uz
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Kanalga Telegram’da o‘tish

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
21 889
Obunachilar
-1024 soatlar
+587 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
Postlar arxiv
از نگرانی داشت پس میفتاد. غرورش اجازه نمیداد تماس بگیره حالش را بپرسه و بهش پیامک زد «مراقب خودت باش دختره ی مردم آزار....فکر نکن خودت را به مریضی بزنی یادم میره چیکار کردی و میتونی قسر دربری... 😡» و منتظر جواب لیلی شد.... با نگرانی و آشفتگی. طولی نکشید که لیلی با ایموجی «👊😏» جوابش را داد... خندید و نفسی به آسودگی کشید....
رمانی جذاب و طنز با عاشقانه هایی غافلگیر کننده از کوچه پسکوچه های جنوب شهر
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:32
Video unavailableShow in Telegram
#طنز‌عاشقانه دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد: _ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟ پوزخند می زنم: _ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقه‌ی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن. عصبی می غرد: _ از این شوخی خوشم نمیاد. _ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه. چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم : _ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه. _ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟ نگاهم به زخم روی بازویش است: _ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم. _ هه... از من برات داداش درنمیاد. چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم: _ اون وقت چرا؟ _ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن. رمان #سوپ‌داغ‌داغ اثر تازه‌ی شهلا خودی‌زاده. تم #طنز و فول #عاشقانه. وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چاره‌ای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچه‌ها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱 https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
Hammasini ko'rsatish...
16.08 MB
Repost from N/a
دستشوییم داره می‌ریــــــزه بابا ، وای بدو بدو دیگه! درحالی که دختر پنج سالش رو بغل کرده بود با آن قد و هیکل بدو بدو در مرکز خرید می‌دوید تا به سرویس بهداشتی برسد. به سرویس که رسید خواست برود داخل که دخترش موهایش را کشید و ظفر داغ کرده توپید: - آخ واسه چی می‌کشی؟ مگه مرض داری؟ انگار نه انگار پدر بچه بود؛ چون یک ماه فهمیده بود بچه کوچکی دارد. دخترش هم مثل خودش لجباز: - من خانمم، داری میری تو آقاها باید بری اون یکی دشوری ظفر پر اخم ابرویی بالا انداخت و رفت تو مردونه: - من با این قدم برم تو زنونه ده تا چک می‌خورم تو با این قدت بیای مردونه کسی نمی‌بینت بیا ببینم - اگه دید چی؟! عمو واستا؟ عمو؟! او که عموی این بچه نبود! چطور برایش توضیح می‌داد پدرش هست؟ با اخم های درهم روی زمین گذاشتش دخترکی که موهایش تا به تا هرگوشی بسته شده بود. دخترکی که این پا آن پا می‌کرد و ظفر زمزمه کرد: - می‌شکونم‌ استخونای چشمی که بهت بد نگاه می‌کنه بعدشم کسی نی بی برو این قدر وول نزن... دخترکش به سرویس نگاه کرد: - من بلد نیستم که لباسامو خیس میکنم جا خورد: - چـــــــــی؟! و دخترکش بغض کرده زمزمه کرد: - مامانمو می‌خوام... مامان نجــــــلام! صدای گریه اش بلند شد و ظفر با شنیدن اسم نجلا دندون بهم سابید. دوست داشت داد بزند بگوید اسم آن زن رو‌ جلو من نیار ولی این بچه گناهی نداشت. خم شد تا هم قدش شود: - گریه نکن... بیا برو من میام کمکت بیا برو داره می‌ریزه جیشت ! - مامانم گفته جای خصوصیمو نشون ندم به کسی جز خودش نه! صدای گریه اش بچه اش بیشتر بلند شد و بچه‌گانه لب زد: - وای داره می‌ریزه دیگه نمی‌تونم! و ظفر دستی تو صورتش کشید و تا خواست چیزی بگوید دخترکش در آغوشش رفت و ساکت ماند. مات ماند که زمزمه کوچولو بلند شد: - ببخشید ولی دیگه نتونستم! https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk - غذا بخور؛ دخترم؟ از گفتن دخترک خودش مور مور شد‌. و دخترکش با خجالت بهش نگاه داد: - گشنم نی هنوز به خاطر ماجرای داخل پاساژ که خودش را خیس کرده بود خجالت می‌کشید. ولی دخترکش خانه هم که آمدند نگذاشت ظفر حمام ببردش و می‌گفت عضو خصوصی دارم و ظفر هم مشکلی نداشت. نجلا خوب تربیتش کرده بود: - عیب نداره اتفاق پاساژ و یادت بره دیگه - آبروم رفت ... همش تقصیر توعه که مامانمو ازم دور کردی! اصلا تو کی؟ ظفر نفس عمیقی کشید، این بچه نیاز به مادر داشت... مادر خودش! پس از دنده ی لج چندین و چند ساله کوتاه آمد: - باشه زنگ میزنم مامانت بیاد ببینیش ولی... ولی نمی‌تونی باهاش بری می‌تونه بیاد ببینمت هر وقت بخوای ! - بیاد بمونه خب، خونه ی تو که بزرگ!!! https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
