uk
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

Закритий канал

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

Показати більше
2025 рік у цифрахsnowflakes fon
card fon
16 086
Підписники
-2824 години
-1797 днів
-77630 день
Архів дописів
Repost from N/a
_بوست کنم یا کبودت کنم کوچولو ؟ گوشه ی لبش رو گاز گرفت و با دلبری لب زد _کبود ... یه جایی که دید نداشته باشه ... لب هامو اروم روی گردنش گذاشتم و خیس بوسیدمش _اینجا خوبه ؟ با سرتقی نوچی کرد و گفت _یکم پایین تر ... پوزخند‌مو پنهون کردمو لب هامو بالای سینه ش چسبوندم _ اینجا چطوره ؟ ... چشمای خمارشو بهم دوخت _اوووم دوست دارم اونجارو یه کبودی گنده بذار روش تمام خشمی ک داشتم رو توی لبام ریختمو اروم اروم شروع کردم به مکیدن نقطه به نقطه تنش وقتی سرمو بالا اوردم نگاه خمارشو بهم دوخت و دستاشو بیتاب دور گردنم حلقه کرد _زود باش غفران .. میخوامت انگشتام رو نوازش وار روی پوستش کشیدم _چیو میخوای ؟ با دلبری لب زد _میخوام خانومت شم پوزخندی زدم و لب هامو کنار گوشش چسبوندم _مگه نامزد پسر عموت نیستی تو‌کوچولو خودشو بهم چسبوند و لب زد _نمیخوامش تو رو میخوام قبل از اینکه بخوام پشیمونش کنم بوسه های ریزی روی بدنش کاشتم و زمانی که داشت از لذت به خودش میپیچید چیزی که دنبالش بودم رو به اتمام رسوندم با تموم شدن کارم از روش کنار رفتم ... لکه قرمز بکارت همونی که بخاطرش مادرم رو اواره کرده بودند روی تخت تو چشمم میزد خودشو به سمتم کشوند تا در اغوشم جا بگیره‌که از روی تخت بلند شدم _عع کجا میری غفران .. درد دارم یکم دلمو بمال برام لباساشو از روی زمین چنگ زدم و تو صورتش پرت کردم _بلند شو هرزه خانوم ... تا نیم ساعت دیگه لباساتو بپوش و‌اژ خونه ی من گمشو بیرون پوزخندی به نگاه ترسیده و‌ناباورش دادم _تا اون موقع فیلم جذاب هرزگیتم رسیده به دست بایات و‌نامزدت... https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 https://t.me/+ewVsaVuPYkhjZWU0 عمران نامی ،تاجر و مافیایی بی رحم که با مرگ مادرش در شش سالگی بذر انتقامو تو دلش میکاره عمران برای گرفتن تقاص مادرش دست میذاره روی دوردونه ی طایفه ی مادری “الیسا” الیسایی که ناف بریده ی پسر عموی غیرتی و متعصب خودشه ..!ولی عمران اونو مال خودش میکنه و..😱
Показати все...
Repost from N/a
چرا شلوارت و در میاری بابایی؟ - آرومتر! صدای زمخت بلند مردونش کل خونه رو برداشته بود و در حالی که بند بخیه رو کامل نکشیده بودم به دختر پنج سالش که گوشه ی اتاق ایستاده بود اشاره کردم: - خجالت بکش بابای اون بچه ای تو واقعا؟! با حرص تو صورتم غرید: - خب درد می‌کنه! لنا در حالی که عروسک خرسی بغلش بود سمت پدرش اومد: - بابایی شیطونی کردی باز - اره دور سرت بگردم شیطونی کردم برو از تو اتاقم تلفنمو بیار! دخترکش بدو رفت و من خیره به جای خالی اون دختر بچه موندم. هنوز باورم نمی‌شد که این مرد روانی با این همه جای زخم و تتو پدر این فرشته باشه: - لنا رو دزدیدیش نه؟! با اخم بهم نگاه کرد: - تو تا بچه ی منو بی پدر نکنی ول نمی‌کنی؟ بقیه بند بخیه ی شکمشو کشیدم که صدای دادش بالا رفت و با نیشخند زمزمه کردم: -ازت بعید نیست چطوری منو دزدیدی الان؟! پنس و با حرص روی میز کنارم انداختم و اون خیره بهم شونه بالا انداخت: - دیگه بی کس و کار ترین آدم اون بیمارستان مثل این که تو بودی اخم کردم، راست می‌گفت بچه یتیمی که دانشجوی پزشکی بود و دزدیده شده بود تا جون این آقارو نجات بده... روز ها می‌شد که تو این خونه بودم؟! چند هفته؟ - بذار برم حالت که خوب شده دیگه! سکوت کرد و نگاهش و بهم داد، با دقت نگاهم کرد که زمزمه کردم: - تو رو خدا به کسی هیچی نمی‌گم ازت... جون زن و بچت نگاهش بین چشمام جابه جا شد: - من زن ندارم... به در خروجی اشاره زدم: - دخترت از بوته که به عمل نیومده.... همون موقع صدای پا اومد و در اتاق باز شد و لنا گوشی و به پدرش داد و زمزمه کرد: - بابایی این بادکنکم پیدا کردم بادش می‌کنی؟ با دیدن بسته ی کدکس دست دخترش چشمام گشاد شد و گفتم الان سر دخترش داد می‌زنه ولی خیلی ریلکس بسته رو از دست دخترش کشید: - این بادکنک نیست بابا جان برای زخم های منه برو پیش اقدس جون بابا برو... - ولی بادکنک بود... نگاه قرمز بود عکس انار داشت بذار... دستش رو عقب کشید و کمی جدی شد: - بدو لنا سریع! خندم گرفته بود و دخترش که رفت خیره بهم گفت: - توش باشه بخندی خودم و جمع و جور کردم. خیلی بی ادب بود و اخم کردم، بی حرف پنبه رو الکلی کردم بکشم رو بخیش جیگرش حال بیاد و نگاه سنگینشم حس می‌کردم که یک باره مچ دستم توسط دستش اسیر شد. صدای هینم بلند شد، تا الان هیچ کس بهم دست نزده بود با این که دزدیده بودنم! با ترس به چشماش که انکار با تفریح نگاهم می‌کرد نگاه کردم که زمزمه کرد: - چیه، زبونتو لولو برد یا موش خورد؟! اخم کردم اتفاقا زبون داشتم، یه زبون سرخ که آخر سر سرمو به باد داد!! - گل به خودی زدن جواب نداره، اگه درست درمون باشه توش باشه طرف گریه می‌کنه نمی‌خنده... با پایان حرفم بعد چند لحظه لبخند محوش از رو لبش رفت. انگار تازه فهمید چی گفتم که دستمو از دستش کشیدم و پنبه رو جا بخیه ش کشیدم که چشماش و از درد بست. پنبه رو که برداشتم زمزمه کردم: - من کارم تموم شد با اجا... مچم دوباره بین انگشتای کشیدش گرفتار شد و کشیدم سمت خودش. بی شوخی تو چشمای ترسیدم نگاه کرد و گفت: - به وقتش حالا می‌فهمیم قرار گریه کنی یا بخندی؟! لبخند ترسناکی زد و دستمو ول کرد... و من ترسیده فقط از اتاق بیرون زدم، باید می‌رفتم باید! این مرد روانی بود، روانی... https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk تو تخت رو بدنم خیمه زده بود که هق زدم: - نمی‌رم دیگه نمی‌رم فرار نمی‌کنم... جون لنا تو رو خدا خمار صورتشو از صورتم بالا آورد: - هییششش.. داری بدتر حریصم می‌کنی! - من که همه کار برات کردم، جونتو نجات دادم بذار برم... سرشو کمی بالا آورد: - واسه چی داشتی فرار می‌کردی؟! - چون چون... ترسیدم باید برم... - از حرف امشبم ترسیدی؟ کمی خودمو رو تخت کشیدم بالا و سری به تأیید تکون دادم که نیشخندی زد: - حیف که بدنم هنوز درست درمون نشده وگرنه بهت نشون میدادم بایدم بترسی تو خودم فرو رفتم که سرشو خم کرد و دستی لای موهام کشید: - خانم دکتر تا آخر هفته سرپا میشم به نظرت؟! https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk https://t.me/+1Edf1ao5CkA2OWNk
Показати все...
00:01
Відео недоступне
sticker.webm0.38 KB
Repost from N/a
-لوله گاز  قطع شده. ببخشید مزاحم شما شدم آقا حماس... هر کاری کردم نتونستم درستش کنم. صدای ظریف دخترک را از سمت حمام شنید و نگاهش به در باز مانده‌ی خانه برگشت. خودش را بابت گوش دادن به حرف عزیزگلی و کمک کردن به دخترک ملامت کرد و جلو رفت. دخترک در اتاقک انتهایی خانه باغشان زندگی می‌کرد. پدرش قاتلِ برادرش بود و او لجوج او را در این خانه نگه داشته بود. -کنتر کجاست؟ باز صدا را از پشت در باز حمام شنید: -بیاید اینجاست. قدمی دیگر جلو رفت و تا پا داخل حمام گذاشت نگاهش روی دخترک مات ماند. لباسهایش به تن خیسش چسبیده بودند و آب از نوک موهایش چکه می‌کرد و لب‌هایش کبود بودند. نفهمید چرا دلش زیر و رو شد و پرسید: -چرا خیسی؟ دخترک با خجالت جواب داد: -داشتم حموم می‌کردم... آااب... سرد... شد. دخترک از شدت سرما به خودش پیچید و دندانک زد. نگاه حماس نگران به اطراف چرخید و تا حوله را دید گفت: -اینجا چرا انقدر سرده... مگه بخاری روشن نکردی؟ بغض گلوی دخترک را فشرد و گفت: -بخاریم خراب شده... اونم روشن نمیشه! بعد وقتی گاز نباشه، چه فایده. حماس کلافه حوله را چنگ زد و سمت دخترک رفت. با این که دل خوشی از او نداشت ولی حوله را دور سر دخترک پیچید و از حمام بیرون کشیدش. -بیا بریم خونه‌ی ما فعلا. اینجا میشه زندگی کرد مگه؟ دخترک میان آغوشش لرزید و با سادگی گفت: -مزاحم نمیشم آقا. بی‌بی گل گفته اخر هفته پسر مش باقر، سرایدار باغ میاد خواستگاری. گفت یه خونه داره تو پایین شهر. حماس اخم کرد. دخترک روی هم رفته ۱۷ سال هم نداشت. -چه وقت شوهر کردنه؟ مگه بی بی گل مدرسه ثبت نامت نکرد؟ دختر لب زیر دندان فشرد و حوله را بیشتر به خودش چسباند. -چرا... حرفش اومد وسط یعنی، ولی تا کی می‌تونم سر بار بقیه باشم؟ اگه ازدواج کنم، اونوقت تو خونه خودم زندگی می‌کنم. شوهرم حواسش بهم هست. نمیذاره اذیت شم. صامد متاسف به خیال خام دخترک سرتکان داد -اره. خونه‌ی شوهر طبق طبق برات گذاشتن. پاشو برو لباساتو عوض کن تا تکلیفتو روشن کنم. و مقابل چشمان مات دلجو از اتاقک بیرون زد و به عمارت اصلی رفت بلند بی بی گل را صدا زد. -چیه پسر؟ چرا صداتو انداختی تو سرت؟ -بی بی گل این دخترو میخوای بدی به پسر معتاد مش غلام؟ -وا معتاد کجا بود مادر؟ حماس پر غیض غرید: -قیافه‌ش از صد منی داد میزنه یه چیزی میزنه؟ گفته باشم فکر شوهر دادن این دخترو از سرتون بیرون کنید! دیگه هم لازم نیست تو اون اتاقکا بمونه، میاد اینجا زندگی میکنه. بی بی گل اخم کرد. -حتما بیام دختر جوونو بیخ گوش تو بخونم. پنبه و اتیشو بذارم کنار هم پس فردا گناهی هم بشه این وسط بیوفته گردن من پیرزن. حماس به سمت پله ها راه افتاد و پوزخند زد. -عقدش میکنم گل بانو... عقدش میکنم. https://t.me/+k1kGf6jUKMUxYWU0 https://t.me/+k1kGf6jUKMUxYWU0 https://t.me/+k1kGf6jUKMUxYWU0 https://t.me/+k1kGf6jUKMUxYWU0
Показати все...
