uk
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

Закритий канал

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

Показати більше
2025 рік у цифрахsnowflakes fon
card fon
16 062
Підписники
-3324 години
-1997 днів
-78430 день
Архів дописів
Repost from N/a
❤️ -تولدت مبارک دختر مهربون! نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بود.    نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود. نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش. -این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟ نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: -وای! ترسیدم ننه طوبی. ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد. نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت: -کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم! نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید: -چرا این جوری نگاه می کنی؟ -افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده! ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید: -راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟! نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد: -خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم! ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید: -یعنی هیچی به هیچی؟! لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند: -هیچی به هیچی! https://t.me/+cmudcFtTu6A5NTk8 https://t.me/+cmudcFtTu6A5NTk8 این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو. البته که یه جناب استادم داریم که کراش کل شاگرداشه😂 و مادربزرگ قصه‌ی ما دنبال وصل کردن این استاد جذاب و جنتلمن به نوه ی ساکت و ساده شه😍 غافل از این که....🙈
Показати все...
Repost from N/a
#پارت_618 صدای زنگ تلفنم مته به اعصابم می‌گذارد، فقط برای خفه کردن صدا و بی‌توجه به اسم تماس‌گیرنده، تماس را وصل می‌کنم و موبایل را کنار گوشم می‌گذارم: -بلـــه... سکوتِ پشت تلفن دو ثانیه دوام می‌آورد و سپس صدایی مردانه همراه با خنده‌ای پنهان توی گوشم می‌پیچد: -یادم باشه دیگه صبح‌ها بهت زنگ نزنم. صبح‌بخیر خانمِ بد اخلاق خودم. گوشی را از روی گوشم برمی‌دارم و جلوی چشمانم پیش می‌آورم. حاتم پشت خط است. تحتِ تأثیر جوِ خوابی که دیده بودم و هنوز انگار داخل همان اتاق محبوس شده‌ام، برای اولین بار حوصله حرف زدن با او را هم ندارم: -سلام، صبح بخیر. -به روی ماهت، بد خوابت کردم؟ -هوم. -می‌خوای قطع کنم دوباره بخوابی؟ خواب‌آلود پاهایم را در معرضِ باد پنکه قرار می‌دهم: -اوهوم. خنده‌اش، هوشیارترم می‌کند: -جونم... نیم ساعت دیگه زنگ بزنم خوبه؟ خمیازه‌ای می‌کشم: -خب با این سوالات خواب از سرم پرید دیگه. -بخواب عزیزم، منتظر می‌مونم کاملا بیدار شی. غلت کوتاهی می‌زنم و به لب تخت نزدیک می‌شوم: -نه دیگه بیدار شدم، قطع نکن. -صبح‌ها همیشه بداخلاقی یا امروز استثناست؟ لبه تیشرتم را بالا می‌دهم تا باد به زیر لباسم بدود و حرارت تنم را کاهش دهد: -خوابِ مزخرفی دیدم واسه اونه. کمی مکث می‌کند، سپس با آرامش می‌گوید: -می‌خوای حضوری بیای خوابت‌و برام تعریف کنی؟ شاید اثرش کمتر شد و از این حال بیرون اومدی. با یادآوری امروز و مراسمِ نسیم زیر لب می‌گویم: -دیشب گفتم که امروز بلوط نمیام حاتم، مراسم نسیمه. تازه می‌خواستم امروز بهت زنگ بزنم برام پارتی بازی کنی و مرخصیم‌و قطعی کنی. خانم‌کامروا دیروز جوابم‌و نداد. با اینکه طبق قانون جدید پنج‌شنبه‌ و جمعه‌ها به بلوط نمی‌روم، ولی دیروز خانم‌کامروا گفت باید به جبران سه روز مرخصی سرخودم، سه پنج‌شنبه، پشت سر هم به بلوط بروم. -بیای ببینمت بهتر می‌تونیم حرف بزنیم. -نمی‌شه حاتم، فکر نکنم وقت کنم... -من سر خیابونتونم. خواب‌آلودگی‌ام می‌پرد و حیران لبه تخت می‌نشینم: -چی؟ -اندازه یه ربع بیا ببینمت. میای؟ هنوز باور نکرده‌ام این‌جا آمده. -حاتم داری اذیتم می‌کنی؟ صدایش نرم می‌شود: -چرا اذیتت کنم؟ اومدم ببینمت بعد برم به کارام برسم. دستپاچه برمی‌خیزم، اینکه به خاطرم تا این‌جا آمده زیبا و غیر منتظره است، اما ذهنم یاری‌ام نمی‌کند باید چه عکس‌العملی نشان دهم و چطور خودم را به او برسانم. قلبم ولی از عملی که انجام داده تپیدن تندش را از سر گرفته. -خب... خب... اوم... صبر کن، یعنی یه کوچولو بهم وقت بده بتونم به یه بهونه‌ای بیام بیرون‌. به آرامش دعوتم می‌کند: -عجله نکن، چای صبحونه رو بخور بعد بیا، منتظر می‌مونم. دور خودم می‌چرخم، برای اولین بار است در چنین موقعیتی گرفتار مانده‌ام: -نه... زود میام. با تردید می‌گوید: -یه لقمه صبحونه رو بخور بازم. سمت در اتاق می‌شتابم: -وا، چه اصراری به خوردن صبحونه داری؟ خنده‌اش را آرام رها می‌کند: -فکر می‌کنم قندت افتاده. غیر مستقیم طعنه می‌زند بابت بدخلقی‌ام. من هم خنده‌ام می‌گیرد و تند می‌گویم: -واقعا که... صبر کن اومدم، فقط برو جایی وایستا همسایه‌ها نبیننت. ماشینت داد می‌زنه واسه این محل نیستی حاتم. اطمینان می‌بخشد به صدایش: -نگران نباش، حواسم هست، منتظرتم. تماس را با خداحافظی کوتاهی قطع می‌کنم. همزمان که موهایم را جمع می‌کنم و محکم گوجه‌ای می‌بندم، شالی روی سرم می‌اندازم و مقابل آینه می‌ایستم. پفِ چشمان و صورت بی‌رنگ و لعابم نیازمندِ آرایشِ سنگین و حرفه‌ای است تا به حالت معمولی درآیم. اما نه وقتش را دارم و نه حوصله و دقتش را. از طرفی حاتم خودش از خواب بیدارم کرده و مطمئنا آرایش سنگین تابلوتر از صورت بی‌رنگ و لعاب و پف کرده‌ام است. به تقلید از نسیم، دو نیشگون محکم از گونه‌هایم می‌گیرم تا فقط کمی رنگ بگیرند. طبق معمول، بابا مشغول دیدنِ برنامه‌های صبحگاهی تلویزیون است و مامان با صورتی متفکر و غمگین کابینت‌ها را می‌سابد. سلام و صبح بخیر می‌گویم، بابا با مهربانی پاسخ می‌دهد و مامان می‌گوید: -کجا داری می‌ری الان؟ میان در می‌ایستم، ذهنم سریع دروغ‌ِ دم دستی می‌سازد: -یکی از بچه‌های بلوط اومده کارم داره، می‌رم زود میام. شیشه‌پاک کن را پر قدرت روی شیشه‌ی هود اسپری می‌کند: -با همین سر و شکل می‌خوای بری؟ تو کوچه پر آدمه امروز. برو یه چیز درست و حسابی بپوش. چشمانم سریع روی لباس‌هایم می‌نشیند‌. مغزم کرکره‌اش را کاملا بالا می‌دهد و تیشرت شلوار راحتی‌ام که ستِ باب اسفنجی هست را رصد می‌کند. ضربه‌ای که به پیشانی‌ام می‌کوبم سر بابا را سمتم می‌چرخاند: -چی شده باباجان؟ https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0 https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0 https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0 عاشقانه‌ای جذاب و دوست داشتنی🥹
Показати все...