‌ ‌نگاهش روی سر و صورتم چرخید. _دلت بد تنگ شده‌ ها! ‌ راست می‌گفت؛ حالم زیادی عیان بود. _باز خودشیفتگیت گُل کرد؟‌ ‌ تای ابرویش را بالا برد. _نشده یعنی؟‌ نگران از این‌که نکند کسی سر برسد، نگاهم تا در آشپزخانه رفت و برگشت. _تو خیالات تو انگار شده. دستش را توی جیبش برد و با تفریح گفت: _تو واقعیت هم شده، دختر خوبی باش و بگو. ‌ _نمی‌دونم درباره‌ی چی حرف می‌زنی. همان‌طور دست به جیب جلو آمد و جلوی دیدم را گرفت. _بگو دلت تنگ شده. با لبخند بازیگوشی که نمی‌توانستم مخفی‌اش کنم گفتم: _نیا جلو الان یکی میاد. ‌ برخلاف حرفم جلوتر آمد. _بگو تا نیام.‌ ‌ عقب رفتم و سر بالا انداختم. _نمی‌گم، برو عقب. نزدیک‌تر شد و فاصله‌ی میان‌مان را کم و کمتر کرد. با چشم‌های درشت شده خودم را یک قدم بزرگ عقب کشیدم. _چیکار می‌کنی؟ ‌ بی‌اعتنا به حرص خوردنم، فاصله‌ای را که انداخته بودم، جبران کرد و باز جلو آمد. نگاهش پر از شیطنت بود و گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده بود. _نمیگی؟‌ _نمی‌گم. باز جلو آمد، آن‌قدر که فاصله‌مان را به هیچ رساند و مرا بین خودش و کابینت‌ها گیر انداخت‌. ‌ میان شور و دلهره و خنده تشر زدم: _نکن دیوونه الان یکی میاد. ‌ _پس بگو تا نیومده. ‌ از کنار شانه‌اش سرک کشیدم، درِ آشپزخانه را دید زدم و با عصبانیتی که از بی‌خیالی‌اش توی صدایم دویده بود گفتم: _میگم یهو یکی میاد. بی‌اعتنا جواب داد: _خب بیاد. چند لحظه حرصی زُل زُل نگاهش کردم و چون دیدم از رو نمی‌رود، تنه‌ام را به سمت راست کشاندم اما قبل از این‌که قدمی بردارم، دو دستش را لبه‌ی سنگ روی کابینت گذاشت و تنم را در حصار تنش حبس کرد.‌ ‌ ترس روی تمام احساساتم سایه انداخت. هراسان و عصبی از بی‌ملاحظگی‌اش دست راستم را بالا بردم، روی سینه‌اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش دهم اما یک ذره هم از جایش تکان نخورد. دست چپش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و به قفسه‌ی سینه‌‌اش فشارش داد. حرارت تنم ناگهانی بالا رفت و گیج و ناخواسته صدایش زدم. _زمان! دستم را بیشتر روی تنش فشار داد. _جونم؟ ‌ به سختی تمرکزم را جمع کردم و نالیدم: _برو تو رو خدا. از چهره‌ و حال میان چشم‌هایش معلوم بود دارد از این بازی لذت می‌برد. _بگو تا برم... ‌https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 عاشقانه‌ای لطیف و پرهیجان با ۹۰۰ پارت در کانال عمومی 🧡
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:42
Video unavailableShow in Telegram
تا حالا جلوی کراشتون بوی پهن گرفتین؟😂😭 من گرفتم و این قصه منه😂😎 از همون بچگی یا نمی ذاشتم مرغا و خروسا تولید نسل کنن و اونا مثل سگ نوکم می زدن یا داشتم از دیوار راست بالا می رفتم تو بچگی زدم طویله یکی از همسایه هارو آتیش زدم😂 فکر کن دخترِ قاضیِ بزرگِ مملکت باشی نه تنها درس نخونی بلکه انواع جک و‌جونور رو هم نگهداری کنی😂😔 مثلا پتِ خونگیِ من یه گاوه قربونش بشم😂😍 من یه دخترِ معمولیِ توپولیِ آبروبرم که از قضای روزگارِ قشنگ،از همون بچگی با عموی ناتنی ام بزرگ شدم🥹 وقتی هیچکس با منِ زلزله بازی نمی کرد،اون هوامو داشت و من تو سیزده سالگی عاشقش شدم🥹😍 اما این عشق مخفی بود و‌ کسی خبر نداشت اون درست مثل بابام،تبدیل شد به یه قاضیِ ارشد که اسلحه همراهش بود و همه دخترای فامیل تو کفش بودن اما من کم میارم؟😒😂 نه اما خب یکم روزگار با من سر ناسازگاری داره چون همیشه کراشم در آبروبرترین لحظات منو دید😂🙄 مثلا؟ وقتی گاوام داشتن کارای خاک به سری میکردن و من واسشون علف برده بودم و اینا هول شدن و دوتا بدددددد زدن تو ماتحتم و وقتی با کله تو پهن بودم کی اومد؟ بله عموی عزیزم که کراشمم هست🤣 https://t.me/+jq-2Gh-cqG81OWQ0 #عاشقانه #اختلاف_سنی🥹
Hammasini ko'rsatish...