Repost from N/a
-سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم. یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد: -اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟ از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار... هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم. دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت: -پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟! دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد: -نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته! سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم. سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد: -همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو.... نفسم رفت و لرزیدم https://t.me/+vMFH68rekBwwMjk0 زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت: -خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟ سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت: -از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن... تو که مثل بره می مونی دختر جون! هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت: -تموم نشد پری؟ -الان تمومش می کنم آقا! رو به من تشر زد: -یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون! به دست و پاش افتادم: -تو رو به هر کی می پرستی بذار برم! -بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم! دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت: -جفتمون رو می کشه! -میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه... وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد: -داری چه غلطی می کنی پری! سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت: -تموم شد آقا! https://t.me/+vMFH68rekBwwMjk0 https://t.me/+vMFH68rekBwwMjk0 رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده...
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
من مهتـــا فتحی ام! تنها وارث و بازمانده خاندان فتحی! سورن مردی بود که بعد از مرگ پدر ومادرم دل دادم بهش و عاشقش شدم، اما اون با بهترین دوستم بهم خیانت کرد! و در نهایت بانقشه همه اموالم روگرفتن و بهم انگ دیوونگی زدن و منوراهی تیمارستـــان کردن! وقتی خبر ازدواج سورن با دوستم به گوشم رسید، مُــــردم! شش ماهـه تمام هرشب خیره ماه شدم و برای فرار از این دیوونه خونه نقشه کشیدم و تا انتقام زندگی و احساس برباد رفته ام رو بگیرم! و امشب وقت اجرای نقشه هامه! فرار من از این دارلمجانین رعشه به جون خیلی ها میندازه که بی شک سورن اولین نفر این لیسته! اون باید منتظر من و انتقام بی رحمانه من باشه! اون باید تاوان قلبی که شکونده بود و بازی ای که با من کرده رو پس می داد! امـــا درست شب فرار از تیمارستان اتفاقی برام می افته که زندگیم زیر و رو می شه! من... https://t.me/+U7A_RFHLnCRmNDI8 https://t.me/+U7A_RFHLnCRmNDI8 توصیه ویژه برای رمان‌خوان های حرفه ای❤️‍🔥
Показати все...
Repost from N/a
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید ملتمس گفت _میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد _اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید! ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده بغض اجازه نداد حرفی بزنه با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود _مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا) خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت صداش گرفته بود _باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟ پسرکش مثل همیشه زود قانع شد بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد _میخوام برم هولدینگ شاهی کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند _با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید _مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟ چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد " این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم برای خودت رویاپردازی نکن لطفا " برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن " هیش نمیخوام اذیتت کنم اینقدر خودتو سفت نکن هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟ حالا بدنتو شل کن عزیزم نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه" سه آسانسور توی راهرو بود روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد _ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟ کیان با مظلومیت سر تکون داد صدا دوباره تکرار شد " _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی خواب‌آلود جوابش رو داده بود _ ولم کن طوفان دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم صبحم یکی میخورم لگنم درد می‌کنه نمیتونم تکون بخورم" از آسانسور خارج شد ناخواسته پوزخند زد اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت منشی با دیدنش گفت _ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟ برید طبقه پایین لطفا مستأصل جواب داد _می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم ابروهای زن بالا پرید _وقت قبلی داشتید؟ آروم زمزمه کرد _بهشون بگید ماهی اومده! به پسرکش نگاه کرد صداها آزارش می‌دادن مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ " آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده " و ماهی نگفت! از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی! حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود پادشاه بود! و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت _بفرمایید داخل با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت کیان ریز خندید _من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم تلخ لبخند زد کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم! تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی با دست های لرزون در رو باز کرد تمام بدنش منقبض شده بود سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید کیان با خجالت گفت _سلام صدایی نشنید گوشه‌ مانتوی مادرشو مشت کرد آروم گفت _آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده مگه نگفتی مهلبونه؟ ماهی سرش رو بالا گرفت هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش دلتنگش بود اما حقی نداشت اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا! آروم پچ زد _وقتی.. داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام کیان ترسیده پاشو بغل کرد _گلیه نکن دلت درد میکنه؟ بوس کنم خوب شه؟ سر پسرکش رو به خودش چسبوند از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد ۴سال پیش ته‌ریش نداشت حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم به کیان زل زده بود دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟ پچ زد _پول نمیخوام مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم بغضش منفجر شد _فقط شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم میشه؟ https://t.me/+ac4LjrWlMJdjMzQ0 https://t.me/+ac4LjrWlMJdjMzQ0 خلاصه واقعی رمان👇
Показати все...
