uz
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

Yopiq kanal

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
16 071
Obunachilar
-2824 soatlar
-1797 kunlar
-77630 kunlar
Postlar arxiv
Repost from N/a
-چرا نگفتی کوروش برگشته و واحد رو به روییت خونه گرفته ماهور؟!…اگه حاج بابات بفهمه شبونه اثاثاتو میکشه میبره مادر…نباید ازمون قایم میکردی… دستمال کاغذی رو به چشمام فشار میدم… هق میزنم… قلبم میسوخت… رو به روی خونه ی من خونه خریده بود تا دقم بده… _فایده نداره مامان…هر جا برم سایه به سایه باهام میاد… مامانم با توپ پر لب میزنه: _مگه شهر هرته؟!…بعد از پنج سال اومده چی میگه؟!…مزاحمت ایجاد کرد زنگ بزن پلیس…مگه این مملکت قانون نداره؟!… ثنا با دو سمتم میدوعه… محکم به آغوش می کشمش… دخترکم… _مامان حرفا میزنیا…زنگ بزنم بگم شوهرم اذیتم میکنه!!!اذیتشم اینه که شب به شب یه خروار خوراکی میگیره میده به ثنا میگه به مامانتم بده بخوره حتما!!! _وا…مونده ی خورد و خوراکشی مگه…اصلا واسه چی تا حالا صدات در نیومده…فردا خاور میگیرم کل اثاثتو بار میزنیم میبریم ببینم دیگه میخواد چیکار کنه… قلبم آتیش میگیره… _نمیتونم…چند ماه پیش خواستم برم…گفت از اینجا جُم بخورم ثنا رو ازم میگیره…شوخی نمیکنه مامان…واقعا بچه رو ازم میگیره… مامانم حرصش میگیره: _غلط میکنه با هف پشتش…بچه ای که پدری براش نکرده رو چجوری میخواد بگیره ازت؟!… _پدری کرده یا نه رو که نمیفهمه کسی …مهم خونه…سروموروگنده ام هست…خیلی راحت میتونه ازم بگیره پاره ی تنمو… مادرم مستأصل سر تکون میده… _اینجوری که نشد…الان چه وقت اومدن بود…رفتی خب میرفتی تا ابد…خیر پیش…پسر عصمت خانومم جواب میخواد ازت هر چه سریعتر…تو که نمیخوای برگردی به کوروش؟!…بگو طلاقتو بده حداقل جوونیت حروم نشه… تا جواب مادرمو بدم…صدای پر خشم کوروش توی خونه می پیچه… دستش پر از کیسه های خریده… _کی میخواد زن منو ،شوهر بده؟!… عصبی کیسه هارو روی اپن می کوبه و سمتمون میاد… ثنای وروجک در و برای پدرش باز کرده بود… مادرم سینه سپر کرده مقابلش می ایسته: _وقتی رفتی یادت نبود زن مثل دسته گلتو ول کردی و رفتی پی یللی تللیت…الان فیلت یاد هندستون کرده؟!… خیلی خودداری میکنه که احترام نگه داره: _مشکلات بین منو ماهور بین خودمونه فاطمه خانوم…بهتره که کسی دخالت نکنه…بعدش من دخترمو زیر دست مرد غریبه نمیدم…ماهور اگه بخواد میتونه بره ولی بدون ثنا… نقطه ضعفم رو شناخته بود… هنوزم بعد سالها منو نمیخواست و دخترشو میخواست فقط… عصبی از جام بلند میشم و زانوی غمی که بغل کردمو کنار میزنم… _تف به غیرتت بی شرف…تف به شرفت…من هنوز زنتم که حواله ام میدی به اینو اون… مثل ابر بهار اشک میریزم که ناگهان دستاش دور کمرم پیچیده میشه… _زنمی…همین امشب برمیگردی واحد رو به رویی…زن و شوهر که نباید از هم دور بمونن تا یه عده فرصت طلب…واسشون شوهر پیدا کنن… تنمو هل میده و دست ثنا رو میگیره… _من با دخترم تو اون واحد منتظرت میمونیم ماهور…ثنا رو اگه خواستی بیا…اگه نخواستی ام با مادرت برو… تا اعتراض کنم از خانه بیرون رفته و وارد خانه رو به رو میشن… کوروش درو محکم می بنده… میدونم که اگه نرم…ثنا رو تا ابد به من برنمیگردونه…. ماتم زده به مادرم زل میزنم: _چاره ای هست برای نرفتنم؟!… ادامه😭😭😭😭😭👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0 https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0 https://t.me/+g2gofxkcCTBmMGU0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-وقتی خر سوارها پالونشونو عوض میکنن و بنز سوار میشن، کاش بفهمن که کوچه ارث ننشون نیست که خرشونو وسطش ول کنن برن سر قبر ننشون. و پشت‌بند حرفش لگدی به ماشین زد. جلو رفت و با تعجب نگاهی به دخترک ریز نقش جلو ماشین انداخت. -ببخشید… دخترک طلبکار به عقب برگشت و دست به کمر زد. دیدن هیبت بزرگ و چهره پر جذبه مرد کمی ترس به جانش انداخت اما خودش را نباخت. -بله؟! چشمان کاوه ریز شد. این دختر ماهی بود؟! زن عقدی غیابی او! شانس آورده بود عکسش را دیده بود! و حالا باید اعتراف میکرد از عکس‌هایش زیباتر است. -من جای غریبی پارک نکردم. جلوی خونه خودم پارک کردم. ماهی پورخندی عصبی زد. -خونه خودت؟ کسخل گیراوردی؟! این خونه منه… اصلا گمشو تا زنگ‌به پلیس نزدم. صدای عمو‌یدی هر دو را از جا پراند. -کاوه‌خان ببخشید… کلیدای خونه رو‌آوردم. با دیدن ماهی متعجب گفت: -تو اینجایی عمو؟ من بیخود برای کاوه کلید اوردم پس. ماهی تازه متوجه شد فرد روبرویش کیست؟! چند بار پشت هم پلک زد تا باورش شود خواب نیست. با صدایی لرزان گفت: -کارای سند عمارت انجام شه این عقد صوری و غیابی باطل میشه… این اقا اینجا چی میخواد؟! من حاضر نشدم حتی عکسشو ببینم و فقط به خاطر وصیت چرت پرت اقاجون و وقف نشدن عمارت، قبول کردم ولی حالا خودشو اوردین؟! کاوه نیشخندی زد. بدش نمی آمد در مدت حضورش در شیراز حال این‌دختر را بگیرد. چسم و ابرویی به یدی آمد تا در باز کند. یدی سریع انجام داد و کاوه بی معطلی جلوتر از ان دو وارد خانه شد. ماهی پشت سرش دوید. -هوی یارو… کجا… اینجا طویله بابات نیست که یه اهنی… اوهونی… کاوه میانه حیاط وایساد و به سمت ماهی برگشت. به چهره سرخ شده ماهی نگاه کرد و رخت آویز را نشانه رفت. -سوتین شورتای سرخت رو از روی رخت اویز جمع کن زن. باید رخت چرکای منو بشوری… زندگی متاهلی شروع شد… 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 پر از کلکل های جذاب و طنز قوییی🙂‍↕️🔥 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 https://t.me/+WI0J5n0I-qk1YTI0 پارت واقعی رمان❌ کپی ممنوع❤️‍🔥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
"_تا قرارداد طلاق رو امضا نکنه حق نداره لب به آب و غذا بخوره... !!!" دخترک از درد نفسش بالا نمی‌آمد. ماه های آخرش بود حس میکرد بچه در پایین ترین نقطه قرار دارد و لحظات شروع زایمانش هست و با کلی عذاب پله های مارپیچ عمارت را بالا آمده بود تا به میراث التماس کند نگذارد اتفاقی برای فرزندشان بیوفتد... فرزندی که از خونِ خودش بود اما میراث ناجوانمردانه به او انگ حرامزادگی میزد !!! "_بس کن پسر... زنته ! حامله است ! یعنی چی که حق نداره لب به آب و دون بزنه؟! تو رحم نداری مرد حسابی؟ بچه‌اتو بارداره! بچه‌ی تو!" دل دخترک در بین آنهمه درد گرم می‌شود از حمایت پدر شوهرش... مردی که پدری را در حقش تمام کرده بود اما میراث... میراث با هر کلمه‌اش خنجر بر قلب دخترک پنهان شده پشت درِ اتاق میزد. "_کدوم زن؟ کدوم بچه؟ حرومزاده اس بابا... هم خودش هم اون توله سگ توی شکمش ! از من نیست پدر من... بچه از من نیست..." دخترک دستش را مقابلش دهانش می‌گیرد تا صدای هق هقش به گوش نامرد داخل اتاق نرسد. مردی که نامردی را در حق دخترک و بچه‌اش تمام کرده بود "_ببر صداتو پسر... نشنوم... این تهمت هارو از دهنت نشنوم... یکبار گفتی دومین بار نباشه!" "_چه تهمتی؟! زیر قاتل خواهرم انقدر خوابیده تا شکمش باد کرده... اومده دودمانمونو به باد برده تخم حرومشم میخواد وبال گردن من بکنه. بگو کارای عقدو آماده کنن... از این که زن نشد برای من... وقتی جلوی چشم خودش هووشو بردم حجله میفهمه خیانت به آبرو و اعتماد میراث یکتا یعنی چی !" دخترک دیگر طاقت نمی‌آورد. بغضش با صدا شکسته و با همان شکمی که نشان از بودنش در ماه های آخر میداد عقب عقب می‌رود تا به سرعت از آن جهنم بیرون برود "_صدای چی بود بابا؟! کژال؟!... کژال با توام وایسا دختر... تو رو به خدا وایسا" دخترک نمی‌فهمد. چشمانش تار بود و جلوی پایش را نمی‌دید و هولی که از صدای آن نامرد داشت نمی‌فهمد چه زهری در جانش میریزد که نتیجه‌اش چیزی جز فاجعه نیست. فاجعه‌ای که با شنیدن هوو آوردن میراث بر سرش آمد. با خیانت و نامردی عشقش... پایش پیچ خورده و قل خوران انتهای پله های مارپیچ می‌افتد... غرق در خونی که آلوده به جان فرزندش بود و... و میراث قاتل فرزندش شده بود ! "_میراث خان... خان مژدگونی بدین! جواب آزمایش اومد... بچه 99.9 درصد با شما همخونی داره... وارث تو راه داریم خان" https://t.me/+qt8sN675WoFmYzdk https://t.me/+qt8sN675WoFmYzdk "5 سال بعد" _ماهان؟! فنج مامان؟ بیا ناهار مامانم! دخترک پله ها را پایین می‌رود. پسرکش عاشق فوتبال بود و محال بود تا خود شب خانه بیاید. قُلی که آن روز بعد از افتادنش از پله ها به طرزی معجزه آسا زنده ماند. بچه‌ای که پدرش او را نیز مانند قل اول فک کرد از دست رفته است. _عمو هر وقت با هم بازی کلدیم باید تو یه تیم باچیم. تو خیلی خوب بازی میکنی عمو... با پسل خودتم بازی میتونی عمو؟! _من بچه ندارم گل پسر... دخترک جلوی در تمام تنش خشک میشود از صدای آشنایی که می‌شود. _چلا؟ ازدباج نکلدی؟ جانش بالا می‌آید وقتی صدای آن نامرد را دوباره می‌شنود و می‌بیند چگونه جلوی پسرش زانو زده و دست محبت بر سرش می‌کشد. _سالها پیش قرار بود بابا بشم ولی به خاطر اشتباه خودم ، هر دو بچه امو از دست دادم... اگه زنده مونده بودن الان هم سن و سال تو بودن... حالا تو بگو ببینم اسمت چیه شازده؟ مرد می‌پرسد و ماهان پر حرفی هایش شیرینش به کار می‌افتد. _من ماهان یکتام عمو... اسم بابامم میراثه ...بابامم اصلا هم دوس ندالم. اون خیلی مامان کژالمو اذیت کلده. مامانم همش گلیه میکنه. عمو تو خیلی بزرگ و قوی... بابای منو نمیشناسی؟ بهش بگو من اصلا دوسش ندارم مامانم همش به خاطر اون گلیه میکنه عمو" مرد مبهوت سرس را بالا می‌آورد و چشمانش خیره به دخترکی می‌ماند که بعد از افتادنش از پله ها ، یک شب بی خبر ترکش کرده بود و ناباور لب می زند: _کژال... https://t.me/+qt8sN675WoFmYzdk https://t.me/+qt8sN675WoFmYzdk https://t.me/+qt8sN675WoFmYzdk #پارت‌واقعی‌رمان /کپی ممنوع