12.96 MB
برای عشقش، خواستگار اومده و نواب با بدگویی از لیلی رأی خواستگار را میزنه«از من میشنوین دختر کوچیکه رو بیخیال شید، بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه، قیافشم چنگی بدل نمیزنه» «عه، جدی میگین؟ شما همسایه اید بهتر ایشونو میشناسید، خوب شد بهمون گفتین، همینو کم داشتیم» لبخندی شیطانی گوشه لبش نشست. اگر لیلی میفهمید در باره ش چی گفته پوستشو قلفتی میکَند.... ✔️رمانی سنتی و طنز که نظیرش را تا حالا نخوندین با عاشقانه هایی منحصربفرد😍🥳 https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
_میشه منم دعوت کنی عروسی‌ت؟ سلول به سلولش به عروسی با مادر این دختر بچه فکر می کرد. _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید و بی خبر از مکنونات قلبم او گفت: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش شرورانه لبخند زد :_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... عاطفه اگر می دانست مرد جوان دیوانه وار عاشق مادرش است چه؟ چشمان دخترک گرد شد:_جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ ساواش قهقهه وار خندید:_بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. قصه‌ی می خواهم حوایت باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۷۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . قصه‌ی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
دستشوییم داره می‌ریــــــزه بابا ، وای بدو بدو دیگه! درحالی که دختر پنج سالش رو بغل کرده بود با آن قد و هیکل بدو بدو در مرکز خرید می‌دوید تا به سرویس بهداشتی برسد. به سرویس که رسید خواست برود داخل که دخترش موهایش را کشید و ظفر داغ کرده توپید: - آخ واسه چی می‌کشی؟ مگه مرض داری؟ انگار نه انگار پدر بچه بود؛ چون یک ماه فهمیده بود بچه کوچکی دارد. دخترش هم مثل خودش لجباز: - من خانمم، داری میری تو آقاها باید بری اون یکی دشوری ظفر پر اخم ابرویی بالا انداخت و رفت تو مردونه: - من با این قدم برم تو زنونه ده تا چک می‌خورم تو با این قدت بیای مردونه کسی نمی‌بینت بیا ببینم - اگه دید چی؟! عمو واستا؟ عمو؟! او که عموی این بچه نبود! چطور برایش توضیح می‌داد پدرش هست؟ با اخم های درهم روی زمین گذاشتش دخترکی که موهایش تا به تا هرگوشی بسته شده بود. دخترکی که این پا آن پا می‌کرد و ظفر زمزمه کرد: - می‌شکونم‌ استخونای چشمی که بهت بد نگاه می‌کنه بعدشم کسی نی بی برو این قدر وول نزن... دخترکش به سرویس نگاه کرد: - من بلد نیستم که لباسامو خیس میکنم جا خورد: - چـــــــــی؟! و دخترکش بغض کرده زمزمه کرد: - مامانمو می‌خوام... مامان نجــــــلام! صدای گریه اش بلند شد و ظفر با شنیدن اسم نجلا دندون بهم سابید. دوست داشت داد بزند بگوید اسم آن زن رو‌ جلو من نیار ولی این بچه گناهی نداشت. خم شد تا هم قدش شود: - گریه نکن... بیا برو من میام کمکت بیا برو داره می‌ریزه جیشت ! - مامانم گفته جای خصوصیمو نشون ندم به کسی جز خودش نه! صدای گریه اش بچه اش بیشتر بلند شد و بچه‌گانه لب زد: - وای داره می‌ریزه دیگه نمی‌تونم! و ظفر دستی تو صورتش کشید و تا خواست چیزی بگوید دخترکش در آغوشش رفت و ساکت ماند. مات ماند که زمزمه کوچولو بلند شد: - ببخشید ولی دیگه نتونستم! https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk - غذا بخور؛ دخترم؟ از گفتن دخترک خودش مور مور شد‌. و دخترکش با خجالت بهش نگاه داد: - گشنم نی هنوز به خاطر ماجرای داخل پاساژ که خودش را خیس کرده بود خجالت می‌کشید. ولی دخترکش خانه هم که آمدند نگذاشت ظفر حمام ببردش و می‌گفت عضو خصوصی دارم و ظفر هم مشکلی نداشت. نجلا خوب تربیتش کرده بود: - عیب نداره اتفاق پاساژ و یادت بره دیگه - آبروم رفت ... همش تقصیر توعه که مامانمو ازم دور کردی! اصلا تو کی؟ ظفر نفس عمیقی کشید، این بچه نیاز به مادر داشت... مادر خودش! پس از دنده ی لج چندین و چند ساله کوتاه آمد: - باشه زنگ میزنم مامانت بیاد ببینیش ولی... ولی نمی‌تونی باهاش بری می‌تونه بیاد ببینمت هر وقت بخوای ! - بیاد بمونه خب، خونه ی تو که بزرگ!!! https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk https://t.me/+ANXL9YoYfl0yM2Nk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
‌ ‌نگاهش روی سر و صورتم چرخید. _دلت بد تنگ شده‌ ها! ‌ راست می‌گفت؛ حالم زیادی عیان بود. _باز خودشیفتگیت گُل کرد؟‌ ‌ تای ابرویش را بالا برد. _نشده یعنی؟‌ نگران از این‌که نکند کسی سر برسد، نگاهم تا در آشپزخانه رفت و برگشت. _تو خیالات تو انگار شده. دستش را توی جیبش برد و با تفریح گفت: _تو واقعیت هم شده، دختر خوبی باش و بگو. ‌ _نمی‌دونم درباره‌ی چی حرف می‌زنی. همان‌طور دست به جیب جلو آمد و جلوی دیدم را گرفت. _بگو دلت تنگ شده. با لبخند بازیگوشی که نمی‌توانستم مخفی‌اش کنم گفتم: _نیا جلو الان یکی میاد. ‌ برخلاف حرفم جلوتر آمد. _بگو تا نیام.‌ ‌ عقب رفتم و سر بالا انداختم. _نمی‌گم، برو عقب. نزدیک‌تر شد و فاصله‌ی میان‌مان را کم و کمتر کرد. با چشم‌های درشت شده خودم را یک قدم بزرگ عقب کشیدم. _چیکار می‌کنی؟ ‌ بی‌اعتنا به حرص خوردنم، فاصله‌ای را که انداخته بودم، جبران کرد و باز جلو آمد. نگاهش پر از شیطنت بود و گوشه‌ی چشم‌هایش چین افتاده بود. _نمیگی؟‌ _نمی‌گم. باز جلو آمد، آن‌قدر که فاصله‌مان را به هیچ رساند و مرا بین خودش و کابینت‌ها گیر انداخت‌. ‌ میان شور و دلهره و خنده تشر زدم: _نکن دیوونه الان یکی میاد. ‌ _پس بگو تا نیومده. ‌ از کنار شانه‌اش سرک کشیدم، درِ آشپزخانه را دید زدم و با عصبانیتی که از بی‌خیالی‌اش توی صدایم دویده بود گفتم: _میگم یهو یکی میاد. بی‌اعتنا جواب داد: _خب بیاد. چند لحظه حرصی زُل زُل نگاهش کردم و چون دیدم از رو نمی‌رود، تنه‌ام را به سمت راست کشاندم اما قبل از این‌که قدمی بردارم، دو دستش را لبه‌ی سنگ روی کابینت گذاشت و تنم را در حصار تنش حبس کرد.‌ ‌ ترس روی تمام احساساتم سایه انداخت. هراسان و عصبی از بی‌ملاحظگی‌اش دست راستم را بالا بردم، روی سینه‌اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش دهم اما یک ذره هم از جایش تکان نخورد. دست چپش را بالا آورد و روی دستم گذاشت و به قفسه‌ی سینه‌‌اش فشارش داد. حرارت تنم ناگهانی بالا رفت و گیج و ناخواسته صدایش زدم. _زمان! دستم را بیشتر روی تنش فشار داد. _جونم؟ ‌ به سختی تمرکزم را جمع کردم و نالیدم: _برو تو رو خدا. از چهره‌ و حال میان چشم‌هایش معلوم بود دارد از این بازی لذت می‌برد. _بگو تا برم... ‌https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 https://t.me/+KwRPdd14w0tlYzg0 عاشقانه‌ای لطیف و پرهیجان با ۹۰۰ پارت در کانال عمومی 🧡
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂 تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم! پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍 هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟ گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟ من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟ به درک مگه حرف مردم مهمه؟ اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂 وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎 نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎 https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
Hammasini ko'rsatish...