00:01
Відео недоступне
sticker.webm0.26 KB
Repost from N/a
رمان جدید #سامان_شکیبا پسره دلش برای خدمتکارش رفته😍🤭👇🏻 - خانم ترنج رو بفرستید، حموم کثیف شده. با شنیدن صداش از پشت گوشی، با عصبانیت غر زدم. - فکر کرده من خدمتکار شخصی‌شم که هی منو صدا می‌کنه، بابا من خدمتکار عمارتم، نه خدمتکار اون آقا. گلاب خانم لبخند بانمکی زد و گفت: «گلوش گیر کرده دیگه. همه‌ از خداشونه جای تو باشن، صاحب عمارته‌ها.» - چرا باید گلوش گیر کنه، اون لذت می‌بره منو اذیت کنه. بی‌شرف میگه حمومم کثیفه، خب خودت بشور چلاق! - حالا حرص نخور زود برو. وسایل تمیزکاریمو برداشتم و با عصبانیت وارد اتاقش شدم. با دیدنم با دهن کجی گفت. - دیر کردید خانم ترنج. پشت چشمی نازک کردم و به سمت حموم رفتم که گفت. - بهتره مواظب باشید، اونجا خیسه. با غیض گفتم: بله خودم می‌دونم. با دیدن حموم تمیز و براق با عصبانیت گفتم: اینجا که تمیزه. کارون با خونسردی گفت: کثیفه، بوش داره حالمو بهم می‌زنه. - اینجا هیچ بویی نمی‌ده و کاملا تمیزه. منو دست می‌ندازید؟ و با حرص از حموم در اومدم که سد راهم شد. - کجا خانم ترنج؟ - میرم به کارم برسم اینجا تمیزه. سرش رو نزدیک صورتم کرد و با جدیت گفت: «مگه من اجازه دادم شما برید؟ من دارم میگم اینجا کثیفه و باید تمیز شه.» - نیست. بیشتر نزدیک شد که عقب رفتم و به دیوار حموم چسبیدم. خمیر دندونش رو برداشت و توی وان خالی کرد. - حالا چی هنوزم تمیزه؟ از عصبانیت سرخ شده بودم و دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. - برید کنار تمیز می‌کنم. خمیر دندون رو روی لبش کشید و گفت: اینجا هم کثیفه. به لبش خیره شدم و خون تو مغزم جمع شد. - برید کنار آقا کارون. خمیر دندون رو روی پیرهنش ریخت و ادامه داد: اینجا هم کثیفه خانم ترنج! و بعد پیرهنش رو در اورد و با دیدن ماهیچه‌‌های درشت سینه‌اش چشم‌هام گرد شد. با صدای آرومی گفت: خانم ترنج حواستون به کارتونه؟ آب دهنم رو قورت دادم و به لباش خیره شدم و آروم با دستم خمیر دندون رو پاک کردم که چشم‌هاش رو بست و یک دفعه لب‌هام رو شکار کرد... https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 💙هویان💙 پنجمین رمان #سامان_شکیبا #عاشقانه_ای_نفس_گیر✨🌹 #لجبازی_عاشقانه♥️ #خدمتکار_ریزه_میزه 🤭😍 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
بروک پترسون، وکیل پایه یک دادگستری! یه زن جوان ۲۴ساله سکسی و لوندی که با یک مرد متاهل و همه چیز تمام جذاب رابطه یک شبه داشته. تا اینکه با فهمید هویت ...🙈🔞 -از مردای جنتلمن خوشم میاد، اونایی که قبل از بغل کردن اجازه می گیرن! پوک عمیقی از سیگار گرفت و بم گفت -ولی من کسی که مال خودمه رو بی اجازه بغل می کنم و می بوسم. حرصی پامو به زمین کوبیدم -بله اعلی حضرت ماااال خودتونو... من که جز مال و اموال شما نیستم خداروشکر! لبخند کجی زد و سیگارشو خاموش کرد... به سمتم که قدم برداشت از ترس و هیجان پشت کمرم عرق کرد -هر چقدر می خوای وزوز کن بچه... تو مهر مالکیت منو داری پس هر کاری دلم بخواد باهات میکنم! دندونامو رو هم فشار دادم که دستش پشت گردنم رفت -الانم میخوام یه دختر خوشگل گثد خودت تو رحمت بکارم. یه رمان عالی براتون اوردم یعنی اینقدر عالیه رمان که منو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان ۲۰ رو به شما دوستان خوشمل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0 https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0 ظرفیت فقط ۲۰۰ نفر #هیجانی #اروتیک
Показати все...