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
ـ فاتح! بیام امشب پیشت بخوابم؟ به دخترک که پتویش را بغل زده بود با اخم نگاه کرد، به قد و بالایی که هرروز خانمانه تر می شد. ـ دیگه بچه نیستی قمری! مدتی می شد که دیگر به چشم مرد ان دخترک اواره‌ی کوچک نبود، اما انگار پرنده‌ی قفسی اش هنوز نمی فهمید و حق داشت. ـ نباشم، چجور اون زنا میان تو تختت می خوابن؟ ... بذار بخوابم. منتظر اجازه‌ی فاتح خان نشد، دخترک بی خبر از همه جا مثل تمام سالهای قبل ارام کنار دست او خزید. ـ من گفتم بیای؟ هر چند در روز نمی توانست یک ساعت هم از او بی خبر باشد، اما شب فرق داشت...از مدتی پیش... ـ نگو، خودم اومدم... بگو امشب کسی نیاد، تو رو خدا...من خواب خیلی بدی دیدم. خواست اینبار با عصبانیت بیرونش کند اما دست ظریف او دور کمرش پیچید، صدای دخترک پر بغض شد. ـ خواب دیدم مردی، یکی از اون زنا وقت اون کارا با چاقو زدت تو مردی. اون کارها! منظورش سکس بود، چیزی که در  دنیای دخترانه‌ی او حتی فهمیدن در موردش ممنوع بود. ـ اون کارا؟ ... مگه نگفتم شبا تو اتاقت بمون؟ اما جای حساب بردن بیشتر به فاتح چسبید، همیشه می ترسید یکی از آن صدا ها و التماسها روزی به فاتحش آسیب بزنند. ـ بگو دیگه نیارنشون... تن دخترک که به تنش چسبید نفسش را حبس کرد، چیزهایی بود که نمی خواست او هرگز بفهمد. ـ پاشو برو اتاقت... ضربان قلبش بالا رفت، ان هم برای قمری خودش، برای دخترکی که بزرگ شدنش را لحظه به لحظه دیده بود. ـ نمیخو... حرفش تمام نشده در اتاق فاتح زده شد، گفته بود خدایار از فاحشه خانه‌ی رقیه دختر جدیدی بیاورد... ـ بیا تو. باید قمری را می فرستاد برود، او ساده تر از چیزی بود که بفهمد چگونه مدتی ست حال فاتح را خراب می کند. ـ نیا تو... دخترک آرامو مظلومی که تا لحظه ای پیش ارام او را بغل کرده بود با عصبانیت از کنارش بلند شد. ـ گفتم بگو نیان... از جایش بلند شد، دو دختر پوشیده در حجاب حریر پشت سر خدایار دیده می شدند. صدای فریاد قمری حتی خدایار را هم شوکه کرد. ـ گمشو بیرون...گمشو دیگه نبینمت نمک نشناس... دخترک به یکباره ساکت شد، قمری همیشه آرامش پنجه کشیده و حالا فقط نگاهش کرد. ـ خودت گفتی... من قمری توام... اگه بیرونم کنی دیگه من و نمی بینی... فاتح عصبانی بود، هرگز کسی جرات نکرده بود برایش تکلیف مشخص کند و حالا... ـ گمشو قمری تا خودم نکشتمت... دخترک بی هیچ حرفی رفته بود، از کنار خدایار رد شد، به اتاقش رفت، می دانست امشب آن دخترها زنده بیرون نمی امدند... ـ به دل نگیر قمری! اون عادت نداره حرف رو حرفش بیاد. به خدایار نگاه کرد، تمام این سالها او مثل پدرش بود. ـ میخوام بخوابم. فاتح که همیشه هوایش را داشت، حالا قلبش را شکسته بود... ........... پک محکمی به سیگار زد، باز هم ارضا نشده بود و دخترها نیمه جان بودند... وضع بدتر هم بود، قمری مثل همیشه نیامده بود که آرامش کند... زیادی به او رو داده بود. ـ دخترا رو بردن، قمری خوابه...بیدارش... دود سیگار را بیرون داد. وجودش برای دیدن او له له می زد اما... ـ نمی خواد... یه مدت این زنا رو نیار... کلافه لباس پوشید و به رختخواب رفت...  صبح هنوز آفتاب نزده بود که سر و صدا بلند شد... ـ قمری کجاست؟... بچه ها دنبالش بگردید... با این جملات و صدای خدایار از خواب پرید، قمری رفته بود؟ از جا بلند شد و دوید بیرون، تمام خانه از ادمهایش پر بود... حتی بیرون عمارت... داشت خواب می دید؟ ـ خدایار خان! ... یه جنازه تو چاه اب باغ هست... بدویید... لال شد، زبانش بند آمد... یعنی قمری اش بود؟...دوید ...پیش از همه... https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0 https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0 https://t.me/+LFU1e4aOV1k4MGE0
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
من عطیه‌م، یه دختر جنوبی که بهم حلو(دختر زیبا/شیرین) می‌گفتن! دختری زیبا اما نگون‌بخت! دختری که مجبور شد رحمش و به یک خانم دکتر اجاره بده... زنی که بعد چند وقت گم و گور شد و من موندم و یه شکم حامله و یه آدرس از پدر بچه!😔💔 چون بی‌پول بودم و نمی‌خواستم کسی هم بفهمه حامله‌ام، رفتم پیش اون مرد! دکتر علا، یکی از حاذق ترین و پرنفوذ ترین دکترای ایران🔥 مردی که همه گفتن عیاش و خوشگذرانه و گردنم نمی‌گیره و وقتی رفتم دیدنش، فهمیدم حتی زن نداره! من از مردی حامله بودم که باورم نداشت و مجبور شدم تا زمان زایمان خونه‌ش بمونم و...🥹❌ https://t.me/+Y_CRa8HcBTA2YWJk https://t.me/+Y_CRa8HcBTA2YWJk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
