uz
Feedback
زندگـی شیرینـ 🌹Nana

زندگـی شیرینـ 🌹Nana

Kanalga Telegram’da o‘tish

✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
50 268
Obunachilar
-4624 soatlar
-457 kunlar
-5330 kunlar
Postlar arxiv
sticker.webp1.16 KB
30😍 9👏 4👍 3
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نازبانو #قسمت_صدوپنجاهویکم اون خوش قیافه بود محاسنش تیره و چشم و ابروی روشنی داشت قد و قامتش چهار شونه و مردونه بود با خودم که تعارف نداشتم ظاهر جذابش در مرحله اول جذبم کرده بودتا ظهر همه فکرم درگیر اون بودبالاخره ظهر شد و ظرف ناهارم و برداشتم و به سمت حیاط مریضخونه رفتم.چهار زانو گوشه ای دنج و ساکت نشستم و مشغول خوردن ناهارم شدم که یهو از پشت سرم صداشو شنیدم غذا تو دهنم موند انگار قدرت بلعمو از دست داده بودم قلبم داشت خودشو میکوبید به دیوار سینه ام با شیطنت گفت چی شد فکرهاتونو کردید؟با مکافات اونچه تو دهنم بود و قورت دادم و به طرفش برگشتم و با حرص گفتم خیر من شما رو یادم نمیاد بهتره خودتون و معرفی کنید وگرنه.خندید و گفت وگرنه چی؟حرفی نداشتم که بگم دستام به وضوح میلرزید با اخم بلند شدم و روی نیمکت فلزی نزدیکم نشستم اما اون از رو نرفت و اومد کنارم نشست وگفت اززندگیت راضی هستی؟ یادمه خیلی بچه بودی که شوهرت دادن با اینکه نمیدونستم اون کیه اما دلم میخواست بهش بفهمونم که دیگه همسری ندارم به روبرو خیره شدم و گفتم سالهاس که متارکه کردم.به طرفش برگشتم و نگاهم با نگاهش تلاقی کرد چشمان جذابش برقی زد که برقی که نشان از تعجبش داشت.از شیطنتهاش خوشم می اومددلم میخواست زمان متوقف بشه به خودم نهیب زدم و بلند شدم و به طرف ساختمون قدیمی مریضخونه راه افتادم و با حرص گفتم نزاشتید ناهارم رو بخورم دوباره با اون نگاه شرش نگاهم کرد وگفت خوب میخوردی ترسیدی باهات هم لقمه بشم؟!از خودم که اینطور داشتم دل به یه مرد غریبه میدادم شرم کردم برام خیلی عحیب بود تو این مدت کم چطور دلباخته اون شده بودم.یادم افتاد چقد منیره رو بخاطر حسش به محمود سرزنش کردم حالا خودم دست کمی از اون نداشتم.یاد پرویز افتادم که چطور بارها بهم ابرازعلاقه کرد و قصدش ازدواج بود و من با اینکه به حسش اطمینان داشتم اما همچین احساس شیرینی نسبت بهش نداشتم اما حالا بدون هیج مقاومتی داشتم افسار دلم و به یه غریبه میباختم یه لحظه به خودم گفتم نکنه زن داشته باشه کاش میتونستم ازش بپرسم راه افتادم تا ازش فاصله بگیرم چند قدم دور نشده بودم که گفت من بهرامم دستیار طبیب تو ده یادت نیومد؟منو باش که فکر میکردم تو دختر باهوشی هستی؟ناباور برگشتم و نگاهش کردم چقد تغییر کرده بود اون پسر شیرین و خوش قیافه الان برای خودش مرد مقبولی شده بودبنظرم سه سالی از اکبر کوچیکتر بودموهاش بلند تر از قبل شده بود و چهره اش پخته تربه صورتش با دقت نگاه کردم چطور اونو نشناختم من؟ته دلم از اینکه منو توخطاب کرده بود قند آب میشد نمیدونم اون همه شجاعت و از کجا آورده بودم گفتم ببخشید که شما رو نشناختم خیلی عوض شدید! ازدواج کردین؟بهرام سری تکون داد و گفت بله با این حرف لبخند روی لبهام خشکیدسعی کردم متوجه ناراحتیم نشه خودمو جمع و جور کردم و گفتم در هر صورت خوشحال شدم دیدمتون.بهرام بدون اینکه حرفی بزنه همونجا نشست و من برگشتم.