1.89 MB
رمان جدیدی از #الناز_محمدی😍👇 آنیل در یک قرار ساده، با علیرضا روبه‌رو می‌شود. مردجوانی که خاطرات گذشته‌ی مشترکشان با هم انکار شدنی نیست و همین جرقه‌ی عشقی کهنه را به آتشی پرحرارت تبدیل می‌کند... چندسال بعد علی‌رضا، با یک امانتی بزرگ به وطن برمی‌گردد. روبه‌رویی این دو با هم پر از چالش است، درست شبیه پرش از ارتفاعی ترسناک اما باید دید مثل گذشته، محبت و رفاقت به کمک آن‌ها می‌آید یا عشق و عدالت، #آخرین_دروغ بزرگ بشریت است؟ https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0 خیلی‌قشنگه👆😍
Hammasini ko'rsatish...
رمان جدیدی از #الناز_محمدی😍👇 آنیل در یک قرار ساده، با علیرضا روبه‌رو می‌شود. مردجوانی که خاطرات گذشته‌ی مشترکشان با هم انکار شدنی نیست و همین جرقه‌ی عشقی کهنه را به آتشی پرحرارت تبدیل می‌کند... چندسال بعد علی‌رضا، با یک امانتی بزرگ به وطن برمی‌گردد. روبه‌رویی این دو با هم پر از چالش است، درست شبیه پرش از ارتفاعی ترسناک اما باید دید مثل گذشته، محبت و رفاقت به کمک آن‌ها می‌آید یا عشق و عدالت، #آخرین_دروغ بزرگ بشریت است؟ https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0 خیلی‌قشنگه👆😍
Hammasini ko'rsatish...
- بابام دوست نداره درمورد اون روزا حرف بزنم! علیرضا کاملا نزدیکش ایستاد. نگاهش توی صورت او دور زد و دوباره دو دستش را توی جیب‌هایش فروبرد، اما نگاه از او نگرفت. صدای بم و خوشش به گوش آنیل رسید: - هنوز همون دختر مظلوم موسسه‌ای آنیل! با همون موها و صدای لطیف ولی... ولی دیگه تو سلیقه‌ی من نیستی...! اشک توی چشم آنیل درجا جمع شده بود که او با شیطنت و کینه چشمک زده و گفته بود: - یه چایی باهام می‌خوری یا بابات ناراحت می‌شه؟ https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0 https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0
Hammasini ko'rsatish...
00:03
Video unavailableShow in Telegram
sticker.webm0.96 KB
Repost from N/a
-اگه شما اجازه بدین، می‌خوام مسئولیت این عقد، تمام و کمال به ‌‌پای من باشه؛ خصوصاً که فکر می‌کنم عقد موقت در شأن دختر شما نیست! پدرش گفت: -با تو هم‌نظرم سرگرد؛ اما دراین‌باره فقط دخترم می‌تونه تصمیم بگیره! حنا در تب‌ خوشایندی غرق شد که انگار سهم او نبود. خدا به‌ دلش ارفاق کرده و یک‌ ستاره به‌ آسمانش بخشیده بود و حالا چطور می‌توانست آن ستاره را پس بزند؟ زیر نگاه منتظر امیرمهدی، لب زد: -هرچی شما بگین بابا! حاج‌ علی‌اکبر به‌ طرف عاقد برگشت و ناچار گفت: -حالا که اینطور صلاح دونستن؛ شما دائم بخونید. امیرمهدی بالاخره راحت نفس کشید؛ اما نگاه تیزش را به پرهام دوخت و نزدیک گوش حنا پرسید: -چرا باید پرهام نگران گریه کردن زن من بشه؟! حنا لبش را محکم به دندان کشید. هنوز عقد خوانده نشده بود و امیرمهدی زنم زنم می‌کرد؛ بعد از عقد یعنی قرار بود چطور با او رفتار کند؟ هم ذوق کرد، هم ترسید... https://t.me/+qDYSo08lwrA0MGE0 📚 «آخرین بت» رو که یادتونه، نه؟ قصه‌ی حنا و امیرمهدی دانشجوی حقوق و سرگرد جذاب ستاد مبارزه با مواد مخدر🔥 رمانی که موقع پارت‌گذاری حسابی سروصدا کرد و دلتون رو برد…❤️ خبر خوب اینکه بالاخره چاپ شد! 🎉 الان می‌تونید نسخه چاپیِ «آخرین بت» رو با تخفیف ویژه، بوک‌مارک زیبا و امضای نویسنده از کتاب‌فروشی‌ عینک کاغذی تهیه کنید. https://t.me/+qDYSo08lwrA0MGE0 فرصت رو از دست ندید! ❌ظرفیت محدود ❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-با اون لهجه زشتش فکر کن بلد نیست پیتزا رو تلفظ کنه تازه قراره بخوره همراه با پوزخند پرتمسخری گفت.