uz
Feedback
رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

Kanalga Telegram’da o‘tish

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
7 937
Obunachilar
-324 soatlar
-357 kunlar
-16430 kunlar
Postlar arxiv
اولین آفر کتاب گیفت‌‌ چوبی‌مون هست با رنگ آبی و جزئیات جذابش💙
Hammasini ko'rsatish...
📚نام کتاب: دونه الماس ✍️نویسنده: زیبا سلیمانی 🔖تعداد صفحات: ۷۳۵ ❌قیمت پشت جلد: ۷۳۵.۰۰۰ تومان ✅قیمت با تخفیف ویژه: ۶۲۵.۰۰۰ تومان 👩‍💻آیدی ادمین جهت خرید ‌(⁠。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁠)⁠➜⁩ @yek_roman1
Hammasini ko'rsatish...
عیارسنج دونه الماس - یک رمان.PDF2.59 KB
Photo unavailableShow in Telegram
#پیش_فروش_بهاری_علی 🌸 📕 کتاب: #دونه_الماس 📝نویسنده: #زیبا_سلیمانی 📖 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه 💰قیمت: ۷۳۵/۰۰۰ تومان ✅ با تخفیف ۱۵٪ ویژه پیش‌فروش: ۶۲۵/۰۰۰ تومان ❌هزینه ارسال: ۲۵/۰۰۰ تومان 🛍به همراه گیفت ویژه 🏷به همراه بوکمارک 📋معرفی کتاب: یاسمن در آستانه‌ی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه می‌شود اما با قاطعیت خود را آماده‌ی این ازدواج معرفی می‌کند. گرچه شرایط آنطور که او فکر می‌کند پیش نمی‌رود و هر چه به روز جشن نزدیک‌تر می‌شود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت می‌رسد. او سعی می‌کند به گونه‌ی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد. (⁠。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁠)⁠➜⁩ @yek_roman1 (⁠。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁠)⁠➜⁩ @yek_roman2
Hammasini ko'rsatish...
#تجانس🪐 #پارت۴۱۰✨ #زیبا_سلیمانی صدای متعجب مهکام هم به گوش مهران رسید، اینبار نبض گوشه‌ی پلک مهکام در نظر نشست که ناشی از هیجانش بود: ـ واقعا"؟ ـ واقعا"! صدای خنده‌یشان ماشین را پر کرد و مهران یک شاخه مریم دیگر کنار گذاشت. صدای بوس بنیتا آمد و شعف کودکانه‌اش. دنیا برایش همین بود، لبخند عزیزانش و حالا چند خیابان آن‌طرف‌تر دو عزیزش آنقدر حالشان خراب بود که خواسته بودند همین یک روز را مال خودشان باشند و او قلبش طاقت این تنهایی را نداشت. خودش هم خوب می‌دانست قرار نبود جنین به این زودی‌ها به رحم مهکام انتقال پیدا کند اما چون دلوان در بهترین شرایط تخمک گذاری قرار داشت عمل پانکچر را انجام داده بودند و بعدش جنینشان در موسسه‌ی رویان فریز می‌شد تا به وقتش به رحم مهکام انتقال پیدا کند. ماشین را که مقابل آپارتمان دلوان و علی متوقف کرد نفس عمیقی کشید شاخه گل‌هایش را به دست گرفت و از ماشین پیاده شد. عطر مریم شامه‌اش را دیوانه می‌کرد و حس می‌کرد جایی میان موهای خواهرش نفس می‌کشد. همان خواهری که یک وقت‌های که خیلی دور نبود قلندوشش می‌کرد و لذت شنیدن صدای خنده‌اش را از خودش دریغ نمی‌کرد. زنگ در را که فشرد در با مکث کوتاهی باز شد. وقتی مقابل درب واحدشان ایستاد دلش را گره زد به خدای لیا که مبادا این دو را ناامید از درگاه پر مهرش براند که یقن داشت خواست او ارجح بر تمام خواسته‌های دنیا است. وقتی نگاهش در چشمان پر از اندوه علی نشست اخم روی صورتش را پر کرد و زیر لبی و آرام تشر زد: ـ جمع کن خودت رو.. دست علی میان موهایش راه گرفت و نفسش را با صدا بیرون داد. مهران دسته گل‌ها را توی دستش جابه جا کرد. سر چرخاند به دنبال دلوان که علی به اتاق اشاره کرد و گفت: ـ تازه خوابش برده.
