uz
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

Yopiq kanal

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
16 054
Obunachilar
-3324 soatlar
-1997 kunlar
-78430 kunlar
Postlar arxiv
Repost from N/a
_دخترتون تو مدرسه مست کرده جناب کیانی اخم های یزدان درهم فرو رفت باز آن وزه‌ی لوس چه غلطی کرده بود؟ سرباز جلویش احترام نظامی گذاشت که با دست اشاره کرد بیرون برود مدیر مدرسه با حرص ادامه داد _امروز صبح که دوساعت دیر اومده مدرسه، هرچیم که ازش میپرسیم حرف نمیزنه، روی میز دبیر استفراغ کرده دبیر اخراجش کرده از کلاس رگ گردن پهنش نبض زد امروز صبح سر موقع جلوی مدرسه‌ پیاده‌اش کرده بود پرونده‌ی در دستش را روی میز انداخت _زنمه. دارم میام مدرسه همینکه ماشین را نگه داشت موهای دخترک را چنگ زد و از ماشین بیرون کشیدش بی‌توجه به قدم های بی‌تعادل دخترک از پله ها بالا رفت دخترک از درد ناله کرد اما خندید بی‌حال بدنش به پله ها کوبیده میشد اما جان مقاومت نداشت _میخوا...ی خفه‌م کنی سرهنگ جونـ..م؟ فرزانه با دیدن وضعشان به صورتش زد _یا فاطمه‌‌ی زهرا.. چرا موهای طفل معصـ... _کسی بالا نمیاد نجوای خونسردش و بعد در را قفل کرد دخترک خنده‌اش اوج گرفت _میدو..نی چرا امروز دردم نیومد؟ عادت داشتم. تو بدتر از اونـ..ا زدیم یزدان تن ظریف دخترک را محکم داخل حمام هول داد که گیجگاهش به دیوار کوبیده شد تا به خودش بیاید یزدان دوش را باز کرد از یخی اب هینی کشید خواست تن‌ لرزانش را کنار بکشد که یزدان موهایش را از پشت کشید و سرش را به زور زیر دوش نگه داشت غرید _جرات داری تکون بخور تا خونت و همینجا بریزم نغمه هوشیار شده تقلا کرد صورتش را کنار بکشد که تنش دوباره محکم به دیوار کوبیده شد با لرز بغضش در گلو شکست _سرد..مـه یزدان آب را بست نغمه وقتی رگ برجسته‌ی گردن یزدان را دید یکدفعه سمت در هجوم برد که یزدان یقه‌اش را از پشت چنگ زد و دوباره تنش را محکم به دیوار کوبید _دردونه؟ کجا؟ نغمه با گریه دل زد _نفهمیدم چیـ..شد به خد..ا یزدان بدون نیم نگاهی به سمتش کمربند چرم اصلش را از دور کمرش باز کرد _کبودیای دخترم خوب شده؟ همین کافی بود تا دخترک با هق هق خودش را عقب بکشد _بزار توضـ یکدفعه تنش آتش گرفت جیغ بلندی کشید که یزدان کمربند را بالا برد و  محکم تر بر بدن ظریفش کوبید با گریه در خودش جمع شد یزدان برخلاف ضربه های سنگینش آرام پچ زد _نگفتم غلط اضافه نکن؟ ضربه‌ی بعدی و.. کمر دخترک از درد بالا پرید _نگفتم به این شرط از اون گوه دونی میارمت بیرون؟ بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد روی تن خیس دردش چند برابر بود یزدان اینبار غرید و سگک کمربند را با تمام زورش... _عروسک یزدان باز گوه اضافی خورد؟ دخترک که نیم خیز شده بود با جیغ پر دردی دوباره به کف حمام کوبیده شد _اشکال نداره، ادمش میکنیم باهم نغمه بی‌جان هق زد _اینبـ.ار دردش بیشتر از همیـ..شه‌س نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش جیغ هایش شده بود ناله دوران سرش چشمانش که.. بسته شد یزدان کمربند را گوشه‌ی حمام انداخت عصبی با یک حرکت فرم سیاه رنگ در تنش را از شانه هایش بالا کشید دخترک زیرلب هزیان وار نالید با صورت خیس عرق _در..د داره لبه‌ی وان نشست تنها کسی که میتوانست با 19 سال اختلاف سنی دل یک سرهنگِ دوم که کار هر روزش جان کشیدن از ارازل و قاتل بود را به درد آورد هربار تا حد مرگ عذابش میداد و دخترک.. بازهم به خودش پناه می‌اورد بدون اعتراض فرمش را گوشه‌ی حمام انداخت اما به یکباره نگاهش.. به مچ پای کبود دخترک خورد بدنش میلرزید شلوار مدرسه‌اش بالا رفته بود اخم هایش.. درهم رفت او بر روی مچ پایش نکوبیده بود! زانو زد پایش را در دست گرفت که نغمه ناله‌ی بی‌جانی کرد شلوارش را کامل بالا کشید سیاه شده بود جای انگشتانی.. انگار به زور نگهش داشته باشند مچ ظریف دست هایش را نگاه کرد آنها هم کبود بودند دیده بود در مدرسه از همه‌ی دانش آموزها ریزتر است نکند اذیتش کرده باشند؟ در بیهوشی هقی زد نگاهش به زیر دخترک خورد مایع زرد رنگ از ترس او....؟ یقه‌ی لباسش را پایین کشید که نغمه وحشت زده چشمانش نیمه باز شد خواست بی‌جان عقب برود که تشر زد _آروم تمام بدنش پر از کبودی بود اذیتش کرده بودند و او به جای آنکه.. موبایلش روشن شد خیره به لب های بی‌رنگ نغمه کنار گوشش گذاشت _جناب سرهنگ دوربینای کنار مدرسه رو چک کردیم نغمه نیم خیز شد به زور یزدان پچ زد _خب؟ _انگار چند تا از بچه های بزرگتر از خانوم توی کوچه‌ی کنار مدرسه به زور نگهش میدارن و یه چیز و به خوردش میدن. اما نوع نوشیدنیش معلوم نیست گیجگاهش.‌. نبض زد مشروب بود به زور مشروب به خورد دخترکش داده بودند یکدفعه دخترک عق زد با اخم سمتش کمر خم کرد که.. عق بعدی‌.. با دیدن خونی که از دهانش بیرون ریخت.. چند دقیقه پیش پایش را در شکم دخترک کوبیده بود! ادامه پارت👇 https://t.me/+vL6OjBWBjBM2MDU8
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0 https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0 https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0 https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0 این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- نباید خلخال ببندی به پات و بعد بیای جلوی چشم نامحرم پای دیگ نذری! مریم بق کرده پا بر زمین میکوبد. - خب تو خونه حوصلمون سر میره، پابند هم یادگار بابامه نمیتونم درش بیارم. زهره لب گزید و با نگاهی به دور و اطراف آرام میگوید: - فعلا برو تو مادر دخترا یه شلوار بلند برات میارن، عقیلم بیاد ببینه ساق پای سفیدتو انداختی بیرون خون به پا میکنه ها، چادرم که خداروشکر بد نیستی درست حسابی سر کنی میخوری زمین! مریم به سختی بغضش را قورت میدهد و با دو سمت خانه میرود. در این لحظه میخواست همه ی کسانی که مسبب ازدواج او و عقیل بودند را دار بزند! اون یک دختر کاملا آزاد بود و عقیل هم... خب عقیل هم! - چه خبره باز گرد و خاک کردی خانوم؟! ورود یکدفعه ای عقیل از جای پراندش. نگاهی به قد و قامت سیاه پوش و تنومند شوهرش میکند و لب میگزد. - هی..هیچی چیز خاصی نیست. برم پیش دیگ نذری ها مامانت نذاشت، گفت لباسم مناسب نیست! عقیل در اتاقشان را پشت سرش می‌بندد و کامل وارد می‌شود و همان اول نگاهی به ساق پای برهنه‌اش می‌کند. - یعنی اصلاً نرفتی؟! محکم‌تر لب می‌گزد و سر بالا می‌اندازد. جرئت آنکه بگوید تا حیاط رفته را نداشت! عقیل پایین پاهایش می‌نشیند و وقتی یک دفعه دست‌های سبزه و مردانه‌اش دور مچ سفیدش می‌پیچند، با سختی خود را کنترل می‌کند تا فرار نکند! این مرد را دوست داشت اما بیشتر از آن از او می‌ترسید! - من قربون حاج خانم عاقل و حرف گوش کنم بشم؟ هووم؟! عقیل جمله‌اش را پچ میزند و خم شده و ساق های برهنه‌اش را عمیق میبوسد. بوسه‌هایش تا روی خلخالش کشیده می‌شود و مریم حس می‌کند تبدیل به یک پارچه آتش شده! به سختی می‌نالد: خ..خدا نکنه! عقیل یک دست زیر زانو و دست دیگرش را دور کمر دختر می‌پیچد. همانطور که در آغوشش می‌گیرد سمت رختخواب گوشه اتاق می‌رود. - چرا خدا نکنه؟ بذار بکنه. عقیل قربون خاله ریزه‌اش نره پس به چه دردی می‌خوره؟! حرف‌هایش را زیر گوش دخترک پچ می‌زند و محکم بناگوشش را می‌بوسد. برخلاف تصور مریم، عقیل از تمام کارهایش خبر داشت. اهل خانه آمار لحظه به لحظه زن حرف گوش نکنش را به او می‌دادند! اما عقیل قصد تندی با گنجشک کوچکش را نداشت... می‌خواست کم کم او را اهلی کند! مریم همانطور که با حس‌های عجیبش می‌جنگد لرزان می‌گوید: - چیکار می‌کنی عقیل؟! می‌خواست اهلیش کند و قطعاً بهترین راه برای اهلی شدن دخترک سرتقش، چیزی جز یک بچه نبود! البته ابداً این را مستقیم به او نمی‌گفت، به خصوص که تازه اول ازدواجشان بود و دخترک مدام به دنبال فرار! - می‌خوام طوافت کنم زندگی عقیل! سپس روی تنش خیمه می‌زند و... https://t.me/+oZAqipkDuVwzYTk0 https://t.me/+oZAqipkDuVwzYTk0 ❌لینک عضویت فقط برای 200 نفر فعال است❌
