Haafroman | هاف رمان
Закритий канал
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Показати більше2025 рік у цифрах

21 983
Підписники
-2824 години
-2177 днів
-20830 день
Архів дописів
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۶
پوزخندش واضح بود:
سرکار خانم حوصله هیچیو نداری.
بگیرم بزنمش؟
دست خودم درد نمیگیرد؟
_نه که جنابعالی دارید؟
بی حس و سرد پاسخ داد:
ادعایی نکردم.
سردیاش بر جانممینشست و سرمای هوا را بیشتر میکرد نامرد.
_دارید ادعا میکنید ولی.
بیحوصله بود.
عتابانگیز گفت:
بخواب.
لجم در میآمد با این اخلاق تلخش.
لحاف را روی خودم مرتب کردم اما جوابم چیزی نبود که دوست داشته باشد:
خوابمنمیاد.
بی رحم شد:
برو بذار من بخوابم.
بروم؟
زیادی عوض نشده بود؟
کی میگفت بروم که دومین بار باشد؟
لحنم حرصش را از دست نداد.
اما غم هم در دلم عرض اندام کرد:
میخوام دراز بکشم.
_بکش.
من هم تلخ شدم:
بالاخره یه مریض پرستار هم لازم داره.
مغرورانه گفت:
من مریض نیستم ،،، صرفا مجروحم.
با دلخوری و خشم ، بالشتم را زیر سرم مرتب کردم:
آره ، مجروحی که خونمونو تو شیشه کرد تا به هوش بیاد....
تمسخر هم به لحنش اضافه شد:
الان مثلا داری پرستاری میکنی..... تو عمرمو کم میکنی.
بگیرم این موهایش را بکنم تا راحت شم.
شاید هم ناخن روی پوستش بکشم...
نمیدانم یک کاری که آرامم کند.
زل زدم به چشمان بستهاش و لحنم مثل خودش شدید شد:
_تو خودت بدتری..... عزرائیل بیشتر از تو رحم داره.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 222😁 47👍 15🫡 8🔥 6🦄 2🤯 1🌚 1
8 29000
Repost from N/a
Фото недоступне
_زنم میشی یا روزگارتوسیاه کنم خانوم دکتر
عصبی هولش دادم عقب
_گمشو بیرون دیگه داری حالمو بهم میزنی
_نرم میخای چیکار کنی؟ کی جرعت داره پسر حاجی و از خونه ی خودش بیرونکنه
بغض کرده دستی به چشمام کشیدم
_حق نداری از بی کسیم سواستفاده کنی عوضی
_فدای بغضت بشم تو باهامراه بیا خودم همه کست میشم
عصبی پوزخندی زدم
_کور خوندی اگه فکر میکنی با مردی مثل تو ازدواج کنم!
لاقید شونه ای بالا انداخت و زهرکلامشو بهم تزریق کرد
_لابد زنه اون مرتیکه که حتی گم گور شده میخوای بشی؟
امروز پروندش باطل شد عزیزم!
https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8
https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8
مجبورمکردزنش بشمو وارثشو به دنیا بیارم ولی من …🥺
❤ 1
45500
Repost from N/a
شوهرت دیشب پیش من بود!!.
این دیگر چه پیام مزخرفی بود که برایش آمده بود؟!
اصلأ این شخص چه کسی بود؟!
_شما؟!
دقیقه ای بعد پیامک جواب را دریافت کرده و انگار جان از تنش رخت بست:
_همونی که راستین از اول عاشقش بود و سرکار علیه خواستی اونو ازم بدزدی.
_تارا اَم!!!.
پس این دلشوره های لعنتی اش بی جا نبودند...اینکه از همان دیشب در دلش هیئت به پا شده بود.
پس بلاخره تارای لعنتی زهرش را به رابطه او و شاهد ریخته بود.
اما باورش نمیشد ، تا زمانی که با چشم نمیدید باورش نمیشد.
اینکه راستینی که ادعای عاشقی اش گوش فلک را کر کرده بود بتواند به این آسانی به او خیانت کند.
اویی که ذلت ها کشیده بود تا توانسته بود مرد را عاشق و شیفتهٔ خودش کند.
از همین رو تنها و تنها یک کلمه برای تارا فرستاد:
_آدرس...
_خیابون...پلاک...واحد...
ثانیه ای را معتل نکرده و به گرفتن تاکسی به طرف آدرس حرکت کرد.
در میانه راه اما این تارای لعنتی بود که ویدیویی کوتاه را از دیشب خودشان برایش روانه کرد.
ویدیویی که در آن لحضاتی بس جانکش ثبت شده بود.
تارایی که شوهر او را صدا زده و این راستین بود که با نهایت عشق جوابش را میداد:
_راستین جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود
_من بیشتر عشقم...آخ که چقدر سخت گذشت این مدت کنار اون مهانِ احمق
_ولش کن اون دخترهٔ آویزونو...بیا که امشبو برات میخوام رویاییش کنممم
و این صدای راستین بود که پتک شد و بر سرش کوبانده شد:
_اووووف چه شبی بشه....نمیدونی این مدت با چه بدبختی با مهان بودم... اصلاً عاشقش نبودم...
_عشقمممم دیگه اسمی از اون دختر نیار که شبمون خراب میشه...
و این تارا بود که با گفتن حرفش ویدیو را کات کرده بود.
راستین هم الکی داشت به آن آدرس میرفت....
هر آنچه نیاز بود در این کلیپ دیده و فهمیده بود. چه چیز بیشتری میخواست؟!
خورد شدن بیشترش را؟!
همین کلیپ برای نابودی اش به اندازه کافی کفایت میکرد.
