uz
Feedback
ماتیک💄 (استاددانشجویی)

ماتیک💄 (استاددانشجویی)

Yopiq kanal

بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
77 993
Obunachilar
-3324 soatlar
-3457 kunlar
-1 95030 kunlar
Postlar arxiv
Photo unavailable
سیب‌زمینی با سس قارچ و خامه🍟🧀 این دستورش محشره عاشقش شدم، درست کنید دستور پخت
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
واقعا هنوزم مثِ صد سال پیش برای خوردن یه کیک خیس پا میشی میری کافه؟! اونم وقتی میتونی با رسپی های این چنل خوشمزه ترین کیکا رو درست کنی !!🤦🏻‍♀️ ایدی شو میذارم مبتدی ها برن … @ide-cake 🥐☕️
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailable
سیب‌زمینی با سس قارچ و خامه🍟🧀 این دستورش محشره عاشقش شدم، درست کنید دستور پخت
Hammasini ko'rsatish...
_دکتر گفته بخاطر بارداریت رابطه ممنوعه...بچه ها ممکنه به خطر بیوفتن امیرعلی رنگ زد گفت صدای آلا را شنید که پشت سینک داشت ظرف ها را آب می کشید. _خب وقتی حرفای دکتر و خودش شنید چی گفت بهت؟! گوشه ی لبش را گاز گرفت. آلا که غریبه نبود. بود؟! بی هوا حرف های امیر علی را برایش نجوا کرد. _گفت حتی برآمدگی شکمتم دیوونم می کنه و به هوس می ندازتم. زنیکه میگه سه ماه دیگه هم صبر کن؟! آلا بر می گردد و پقی زیر خنده می زند.  پریناز باز لب می گزد و با خجالت نگاه از چشمان دوستش می گیرد و در لحظه پشیمان می شود از گفتنش. آلا پر خنده مقابلش می آید و میان خنده بریده بریده می گوید:  من موندم چه طور تو رو حامله کرده... راسته که میگن تو جیک ثانیه بند و آب میده. اصلا می فهمی چه طور می گذره بهت؟! پریناز اینبار می خندد. به او چه که شریک زندگی اش شهره ی خاص و عام است و حرف ها پشت سرش می زنند. دستی بر لب های پر خنده اش می کشد و آرام لب می زند:  نه اصلا... خروسی کارشو می کنه و میره! میان قهقه هایشان متوجه ی صفحه ی روشن گوشی اش میشود. تماس را قطع نکرده بود؟! ای داد!! دستانش به رعشه می افتد. تلفنش را بر می دارد. همچنان صدای آلا را می شنود که برایش روضه می خواند و می خندد. او اما مات مانده گوشی را به گوشش می چسباند و با زبان الکنی زمزمه می کند:ال...الو؟! امیدوار است صدایی نشنوند چه امیدواری عبث و بیهوده ای! تک به تک نفس های عصبی امیرعلی او را تاسر حد مرگ می ترساند وقتی که می گوید: که خروسی می کنم؟! _ من... من... منظوری... امیرعلی حرفش را می برد. صدایش به سان آرامش قبل از طوفان است. _آلا رو بفرست بره... تو پارکینگم، دارم میام بالا! می گوید و تماس خاتمه می یابد. حال مرگ آوری دارد. می ماند که چه کار کند؟! بر خودش لعنت می فرستد! مطمئن بود که نمی تواند جلودار این مرد پر خشم شود و به درخواست #رابطه اش جواب منفی دهد؛ رابطه ای که کارش را به زایمان می کشاند!! https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 _این نامه ی پزشکیه قانونیه آقا! رابطه جوری بوده که واسه زایمان زودرس این خانم  منِ پزشک، احتیاجی به تیغ جراحی نداشتم! سرش را آرام بر صندلی راحتی اش تکیه می دهد و عمیق از سیگارش کام می گیرد. پزشک خواسته بود او را ببیند تا برای رابطه با زنش سرزنشش کند؟ چه غلط ها! _اینکه زحمت تیغ زدن و ازتون انداختم اومدین تشکر کنید؟! پلک دکتر می پرد تا کنون چنین فاجعه ای را در  دوران پزشکی اش ندیده بود. زنی باردار با رابطه ای وحشیانه که منجلب به زایمان زودرسش شده بود! _اون خانم از مرگ... _اون خانم زن منه دکتر... اگه حرفات تموم شده میتونی بری. انگشت تهدید دکتر بالا می آید. برای امیرعلی پاشا دست به تهدید بلند می کند؟! وای به حالش! _ اگه اون دختر بخواد بخاطر رابطه ای که کم از تجاوز نداره ازت شکایت کنه، من پشتشم! گوشه ی لب امیرعلی بالا می پرد. پریناز از او شکایت کند؟! محال ممکن است. بر می خیزد. میز را دور زده و مقابل دکتر می ایستد و زمزمه می کند. _ اون دختر عادت داره و #لذت می بره. به نظرم تو نگران خودت باش از رنجش پدری که بچه های دوقلوش داخل دستگاهن و زنش رو تخت بیمارستان... نگران باش خودت تیغ جراحی لازم نشی! عملا او را تهدید کرده بود. رنگ از رخ دکتر می پرد. امیر علی