Hammasini ko'rsatish...
رمان جدید و فول هیجانی خانم هاشمی و از دست ندید دوستان😍 پارت هاش خیلی هیجان انگیزه‌😭😍 مطمئن باشید خوشتون میاد😍😍😍
Hammasini ko'rsatish...
#خلاصه کرانه دختری مهربان، خودساخته و کاریست که به تنهایی زندگی می‌کند... زندگی کاری شلوغی دارد و در بین همین کارهای فراوان که همیشه بر سرش آوار است شاهد اتفاقی ترسناک می‌شود. موضوعی که زندگی و آینده‌اش را دچار دگرگونی می‌کند. یک اتفاق از جنس خون که نه خواب بلکه بیداری‌اش را هم با کابوسی دهشتناک گره می‌زند. تقلایش برای نجات جانش در دستان مردی‌ست که کابوس زندگی یک شهر است. مردی از جنس وحشت با چشمانی عجیب و نایاب... کرانه اسیر می‌شود و برای رهایی از چنگال آن مرد دست به کارهای خطرناکی می‌زند. https://t.me/+pgbk7EXlZrkyYzFk https://t.me/+pgbk7EXlZrkyYzFk آهـــ🌊ــوگار اثر مشترک مهری‌هاشمی و فاطمه لطفی
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید 👆
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. - خانوم یه دونه مرغ سوخاری می‌دید؟ الان شوهرم میاد حساب می‌کنه... زنِ فروشنده با اکراه به او خیره شد. سر و وضع بهم‌ریخته‌اش از کلاس مغازه‌شان می‌انداخت. - مرغ سوخاری نمی‌فروشیم خانوم. حنا با تعجب به بقیه مشتری‌ها نگاه کرد. مشخص بود که مرغ‌هایشان حرف ندارد. همه همین غذا را می‌خریدند... - ولی بقیه دارن می‌خرن! - به شما نمی‌فروشیم... بعید می‌دونم با این لباسات یه پنج تومنی ته جیبت باشه. تا آمد حرفی بزند، پهلویش محکم فشرده شد. حسام دست انداخته بود به تنش و بیخ گوشش غرید: - چی می‌خوای راه افتادی تو خیابون آبرو بر؟ از درد پهلو ناله‌ای کرد. مثلا حامله بود!! ولی حسام مگر رعایت حالی‌اش می‌شد؟ همین دیشب با کمربند به جانش افتاده بود... - مرغ... سوخاری می..خوام. حسام با تحقیر گفت: - تو خونه بابات جز نون خشک چیز دیگه‌ای خوردی که الان مرغ می‌خوای؟ - هوس کردم به خدا حسام! بوش میومد از ماشین پیاده شدم. به خدا بچه‌ی خودت می‌خواد! - مرده‌شور تو و بچه رو باهم بشوره. گمشو برو تو ماشین... هوس و بهونه کرده هرچی خونه‌ی آقاش نخورده بنویسه پای من...! حالش از هرچه غذا بود، بهم خورد. با چشمان پر اشک راه افتاد سمت ماشین گران‌قیمت حسام... طفلک تمام روزهای همسری این مرد نون را در خون زده و خورده بود. ولی کر که نبود! صدای خنده‌های شوهرش را با آن فروشنده‌ی از خدا بی خبر را به خوبی می‌شنید... - اون خانوم با شما بودن؟ - به تیپ و استایل من میاد با این گدا گشنه ها کاری داشته باشم خانوم؟ حرفایی می‌زنیدااا... شوهرش او را به چشم یک گدا می‌دید؟ - بله مشخصه... از آقای با وجناتی مثل شما بعیده با این گدا گودوله‌ها کاری داشته باشین. میخوره دکتر باشید... درست حدس زدم؟ حسام کارتش را از جیب پالتویش بیرون آورد. ذره‌ای اهمیت نمی‌داد که حنا از پشت گوش می‌کشد و جنینش در هوس یک تکه مرغ، دست و پا می‌زند. - درواقع رئیس کارخونه پارچه‌ام. ولی بدم نمیاد یه فروشنده‌ی زیبا و خوش اخلاق رو به یه فنجون قهوه دعوت کنم. شما چی؟ با آن خنده‌های دخترکش و چرب‌زبانی‌ای که حسام بلد بود، مگر زنی می‌توانست استقامت کند؟ دخترک پایش شل شد. پولدار بودن از سروریخت حسام می‌بارید. تنها پالتویش اندازه‌ی حقوق یک ماه او بود... خودش بیشتر نخ داد: - تا کجا بخواید قهوه رو برام سرو کنید!!! حسام بلند خندید و آدرس خانه‌ی مجردی‌اش را داد. خانه‌ای که حنا بعنوان همسر این مرد، از وجودش بیخبر بود.. دیگر نمی‌خواست بیشتر از این بشنود. راه افتاد سمت خیابان... - اون زنه رو بیشتر دوست داری؟ باشه حسام... نگاه نکرد که چراغ سبز شد. با چشم بسته راه افتاد وسط خیابان... - از این که من زنتم خجالت میکشی، حسام؟ باشه من به آرزوت می‌رسونمت. مرده‌شور من و بچه‌تو باهم می‌شوره... https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 #پارت_رمان👆
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#part77 - لخت شو بیا بغلم. امشبو باید پیش من بخوابی.. چاووش می گوید و می بیند دخترک از حرص چشمانش درشت شده که دستانش را تسلیم بالا می برد - ببین دخترخانوم این برف تا فردا قرار نیست بند بیاد... اتوبوس هم داغون شده کسی جز ما زنده نیست با این لباسای خیس، آتیش نهایت یکی دو ساعت روشنه بعدش از سرما میمیریم! تو که نمی خوای بمیری؟ دخترک حرصی می غرد: - ت...تا تورو نکشم نه! چانه اش از سرما می لرزد و دندان هایش صدا می دهد. از آن اتوبوس گنده و مسافرینش فقط این‌دو نفر سالم مانده بودند آلمایی که از همان بدو ورود به اتوبوس با این مردک مغرور دعوایش شده و حالا مجبور بود در آغوشش بخوابد - چیکار میکنی پس؟ لباساتو در بیار زودباش... آلما عاصی دست به پالتویش می گیرد دستانش یخ زده اند - کسی برای کمک نمیاد؟ مرد راحت تر از او لباس هایش را در می آورد از پس آن همه عضله مگر سرما داخل می رود - پلیس و حلال احمر تا بتونن پیداکنن ماشین و طول میکشه... تا فردا... آلما ناچار مانتوی خیسش را هم در می آورد‌ حالا فقط یک شلوارش مانده و یک‌لباس زیرش... - نمی‌میریم؟ چاووش‌دراز می کشید روی لباس هایشان و به او اشاره می زند - نمی‌ذارم بمیری کوچولو...بیا تا یخ نزدی.. با فشردن لب هایش در آغوش باز کرده ی‌ مرد دراز می کشد و می غرد - من کوچولو نیستم... حواستم به‌ کارات باشه من تکواندو بلدم... خنده ی توگلویی مرد مور مورش می‌کند از این مرد بدش می آید اما اگر این مرد نبود‌ میمرد او کمکش کرده‌و این آلونک را پیدا کرده بودند چاووش با حس سرما چشم باز میکند. دخترک در آغوشش می لرزد - دخترخانوم... هی چشماتو باز کن. چیشده؟ - س... سردمه...خیلی سرده... شب از نیمه گذشته و دمای هوا پایین تر رفته و آتش خاموش شده چاووش با فشردن دندان هایش روی هم بلند می‌شود - اینجوری نمیشه لجبازی نکن لباساتو کامل در میام... می‌خوام گرمت خب؟ می گوید و با در آوردن شلوار دخترک تنش را رویش می کشد مجبور است نباید بگذارد این دختر هم بمیرد... - چ... چیکار می‌کنی؟ لب های چاووش زیر گلوی دخترک رفته و پوست نرمش را می بوسد - مجبوریم... باید گرم بمونیم...خب؟ می گوید و با فشردن پایین تنه اش... ادامه‌ی پارت‌🤍👇🏻 https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ـ نالاحتی که مامانیم داله علوس می‌شه عمو؟ حامی با تعجب به او نگاه کرد. دخترک ریزه میزه ای کنارش ایستاده بود که دختر حریر بود و خودش اما خبر نداشت. گفت: - نخیر! و اخم کرد. نورا خندید و گفت: - پس چلا دالی سیگال می‌کشی؟ تازشم دیدم به که آقا سیبیلو گفتی ملتیکه‌ی ازگل زشت. ( مرتیکه ازگل زشت.) آقا سیبیلو خواستگار حریر بود؟! نورا گفت: - منم نالاحتم. خوشم نمیاد اون آقاعه باباییم بشه. بد اخلاقه ولی همش الکی میگه بوس میدی به من؟ من خوشم نمیاد بوسم تنه. حامی زیر لب گفت: - گه خورده. نورا با هبجان گفت: - میشه بزنی تو دماغش خونش بیاد بمیله؟ حامی اخم کرد و گفت: - ننتو چیکار کنم که دلش واسه اون نره خر رفته؟! عصبانی بود! دختر هفده ساله ای که از صمیم قلب دوستش داشت و یک شب با او خوابید. حالا خانمی شده بود که داشت حامی را کنار می‌زد تا با یک نفر دیگر ازدواج کند. نورا گفت: - مامانم اونو دوست نداله! تو رو دوست داله. حامی مبهوت ماند. نورا آهسته گفت: - به عمه ملیم گفت میخواد لج تو رو در بیاله که ادب بشی! حامی خیره شده بود ب نورا. نورا خندید و گفت: - من جیغ میزنم میگم آی ماااامان توام بدزدش که فلال کنیم. تا حامی خواست نظرش را بگوید نورا جیغ کشیدو حریر سراسیمه بیرون دوید! نقشه با موفقیت انجام شد! عروس را دزدیدند و داماد به خاطر مسهلی نیک که توی چایی اش ریخته بود توی توالت گیر افتاده بود... 😂❤️ پدر و دخترررر عالی هستن😂 https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0 https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0 https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ـ از صدای سکسای آقا میترسی قمری که گوشات و گرفتی؟ قمری به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجه‌ی زنهایی که به تختش می برد... ـ الان تموم میشه... نترس... جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند. ـ اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟ جلیل لیوان شربتی را که برای فاتح درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد. ـ " جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..." بیا قمری، دختره اومد بیرون ببر برای فاتح ، فقط تو خلقشو خوب می کنی. فاتح حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچه‌ای آواره یک روز بتواند بشود ارامش فاتح؟ ـ دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم. سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، فاتح مریض بود! ـ چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن. هیچ چیز خطرناکتر از فاتح ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند. کاش می شد براش کاری کرد... سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود... ـ تو فاتح و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری قمری؟ گونه های دخترک گل انداخت، فاتح بداخلاق را دوست داشت. ـ با من که بداخلاق نیست آقا جلیل... ـ " قمری؟!" بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای قمری عمارتش را خیلی داشت. ـ اومدم آقا فاتح... بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد. ـ کجایی؟ اب جوش برام میاری؟ ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد. ـ بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟ فقط قمری و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند. ـ بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن. دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید. ـ هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین... مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟ ـ کوتوله موندی قمری... دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های قمری خورده بود... ـ کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب... لرز به تن فاتح انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش... ـ از من نمی ترسی قمری؟ باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به قمری اش نظر داشته باشد. ـ راستش یوقتایی می‌ترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم. نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند... ـ قمری؟ دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت... ـ اخ قمری بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید... همان قسمت اول کافی بود که غیض کند. ـ بتمرگ سرجات خودم می بندم. او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...