uz
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Kanalga Telegram’da o‘tish

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
21 899
Obunachilar
-924 soatlar
+577 kunlar
-1530 kunlar
Postlar arxiv
🌹🍉یلدای امسال متفاوت‌تر از همیشه🍉 رمان‌های  امروز رایگان شد! به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانال‌های کاملاً رایگان در اختیارتون قرار می‌گیره.♨️ فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊 t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0 تا تکمیل ظرفیت #فقط۱۷نفر باقیمانده❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:01
Video unavailableShow in Telegram
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی دختر‌های قشنگِ عمارت، هیچ‌وقت به چشم برسام نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای مأموریت رفت خارج از کشور، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و یه نقاش حرفه‌ای بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد از اروپا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو ترکیه با زن دیگه‌ای بوده. نباهات‌بانو گفت برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، برسام اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، شاپرکخانم؟» https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۶۰ هزار مخاطب داره❌ رو به پایان در vip🔥🔥🔥
Hammasini ko'rsatish...
IMG_5795.MP43.01 KB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
جدالی خونین بین دو برادر...دو همخون 😱
یکی عاشق...دیگری متجاوز گر....
جیغ زدم: _ ولم کن اردلان! از اتاق من گمشو بیرون. پوزخند زد و با نگاهی مملو از شهوت دست بند بازویم کرد و تن ظریف و شکننده ام را به دیوار کوبید: _ این همه سال همچین لعبتی بیخ گوشمون بوده؟!! وا بده دختر دایی! با انزجار آب دهانم را روی صورت وقیح او تف کردم: _ خجالت بکش عوضی! خرناسی کشید و کنار گوشم با لحن مشمئزکننده ای غرید: _راز! همین امشب یه کاری می‌کنم تا ابد به دست و پام بیوفتی. وحشیانه به جان تن و بدنم افتاد و پشت پلک های من چهره ی ارسلانی نقش بست که نمی دانست در نبود او؛ چطور برادر نامردش به من تجاوز کرد. تجاوزی که باردار شدم ...❌😱 https://t.me/+x_7EHM6CCIEzOGFk من و ارسلان عاشق هم بودیم. قرار بود زنش شم. اردلان و ارسلان دوقلوی همسان بودن؛تو یه تصادف لعنتی، اردلان یکی رو کشت. اما زندان رفتن براش مساوی با مرگ بود. چون بیمار قلبی داشت. برای همین ارسلان رفت به‌جاش زندان. جرم رو گردن گرفت. گفت من پشت فرمون بودم. به‌خاطر برادرش… به‌خاطر خون… به‌خاطر نجات جون اون. منو سپرد به اردلان ولی اون
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
پسره از هرچی زن و دختره دق دلی داره، حتی با دختر همسایه جدیدشون که در صف نونه و ازش میخواد برای او هم نون بگیره 👇👇 کارتش رو داد و منتظر شد. منم خودم را با تماشای اطراف سرگرم کردم که فکر نکنه به نوناش نظر دارم. طولی نکشید که او هم با یک بغل نان و یک نایلکس از صف خارج شد و رفت بسمت میله های کناری که نوناشو پهن کنه. ناگهان با صدا زدنش منوغافلگیر کرد. _آبجی..... همگی بسمت صدا برگشتن و هنگامی که با انگشت بمن اشاره کرد از تعجب میخواستم شاخ در بیارم.... با دست بخودم اشاره کردم. _من؟؟ با سر علامت مثبت داد و من با شادمانی بطرفش رفتم. باورم نمیشد که اون اخموی متکبر برای منم نان گرفته باشه.... ازچه دنده ای بلند شده بود خدا میدونست. اما امیدوار بودم همیشه از همون دنده بلند بشه.... بسمتش رفتم و گفتم: سلام.... ببخشید که به شما زحمت دادم. _دادی دیگه.... کاریش نمیشه کرد.... چنتا میخواستی؟ هنوز جواب نداده بودم که نصفی از نانها را بسمتم گرفت. _بگیر.... دستم را که بردم زیر اونا، دستم سوخت... _آاااخ.... چه داغه.... و گذاشتم روی میله.... _منکه اینهمه نمیخواستم..... زیاده. بی اعتنا بمن و حرفم، نونا را تو بغل گرفت و رفت. بی آنکه سرد و یا از هم جدا کنه.... _آقا نواب.... حتی صورتشم برنگرداند ببینه چی میگم.... عصبانی بود یا بیخیال؟ نفهمیدم.... نونا رو سرد کرده، تا زدم داخل نایلکس گذاشتم و راه افتادم. یازده تا بود.... به مغازه ش که رسیدم رفتم داخل. نونا بسته بندی شده و روی پیشخوون قرار داشت. _دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.... چقدر بدم خدمتتون؟ در حالیکه سرش داخل دفتر حساب کتاب مشتریها بود گفت: چیزی نمیخواد بدی... من سماجت کردم. _نههه.... مگه میشه.... کارت را از کیف بیرون کشیده و گذاشتم روی ترازو. کارت را انداخت جلوم. _گفتم..... چیزی..... نشد.... _خب.... خب.... شما هم پول دادید.... نمیشه که.... هم پول بدید هم تو صف باشید.... دوباره کارت را گذاشتم روی ترازو. عصبی نگام کرد دستی به چونه ش کشید کارت را برداشت و وارد دستگاه کرد. _رمز... رمز را که چهار تا ۳ بود گفتم و کارت را کشید. منم تشکر کردم و رفتم اما در راه که رسیدِ واریزی بدستم رسید دهنم از تعجب باز موند. سیصد هزارتومن کشیده بود😵‍💫 منکه ازت ناامید شدم خان!! جدی میگم..... https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk ✔️یک رمان سنتی و پر از حس خوب و نوستالژی با مایه های طنز و یک عشق هیجان انگیز و بینظیر..... رمانی که محاله دو پارتش را بخونی و عاشقش نشی....