1
Repost from N/a
-سلامتی قصاص اون پوفیوزی که داداشم و کُشت و فردا حکمش اجرا میشه! پیک‌هاشون و به‌هم زدن و حماس نفهمید که چندمین پیکی بود که بالا رفت. گوشی موبایلش وسط عیش و نوشش زنگ خورد و با شنیدن صدای دلجو سرمست خندید. دخترک گفت: -نمی‌آی خونه... من تنهام می‌ترسم خوابم نمی‌بره. به حال دخترک پوزخند زد. خبر نداشت فردا بابا جونش را اعدام می‌کردند. سکسکه‌ای کرد و گفت: -میام عذاب دو عالم! دیگر وسط بزم و نوششان نماند. به راننده دستور داد تا به عمارت برساندش. امشب با دخترک خیلی کار داشت. امشب دنیا به کام دل داغ‌دارش بود. سالن تاریک بود که سمت اتاق دلجو رفت. دخترک عاشقش بود. نامزد بودند. قرار بود ازدواج کنند اگر بابای سگ پدرش دستش به خون برادر حماس آغشته نمی‌شد. وارد اتاق که شد دلجو فوری سمتش رفت و خودش را میان آغوشش جا داد: -خداروشکر اومدی حماس... از غروبه دلم شور میزنه... یه ساعت خوابیدم، خواب بد دیدم. پوزخندش را دلجو ندید. سر پایین برد و عطرِ موهای بلوطی‌اش را نفس کشید. دلش برای دخترک لَک زده بود و از فردا او هم دشمن خونی‌اش می‌شد وقتی می‌فهمید به قصاص پدرش رضایت نداده. سرش را میان گردن دخترک فرو برد و نفس کشید. با قلب سنگین و حال نامیزون گفت: -دلم می‌خوادت دلجو! دخترک با دلهره نگاهش کرد. بوی مستی‌اش را فهمیده بود و پرسید: -چقدر خوردی که رو پا بند نیستی؟ زبانش نچرخید و دخترک را سمت تختشان برد. حریص و عاصی از قلب عاشقش فقط گفت: -آرومم کن. دخترک حس خوبی نداشت، اما نه نگفت. می‌فهمید که یک چیزی درست نیست، اما چه با دل عاشقش می‌کرد که دوستش داشت. ثانیه به ثانیه عاشقانه خرجش کرد و بهترین شب را برایش رقم زد. حماس که خوابش برد. دم دمای صبح پیامی از وکیل بابایش دریافت کرد. پیامی که دنیا را روی سرش خراب کرد و خواند: (( نتونستم برای پدرتون کاری کنم. متاسفم. تسلیت می‌گم)) نفسش بند رفت. باورش نشد. حماس به عشقشان قسم خورده بود. گفته بود از خون برادرش می‌گذرد و حالا دیگر جایی کنار او نداشت. لباسهایش را پوشید و از عمارت حماس برای همیشه بیرون زد. این عشق دیگر بوی خون و انتقام می‌داد! هشت ماه بعد روستای بَسته -بگیر این سیب‌و بخور تا بچه‌ت لُپدار و خوشگل بشه مثل خودت. تلخ و دلگیر خندید. هشت ماه تمام از بعد خاکسپاری پدرش میان روستای پدری‌اش نزد عزیز گلی‌اش مانده بود. هشت ماهی که تنها دلخوشی‌اش طفل میان شکمش بود. کنار بخاری کز کرده بود و سیب را از دست عزیز گرفت. روزی که فهمید حامله‌ است آخرین شب بودن با حماس را به یاد آورد و آتش گرفت. حماس آن شب انقدر مست بود که خوب می‌دانست هیچ چیزی به خاطر نداشت و حالا تمام سهمش از آن عشق این بچه بود. کمر دردناکش را به بخاری چسبانده بود که اتاق باز شد سمیرا نفس زنان روبه عزیز گلی و دلجو گفت: -یه غریبه... یه غریبه... اومده تو روستا! عزیز نگران گفت: -نفس بگیر دخترجون... غریبه چی؟ سمیرا نگاه ترسیده‌اش را به دلجو انداخت و گفت: -یه غریبه اومده دنبال دلجو... میگه اسمش حماس صاحب‌زاده‌ست! انگار به تن دلجو برق وصل کردند. نفس دخترک بند رفت و زیر شکمش تیر کشید. نفهمید چطور سر جایش نشست و بعد با ترس سرپا شد و  هول‌زده و ترسیده گفت: -باید برم عزیز... نباید پیدام کنه... اون از خون برادرش نگذشت از بچه‌شم نمی‌گذره... بچه‌مو ازم میگیره! با چشم‌های اشکی سمت کمد رفت که همون لحظه در اتاق باز شد و صدای آشنایش چهارستون تن دلجو را لرزاند و صدایش... لعنت به صدای جذابش که دلتنگش شده بود. -دلجو. دلجو جان داد تا برگشت. تا نگاه میان صورت و چشم‌های بی‌معرفتش انداخت و درد با هیبت بیشتری زیر شکمش نفیر کشید. حماس مات و متحیر شکم برجسته‌اش را نگاه کرد. دلجو از شدت درد لب گزید، اما حریف صبوری‌اش نشد و نگران جیغ کشید: -عزیز... بچه‌م! درد امانش را بریده بود و لحظه‌ی آخر حماس بود که سمتش دوید و بازویش را گرفت تا سقوط نکند. اشک از کنج چشم‌هایشان راه گرفت و حماس نالید: -دنیا رو زیر و رو کردم تا پیدات کنم... تا بگم دوسِت دارم... تو که مثل من سنگدل نبودی... کجا من بی‌رحم و رها کردی و رفتی؟ دلجو لب گزید تا جیغ دیگری نکشد. هول کرده بود و درد مثل مار افعی نیشش می‌زد. حماس با بی‌طاقتی پرسید: -بچه‌ی منه؟ تو رو خدایی که می‌پرستی بگو بچه‌ی منه دلجو؟ دلجو اما نا نداشت. دستش را حریص و غمزده سمت صورت حماس برد که همان لحظه از هوش رفت. عزیز نگران به بازوی حماس زد و گفت: -آره خوش غیرت بچه توئه پاشو برسونش زایشگاه تا تلف نشدن باهم! https://t.me/+1GCt9bcTMa9jODdk https://t.me/+1GCt9bcTMa9jODdk https://t.me/+1GCt9bcTMa9jODdk https://t.me/+1GCt9bcTMa9jODdk #پارت_واقعی رمان⚠️ کپی ممنوع⛔️
Показати все...
پارت جدید
Показати все...
پارت جدید
Показати все...
پارت جدید
Показати все...
sticker.webp0.10 KB
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 بیش از 750 پارت اماده❤️‍🔥😍
Показати все...
Repost from N/a
-بخورش قربونت بشم یک ذره دیگه بخوری تمومه. درنا عقب کشید: سامین بسه خفه‌م کردی. سامین دخترک را پیش کشید: سگم نکن درنا باید تموم این پسته‌ها رو بخوری جون بگیری این پریودی لعنتی کی تموم میشه؟ رنگ به صورتت نیست. دخترک لبخند پرنازی زد: چرا اینجوری می‌کنی مگه اولین بارمه؟ سامین پر اخم گفت: والا من اولین بارمه زنم پریود میشه بخور که اصلا حوصله چونه زدن ندارم چند روز هیچ غلطی نکردم دارم می‌ترکم  عصبانیتم رو سر تو خالی می‌کنم. دخترک لب برچید و لوس گفت: دعوام کنی دق می‌کنم می‌میرم. سامین چانه بالا انداخت: نترس زنی که از یک هفته خون‌ریزی نمرد از هیچ‌چی دیگه نمی‌میره درنا خودش را عقب کشید: - اصلا نمی‌خوام تو از اولشم دوستم نداشتی وگرنه توی این هفته منتظر مردنم نبودی. بابام مجبورت کرد باهام ازدواح کنی. سامین دست دور او پیچید و او را به سمت خودش کشید. دختر را روی پاهایش نشاند: - خودت رو لوس نکن می‌دونی که من خیلی وقته اگه واسه همه‌ی دنیا سگم واسه تو یکی خرم، سوارم شدی و  تا می‌تونی می‌تازونی پس این اداها رو درنیار درنا خندید: - نمی‌شه به جای این همه سگ و خر کردن خودت بگی عشقم شاید با همه‌ی دنیا بد باشم ولی واسه تو عاشق‌ترینم؟ سامین پسته‌ای را در دهان دختر گذاشت: - نه من بلد نیستم اینجوری حرف بزنم. حرف زدن من همین مدله که می‌بینی https://t.me/+U1fbKxVB-uEyNjc0 https://t.me/+U1fbKxVB-uEyNjc0 پسره خیلی صفر کیلومتر و جذاااااابه🥹😍 سگ اخلاق و جذاب که گیر یک دختر لوس افتاده. دختره هم تا می‌تونه از عشق پسره سواستفاده می‌کنه و ناز میاد
Показати все...
