uz
Feedback
کانال رمان های 💓مهری هاشمی💓نزدیک تر از سایه♠️

کانال رمان های 💓مهری هاشمی💓نزدیک تر از سایه♠️

Yopiq kanal

""به نام حق"" رمان تکمیل شده: بهار زندگی من (چاپ شده) عاشقت می‌کنم ( چاپ شده ) افسونِ سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی ) نزدیک‌تر از سایه (فروشی) هیژا ( در حال تایپ) مَه‌رُبا (در حال تایپ) #کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
6 347
Obunachilar
-824 soatlar
-307 kunlar
-11930 kunlar
Postlar arxiv
_نیلو پاره شدم از خنده... _باز چت شده؟... _آزمایش ادرار داده بودم بعد گذاشته بودم توی پلاستیک سیاه یهو یه موتوری اومد از دستم زد ورفت...🥲😂 _واای فرض کن میره خونه میگه بینم چقدر زدم به جیب می بینه شاشیدن براش... _اینکه چیزی نیست وقتی پلاستیک رو دزدید کلی داد وبیداد کردم فکر کنه چیز مهمی توشه اونم گازش وگرفت رفت..😂 https://t.me/+WHSjC4aHKv9mNmI0 https://t.me/+WHSjC4aHKv9mNmI0 رمانی سرشار از هیجان وخنده عضو نشی از دستش دادی😃🤌 دختر سربه هوایی که خون رئیسش رو تو شیشه کرده..😂
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
سخته کسیو دوست داشته باشیو اونقدر ضعیف باشی که نتونی بهش بگی.بدبختی اینه که مثل قویی‌زیبا روبروت باشه و مجبور باشی ازش چشم بپوشی دختری از دیارزرتشت، با اون فرهنگ غنی..... این دختر از سرزمین‌آریایی اومده از سرزمین بزرگ مرد تاریخ.. این دخترشاهزاده‌هخامنشه، فرزند کورش.. بزرگترین‌امپراطوری‌دوران‌بشریت. چطور میشه نادیده گرفت این اسطوره را... از دستش ندید❌به عنوان زیباترین رمان تلگرام شناخته شده🥹اینجا بخونش👇لینک به زودی باطل میشه❌ https://t.me/+ul6PpUEbRZ0yZjM0
Hammasini ko'rsatish...
خلاصه ❤️ فقط شش ساله بودم که دنیایم زنانه شد و روح و روانم چون پیرزنی هفتاد ساله🚫 وقتی برای بازی یه خانه دوستم رفتم بجای نهال پدرش منتظرم بود ، آنقدر وحشیانه بر تنم تاخت و حرمتم را شکست که آن روز تمام منه کودک مرد ‼️ آن روز بود که تلخ ترین راز من شکل گرفت❌ رازی تلخ به نام تجاوز چند سال از این اتفاق گذشته ، حالا من دختری شانزده ساله ام دختری که از تمام دنیا تحت فشار است و در نهایت ...من از یک ساختمان سه طبقه به قصد مرگ پریدم ولی حتی مرگ مرا نخواست !🔞 درست وقتی تمام تنم غرق گچ و بخیه و پلاتین بود فرشته نجات من امد،مردی که در اولین دیدار با او در اتاق آنقدر جیغ زدم که با سوزن بی هوشم کردند ولی نفهمیدم او روزی قرار است عزیز ترینم شود و عزیز ترینش شوم ، اویی که روانشناسی جذاب بود و تنها محرم راز من🔥❤️ https://t.me/+SbFwkhNrTv1iOTZk
Hammasini ko'rsatish...
-خانوم می‌شه بگید چرا دوباره آزمونای زبان‌ انگلیسی با فارسی قاطی شدن؟! دخترک با صدای خشن و جدی امیر، کارفرمای جذاب، اما بداخلاقش از جا پرید. -ببخشید الان درستشون می‌کنم. مرد نچی کرد و قدم‌های بلندی به سمتش برداشت. -چیو درست می‌کنید؟ من الان بهشون نیاز دارم. دخترک مضطرب از نزدیک شدنش سر بلند کرد و او کمی خم شد و آرنجش را به میز تکیه زد. -اگه انقدر با اون نگاه آدمکشت من و کارام و تعقیب نکنی، انقدر اشتباه رخ نمی‌ده. تنبیهت کنم؟! روژیا لبی با زبان تَر کرد و نگاه امیر را به لب‌هایش خیره کرد. -آره دختر می‌خوام تنبیهت کنم. گفت، سرش نزدیک شد و... Link:https://t.me/+q8tYNziJZlxjNjFk #عضویت‌محدود
Hammasini ko'rsatish...