کام آخر را  از سیگارش می گیرد و دکتر را پشت سرش جا می گذارد. از  کسی که غرور و شخصیتش را  نشانه گرفته بود نمی گذشت؛ حال می خواست آن شخص همسرش پریناز خلج باشد یا هر شخصِ دیگری!! https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ شنیدی میگن برای #رابطه برقرار کردن با هر دختری پولای کلان و دلار میگیره؟! دستان سرد پریناز روی ماگ داغ قهوه ثابت می ماند. _ نه... نشنیدم. از کجا اینقدر مطمئنی؟! چشم هایش را به نگاه دوستش گره زد و پرسشگر منتظر ماند. اما آلا طوری نگاهش می کرد که احساس حقارت و بدبختی به او دست می داد. _ حالا که تو خونش مشغولی به سرت نزنه بهش نزدیک شی پری. ببین یه کلکسیون کامل از رفتارای بده. یه عقده ای به تمام معنا که یه اشتباه رو چندبار تلافی می کنه... خیلی رک و سرد و یخی و کله خره اما در ظاهر یه ادم متمدن و خونسرد و با پرستیژ....یه خسیس تمام عیار که واسه هزار تومان میمیره! آخرین چیزی که ازش شنیدم خیلی دارکه... پریناز بدن خشک شده اش را جلو می کشد وآرام دستی بر شکمش می کشد. طفلی بچه هایش! _چی شنیدی؟! قرار نیست هر چی شنیدی که راست باشه. دشمن زیاد داره این آدم. راست بود خودش هم خوب می دانست که این مرد که در طالع اش افتاده بود و راه خلاصی از دستش نداشت؛ بیشتر از این حرف ها هم ممیزی داشت رفتار هایش. آلا خودش را جلو می کشد و به آرامی زمزمه می کند: میگن یکی از این دختر ها که باهاش بوده حامله بوده و مشخص نیست بچه از این یارو بوده یا نه اما حین رابطه... پریناز با دقت گوش می دهد اما، تلفن بی موقعه ی آلا، همه ی حرف های دارک در مورد او را نصفه می گذارد. با یک ببخشید از پریناز دور می شود تا به تماسش برسد. پریناز نفس لرزانش را به بیرون فوت می کند. اگر می فهمید که باردار است؟! وای به حالش بود اگر شایعات حقیقت داشتند! دستی بر برآمدگیه کوچک شکمش می کشد؛ با اینکه چندماه از بارداریش گذشته بود؛ دوقلو هایش هنوز هم آنچنان پیدا نبودند تا کسی بتواند بارداری او را تشخیص بدهد. دستی بزرگ و مردانه روی دست هایش می نشیند. تکان می خورد و سر بلند می کند. و نگاهش در یک جفت چشم مشکی، که پر اخم و غضب تماشایش می کند؛ گره می خورد. لب های مرد رویِ لاله ی گوشش می نشیند و با شنیدن زمزمه ی آرامش می میرد و زنده می شود وقتی ادامه ی حرف آلا را از سر می گیرد! _اما حین رابطه اونقدر با خشونت پیش می ره که دختره به زایمان زودرس می افته... مرد از دخترک خشک شده فاصله می گیرد و با استفهام نگاهش می کند و می پرسد: می خوای ادامشو بدونی؟! می گوید و بی توجه به پاسخ پریناز؛  با جمله ی آخرش رسما دختر را می کشت! _ میگن مرد اونقدر کارشو خوب انجام داده که دکتر واسه زایمان احتیاجی به تیغ جراحی نداشته عزیزم... دختر یک آن دستش را از روی شکمش عقب می کشد... مات و مبهوت می ماند. اگر می فهمید؟! اگر بفهمد چه بلایی بر سرش می آورد؟! https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 _این نامه ی پزشکیه قانونیه آقا! رابطه جوری بوده که واسه زایمان زودرس این خانم  منِ پزشک، احتیاجی به تیغ جراحی نداشتم! سرش را آرام بر صندلی راحتی اش تکیه می دهد و عمیق از سیگارش کام می گیرد. پزشک خواسته بود او را ببیند تا برای رابطه با زنش سرزنشش کند؟ چه غلط ها! _اینکه زحمت تیغ زدن و ازتون انداختم اومدین تشکر کنید؟! پلک دکتر می پرد تا کنون چنین فاجعه ای را در  دوران پزشکی اش ندیده بود. زنی باردار با رابطه ای وحشیانه که منجلب به زایمان زودرسش شده بود! _اون خانم از مرگ... _اون خانم زن منه دکتر... اگه حرفات تموم شده میتونی بری. انگشت تهدید دکتر بالا می آید. برای امیرعلی پاشا دست به تهدید بلند می کند؟! وای به حالش! _ اگه اون دختر بخواد بخاطر رابطه ای که کم از تجاوز نداره ازت شکایت کنه، من پشتشم! گوشه ی لب امیرعلی بالا می پرد. پریناز از او شکایت کند؟! محال ممکن است. بر می خیزد. میز را دور زده و مقابل دکتر می ایستد و زمزمه می کند. _ اون دختر عادت داره و #لذت می بره. به نظرم تو نگران خودت باش از رنجش پدری که بچه های دوقلوش داخل دستگاهن و زنش رو تخت بیمارستان... نگران باش خودت تیغ جراحی لازم نشی! عملا او را تهدید کرده بود. رنگ از رخ دکتر می پرد. امیر علی کام آخر را  از سیگارش می گیرد و دکتر را پشت سرش جا می گذارد. از  کسی که غرور و شخصیتش را  نشانه گرفته بود نمی گذشت؛ حال می خواست آن شخص همسرش پریناز خلج باشد یا هر شخصِ دیگری!! https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