Repost from N/a
- مادر جان گریه نکن به خدا توکل کن! درحالی که هق هق جونمو خورده بود زمزمه کردم: - بی‌بی داره نامزد می‌کنه با دختر خان بالا خدای چی؟ - خدارو چه دیدی مادر؟ خدا بزرگ - خدا اگه بزرگ بود منو کلفت نوکر نمی‌آفرید که آخرش عاشق آقازاده این عمارت شم و بشینم یه دل سیر براش گریه کنم بی‌بی با همون پای لنگش سمتم اومد و با عصایش زد به زانوم: - خدارو قهر میاد زبونتو گاز بگیر عه خدا بزرگ تو به بزرگیش اعتماد کن فقط ننه دستی زیر چشمام کشیدم: - دیگه داره نامزد می‌کنه ولی به خدا من دیدم به من چطوری نگاه می‌کرد بی‌بی به سختی کنارم نشست و صورتمو گرفت تو دستش: - آخه کی دلش میاد عاشق این چشمای عسلی تو نشه مادر... توکان به خدا باشه برای بار صدم با عصبانیت گفتم تا شاید بی‌بی ملتفط بشه: - بی‌بی فردا نامزدی... وسط حرفم با آرامش فهمید: - توکلت به خدا باشه دختر https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 یاور تو لباس دامادیش مثل آتیش سر قلیون از این طرف خانه به طرف دیگه می‌رفت. یا مسرت بهش نگاه می‌کردم و مادرش زمزمه کرد: - ‌وای خدا جلو مهمونا چی بگم؟ بگم عروس نداریم؟ مادر عروس با گریه زمزمه کرد: - به خدا چی بگم دخترم معلوم نیست کجا رفته از صبح یاور با حرص سمت مادر عروس رفت: - من و خانوادم آبرومونو مثقال مثقال جمع نکردیم که الان کیلو کیلو به بادش بدیم. اصلا واسه چی باید دختری که معلوم نیست کجا رفته و با چی رفته و پیدا کنم بتونم سر سفره عقد؟ با مادرش با خشم نگاه کرد: - این لقمه ای بود که شما گرفتیدا الان جا عروس کیو.. نگاهش روی من نشست، ساکت شد و با مکث گفت: - همه بیرون همه... برید عصای ندارم مثل همه خواستم برم که لباسم اسیر دستش شد: - تو نه! مانش موندم که بی‌بی از متررمپ رد شد و روبه یاور زمزمه کرد: - حرص نخور شازده دوماد... خدا بزرگه! و با پایان حرفش من سریع بهش خیره شدم و اون با لبخند معنی داری از اتاق بیرون زد... سر عروس امشب چه بلایی اومده بود؟ https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
Показати все...