دیگر نیازی به بی ارزش شدن بیشتر نبود. بود ؟!
طی تصمیمی ناگهانی از راننده خواست مسیر را به سمت خانه تغییر دهد.
وارد خانه شده و با سرعتی عجیب شروع به جمع کردن تمام وسایلش کرده و بعد از کمتر از نیم ساعت وقتی چمدانش را کنار در گذاشت ، تنها یک نامه که در همین اثنا نوشته بود ، روی میز کار راستین گذاشته و با بغضی ویران کننده از خانه ای که شاهد عشقبازی های واقعی خودش و دروغین راستین بود بیرون زد و شاید ، شاید زمانی دیگر ، در موقعیتی دیگر با آن نامرد روبهرو میشد....
اما حال؟!..به هیچ وجه...
رفت و ندید مردی را که با خواندن آن نامه و ندیدن دخترک در کنارش ، همچون مجانین شده بود.
همان هایی که تازه درک میکردند چه کسی را از دست داده اند....
همان هایی که تازه احساسات نو شکفته خود را درک کرده و لعن و نفرین را بر خودشان روا میدارند...
که چرا؟! چرا باید انقدر دیر به خودشان می آمدند و....
اما آیا راستین میتواند امیدی به دیدار دوباره با دخترک دل آزرده داشته باشد؟! یا نه؟!
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
#فول_هیجانی⛔️♨️
❤ 1
11300
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه...
خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی...
داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود...
میگفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب
میگفت بدون من اذیت میشه...
و حالا میدونستم منظورش چی بوه...
یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود...
نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن
نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد...
اونور میز تو ردیف رو به رو و با فاصله چند صندلی از من نشستن
نیکا با صدای بلند حرف میزد و میخندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمیکرد
سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟
واقعا مگه میشه؟
دستام می لرزیدن.
کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم
هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟
دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم
در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم
ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم
_چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟
این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت
_اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم...
شاهان صداش زد
نیکا خندید و گفت
_چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما...
اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم...
سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه...
نمیدونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود
با حرص فریاد میزد
_زیر گوش زن من داری وز وز میکنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار...
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
13500
Repost from N/a
_افق باید از داداشم طلاق بگیری
لعنتی حال و روز داغونم رو نمیبینی! هر دفعه که اون جلوی چشمام لمست میکنه زنده زنده میمیرم
با چشمای اشکی و نفرت محکم تخت سینهش کوبیدم.
_عوضی پست فطرت طلاق نمیگیرم
یکسال تموم ادای مرد عاشق پیشه رو برام در آوردی و درست یک هفته مونده به جشن نامزدیت ازم سو استفاده کردی یادته چطور پسم زدی!
با شرمندگی سرش و پایین انداخت.
_حالا چه داغون شدنی!
تو مگه اصلا منو دوست داشتی دانوش
_آره آره به خدا دوستت داشتم، هنوزم که هنوزه دوستت دارم.
حاجی مجبورم کرد چرا نمیفهمی!
پدرش حاج داراب نیک زاد و نماینده مجلس مملکت مردی در ظاهر با خدا و ایمون که تهدیدم کرد ازش پسرش فاصله بگیرم به گناهی که گردن من نبود.
_اگه عاشقم بودی مثل مرد جلوش وایمیستادی
نه اینکه تا کارت بانکی و پولت و گرفت جا بزنی
خیلی بی عرضهای بر عکس دانیال
با رگ براومده گردن چهرش سرخ شد.
_آخه جلوش وایستم از کی دفاع کنم! مادر بدکاره و بیزینسمن تو!
عصبی سیلی محکمی تو گوشش خوابوندم.
_خاک تو سر من که روزی عاشق پسر بچهای مثل تو شدم
مرد نیستی دانوش
با نیشخند چونم و محکم بین مشتش گرفت.
_تو تا ابد باید معشوقهی من باشی
فکر کردی میذارم با برادرم زندگی بسازی نه تو مال منی فقط من
_دست کثیفت رو از روی زنم بکش تا نشکستمش داداش
وحشت زده به دانیال که بین چهارچوب با چشمانی قرمز ایستاده نگاه دوختم.
لرزون لب باز کردم.
_گمشو بیرون دانوش همین حالا
دانوش با نگاهی که برام خط و نشون میکشید، تنهای به دانیال زد و از اتاق خارج شد.
_دست خوردهای داداشم بودی و از سر مردونگی عقدت کردم
ولی وقتی زن منی حرمت نشکن، نگاهت هنوز که هنوزه زیادی عاشقانهست به داداشم
اجباری با دانیال ازدواج کردم.
نه به خاطر سو استفادهای که دانوش ازم کرد، فقط به خاطر انتقام
انتقام برای دیدن حال و روز الانش، ولی وسط راه جا زده بودم.
لعنت به قلب زبون نفهمم که به جای تنفر هنوز با تیکه تیکه های شکستهش دوستش داشت.
_میخوام طلاق بگیرم دانیال
فردا درخواست میدم
_دِ غلط میکنی افق
تو الان محرم و مال منی
ناباور اخم درهم کشیدم که با قدم های بلند نزدیکم شد.
_خوب میدونی که ازدواج ما از روی عشق و علاقه نبود
_از کجا میدونی نبوده!
همینکه من بخوامت یعنی تا ابد اسمت کنار اسمم حک شده هست.
میترسیدم.
از این مرد که از تمام خانوادش خصوصا دانوش نفرت و کینه داشت، شدیدا می ترسیدم.
_به خاطر دانوش و حرف روی حرف حاج بابات آوردن منو میخوای!