بدن مردانه اش به دخترک خورد... ـ آقا ... چی شده... این... دست دخترک به پایین‌تنه‌اش خورده بود... فاتح از جا پرید، او اخم کرد و قمری نگران نگاهش کرد... ـ گمشو بیرون قمری... دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت... ـ عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟... صورت در هم کشید، باز هم درد امان فاتح را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ... _جلیل... بیا قمری رو ببر تا کار دستش ندادم... https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید عسلا🍓
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. - شب اولشه، زیاد اذیتش نکن! پر از درد خندیدم. - ببین کی داره سفارش یکی یدونه عروسشو می‌کنه! حاج رسول معتمدی! از نو ذکر گفت و تسبیحش را چرخ داد. - استغفرالله. منو بیشتر از این خجالت‌زده نکن حسام! میگم شب اولی مراعات تازه عروستو بکن، بگو چشم. انقدری صدای دف و دایره می‌آمد که هرچه قیامت می‌کردم، بازهم به گوش احدی نمی‌رسید. زدم زیر کاسه و کوزه‌ی حنابندانشان. - ولم کن حاجی، برام زن بیوه گرفتی، اونوقت پرو پرو میای میگی شب اول مراعات کنم؟ دختره قبل من زیر رفیق جنابعالی غار شده. مراعات چیشو بکنم؟ او پشت سر هم استغفار می‌گفت و چاک دهان من بیشتر باز می‌شد. - البته اصلاح کنم. دختر نه، زن! زنِ شوهرمرده. حاج بابا هم صدا بالا برد: - خجالت بکش بی دین و ایمون! شوهرش تویی. - من نخوام شوهر این زنیکه باشم، باید کیو ببینم؟ آقا من زن نمی‌خوام! همان روی دیکتاتور و پدرانه‌اش را رو کرد. همانی که به زور سر سفره‌ی عقد نشاندم. - من میگم تو چی می‌خوای و چی نمی‌خوای. خودت خیلی پاکی؟ دختر هست تو این شهر که تا حالا ناخونک نزده باشی؟ از حالا به بعد این زنت... هر کاری داری با این بکن. از روی حرص لگد زدم به صندلی‌های تزیین شده. داد زدم: - بگو جمع کنن این ساز و دهلشونو. زن بیوه انقدر قر و فر داره؟ - ببینم تندی کردی و چشماش فردا اشکیه و ازت شکایت داره، وای به حالت حسام! در را پشت سرش محکم کوبید و وقت رفتن یک «کره خر» هم گفت. الان لکاته خانوم را با دل خوش به حجله‌ی نو داماد می‌فرستادند. منی که تا دیشب داف و پلنگ زیر تنم عرق می‌کرد، امشب باید هم‌بالین زن چادرپوشی می‌شدم که از سه کلمه، دوتایش را تُپوق می‌زد. بالاخره با آن صورت نقاب زده و تور سرخ آمد. - همچین قلاب ماهیگیریت گیر کرد که اصلا خودم ریختم، پشمام مونده. با وجود آن عقد کذایی هنوز سر به زیر بود. - من... من متوجه نمیشم. - خیلی خوبم متوجه میشی. الان خوشحالی کردنت تو پاچم؟ - اگه منو نمی‌خواین خب، خب الان میریم به حاجی میگیم. پوزخند زدم: - دیگه دیره. قبل عقد باید می‌گفتی. بذار روشنت کنم، از من برات شوهر در نمیاد! بالاخره سر بالا آورد. - میشم عزراییلت. بختک روی زندگیت. چنان مراعاتی بکنم، اون سرش ناپیدا... تا خواست حرف بزند، فریاد زدم: - بتمرگ روی تخت! یک قدم عقب رفت و من به اندازه‌ی ده قدم جلو. خون جلوی چشمانم را گرفته بود. الکل داشت کم کم اثر می‌کرد. کدام دامادی شب عروسی‌اش خودش را به مشروب می‌بست تا بلکه یادش برود و نفهمد که چه خاکی برسرش شده؟ من انقدر خوردم تا نفهمم. ولی همه چیز را فهمیدم. از پیچ و تاب خوردن های او در زیرم گرفته، تا ملافه‌ای که سرخ می‌زد. - تف به هرچی رز سرخه. زندگیمون پر شده از گلبرگ! مست و پاتیل با دست روی ملافه کشیدم ولی سرخی نرفت. - این چیه دیگه؟ خونه؟ https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0 #پارت_رمان👆