sticker.webp0.15 KB
Repost from N/a
#پارت_94 #پارت‌واقعی سرباز طناب را بالا برد... حالا فقط نوک پاهای بهرام روی چهارپایه بود... مادرش غرید و به بازوی لیدا ضربه زد. ـ خفه شو ورپریده! به تو نیومده دخالت تو کار بزرگا... خدا لعنتت میکنه که از خون پدرت گذشتی... حق نداری پات رو بذاری تو خونه... تو هم مثل این دختر بی همه چیز آواره ی کوچه خیابون میشی... من انگار که هم اکنون مرده بودم، لب از هم باز کردم و رو به ویگن زمزمه کردم. ـ راستی ها... اگه خواهر آواره ی کوچه خیابون بشه چکار میکنی؟ چرخید و این بار نگاهم کرد، در چشم هایش خیره ماندم... یک ثانیه... یک دقیقه... نمی دانم چقدر! صدای هق هق فردین هنوز هم می آمد... نمی توانستم تماس چشمی‌ام را با ویگن بشکنم! انگار میخواستم تمام درد را در چشم هایم ببیند، تمام غمم را... و در آخر دوام نیاورد و سرش را پایین انداخت. من هم نگاه از او گرفتم، به بهرام چشم دوختم... همیشه برایم قهرمان بود، قهرمان هم می ماند... سرباز طناب را بالا تر برد، زیر چهار پایه ی چوبی زد و صدای جیغم بالا رفت. ـ دادااااش. فردین از جا بلند شد و تنم را در آغوش کشیدم. ـ داداااااش! چند ثانیه نشد که تمام صورتش کبود شد... صدای خس خس کردن سینه‌اش را می شنیدم. ـ الهی بمیرم داداش...داداشم داره تقلا میکنه واسه اکسیژن... توروخداااا... داداش بمیرم... دست خودم نبود که موهایم را می کندم، به صورتم چنگ می زدم.... ـ دردت به جونم الهی من بمیرم دادااااش. تنش می لرزید! رو به رویم داشت جان می داد! بهرام رو به روی من داشت جان می داد! دست و پایش می لرزید! داشت جان می داد. انگار این صحنه را باور نمیکردم.... برادرم رفت... برادرم مُرد! به خداوندی خدا قسم که من هم مردم... #پارت_95 ـ رضایت میدم! انگار که صدای آرام ویگن را فقط من شنیدم. سرم با شدت به سمتش چرخید، صدایش از ته چاه بالا می آمد، دوباره تکرار کرد. ـ رضایت میدم. کسی صدایش را نمی شنید... با همه ی وجودم جیغ کشیدم. ـ میگه رضایت میدم، میگه رضایت میدم. به سمت سکو دویدم و جیغ کشیدم. ـ رضایت داد! به سمت بهرام دویدم، حرکتم آنقدر ناگهانی بود که نه فردین و نه سرباز ها نتوانستند جلویم را بگیرند... با همان جثه ی کوچکم پاهای بهرام را گرفتم، سعی کردم او را بالا بکشم تا طناب دور گردنش شل شود اما نمی شد... قاضی و روحانی به سمت ویگن رفتند و او این بار داد کشید. ـ رضایت میدم... قاضی سریع دستور داد. ـ  اجرای حکم قصاص در همین لحظه متوقف میشه، محکوم رو پایین بکشید. سرباز ها به سمتم دویدند، یکی بهرام را گرفت و دیگری طناب را آزاد کرد... تنش را در آغوش کشیدم، چشم هایش بسته بود، طناب دور گردنش رد انداخته بود و صورتش کبود بود... سرش را در آغوشم فشردم و هق زدم. ـ داداش... داداشی... پزشک زندان جلو آمد، مرا پس زد. ـ خانم اجازه بدید. نبضش را گرفت و غرید. ـ نبض نداره! مرا پس زد و شروع کرد به ماساژ قلبی، عقب عقب رفتم و صدای داد و فریاد های مادر ویگن سرم را به درد می آورد. هنوز هم مشتم در جیبم قرص ها را چنگ می زد، فردین بازویم را گرفت و لب زد. ـ برمیگرده... برمیگرده... زیر لب خدا را قسم می دادم. ـ خدایا، توروخدا از من نگیرش... خدایا برش گردون... خدایا به بزرگیت قسمت میدم داداشمو بهم برگردون. https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0 https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0 https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0 https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0 https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0 https://t.me/+8bWMMm8wm3tjN2U0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- یه بار دیگه اسم اون پسره‌ی حرومزاده رو به زبونت بیار تا دندوناتو تو دهنت خورد کنم، باشه بند انگشتیم؟ https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 آلما ترسیده نگاهی به کیان انداخت و زمزمه کرد: - شوخی کردم فقط! دستش را روی بندِ نازک لباس خواب آلما گذاشت و همانطور که پایینش می کشید تا شانه‌اش را به دندان بکشد، کنارِ گوشش زمزمه کرد: - هنوز یاد نگرفتی جلوی من چه شوخی چه جدی نباید اسم یه مرد دیگه رو بیاری خوشگلم؟ آلما مظلوم سر تکان داد و برای دلجویی از او، هر دو دستش را دو طرف صورتِ مردش قرار داد و لب زد: - ببخشید، قول میدم دیگه تکرار نشه! آلما قربونِ اون اخمای در همت بشه آخه! حرفش را زد و گوشه‌ی لبش را گزید، نگاهِ کیان به دنبالِ حرکتِ لبانِ رژ خورده‌اش کشیده شد و زمزمه کرد: - همینطوری واسم ناز بیا تا یه لقمه‌ی چپت کنم باشه؟ آلما با طنازی تابی به گردنش داد و لب گزید، مقداری سر کج کرد تا سفیدیِ گردنش دلِ کیان را بلرزاند و گفت: - چشم، هر چی شما بگی! کیان سر خم کرد و لب‌هایش مستقیماً گردنِ آلما را شکار کردند و همانجا با لحنی خمار زمزمه کرد: - حالیت هست داری با دُمِ شیر بازی میکنی؟ نمیگی منِ بیشرف دلِ بی پدرم واست بریزه؟ دخترک دلبرانه چشم خمار کرد و الحق در قِر و قَمیش آمدن رو دست نداشت! - نکن کیان، جاش میمونه ها! کیان از خود بی خود شد و با حرص و طمع، در حالی که هر دو دستش را روی یقه‌ی لباس خوابِ سکسی آلما قرار میداد، کنار گوشش غرید: - منم میکنم که جاش بمونه بچه! اصلا حالا که اینطوری شد هم گردنتو کبود میکنم هم یه جای دیگتو... حرفش را زد و بعد بی معطلی لباس خوابِ آلما را در تنش پاره کرد و... https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 https://t.me/+SwJ7ebA6vuw1NDQ0 کیان افشار، مالک برند جواهرات بابیلونه. اون توی زندگیش همه چیز داره، بجز عشق! بعد از خیانت دختری که عاشقش بوده از تمام زن‌ها بیزار شده و حالا که دکترا بهش گفتن بخاطر بیماریش فقط چندماه دیگه برای زندگی کردن فرصت داره، نگران امپراتوری بزرگش شده که قراره بدون وارث بمونه. تصمیم میگیره برای اولین بار توی زندگیش به یه زن اعتماد کنه. و اون دختر کسی نیست جز آلما، دختر ساده‌ای که طراح جواهره و با لوندی‌هاش بدجوری دل سنگ و غیرقابل نفوذ کیان رو به بازی گرفته...‼️🤤
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
**جعبه کادوم رو پرت کرد سمتی و داد زد: - نون خور اضافی شدی از پولای منم برای خودم کادو می‌گیری؟ لازم نکرده...** بغض کرده به پدرم نگاه کردم، از وقتی نامزدیمو بهم زده بودم بهم می‌گفت "نون خور اضافی..." روز تولدش براش کادو گرفته بودم که شاید کوتاه بیاد اما نه...! داد زد: - برو گمشو دیگه چی می‌خوای از خونه و جون من؟ نمی‌دونم چه گناهی کردم خدا بهم مایع بی آبرویی داده! دختر داده! هر حرفش خنجر بود تو قلب من، زمزمه کردم: - بابا مگه چیکار کردم آخه؟ اون آدمی که میگی باهاش برم زیر سقف زن داره چرا نمی‌فهمی؟ برم بشم زن دومش؟! - زن داره که داره، حق تورو میده خونه بالا سرت می گیره! خدام که حلال کرده تورو سننه؟ اشکام رو صورتم ریخت که غرید: - همین فردا پس فردا زنگ می‌زنم بیاد ببرتت! نامزدی سر جاش، عقد شو برو گمشو دیگه... چی؟! نه واقعا این و نمی‌خواستم. از جام بلند شدم که مادرم زد تو گوشم و با چشم و ابرو اشاره کرد بشینم اما این سری نه: - نمی‌خوام! چه فردا چه پس فردا چه سال دیگه چه تا آخر عمرم که موهام بشه هم‌رنگ دندونام و بترشم، من زن دوم نمی‌... با چکی‌ که خورد تو صورتم لال شدم، اولین بار نبود که می‌زد. پوستم کلفت شده بود و با حرص برگشتم تو چشماش نگاه کردم: - از من بله نمی‌شنوی! دست انداخت تو موهام، صدای جیغم بلند شد و داد زد: - بله نمی‌شنوم؟! من بله نمی‌شنوم؟ می‌کشمت می‌کشمت من تورو از اولم نمی‌خواستم اضافی...دختره ی اضافی! جیغ می‌زدم و مادرم به پدرم التماس می‌کرد ولم کنه. آره من اضافی بودم، دو تا پسر داشت که خارج درس می‌خوندن ولی من اضافی بودم به جــــرم دختر بودن!!! - بابا ولم کن، ولم کن! - بگو فردا می‌شینی پای سفره عقد...