Repost from N/a
مگه چاق‌ها هم کادوی ولنتاين میدن؟ پق خنده ی بچه ها بلند شده و آیه باکس به دست خشکش زده بود - عه نازی! نازی با ناز به صندلی تکیه زد - وا راست میگم خب اینا خودشون خرسن دیگه... ببین آیه رو! دوباره صدای خنده شان در کافه پیچیده و چند نفری سمت شان چرخیده بودند عادت داشت همیشه او را مسخره کردند و اینبار هم رویش - عه بچها! چی خریدی آیه؟ این را مائده پرسیده بود که دخترک خجالت زده خرس قرمز رنگ را از باکسش در آورده و سمت جاوید گرفت مرد نامردی که یکبار هم نشده بود طرفش را بگیرد - دستت درد نکنه خرس کوچولو... خرستم شبیه خودته بازهم با حرف جاوید خنده بچها بلند شده و مائده اخم الود از جا برخاست - بیاید عکس بگیریم بسه آیه آرام جلو رفته و می خواست کنار جاوید بنشیند که باز هم نازی به حرف آمد - آیه نشین تو بشینی کسی تو کادر جا نمیشه که! یکم رژیم بگیر عزیزم اینجوری واقعاً زشته باز هم بقیه خندیده و مائده چشم غره رفت. - اینجا وایسا آ... - نه... نه نه من میرم دستامو بشورم الان میام داشت فرار میکرد مثل همیشه تا کسی بغضش را نبیند اما دیده بود یک نفر دیده بود که بازویش را گرفت - داری میری گریه کنی دختر کوچولو! آیه ترسیده به مرد مقابلش نگاه میکرد چیکار میکنی آقا... ولم کن... جاوید مرد با پوزخند کجی سر تکان داد - منتظری نامزد عزیزت بیاد کمکت کنه؟ نمیاد خانوم کوچولو... آیه وحشت زده نگاهش می کرد - چ... چی میخوای ازم بخدا من هیچی ندارم پ...پولام... مرد سرد و جدی غرید - خودتو! خودتو برای یه بازی کوچیک لازم دارم... شبیه همین بازیی که نامزدت با نامزد من دارن میکنن، هستی؟ این مرد! این مرد معید بود؟ نامزد نازی! - میخوای باهاشون چیکار کنی؟ مرد پر نفوذ نگاهش می‌کرد - همچن کاری که اونا باهامون کردن! می رفت؟ یعنی ممکن بود جاوید بخاطر از دست دادنش دیوانه شود؟ محال بود اما حداقل نازی را که زجر می داد... با تکان سرش پر جرعت لب باز کرد - قبوله https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0 https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0 https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0 https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0
Показати все...
فقط دو تا ری اکشن؟ انصافه؟😭
Показати все...
#پارت‌جدید
Показати все...
#پارت4
Показати все...
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون. و پشت‌بند حرفش لگدی به ماشین زد. جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت. -ببخشید… دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد. دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت. -بله؟! چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟! زن عقدی غیابی او! شانس آورده بود عکسش را دیده بود! و حالا باید اعتراف میکرد از عکس‌هایش زیباتر است. -من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم. ماهی پورخندی عصبی زد. -خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگ‌به پلیس نزدم. صدای عمو‌یدی هر دو را از جا پراند. -کاوه‌خان ببخشید… کلیدای خونه رو‌آوردم. با دیدن ماهی متعجب گفت: -تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس. ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟! چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست. با صدایی لرزان گفت: -کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه… این اقا اینجا چی میخواد؟! من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟! کاوه نیشخندی زد. بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال این‌دختر را بگیرد. چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند. یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی جلوتر از ان دو وارد خانه شد. ماهی پشت سرش دوید. -هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی… کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت. به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت. -سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن. باید رخت چرکای منو بشوری… زندگی متاهلی شروع شد… 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂‍↕️🔥 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 پارت واقعی رمان❌ کپی ممنوع❤️‍🔥
Показати все...
