدم گفتم… میخوام آبمو بریزم تو دهنت گفت… ای جان خب چرا منتظری پسر بیارش دودولتو رفتم جلو گفت… چجوری راحتی عشقم؟ چجوری دوست داری؟ گفتم… میشه مثل مبین بخوری؟ گفت… عزیزم… اونجوری دوست داری؟ چشم پسر خوشگل بیا… خوابید رو تخت و منم نشستم رو سینه اش کیرمو بوس کرد گفت… مرسی پسر اگه این گوگلیت نبود امشب من دیوونه میشدم گفتم… بخورش دیگه کله کیرمو آورد پایین و کرد دهنش یه ساک عجیب رفت که دو دقیقه نکشید دوباره آبم پاشید سریع کله اشو کرد دهنش و مک زد عین آبمیوه می خورد آبمو منم تو اوج حال بودم و آه می کشیدم تموم که شد کل کیرمو خورد و لیسش زد یعنی کل بدنم حال اومد و آروم شد کیرم سیخ مونده بود از شدت حال گفتم… مرسی گفت… تو مرسی پسر شیطون که آنقدر خوشمزه ای… گفتم… بره من خوشمزه تره یا مبین گفت… آخه شماها هنوز به سن بلوغ نرسیدین هیچ مزه خاصی ندارد بزرگتر که بشین اونوقت آبتون خوردن داره مبین گفت… چندشت نمیشه؟ گفت… عزیزم مال شما پسرا رو باید ریخت تو چشم خوردن کمه آخه کی از خوردن این گوگولی خوشگلتون سیر میشه… بلند شدیم لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم اتاق خودمون و خوابیدیم تا صبح تا یک هفته بعدش شارژ بودم انگار سپیده هم کاری باهاشون نداشت تا اینکه یه شب باز هم من و هم مبین حشری شدیم من روم نشد ولی مبین رفت به سپیده گفت سپیده دستمونو گرفت و برد تو اتاقش گفت… آخی پسرای شیطون بازم حال میخواین… این گوگولی خوشمزه تون حال نیاز داره؟ مبین که دستش لای پاش بود و کیرشو از رو شلوارش میمالید گفتم… سپیده دلم کس می خواد… گفت… چشم بذارید شب بشه چشم… منم بهتون نیاز دارم پسرا فقط تا شب تحمل کنیم باشه… گفتیم… باشه با زور تحمل کردیم کیرامون تا شب سیخ سیخ بود و تو شلوارمون دیده میشد هر وضعی بود نذاشتیم مریم بفهمه شب ساعت ۲ بود با مبین رفتیم اتاق سپیده سپیده در اتاق رو بست و اومد جلو پاهای من زانو زد شلوار و شورتمو باهم کشید پایین و بلافاصله کیرمو کرد دهنش کیرم سیخ سیخ بود و از نوکش آب میومد همزمان با دست دیگه اش شلوار مبین رو کشید پایین کیرشو درآورد و تو دستش مالید من از بس حشری بودم چند ثانیه بیشتر نتونستم نگه دارم و آبم اومد فکر کنم برا سپیده غیر منتظره بود چون همین طوری تند تند داشت رو کیرم ساک میزد یهو که آبم اومد جا خورد آهی از ته دل کشیدم و با تمام وجود حال کردم سپیده قشنگ خوردش کیرمو و بعد زیرشو لیس زد لای پاهامو ماساژ داد گفت… پسر خیلی زود میاد شیرت… یخورده نگه دار خودتو که حال کنیم… گفتم… آنقدر حشری بودم که نشد بیشتر از این نگه دارم گفت… ایبی نداره خوشمزه بود جیگر… چرخید سمت مبین اونم دست کمی از من نداشت سومین ساک آبش اومد کیرشو بوس کرد و گفت… ای بابا شما پسرا چقدر زود ارضاء میشین… مبین نفس نفس میزد گفت… آخه سپیده ما از صبح تو کفیم و کیرامون همین طوری سیخ سپیده زیر کیرمو لیس زد و گفت… عزیزای من قربونتون بشم ببخشید حالا این گوگولی خوشگلتون بازم حال می خواد؟ با اشتیاق گفتیم… آره خوابید رو تخت و ماهم نوبتی می‌نشستیم رو سینه اش و کیرامون رو می خورد یکم ساک زد برامون نوبتی بعد شلوار و شورتشو درآورد و گفت… بچه ها نوبت شماست یه حالی بدین به این بیقرار من که منتظر بودم جلدی رفتم و گذاشتم روش کیرمو و هل دادم تا ته کردم تو خوابیدم رو شکم سپیده و با دستام سینه هاشو بغل گرفتم آخ وای جونمی جون کیرم… چه نرم و لیز بود کسش حال میداد خیلی مبین گفت… سپیده منم کس می خوام سپیده… چشم عشقم گفتم بهتون… جفتتون