بگو وگرنه خونت حلال برای من! گریه می‌کردم که محکم با پاش کوبید تو شکمم در حالی که موهام تو دستش بود. عادت ماهانه بودم و احساس کردم وسط پام داغ شد... خواستم جیغ بزنم از درد که دومی رو با زانو دوباره زد و این بار از درد ضعف کردم و شلوارم خونی شد و داد زد: - دختره ی نجس... بگو بگو گورتو گم می‌کنی؟! دوباره زد و دیگه داشتم از درد می‌مردم... التماس فایده ای نداشت و به یک باره ولم کرد و رفت سمت آشپزخونه تا چاقو برداره... مادر با التماس دنبالش می‌کرد و نگاهم به در خروجی خورد. با همون موهای پریشون و شلوار خونی و حالی بد با جیغ سمت خروجی دویدم... از خونه با هول و ولا بیرون زدم و پا برهنه تو کوچه دویدم که صدای جیغ لاستیک ماشینی باعث شد سر بچرخونم و بعد تمام... پرت شم تو خیابون و درد تو کل تنم بپیچه و صدای مردی به گوشم برسه: - خانم... خانم چرا پریدی جلو ماشین ...خانم؟! _یا خدا... چیشد؟ نیلوفر دخترم نیلوفر!!! نگاه تارم روی پدرم نشست که هیچوقت دوستم نداشت ولی حالا با عجله و نگرانی داشت میومد سمتم ولی دهنمم باز نشد حرفی بزنم و سیاهی..‌. https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0 https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0 https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0 https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0 https://t.me/+HK3Ts4WO2vY0M2M0 #پارت‌واقعی‌رمان /کپــی ممنوع❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-خانومتون باید ارضا بشن...!!! مرد اخم کرد... -یعنی چی خانوم دکتر...؟! زن عینکش را بالاتر زد. -یعنی اینکه دل درد های مقطعی و مداوم همسرتون ناشی از ارضا نشدنه...!!! -اما خانومم هنوز باکره اس... آخه چطوری...؟! دکتر حرفش را قطع کرد... -ربطی به باکره بودن یا نبودن نداره اقا... احساس نیاز یا همون غریزه رو هر موجود زنده ای داره منتهی خانوم شما با هر بار احساس نیازش اونا رو سرکوب کرده که کار بسیار خطرناکی هم هست... مرد به تندی سمتش برگشت که دخترک خجالت زده سر پایین برد... -چرا بهم نگغتی...؟! دخترک سرخ شده از اخم های مرد ترسید و به من من افتاد... -خ... خجالت.... می کشیدم....! مرد با جذبه نگاهش کرد که خانوم دکتر هم حساب برد... -پسرم تو به منم اینجور نگاه کنی می ترسم چه برسه به اینکه اون دختر بیاد از نیازش بهت بگه...!!! گیو جدی شد... -هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد...!!! خانوم دکتر نگاهی به نازان کرد... - چرا از شوهرت فرار می کردی؟ نازان لب گزید... -اخه... خشنه.... حاضرم خودم... با خودم... ور برم ولی.... گیو چنان گردن سمتش چرخاند که حرف در دهان دخترک ماند. -تو بیخود کردی خودت با خودت ور بری، پس من اینجا چیکاره ام... بهت فرصت دادم تا خودت با پای خودت بیای اما انگار بابد خودم وارد عمل بشم و ترتیبت و بدم...!!! دخترک ترسیده بلند شد و نگاه دکتر کرد... -به خاطر.... همین خشن بودنشه... میترسم ازش... -دخترم تو با ترست داری به خودت صدمه میزنی... هیچ میدونی با سرکوب هربار نیازت چه فاجعه ای ممکنه به بار بیاد...؟! بعد رو به گیو با جدیت ادامه داد: اقا لطفا یکم خودتون رو کنترل کنین...!!! گیو بلند شد و دست دخترک را گرفت... -می تونم به تعداد سرکوب شدن نیازهاش، همه رو یه جا جبران کنم...!!! دخترک وحشت زده گفت: می خوای چیکار کنی...؟! مرد پوزخند زد: فعلا تو ماشین سرپایی چندبار ارضات می کنم اما اصل کاریش میمونه برای وقتی رسیدیم خونه....!!!! https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0 https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0 https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0
Hammasini ko'rsatish...
#part839 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن
Hammasini ko'rsatish...
#part839 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن حامله ست
Hammasini ko'rsatish...
#part839 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن
Hammasini ko'rsatish...
#part839 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن
Hammasini ko'rsatish...