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#part77 - لخت شو بیا بغلم. امشبو باید پیش من بخوابی.. چاووش می گوید و می بیند دخترک از حرص چشمانش درشت شده که دستانش را تسلیم بالا می برد - ببین دخترخانوم این برف تا فردا قرار نیست بند بیاد... اتوبوس هم داغون شده کسی جز ما زنده نیست با این لباسای خیس، آتیش نهایت یکی دو ساعت روشنه بعدش از سرما میمیریم! تو که نمی خوای بمیری؟ دخترک حرصی می غرد: - ت...تا تورو نکشم نه! چانه اش از سرما می لرزد و دندان هایش صدا می دهد. از آن اتوبوس گنده و مسافرینش فقط این‌دو نفر سالم مانده بودند آلمایی که از همان بدو ورود به اتوبوس با این مردک مغرور دعوایش شده و حالا مجبور بود در آغوشش بخوابد - چیکار میکنی پس؟ لباساتو در بیار زودباش... آلما عاصی دست به پالتویش می گیرد دستانش یخ زده اند - کسی برای کمک نمیاد؟ مرد راحت تر از او لباس هایش را در می آورد از پس آن همه عضله مگر سرما داخل می رود - پلیس و حلال احمر تا بتونن پیداکنن ماشین و طول میکشه... تا فردا... آلما ناچار مانتوی خیسش را هم در می آورد‌ حالا فقط یک شلوارش مانده و یک‌لباس زیرش... - نمی‌میریم؟ چاووش‌دراز می کشید روی لباس هایشان و به او اشاره می زند - نمی‌ذارم بمیری کوچولو...بیا تا یخ نزدی.. با فشردن لب هایش در آغوش باز کرده ی‌ مرد دراز می کشد و می غرد - من کوچولو نیستم... حواستم به‌ کارات باشه من تکواندو بلدم... خنده ی توگلویی مرد مور مورش می‌کند از این مرد بدش می آید اما اگر این مرد نبود‌ میمرد او کمکش کرده‌و این آلونک را پیدا کرده بودند چاووش با حس سرما چشم باز میکند. دخترک در آغوشش می لرزد - دخترخانوم... هی چشماتو باز کن. چیشده؟ - س... سردمه...خیلی سرده... شب از نیمه گذشته و دمای هوا پایین تر رفته و آتش خاموش شده چاووش با فشردن دندان هایش روی هم بلند می‌شود - اینجوری نمیشه لجبازی نکن لباساتو کامل در میام... می‌خوام گرمت خب؟ می گوید و با در آوردن شلوار دخترک تنش را رویش می کشد مجبور است نباید بگذارد این دختر هم بمیرد... - چ... چیکار می‌کنی؟ لب های چاووش زیر گلوی دخترک رفته و پوست نرمش را می بوسد - مجبوریم... باید گرم بمونیم...خب؟ می گوید و با فشردن پایین تنه اش... ادامه‌ی پارت‌🤍👇🏻 https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ـ نالاحتی که مامانیم داله علوس می‌شه عمو؟ حامی با تعجب به او نگاه کرد. دخترک ریزه میزه ای کنارش ایستاده بود که دختر حریر بود و خودش اما خبر نداشت. گفت: - نخیر! و اخم کرد. نورا خندید و گفت: - پس چلا دالی سیگال می‌کشی؟ تازشم دیدم به که آقا سیبیلو گفتی ملتیکه‌ی ازگل زشت. ( مرتیکه ازگل زشت.) آقا سیبیلو خواستگار حریر بود؟! نورا گفت: - منم نالاحتم. خوشم نمیاد اون آقاعه باباییم بشه. بد اخلاقه ولی همش الکی میگه بوس میدی به من؟ من خوشم نمیاد بوسم تنه. حامی زیر لب گفت: - گه خورده. نورا با هبجان گفت: - میشه بزنی تو دماغش خونش بیاد بمیله؟ حامی اخم کرد و گفت: - ننتو چیکار کنم که دلش واسه اون نره خر رفته؟! عصبانی بود! دختر هفده ساله ای که از صمیم قلب دوستش داشت و یک شب با او خوابید. حالا خانمی شده بود که داشت حامی را کنار می‌زد تا با یک نفر دیگر ازدواج کند. نورا گفت: - مامانم اونو دوست نداله! تو رو دوست داله. حامی مبهوت ماند. نورا آهسته گفت: - به عمه ملیم گفت میخواد لج تو رو در بیاله که ادب بشی! حامی خیره شده بود ب نورا. نورا خندید و گفت: - من جیغ میزنم میگم آی ماااامان توام بدزدش که فلال کنیم. تا حامی خواست نظرش را بگوید نورا جیغ کشیدو حریر سراسیمه بیرون دوید! نقشه با موفقیت انجام شد! عروس را دزدیدند و داماد به خاطر مسهلی نیک که توی چایی اش ریخته بود توی توالت گیر افتاده بود... 