با هم دودول هاتون رو بذارید تو کسم نه آخه من اینجوری حال نمی کردم یکم کشیدم کنار مبین اومد لای پای سپیده نشست و کیرشو زیر کیر من حل داد تو زیر کیرم مالیده میشد به کیر مبین ولی حال میداد باهم تلمبه می‌زدیم مبین ده تا تلمبه بامن نزد که آبش اومد کرد تو کامل ریختش تو کس سپیده منم خیلی حشری شده بودم و تند تند تلمبه میزدم سپیده از شدت حال مست شده بود و می گفت… بچه ها جرم بدید… دودول خوشگلا کسمو پاره کنید گهگاهی یه جیغ کوچیک هم میزد من کیرمو تو بالای کسش می کردم مبین کیرشو پایین کس فشار میداد ولی به نظر من بالاش خیلی حال داشت تا پایینش سپیده گفت… مبین بازم اگه دوست داری ادامه بده هلاکم… جون من مبین یهو جیغ زد و کسش پر از آب شد فکر کنم سپیده آبش اومد منم چیزی نمونده بود آبم بریزه کامل کردم توش و کمرمو چسبوندم لای پاش مبین فهمید تو اوج حالم کیرشو کشید بیرون که راحت باشم منم خوابیدم رو شکمش و بغلش کردم سپیده موهای سرمو نوازش می کرد و می گفت… عزیز
Показати все...
sticker.webp0.05 KB
ت با آب سرد تازه فهمیدم تو باغیم بعد بردم داخل لباسامو تنم کرد فت خودت بلند شو نتونستم خیلی درد داشتم ولی باز بلند شدم یجوری راه میرفتم معلوم بود خیلی موقع راه رفتن درد داشتم گفت نمیخاد خودتو اذیت نکن بیا بشین گوشیمو بهم داد نگاه ساعت کردم ساعت 9 و نیم بود خیلی ترسیدم 10 تا تماس از دست رفته از مامانم داشتم زنگ مامانم زدم مامانم با لعنت بهم گفت کجایی منم گفتم امروز مشتری مهم آمد مغازه مجبور بودم بعد گفت دروغ میگی کجایی راستشو بگو که علی گوشی رو گرفت گفت راست میگه خاله پیش ماهه مامانم خیالش راحت شد علی گفت خودم میرسونمت ساعت 10 بعد قطع کرد گوشیو داد دستم باز بغلم کرد گفتم خودم میام گفت اسسسس منظورش این بود ساکت سوار ماشینم کرد و با سرعت زیاد 120 /140 حرکت کرد سمت شهر تو راه گفت این قضیه بین خودمونه من چیزی ازم‌ کم نمیشه آبروت می‌ره دلم برات میسوزه به کسی نگو من جواب نمیدادم بعد بردم دم مغازه برام کلی خوراکی خرید از پاستیل بگیر تا آب می ه و چیپس و این چیزا بهم داد گفتم نمیخام گفت بگیر گفتم گرفتم از منو رسوند خونه با اینکه دردم می اومد با راح رفتن عادی خیلی دردم شدید میشد ولی مجبورم جلو خانوادم عادی راه رفتم و رفتم اتاق تو اتاق خواهرم یه جوری نگاه کرد رفتم زیر پتو بی صدا گریه کردم به چت جی بی تی گفتم گفت به خانوادت بگو ولی من نگفتم فرداش نه رفتم مدرسه نه رفتم گوشی فروشی ولی پس فردا مجبورن رفتم که خدارو شکر علی فقط آمد کلید ماشینم گرفت منو نگاه کرد یکم سرشو انداخت پایین وقتی از مغازه زد بیرون من بقضم گرفت ولی گریه نکردم شب دوباره آمد بهم از بیرون اشاره کرد بیا من رومون گذاشتم اونور که دوباره نگاهش کردم یجورایی که انگار دستار میداد اشاره کرد بیا من رفتم گفت یه لحظه بشین تو ماشین کارت دارم گفتم نه تروخدا اذیتم نکن ولم کن گفت با تو بشین گفتم نه گفت بهت گفتم بشین بچه من نشستم اونم نشست تو ماشین دستمو گرفت گفت ببخشید بخدا اون روز قصد اذیت کردنت رو نداشتم ببخشید و دستمو می‌بوسد بغلم کرد گفتم ولم کن یکی میبینن گفت شیشه ها دودین گفتم من میرم دیگه گفت منم می‌بخشی برای اینکه ولم کنه گفتم آره آمد جلو روی گوشه لبم آروم یه بوسی زد گفت برو من اولش به فکر خودکشی بودم اما بعد منصرف شدم و حالا حالم بهتره من هنوز هم ماجرا داشتم اگر دوست داشتید تعریف میکنم ببخشید داستان طولانی شد نوشته: بچه بدبخت ضعیف @dastan_shabzadegan
Показати все...