- خیلی ساده است…خود حاجی پیشنهادشو داد…تو رو از اول پیشنهاد داد…تو میشی جاده باز کن من...من هم همه اون پول سفته رو بهت میدم...میدم و بعد یه سال منو به خیر و تو رو به سلامت...هر کدوم میریم پی زندگیمون...نه پس دادن پول میخوام...نه ازت توقعی دارم...حتی می تونی مطئن باشی دست هم بهت نمی زنم...فقط صیغم میشی...صیغم میشی که حاجی خیالش راحت باشه یه دوست دختر فاب دارم که شرعی قراره برام باشه...بپا نذاره برام که یهو خطا نرم...که یهو اسلام به خطر نیوفته. رئیسم منو ، بابت بدهی که داشت به زندون می انداختم ، نجاتم داد…فقط با یه شرط وحشتنااااااااک!!!! https://t.me/+IzcmukVg1_Q4ZGI0 https://t.me/+IzcmukVg1_Q4ZGI0
Hammasini ko'rsatish...
00:04
Video unavailable
من حامی جهان آرا...🔥♨️ درست شبی که مادرم روی تخت بیمارستان بود ازم خواست سرپرستی اون توله سگ وحشیو بگیرم... دختر نوجوون سربه هوایی که توی خونم با لباس زیر میچرخه و داداشی صدام میزنه. اون توله سگ یه شب بدجور منِ تشنه رو قلقلک میده و باعث میشه که توی تختم بکشمش و.... 🔞♨️🤤 https://t.me/+IGmkNUEKiS81N2M0 https://t.me/+IGmkNUEKiS81N2M0
Hammasini ko'rsatish...
animation.gif.mp40.94 KB
خلاصه: دختری از دیار کُرد.. کوثر، نامزدی‌اش با دانیال را به هم زده و مهر تایید میزند به مخالفت‌های اطرافیانش به این وصلت... او بعد از این اتفاق دچار افسردگی و ناراحتی شدید شده و دست از زندگی میکشد. تا اینکه پدرش را از دست میدهد. بعد از مرگ پدر، اتفاقاتی که سرچشمه‌شان رمز و رازهای دیرینه و نهان است، گریبان زندگی‌اش را میگیرد و دست تقدیر، در این میان، آیا احمدِ عاشق را به معشوقش میرساند؟ دست تقدیر چه چیزی رقم زده برای کوثر مغموم و شکسته؟ سرنوشت چه کسانی را سر راه هم قرار میدهد؟ 🥹❤️ https://t.me/+FBB7SsLZdExhY2Jk
Hammasini ko'rsatish...
برای نگه داشتن زنش میخواد باردارش کنه❤️‍🔥 _کارن نکن ، تو رو به هرکی میپرستی نکن.. _نمیتونم نفسم، سه ساله مثه سگ پاسوخته همه جا رو بوکشیدم پیدات کنم.. _نکن کارن، نزار خراب شه.. _خراب شده.. سه ساله ولم کردی رفتی.. جهنم کردی دنیامو… نفس ، این بار فرق داره… مرد کارنی که لی لی به لالات میزاشت … وقتی بچم توشکمت باشه دیگه نمیری …نمیری…تند تند با سر انگشتاش اشکامو پاک میکرد و می غرید:_نلرز این جوری… نلرز لعنتی… نفس!پیرهنمو از وسط جر داد جیغ بلندی کشیدم و به التماس افتادم: نزار اولین بارمون این جوری باشه…دستشو رودهنم گذاشت ، با چشمام التماسش میکردم.. عربده زد:_نگام نکن اون جوری عوضیییی… پیرهنمو بست رو چشام .. درمونده و پرحرص نالید: _نگات سستم میکنه…میخواستم لباس سفید عروستو از تنت دربیارم… رو تخت خونمون خانومم بشی.. گند زدی نفس… بد گند زدی https://t.me/+cSJtKOOBQXFmOWI0
Hammasini ko'rsatish...
فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا بعد از هشت سال، ونداد برگشته... به عنوان استاد توی همون دانشگاهی که فلورا داره طرح پایان نامه رو می گذرونه، غافل از این که شاگرد سخت کوشش، چه سال هایی رو پنهانی عاشقش بوده و حالا همکاریشون برای یک طرح تحقیقاتی، اون عشق و دوباره از نو زنده کرده... https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
Hammasini ko'rsatish...