حرفهایی در مورد عشق در یک نگاه شنیده بودم اما باور نمیکردم که اون اینطور منو تونسته باشه بی قرار کنه تو دلم خودمو سرزنش میکردم از اینکه همچین حسی به مرد متاهل دارم شیطون لعنت کردم و سعی کردم از فکر بهرام خارج بشم اون روز به هر طریقی بود خودمو سرگرم کردم و همه تلاشم و کردم تا دیدار اونو فراموش کنم شب که به خونه رفتم ماجرای دیدارم با بهرام و به طلعت و زن عمو گفتم زن عمو گفت بهرام و میگی؟!عجب پسر معقولی بود از طبیب شنیدم پدرش مرده و مادرش با یه مرد بداخلاق ازدواج کرده و بهرام و خواهرش زیر دست ناپدری افتادن.مردک بی وجدان همون روزهای اول بهرام و از خونه بیرون میکنه اما شانس اورد و خواهرش با یه پزشک ماهر ازدواج میکنه و بهرام مدتی پیش خواهرش میمونه و بعد هم برای کار کردن و کسب تجربه میاد ده ما پیش طبیب کار میکنه تا هم جا و مکانی داشته باشه هم کاری یاد بگیره تا بدرد آینده اش بخوره همیشه از فضولی های زن عمو که دوست داشت ته همه چی رو در بیاره کلافه بودم اما اون شب قلباً خوشحال بودم که زن عمو اون اطلاعات و داره موقع خواب احمد و که بیشتر از دخترا بهم وابسته بود بغل کردم و بوسیدم و از خدا خواستم این محبت ناغافل و از قلبم بیرون کنه از اینکه به مرد متاهلی دلباخته بودم ازخودم متنفر بودم.صبح که بیدار شدم اماده شدم تا برم مریضخونه قلبم بی قراری میکرد اما با خودم عهد بستم اگه دیدمش فقط به سلام و علیکی ساده اکتفا کنم و زود ازش دور بشم ظهر روی همون نیمکت نشسته بودم و مشغول خوردن ناهار بودم که بهرام با دختری کوچیک و زیبا کنارم اومد و گفت این هم دختر من زهره نگاهی به زهره کردم همون دختری بود که یکبار بغل همسر دکتر طاعت دیده بودم متوجه شدم که همسر دکتر طاعت خواهر بهرام هست گفتم دکتر طاعت شوهر خواهرتون هست؟ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
89🤔 19👌 13👍 2🕊 1
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نازبانو #قسمت_صدوپنجاهم خاطرات شب آخر جلوی چشام رژه میرفت.مراسم تو اتاق فخر السادات بودیکراست به طرف اتاقش رفتیم و یه گوشه نشستیم.دایه رضوان پایین اتاق و فخر السادات بالای اتاق نشسته بودن و گریه میکردن.فقط عمه بی بی بود که داشت خودشو میکشت منیره با فاصله از بقیه نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بودعمه بی بی جوری بی قراری میکرد دل سنگ هم به حال و روزش آب میشدهر چی نگاه کردم وجیهه رو ندیدم یه زن که من نمیشناختم خرما تعارف کرددنبال نیر میگشتم اما اونم نبودیکم نشستیم و فاتحه ای خوندیم و بلند شدیم.عمه بی بی با گریه داد زد کجا میرید بمونیدبمونید و حال و روز تماشایی ما رو نگاه کنیدحرفهاش بوی کنایه میداد خانوم جون موءدبانه دست رو سینه اش گذاشت و گفت خدا صبرتون بده بقای عمر شما و عزیزانتون باشه و بعد از خداحافظی اززنهای مجلس راهمونو کشیدیم و به طرف حیاط رفتیم که یهو اکبر و دیدم که آفتابه ای تو دستش بود و به طرف حیاط پشتی میرفت.خیلی لاغر شده بود و انگار قوز دراورده بود و راه رفتنش شل و ول بودما رو بین زنها ندیداز دیدنش تو اون حال و روز خشکم زددو تا بچه کوچیک هم سر حوض آب بازی میکردن حدس زدم اونا مهناز و مهدی دوقلوهای اکبر و وجیهه بودن محو اوضاع اونجا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد و به سمت صدا برگشتم.