Repost from N/a
-بخورش قربونت بشم یک ذره دیگه بخوری تمومه. درنا عقب کشید: سامین بسه خفه‌م کردی. سامین دخترک را پیش کشید: سگم نکن درنا باید تموم این پسته‌ها رو بخوری جون بگیری این پریودی لعنتی کی تموم میشه؟ رنگ به صورتت نیست. دخترک لبخند پرنازی زد: چرا اینجوری می‌کنی مگه اولین بارمه؟ سامین پر اخم گفت: والا من اولین بارمه زنم پریود میشه بخور که اصلا حوصله چونه زدن ندارم چند روز هیچ غلطی نکردم دارم می‌ترکم  عصبانیتم رو سر تو خالی می‌کنم. دخترک لب برچید و لوس گفت: دعوام کنی دق می‌کنم می‌میرم. سامین چانه بالا انداخت: نترس زنی که از یک هفته خون‌ریزی نمرد از هیچ‌چی دیگه نمی‌میره درنا خودش را عقب کشید: - اصلا نمی‌خوام تو از اولشم دوستم نداشتی وگرنه توی این هفته منتظر مردنم نبودی. بابام مجبورت کرد باهام ازدواح کنی. سامین دست دور او پیچید و او را به سمت خودش کشید. دختر را روی پاهایش نشاند: - خودت رو لوس نکن می‌دونی که من خیلی وقته اگه واسه همه‌ی دنیا سگم واسه تو یکی خرم، سوارم شدی و  تا می‌تونی می‌تازونی پس این اداها رو درنیار درنا خندید: - نمی‌شه به جای این همه سگ و خر کردن خودت بگی عشقم شاید با همه‌ی دنیا بد باشم ولی واسه تو عاشق‌ترینم؟ سامین پسته‌ای را در دهان دختر گذاشت: - نه من بلد نیستم اینجوری حرف بزنم. حرف زدن من همین مدله که می‌بینی https://t.me/+U1fbKxVB-uEyNjc0 https://t.me/+U1fbKxVB-uEyNjc0 پسره خیلی صفر کیلومتر و جذاااااابه🥹😍 سگ اخلاق و جذاب که گیر یک دختر لوس افتاده. دختره هم تا می‌تونه از عشق پسره سواستفاده می‌کنه و ناز میاد
Показати все...
Repost from N/a
- مادر جان گریه نکن به خدا توکل کن! درحالی که هق هق جونمو خورده بود زمزمه کردم: - بی‌بی داره نامزد می‌کنه با دختر خان بالا خدای چی؟ - خدارو چه دیدی مادر؟ خدا بزرگ - خدا اگه بزرگ بود منو کلفت نوکر نمی‌آفرید که آخرش عاشق آقازاده این عمارت شم و بشینم یه دل سیر براش گریه کنم بی‌بی با همون پای لنگش سمتم اومد و با عصایش زد به زانوم: - خدارو قهر میاد زبونتو گاز بگیر عه خدا بزرگ تو به بزرگیش اعتماد کن فقط ننه دستی زیر چشمام کشیدم: - دیگه داره نامزد می‌کنه ولی به خدا من دیدم به من چطوری نگاه می‌کرد بی‌بی به سختی کنارم نشست و صورتمو گرفت تو دستش: - آخه کی دلش میاد عاشق این چشمای عسلی تو نشه مادر... توکان به خدا باشه برای بار صدم با عصبانیت گفتم تا شاید بی‌بی ملتفط بشه: - بی‌بی فردا نامزدی... وسط حرفم با آرامش فهمید: - توکلت به خدا باشه دختر https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 یاور تو لباس دامادیش مثل آتیش سر قلیون از این طرف خانه به طرف دیگه می‌رفت. یا مسرت بهش نگاه می‌کردم و مادرش زمزمه کرد: - ‌وای خدا جلو مهمونا چی بگم؟ بگم عروس نداریم؟ مادر عروس با گریه زمزمه کرد: - به خدا چی بگم دخترم معلوم نیست کجا رفته از صبح یاور با حرص سمت مادر عروس رفت: - من و خانوادم آبرومونو مثقال مثقال جمع نکردیم که الان کیلو کیلو به بادش بدیم. اصلا واسه چی باید دختری که معلوم نیست کجا رفته و با چی رفته و پیدا کنم بتونم سر سفره عقد؟ با مادرش با خشم نگاه کرد: - این لقمه ای بود که شما گرفتیدا الان جا عروس کیو.. نگاهش روی من نشست، ساکت شد و با مکث گفت: - همه بیرون همه... برید عصای ندارم مثل همه خواستم برم که لباسم اسیر دستش شد: - تو نه! مانش موندم که بی‌بی از متررمپ رد شد و روبه یاور زمزمه کرد: - حرص نخور شازده دوماد... خدا بزرگه! و با پایان حرفش من سریع بهش خیره شدم و اون با لبخند معنی داری از اتاق بیرون زد... سر عروس امشب چه بلایی اومده بود؟ https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0 https://t.me/+bxIWvUB9zMs4MjM0
Показати все...