0 👍
0 👎
روزی که پسر بودنمو با تجاوز ازم گرفتن #تجاوز #خاطرات_نوجوانی سلام دوستان من اولین بارمه که داستانمو اینجا می‌نویسم و به اشتراک میزارم و امیدوارم درکم کنین و خوشتون بیاد من حسام هستم یه پسر 14 ساله ام با قد 165 که واقعا بدون اغراق خوشگلم و پوست سفید بدن لاغر و اصلا مویی تو بدنم ندارم همش کرکین ظریف ولی نسبت به بدنم کونه بزرگی نداشتم اما خوش فرم بود ولی قیافم واقعا مظلوم به شدت دخترونه حتا صدای دخترونه به خاطر همین تو مدرسه اذیتم میکنن اما زیاد هم زورشون بهم نمی‌رسید با جسه کوچیکم می‌تونستم از خودم یکم دفاع کنم بخاطر همین اصلا انگشتم نمیکنن بیشتر کتکم میزنن من تازه دو ساله با سکس و این چیزا آشنا شدم همین دوماه پیش بود تازه مدرسه ها باز شد منم عصر ها میرفتم گوشی فروشی لوکسی که تو شهرمون بود و صاحبش واقعا پول دار بود من اونجا گلس میزاشتم قیمت میدادم و جارو می‌کشیدم صاحب مغازه یه پیر مرد حدود 60 ساله که 2 تا دختر ازدواج کرده داشت با یه پسر عزیز دوردونش بود اسمش علی رضا بود که من به اسم علی می شناختمش 26 سالشه که واقعا پسره لوس بار نومد با اینکه تو خانواده با رفاه بالا زندگی میکرد و قلدر محل و شهر بود من باهاش سلام علیک داشتم به خاطر پدرش اون همیشه یه جوری منو نگاه میکرد بعضی موقع باهام شوخی میکرد ولی من ازش خوشم نمیومد و یه جورایی ازش میترسیدم. بگذریم حدود دو ماه پیش داشتم پیاده از گوشی فروشی برمیگشتیم فاصله گوشی فروشی تا خونه 20 دقیقه پیاده روی بود داشتم راه میرفتم سمت خونه تو فکر بودم که با صدای بوق یکم جا خوردم علی بود پسر صاحب کارم سوار پژو پارس باش بود البته خودشم دویستو شیش داشت گفت میرسونمت گفتم نه ممنون خودم میرم دوباره آمد دنبالم گفت سوار شو ناز نکن گفتم نه مرسی که نگه داشت پیاده شد گفت مگه نمی‌گم سوال شو بقض کردم گفتم بابا خودم میرم از مچ دستم گرفت دره شاگردو باز کرد پرتم کرد تو ماشین سوار شد سرمو ناز کرد بهم لبخند زد ماشین بو عرق سگی میداد من زدم زیر گریه گفت چته بابا مگه چیکارت کردم اشکامو پاک کرد گفت کاریت ندارم الان میرسونمت بدت میاد این همه راهو یک دقیقه برسی من هم بخاطر زورگویی و اینکه دستم فشار داد گریه کردم و متوجه قصدش نبودم حرکت کرد دیدم داره یه جا دیگه می‌ره اولش چیزی نگفتم بعد گفتم داری اشتباه میری اینجا نیست گفت خودم میدونم خونتون کجایه دارم از یه جا دیگه می‌برمت تا زودتر برسیم منم یکم نرسیدم بعد دیدم نه از شهر خارج شد زدم زیره گریه یکم زدم تو سینش و تو دست و کتفش که هیچ کاری نکرد از شدت گریه و ترس نمی‌دونم بی هوش شدم یا خوابم برد بعدش دیگه یادم نمیاد یه بار دوباره چشمامو باز کردم دیدم یه دستش زیر رونمه یه دستش رو کمرم و بغلم کرده داره می‌بره تو خونه دوباره چشمامو بستم بعد دوباره به هوش آمدم دیدم روی مبل گذاشته منو خوابونده زیاد نای تقلا نداشتم آمد جلو لباشو گذاشت رو لبام آمد روم خوابید و لبامو میخورد من نیمه هوشیار بودم بعد دست به کونم زد بعد کی‌روش در اورد 18 سانتی حدودا میشد اندازه دقیقشو نمیدانم ولی واقعا بزرگ بود و کلفتیش هم معمولی بود آورد جلو صورتم من یکم تموم خوردم خواستم برم پایین از مبل که با لگد. دو بار زد تو شکمم و یک کشیده ای محکم زد تو گوشم که باز از درد به خودم پیچیدم و اشک از چشمام سرازیر شد کی‌رشو زد رو لبام فکم گرفت دهنمو باز کرد کی‌رشو گذاشت تو دهنم