Hammasini ko'rsatish...
#تجانس🪐 #پارت۴۰۹✨ #زیبا_سلیمانی بنیتا اینها را دلخوارنه گفته بود که اینبار صدای مهکام آرام‌تر در گوش مهران نشست: ـ باشه خودت بگو مامانم. من که چیزی نگفتم. مهران آرام و مهربان از بنیتا پرسید: ـ چی می‌خوای نفس بابا؟ ـ بابا؟ ـ جانِ بابا! ـ به عمه زنگ زدم گفت سرما خورده نمی‌آد بریم اردو اینبار خودم تنهایی برم؟ و انگار حلقه‌ی دور گردن مهران کشیده شد و راه نفسش را بست. خوب می‌دانست وسط چه ماموریت سختی است همین نگرانش می‌کرد. یکبار دوست و همکارش امیرکیارضایی همین اشتباه را وسط ماموریت کرده بود و پسرش آراد تقاص اشتباه او را پس داده بود. حالا او دوست نداشت تاریخ دوباره تکرار شود و اینبار او اشتباه امیرکیا را انجام دهد. به سرعت آنچه از ذهنش گذشت را حلاجی کرد و پرسید: ـ کِیه اردوتون بابا؟ بنیتا انگار دنیا در دستش باشد که سرخوشانه جیغ کشید و رو به مهکام گفت: ـ آخ جون، نگفتم بابایی می‌ذاره برم؟! ـ بابا فقط یه سوال پرسید قشنگم! شمرده شمرده جواب مادرش را می‌داد دختری که بند جانش بود: ـ من می‌دونم مامان، بابا می‌ذاره. ـ نفسم نگفتی کیه بابا؟ ـ آخر هفته. و از ذهنش گذشت آخر هفته، شده نفس به نفس با بنتیا همراه باشد اگرچه قرار نبود او بفهمد که کسی مراقبش هست اما حسرت‌های کوچک را در دل دخترکش نگذارد. ـ باشه بابا برو، خودم فردا می‌آم دم مهد برات رضایت نامه‌هم می‌نویسم! ـ یعنی واقعنی تنهایی برم؟! می‌توانست چشمان گرد بنیتا را تصور کند. پدرانه خندید به رویاهای کوچک دخترش: ـ آره بابایی
Hammasini ko'rsatish...
امروز بریم واسه معرفی یک کتاب فروشی دیگه با آفرهای جذابش برای سفارش دونه🥰🥰
Hammasini ko'rsatish...
00:35
Video unavailableShow in Telegram
گیفت های چاپ شده‌ی نازمون😍😍
Hammasini ko'rsatish...
14.45 MB
Photo unavailableShow in Telegram
پلنر اختصاصی رمان دونه الماس 🤩 فقط اون الماس نازی که اون گوشه قرار داره 🥹❤️
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
یکی از زیباترین بوکمارک‌های عینک‌کاغذی ❤️‍🔥 چشم‌نواز و دلبر 🥹 تا کتاب رو با دقت نخونید متوجه المان‌های مخفی‌اش نمی‌شید 😉 مثل همیشه موقع خوندن کتاب بارها به بوکمارک نگاه خواهید کرد 😍
Hammasini ko'rsatish...
00:59
Video unavailableShow in Telegram
تیزر #دونه_الماس این ویدیو پر از المان‌ها و نشانه های قصه است که هوشمندانه انتخاب شدن🥰🥰🥰 ببینید پیج خوب عینک کاغذی چه آفرهای جذابی برای دونه الماس گذاشته؟ پلنرهاشون که دل خودمم آب کرده برای سفارش دونه حتما به این آیدی مراجعه کنید👇👇 @bookstore_eynakaghazi
Hammasini ko'rsatish...