Repost from N/a
-کجا دنیای رسمه که به جای خود طرف عکسشو ببوسن؟! با صدای زن‌عمویش دست از اَره زدن برداشت و سر بلند کرد. با پشت دست، عرق از جبین برداشت. -سلام! زن عصا زنان جلو آمد. -علیک سلام شیرمرد! مادرت نبودم ولی کم مادری نکردم برات. از کی غریبه شدم که عاشق شدی و بی‌خبرم؟ گردهای چوب روی لباسش را با دست تکاندن. وقت هایی که زیاد عصبی می‌شد یک بند کار می‌کرد. -کسی چیزی گفته منصوره بانو؟! -حتماً باید خبر برسونن فرهاد تو غار تنهاییش دل سپرده اما زبون باز نمیکنه؟ اخم کرد. اره‌ی درون دستش را روی میز کار انداخت و به سمت کتری و قوری گوشه کارگاه رفت. -پس کلاغا خبر رسوندن... بحثشو باز نکن زن‌عمو. کار نشده که پِیشو نگرفتم. بفرما چایی. زن چای را از دستان فرهاد گرفت و با تحکیم گفت: -علم غیب داری یا تو خواب و خیال نه شنیدی که میگی نشده؟ جلو رفتی و نشد؟ فرهاد کلافه دستی پشت گردنش کشید. خودش کم عذاب می‌کشید از دیدن و نداشتن دخترک بقیه هم آزارش می‌دادند. -نرفتم اما عقلم میگه نه... اون به دنیا اومد، من ده سالم بود. هم بازی که ، از سر و کول خودم بالا رفت تا بزرگ شد. دخترِ پسرعمومه. نمی‌خوام بشم اون بی‌چشم و رویی که این همه سال همه سفره بوده و چشم به ناموس. زن نگاهی پر اخم به او انداخت. او را زیادی قبول داشت که خودش پا جلو گذاشت بود. آسو نوه‌اش بود. -این نگاهی که ازش حرف میزنی مگه به خطا و هرزه؟ فرهاد خوف کرد. سریع و با تحکیم گفت: -نه به علی! من سر سفره‌ی خودت بزرگ شدم زن‌عمو! مگه لقمه‌ی حروم گذاشتی دهم که نگاهم حروم باشه؟ فقط نگران اون دخترم. می‌ترسم پام حیف شه... زن عصایش را بر زمین زد و از روی صندلی بلند شد. -یه نگاه به خودت کردی؟ کاری زحمت کش. هزار ماشالله قد و هیکل رعنا‌... همه این‌ها را می‌دانست اما بازهم تردید در دلش بود. -اگه برم جلو آسو نخوادم چی؟ غیض میان کلام زن غلیظ‌تر شد. -ترسو نبودی فرهاد! این چه لحن زاریه به خودت گرفتی؟! انگار نه انگار یک محل از رو حرفت حساب میبرن فرهاد کلافه  دستی پشت گردنش کشید. نتوانست تاب بیاورد و صادقانه گفت: -خونه خرابم کرده این دختر منصوره بانو! منو چه به این قابم موشک بازی ها که شیش صبح کمین ببندم تا خانومو مثلاً اتفاقی برسونم دانشگاه! لعنت به چشاش! ایمونمو ازت گرفته. شدم نوجون تازه سیبیل سبز شده! منصوره خانوم ریز خندید. -من گفتی هارو گفتم درضمن، اونی که ایمونتو برده، کلاغِ این ماجراست. دفعه‌ی دیگه خواستی عکسشو ببوسی مواظب باش  با شیطنتش رسوات نکنه! چشمان فرهاد از تعجب درشت شد! این یعنی بله را گرفته بود؟! https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
Показати все...
Repost from N/a
#پارت_1 #واقعییییی ـ واسه نجات جون داداشت باید رو تخت پیچ و تاب بخوری! قدمی به سمتم برداشت و سر تا پایم را از نظر گذراند. ـ هیکلتم خوبه! قبوله؟ هاچ و واچ خیره به او مانده بودم. قدم تا روی سینه‌اش می رسید و کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود. قدم دیگری بهم نزدیک شد. ـ چی شد لال شدی جوجه؟ وسط شرکت که خوب هوار میکشیدی هرچی بخواید انجام میدم فقط رضایت داداشم رو بدید! آب دهانم را قورت دادم و با تته پته لب زدم. ـ اخه... اخه من.. من بلد نیست... ـ بلد بودن یا نبودنت به من ربط نداره، داداشت نفس منو بریده! داداش قاتل بابامه، داداش بی همه چیزت رو تا پای طناب دار میکشم بالا خدا هم بیاد زمین نمیذارم نجاتش بده. اشک به چشم هایم نشست، دستم را روی گلویم گذاشتم تا مبادا خفگی مرا بکشد. ـ چرا؟ با من خوابیدن مشکلی ازت حل میکنه؟ تنها راهی که رضایت داداشم رو بدی اینه که با من بخوابی؟ اشک از چشم هایم به زمین ریخت، لب زدم. ـ مگه دختر کمه واست؟ چرا من؟ قدم اخر را به جلو برداشت و دستش پشت کمرم نشست. ـ چون اونی که باید زجر بکشه تویی! تو و اون داداش پفیوزت که ستون خونه ی ما رو از جا کند! خونه رو تق و لق کرد... حالا تقه ات رو در میارم! #پارت_2 بغضم را فرو خوردم، آخر همین هفته حکم اعدام داشت، اگر تسلیم نمی شدم... برای همیشه برادرم می رفت. به خاطر من. به خاطر منه لعنتی. به خاطر منی که در این شرکت کذایی کار میکردم و رییس نامردم به من چشم داشت... آن شب را به خوبی یادم بود. اضافه کاری مانده بودم و او قصد دست درازی داشت. برادرم که سر رسید، بی حرف گلدان را بر سرش کوبید و تا میخورد او را زد. رییسم را کشت. پدر مردی که رو به رویم ایستاده بود را کشت. حالا این پسرش بود که میخواست کار نیمه تمام پدرش را تمام کند... ـ زودباش بچه جون! بیکار نیستم من... همچین لقمه ی چربی هم نیستی که تا صبح فکر کنی... باید لذت هم ببری. سرم را تکان دادم، دستم را به شالم چنگ زدم و از سر در آوردم. ـ قبوله... فقط یه قرارداد بنویس. پوزخند روی لبش عمیق تر می شد. ـ خوبه. دستم روی دکمه ی مانتویم نشست و همین که بازش کردم، دستم را گرفت. ـ چه غلطی میکنی؟ ـ لباسام رو در بیارم... سر تا پایم را از نظر گذراند و لب زد. ـ شاید مشتاق باشی زیر من بخوابی! ولی اونی که باید بری زیرش من نیستم بچه جون، به من نمیخوری... جمع کن هرز بازیاتو تا بهت بگم تنتو واسه کی پیچ و تاب بدی! جلو رفت و ... https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
Показати все...