من مهرنازم چون دختر یک نظامی معروف تو شهرمون بودم نمی‌توانستم اونجوری که خودم می‌خوام لباس بپوشمو بگردم ! خواستگارهام هم همشون شبیه بابام مذهبی بودند .... وقتی به خاطر دانشگاه از خانواده دور شدم تازه تونستم اونجوری که می خوام باشم! لباس باز می‌پوشیدم و موهام باز بود و شالم همیشه روی گردنم افتاده بود اگر کسی منو می دید، باورش نمی‌شد که من دختر جناب سرهنگ باشم! کار نیمه وقتی هم در همان شهر پیدا کردم و منشی یک شرکت بزرگی بودم رئیسم هم از آن آدم‌های مذهبی کله گنده بود وقتی برای تعطیلات به خونه برگشته بودم پای خواستگار سمجم که من هرگز ندیده بودمش به خونمون کشیده شد! اون شب وقتی مهمان‌ها وارد خونه شدند با دیدن رئیس شرکتم به عنوان داماد بالای مجلس نشسته بود شوکه شدم باورم نمی‌شد خواستگاری که سال‌ها منتظر جواب مثبت من بود همان رئیس مذهبی و کله گنده شرکتی بود که توش کار می‌کردم! https://t.me/+KmAsDLg5nooxNzVk https://t.me/+KmAsDLg5nooxNzVk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
اسمش آهو بود دختری که برای فرار از تنهایی به خودم رو اورده بود... براش شرط گذاشتم که اگر می‌خواد خونه ام بمونه باید #محــــــرمم بشه اونم با شرط اینکه اتفاقی بینمون نیوفته قبول کرد! برام اهمیتی نداشت... من یه دکتر جذاب، موفق و پولدار بودم که هروقت اراده می کردم و دست رو هر دختری می ذاشتم بهم نــــه نمی گفت...! هردختری؛ جــــــز آهو! وقتی معصومیت و لوندی های ذاتی اش رو تو خونه دیدم نتونستم دیگه خوددار باشم، نشد که دلم برای دختری که ده سال از من کوچکتر بود و بهم پناه آورده بودم نلرزه، نشد که عاشق سادگی و بوی غذاهای محشرش نشم..... دل به دریا زدم و ازش خواستم زنم بشه اما اون خیلی سرد تو چشم هام زل زد وگفت " نمیـــخوامــــت" به من گفت! به کسی که نصف بیمارستان های شهر مال من بود....! به من! به آهیل! اما من نتونستم ازش بگذرم! منم مثل خودش بی رحم شدم....اما برای داشتش! اون قدر که دیگه نخواستم سر پناهش و یه همخونه ساده باشم ویک شب در حالی که دستمو روی دهنش،گرفته بودم و اون اشکش روی انگشتام چکید من کارو تموم کردم.....! اما نمی دونستم این راه به دست آوردنش نیست.... این رو وقتی فهمیدم که یه شب وقتی برگشتم دیدم نیست و رفته....! و برگه بیبی چک مثبتش تنها یادگاری ای بود که برام گذاشته بود! https://t.me/+n1em9iI4oQtkZTdk https://t.me/+n1em9iI4oQtkZTdk ❤️ #براساس‌واقعیت در تخم چشمهایم زل زد وگفت" نمیخوامت" به من گفت! به کسی که نصف بیمارستان های شهر مال من بود....!دختری که برای فرار از تنهایی و بی پناهی به خودم رو اورده بود... به من! به آهیل! به پزشک اسمو رسم داری که عطش سوخته دخترک اروم اروم تو تنم شعله کشید.... اون قدر که دیگه سر پناهش نشدم ویک شب در طبقه بالای خونه خواهرم در حالی که دستمو روی دهنش،گرفته بودم و اون اشکش روی انگشتام چکید من کارو تموم کردم.....! https://t.me/+n1em9iI4oQtkZTdk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
⁠ - دیگه با فاصله ازم میخوابی؟بغلم نمیکنی؟ صدای گرفته و بغض دارش در سکوت اتاق می پیچد و مرد خوابیده کنار دستش اما هیچ واکنشی نشان نمیدهد کجا رفت آن همه عشق و علاقه؟ مگر نه اینکه هر دو برای هم جان میدادند؟ حالا به کجا رسیده بودند؟ لب برهم می فشارد و با چشمانی که حالا از اشک تار شده بود ادامه میدهد -ولی من یادمه که بهم میگفتی تا بغلت نکنم ، تا تنتو نفس نکشم تا صدای قلبتو زیر دستم حس نکنم نمیتونم بخوابم ، به همین زودی تاریخ انقضای عشقمون سر رسید هامون؟ - بسه کمند ، این شب آخری رو بذار بدون جنگ و جدل بگذرونیم ...بخواب ...بخواب که چیزی تا تموم شدن این شب و ما نمونده... درست میگفت .. چیزی تا صبح شدن این شب و به آخر رسیدن آنها نمانده بود تمام میشدند ، طلاق میگرفتند شیرین و فرهادی که روزی عشقشان زبان زد دوست و فامیل بود ... مرد کلافه ساعدش را به روی چشمانش میگذارد و دخترک است که بی طاقت از این سکوت شکل گرفته بینشان میپرسد - بعد از طلاقمون ... بازم ازدواج میکنی؟ - اگه مورد خوبی پیدا بشه که بتونم باهاش زندگی کنم و هر شب جنگ اعصاب نداشته باشم چرا که نه ... حتما . حرفش همچون چاقوی در سینه ضربان گرفته دخترک بود.. دلچرکین رو میگرداند ...پشت به مرد میچرخد و همچون جنینی در خود مچاله میشود ... در سکوت اشک میریزد و اما به یکباره این دست مرد است که از پشت به دور تنش می پیچد و محکم در آغوشش میکشد ... بناگوشش را میبوسد و با آن صدای خش گرفته مردانه اش زمزمه میکند - میخوام این شب آخری بغلت کنم ...