تو گلوم میبردش منم داشتم خفه میشدم ولی در نمی‌آورد اسم از چشمام میومد که در اورد نفس کشیدم سرفه کردم خواستم بالا بیارم دوباره 5 سانیه گذاشت تو حلقم و در اورد بعد تو دهنم تلمبه میزد و بعد دید که حالم بده و نمیتونم نفس بکشم کی‌رشو از تو دهنم در اورد باز به بوس آبدار زد رو لبام من هم حال خودمو نداشتم و نیمه هوشیار بودم آب آورد یکم داد خوردم یکم زد به صورتم فکر کردم ولم کرد که دیدم کامل لخت شد و آمد سمت شلوارم در اوردش رون و کونمو می‌بوسد و قربون صدقم می‌رفت می‌گفت چقدر شب ها تو حصرت موندم بلاخره بهت رسیدن و بدون مقدمه تف زد رو سوراخم و دوباره کی‌رشو بزور تا آخر گذاشت تو حلقم با خفه شدم بعد در اوردش که کیرش حسابی تفی شد سرشو یکم مالید بی مقدمه گذاشت توم آخه فکر کنم فکر میکرد من قبلنا کون دادم و الان درد ندارم که یهو درد شدیدی آمد تو بدنم نفسم قطع شد و شکمم تیر کشید احساس کردم یه چیز آبکی از کونم داره چکه می‌کنه بدون مقدمه تلمبه زدن وایی چقدر درد کشیدم واقعا حالم بد بود داشتم بی هوش میشدم دوباره کوبید تو گوشم البته وسط این کارا خیلی قربون صدقه آه ناله اینا میکرد بعد 5 دقیقه احساس داقی تو کونم کردم فهمیدم آبش آمد که کی‌رشو در اورد باز افتاد روم شروع کرد لب گرفتن ازم و خوردن لبام با ولع بعد یکدفعه وهشت زده شدم یکم خون رو فرش ریخته بود روی باسنم هم خون بود روی کیر علی هم خون بود خیلی ترسیدم منم برد تو حیات منم شس
Показати все...
sticker.webp0.05 KB
ا سریع سریع میگایید از همون اول شروع کرد تند تند گاییدن من منم که رو ابرا که دو تا کیر رفته تو کونم چنان تلنبه میزد که کیر منم راست شده بود و میگفت کونی خوب میگامت از این به بعد هروقت خواستم باید بهم کون بدی این کون فقط واسه گاییدنه کونت خیلی بزرگه و واسه کیر منه کونی دوست داشت موقع گاییدنم تحقیرم کنه منم خوشم میومد از اینکارش حسن دیر ارضا بود حدود نیم ساعت تلنبه زد شدید آخر سوراخم داشت درد میگرفت گقتم بیارش دیگه درد میکنه گفت کونی داری کون میدی دردشم باید بکشی اومدی گاییده شی هنوز هننز مونده آبم بیاد میخوام بگامت حسابی کونتو غار کنم به عزیز گفتم میشه برام فیلم بگیری با گوشیم باز کردم بهش دادم اونم شروع کرد فیلم گرفتم از کون دادنم و حسن گفت صبرکن چهار دست و پا شو و من همینکارو کردم گفت کیرمو در میارم با دستات کونتو باز که که تو فیلمت بیافته چه غاری ساختم برات و کیرشو کشید بیرون منم با دستام دو طرف کونمو کشیدم عزیز میگفت جوووون عجب سوراخی درست کردیم براش حسابی بازش کردیم بازم ده دقیقه گایید و گفت دیگه باید بیام باز بخواب و باز همون حالت قبل تند تند شروع کرد گاییدنم بعد یه مدت صدای نفس هاش تند تند شد دیگه وقتش بود بیاد آبش و من قشنگ بزرگ و بزرگ شدن کیرشو حس کردم م یهم پرتاب آبش تو سوراخم که خیلی خوب حسش کردم و جون جون عزیز و همون لحظه آب منم اومد و دیگه آروم شدیم. بعدش بهم گفتم برو یه دوش بگیر رفتم حموم و یه مدت بعد عزیز هم اومد و باهم حموم کردیم کیرش لای کونم دستش هم کیرمو میمالید و منکه تو اوج لذت بودم و یبار دیگه آبمو آورد برام و این شد داستان کون دادنم به حسن و عزیزخان که تا الان بهترین کون دادنم بوده و یه مدت این سکس سه نفرمون ادامه داشت هر هفته دوبار دو نفری منو میگاییدن و واقعا آدمای مطمئنی بودن. نوشته: Aminkooni @dastan_shabzadegan
Показати все...
0 👍
0 👎