درست میدیدم نیر بود که دور و بر بچه های اکبر میپلکید اونم ما رو ندیدتو اون مدتی که ازش خبر نداشتم چقد شکسته شده بوداز زیر چارقد تور مشکیش موهای وز و نامرتبش که حنا گذاشته بود بیرون اومده بودمثل قدیم چادرشو به کمرش بسته بوداما هنوزم فرز بود دلم میخواست جلو برم و بغلش کنم هیچ کس باور نمیکرد که اون چقد توقلبم برام عزیز هست.نیر بدون اینکه توجهی به زنهای در حال رفت و امد بکنه با صدای بلند گفت ننه مهدی جان تموم جونت و خیس کردی شب دوباره تب میکنی ها یه ساعت نیست لباسهاتو عوض کردم ومهدی رو بغل کرد و دست مهناز و گرفت و کشان کشان به طرف اتاق قدیمی من رفت.نمیدونم چرا خنده ام گرفت زن عمو زیر لب گفت پناه بر خدا جوری ننه ننه میگه انگار خودش اینا رو زاییده اون بچه ها خیلی خوش شانس بودن که تو اون زندگی داغون نیر بود که هواشونو داشته باشه چون فقط من میدونستم نیر چقد مهربون و منصف هست.با عجله از خونه خارج شدم حال و هوای اون خونه داشت خفه ام میکردبی تفاوتی منیره و غیبت منیژه بی خیالی های اکبر و حال و احوال نیر گیجم کرده بودزن عمو به محض بیرون اومدن گفت ای داد بیداد دیدین حال و روز نیر و مشخص بود گرفتارمعتاد شده و اکبر هم بخاطر همین دلش به اون گرم شده چند روز بعد دوباره همون جوون و دوباره دیدم.این بار لبخندی بهم زد و تا لبخندش و دیدم معذب شدم و راهم و کج کردم با خودم اینم یکی ازهمون آدمای فرصت طلب هست که شرایطم و فهمیده و میخواد ازم سوء استفاده کنه چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که با صدای پر صلابتش گفت درست میبینم؟ نازبانو هستید؟برگشتم با تعجب نگاهی بهش کردم چند قدمی جلو اومد و با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت منو نشناختی؟متعجب به چشمای جذابش نگاه کردم و گفتم خیرنمیدونم چرا نگاهش اونقدر رو من تاثیر داشت از حس ناگهانی و درونی قلبم یه لحظه ترسیدم به سفارش خانوم جون شیطان و لعنت کردم تا خواستم راهم و کج کنم و برم گفت حق دارید نشناسید به گمانم هشت سال از آخرین دیدار ما گذشته هست.هر چند حق میدم منو از پشت این محاسن نشناسی از کنجکاوی داشتم میمردم هم اونو دیده بودم هم تلاشم برای یاد آوری اون بی نتیجه بود برخلاف میلم اخمی کردم و گفتم قصد ندارید خودتون و معرفی کنید؟باز،خندید و انگار با لبخند دلچسبش جون به تن بی رقم تزریق میکردبا شیطنت گفت تا ظهر وقت دارید فکر کنید و مرا به یاد بیارید و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
77🤔 20👏 3👍 2🕊 1
00:11
Video unavailableShow in Telegram
منو رفیقم وقتی می‌خوایم همکاری کنیم:😝 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
6.08 KB
🤣 24😁 23 2
00:21
Video unavailableShow in Telegram
اينجوری پیر بشید 😍 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
AQPtLcR1hv5v48Ra400cwAsHJY3_2wbOEuiaMGz_zaIy_ZOlA8le3Uno3_mBFMZ.mp48.09 MB
54👏 8
00:33
Video unavailableShow in Telegram
۶رنگی که به نام ایران ثبت شده‼️ که اتفاقی اسم‌گذاری نشدن؛ بلکه پشت هرکدوم تاریخ خوابیده🏛️ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
2.00 MB
41
01:14
Video unavailableShow in Telegram
عاقبت اعتماد به راه حل های اینستاگرامی برای جاسازی طلا! ببینید از کجا در میاورده، طلاهارو و سرقت میکرده😐😟 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
11.93 MB
😁 15😱 12 8🤔 1
00:11
Video unavailableShow in Telegram