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
خانه در چرت بعد از ظهری به سر می‌برد. به رسم همیشه، بعد از ناهار هر کس یک گوشه از هال خوابیده بود؛ تنها من بودم که خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم. روی انبوه پتوها و تشک‌هایی که مادر روی کمد چیده بود دراز کشیده و با فراغ بال رمان می‌خواندم و در دنیای قصه‌ی پیش رویم غرق بودم که صدای «لیلی لیلی» گفتن فاطی از جا پراندم. با هول و ولا از کمد پایین پریدم و از اتاق بیرون رفتم. خدا را شکر کسی بیدار نشده بود. سریع در هال را باز کردم. فاطی روی نردبان ایستاده و مثل همیشه خودش را روی دیوار مشترک‌مان انداخته بود، در هال را پشت سرم بستم، با غیظ نگاهش کردم. _چه خبرته؟ نمی‌دونی همه خوابن؟ لبش را گزید. _هِـــ! حواسم نبود. روسری‌ام را روی سرم کشیدم و پله‌ها را بالا رفتم. _خب حالا چی شده؟ چیکار داشتی؟ _بپر یه چی بپوش بریم خونه گلستان خانم. ‌ گلستان خانم همسایه‌ی سرکوچه‌مان بود که خانه‌اش شبیه یک باغ بود؛ یک باغ بهشتی! همان که نوه‌اش گستاخ‌ترین و پررو‌ترین و عوضی‌ترین آدم دنیا بود و متأسفم که مجبور بودم اعتراف کنم، جذاب‌ترین هم بود! _ا‌ونجا چرا؟ _مامان میگه گلستان خانمو سر کوچه دیده گفته نارنگیامون رسیدن، به فاطی بگو سبد بیاره ازشون بچینه. _ این موقع آخه؟ حتما خوابه الان. _شاید هم نباشه خب... این پولدارا که مثل ما نیستن بعد ناهار دراز به دراز بیفتن بخوابن. خندیدم: _چه ربطی به پولداری داره؟ پس اونا بعد ناهار چیکار می‌کنن؟ شانه بالا انداخت: _چه می‌دونم، پیپ می‌کشن و شطرنج بازی می‌کنن؟! بعد بلند خندید و مرا هم به خنده انداخت. در هال باز شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ برادرم محمد با صورت اخم‌آلود از خواب بیرون آمد. و همان اول، نگاه تیزش فاطی را نشانه گرفت: _اگه یه بار پات سُر می‌خورد با کله می‌افتادی پایین یاد می‌گرفتی مثل آدم بیای دم در. فاطی نیشش را تا آخر باز کرد و گفت: _همین که این همه سال بالا پایین رفتم و چیزیم نشده یعنی خدا دوسم داره و حق با منه. محمد سرش را با تأسف تکان داد و بی‌حرف سمت دستشویی رفت. فاطی صدایش را پایین آورد و گفت: _هر وقت اینجوری سرشو تکون میده یعنی کم آورده نمی‌دونه چی بگه خندیدم: _اگه راست میگی بلند بگو... دو دختر دبیرستانی که دوست صمیمی‌ان و خونه‌شون دیوار به دیوار همدیگه‌س و صبح تا شب کله‌ی نردبون وایسادن و به حرف و خنده و خونواده‌هاشونو کلافه کردن. https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 «یک رؤیای کوتاه» رمان عاشقانه‌ای که از دل زندگی واقعی بیرون اومده. «قصه‌‌ای پر از نوستالژی و خاطرات دهه‌ی هشتاد که حالتونو خوب می‌کنه» ♥️ بخشی از عاشقانه‌ی رمان: ♥️ پیام جدیدی روی صفحه‌ی چت ظاهر شد: «اوکی فردا میام دنبالت اونجا بگو»‌ ‌ این‌طور خشک و سرد حرف زدنش دل نازکم را خراش داد. «میای بازجویی؟ اگه نخوام توضیح بدم چی میشه؟!»‌ فرستادم اما بلافاصله پشیمان شدم. لیلیِ لجوجِ کار خراب کن. تا شصت و هشت شمردم و بعد جوابش آمد: «هیچی فقط دیگه دلم برات تنگ نمیشه ساعت یک شب به سرم نمیزنه بهت پیام بدم!»‌‌ قلبم لرزید. «دلتنگیت دست خودته؟! خوش به حالت» «برای تو دست کیه که توپ تکونش نمیده؟»