لطفا بیا کشش ندیم
یهو دست دور کمرم حلقه کرد و به آغوشش سنجاق شدم.
_نه افق، به خاطر اینکه تو لایقی
لایق این دارایی و اسم رسم در کنار شوهرت
یکبار دیگه نگاهت بهش عاشقانه باشه یا حرف طلاق رو وسط بکشی میکشتمش
داداشم و حاج بابام رو جلوی چشمات میکشم.
قطره اشکم که چکید، لب روی پیشونیم گذاشت و عمیق بوسیدم.
اون روز فهمیدم بزرگترین اشتباهم ازدواج کردن با مرد خطرناکی مثل اون بود مردی که میخواست پدرش رو زمین بزنه و صاحب همه چی بشه...
https://t.me/+UqvH0CSOQHFlNzg8
https://t.me/+UqvH0CSOQHFlNzg8
https://t.me/+UqvH0CSOQHFlNzg8
❌️من افقم
دختر شر و شیطونی که با زیبایی و دلبری ذاتیم بدجور از مردها دل میبردم.
اما یه روز چشمم مردی رو گرفت که حتی نگاه سمتم نمینداخت، هر کاری کردم تا اینکه عاشقم شد ولی گذشتهی مادرم و اسم و رسم پدرش ما رو از هم جدا کرد و برای انتقام همسر برادرش شدم، مردی که نمیدونستم چقدر خطرناکه و...😱🥲💔
👍 1
51100
Repost from N/a
بنر ها پارت های واقعی رمان هستن!!!'رهایی عماد' #پارت100 رها با چشمانی سوزان خیرهاش شده بود، سرش را کمی به سمت چپ کج کرد؛ طوری که انگار داشت او را دقیقتر میسنجید. مثل شکارچیای که بعد از شلیک، عکسالعمل طعمه را تماشا میکند. رها ناباور به پیکر بیجانِ افتاده مقابلش خیره ماند؛ قلبش با هر نفس بیشتر مچاله میشد و چشمانش را خیستر میکرد. با بغضی گلوگیر، قدمی به سمت عماد برداشت. _من فکر میکردم فقط یه آقازاده از خودراضیای، یه خرپول لعنتی... یه... نفسش بند آمده بود، صدایش هیستریک بالا رفت: ــ تو یه روانیای، یه مریض! یه قاتل! ــ اون داشت التماست میکرد، ولی تو... عماد با خونسردی کلت را در دستش چرخاند، پوزخند سردی زد و چند قدمی به او نزدیکتر شد ، بیهیچ فاصلهای، لبهایش کنار گوشش زمزمه کردند. ــ و تو قراره برای همین آدم روانی بشی، رها... پس بهتره یاد بگیری با هیولاها زندگی کنی، چون یکیش قراره شوهرت باشه... رها به سختی قدمی به عقب برداشت. پاهایش میلرزید، چشمانش هنوز خیره به جسد افتاده روی زمین بود. رنگ از صورتش پریده، صدای نفسهایش تند و بریده بود. با گلویی که خش برداشته بود، صدایی از میان لبهای لرزانش بیرون آمد؛ هر واژه را با دردی از اعماق وجودش بیرون میکشید. «چرا؟...» یک قدم دیگر برداشت، انگار توان ماندن نداشت. «چرا من باید... اینو میدیدم؟» اشکهایش از گونههایش جاری شد. «تو... تو یه آدم کشتی، عماد...» صدایش شکست، به هق هق افتاد چند قدمی بیشتر عقب نرفت که. چشمانش برای لحظهای در چشمان سرد عماد گره خورد و..... https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8 https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8 https://t.me/+vOCbZnaG-kY1Y2I8 عماد تهامی آقازادهای که تمام زندگیشو گذرونده تا انتقام مرگ پدر و مادرشو بگیره... اما وسط بازی قدرت دلش میلرزه؛ نه برای قدرت، نه برای پیروزی، بلکه برای دختری که درست نقطهی مقابلش...
85700
Repost from N/a
شوهرت دیشب پیش من بود!!.
این دیگر چه پیام مزخرفی بود که برایش آمده بود؟!
اصلأ این شخص چه کسی بود؟!
_شما؟!
دقیقه ای بعد پیامک جواب را دریافت کرده و انگار جان از تنش رخت بست:
_همونی که راستین از اول عاشقش بود و سرکار علیه خواستی اونو ازم بدزدی.
_تارا اَم!!!.
پس این دلشوره های لعنتی اش بی جا نبودند...اینکه از همان دیشب در دلش هیئت به پا شده بود.
پس بلاخره تارای لعنتی زهرش را به رابطه او و شاهد ریخته بود.
اما باورش نمیشد ، تا زمانی که با چشم نمیدید باورش نمیشد.
اینکه راستینی که ادعای عاشقی اش گوش فلک را کر کرده بود بتواند به این آسانی به او خیانت کند.
اویی که ذلت ها کشیده بود تا توانسته بود مرد را عاشق و شیفتهٔ خودش کند.
از همین رو تنها و تنها یک کلمه برای تارا فرستاد:
_آدرس...
_خیابون...پلاک...واحد...
ثانیه ای را معتل نکرده و به گرفتن تاکسی به طرف آدرس حرکت کرد.
در میانه راه اما این تارای لعنتی بود که ویدیویی کوتاه را از دیشب خودشان برایش روانه کرد.
ویدیویی که در آن لحضاتی بس جانکش ثبت شده بود.