00:01
Відео недоступне
sticker.webm0.26 KB
Repost from N/a
رمان جدید #سامان_شکیبا پسره دلش برای خدمتکارش رفته😍🤭👇🏻 - خانم ترنج رو بفرستید، حموم کثیف شده. با شنیدن صداش از پشت گوشی، با عصبانیت غر زدم. - فکر کرده من خدمتکار شخصی‌شم که هی منو صدا می‌کنه، بابا من خدمتکار عمارتم، نه خدمتکار اون آقا. گلاب خانم لبخند بانمکی زد و گفت: «گلوش گیر کرده دیگه. همه‌ از خداشونه جای تو باشن، صاحب عمارته‌ها.» - چرا باید گلوش گیر کنه، اون لذت می‌بره منو اذیت کنه. بی‌شرف میگه حمومم کثیفه، خب خودت بشور چلاق! - حالا حرص نخور زود برو. وسایل تمیزکاریمو برداشتم و با عصبانیت وارد اتاقش شدم. با دیدنم با دهن کجی گفت. - دیر کردید خانم ترنج. پشت چشمی نازک کردم و به سمت حموم رفتم که گفت. - بهتره مواظب باشید، اونجا خیسه. با غیض گفتم: بله خودم می‌دونم. با دیدن حموم تمیز و براق با عصبانیت گفتم: اینجا که تمیزه. کارون با خونسردی گفت: کثیفه، بوش داره حالمو بهم می‌زنه. - اینجا هیچ بویی نمی‌ده و کاملا تمیزه. منو دست می‌ندازید؟ و با حرص از حموم در اومدم که سد راهم شد. - کجا خانم ترنج؟ - میرم به کارم برسم اینجا تمیزه. سرش رو نزدیک صورتم کرد و با جدیت گفت: «مگه من اجازه دادم شما برید؟ من دارم میگم اینجا کثیفه و باید تمیز شه.» - نیست. بیشتر نزدیک شد که عقب رفتم و به دیوار حموم چسبیدم. خمیر دندونش رو برداشت و توی وان خالی کرد. - حالا چی هنوزم تمیزه؟ از عصبانیت سرخ شده بودم و دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. - برید کنار تمیز می‌کنم. خمیر دندون رو روی لبش کشید و گفت: اینجا هم کثیفه. به لبش خیره شدم و خون تو مغزم جمع شد. - برید کنار آقا کارون. خمیر دندون رو روی پیرهنش ریخت و ادامه داد: اینجا هم کثیفه خانم ترنج! و بعد پیرهنش رو در اورد و با دیدن ماهیچه‌‌های درشت سینه‌اش چشم‌هام گرد شد. با صدای آرومی گفت: خانم ترنج حواستون به کارتونه؟ آب دهنم رو قورت دادم و به لباش خیره شدم و آروم با دستم خمیر دندون رو پاک کردم که چشم‌هاش رو بست و یک دفعه لب‌هام رو شکار کرد... https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 💙هویان💙 پنجمین رمان #سامان_شکیبا #عاشقانه_ای_نفس_گیر✨🌹 #لجبازی_عاشقانه♥️ #خدمتکار_ریزه_میزه 🤭😍 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
بروک پترسون، وکیل پایه یک دادگستری! یه زن جوان ۲۴ساله سکسی و لوندی که با یک مرد متاهل و همه چیز تمام جذاب رابطه یک شبه داشته. تا اینکه با فهمید هویت ...🙈🔞 -از مردای جنتلمن خوشم میاد، اونایی که قبل از بغل کردن اجازه می گیرن! پوک عمیقی از سیگار گرفت و بم گفت -ولی من کسی که مال خودمه رو بی اجازه بغل می کنم و می بوسم. حرصی پامو به زمین کوبیدم -بله اعلی حضرت ماااال خودتونو... من که جز مال و اموال شما نیستم خداروشکر! لبخند کجی زد و سیگارشو خاموش کرد... به سمتم که قدم برداشت از ترس و هیجان پشت کمرم عرق کرد -هر چقدر می خوای وزوز کن بچه... تو مهر مالکیت منو داری پس هر کاری دلم بخواد باهات میکنم! دندونامو رو هم فشار دادم که دستش پشت گردنم رفت -الانم میخوام یه دختر خوشگل گثد خودت تو رحمت بکارم. یه رمان عالی براتون اوردم یعنی اینقدر عالیه رمان که منو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان ۲۰ رو به شما دوستان خوشمل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0 https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0 ظرفیت فقط ۲۰۰ نفر #هیجانی #اروتیک
Показати все...