چون این دستا عادت ندارن به نبودنت ...چون نباشی خواب به چشمام نمیاد ... نمیتونم نفس بکشم نفسم ... بغض دخترک می تکرد و صدای هق هقش تمام اتاق را برمیدارد مچ دست مرد را چنگ میزند و ملتمس می نالد - تو رو خدا هامون ...تو رو خدا بیا یه فرصت دیگه به زندگیمون بدیم ...میتونیم ..ما میتونیم درستش کنیم ... حلقه دستش را به دور تن دخترک محکم تر میکند -هیس...اصرار نکن به چیزی که خودتم خوب میدونی برگشتن بهش هیچ فایده ای نداره ..ما فکر میکردیم عشق و علاقه واسه زندگی کردنمون کافیه ولی نیست ...نمیشه ...بخواب ...بخواب که حسرت آخرین شب به دلمون نمونه ... حرفش یکی بود ... طلاق را چاره میدید و از آن برنمیگشت ... خوابیدند در آغوش هم و فردایش هر دو با چشمانی پر در دفتر خانه حاضر شدند طلاق گرفتند ... جدا شدند ... خداحافظی کردند و چمیدانستند سالها بعد دست سرنوشت باز هم آن ها را مقابل هم قرار میدهد ... اون هم وقتی که هامون در شرف ازدواج با زنی دیگر بود... https://t.me/+pzTp6rG25ptjNzA8 https://t.me/+pzTp6rG25ptjNzA8 https://t.me/+pzTp6rG25ptjNzA8 https://t.me/+pzTp6rG25ptjNzA8 https://t.me/+pzTp6rG25ptjNzA8
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد
Hammasini ko'rsatish...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.29 KB
Repost from N/a
_خانوم این سرلاکا خارجیه؟! از همین مدل ارزونترشو ندارید؟!… متصدی فروشگاه با تردید نگاهش میکند… به همکارش اشاره ای میکند که حواسش را جمع کند… _مواظب باش…سرلاک نپیچونه…آخه اینو چه به این سرلاکای گرون… میشنود…ولی به روی خودش نمی آورد… امروز هرطور که بود باید برای دخترش سرلاک تهیه میکرد… چند روزی بود که دل درد داشت و دکتر برایش فقط سرلاک این قیمتی پیشنهاد داده بود… نمیدانست از کجا ولی هرطور بود باید پول تهیه میکرد… خواست از فروشگاه بیرون برود و با پول برگردد ولی زن صندوق دار سد راهش میشود… _تشریف بیارید اینجا…باید کیفتونو بگردیم… چشمانش درشت میشود و نفسش تنگ… درست بود فقیر بود ولی دزد نه… _خانوم به خدا من هیچی برنداشتم… زن با اخم های درهم لب میزند: _الان مشخص میشه…بگید از حراست بیان کیفشونو بگردن…من نمیتونم مسئولیت اینجور آدما رو قبول کنم…تا دست کنم تو کیفش میگه یه میلیارد پول تو کیفم بوده این زنه بر داشته… بغضش میترکد…همه دورش را گرفته اند: _به خدا من حتی لمسشونم نکردم… مرد نگهبان بی حوصله لب میزند: _باز کن زیپ کیفتو… با گریه کیف را به دست مرد میدهد… کنکاشی در کیف میکند ولی چیزی پیدا نمیشود… زن متصدی هول زده وارد فروشگاه میشود… _آقا جهانشاه اومد…برید سرکارتون…بدویید.. درست میشنید؟! جهانشاه!!!!نکند این مردی که رعشه به تن کارکنان انداخته همان بامداد کذایی خودش است!!!همان بامدادی که لرز بر تن او می انداخت… قبل از فرار کارمندان جهانشاه وارد فروشگاه میشود… درست میدید …بامداد بود…بامداد جهانشاهی که مثل یک سگ کثیف از خانه اش بیرونش انداخت….حالا او بچه ی او را به بغل در به در پول سرلاک جور کردنش بود… سرلاکی که او حتی نمی توانست دانه ای از آن را بخرد ولی مطمئن بود کارتون کارتون در انباری این فروشگاه لعنتی احتکار شده بود… هنوز او را ندیده بود…باید میرفت… _چه خبره معرکه گرفتید؟ برید سر کارتون ببینم… زنه صندوق دار شروع به توضیح میکند: _این خانوم مشکوک به دزدی بود… رز را با دست نشان می‌دهد… بامداد با اخم دست زن را دنبال میکند و با قفل شدن چشمانش در چشمان رز…نگاهش رنگ بهت میگیرد… باورش نمیشد…دختری که یک سال تمام است به دنبالش میگردد حالا… دخترک کیفش را از دست نگهبان چنگ میزند و شروع به دویدن میکند… با تمام وجود میدود…ولی دخترکش مانع فرارش میشود که در آخر در اولین پیچ کوچه،اسیر چنگال هاووش میشود… بامدادی که حالا خیلی خشمگین است: _این تخم سگ کیه بغلت؟! هنوز هم خودخواه است و بد دهن… _به ….به توچه… فک دخترک را محکم چنگ می اندازد… _پررو شدی….میای خونه‌م واسم توضیح میدی… _من هیچ جا با تو نمیام…. دخترک را سمت دیگر خیابان هل می‌دهد: _میای عروسک….میای…. ادامه👇🖤 https://t.me/+3yHkVhWL2wkwMTA0 https://t.me/+3yHkVhWL2wkwMTA0 https://t.me/+3yHkVhWL2wkwMTA0 https://t.me/+3yHkVhWL2wkwMTA0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- اجازه می‌دی شکمت‌و برات ماساژ بدم دردت کم شه؟ چرا نمی‌شینی رو مبل؟ دخترک خجالت‌زده جلوی در ایستاده بود. می‌ترسید بنشیند مبل‌های آریامهر را کثیف کند! بدموقع پریود شده بود! نوار بهداشتی نداشت... - نه... الان دیگه داداشم باید بیاد. ببخشید تا دیروقت مجبور شدی بیدار بمونی به خاطر من. آریا نگاهش کرد. - هنوز دلت درد می‌کنه؟ دخترک با شرم چشم دزدید. کاش تمامش می‌کرد! در خانواده‌ای که بزرگ شده بود، حتی اجازه نداشت جلوی پدر و برادرش درمورد عادت ماهانه‌اش حرف بزند! حالا اما ایستاده بود وسط خانه‌ی دوست برادرش، داشت چکاب می‌شد! آن هم آریامهری که از زمان دبیرستانش یک طرفه عاشقش بود بی آن‌که پسرک بداند! با من و من گفت: - خ...خوب... خوب می‌شم. نگران نباش الان پارسا می‌آد. آیامهر کلافه وسط سالن ایستاده بود. بلاتکیف دستی به گردنش کشید. پسر راحتی بود اما، ناموس رفیقش، ناموس خودش هم محسوب می‌شد! نمی‌توانست درد کشیدنش را ببیند و بی‌تفاوت رد شود! غیرتش اجازه نمی‌داد! از طرفی هم معذب بود چون هرچقدر هم که با دخترک راحت بود، هیچوقت درمورد این مسائل صحبت نمی‌کردند! همان لحظه صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. نگاهی به گوشی انداخت. پارسا بود، برادر دخترک: " داداش من تو جاده چالوس تصادف کردم... پلیس اومده... فکر کنم پاییز تا صبح باید بمونه خونه‌ت. شرمنده جبران می‌کنم‌. " چشمش را با درد فشرد. صدای گرفته‌اش بلند شد: - پاییز... بیا بشین اینجا... پارسا تا صبح نمی‌آمد. خون درون رگ‌هایش یخ بست. وحشت‌زده پرسید: - چرا؟ نخواست نگرانش‌کند. وقتی پارسا خودش پیام داده بود یعنی حالش خوب بود. کوتاه‌گفت: - نمی‌تونه بیاد الان پیام داد یه مشکلی براش پیش اومده. همزمان با گفتن حرف سمت پاییز رفت. کیفش را گرفت و سمت مبل‌های سفید راحتی هدایتش کرد. - بشین خواهش می‌کنم. تا صبح نمی‌شه جلوی در بایستی! پاییز با بغض نگاهش کرد. - من باید برم! آریامهر مشکوک نگاهش کرد. صدایش را پایین آورد و آرام و معذب پرسید: - تو... نکنه این دل دردت... به خاطر چیزه؟ همون چیز... پ... پریود... پاییز چشم بست و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش‌سر خورد. دوست داشت بمیرد اما در این شرایط نباشد! آریامهر از حالتش جوابش را گرفت و از دست خودش حرص خورد. چطور نفهمیده بود! سریع سمت اتاقش رفت و حوله‌ی مشکی برایش آورد. روی مبل پهن کرد و دستش را گرفت کمک کرد بنشیند. - بشین... من الان می‌رم برات... نفسش را حبس کرد. چقدر حرف زدن در مورد این مسائل با پاییز برایش سخت بود! چهار سال از شرم پارسا جرئت نکرده بود دم از خواستن دخترک بزند. فقط دوستش مانده بود و حالا... در این شرایط، موقعیت جدیدی برای جفتشان داشت پیش می‌آمد. پاییز سر پایین انداخت و آریامهر کوتاه گفت: - برات نواربهداشتی می‌خرم می‌آم. دراز بکش. پاییز جنین‌وار درخودش مچاله شد. چند دقیقه گذشته بود را نمی‌دانست اما، درد امانش را بریده بود. صدای در و پشت بندش آریامهر آمد. - برات خریدم می‌خوای بری سرویس پاییز؟ توان بلند شدن نداشت. با ضعف نالید: - نمی‌تونم... درد دارم. آریامهر با بیچارگی تیغه‌ی بینی‌اش را فشرد. گرفتاری شده بود. با خودش بود دخترک را در آغوش می‌کشید و تا صبح نوازشش می‌کرد تا دردش آرام شود! اما به پارسا قول داده بود این عشق را با خودش به گور ببرد! اگر جلوی خودش را نمی‌گرفت فردا چطور با برادرِ دخترک چشم در چشم می‌شد؟ صدای گریه‌ی ضعیف پاییز، وجدانش را خفه کرد. گور پدر پارسایی زیر لب زمزمه کرد و پشت سر دخترک روی کاناپه دراز کشید. پاییز تنش را منقبض کرد و آریا آرام دستش را زیر شومیز دکمه دارش سر داد. سرش را در گردنش فرو کرد و آرام زمزمه کرد: - هیس... چیزی نیست... صبر کن... آرومت می‌کنم. گرمای دست مردانه‌اش روی پوشت سرد شکم دخترک؛ باعث تسکین دردش می‌شد اما، هورمون‌های بهم ریخته‌اش بود که به جای خودش نالید: - دلم نمی‌خواد من‌و توی این وضعیت ببینی! نفس آریامهر حبس شد. دستش را بی‌اختیار کمی‌ بالاتر سر داد و لب زد: - چرا؟ - چون دوست ندارم! چون دلم می‌خواد به چشمت بیام! نه توی این وضع چندش... آریامهر با ملایمت دخترک را سمت خودش چرخاند. ضربان قلبش بالا رفته بود. نگاهِ سرگردانش را در صورت دخترک چرخاند. - چرا می‌خوای به چشمم بیای؟ پاییز چانه لرزاند به چشمان خمار پسرک خیره شد. بی‌نفس لب زد: - چون دوستت دارم! میم آخر جمله، کامل از دهانش خارج نشده بود که آریامهر خم شد و بی‌طاقت، لب‌های دخترک را به کام کشید... دستش را بیشتر روی پوست سردش سراند و.... https://t.me/+9IjGGsZcNJozNTg0 https://t.me/+9IjGGsZcNJozNTg0 https://t.me/+9IjGGsZcNJozNTg0 https://t.me/+9IjGGsZcNJozNTg0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ باباجان زنت کل دیشب هق زد از درد سرشو فرو کرده بود تو بالشت که مثلا ما صداشو نشنویم اما آه و ناله‌هاش دل سنگ رو آب می‌کرد طوفان عصبی دندون روی هم سایید دختره‌ی لعنتی‌ مظلوم نمایی‌هاش تمومی نداشت! حاجی دستش رو روی شونه‌ی پسرش کوبید و ادامه داد _ فردا ببرش مطبت خودت ببین درد از کدوم دندونشه برادرش تیام همونطور که سرش تو لپ‌تاپش بود پوزخند زد _ببین اگر دندونِ زنت عصب‌کشی میخواد براش انجام بده ، من هزینشو می‌دم! حاجی استغفراللهی گفت و طوفان عصبی غرید _چی زر میزنی تو؟ مثل اینکه یادت رفته من صدتا مثل تو رو میخرم و می‌فروشم تیام پوزخند زد _صحیح داداش! تو سرمایه‌گذاری ولی مثل اینکه پولات فقط واسه دوست‌دخترت خرج می زنت باید از درد بمیره که شوهرِ دندون‌پزشکش شاید دلش بسوزه و بهش یه مسکن بده! آخه شوهرش برای یک انتقام مسخره بهش نزدیک شد ولی نتونست قِسِر در بره طوفان وحشیانه سمت برادرش حمله برد اما حاجی بازوشو کشید با جیغ و التماس‌های نرجس‌خاتون عصبی کنار کشید و از عمارت بیرون زد مقصد مشخص بود! خونه‌ی پنجاه متری داغونی که از لج برای دخترک اجاره کرده بود اونم وقتی خرجِ یک ماهِ لباسای خودش از رهنِ خونه بیشتر بود عصبی شمارش رو گرفت صدای گرفته و ظریفش تو گوشش پیچید _ سلام _لباساتو بپوش گمشو پایین گفت و تماس رو قطع کرد باید درسی به ماهی میداد که تا مدت‌ها فراموش نکنه روز اول گفته بود! خبرکشی به خانوادش ممنوع اما دخترک به جای خبرکشی تو پوسته مظلوم نمایی فرو رفت! کسی تو سرش فریاد کشید "بی‌رحم نباش طوفان! اون طفلک فقط هفده سالشه واقعا مظلومه فیلم بازی نمیکنه" پوزخند زدو صدای وجدانش رو خاموش کرد دخترک رو دید که معذب دورتر از پسرای محله ایستاده مانتوی مشکی ساده ای تنش کرده بود و سعی داشت موهای بلند خرمایی رنگش رو زیر شال بپوشونه اما موفق نبود! با اخم کنار پاش ترمز کرد دخترک بی حرف سوار شد و پچ زد _سلا.. سلامش کامل نشد پشت دست طوفان با شدت روی لب هاش نشست و طعم خون تو دهنش پیچید _ریدی به زندگیِ من آشغال خودت میای برای اراذل اوباش محله طنازی میکنی؟ ماهی بغض کرده سرش رو پایین انداخت کاش میتونست فریاد بزنه من تک دختر خسروشاهی‌ها بودم! من و چه به این محله ها؟ تو بخاطر انتقام بی‌رحمانت زندگیمو سیاه کردی طوفان عصبی ماشین رو مقابل ساختمان پزشکان لوکسی که در اون مطب داشت پارک کرد نگهبان تا کمر براش خم شد و شروع به گفتن آقای دکتر و خانم دکتر کرد ماهی غمگین پوزخند زد دکتر؟ اون با اشتباهی که تو شونزده سالگیش کرد ، با دل دادن به مردی که دزدیده بودش با تسلیم کردن خودش به طوفان حتی نتونست کنکور بده چه برسه به خانم دکتر بودن! مطب جمعه‌ها تعطیل بود طوفان با خشونت سمت اتاق جراحی هلش داد و غرید _ بخواب رو صندلی بجنب ماهی ترسیده زمزمه کرد _چرا؟ طوفان خواست روپوشش رو بپوشه اما منصرف شد اینکه یک جراحی واقعی نبود! فقط یک گوشمالی برای زنِ هفده سالش بود! _مگه دیشب تا صبح خونه حاجی مظلوم نمایی نکردی؟ میخوام دندونت رو برات بکشم! ماهی بغض کرده روی صندلی نشست اگر میگفت از دندون پزشکی وحشت داره این مرد درکش می‌کرد؟ البته که نه! طوفان دودل به آمپول بی حسی خیره شد بی‌حس نکردنش و کشیدن دندونش تنبیه زیادی نبود؟ زیرلب غرید _ یه بار واسه همیشه آدمش کن! بدون اینکه آمپول رو آماده کنه بالای سر دخترک نشست و دهانش رو شستشو داد دستش که سمت انبر پزشکی رفت دودل شد اما عقب نکشید به دندون کمی رنگ عوض کرده ی دخترک که حتی نیاز به کشیدن هم نداشت خیره شد و آروم گفت _ تکون نمیخوری ماهی ، وول بزنی لثه‌ات پاره میشه! قطره‌ی اشک دخترک رو ندید و شروع کرد صدای جیغ دلخراش ماهی با اولین حرکت در فضای دندونپزشکی پیچید و هق‌هق های دردناکش بلند شد طوفان عصبی چشماشو بست این چه غلطی بود کرد؟ بهت زده سعی کرد دهان پر خون ماهی رو شستشو بده تا بتونه آمپول بی حسی رو تزریق کنه اما ماهی ثانیه ای آروم نمیگرفت با درد زار میزد _ آخ خدا آی درد داره توروخدا طوفان جون مامانت گوه خوردم ...غلط کرده دیگه به کسی نمیگم دندونم درد میکنه... غلط کردم توروخدا بسه ... آی مردم طوفان خشمگین از خودش آمپول رو نزدیک صورت دخترک کرد _هیش الان دردت آروم میشه معذرت میخوام الان خوب میشی گفت و خواست تزریق کنه که ماهی از شدت وحشت خودش رو حرکت داد سوزن تو گونه‌اش فرو رفت و خون دهانش شدت گرفت وحشت زده آمپول رو عقب کشید و ماهی از شدت درد بی حال روی صندلی افتاد _ماهی؟ عزیزم به من نگاه کن چیزی نیست نترس دخترک میون خواب و بیداری به سرفه افتاد و ثانیه‌ای بعد محتوای معدشو همراه خون زیادِ توی دهانش بالا آورد طوفان با چشمای گشاد شده به خونی که از دهانش میریخت خیره شد و با عذاب‌وجدان پچ زد _ لعنت به من https://t.me/+d1-8kplP87FkZGE0 https://t.me/+d1-8kplP87FkZGE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_دختره فردا سنگسار میشه! سردار خان روی پله ها خشکش زد نفسش سنگین شد و به سختی از سینه ستبرش بیرون آمد فردا دخترکش سنگسار میشد! میدانست..