‌ ‌ داشت کنایه می‌زد. خیال می‌کرد من این یک هفته را خوش و خرم بوده‌ام؟! ‌ پشت پا زدم به تمام نبایدها و برایش نوشتم: «شایعه س.. دل من با یه روز ندیدنت اندازه‌ی هزار سال تنگ میشه» ‌ «اما هفت هزار سال نبینیم میگی جهنم بذار بشه هشت هزار سال آره؟»‌ ‌ خدایا! من یک جورهایی ابراز علاقه کرده بودم و آن عوضی همچنان سر موضع خودش مانده بود.‌ «نه خودم میخواستم بهت پیام بدم»‌ ‌ و پشت بندش سریع فرستادم: «به خدا راست میگم. نوشتم اومدم بزنم رو ارسال یهو پیامت اومد» فکر کردم اگر باز هم بخواهد کوتاه آمدنم را تحویل نگیرد و حرف خودش را بزند گوشی را خاموش می‌کنم و می‌روم کپه‌ی مرگم را می‌گذارم؛ اما پیامش لبخند را به لبم برگرداند. «تو بگی من باور میکنم قسم نخور‌» ‌‌ «ولی بهم گفتی دروغگویی» حالا که داشت راه می‌آمد دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم. ‌ «گفتم دروغ گفتی نگفتم دروغگویی به من دروغ نگو ، بگی میفهمم» https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟ یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلب‌تونو ذوب می‌کنه‌ 🥲 خلاصه‌ی رمان: لیلی که ته‌تغاری یه خونواده‌ی شلوغه برعکس بقیه‌ی دخترای محله، از همسایه سر کوچه‌شون متنفره و مدام با هم تو لج و لجبازی‌ان ولی کم کم به خودش میاد می‌بینه دلش برای اون عوضی جذاب رفته. پیشنهادشو قبول می‌کنه و یه رابطه‌ی پنهانی رو باهاش شروع می‌کنه...اونم با وجود خونواده‌ی سخت گیرش که اگه بفهمن دوست پسر داره بیچاره میشه ‌ ‌ با ۹۰۰ آماده پارت در کانال عمومی‌ 🔥 ‌ ‌
Hammasini ko'rsatish...
💞🍉یلدای امسال متفاوت‌تر از همیشه🍉 رمان‌های امروز رایگان شد! به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانال‌های کاملاً رایگان در اختیارتون قرار می‌گیره.♨️ فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊 t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0 تا تکمیل ظرفیت #فقط۳۲نفر باقیمانده❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
❌❌من زنی‌ام که حتی اسم شوهرشو نمی‌دونه و یک ساله عقد کرده!❌❌😰 https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk بی‌خبر از همه‌جا، زن یه شبحِ سیاه شدم! زنِ یه هفت‌خطِ تخسِ جذاب که رفتار با زن‌ها رو بلد بود و مهره‌ی مار داشت! خوب می‌دونست چی کار کنه تا دیوونه‌ش شی… اون یه خان‌زاده‌ی شرور بود که هدف شومی داشت، ولی نمی‌دونست منِ نقاش‌کوچولو قراره کل نقشه‌هاش رو خراب کنم…🔥🔥 https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk سالگرد عقدمون طوفان شد❌ تا خونه‌ی زن‌داداشش تعقبیش کردم که مثلا شوهرم رو سورپرایزِ عاشقانه کنم، ولی دنیا رو سرم ریخت! رسیدم به یه خونه‌باغ ترسناک! فهمیدم نه اونِ موبلوندْ زن‌داداششه، نه بهامین یه موبایل‌فروش ساده! حتی اسمشم بهامین نبود… اون شب قرار بوده بیست تا مهره‌ی مخفی سازمانِ مخوفِ مافیایی با هم دیدار کنن… نوک سلاح‌ها گرفته شد سمتم… سمت من… بچه… و طوفان رسید🔥 دست‌بسته بردنم تو یه اتاق تا رئیسشون بیاد! و رئیسشون مردی بود که دیگه نمی‌شناختمش! https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk ♥️رو به پایان! شدیدا عاشقانه‌هیجانی♥️ ❌ بیش‌از 1000 پارت آماده❌ زندگیم ویرون شد اما تصمیم گرفتم انتقام بگیرم…. انتقام قلب و عشق و خیانتی که…🔥🔥
Hammasini ko'rsatish...