بهار خواهرش چشم غره رفت و دلسوزانه گفت : -تو رو جون من این حرفا رو جلو خودش نگی ناراحت میشه‌ها ؟ مرد جوان پوزخند زد : -قول نمیدم چون مدام چشمم که بهش میفته داغ دلم تازه میشه بهار دلخور زبان باز کرد : -اخه چرا دختر به این خوبی ؟ از چیش خوشت نمیاد ؟ بنیاد با لب‌ کج شده به زبان اومد : -همه‌چیش ولی بیشتر از لهجه زشتش و اون لباس های رنگ‌‌و رو رفته زشتش خواهرش با دلسوزی لب گاز گرفت : -یادم باشه ببرمش خرید وای خوب شد گفتی بنیاد شمشیر را از رو بسته بود که با لحن بدی به حرف اومد : -واسه این گدا گدوره‌ها پولت‌‌و خرج نکن خواهر من فردا می‌ذاره تو کاسه‌ات از من گفتن بود حواس مرد جوان به دل دخترکی که تازه از خواب بیدار شده بود و تمام حرف‌هایش را شنیده بود نبود با بغض لب‌ برچید که صدای زنگ در بلند شد.بنیاد با گفتن اینکه " پیتزا ها رو آوردن " به سمت در رفت صدای بنیاد باز با بی‌رحمی گوشش‌و پر کرد : -واسه اونم سفارش دادی ؟ در جواب نگاه دلخور خواهرش بی‌رحمتر جواب داد : -بابا اون نون و پنیرم از سرش زیاده بغض دخترک بزرگتر شد و بهار بلند با مهربانی چند بار صداش‌ زد : -مهیا عزیزم بیا غذاها رو آوردن بغضش‌و پس زد و از پله‌ها پایین رفت. کمی بعد زیر نگاه سرد و جذاب بنیاد بسته پیتزاش‌و برداشت.همین که اولین قاچ پیتزا رو تو دهانش گذاشت بنیاد با نیشخند گفت : -خوشمزه‌اس فقط تو میدونی موادش چیاس ؟ لقمه‌‌اش به سختی قورت داد و دور دهانش‌و پر کرد و با سادگی تمام گفت : -تو پرورشگاه می‌گفتن قارچ پنیر گوشت و فلفل و... بنیاد نذاشت جمله‌اش‌و تموم کنه و با لبخند پرتمسخری خیره به دخترک گفت : -از کل هیکل‌تو موادش گرونتره می‌دونستی قلبش یخ زد و کسی انگار با چاقو دلش‌و نیشتر زد.بهار عصبی و تند غرید : -بنیاد خجالت بکش اشک تو چشماش دوید.اینجا دیگه جای موندن نبود.با همون چشم‌هایی که از اشک برق می‌زد روبه روش ایستاد و محکم گفت : -من شاید پیتزا نخورده باشم اما خداروشکر می‌کنم حداقلش اینه آدم بد ذاتی نیستم اما حواس بنیاد به حرف‌ درشت دخترک نبود پرت چشم‌های معصومی بود که پر از اشک بود با تمام اصرارهای بهار نموند و تموم گرمای خونه رو با رفتنش برد https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk مهیا دختر پرورشگاهی که مجبوره برای آواره نشدن به عمارت دوستش بهار بیاد و ‌‌همه چی خوبه تا اینکه سر و کله‌ی بنیاد برادر بهار پیدا میشه... مرد مرموزی که از همون برخورد اول چشمش مهیا رو می گیره و با مخالفت خانواده رو به رو میشه و برای به دست آوردنش یه شب...❤️‍🔥 https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ از خان بدم میاد! دوتا زن داره، سومی رو هم می‌خواد بگیره! برگشت و لحظه‌ای نگاهم کرد: _ مگه تو خان رو می‌شناسی؟ _ معلومه که می‌شناسم. اون مردکِ شل‌تنبونِ دو زنه رو همه تو این روستا می‌شناسن. مرد نفس بلندی کشید. تودار بود و ساکت… با آن هیبت، قد بلند و لباس‌های سراسر سیاه، ترسناک و مرموز دیده می‌شد. یک‌ساعت پیش باهم تصادف کرده بودیم! جلوی مزرعه‌ی کاهو… نزدیک عمارت خان… حالا از بیمارستان برمی‌گشتیم و خداروشکر من سالم بودم! دکتر گفته بود شانس آورده‌ام پایم فقط ضرب دیده ‌است… سکوتش که ادامه‌دار شد، گفتم: _ انگار آسمون سوراخ شده، این مرتیکه افتاده پایین! یه‌جوری هم «خان» و «ارباب» و «آقا» به نافش می‌بندن، هرکی ندونه فکر می‌کنه عهدِ قجره! حرص می‌خوردم؛ عجیب و دیدنی! مرد با صدایی آرام، بم و خش‌دار پرسید: _ چرا ازش بدت میاد؟ تو که تاحالا ندیدیش! _ لازم نیست ببینمش. مرتیکه! فکر کرده چون پول داره دخترا باید براش غش و ضعف کنن! البته اهالی آبادی بی‌تقصیر نیستنا! همه تا شنیدن آقا می‌خواد سومی رو بگیره، دختراشون رو لقمه کردن و آماده‌ان تا بذارن تو دهن این یارو… انگار چه تحفه‌ایه! مرد ابرو درهم کشید و نگاهش را یک‌دفعه به صورتم داد. چشم‌هایش سیاه، تاریک و پرنفوذ بودند… _ اگه بیاد خواستگاری خودت چی؟ ردش می‌کنی؟ سوالش انگار آتشم زد. _ خدا اون روزو نیاره! مگه رو دست بابام موندم برم زن سوم یه مرد بوالهوس بشم؟ وسط دستم را از دوطرف گاز گرفتم و سرم را محکم تکان دادم تا حتی فکرش را هم نکنم. مرد درحالی که نگاه به روبه‌رو می‌دوخت، چندبار با حالتی خاص سر تکان داد… سر کوچه که رسیدیم، گفتم: _ ممنون. من همینجا پیاده می‌شم. _ تا جلوی در می‌برمت. کدومه خونه‌تون؟ طوری با جدیت گفت که نتوانستم مخالفت کنم. راه را با دست نشان دادم و گفتم: _ اون در سفیده‌ست. ماشین را کنار کشید و زد روی ترمز. کیفم را برداشتم و حینی که در را باز می‌کردم، گفتم: _ دستتون درد نکنه. بازم ببخشید پریدم جلو ماشینتون و دردسر شدم! سر تکان داد و به رفتنم خیره شد. پیاده شدم. در را بستم و خواستم بروم که صدایش مانع شد: _ هی! نگهبان بزغاله‌ها… گیج به عقب برگشتم. _ با منید؟ _ اسمت چی بود؟ _ پریا. اسمم را با خودش تکرار کرد: پریا… متعجب نگاهش کردم تا بفهمم چرا صدایم زده بود. همان‌لحظه تنش را جلو کشید و با نگاه خاصی گفت: _ من دوتا زن ندارم، قرارم نیست سومیش رو بگیرم! اوکی؟ _ من که شمارو نگفتم. خان رو گفتم… سوران‌خان! سوران‌خانِ کامروا! لبخند مرموزی روی لبش نشست. _ من خودشم! سوران‌خانِ کامروا! _ شما… مات و مبهوت ماندم. گوش‌هایم اشتباه می‌شنید؛ نه؟ نمی‌شد! امکان نداشت! سوران‌خان توی ذهن من مردی هیز و چشم ناپاک و قدکوتاه و کریه بود… اما این مرد… انگار از دیدن چهره‌ی بهت‌زده و وامانده‌ام لذت برد که لبخندش عمیق شد. _ رفتی خونه به بزرگ‌ترت بگو واسه خواستگاری آماده بشه! _ خواستگاری؟؟؟ چشم‌هایم چهارتا شد. او پلکی برهم زد و گفت: _ قراره زنِ خان بشی؛ زنِ اول و… آخر! چندبار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم… من زنِ خان بشوم؟؟ پررنگ شدن لبخندش، مهر تأیید را کوبید! خدای من… https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0 https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0 پریدم جلوی ماشین تا جون یه بزغاله‌‌کوچولو رو نجات بدم، بدون اینکه روحم خبر داشته باشه اون ماشین، ماشینِ خان و اربابِ آبادیه… از همونجا گره خوردم به سورانکامروا ! و از یه دخترک ساده‌ی روستایی تبدیل شدم به نورچشمیِ خان!🔥 https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پست_1092 -هوم...بوی خوبی میدی... صدای بَم لعنتی و خمار شده اش تمام حس هایش را بیدار کرد. چشم های بسته اش را از نظر گذراند و در گلو خندید. -ولی من که عطر نزدم... حرکت بینی اش روی استخوان ترقوه اش به سمت قسمت باز پیراهنش باعث مُور مُور شدنش شد. همزمانی که نفسِ گرمش را روی پوست او رها کرد گفت: -بوی تنت منظورمه... یه بوی فوق العاده میده... شبیهِ... شبیهِ... انگار داشت دنبال کلمه می گشت برای توصیف بوی تنِ او. -شبیه بوی آدامس بادکنکی... همونقدر شیرین... همونقدر جذاب... همونقدر خواستنی...