از هفته قبل سیاه دخترکی را به تن داشت که فردا سنگسار میشد سیاه دلبر بی وفایی که بخاطرش در روی عالم و آدم ایستاده بود! آمنه انگار ندید چه آتشی به جان پسرش نشسته که ادامه داد: _آخر و عاقبت دختر صحرا از همون اول مشخص بود. بالاخره روی واقعیشو نشون داد، چوب حراج زد به آبروی چندین و چندساله خانزاده ها! پوزخند زهرآگینی زد: _با یه غلام به سردار خان خیانت کرد، به شوهرش... نگاهش میخ شانه های پهن و افتاده پسرش شد: _بخاطر اون دختر تو روی هممون وایسادی،حرمت مادرتو زیر پا گذاشتی اما دیدی که دختر فاحشه قدیسه از آب درنمیاد!گرگ زاده گرگ میشه شیرمردم، اینو بارها بهت گفته بودم مطمعن و با رضایت سر تکان داد: _فردا که اون دو زناکار سنگسار بشن دلت آروم میگیره. اون دختر از اولم لقمه دهنت نبود! کمتر از خودت خوارت میکنه پسرم، به کمتر از خودت دل بستی و چوبشو خوردی نفسش هرلحظه تنگ تر میشد. مادرش درست میگفت عروس خائنش لایق عشق جنون آمیز سردار خان نبود! صدای آمنه کم کم نامفهوم میشد و پایش که روی پله آخر نشست، جیغ و گریه آشنایی در گوشش پیچید و بی اراده متوقف شد ماه‌گل... صاحب این صدای بیچاره و پردرد دخترک نازدار خودش بود؟! برگشت و چشم های سرخش روی دخترک نشست، آمنه لعن و نفرینش میکرد و خدمتکار ها بازوهای نحیفش را گرفته بودند دخترک گریان و بی وقفه جیغ میکشید قرار بود تا فردا و زمان سنگسار در اتاق زیرشیروانی حبس باشد... صدای گرفته‌اش برای اولین بار در آن روز بلند شد: _ ببریدش بیرون خشم صدایش لرز به تن اطرافیان انداخت و دستها دور بازوهای دخترک خائن محکم تر شدند ماه‌گل بی طاقت جیغ کشید: _سردااار درمانده چشم بست خواسته بود دخترک را بیرون کنند و خودش حتی نمیتوانست به او پشت کند! دخترکش لاغرتر و شکسته شده بود ماهش پژمرده شده بود... ماه‌گل دوباره جیغ کشید: _سردار توروخدا دل احمق و بی عارش هنوز بی تاب بود؛ پَر میزد برای دخترک بی پناهی که میگفتند به او خیانت کرده...دختری که مچش را با یک غلام گرفته بودند! کر شده چرخید، دیگر نمیخواست صدایش را بشنود. این صدای نازدار صدای دلبرش نبود، صدای زن خائنی بود که فردا سنگسار میشد آخرین پله را که بالا رفت ماه گل از دست خدمتکارها خلاص شده بود گریان از پله ها بالا دویید و از پشت لباس سیاهش را چنگ زد: _ التماست میکنم بهم گوش بده...من کاری نکردم، بهت خیانت نکردم! تن مردانه و عضلانی‌اش چرخید و دست های بی جان ماه‌گل پایین افتادند چشم های سرخ و غضبناکش خیره دخترک لرزان ماند صدای پرحرص آمنه در گوشش پیچید: _هرزه دروغگو! بعد از بی آبرویی که بار آوردی چطور روت میشه روبروش وایسی؟ دخترک هق زد: _تورو به خدایی که میپرستی قسم میدم، باور نکن! بخدا پشیمون میشی مرد بی طاقت چشم بست شقیقه هایش تیر میکشیدند و صدای آمنه حتی ثانیه‌ای قطع نمیشد _پشیمونم! بدجوری پشیمونم...گذاشتم دختر یه هرزه تموم جونم بشه نگاه سرخ و غضبناکش در صورت خیس دخترک چرخید _پشیمونم که گذاشتم اینطور جیگرمو بسوزونی! خودم پر و بالت دادم...من جونمو دادم دستت و تو آتیشم زدی! دخترک بدتر زیر گریه زد و صدای خشدار مرد به سختی بلند شد: _دیدنتون...همه دیدنت که چطور پا گذاشتی رو آبرو و غیرت من! ماه گل از بیچارگی به پایش افتاد.. به پای تنها کسی که در این دنیا داشت دخترک یتیم و بی کس کار بود، این مرد تمام پشت و پناهش بود تنها کسی که داشت! روی زمین آوار شد و با خفت پارچه شلوارش را چنگ زد: _دروغ میگن، همشون دروغ میگن...به قرآن نکردم! چرخید که برود؛ قدم برداشت و دست های بی جان دخترک محکم‌تر پایش را چنگ زدند گریه‌اش حتی دل سنگ را آب میکرد: _تو منو باور کن...توروخدا منو باور کن! من جز تو کسیو ندارم، من هیچکسو جز تو ندارم تا ته جانش از عجز صدای دخترک سوخت! قلبش در سینه بی تابی میکرد، التماس میکرد که ماه گلش را باور کند پشت پا بزند به تمام حرف هایی که گوشش را پر کرده بودند، باور کند که دلبرش کسی را جز او ندیده... اما با آنهمه شاهد و مدرک چه میکرد؟ با لکه ننگی که تا ابد روی پیشانیش خورده بود چطور کنار می آمد؟ جان کند تا پایش را از دستان لرزان دخترک بیرون آورد و با ضربه محکمی او را به عقب هل دهد لگدش در پهلوی دخترک فرو آمد و درد به قلب خودش نشست محکم زده بود و خبر نداشت از بی جانی و کم طاقتی دخترکی که این چندروز لب به غذا نزده بود خبر نداشت از بازی بی رحمانه‌ای که زیر گوشش راه انداخته بودند و... خبر نداشت از نطفه تازه شکل گرفته داخل رحم دخترکی که میخواست سنگسارش کند! https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 https://t.me/+XZyd-asXF_wzMjk8 زنشو بیگناه سنگسار میکنه😭❌
Hammasini ko'rsatish...
پارت جدیدددد بالا😍
Hammasini ko'rsatish...