IMG_5793.MOV3.05 MB
Repost from N/a
. . - ارسلان، نیا جلو… چرا برگشتی؟ مگه نگفتی سرویس داری؟ مست بود. بوی الکل می‌داد. - برگشتم… پیش زنم. خیرسرم امشب، شبِ اولِ ازدواجمونه، نیست؟ به نظرت… من این شبو از دست می‌دم؟ - ارسلان، لطفاً… یه امشب، بهم فرصت بده… تو رو خدا. نزدیک‌تر شد. - مگه تو به من فرصت دادی؟ صدایش پایین آمد؛ مردانه، آرام، بی‌رحم. - که حالا از من فرصت می‌خوای؟ او از عمد مست شده بود. - برو اتاقت. لباسی که برات روی تخت گذاشتم رو بپوش. ده دقیقه وقت داری آماده شی. سرش آرام روی گودی گردنم خم شد. نه با خشونت، نه با عجله. لب‌هایش روی پوست یخ‌زده‌ام حرکت کرد و سرمای تنم را به سخره گرفت. زمزمه‌اش تهدید نبود… حکم بود. - اگه نباشی، رویی از ارسلان رو نشونت می‌دم که تا آخر عمرت، از یادش نبری. دستش روی کمرم نشست و تن لرزانم درون آغوش اجباری‌اش حبس شد. - من دیگه اون ارسلانی که می‌شناختی نیستم. اینی که الان جلوته، دسته‌گل خودته. لبش را روی پوستم محکم‌تر فشار داد. - من امشب چیزی رو می‌خوام که حق هر تازه‌دامادیه. فشارش بیشتر شد و لحن کلامش کشیده‌تر. - مگه تو عروس امشبم نیستی؟ از دستش فرار کردم؛ به محض ورود و دیدن لباس خواب روی تخت، تمام وجودم رعشه گرفت. طولی نکشید که قامتش از در گذشت و مقابل دیدگانم نمایان شد. - نپوشیدی؟ سکوت من، لجش را بیشتر درآورد. - مگه نگفتم اون روی سگم رو نشونت می‌دم؟ دستش روی بازویم نشست. - این ازدواج قرار نیست صوری باشه. واقعیِ واقعیه. او دیگر شبیه خاطره‌هایم نبود. - اون لامصب رو همین الان می‌پوشی. رهایم کرد. یک قدم عقب رفت. - نکنه دوست داری خودم تنت کنم؟ نگاهش تیز شد. برنده. نافذ. - دوست داری؟ چشم بستم. خم شدم و آن لباسِ نیم‌متری را چنگ زدم و پوشیدم. چشم بستم. نمی‌خواستم ببینم که امشب، ارسلان، بدون رضایت قلبیِ من، بدون ناز و نوازش‌های عاشقانه‌ای که روزی از سر عشق بلد بود، مرا تمام‌وکمال تصاحب کرد. قلبم آن‌جا تیر کشید که قطره‌ای اشک از چشم‌هایش جدا شد و روی لب‌هایم چکید. شوری‌اش را تا عمق جانم حس کردم. ارسلان داشت گریه می‌کرد! یعنی او هم به گذشته و رویا‌ها و خیالبافی‌هایش فکر می‌کرد و درد می‌کشید؟! آن‌جا بود که فهمیدم… همان‌قدر که این ارسلان برای من ناآشناست، برای خودش هم تازه و غریب است. https://t.me/+qAfiUh7i_2Y2OTY0 https://t.me/+qAfiUh7i_2Y2OTY0
بعد از مرگ اردلان شوهرم😢 برادر شوهر متاهلم به من پیشنهاد ازدواج داد. همان برادرشوهری که اگر اردلان به من دست درازی نمی‌کرد؛ اکنون او شوهرم بود چون ما عاشق هم بودیم❌😱
من و ارسلان از بچگی پنهونی عاشق هم بودیم. من قرار بود زنِ ارسلان بشم، نه اردلان. اردلان و ارسلان دوقلوی همسان بودن؛ تنها کسی که اونارو از هم تشخیص می‌داد یه من بودم و یه خانجون. تو یه تصادف لعنتی، اردلان یکی رو کشت. اما زندان رفتن براش مساوی با مرگ بود. چون بیماری قلبی داشت؛ قلبش طاقت نمی‌آورد. مردنش اونجا حتمی بود. برای همین ارسلان رفت به‌جاش زندان. جرم رو گردن گرفت. گفت من پشت فرمون بودم. به‌خاطر برادرش… به‌خاطر خون… به‌خاطر نجات جون اون. و من… موندم با کابوس و دردِ دوری از عشقم ارسلان. یه شب… یه شبی که همه رفته بودن خونه‌ی خاتون، اردلان اومد سراغم. نه به‌عنوان پسرعمه‌ام. نه به‌عنوان کسی که ارسلان منو بهش سپرده بود. به‌عنوان یه حیوون... اون شب، اردلان وحشیانه بدنم رو درید. نه با عشق. بعدش باردار شدم. اردلان مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم. ترس از ابرو وادارم کرد زنش بشم. ولی قسم می‌خورم، جز همون شب شوم، حتی یه‌بار هم نذاشتم بهم نزدیک بشه. چون من هنوز عاشقِ ارسلان بودم. اردلان وحشی بود، دست به زن داشت… همین شد که بچه‌ام سقط شد. ارسلان که آزاد شد، فکر کرد بهش خیانت کردم. فکر کرد هم‌زمان با دوتاشون بودم. من چیزی نگفتم. خودمو خائن نشون دادم تا اون قاتل نشه. چون می‌دونستم اگه حقیقت رو بفهمه، یه لحظه‌ هم صبر نمی‌کنه و اردلان رو می‌کشه. اما اردلان… ول‌کن رابطه نبود. یه شب دیگه خواست بهم دست‌درازی کنه. ولی این‌بار رو دست خورد. نمی‌دونم چطوری… نمی‌دونم کی ضربه‌ی آخر رو زدم… فقط یادمه وقتی به خودم اومدم، اردلان نفس نمی‌کشید. و من شده بودم قاتل. افتادم زندان. حکم اعدامم اومد درست قبلِ اجرای حکم و طناب دار، ارسلان اومد ملاقاتم. گفت رضایت می‌ده… به یه شرط. که زنش بشم. زنِ دومش. زن پنهونیش. حالا من قرار بود، زن دوم عشقم بشم زنش شدم؛ بعد چند ماه منو زن اول ارسلان همزمان با هم باردار شدیم. و حالا… ارسلان باید بین بچه‌ی من و بچه‌ی یامور یکی رو انتخاب کنه. یا بچه‌ی من… یا بچه‌ی اون. https://t.me/+qAfiUh7i_2Y2OTY0 https://t.me/+qAfiUh7i_2Y2OTY0
Hammasini ko'rsatish...