23.10 MB
Photo unavailableShow in Telegram
💖 پیش فروش جدید از نشر علی 💖 📕 کتاب: #دونه_الماس 📝 نویسنده: #زیبا_سلیمانی 📝 تعداد صفحات: ۷۳۵ صفحه 💵قیمت اصلی : ۷۳۵/۰۰۰ تومان ✅ فروش ما : ۶۲۵/۰۰۰ تومان 🛒 ارسال : ۳۰ تومان 🛍 امضای نویسنده، بوکمارک اختصاصی، گیفت ویژه ‌🔖 معرفی کتاب :‌ یاسمن در آستانه‌ی ازدواجش با مخالفت پسرعمویش مواجه می‌شود اما با قاطعیت خود را آماده‌ی این ازدواج معرفی می‌کند. گرچه شرایط آنطور که او فکر می‌کند پیش نمی‌رود و هر چه به روز جشن نزدیک‌تر می‌شود، تردیدهای در دلش برای درست و غلط تصمیمش زیاد شده ودرست در واپسین لحظات به قطعیت می‌رسد. او سعی می‌کند به گونه‌ی که کسی متوجه نشود از مسیری که پا در آن گذاشته عقب گرد کند، اما همه چیزی با طرد شدن او از خانواده به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد. 🧑‍💻 از این جا سفارش بده  : 💌 @bookstore_eynakaghazi 💌
Hammasini ko'rsatish...
#تجانس🪐 #پارت۴۰۸✨ #زیبا_سلیمانی اولین دور برگردان را که دور زد زنگ موبایلش به صدا در آمد تصویر روی گوشی دلش را آنقدر هوایی کرد که بی‌هوا یک شاخه گل مریم را کنار گذاشت و تماس را برقرار کرد. صدای شیرین بنیتا فضای ماشین را پر کرد. ـ جون بابایی!؟ ـ الو سلام بابایی.. ـ قربونت بشه بابایی، سلام به روی ماهت دخترم. بنیتا ریز خندید و دلبری کرد: ـ ببموسمت بابا؟ ـ آخ آخ مامی کنارته؟ صدای ریز ریز خندیدن پاره‌ی تنش توی گوشش اوج گرفت: ـ اهوم.. اهوم گفتن شیرینش دلش را مالش داد. با صدا خندید و گفت: ـ دلش آب می‌شه که.. و باز بنیتا خندید و او دلش بیشتر و بیشتر برای در آغوش کشیدنش ضعف رفت. عادتش بود هر بار که کنار مهکام بود و به او زنگ می‌زد، طوری از پدرش دلبری می‌کرد که مهکام قند در دلش آب می‌شد با یاد آوری پدرانه‌های که از او دریغ شده اما تمام کمال سهم دخترش شده بود. ـ خب پس بذار اول مامی رو ببوسم. صدای پرخنده‌ی مهکام فضا را پر کرد: ـ آخ که من قربون دخترم بشم که قشنگ بلده چطوری کارش رو جلو ببره. همین جمله گرا را دست مهران داد تا بداند بنیتا باز خواسته‌ی نامتعارفی دارد که دست به دامن دلبری زده. ـ مامان نگو که ...خودم قرار بود بگم..
Hammasini ko'rsatish...