-از کدوم کشور محروم اومدی؟ ابروهای ماهتو بالا پرید... محروم؟ پوزخند زد. برگشت سمت پسرک معلول و با تمسخر گفت:فرانسه! صورت آروان از حرص سرخ شد و غرید:بهتره گم شی بری بیرون. -اگه نرم چی؟ کاری میکنی آقای تیز پا؟ به معلول بودنش اشاره کرد و خشم آروان چند برابر شد اما سکوت کرد. خنده‌ی بلند ماهتو باعث شد چشم روی هم بگذارد. ماهتو جلویش خم شد و گفت:چیشد جناب تیزپا؟ بهت برخورد؟ اوه شرمنده... و دوباره خندید آروان عاشقش بود. اما حرصش از معلول بودنش را، حرصش از اینکه نمیتوانست بلند شود و کاری کند را سر او خالی میکرد -داری به بخت خودت لگد میزنی دختر.. -بخت؟ کدوم بخت؟ نکنه بختم تویی؟ اما... اما همچنان چشمهای آروان با نفرت خیره‌ی چهره‌ی ماهتو بود.. ماهتو میخندید که ناگهان......❌❌❌ چه میشد سرنوشت این دو لجباز و سرکش؟🥺❤️‍🩹 https://t.me/+ul6PpUEbRZ0yZjM0 عشقی‌ ما بین‌ دو‌ دین‌ و‌ دو‌ نژاد...😱😱
Hammasini ko'rsatish...
انگشت اشاره اش را به سمت چپ سینه اش که از بازی یقه هویدا بود ، کوبید و گفت : یه چی اینجا داره می سوزه...یه چی مثه یه حال عجیب...یه خواستن...یه خواستن بی وقفه...میخوامت...همه امشب...همه این چند روز...همه این چندماه...می خواستمت...خواستنت کم نمیشه...شدی یه هوس و چسبیدی بیخ گلوم...تو سینم ولوله میشه وقتی شوهر سابقت میاد در خونم و تو میری چسبیده بهش می شینی و اون سر میذاره رو شونت...ولوله میشه اینجا. زانوهایش به زانوهای منی که به مدد کفش های پاشنه بلندم ، بلندقامت تر شده بودم ، چسبید. دست هایش دو سمت تنم روی کانتر نشست. به تب نشستم وقتی خم شد و روی لب هایم را بوسید. …….. من از رفتن به زندان بابت بدهی ام ترسیدم. پس تن دادم به خواسته رئیسم که یک سال اسما صیغه اش باشم. تن دادم و نمی دانستم که این قرارداد برای قلب من مادام العمر رقم می خورد. https://t.me/+fGKzu7QQj5MyMzhk https://t.me/+fGKzu7QQj5MyMzhk
Hammasini ko'rsatish...
بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم که صدای جیغ نرگس گوشم و کر کرد: -داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم به موهام چنگ زد و بیام تن ضعیفم رو روی زمین انداخت و گفت: -الان داداشم میاد اون میدونه با جنده ها چکار کنه دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه توماج رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید و لب زدم: -ببخشید...غلط کردم لگدی زیر شکمم کوبید و غرید: -کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟ لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت: -ب.بچم.دلش.قرمه‌سبزی می‌خواست آخه! https://t.me/+N8q-2X0jsRwxMjJk
Hammasini ko'rsatish...
1
با گرفته شدن دستم توسط کسی، سریع چرخیدم و همینکه نگاهم با یک جفت چشم آبی تلاقی کرد سریعا ساعدم را از دستش بیرون کشیدم و با وحشت به اخمد نگاه کردم. دید، این صحنه را دید و قدمی نزدیک امد. دانیال دوباره جلو امده و دستم را گرفت که عاجزانه عقب رفتم و او مصرانه‌تر جلو امد. حتی فرصت نکرد حرف بزند و من قلبم در دهانم کوبید وقتی که احمد با قدرت او را روی زمین انداخت و با مشت به جانش افتاد. جیغ بنفشی کشیدم سمت احمد دویدم. دستش را گرفتم و با گریه داد زدم: جونِ من بس کن احمد...جونِ من... صورتش سرخ شده بود و رگهای پیشانی‌اش برجسته. میترسیدم. از غیرتی که برایم خرج میکرد میترسیدم.... کیا مرد غیرتی دوست دارن؟🫠یه عاشقانه‌ی نابِ.. برو بخونش👇❤️ https://t.me/+DMlNTghTbMcwZmI0
Hammasini ko'rsatish...