پسره وایساده بود جلوی مغازه، سارق گوشی در حال فرار بود که با حرکت خودجوش زمین گیرش کرد🤣   ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
1.41 MB
👍 49👏 16 5😁 2🕊 1
00:45
Video unavailableShow in Telegram
ولی خوشبحال اونایی که همچین زمستونی و دیدن .... ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
AQPa3ib0KropHb2r3wxAfWwarT2XNLZvHESibJNXdke8kqqlxNAf4PXsRlnyhGgPjAj04Dz7Yeo3.mp411.80 MB
18👏 9🥰 4🕊 2🤔 1
01:01
Video unavailableShow in Telegram
اگر جنسیت سلبریتی ها عوض میشد چه شکلی می شدند؟🤓 هوتن شکیبا و بهرام رادان🤭 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
AQMXDtDeUniP0qvV6w0_Ev2cQVSXeTrnzBeyvzofJOHRI3fxZp12kvcRcQzDPvU.mp411.05 MB
😁 28 10👏 9🤣 2🥰 1🕊 1
00:49
Video unavailableShow in Telegram
عصر اولین روز زمستان بخیر وشادی ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
7.01 MB
19🥰 4🙏 3
00:41
Video unavailableShow in Telegram
ته تغاریا ستون خانوادن... بفرست براش تا بدونه چه قدر عزیزه ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
AQOlN1PUoIbB7SOSP7Ym8SQflNtFpFwNyQDV9rfzfb_I4DNGomDTddRjhZYi_cy.mp43.87 MB
32👍 8🥰 5
01:10
Video unavailableShow in Telegram
دوربین مخفی جالب ببينيم ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
11.70 MB
😁 26🤣 17 4🤔 2
01:26
Video unavailableShow in Telegram
اصالت مهمتره یا تربیت خانوادگی؟ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
5.31 MB
👍 38👏 9 8
00:10
Video unavailableShow in Telegram
دانه های زمستان را سر انداختم ... نــــود دانـــــه یک عشـق از زیر یک خوشی از رو تا گره بخورد  درهم و شالی بشود بر روی دوشت تا از سردی روزگار نرنجی زمستانتان  پُر از دلخوشی  ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
vjQMxNj7TK63TzEY.mp43.24 KB
29🙏 8
00:12
Video unavailableShow in Telegram
بچه زهله‌ش پاره شد.‌‌..پدر هم که طبق معمول ریلکس😐😂 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
AQNAoypNMMJ_aRgIK_5RV72jzzhjoF14G57ob2VJaIIc8obH0vSN_nBMO5fpfoRIfau.mp41.05 MB
😢 39🤔 9🤯 5😱 3 2😁 1
Photo unavailableShow in Telegram
‏یه آقایی امشب برای سالگرد پدرش، کل دانش‌آموزای مدرسه‌مونو برای شام به بهترین و لوکس‌ترین هتل شهر دعوت کرد. به مناسبت یلدا، موسیقی زنده و کلی برنامه شاد برای دانش‌آموزا برگزار شد. نه برای نمایش، نه برای اسم و رسم؛ می‌ گفت فقط می‌خوام دلِ بچه‌ها شاد بشه :) ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
54👏 36👍 2🤔 1
00:24
Video unavailableShow in Telegram
ویدیو وایرال شده از شوخی یه پسر با رفیقش بمناسبت شب یلدا ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
Hammasini ko'rsatish...
2.65 MB
😱 84🤯 19🤔 11😢 11👀 1
Repost from N/a
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
😍بلاخره پیداش کردم کانالی ک یه عالمه پُست های فان و خفن داره🎅 https://t.me/+3Rh9f7a3vYM0MzRk
Hammasini ko'rsatish...
🌼آهنگهای شاد زیر خاکی اما طلا🌼
🌼رقص کلیپ
🌼زنان ادبیات
🌼خبری پروکسی
🌼تاریخ دانستنی
🌼آشپزی ترفند
🌼متن عاشقانه
🌼طبی روانشناسی
🌼هواشناسی پروکسی
🌼انرژی مثبت
🌼فیلم موسیقی
🌼استوری پروفایل
🌼 طنز هنرمندان