#part839 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
sticker.webp0.15 KB
Repost from N/a
_کی موقع خودکشی سیب زمینی کبابی میخوره؟ دو ساعته میخوای بپری صدای نیشخند در گلوی کسی دخترک با هیع ترسیده‌ای به عقب چرخید با دیدن هیکل پهنی که در تاریکی روی سنگ بزرگی نشسته بود.. _کـ..ی هستین؟ ندیدمتون یک سیب زمینی دیگر را برداشت از کنار آتش _نمی‌خورین؟ اگر ببرنم جهنم که بهم غذا نمی‌دن تکه موی طلایی‌اش را با بغض پشت گوشش داد _از آدمای خان فرار کردم. همین صبـ..ح خانُم جان قاشق داغ گذاشت رو دستم تا فرار نکنم چشم ریز کرد که با نور آتش توانست تصویر محوی از مرد ببیند شاید حدود 38 تا 40 سال حتی نشسته‌اش هم قد بلند بود روی لبه‌ی صخره بودند چانه لرزاند _چون حرف میزنـ..م نمی‌خورین؟ کلی جون کندم تا آتیش درست کنم مرد بی‌حرف تکیه زد به سنگ بزرگ پشتش دخترک وراج شاید 16 سال سن داشت دوباره صدای دخترک اما اینبار پر ذوق _میخواین پیپتون و با آتیش روشن کنم؟ قبل از اینکه چیزی بگوید خودش پیپ را قاپید _شبیه پیپِ خانِ بینی بالا کشید _اگر مثل بی‌خونه ها روی صخره نَشِسته بودین میگفتم خانین. آبجی ته تغاری خان از اون مریضی بدا گرفته. خان خیلی زمین و کاشونه داره. بردتش فرنگ. شفا گرفته اما خاله رقیه میگه کله‌ش تاس و کچل شده تیز به زمردی های دخترک نگاه کرد اما دخترک بی‌خبر، با لبخند پیپ روشن را دستش داد _روشنش کردم. قبل از پریدن از صخره حداقل یه ثواب بردم قبل از اینکه به پیپ پک بزند.. غرش در گلویش _بپر تا زبونت سرت و به باد نداده دخترک خندید با چشمان اشکی _سیب زمینی‌مو بخورم می‌پرم بی‌تفاوت به وراجی های دخترک دود پیپ را از دهانش بیرون داد آمده بود تا آرام شود گردنش نبض گرفت پر غیض پک محکم دیگری باید همان فرنگ می‌ماندند اینجا حالیشان نمی‌شد چرا باز درد دارد ماهرخ 15 ساله‌اش بازهم صدای پر ذوق دخترک وراج _اهل شهرین؟ لباساتون خیلی نو نواره. شرمم میشه از بدبختیام بگم براتون. اما میگم. چند روزه نامه هایی که به یکی میدادم به دستش نمی‌رسه دخترک خودش را جلو کشید سرش را از پایین کج کرد تا واضح تر صورت خشک مرد را ببیند نگاه تیره‌‌ی مرد که در سکوت سمت صورتش چرخید دوباره لبانش کش آمد _نمیاین باهم از صخره بپریم؟ کل سیب زمینی را به یکباره در دهان کوچکش جا کرد _شما گنده‌این ترسم کم میشه. فکر کنم اون کسی‌ام که بهش نامه میدادم مثل شما گنده بود. یه بار از پشت دیدمش. اگر اینجا بود خودکشی نمی‌کردم با دهان پر سیب زمینی دیگری برداشت ایلیا کام محکمی از پیپ گرفت بی‌توجه به او نصف حرف های دخترک را نمی‌شنید _میخوان موهام و بِبرن برای ماهرخ چشمان ایلیا تیز به سمت نیم رخ دخترک پایین رفت پربغض داشت پوست سیب زمینی را می‌کَند پس.. این دختر همان سلیطه‌ی ریز معروف بود همان دختری که.. ماهرخ با دیدن موهای طلاییِ تا زانویش، پرحسرت تا دو روز لب به غذا نزده بود _موهام تنها چیزیه که شبیه مامان خورشیدمه نگاهش سمت موهای دخترک رفت خود او گفته بود موهای آن دختر را برای ماهرخ... قطره اشک دخترک _دیروز زنای روستا به زور نشوندنم توی دیگ آب جوش. خیلی قُل میزد با همان سر پایین هق زد _هرچـ..ی جیغ زدم نذاشتن بیام بیرون. میگفتن چون دست نامحر..م به اونجـ.ام خورده باید تمیز شه هق هقش اوج گرفت _اگر بپرم دیگه نیستم که اگر آقا برگشت روستا بهش بگم چیکارم کردن. 14 تا نامه بهش دا..دم. جواب هیچکدوم و نداد. اما وقتی تو یکیش بهش گفتم کس و کار ندارم و تو روستا بهم تجاوز کردن، فردا صبحش جنازه‌ی اون مردی که بهم تجا..وز کرده بود و وسط میدون روستا آویزون دیدیم. میدونم که اون گفت بکشنش دود پیپ از بینی و دهانش بیرون جهید نگاهش خیره مانده بود به موهای دخترک به جای حرف های دخترک صدای گریه های ماهرخ در گوشش می‌پیچید وقتی اولین بار سر بی‌مویش را در آینه.. بدون آنکه نگاه تاریکش از دخترک بگیرد.. پیپش را پرت کرد در آتش _برگرد. موهات و ببافم به آتیش نگیره دخترک مطیع و با ذوق تنش را برگرداند _آخرین بار مامان خورشیدم موهام و بافت موهای نرم دخترک را در دست بزرگش جمع کرد _اون آقاعه که بهش نامه میدم میدونین کیه؟ ایلیا چاقوی جیبی‌اش را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید _از 9 سالگی صیغه‌شم اما هم و ندیدیم. نوچه هاش و برای مراقبتم میفرسته. برگرده روستا میگم بهتون تحفه بده بدون آنکه ذره‌ای نگاهش نرم شود چاقو را زیر موهای دخترک گذاشت و.. لحن پرذوق دخترک _نمیدونه موهای منو برای خواهرش میخوان. خان و میگم ایلیا.. خشکش زد این دختر.. صیغه‌ی او بود؟ _اون فقط باهام مهربونـ... آخ آخ پردرد دخترک ایلیا سریع سر خم کرد نفس میان سینه‌ی پهنش گره خورد همراه موهای دخترک رگ گردن دخترک را هم با چاقو.. ادامه👇 https://t.me/+M_fCutLYIik3Yjg0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