با دیدن لیلی قلبش از جا کنده شد... و بسمتش رفت. هراسان و پر آشوب... نگاهی به اطراف انداخت و وقتی کسیو ندید بغلش کرد. محکم و تنگ... _چیکار میکنی نواب؟.... و خودش را بسختی از او جدا ساخت. _تو کوچه ایم.... دستشو گرفت و با خود بسمت مغازه کشید. _چیشده نواب؟.... خواب بد دیدی؟ روبروش ایستاد و چشمهای نگرانش رو بصورتش دوخت.... چشمهای بیخواب و خمارآلودش را.... نفس عمیقی بیرون داد و گفت _نگو که.... قبول کردی لیلی.... بخدا قسم اگه قبول کرده باشی.... لیلی لبخند زد به چهره نگران و چشمهای بیقرارش _چیو قبول کرده باشم؟ _خواس..... خواستگار رو... _آهان.... خواستگار.... چیزیم هست که زیر چشم جنابالی در بره و تو نفهمی؟ الحق که وظیفه کلانتری رو به نحو احسن انجام میدی نواب خان.... _جواب منو بده لیلی.... قبول نکردی.... نههه.... نگو ننه بابات مجبورت کردن... لیلی دستشو گذاشت رو دهن نواب... و حرفاشو قطع کرد _نه... ـ قبول نکردم.... خیالت راحت... _جدی؟؟؟!! _جدی.... _آی من فدای تو بشم.... و اونو دوباره بغل زد و بوسید..... _بخدا که هزاربار مردم و زنده شدم.... خودم چاکرتم.... جان و دل نواب.... چاکرتم.... سینه چاکتم.... دربدرتم.... https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk یک رمان سنتی و عاشقانه حال خوب کن، که اگر چند پارتش را بخونی محاله عاشقش نشی
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
خانه در چرت بعد از ظهری به سر می‌برد. به رسم همیشه، بعد از ناهار هر کس یک گوشه از هال خوابیده بود؛ تنها من بودم که خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم. روی انبوه پتوها و تشک‌هایی که مادر روی کمد چیده بود دراز کشیده و با فراغ بال رمان می‌خواندم و در دنیای قصه‌ی پیش رویم غرق بودم که صدای «لیلی لیلی» گفتن فاطی از جا پراندم. با هول و ولا از کمد پایین پریدم و از اتاق بیرون رفتم. خدا را شکر کسی بیدار نشده بود. سریع در هال را باز کردم. فاطی روی نردبان ایستاده و مثل همیشه خودش را روی دیوار مشترک‌مان انداخته بود، در هال را پشت سرم بستم، با غیظ نگاهش کردم. _چه خبرته؟ نمی‌دونی همه خوابن؟ لبش را گزید. _هِـــ! حواسم نبود. روسری‌ام را روی سرم کشیدم و پله‌ها را بالا رفتم. _خب حالا چی شده؟ چیکار داشتی؟ _بپر یه چی بپوش بریم خونه گلستان خانم. ‌ گلستان خانم همسایه‌ی سرکوچه‌مان بود که خانه‌اش شبیه یک باغ بود؛ یک باغ بهشتی! همان که نوه‌اش گستاخ‌ترین و پررو‌ترین و عوضی‌ترین آدم دنیا بود و متأسفم که مجبور بودم اعتراف کنم، جذاب‌ترین هم بود! _ا‌ونجا چرا؟ _مامان میگه گلستان خانمو سر کوچه دیده گفته نارنگیامون رسیدن، به فاطی بگو سبد بیاره ازشون بچینه. _ این موقع آخه؟ حتما خوابه الان. _شاید هم نباشه خب... این پولدارا که مثل ما نیستن بعد ناهار دراز به دراز بیفتن بخوابن. خندیدم: _چه ربطی به پولداری داره؟ پس اونا بعد ناهار چیکار می‌کنن؟ شانه بالا انداخت: _چه می‌دونم، پیپ می‌کشن و شطرنج بازی می‌کنن؟! بعد بلند خندید و مرا هم به خنده انداخت. در هال باز شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ برادرم محمد با صورت اخم‌آلود از خواب بیرون آمد. و همان اول، نگاه تیزش فاطی را نشانه گرفت: _اگه یه بار پات سُر می‌خورد با کله می‌افتادی پایین یاد می‌گرفتی مثل آدم بیای دم در. فاطی نیشش را تا آخر باز کرد و گفت: _همین که این همه سال بالا پایین رفتم و چیزیم نشده یعنی خدا دوسم داره و حق با منه. محمد سرش را با تأسف تکان داد و بی‌حرف سمت دستشویی رفت. فاطی صدایش را پایین آورد و گفت: _هر وقت اینجوری سرشو تکون میده یعنی کم آورده نمی‌دونه چی بگه خندیدم: _اگه راست میگی بلند بگو... دو دختر دبیرستانی که دوست صمیمی‌ان و خونه‌شون دیوار به دیوار همدیگه‌س و صبح تا شب کله‌ی نردبون وایسادن و به حرف و خنده و خونواده‌هاشونو کلافه کردن. https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 «یک رؤیای کوتاه» رمان عاشقانه‌ای که از دل زندگی واقعی بیرون اومده. «قصه‌‌ای پر از نوستالژی و خاطرات دهه‌ی هشتاد که حالتونو خوب می‌کنه» ♥️ بخشی از عاشقانه‌ی رمان: ♥️ پیام جدیدی روی صفحه‌ی چت ظاهر شد: «اوکی فردا میام دنبالت اونجا بگو»‌ ‌ این‌طور خشک و سرد حرف زدنش دل نازکم را خراش داد. «میای بازجویی؟ اگه نخوام توضیح بدم چی میشه؟!»‌ فرستادم اما بلافاصله پشیمان شدم. لیلیِ لجوجِ کار خراب کن. تا شصت و هشت شمردم و بعد جوابش آمد: «هیچی فقط دیگه دلم برات تنگ نمیشه ساعت یک شب به سرم نمیزنه بهت پیام بدم!»‌‌ قلبم لرزید. «دلتنگیت دست خودته؟! خوش به حالت» «برای تو دست کیه که توپ تکونش نمیده؟»‌ ‌ داشت کنایه می‌زد. خیال می‌کرد من این یک هفته را خوش و خرم بوده‌ام؟! ‌ پشت پا زدم به تمام نبایدها و برایش نوشتم: «شایعه س.. دل من با یه روز ندیدنت اندازه‌ی هزار سال تنگ میشه» ‌ «اما هفت هزار سال نبینیم میگی جهنم بذار بشه هشت هزار سال آره؟»‌ ‌ خدایا! من یک جورهایی ابراز علاقه کرده بودم و آن عوضی همچنان سر موضع خودش مانده بود.‌ «نه خودم میخواستم بهت پیام بدم»‌ ‌ و پشت بندش سریع فرستادم: «به خدا راست میگم. نوشتم اومدم بزنم رو ارسال یهو پیامت اومد» فکر کردم اگر باز هم بخواهد کوتاه آمدنم را تحویل نگیرد و حرف خودش را بزند گوشی را خاموش می‌کنم و می‌روم کپه‌ی مرگم را می‌گذارم؛ اما پیامش لبخند را به لبم برگرداند. «تو بگی من باور میکنم قسم نخور‌» ‌‌ «ولی بهم گفتی دروغگویی» حالا که داشت راه می‌آمد دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم. ‌ «گفتم دروغ گفتی نگفتم دروغگویی به من دروغ نگو ، بگی میفهمم» https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟ یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلب‌تونو ذوب می‌کنه‌ 🥲 خلاصه‌ی رمان: لیلی که ته‌تغاری یه خونواده‌ی شلوغه برعکس بقیه‌ی دخترای محله، از همسایه سر کوچه‌شون متنفره و مدام با هم تو لج و لجبازی‌ان ولی کم کم به خودش میاد می‌بینه دلش برای اون عوضی جذاب رفته. پیشنهادشو قبول می‌کنه و یه رابطه‌ی پنهانی رو باهاش شروع می‌کنه...اونم با وجود خونواده‌ی سخت گیرش که اگه بفهمن دوست پسر داره بیچاره میشه ‌ ‌ با ۹۰۰ آماده پارت در کانال عمومی‌ 🔥 ‌ ‌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🍉یلدای امسال متفاوت‌تر از همیشه🍉 رمان‌های فروشی امروز رایگان شد! به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانال‌های #VIP کاملاً رایگان در اختیارتون قرار می‌گیره.♨️ فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊 t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🍉یلدای امسال متفاوت‌تر از همیشه🍉 رمان‌های فروشی امروز رایگان شد! به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانال‌های #VIP کاملاً رایگان در اختیارتون قرار می‌گیره.♨️ فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊 t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:19
Video unavailableShow in Telegram
دختره روحشم خبر نداره داره با رئیس مافیایی که همه از سایه‌شم می‌ترسن برف‌بازی می‌کنه!😂 _ نگرانم سرما بخوری دخترکوچولو! شاپرک با بوت‌های پاشنه‌بلندش، به سختی توی برف جلو رفت و یک‌دفعه برف‌های توی مشتش را صاف به صورت او کوبید: - نگران خودت باش! من کوچولو نیستم! برسام غافلگیر و عصبانی شد. شاپرک خندید و با لحن شخصیت «روشن» سریال جیران، ادامه داد: - لبخند بزن، لبخند بزن آقای زرنگ! برف‌بازیه دیگه! دلش می‌خواست دخترک را سروکله توی برف فروکند! گلوله‌ی بزرگی برداشت. شاپرک پا به فرار گذاشت، ولی گلوله‌ی بزرگ با چنان قدرتی به سرش خورد که جیغ‌زنان پخش زمین شد. دل برسام بدجنسانه خنک شده بود. - لبخند بزن شاپرک جان! - آرایشمو خراب کردی. _ تا تو باشی با بزرگ‌تر از خودت شوخی نکنی! _ روانی! و مشتش را پرت کرد سمت سینه‌ی او! برسام‌ عمدا اجازه داد مشت ظریف دخترک روی تنش بنشیند. چرا از تماشای خنده و شیطنت‌های او تا این حد لذت می‌بُرد…؟💋🥹 https://t.me/+W4CoRxo7XAIyZjA8 https://t.me/+W4CoRxo7XAIyZjA8 ‼️ اولش قرار بود فقط جزوی از نقشه و ماموریتم باشه! ولی نفهمیدم چی شد که دلم خواست اون دخترِ فنچ و لبای سرخش مال خودم بشه!‼️❤️‍🩹
Hammasini ko'rsatish...