خلاصه: دختری از دیار کُرد.. کوثر، نامزدی‌اش با دانیال را به هم زده و مهر تایید میزند به مخالفت‌های اطرافیانش به این وصلت... او بعد از این اتفاق دچار افسردگی و ناراحتی شدید شده و دست از زندگی میکشد. تا اینکه پدرش را از دست میدهد. بعد از مرگ پدر، اتفاقاتی که سرچشمه‌شان رمز و رازهای دیرینه و نهان است، گریبان زندگی‌اش را میگیرد و دست تقدیر، در این میان، آیا احمدِ عاشق را به معشوقش میرساند؟ دست تقدیر چه چیزی رقم زده برای کوثر مغموم و شکسته؟ سرنوشت چه کسانی را سر راه هم قرار میدهد؟ 🥹❤️ https://t.me/+FBB7SsLZdExhY2Jk
Hammasini ko'rsatish...
_شاید فردا از کار بی‌شرمانه‌ای که الان می‌خوام بکنم پشیمون بشم... قول بده بعدش هیچی به روم نیاری ایگُل! باشه؟ _چی رو به روت نیارم؟ و او به جای توضیح بیشتر، در امتداد نگاهی هوسناک و شوریده سرش را به سمتم کشید و لبهایم را با عطش بوسید. _منو ببخش عزیزم دست خودم نبود... تقصیر این وُدکای لعنتی و چشمای گربه‌ای توئه! و خودش را ازم کنار کشید. _حالا میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ دیگر چه می‌خواست از جانم؟ این‌همه در دام عشق خود کشیدنم بس نبود؟ نفسم بوی تند نفسهایش را می‌داد. _چه خواهشی؟ وقتی داشت یقه‌ی باز لباسم را از دو سمت جمع میکرد که عریانی سینه‌‌ام را بپوشاند عاجزانه گفت _یه رحمی به من بکن. اینهمه زیبایی و دلبریت رو بردار و از جلو چشمام دور شو. شب نامزدیم رو از این سخت‌ترش نکن برام! https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
Hammasini ko'rsatish...
👍 2
داستان  عاشقی دختر زیبا و پرشوری به نام ویدا که از بچگی عاشق مسعود پسرعمه ی جذاب و پرطرفدارش بود.انقدر که، کم کم اونو به خودش علاقمند میکنه ،غافل از اینکه مسعود و بین دوراهی انتخابی قرار داد که خودش از اون بیخبر بود و این اغازگر روزهای تلخی ِکه با عشقی واقعی امیخته میشه. https://t.me/+9lNDzClNx6Q4ODY8 https://t.me/+9lNDzClNx6Q4ODY8
Hammasini ko'rsatish...
رمان کینه دل نویسنده:سانی حامی روژیا با فهمیدن اینکه مادرش فروخته شد توسط پدرش تصمیم گرفت که فرار کنه😰💔 در خونه رو باز کردم که پدرم رو مست و پاتیل دیدم خونه سوت و کور بود... از مادرم هیچ خبری نبود با تعجب صداش زدم: -مامان کجایی!؟ که پدرم زد زیر خنده و کشیده گفت: -مــادرت رو.. ب.. به رفیــــقم فرووختممم! 🔞 شوکه نگاهش کردم امکان نداره که پدرم در این حد بی غیرت و بی ناموس باشه تو چشمام اشک جمع شد که ادامه داد: -و قراره تــــوام با یکــی صیغـه کــنم آخــر هــفته پول خوبــی بهم داده https://t.me/+olXrLQGid304M2M0
Hammasini ko'rsatish...
پسره داره از تنفرش به زنش می گه که زنش همون موقع حین رابطه دچار ایست قلبی می شه و...🔥❌ #پارت326 رو سرچ کن و همین قسمت رو بخون😱😨 https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk فکرش را هم نمی‌کردم او یک روز بخواهد تبدیل شود به دشمن قسم خورده‌ام... تا جایی که تهش برسد به بند آمدن نفسم و نبض گم کردن قلبم درست مقابل چشمان هراسانش که از یک جایی به بعد خاک ریخت روی قلبش تا یادش نماند دوره‌ای چگونه و تا کجا نفسش بند نفسم بوده است و من چگونه عزیزدردونه‌اش بوده‌ام... https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk «یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍» روایتی سیاه و سفید از عشقی نفسگیر📛 #توصیه_فوق‌ویژه
Hammasini ko'rsatish...
👍 1