_ یه وقت دل به بیوه برادرت نبندی ها مادر کلافه پلک روی هم فشرد _ بسه مادر من ... قمر نگران تاکید کرد _ اون امانت برادرته یه بچه هم داره باهاش سرگرمه چنگی به موهایش زد و قمر تند تند ادامه داد _ تو تاحالا ازدواج نکردی مادر ... باید با یه دختر مجرد بی تجربه ازدواج کنی ... نه زنی که تجربه ی ... _ بس میکنی یا نه؟ با فریادش قمر ساکت شد کلافه از جا بلند شد و قمر هم دنبالش روانه شد _نگران بچه برادرت نباش پسرم، حضانتش رو میگیریم خودمون بزرگش میکنیم. اما این دختر رو باید بفرستیم بره خونه پدرش... سوئیچ اتومبیلش را برداشت اما حرفی که قمر زد سر جا نگهش داشت _ دیروز آسد حسین به آقات گفته بود بعد فوت زن خدابیامرزش دنبال یه زن میگرده که به خودش و خونه زندگیش برسه... آقات فهمیده بود میخواسته زن برادر خدابیامرزت رو خواستگاری کنه فقط روش نشده چون هنوز تو خونه ماست پا پیش نمیذاره دود از سرش بلند میشد آسد حسین یک پایش لب گور بود و بیوه بیست ساله برادر او را میخواست؟ حتی دخترهایش همه دوبرابر الارز سن داشتند با خشم سوئیچ ماشین را گوشه ای پرت کرد و عربده اش قمر راهم ترساند _ آسد حسین گه زیادی خورده با خشم بیشتری نعره زد _ من گردن اون حرومزاده رو میشکنم قمر وحشت کرد تا به حال پسر آرام و خونسردش را اینطور خشمگین ندیده بود با همان خشم هم سمت ساختمان کناری که الارز همچنان آنجا زندگی میکرد راه افتاده بود حساب آسد حسین را به وقتش می‌رسید کاری میکرد مرغهای آسمان به حال خودش و اشتهای خوبش به گریه بیفتند اصلا تقصیر خود بی‌غیرتش بود که آن پیرمرد بیشرف چنین غلطی میکرد نباید تا الآن دست دست میکرد با قدم های بلند خودش را به ساختمان رساند و خواست فریاد بزند تا الارز بیرون بیاید اما با دیدن او که بالش کوچکی روی پایش گذاشته و پسرک را تاب میداد تمام عصبانیتش فروکش کرد دخترک با صدای آرامش برای پسرش لالایی میخواند و خبر از چشمهایی که محوش شده بودند نداشت انگار خدا یک تکه ماه را از آسمانش روی زمین آورده بود الارز با سنگینی نگاهی سربلند کرد و با دیدن هیبت تنومند برادر شوهر سابقش خجالت زده شالش را روی موهایش کشید و نوزادش را از روی پاییش پایین گذاشت _ ببخشید آقا هاووش متوجه نشدم کی اومدید... میخواین دایان رو ببینید؟ هاووش بی‌اختیار اخم کرد دخترک نگاهش نمیکرد و او بیشتر از این طاقت دوری از او را نداشت. _ نیومدم دایان رو ببینم. اومدم بگم شناسنامتو بردار بریم محضر... میخوام عقدت کنم https://t.me/+MElyFvaho2E5Njk0 https://t.me/+MElyFvaho2E5Njk0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#part53 - کجا بودی که ساعت سه شب یادت افتاد زن داری و اومدی خونه؟! محسن نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و با نیشخند گفت: ساعت هنوز سه نشده! جای بدی نبودم! صورت مادرش سرخ شد. - پیش اون دختره بودی؟! همون که باهاش رفته بودی کافی شاپ‌! محسن نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد و با خنده گفت: نه! اون که به لطف شوکا خانوم به هم خورد! این یکی دیگه بود! فقط خوشم میاد خبرها رو زود بهت می رسونه! مادرش مات و مبهوت نگاهش کرد. - شوکا زنته محسن! عمر و جوونیش رو به پات گذاشته! هیچی برات کم نذاشته! چطور می تونی انقدر راحت از دوست دخترهات حرف بزنی؟! محسن کلافه نچی کرد. - بس کن دیگه مامان! تو مادر منی یا اون که انقدر طرفداریش رو می کنی؟! عمر و جوونیش رو به پای من نذاشته! هر وقت دیدمش یا داشته غذا می پخته یا خونه رو تمیز می کرده! هیچوقت یه آرایش ساده نداشته! نه از رنگ مو چیزی می دونه، نه از لاک ناخن! مانیکور پدیکور بخوره فرق سرش! - صدات رو بیار پایین! محسن سکوت کرد، اما خیلی