IMG_2937.MOV6.68 MB
Repost from N/a
. . . #پارت۳ - با من ازدواج کن. - حالت خوبه! چی می‌گی؟ من… من زنِ برادرِ توام. - همون برادری که تو کُشتیش! - اما… اما من باز هم زنِ برادرتم… - تنها شرطم همینه. - زنِ برادرت بودن رو بذار کنار… تو زن داری. بچه داری، متاهلی. می‌فهمی چی می‌گی؟ فکر می‌کنی زنت اجازه می‌ده؟ - قرار نیست بدونه. نه اون، نه خاتون، نه خانجون، نه ارغوان. هیچ‌کس نباید بدونه… جز من و تو. این، یه رازِ بین ما دوتاست. - من ترجیح می‌دم بمیرم… تا این‌که برای زنده‌موندن همچین شرطی رو قبول کنم. من زن دوم و صوریِ تو نمی‌شم. نمی‌شم! - کی گفته ازدواجمون صوریه؟ ازدواجمون واقعی‌تر از اون چیزی می‌شه که حتی فکرش رو هم نمی‌کنی. - تو… نمی‌تونی این‌قدر پست باشی .. خواهش می‌کنم… رضایت بده… من نمی‌خوام اعدام بشم، ارسلان… نذار تموم شه. نالیدم. - اگه این راز فاش بشه… اگه همه بفهمن… بی‌آبرو می‌شی. دیگه نمی‌تونی سرت رو بالا بگیری… می‌گن به زنِ برادرت چشم داشتی… - هر کی ندونه… تو خوب می‌دونی. اون کسی که چشم داشت، من نبودم. اگر بنا به تهمته… نوبتی هم باشه، نوبت منه که تهمت بزنم. مامور نزدیک شد. صدایش خسته و خشک بود. - وقت تمومه. قرار بود اعدام شوم و خواهرم بی کس بماند، چاره‌‌ای جز قبول شرط نداشتم. - قبول… https://t.me/+x_7EHM6CCIEzOGFk https://t.me/+x_7EHM6CCIEzOGFk https://t.me/+x_7EHM6CCIEzOGFk
راز دختری که به جرم قتل همسرش اردلان نامدار به قصاص محکوم می شود. و حالا ارسلان نامدار برادر مقتول برای نجات راز از اعدام تنها یک راه جلوی پای او می گذارد. شرطی که ریشه در گذشته دارد. گذشته ای مملو از سو تفاهم ها...عشق و .....
رمانِ «رازِ ارسلان» ✍🏻 سمیرا حسن‌زاده میانبر پارت واقعی قرار گرفته در کانال👇 https://t.me/c/1423216189/2291
Hammasini ko'rsatish...
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشم
به رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو  دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
خانه در چرت بعد از ظهری به سر می‌برد. به رسم همیشه، بعد از ناهار هر کس یک گوشه از هال خوابیده بود؛ تنها من بودم که خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم. روی انبوه پتوها و تشک‌هایی که مادر روی کمد چیده بود دراز کشیده و با فراغ بال رمان می‌خواندم و در دنیای قصه‌ی پیش رویم غرق بودم که صدای «لیلی لیلی» گفتن فاطی از جا پراندم. با هول و ولا از کمد پایین پریدم و از اتاق بیرون رفتم. خدا را شکر کسی بیدار نشده بود. سریع در هال را باز کردم. فاطی روی نردبان ایستاده و مثل همیشه خودش را روی دیوار مشترک‌مان انداخته بود، در هال را پشت سرم بستم، با غیظ نگاهش کردم. _چه خبرته؟ نمی‌دونی همه خوابن؟ لبش را گزید. _هِـــ! حواسم نبود. روسری‌ام را روی سرم کشیدم و پله‌ها را بالا رفتم. _خب حالا چی شده؟ چیکار داشتی؟ _بپر یه چی بپوش بریم خونه گلستان خانم. ‌ گلستان خانم همسایه‌ی سرکوچه‌مان بود که خانه‌اش شبیه یک باغ بود؛ یک باغ بهشتی! همان که نوه‌اش گستاخ‌ترین و پررو‌ترین و عوضی‌ترین آدم دنیا بود و متأسفم که مجبور بودم اعتراف کنم، جذاب‌ترین هم بود! _ا‌ونجا چرا؟ _مامان میگه گلستان خانمو سر کوچه دیده گفته نارنگیامون رسیدن، به فاطی بگو سبد بیاره ازشون بچینه. _ این موقع آخه؟ حتما خوابه الان. _شاید هم نباشه خب... این پولدارا که مثل ما نیستن بعد ناهار دراز به دراز بیفتن بخوابن. خندیدم: _چه ربطی به پولداری داره؟ پس اونا بعد ناهار چیکار می‌کنن؟ شانه بالا انداخت: _چه می‌دونم، پیپ می‌کشن و شطرنج بازی می‌کنن؟! بعد بلند خندید و مرا هم به خنده انداخت. در هال باز شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ برادرم محمد با صورت اخم‌آلود از خواب بیرون آمد. و همان اول، نگاه تیزش فاطی را نشانه گرفت: _اگه یه بار پات سُر می‌خورد با کله می‌افتادی پایین یاد می‌گرفتی مثل آدم بیای دم در. فاطی نیشش را تا آخر باز کرد و گفت: _همین که این همه سال بالا پایین رفتم و چیزیم نشده یعنی خدا دوسم داره و حق با منه. محمد سرش را با تأسف تکان داد و بی‌حرف سمت دستشویی رفت. فاطی صدایش را پایین آورد و گفت: _هر وقت اینجوری سرشو تکون میده یعنی کم آورده نمی‌دونه چی بگه خندیدم: _اگه راست میگی بلند بگو... دو دختر دبیرستانی که دوست صمیمی‌ان و خونه‌شون دیوار به دیوار همدیگه‌س و صبح تا شب کله‌ی نردبون وایسادن و به حرف و خنده و خونواده‌هاشونو کلافه کردن. https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 «یک رؤیای کوتاه» رمان عاشقانه‌ای که از دل زندگی واقعی بیرون اومده. «قصه‌‌ای پر از نوستالژی و خاطرات دهه‌ی هشتاد که حالتونو خوب می‌کنه» ♥️ بخشی از عاشقانه‌ی رمان: ♥️ پیام جدیدی روی صفحه‌ی چت ظاهر شد: «اوکی فردا میام دنبالت اونجا بگو»‌ ‌ این‌طور خشک و سرد حرف زدنش دل نازکم را خراش داد. «میای بازجویی؟ اگه نخوام توضیح بدم چی میشه؟!»‌ فرستادم اما بلافاصله پشیمان شدم. لیلیِ لجوجِ کار خراب کن. تا شصت و هشت شمردم و بعد جوابش آمد: «هیچی فقط دیگه دلم برات تنگ نمیشه ساعت یک شب به سرم نمیزنه بهت پیام بدم!»‌‌ قلبم لرزید. «دلتنگیت دست خودته؟! خوش به حالت» «برای تو دست کیه که توپ تکونش نمیده؟»‌ ‌ داشت کنایه می‌زد. خیال می‌کرد من این یک هفته را خوش و خرم بوده‌ام؟! ‌ پشت پا زدم به تمام نبایدها و برایش نوشتم: «شایعه س.. دل من با یه روز ندیدنت اندازه‌ی هزار سال تنگ میشه» ‌ «اما هفت هزار سال نبینیم میگی جهنم بذار بشه هشت هزار سال آره؟»‌ ‌ خدایا! من یک جورهایی ابراز علاقه کرده بودم و آن عوضی همچنان سر موضع خودش مانده بود.‌ «نه خودم میخواستم بهت پیام بدم»‌ ‌ و پشت بندش سریع فرستادم: «به خدا راست میگم. نوشتم اومدم بزنم رو ارسال یهو پیامت اومد» فکر کردم اگر باز هم بخواهد کوتاه آمدنم را تحویل نگیرد و حرف خودش را بزند گوشی را خاموش می‌کنم و می‌روم کپه‌ی مرگم را می‌گذارم؛ اما پیامش لبخند را به لبم برگرداند. «تو بگی من باور میکنم قسم نخور‌» ‌‌ «ولی بهم گفتی دروغگویی» حالا که داشت راه می‌آمد دلم می‌خواست خودم را برایش لوس کنم. ‌ «گفتم دروغ گفتی نگفتم دروغگویی به من دروغ نگو ، بگی میفهمم» https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8 حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟ یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلب‌تونو ذوب می‌کنه‌ 🥲 خلاصه‌ی رمان: لیلی که ته‌تغاری یه خونواده‌ی شلوغه برعکس بقیه‌ی دخترای محله، از همسایه سر کوچه‌شون متنفره و مدام با هم تو لج و لجبازی‌ان ولی کم کم به خودش میاد می‌بینه دلش برای اون عوضی جذاب رفته. پیشنهادشو قبول می‌کنه و یه رابطه‌ی پنهانی رو باهاش شروع می‌کنه...اونم با وجود خونواده‌ی سخت گیرش که اگه بفهمن دوست پسر داره بیچاره میشه ‌ ‌ با ۹۰۰ آماده پارت در کانال عمومی‌ 🔥 ‌ ‌
Hammasini ko'rsatish...
+ من رفته بودم که تا ابد به اینجا برنگردم. - خیالت راحت باشه، قرار نیست یه روز دو روز چیزی از ابد کم بکنه. + ماجرا دقیقا همینه، ما داریم ازدواج می‌کنیم و ازدواج یه‌روز دو روز نیست. - منم به این وصلت راضی نیستم. + پس چرا هیچی نمی‌گی؟ https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0 دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته.
Hammasini ko'rsatish...