Repost from N/a
#پارت405 - شب سال تحویله پس زنت کو عمه جان؟ عمه خانوم متعجب سوال پرسیده بود که معید سمت خواهرش چرخید - آیه کجاست مائده؟ مائده لاقید شانه بالا انداخت - خونه دیگه... مگه قرار بود کجا باشه داداش؟ ناباور اخم هایش در هم رفته بود - یعنی چی خونه؟ مگه قرار نبود همه باهم بیاید... عمه خانوم بین حرفش رفت - خودت کجا بودی که خانومتو نیاوری پسرجان؟ خودش؟ خودش خانواده ی خاله خانومش را آورده بود اما... - باتوام زبون نفهم کجا سر خرو کج کردی؟! میگم آیه رو چرا نیاوردید؟ لعنتی... عصبانی بود‌ باورش نمیشد از صبح تا به الان نفهمیده بود دخترک را با خودشان نیاورده اند... - چیشده مادر؟ چرا داد می زنی؟ کجا می آورد اون دختره رو! ما آبرو داریما... من گفتم نیاد. موند خونه... ننداختیمش که کوچه! تک خند معید عصبی بود - زن منو از خونه ی خودش بندازید بیرون؟ چی میگی حاج خانوم! مگه من نگفتم باهم بیاید؟ مادرش به صحرای کربلا زد‌ - معید! به خداوندی خدا قسم بخوای طرف اون دختره باشی شیرمو حلالت نمیکنم. اون دختر قاتل بابات کجا بیاد بشینه جلو چشمم هان؟ کم دلم خونه که اسمش تو شناسنامه ی بچمه؟ بعد تعطیلات طلاقش میدی بره گمشه... آینه ی دق من خون بهاییشو نخواستم... همین نازی... حرف زدم با خالت اینا راضین... عین دسته ی گله دختره... معلومه بهت بی میلم نیست. مات مانده بود. پس تمام این خوش خدمتی هایی که مادرش مجبورش می کرد انجام دهد بخاطر نازی بود... که زنش را طلاق بدهد و او را بگیرد. با برداشتن سوییچ مادرش از بازویش گرفت - کجا معید؟ به خدا اگه بذارم بری... منه پیرزن و بکش بعد برو... چند ماهه مجبور شدم با اون قاتل... معید غرید: - بابای حرومیش قاتله نه خودش! مادرش به سینه اش کوبید - دختره جادوت کرده... یادت رفته بابای اون باعث شد بدبختی بکشیم. من کم مادری کردم برات؟ اگه آقات بود... نفس زدن های مادرش و غش کردن هایش نمایش بود اما معید را ماندنی کرده بود کمی بعد همه دور سفره ی‌ هفت سین جمع شده بودند که با ترکیدن توپ گوشی اش زنگ خورد دخترک بود - سلام خوبی؟ عیدت مبارک! صدای گرفته اش قلب معید را می فشرد که غرید: - نمی دونستم نیاوردنت فردا برمی‌گردم خودم خونه! دخترک آرام بود. آرام و تنها... بعد مردن پدرش تنها شده بود و فقط معید را داشت که دیگر انگار نداشت - معید، عزیزم عیدت مبارک... صدای نازی را خوب می شناخت. مادر معید گفته بود در همین سفر قرار بود نامزد شوند و دخترک... - م...من مزاحم نشم سفر خوش بگذره زنگ زده بودم عید و بهت تبریک بگم، سال خوبی داشته باشی... آرزوی سال خوب کرده بود برای معید بدون خودش و نمی دانست که این سال بدترین سال زندگی معید قرار بود باشد وقتی ثانیه به ثانیه اش را دنبال او می گشت... #پارت‌واقعی https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0 https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0 https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0 https://t.me/+p5p6YViaLyY1YjY0
Показати все...
1