و... همونقدر خوردنی... با حرف هایش دلش انگار از بانجی جامپینگ به پایین پرید و تمام بدنش نبض گرفت. دستی که برای پَس زدن این مرد روی سینه اش گذاشته بود همانجا خشک شد. انگار با توصیفاتش خیالش از بابت رساندن منظورش به رعنا راحت شد که دوباره نفسِ گرمش را روی پوست او رها کرد و لب هایش را روی پوستش گذاشت و همانجا را عمیق بوسید. دلِ بی دل شده اش با این حرکت کوروش دیگر به محرم و نامحرم بودنشان یا بودن پسرها در خانه و احتمال آمدن شان به اتاق فکر نمی کرد. برای خودش هم عجیب بود که دلش با بی حیایی تمام ادامه اش را می خواست. حس های عجیب و غریب و بی حیایش را باور نداشت. آن هم برای اویی که در تمام این سال ها عین یک تارک دنیا و زاهد فقط و فقط فکر بزرگ کردن پسرش بود. دستش که از روی سینه ی کوروش پایین افتاد انگار مجوز نزدیکی بیشتر را به او صادر کرد که تنش را به تن او چسباند و دست هایش را دور کمرش حلقه کرد. ناخواسته آهی از گلویش خارج شد. بیشتر از هشت سال بود که طعم آغوش گرم یک مرد را نچشیده بود و در تمام این سال ها به تکرار خوشایند این تجربه هیچ امیدی نداشت. دوباره که حرکت بینی اش را روی پوست او تکرار کرد زانوهایش سست شد و عملا خودش را در آغوش کوروش رها کرد. ناتوان لب زد: -کوروش... بی توجه به اعتراض نیم بند او که خودش هم شک داشت شبیه اعتراض باشد کنار گوشش لب زد: -میدونی رعنا... من قرن ها پیش تو بهشت گُمت کرده بودم... ردِ عطرِ تنت رو گرفتم و به این دنیا اومدم... با خودش فکر کرد این مردی که هیچ وقت پایبند هیچ زنی نبوده چطور اینقدر قشنگ رسم دلدادگی را یاد گرفته است. بوسه ی ریزی زیر گوشش زد و گفت: -من بخاطر تو به این دنیا دل بستم عشقم... با شنیدن اینکه علت دلبستگی این مرد است تمام حس های خوب دنیا سَر ریز قلبش شد و تنش از محبت بیکرانش گرم شد. بوسه اش را که دوباره تکرار کرد سرش ناخواسته به سمت دیگر کج شد و انگار با همین حرکت اجازه ی پیشروی را به او صادر کرد که به جای حرکت بینی اش روی پوستش شروع به بوسه های ریز روی استخوان ترقوه اش کرد و به سمت قسمت باز پیراهنش پیش رفت. برای خودش هم جالب بود که دیگر حتی فکر به اینکه این مرد با پیشنهاد تمرین رقص و پوشیدن لباس مجلسی او را به این اتاق کشانده هم او را ناراحت نمی کرد و تنها نگرانی اش بودن پسرک نوجوانش بیرون در بود که هر آن احتمال آمدنش را به اتاق می داد. یکی از دست های کوروش که به سمت زیپ لباس مجلسی اش پیش رفت. خودش را در آغوشش جمع کرد و دستش را روی دست او گذاشت. اما با جمله ی بعدی کوروش تمام توانش را برای مقاومت در برابر خواسته ی این مرد به یغما برد آن هم وقتی با آن صدای بَم لعنتی و خشدارش زیر گوشش زمزمه کرد: -عشق آموخت مرا شکلِ دگر خندیدن... این مرد تمام معادلات او را با حرف ها و کارهایش بهم ریخته بود. باورش برای خودش هم سخت بود که اویی که در تمام مدت رابطه ی عاشقانه اش با کامران از بوسیده شدن فراری بود الان این طور رام شده و مسخِ کوروش منتظر حرکت بعدی اش باشد. دستش که از روی دست کوروش پایین افتاد انگار مجوز پیشروی را برای او صادر کرد و همین باعث شد زیپ لباسش را بدون لحظه ای درنگ پایین بکشد. همین که دست هایش را بند سرشانه های لباس او برای پایین کشیدن و بیرون آوردن آن از تنش کرد؛ در اتاق با صدا باز شد و متعاقب آن صدای پُر از بهت و تعجب نیکان بود که او را خواند: -مامان.... ❌این پست رو تو کانال سرچ کن. جزو پست های آخر کاناله. ❌❌بیشتر از ۱۰۰۰ پارت آماده تو کانال هست و رمان در وی آی پی به پایان رسیده. https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
Hammasini ko'rsatish...