#تجانس🪐 #پارت۴۰۷✨ #زیبا_سلیمانی ـ دانشجوی کجا بوده؟ ـ پاریس.. همان لحظه جرقه‌ی در ذهن مهران خورد و با حیرت پرسید: ـ این دختره هم فرانسه درس نخونده بود؟ راستین سرش را تکان داد و همانطور که فیلم‌ها را توی فلش می‌ریخت، لب زد: ـ منم به همین شک کردم این و نسترن جفتشون توی فرانسه درس خوندن. رفتم پیش رو گرفتم اما یکی توی پاریس درس خونده اون یکی تو مارسی.. یه ربطی بینشون باید باشه. ـ حتما" یه رابطی چیزی بینشون بوده احتمالش کمه اتفاقی یه کشور درس خونده باشن. بگرد رابط بینشون رو پیدا کن. ـ استاد این کارا علی که اونم نیست. دلیل نبودن علی را مهران می‌دانست اما راستین نه. همانطور که به کت بهاره‌اش چنگ می‌زد گفت: ـ اونم می‌آد. راستین شانه‌ی بالا انداخت و فلش را از سیستم جدا کرد و همانطور که به سمت مهران می‌گرفت گفت: ـ خدمت شما. ـ خیالم جمع باشه ازت؟ راستین چشمک زد و تای ابروی بالا داد: ـ جمع نباشه چی می‌شه؟ مهران لبش انحنای کمی گرفت: ـ به روش خودم جمع‌اش می‌کنم. ـ راه و روش‌ت منو کشته.. مهران اینبار خندید و گفت: ـ فعلا"! از در اتاق که بیرون می‌رفت راستین با صدای بلندی گفت: ـ یه شب غذا نفرست بذار دست پخت زنمون رو بخوریم. لب مهران به خنده باز شد و همان دم از ذهنش گذشت دلوان در چه شرایطی‌است؟ چیزی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد و راه نفسش را می‌برید. خواهرش روز سختی را پشت سر گذاشته بود و این را بهتر از هر زمانی درک می‌کرد. جلوی اولین گل فروشی ترمز کرد و یک بغل مریم خرید برای خواهری که عطر مریم را بیشتر از هر گلی دوست داش
Hammasini ko'rsatish...
عیارسنج رمان(دونه الماس)📚📚 اثری از زیبا سلیمانی برای تهیه اثر به ایدی زیر مراجعه بفرمایید @arinabookshop آدرس تلگرام ناشر @alipub #دونه_الماس #زیبا_سلیمانی
Hammasini ko'rsatish...
doneha~1.PDF2.59 KB
ببینید آخه کدوم بچه‌ام اومده روی گیشه؟ قلبم از الان برای لمسش می‌تپه🥰🥺🥰
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
آغاز پیـــش فـــروش کتاب👇 📚 دونه الماس ✍🏻 نویسنده:زیبا سلیمانی 📖 تعداد صفحات:735 صفحه 💰 قیمت: 735000 تومان ✅ قیمت ویژه رونمایی با 15% تخفیف  625000تومان 📮برای خرید به آیدی زیر مراجعه کنید. @arinabookshop 📦 ارسال پستـــی 30000تومان ❌ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✅ لطفا به محض واریز مبلغ، مشخصاتتون شامل آدرس کامل: استان، شهر، نام و نام خانوادگی، شماره تماس و نام کتاب رو "در یـــک پیـــام" به همراه فیش واریز ( عکس رسید واریز ) ارسال کنید. #دونه_الماس #زیبا_سلیمانی #پیش_فروش
Hammasini ko'rsatish...
رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست. نحوه‌ی عضویت کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان به شماره حساب ❌ 6037698117930102❌ واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی @zibasoleymani539 ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻
Hammasini ko'rsatish...
#تجانس🪐 #پارت۴۰۶✨ #زیبا_سلیمانی ـ باران به آوا زنگ زده گفته که گیر کردن...فیلم خیابون مجاور رو که یه سر کوچه بهش وصل بوده رو ببینی می‌فهمی که اون ور رو پلمپ کردن یعنی هر کی تو این دوتا کوچه بوده راه فرار نداشته. گازانبری حمله کردن مردمم قفل شدن توی کوچه‌ها ـ نامه سردار برسه دستم تک به تک بچه‌های ایزدی رو خودم بازجویی می‌کنم.. ـ اونا نم پس نمی‌دن! مهران پک آخرش را به سیگارش زد و ته مانده سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و گفت: ـ آنقدر این فیلم رو بالا و پایین کن که یه چیزی دستت رو بگیره. ـ چشم! این را گفت و از روی صندلی بلند شد و گفت: ـ فیلم رو بریز توی فلش برام ببرم، شب توی خونه خودمم ببینم. هرچی هم از باران فیلم دارید بفرستید برام. راستین سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و مهران لب زد: ـ منفرد برگشته تهران؟ ـ آره برگشته، چپش هم ظاهرا" پره که راحت می‌ره و می‌آد. ـ از فرشید چه خبر؟ راستین تکیه‌اش را به عقب داد و او هم آخرین پک را به سیگارش زد و همانطور که دودش را بیرون می‌فرستاد گفت: ـ ستوان محبیان رفته ته توش رو در آورده یه پدر و مادر کارمند داشته که بازنشسته‌ی آموزش پرورشن. چندسال شمال زندگی کرده یه چند وقت هم رفتن کرمان، بعدش اومدن تهران و همینجا موندگار شدن. دیگه هیچی ازش در دسترس نیست. سابقه‌ی تحصیلی‌اش هم پاکه. برای دانشگاهش هم ظاهرا" ایران درس نخونده.