😂❤️ پدر و دخترررر عالی هستن😂 https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0 https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0 https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ـ از صدای سکسای آقا میترسی قمری که گوشات و گرفتی؟ قمری به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجه‌ی زنهایی که به تختش می برد... ـ الان تموم میشه... نترس... جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند. ـ اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟ جلیل لیوان شربتی را که برای فاتح درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد. ـ " جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..." بیا قمری، دختره اومد بیرون ببر برای فاتح ، فقط تو خلقشو خوب می کنی. فاتح حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچه‌ای آواره یک روز بتواند بشود ارامش فاتح؟ ـ دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم. سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، فاتح مریض بود! ـ چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن. هیچ چیز خطرناکتر از فاتح ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند. کاش می شد براش کاری کرد... سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود... ـ تو فاتح و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری قمری؟ گونه های دخترک گل انداخت، فاتح بداخلاق را دوست داشت. ـ با من که بداخلاق نیست آقا جلیل... ـ " قمری؟!" بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای قمری عمارتش را خیلی داشت. ـ اومدم آقا فاتح... بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد. ـ کجایی؟ اب جوش برام میاری؟ ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد. ـ بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟ فقط قمری و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند. ـ بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن. دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید. ـ هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین... مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟ ـ کوتوله موندی قمری... دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های قمری خورده بود... ـ کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب... لرز به تن فاتح انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش... ـ از من نمی ترسی قمری؟ باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به قمری اش نظر داشته باشد. ـ راستش یوقتایی می‌ترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم. نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند... ـ قمری؟ دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت... ـ اخ قمری بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید... همان قسمت اول کافی بود که غیض کند. ـ بتمرگ سرجات خودم می بندم. او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...بدن مردانه اش به دخترک خورد... ـ آقا ... چی شده... این... دست دخترک به پایین‌تنه‌اش خورده بود... فاتح از جا پرید، او اخم کرد و قمری نگران نگاهش کرد... ـ گمشو بیرون قمری... دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت... ـ عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟... صورت در هم کشید، باز هم درد امان فاتح را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ... _جلیل... بیا قمری رو ببر تا کار دستش ندادم... https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید رسید😍😍
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدید
Hammasini ko'rsatish...