تارایی که شوهر او را صدا زده و این راستین بود که با نهایت عشق جوابش را میداد:
_راستین جونم دلم برات خیلی تنگ شده بود
_من بیشتر عشقم...آخ که چقدر سخت گذشت این مدت کنار اون مهانِ احمق
_ولش کن اون دخترهٔ آویزونو...بیا که امشبو برات میخوام رویاییش کنممم
و این صدای راستین بود که پتک شد و بر سرش کوبانده شد:
_اووووف چه شبی بشه....نمیدونی این مدت با چه بدبختی با مهان بودم... اصلاً عاشقش نبودم...
_عشقمممم دیگه اسمی از اون دختر نیار که شبمون خراب میشه...
و این تارا بود که با گفتن حرفش ویدیو را کات کرده بود.
راستین هم الکی داشت به آن آدرس میرفت....
هر آنچه نیاز بود در این کلیپ دیده و فهمیده بود. چه چیز بیشتری میخواست؟!
خورد شدن بیشترش را؟!
همین کلیپ برای نابودی اش به اندازه کافی کفایت میکرد.
دیگر نیازی به بی ارزش شدن بیشتر نبود. بود ؟!
طی تصمیمی ناگهانی از راننده خواست مسیر را به سمت خانه تغییر دهد.
وارد خانه شده و با سرعتی عجیب شروع به جمع کردن تمام وسایلش کرده و بعد از کمتر از نیم ساعت وقتی چمدانش را کنار در گذاشت ، تنها یک نامه که در همین اثنا نوشته بود ، روی میز کار راستین گذاشته و با بغضی ویران کننده از خانه ای که شاهد عشقبازی های واقعی خودش و دروغین راستین بود بیرون زد و شاید ، شاید زمانی دیگر ، در موقعیتی دیگر با آن نامرد روبهرو میشد....
اما حال؟!..به هیچ وجه...
رفت و ندید مردی را که با خواندن آن نامه و ندیدن دخترک در کنارش ، همچون مجانین شده بود.
همان هایی که تازه درک میکردند چه کسی را از دست داده اند....
همان هایی که تازه احساسات نو شکفته خود را درک کرده و لعن و نفرین را بر خودشان روا میدارند...
که چرا؟! چرا باید انقدر دیر به خودشان می آمدند و....
اما آیا راستین میتواند امیدی به دیدار دوباره با دخترک دل آزرده داشته باشد؟! یا نه؟!
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
#فول_هیجانی⛔️♨️
24600
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه...
خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی...
داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود...
میگفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب
میگفت بدون من اذیت میشه...
و حالا میدونستم منظورش چی بوه...
یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود...
نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن
نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد...
اونور میز تو ردیف رو به رو و با فاصله چند صندلی از من نشستن
نیکا با صدای بلند حرف میزد و میخندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمیکرد
سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟
واقعا مگه میشه؟
دستام می لرزیدن.
کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم
هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟
دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم
در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم
ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم
_چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟
این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت
_اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم...
شاهان صداش زد
نیکا خندید و گفت
_چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما...
اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم...
سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه...
نمیدونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود
با حرص فریاد میزد
_زیر گوش زن من داری وز وز میکنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار...
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
34400
Repost from N/a
-بهت گفتم بعد گرفتن پول، باید گورتو گم کنی. اینجا چه غلطی میکنی افق؟
نیشخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
-میدونی چیه؟
جلوتر رفتم و آهسته گفتم:
-داشتم میرفتم... ولی یهو یه چیزی یادم اومد.
کتش را روی مبل پرت کرد و پرسید:
-چیه؟ پولی که برای بسته موندن دهنت بهت دادم، کم بوده؟! بیشتر میخوای هرزه؟
لبخند کجی زدم و روی مبل، کنار کتش نشستم.
-یادته بهت گفتم داداش منحرفت به زور من و کرده؟
کلافه و عصبی، به میزش تکیه داد و گفت:
-اون الفاظ رکیکی که از دهن یه زن بیرون میومد و چطوری میتونم فراموش کنم؟!
با پوزخند سرم را تکان داده و به عقب تکیه دادم.
-باید بودی میدیدی داداش جونت از چه الفاظی حین تجاوز به من استفاده میکرد جناب نیکزاد!
اخمی کرده و بیحوصله گفت:
-چی میخوای افق؟ حرفتو بزن کار دارم.
پایم را روی پایم انداختم و زمزمه کردم:
-به نظرم نباید با زنی که وارث نیکزادها رو حاملهست، اینطوری حرف بزنی دانیال خان. زشته برات! بچم بشنوه از عموش ناراحت نمیشه؟!
به سرعت از میز فاصله گرفته و پرسید:
-چی؟!
دستهایم را روی زانویم گذاشتم.
-آره دانیال خان، اون شب که گریون و ترسون اومدم پیشت و ازت کمک خواستم چون داداش عوضیت باکرگیمو گرفته بود، یادم رفت بگم تخمشو توی شکمم کاشته!
با چشمهایی گرد شده جلو آمد و پرسید:
-چی میگی افق؟
برگهی سونوگرافی را روی میز گذاشتم و پرسیدم:
-تصمیمت چیه عموجون؟ برم و شب اول زندگی مشترک داداش منحرفت و با عروس پاک و آفتابمهتابندیدهاش خراب کنم؟!
کمی به سمت جلو خم شدم و پرسیدم:
-یا تو بچه رو گردن میگیری و از عموجون، تبدیل میشی به باباجون؟!
دانیال با اخم پررنگی به چهرهام خیره شد و زیرلب گفت:
-فردا عقدت میکنم. اگه کسی بفهمه از داداشم حاملهای، روز خوش برات نمیذارم هرزه!