Hammasini ko'rsatish...
#تجانس🪐 #پارت۴۰۵✨ #زیبا_سلیمانی راستین کلافه دستی توی موهایش فرو برد و گفت: ـ نصف بیشترشون الان نیستن دیگه توی اون کوچه... مهران نفسش را یکباره بیرون فرستاد و سیگاری آتش زد: ـ از بین همونایی که هستن شاید یه سرنخی دستمون رو بگیره.من هنوز هم دارم می‌گم اون صدای تیر ممکن بوده صحنه سازی باشه... روش تمرکز کن. ـ تصاویر دوربین‌های اون سر کوچه چون مال بانک سر محله خیلی واضح نیست. هم فاصله زیاد بوده هم زاویه دوربین مطلوب نبوده. از بین دوربین‌های توی کوچه هم هیچ دوربینی مشرف به محل قتل نبوده که تصویری ضبط بشه. مهران پک عمیقی به سیگارش زد و به عادت سابق دودش را بلعید. ـ بین ساعت نه تا ده از اون سر کوچه کسی با پای پیاده بیرون نمی‌ره این مهمه. اینبار راستین سیگاری آتش زد و یک بار دیگر تصویر را پلی کرد و مهران صندلی مقابلش را عقب کشید و روی آن نشست. راستین فیلم را عقب کشید و تصویر میدان را نشان داد و گفت: ـ ببین اینجا شلوغ می‌شه اشک آور می‌زنن یه سری فرار می‌کنن. تصویر رو نداریم تا این کوچه که سه نفر می‌رن توی کوچه اما به سرعت یه نفر هراسون می‌آد بیرون. حالا بیا کوچه قبلی رو ببین دارن سطل زباله رو آتیش می‌زنن یه سری باتوم به دست به سمتشون حمله می‌کنن همزمان با ورود بچه‌ها به کوچه صدای شلیک می‌آد و درست همین موقع از کوچه پایین یه سری که فرار کرده بودن به سمت کوچه بالایی حرکت می‌کنن. راستین کف دستش را روی صورتش کشید و پر افسوس لب زد: ـ کلی شاهد اونجا بودن که شهادت دادن تنشِ داغ بوده. حتی یکی شهادت داده که صدای خِرخِر جون دادنش رو شنیده. حامدی گفت شخم زدن کوچه و اهالی کوچه رو هیچی توی صحنه‌ی جرم نبوده که به دردشون بخوره. ـ بگو حتی آشغال کوچه رو هم اگه جمع کرده بفرسته اینجا...به بچه‌های تشخیص هویت هم بگو بیان اینجا، فیلم رو به آوا هم نشون بده... از کجا معلوم اینی که می‌ره توی کوچه و از اون سمت کوچه بیرون نمی‌آد باران بوده باشه؟ اصلا" از کجا معلوم زن بوده باشه؟ اصلا از کجا معلوم باران توی یکی از خونه‌ها نبوده؟
Hammasini ko'rsatish...
00:09
Video unavailableShow in Telegram
ببینید کدوم دلبرم قراره نمایشگاه کتاب بیاد؟❤️‍🔥💎❤️‍🔥💎❤️‍🔥 هر چی از انتظار برای این قصه بگم کم گفتم🥺🥺🥺 دلی‌ترین اثری که نوشتم و شاید عاشقانه‌ترینشون تو راهه🥰🥰🥰
Hammasini ko'rsatish...
IMG_2303.MP48.19 KB