Haafroman | هاف رمان
Yopiq kanal
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Ko'proq ko'rsatish2025 yil raqamlarda

22 041
Obunachilar
-2324 soatlar
-1297 kunlar
-24730 kunlar
Ma'lumot yuklanmoqda...
O'xshash kanallar
Ma'lumot yo'q
Muammo bormi? Iltimos, sahifani yangilang yoki bizning qo'llab-quvvatlash boshqaruvchimizga murojaat qiling>.
Taglar buluti
Kirish va chiqish esdaliklari
---
---
---
---
---
---
Obunachilarni jalb qilish
Dekabr '25
Dekabr '25
+557
1 kanalda
Noyabr '25
+2 360
0 kanalda
Get PRO
Oktabr '25
+1 477
0 kanalda
Get PRO
Sentabr '25
+1 277
1 kanalda
Get PRO
Avgust '25
+607
0 kanalda
Get PRO
Iyul '25
+93
0 kanalda
Get PRO
Iyun '25
+516
0 kanalda
Get PRO
May '25
+1 467
0 kanalda
Get PRO
Aprel '25
+971
1 kanalda
Get PRO
Mart '25
+634
1 kanalda
Get PRO
Fevral '25
+1 696
0 kanalda
Get PRO
Yanvar '25
+940
3 kanalda
Get PRO
Dekabr '24
+953
4 kanalda
Get PRO
Noyabr '24
+367
4 kanalda
Get PRO
Oktabr '24
+663
2 kanalda
Get PRO
Sentabr '24
+692
2 kanalda
Get PRO
Avgust '24
+983
6 kanalda
Get PRO
Iyul '24
+1 623
6 kanalda
Get PRO
Iyun '24
+1 131
4 kanalda
Get PRO
May '24
+2 070
6 kanalda
Get PRO
Aprel '24
+1 695
10 kanalda
Get PRO
Mart '24
+1 705
10 kanalda
Get PRO
Fevral '24
+1 926
11 kanalda
Get PRO
Yanvar '24
+1 604
11 kanalda
Get PRO
Dekabr '23
+936
6 kanalda
Get PRO
Noyabr '23
+1 158
8 kanalda
Get PRO
Oktabr '23
+629
5 kanalda
Get PRO
Sentabr '23
+2 724
10 kanalda
Get PRO
Avgust '230
5 kanalda
Get PRO
Iyul '230
1 kanalda
Get PRO
Iyun '230
0 kanalda
Get PRO
May '23
+2 998
18 kanalda
Get PRO
Aprel '23
+677
0 kanalda
Get PRO
Mart '23
+936
0 kanalda
Get PRO
Fevral '23
+6 119
0 kanalda
Get PRO
Yanvar '230
0 kanalda
Get PRO
Dekabr '220
0 kanalda
Get PRO
Noyabr '220
0 kanalda
Get PRO
Oktabr '22
+743
0 kanalda
Get PRO
Sentabr '22
+4 625
0 kanalda
Get PRO
Avgust '22
+17
0 kanalda
Get PRO
Iyul '22
+763
0 kanalda
Get PRO
Iyun '22
+2
0 kanalda
Get PRO
May '22
+12
0 kanalda
Get PRO
Aprel '22
+1 149
0 kanalda
Get PRO
Mart '22
+4
0 kanalda
Get PRO
Fevral '22
+10 278
0 kanalda
| Sana | Obunachilarni jalb qilish | Esdaliklar | Kanallar | |
| 26 Dekabr | +2 | |||
| 25 Dekabr | 0 | |||
| 24 Dekabr | +1 | |||
| 23 Dekabr | +1 | |||
| 22 Dekabr | 0 | |||
| 21 Dekabr | +5 | |||
| 20 Dekabr | +4 | |||
| 19 Dekabr | +49 | |||
| 18 Dekabr | +2 | |||
| 17 Dekabr | 0 | |||
| 16 Dekabr | +1 | |||
| 15 Dekabr | 0 | |||
| 14 Dekabr | +3 | |||
| 13 Dekabr | +8 | |||
| 12 Dekabr | +9 | |||
| 11 Dekabr | +1 | |||
| 10 Dekabr | +87 | |||
| 09 Dekabr | +241 | |||
| 08 Dekabr | 0 | |||
| 07 Dekabr | +39 | |||
| 06 Dekabr | +2 | |||
| 05 Dekabr | +93 | |||
| 04 Dekabr | +1 | |||
| 03 Dekabr | +3 | |||
| 02 Dekabr | +3 | |||
| 01 Dekabr | +2 |
Kanal postlari
sticker.webp0.05 KB
1 28400
| 2 | زمزمه کرد:
- فقط بخوابیم.