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
85400
Repost from N/a
#Part_1
_با این بو کل فروشگاه و به گو*ه کشیدی
هیچکس تو منطقه 1 نمیاد بادمجون سرخ کرده با نون لواش بخوره
پاشو گمشو تا...
نگهبان فروشگاه پر غیض روبه دخترک میتوپید که
همان لحظه یک مرد روی پا نشست
کنار ماهیتابهی پر روغن دخترک روی پیک نیک
_یه لقمه بده دختر جون
دخترک خندید
مات
آنقدر پر ذوق که ندید نگهبان خیره به مرد روبه رویش ترسیده حرف در دهانش ماسید
_مطمئنین از بادمجونای من میخواین؟
لب های مرد تکان خورد
آرام
خیره به لباس مدرسهی دخترک زیر آن چادر سیاه
_آره
دخترک پر ذوق خودش را جلو کشید
حتی با اینکه مرد نشسته بود قدش زیادی بلند بود
با شانه های پهنش
مردی نزدیک به 40 سال
_خیلی شیک و پیکین. بادمجونام و نخورین بگین مزهی پِهِن میده. چون پولدارین یه موقع پول میدین به چندنفر تا بیان نفلهم کنن. خوردین بدتون اومد پولتون و پس میدم
گوشهی لب کیارش بالا رفت
دخترک وراج
شاید 16 17 سال سن داشت
با آن چشمان رنگی
دخترک بازهم لب تکان داد
اینبار با چشمانی براق
_تو لقمهتون نمکم میزنم. میزنم که بازم بیاین
تکه کارتنی که نگهبان پرت کرده بود روی زمین را صاف کرد
(هر لقمه فقط 48 هزار🩷)
نگاه کیارش روی آن قلب صورتی ماند
_ساختمون فروشگاه پشتم و میبینین؟ خیلی بزرگه. 52 طبقهس. تازه صاحب این فروشگاه همهی خونه ها و مغازهی کناری و خریده تا فروشگاه و بزرگتر کنن. ببینین نصفه کارهس. فعلا فقط میلگرداش و زدن
کیارش نگاه سنگینش را از روی دخترک تکان نداد
با تفریح
قدیری با حرص غریده بود یک دختر مدرسهای مثل میمون از میلگرد طبقهی یازدهم ساختمان نیمهکارهی کناری آویزان شده تا به کارگری لقمهی بادمجان سرخ کرده بدهد
دخترک یکی از بادمجان های سرخ شده را از تابه بیرون کشید
_یه چیز روی دلم باد کرده. بگم؟ صاحب اینجا میگن خیلی خرپوله. اما من میدونم که اینا قاچاقچین. هر روز نیاین اینجا. یه موقع دل و رودهتونو میکشن بیرون. چون خوشتیپین گفتم یه موقع جوون مرگ نشین. فندوق بخورین
دست از جیبش در آورد و با نیم خیز شدنش انگشتانش را به لب های مرد فشرد
در همان حال پچ زد
بدون آنکه
به تفریح در چشمان مرد توجه کند
_هیچکس جرعت نداره ازشون مدرک جمع کنه که قاچاق میکنن. اما من کردم. کتاماین. هروئین. کوکایین. ال اس دی و... قاچاق میکنن. بازم هست اما اسماشون سخته
کیارش لب هایش را از هم فاصله داد
خیره به چشمان پر ذوق دخترک
دخترک فندق ها را با انگشت های ظریفش داخل دهان او هل داد
_فکر کنم یه بار رئیسشون و از پشت سر دیدم. مثل فیلما در ماشین و براش باز کردن. قدش بلند بود. مثل شما. اسمشم فهمیدم. کیارش سلطانی
دهانش تکان خورد
لِه شدن فندق ها زیر دندانش
چشمانش آرام چرخید
تا روی آن کِش پایین موهای بافتهی دخترک
با یک پاپیون سرخابی
از پایین مقنعهاش بیرون زده بود
دخترک خندید
برای برداشتن یک نان لواش کمر صاف کرد
_چرا هیچی نمیگین؟ کل پول کار کردن دیروزم شد همون فندقایی که تو دهنتونه
گوشهی لبش بالا رفت
دوباره
دخترک شیرین
حیف که
دخترک.. زیادی میدانست
چیزهایی که نباید میدانست را
_شاید میلگردا روی سرت بریزه. اینجا نَشین
دخترک بیتوجه به حرف او بادمجان را لای نان لواش گذاشت
_چون برای شما بود نذاشتم بسوزه. یه شب خودم دیدم پشت فروشگاه همون سلطانی چاقو رو کرد تو شکم یکیشون. هیچکس نبود اما من ازشون فیلم گرفتم
نگاه کیارش چرخید
نشست روی میلگرد ها
دیروز به قدیری گفته بود
که کارگرها میلگرد ها را ایستاده بگذارند
دقیقا کنار جایی که آن دخترک دستفروش مینشست
لب هایش با تفریح تکان خورد
_بازم فندق داری؟
دخترک 3 فندق دیگر به دستش داد
_همینا مونده. بوی عطرتون مثل همون سلطانیه
کیارش فندق ها را در دهانش انداخت
همزمان
دست دراز کرد
آن سنگی که کنار میلگرد ها بود و میلگرد های ایستاده را تکیه به دیوار نگه میداشت..