Repost from N/a
-کجا دنیای رسمه که به جای خود طرف عکسشو ببوسن؟! با صدای زن‌عمویش دست از اَره زدن برداشت و سر بلند کرد. با پشت دست، عرق از جبین برداشت. -سلام! زن عصا زنان جلو آمد. -علیک سلام شیرمرد! مادرت نبودم ولی کم مادری نکردم برات. از کی غریبه شدم که عاشق شدی و بی‌خبرم؟ گردهای چوب روی لباسش را با دست تکاندن. وقت هایی که زیاد عصبی می‌شد یک بند کار می‌کرد. -کسی چیزی گفته منصوره بانو؟! -حتماً باید خبر برسونن فرهاد تو غار تنهاییش دل سپرده اما زبون باز نمیکنه؟ اخم کرد. اره‌ی درون دستش را روی میز کار انداخت و به سمت کتری و قوری گوشه کارگاه رفت. -پس کلاغا خبر رسوندن... بحثشو باز نکن زن‌عمو. کار نشده که پِیشو نگرفتم. بفرما چایی. زن چای را از دستان فرهاد گرفت و با تحکیم گفت: -علم غیب داری یا تو خواب و خیال نه شنیدی که میگی نشده؟ جلو رفتی و نشد؟ فرهاد کلافه دستی پشت گردنش کشید. خودش کم عذاب می‌کشید از دیدن و نداشتن دخترک بقیه هم آزارش می‌دادند. -نرفتم اما عقلم میگه نه... اون به دنیا اومد، من ده سالم بود. هم بازی که ، از سر و کول خودم بالا رفت تا بزرگ شد. دخترِ پسرعمومه. نمی‌خوام بشم اون بی‌چشم و رویی که این همه سال همه سفره بوده و چشم به ناموس. زن نگاهی پر اخم به او انداخت. او را زیادی قبول داشت که خودش پا جلو گذاشت بود. آسو نوه‌اش بود. -این نگاهی که ازش حرف میزنی مگه به خطا و هرزه؟ فرهاد خوف کرد. سریع و با تحکیم گفت: -نه به علی! من سر سفره‌ی خودت بزرگ شدم زن‌عمو! مگه لقمه‌ی حروم گذاشتی دهم که نگاهم حروم باشه؟ فقط نگران اون دخترم. می‌ترسم پام حیف شه... زن عصایش را بر زمین زد و از روی صندلی بلند شد. -یه نگاه به خودت کردی؟ کاری زحمت کش. هزار ماشالله قد و هیکل رعنا‌... همه این‌ها را می‌دانست اما بازهم تردید در دلش بود. -اگه برم جلو آسو نخوادم چی؟ غیض میان کلام زن غلیظ‌تر شد. -ترسو نبودی فرهاد! این چه لحن زاریه به خودت گرفتی؟! انگار نه انگار یک محل از رو حرفت حساب میبرن فرهاد کلافه  دستی پشت گردنش کشید. نتوانست تاب بیاورد و صادقانه گفت: -خونه خرابم کرده این دختر منصوره بانو! منو چه به این قابم موشک بازی ها که شیش صبح کمین ببندم تا خانومو مثلاً اتفاقی برسونم دانشگاه! لعنت به چشاش! ایمونمو ازت گرفته. شدم نوجون تازه سیبیل سبز شده! منصوره خانوم ریز خندید. -من گفتی هارو گفتم درضمن، اونی که ایمونتو برده، کلاغِ این ماجراست. دفعه‌ی دیگه خواستی عکسشو ببوسی مواظب باش  با شیطنتش رسوات نکنه! چشمان فرهاد از تعجب درشت شد! این یعنی بله را گرفته بود؟! https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk https://t.me/+9dbcnRyELNUzOThk
Показати все...
Repost from N/a
#پارت_1 #واقعییییی ـ واسه نجات جون داداشت باید رو تخت پیچ و تاب بخوری! قدمی به سمتم برداشت و سر تا پایم را از نظر گذراند. ـ هیکلتم خوبه! قبوله؟ هاچ و واچ خیره به او مانده بودم. قدم تا روی سینه‌اش می رسید و کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود. قدم دیگری بهم نزدیک شد. ـ چی شد لال شدی جوجه؟ وسط شرکت که خوب هوار میکشیدی هرچی بخواید انجام میدم فقط رضایت داداشم رو بدید! آب دهانم را قورت دادم و با تته پته لب زدم. ـ اخه... اخه من.. من بلد نیست... ـ بلد بودن یا نبودنت به من ربط نداره، داداشت نفس منو بریده! داداش قاتل بابامه، داداش بی همه چیزت رو تا پای طناب دار میکشم بالا خدا هم بیاد زمین نمیذارم نجاتش بده. اشک به چشم هایم نشست، دستم را روی گلویم گذاشتم تا مبادا خفگی مرا بکشد. ـ چرا؟ با من خوابیدن مشکلی ازت حل میکنه؟ تنها راهی که رضایت داداشم رو بدی اینه که با من بخوابی؟ اشک از چشم هایم به زمین ریخت، لب زدم. ـ مگه دختر کمه واست؟ چرا من؟ قدم اخر را به جلو برداشت و دستش پشت کمرم نشست. ـ چون اونی که باید زجر بکشه تویی! تو و اون داداش پفیوزت که ستون خونه ی ما رو از جا کند! خونه رو تق و لق کرد... حالا تقه ات رو در میارم! #پارت_2 بغضم را فرو خوردم، آخر همین هفته حکم اعدام داشت، اگر تسلیم نمی شدم... برای همیشه برادرم می رفت. به خاطر من. به خاطر منه لعنتی. به خاطر منی که در این شرکت کذایی کار میکردم و رییس نامردم به من چشم داشت... آن شب را به خوبی یادم بود. اضافه کاری مانده بودم و او قصد دست درازی داشت. برادرم که سر رسید، بی حرف گلدان را بر سرش کوبید و تا میخورد او را زد. رییسم را کشت. پدر مردی که رو به رویم ایستاده بود را کشت. حالا این پسرش بود که میخواست کار نیمه تمام پدرش را تمام کند... ـ زودباش بچه جون! بیکار نیستم من... همچین لقمه ی چربی هم نیستی که تا صبح فکر کنی... باید لذت هم ببری. سرم را تکان دادم، دستم را به شالم چنگ زدم و از سر در آوردم. ـ قبوله... فقط یه قرارداد بنویس. پوزخند روی لبش عمیق تر می شد. ـ خوبه. دستم روی دکمه ی مانتویم نشست و همین که بازش کردم، دستم را گرفت. ـ چه غلطی میکنی؟ ـ لباسام رو در بیارم... سر تا پایم را از نظر گذراند و لب زد. ـ شاید مشتاق باشی زیر من بخوابی! ولی اونی که باید بری زیرش من نیستم بچه جون، به من نمیخوری... جمع کن هرز بازیاتو تا بهت بگم تنتو واسه کی پیچ و تاب بدی! جلو رفت و ... https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk https://t.me/+qL5e8Z6eFYE0Zjhk
Показати все...