دیر شده بود! شوکا تمام حرف هایش را شنیده بود و بیش از پیش در تصمیمش مصمم شده بود! هرطور که شده بود از محسن جدا میشد! فضای خانه آنقدر برای شوکا سنگین بود که با همان پای گچ گرفته و دردش از خانه بیرون زد. https://t.me/+enlwBQFcKnI2N2Y0 https://t.me/+enlwBQFcKnI2N2Y0 🍃خلاصه ای از رمان "هر گُلی بویی دارد" شوکا دختر مظلوم و زودباوری است که در سن کم با اصرار و خواست مادرش با محسن ازدواج می کند. محسن که وضع مالی خوبی دارد و کمک های مالی اش همیشه به خانواده ی شوکا رسیده است، توانسته است زندگی خوبی را برای شوکا نیز مهیا کند. شوکا هم از زندگی اش با محسن راضی است، بیشتر روزها در خانه است و مشغول خانه داری تا آنکه یک روز محسن را دست در دست زنی دیگر می بیند. در همان حین تصادف می کند و طرف دیگر تصادف کسی نیست جز آرش شهیر، بازیگر و مدل محبوب! آرش شهیری که جمله ی معروفش هر گلی بویی دارد است، اما فقط در حضور دختران و زنان تنها از این جمله استفاده می کند! باید دید که شوکا به زندگی اش با محسن ادامه می دهد؟! آهوی داستان شوکاست، اما گرگ داستان کیست؟!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
**جعبه کادوم رو پرت کرد سمتی و داد زد: - نون خور اضافی شدی از پولای منم برای خودم کادو می‌گیری؟ لازم نکرده...** بغض کرده به پدرم نگاه کردم، از وقتی نامزدیمو بهم زده بودم بهم می‌گفت "نون خور اضافی..." روز تولدش براش کادو گرفته بودم که شاید کوتاه بیاد اما نه...! داد زد: - برو گمشو دیگه چی می‌خوای از خونه و جون من؟ نمی‌دونم چه گناهی کردم خدا بهم مایع بی آبرویی داده! دختر داده! هر حرفش خنجر بود تو قلب من، زمزمه کردم: - بابا مگه چیکار کردم آخه؟ اون آدمی که میگی باهاش برم زیر سقف زن داره چرا نمی‌فهمی؟ برم بشم زن دومش؟! - زن داره که داره، حق تورو میده خونه بالا سرت می گیره! خدام که حلال کرده تورو سننه؟ اشکام رو صورتم ریخت که غرید: - همین فردا پس فردا زنگ می‌زنم بیاد ببرتت! نامزدی سر جاش، عقد شو برو گمشو دیگه... چی؟! نه واقعا این و نمی‌خواستم. از جام بلند شدم که مادرم زد تو گوشم و با چشم و ابرو اشاره کرد بشینم اما این سری نه: - نمی‌خوام! چه فردا چه پس فردا چه سال دیگه چه تا آخر عمرم که موهام بشه هم‌رنگ دندونام و بترشم، من زن دوم نمی‌... با چکی‌ که خورد تو صورتم لال شدم، اولین بار نبود که می‌زد. پوستم کلفت شده بود و با حرص برگشتم تو چشماش نگاه کردم: - از من بله نمی‌شنوی! دست انداخت تو موهام، صدای جیغم بلند شد و داد زد: - بله نمی‌شنوم؟! من بله نمی‌شنوم؟ می‌کشمت می‌کشمت من تورو از اولم نمی‌خواستم اضافی...دختره ی اضافی! جیغ می‌زدم و مادرم به پدرم التماس می‌کرد ولم کنه. آره من اضافی بودم، دو تا پسر داشت که خارج درس می‌خوندن ولی من اضافی بودم به جــــرم دختر بودن!!! - بابا ولم کن، ولم کن! - بگو فردا می‌شینی پای سفره عقد...بگو وگرنه خونت حلال برای من! گریه می‌کردم که محکم با پاش کوبید تو شکمم در حالی که موهام تو دستش بود. عادت ماهانه بودم و احساس کردم وسط پام داغ شد... خواستم جیغ بزنم از درد که دومی رو با زانو دوباره زد و این بار از درد ضعف کردم و شلوارم خونی شد و داد زد: - دختره ی نجس... بگو بگو گورتو گم می‌کنی؟! دوباره زد و دیگه داشتم از درد می‌مردم... التماس فایده ای نداشت و به یک باره ولم کرد و رفت سمت آشپزخونه تا چاقو برداره... مادر با التماس دنبالش می‌کرد و نگاهم به در خروجی خورد. با همون موهای پریشون و شلوار خونی و حالی بد با جیغ سمت خروجی دویدم... از خونه با هول و ولا بیرون زدم و پا برهنه تو کوچه دویدم که صدای جیغ لاستیک ماشینی باعث شد سر بچرخونم و بعد تمام... پرت شم تو خیابون و درد تو کل تنم بپیچه و صدای مردی به گوشم برسه: - خانم... خانم چرا پریدی جلو ماشین ...خانم؟! _یا خدا... چیشد؟ نیلوفر دخترم نیلوفر!!! نگاه تارم روی پدرم نشست که هیچوقت دوستم نداشت ولی حالا با عجله و نگرانی داشت میومد سمتم ولی دهنمم باز نشد حرفی بزنم و سیاهی..‌. https://t.me/+li5fT1XmGZ5mNDU0 https://t.me/+li5fT1XmGZ5mNDU0 https://t.me/+li5fT1XmGZ5mNDU0 https://t.me/+li5fT1XmGZ5mNDU0 https://t.me/+li5fT1XmGZ5mNDU0 #پارت‌واقعی‌رمان /کپــی ممنوع❌
Hammasini ko'rsatish...