را برداشت
_عطرش خیلی خوشبوعه. هربار رد شد نتونستم صورتش و ببینم
گفته بود به قدیری
که خودش دخترک فضول را از سر راه برمیدارد
_لقمهتون آماده شد. میلگردا چرا تکون میخورن؟ دیروزم داشت روی سرم میریخت. یکی بازوم و عقب کشید که الان سالمم
میلگرد ها لرزیدند
سُر خوردند روی دیوار
_بوی عطرش مثل همون سلطانی بود. نتونستم ببینمش
لقمه را سمت او گرفت
نگاه کیارش بالا رفت
دیروز خودش..
تن دخترک را عقب کشیده بود
_چون شک کردم شاید اون باشه دلم نیومد. هرچی فیلم ازشون به عنوان مدرک گرفته بودم و پاک کردم
اخم های کیارش
گره خورد
اگر فیلم را ندارد پس لازم نیست....
_لقمه رو نمیخورین؟
قبل از اینکه بتواند تن دخترک را عقب بکشد
صدای بلند افتادن کلِ میلگرد ها...
ادامه👇
https://t.me/+-XhWrdsWil5kYjY0
پارت اول رمان❌
سرچ کنید❌
1 50900
Repost from N/a
Фото недоступне
-به شرفم قسم اگه حامله بشی آخرینباری که بهت دست میزنم
بغض میکنم و او دست به سمت دکمههای پیراهنش میبرد و باز میکند.شرم دارم از تن برهنه عضلانیش.وقتی دست به سمت بندینک لباسم میآورد دستش را میگیرم:
-چته ؟ مگه نمیدونی واسه چی اینجایی ؟
چرا میدانستم ولی کاش به رویم نمیآورد
لبهایم میلرزد.کاش لال نبودم.دستم را پس میزند او هم بغض دارد:
-فکر میکنی منم میخوام ؟
لباس از تنم سر میخورد؛فقط دستانم را بند تنم میکنم ولی او هیچ حسی ندارد:
-زن من یکی دیگهاس...نفسم بند یک دیگهاس
خوشبحال زنش همان زنی که توانایی وضع حمل نداشت و بیمار بود ، با فشاری که به تنم میآورد روی تخت میافتم و روی تنم خیمه میزند.حرفهایش دلم را بیشتر میشکاند:
-تو فقط زن من شدی واسه بچه...واسه وارث...
نه خبری از ملایمت بود نه بوسه نه تب تند تن خواستن یک مرد فقط سکوت بود پشت سکوت
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
رمانی که این روزها بدجور با قصهی جذابش غوغا کرده از دست ندید😍🥹
34600
Repost from N/a
- آزمایش با لقاح یکی دیگه ترکیب شده، اشتباهی!
حالم دگرگون شد و همانجا نشستم روی نیمکت، یعنی بچهی کی توی شکم من هفت ماهه شده بود؟
- میگن طرف شکایت کرده، بچهشو میخواد!
بغض کردم، بعد از آنهمه دکتر رفتن و بچهدار نشدن اگر میدانستم شوهرم را از دست میدهم هیچوقت به حاملگی مصنوعی تن نمیدادم که اینطور شود!
- پریناز جان؟ چی شدی؟ حالت خوبه دختر؟ چته؟
سمانه با عجله بطری آبی درآورد و جلوی دهانم گرفت، قندم افتاده بود از ترس...
- سمانه بدبخت شدم، یعنی حرومزادهست...؟
این را آهسته گفتم و اشکهایم چکید، اول صبح وقتی زنگ زدند به آزمایشگاه بیاییم دلم شور زده بود. ترسیده بودم.
- نه آبجی! خدا نکنه... وایسا من یه چیزی بگیرم بیارم بخوری!
چادرم را کشیدم روی سرم و زار زدم، همهی مصیبتهای عالم دچار منِ بدبخت شده بود.
با گناهش چه میکردم؟ من که نمیدانستم این لقاح مصنوعی چنین دردسری دارد...
- اینو بخور، بچهم ضعف کرد!
چادرم را زدم کنار و متعجب به مرد قدبلند و اخمویی که لیوان شیرکاکائو را به دستش گرفته بود نگاه کردم.
- ش... شما؟
سمانه هم نگران پشت سرش ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
- بگیر بخور، خرج بچهم با منه خانم امینی!
با دستانی لرزان لیوان را گرفتم، هنوز مات این مرد که از وجناتش معلوم بود بسیار ثروتمند است مانده بودم.
- خواستم از آزمایشگاه شکایت کنم خانم، ولی نیازی نیست، بچهم مادر خوبی داره!
من کهنهپوش کجا و آن مرد اتو کردهی خوشبو کجا؟ تازه فهمیده بودم آن بویی که ویارش را داشتم کجا پیدایش کنم...
- ولی... ولی آخه آقا من شما رو نمیشناسم...
- آشنا میشیم!
https://t.me/+CxHWHjhgV583MjI0
https://t.me/+CxHWHjhgV583MjI0
https://t.me/+CxHWHjhgV583MjI0
پریناز برای نازایی به یه مرکز ناباروری میره و باردار میشه، سه ماهه که باردار بوده شوهرش رو از دست میده اما با یه چالش عجیب روبهرو میشه... اسپرمی که اونو بارور کرده از شوهر خودش نیست😱😱😱
72300
Repost from N/a
- خواستگارت دو تا بچه هم سن خودت داره!
بغض کرده زمزمه کرد:
- خب داشته باشه! در عوض سر بار داداشم نمیشم! خانواده مهناز هم هی طعنه نمیزنن که مزاحم زندگی دخترشونم. میگن زندگی مهناز و داداشم رو هم مثل خودم سیاه میکنم
آراز پشت در اتاق خواهرش به درد و دل های دخترانهشان گوش میداد.
- مگه اتفاقات و مرگ پدرت دست تو بوده؟ تقدیر خواسته…
دخترک بغضش را قورت داد.