00:01
Відео недоступне
sticker.webm0.26 KB
Repost from N/a
رمان جدید #سامان_شکیبا پسره دلش برای خدمتکارش رفته😍🤭👇🏻 - خانم ترنج رو بفرستید، حموم کثیف شده. با شنیدن صداش از پشت گوشی، با عصبانیت غر زدم. - فکر کرده من خدمتکار شخصی‌شم که هی منو صدا می‌کنه، بابا من خدمتکار عمارتم، نه خدمتکار اون آقا. گلاب خانم لبخند بانمکی زد و گفت: «گلوش گیر کرده دیگه. همه‌ از خداشونه جای تو باشن، صاحب عمارته‌ها.» - چرا باید گلوش گیر کنه، اون لذت می‌بره منو اذیت کنه. بی‌شرف میگه حمومم کثیفه، خب خودت بشور چلاق! - حالا حرص نخور زود برو. وسایل تمیزکاریمو برداشتم و با عصبانیت وارد اتاقش شدم. با دیدنم با دهن کجی گفت. - دیر کردید خانم ترنج. پشت چشمی نازک کردم و به سمت حموم رفتم که گفت. - بهتره مواظب باشید، اونجا خیسه. با غیض گفتم: بله خودم می‌دونم. با دیدن حموم تمیز و براق با عصبانیت گفتم: اینجا که تمیزه. کارون با خونسردی گفت: کثیفه، بوش داره حالمو بهم می‌زنه. - اینجا هیچ بویی نمی‌ده و کاملا تمیزه. منو دست می‌ندازید؟ و با حرص از حموم در اومدم که سد راهم شد. - کجا خانم ترنج؟ - میرم به کارم برسم اینجا تمیزه. سرش رو نزدیک صورتم کرد و با جدیت گفت: «مگه من اجازه دادم شما برید؟ من دارم میگم اینجا کثیفه و باید تمیز شه.» - نیست. بیشتر نزدیک شد که عقب رفتم و به دیوار حموم چسبیدم. خمیر دندونش رو برداشت و توی وان خالی کرد. - حالا چی هنوزم تمیزه؟ از عصبانیت سرخ شده بودم و دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. - برید کنار تمیز می‌کنم. خمیر دندون رو روی لبش کشید و گفت: اینجا هم کثیفه. به لبش خیره شدم و خون تو مغزم جمع شد. - برید کنار آقا کارون. خمیر دندون رو روی پیرهنش ریخت و ادامه داد: اینجا هم کثیفه خانم ترنج! و بعد پیرهنش رو در اورد و با دیدن ماهیچه‌‌های درشت سینه‌اش چشم‌هام گرد شد. با صدای آرومی گفت: خانم ترنج حواستون به کارتونه؟ آب دهنم رو قورت دادم و به لباش خیره شدم و آروم با دستم خمیر دندون رو پاک کردم که چشم‌هاش رو بست و یک دفعه لب‌هام رو شکار کرد... https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 💙هویان💙 پنجمین رمان #سامان_شکیبا #عاشقانه_ای_نفس_گیر✨🌹 #لجبازی_عاشقانه♥️ #خدمتکار_ریزه_میزه 🤭😍 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8 https://t.me/+sqU35Sk825w5YTE8
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
بروک پترسون، وکیل پایه یک دادگستری! یه زن جوان ۲۴ساله سکسی و لوندی که با یک مرد متاهل و همه چیز تمام جذاب رابطه یک شبه داشته. تا اینکه با فهمید هویت ...🙈🔞 -از مردای جنتلمن خوشم میاد، اونایی که قبل از بغل کردن اجازه می گیرن! پوک عمیقی از سیگار گرفت و بم گفت -ولی من کسی که مال خودمه رو بی اجازه بغل می کنم و می بوسم. حرصی پامو به زمین کوبیدم -بله اعلی حضرت ماااال خودتونو... من که جز مال و اموال شما نیستم خداروشکر! لبخند کجی زد و سیگارشو خاموش کرد... به سمتم که قدم برداشت از ترس و هیجان پشت کمرم عرق کرد -هر چقدر می خوای وزوز کن بچه... تو مهر مالکیت منو داری پس هر کاری دلم بخواد باهات میکنم! دندونامو رو هم فشار دادم که دستش پشت گردنم رفت -الانم میخوام یه دختر خوشگل گثد خودت تو رحمت بکارم. یه رمان عالی براتون اوردم یعنی اینقدر عالیه رمان که منو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان ۲۰ رو به شما دوستان خوشمل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0 https://t.me/+XB2RCnbSjoc4Y2Q0 ظرفیت فقط ۲۰۰ نفر #هیجانی #اروتیک
Показати все...