- تقدیر فقط رنگ سیاهی کشیده تو دفتر زندگیم. بخدا فقط برای داداشم میخوام ازدواج کنم.
سرش را روی زانویش گذاشت و هق زد.
مریم با حرص به بازویش کوبید.
_مگه میشه داداشت راضی باشه؟ داداش منو نمیبینی؟ آراز به ازدواجم با یه پیرمرد رضایت نمیده هیچوقت.
- لابد نمیتونه خرج و مخارجم رو بده. به مامان مهناز گفتم به اولین خواستگار جواب مثبت میدم و از خونه دخترش میرم. بخت برگشته ی منو ببین چه خواستگاری هم اومد برام!
آراز مشت گره کرده اش را به دیوار کوبید؛ میخواستند دختری که عاشقش بود را به اجبار به حجلهی پیرمرد ببرستند؟
- کاش یکی نجاتم میداد مریم! کاش یه نفر بود...
آراز این بار را طاقت نیورد، در اتاق را باز کرد و با همان چهره ی خشک و خشن زمزمه کرد.
- با من ازدواج کن!
مریم و بهار با حیرت به او نگاه می کردند، آراز جلو رفت و رو به رویش ایستاد.
- عقدم شو!
- برادرم قبول نمیکنه آقا آراز...
_چرا؟ یه مرد پیر رو به یه تاجر جوون ترجیح میده؟
بهار سرش را پایین انداخت و آراز مصمم گفت:
- امشب به مادر میگم زنگ بزنه خونتون! میایم برای امر خیر...
https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0
https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0
https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0
❌آراز علیزاده!
مردی جدی و منظم که همهی قطعات پازل زندگیش تکمیله... جز یه معما!
اونم گمشدن دختر داییش توی یکسالگی!
حالا با خبر پیدا شدنش، برمیگرده ایران و با یه دختر زبون دراز و سرکش مواجه میشه!
کسی که خوی سلطهگری آراز رو بیدار میکنه و اون مجبور میشه بهار رو منشی شخصی خودش کنه تا بیست و چهار ساعته جلوی چشمش باشه...
اما وقتی توجه مردهای شرکت رو روی دختر کوچولوش میبینه، دلش میخواد اونو مال خودش کنه، اما...❌
1 48400
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۵
نفس عمیق میکشیدم.
نه برای کنترل خودم.
برای فرو بردن بویش...
من با خودم که تعارف نداشتم ،
مست شدن با بویی که عطشم هیچ ربطی به هورمون ها ندارد ، برایم پوشیده نیست.
اما حالا ، با این اخلاق دوست نداشتنی او ، خودش نفهمد بهتر است.
کمی در سکوت گذشت.
احساس گرما کردم.
مثل همیشه...
تحملش هم سخت بود...
آنهم کنار بدن داغ او.
کمی دست دست کردم و در آخر ،
بلند شدم و در تراس اتاقش را گشودم و برگشتم.
هنوز ننشسته بودم که گفت:
سرده.
_من گرممه.
_ هوا خوبه.
_واسه من نیست.
روی تخت نشستم و زیرلب ادامه دادم:
میخواستی زن گرمایی نگیری.
_دقت نکردم اونموقع.
با حرص دراز کشیدم.
ایکاش بگیرم این سکان دار اخلاق جدیدش را ناقص کنم.
عماد لجباز فرمانروایی میکرد...
_کاش دقت میکردی... هردومون الان راحت بودیم.
به جای جواب ،
جدی و تشرگونه گفت:
بپوشون خودتو.
_پوشیدن نمیخوام.
_سرده!
_من.... راحتم....
چند ثانیه در سکوت گذشت،
هوا داشت خوب میشد...
اما... حق داشت.... زیادی سرد بود.
اما میمردم هم حق بودن کلامش را به روی خودم نمی آوردم.
اما به یکباره تخت تکان خورد.
زیر لب لعنتی گفت و با مکثی احتمالا از درد نشست.
نگاهش کردم.
دست سمت لحاف برد و رویم کشیدتش.
دلم پر زد.
با اخم نگاهم کرد و دوباره طاق باز خوابید.
آب دهانم را قورت دادم.
به صورت اخم آلودی که چشم هایش بسته بودند ، نگریستم:
_خودم میتونستم بکشمش روم.
_دیدم چه قدر کشیدی.
_نمیخواستم چون.
_خواستنت مهم نیست... حوصله مریض داری ندارم.
گوشه لحاف را گرفتم و روی خودش هم انداختم.
سریع برای حفظ سنگرم گفتم:
اینو یکی میگه که خودش مریض نباشه ، منم حوصله سرما خوردن با وجود این زخمتونو ندارم آقای فهیمی.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 239😁 56💔 11👍 9🤔 8🌚 3
8 54600
Repost from N/a
-لی لی لی لی....عروس چقدر قشنگهههه....
این را خواهرش از داخل ماشین پدرش فریاد زده بود.
دخترک دیوانه سرش را از پنجره بیرون داده بود و برای خوشبختی تک خواهرش این گونه ابراز شادی میکرد.
-نخیییییر....دوماد خوش آب و رنگهههههه
این را نیز برادر راستین گفته بود.
پسرک بد تر از خواهر خودش دیوانه و سرخوش بود.
خنده ای از شوق زیاد کرده و رو به چهره راستین که این یک ساعت اخیر بعد از عروسی تماماً در هم رفته بود کرد و با خنده ای نازدار که در وجود مرد ولوله ای که مرد سعی در انکارش داشت به پا میکرد ، لب زد:
- راستین جــــانـــم....
مرد اما اخمالو جواب داد:
- هــــوم...
دخترک که این اخمالو بودن را پای خستگی و دوندگی های امروز که روز عروسیشان بود گذاشته بود ، با گرفتن پنجه های زمخت مرد در دستان لطیف و نرمش ، با لحنی لطیف تر لب زد:
- قربونت برم که خسته شدی امروز....نگران نباش الان که رسیدیم خونه راحت میشی....
مرد چیزی نگفت و با نیم نگاهی به چهره همچون فرشته دخترکی که امروز همسرش شده بود و بعد از آن برگرداندن صورتش به جلو به دلیل ازدواجشان فکر کرد.
دلیلی که نامش انتقام بود.
انتقام از پدر دخترکی که همسرش بود.
مردی که با نامردی تمام به دختر اوی انتقام گیر تجاوز کرده و دخترکش را راهی تیمارستان کرده بود و ککش نیز از این باب نمیگزید.
اصلأ او برای همین با مهان ، دختر آن مرد ازدواج کرده بود.
برای گرفتن انتقام جوانی خواهرکش که مجنون شده بود.
آخ از امشب....آخ از امشبی که قرار بود چوب حراج بزند بر آبروی پدر دخترک....
آن هم با به بازی گرفتن احساسات دخترکش....
مهانی که با لباس سپید وارد خانه بخت میشد اما همین امشب کفن پیچ میشد.
بعد از آنکه به خانه رسیدند و از خانواده ها خداحافظی کردند ، او ماند و تازه عروسی که امشب پا به حجله اش می نهاد.
لحظاتی بعد این خودش و مهان بودند که بر روی تخت در هم پیچ و تاب میخوردند و این خود نامردش بود که بدون آماده کردن دخترک بی تجربه ، سر اصل مطلب رفته و جیغ دخترک را در آورده بود.
- آخ....راستین آرومتر...راستین جون...آی توروخدا
توجهی به دخترک و جیغ و التماسهایش نکرده و با اتمام کارش ، بی آنکه به حال دخترک اهمیتی بدهد ، پارچه خونین را که نماد پاکی دخترک بود برداشته و حین گرفتن فندک در زیر پارچه ، رو به چشم و نگاه حیران دخترک با کینه لب زد:
-حالا دیگه انتقامم کامل میشه...
- راستین...چی...چیکار میک....
با به آتش کشانیده شدن پارچهٔ خونین، حرف در دهان دخترک سنگ شد و مرد با کینه و خشم بی نهایت بر روح دخترک بی جان تاخت:
- پاشو تن لشتو جمع کن دختره کثافت....الان که زنگ زدم به بابای قرمساقت و تشت رسواییتون از رو بوم افتاد ، همون بابای حرومزادت میفهمه که نباید با آبروی پدرم بازی می کرد تا منم با آبروی دخترش بازی نکنم...
گفت و بی توجه به چهره بی روح دخترکی که در یک لحظه تمام آرزوهایش نیست و نابود شده بود با پدر دخترک ، تماس گرفت.
اینکه چه ها پشت گوشی گفته شد را به یاد نداشت....
تنها این را فهمید که با ورود پدرش ، چنان زیر مشت و چک و لگد هایش گرفته شد ، که دیگر جانی برایش نماند.
آن هم زمانی که سخن مردی که بالاتر از جان عاشقش بود را شنید ، اینکه دخترک را اگر میخواهند بکشند ، بیرون از خانه او بکشند.
چرا که نمیخواست خون اوی هرزه در خانه اش بریزد....آخر کراهت داشت ریخته شدن خون دخترکی چون او در خانه اش....
همان شب بود که دخترک از دست خانواده اش فرار کرد و گریخت....
رفت تا سال ها بعد با دست پُر برگردد....
زمانی که میتوانست بی گناهی خود و کثافت بود مرد را به همه نمایان سازد....
و آنجا بود که دیگر اگر مرد اظهار پشیمانی و عاشقی نیز میکرد هم دیگر نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود....
مرگ عشقی که نسبت به او دیگر در سینه دخترک وجود نداشت...
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
https://t.me/+hw4Q8niHuT85OTFk
❤ 1
68800
Repost from N/a
-تو.. کی... هستی... من.. کجام!
پوزخند ترسناکی کنج لبش نشست روی تخت کنارم بدون فاصله نشست که شونه هام لرزیدن.
-چی به خوردم دادی، عوضی..
دستش سمتم دراز کرد که با حالت چندشی با سرگیجه صورتم عقب کشیدم.
-هیششش به نعفته که امشب فرمان بردار باشی خانم کوچولو!
می تونستم صدای ضربات طوفانی قلبم بشنوم بیشتر بهم نزدیک شد اما من جونی برای عقب نشینی نداشتم.
-زودباش پرنسس اون لباس برای توعه...
نگاه بی رمقم به لباس خواب حریری تو دستش دادم به ملافه رو تختی چنگی زدم و نالیدم.
-تو یک روانی واقعی هستی!
قهقهه ای زد و با پشت دست محکم به دهنم کوبید که همان نیمچه حواسمم از سرم پرکشید.
-این تازه شروعشه هنوز مونده تا دیوونگی!
پشت بنر حرفش از مچ جفت پام گرفت سمت خودش کشید و...
https://t.me/+MB-HFDCtthNiZjc8
هیسس این جنجالی ترین رمان تلگرامه که پخش لینکش غیر قانونیه🚷❌ برای آخرین بار لینک این رمان بدون حذفیات میزارم⛔ 🍷✨ یاقوت سرخ بنر زنی
❤ 1
24000