اما دستش پیشروی کرد و به پایین کاپشنم رسید. هدفش زیر آن بود. تپش قلب گرفته بودم. هم کنجکاو حرکت بعدیش بودم و هم میترسیدم. کف دستش که به شکمم برخورد کرد دلم پیچ و تاب خورد. خودش هم به سختی نفس میکشید.
تلاشش رو برای ورود به لباس که حس کردم، دستش رو گرفتم و لب زدم:
- نه
تُن صدایش از همیشه بَمتر شده بود.
- حواسم هست.
اما پیشروی کرد و به تنم رسید و ...🔞🙈
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
با نزدیک شدن صدا قلبم از حرکت ایستاد. نگاهی به خودم انداختم.
فقط یک #حوله تن پوش نسبتاً کوتاه به تن داشتم.
تمام تنم میلرزید.
احساس میکردم فاجعهای در شُرُف وقوع است.
چشمم به در خشک شده بود.
اول دست بدون پوشش و بعد...
بله، دامیار کاملاً نمایان شد، آن هم در شمایلی که هیچ وقت ندیده بودم. فقط یک #مایو به تن داشت.
- جمان، لعنت بهت. اینجا چه غلطی میکنی؟ این چیه پوشیدی؟
نگاهم بیاختیار به #عضلات برجسته و بینقص #سینهاش خشک شده بود. تا این لحظه چنین مجسمه تراش خوردای را ندیده بودم.
🙈🙈🙈
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
با يه حوله تو استخر گیر کرده😳
استادش هم با يه مایو سر ميرسه😱 | 1 131 |
| 3 | " چرا تا الان بیداری بچه؟ "
گوشی لرزید و او خسته نگاهش را از روی جزوههای شیمی برداشت.
با دیدن نام " رئیس سگ اخلاق " روی گوشیاش بزاق دهانش را فرو داد و با دست لرزان گوشی را برداشت.
نامطمئن بار دیگر پیامش را خواند و ساعت را چک کرد.
ساعت سه صبح هخامنش دیوانسالار پیام داده بود!
لبش را گزید نامطمئن برایش نوشت:
" رئیس؟ "
" رئیس تو شرکته! اینجا فقط هخامنشم واست بچه... "
گوشهی چشمش حرصی چین خورد.
پنج سال گذشته بود و هنوز این واژهی " بچه " از دهان هخامنش نیفتاده بود.
از عمد نوشت:
" اتفاقی افتاده... رئیس؟ "
سریع جواب داد:
" آره... بچه "
نفسش را حرصی بیرون فرستاد.
هخامنش هیچوقت کم نمیآورد!
پوست لبش را کند و جواب داد:
" چرا قسطی حرف میزنید... رئیس؟ "
چند دقیقه گذشت و جوابی از هخامنش دریافت نکرد.
چشمش را کلافه بهم فشرد.
هربار میخواست تمرکز کند سر و کلهی هخامنش به طریقی پیدا میشد!
ممنونش بود که اجازه داده بود در کنار منشی بودنش، درسش را بخواند تا دیپلمش را بگیرد.
اگر هخامنش هوایش را نداشت نمیدانست باید چیکار میکرد.
در این شهر درندشت که غریب و بی کس و بدون پشتوانه بود!
خواست گوشی را کنار بگذارد که اینبار نام هخامنش روی گوشی بزرگ نقش بست.
اینبار زنگ زده بود.
نامطمئن به ساعت نگاه کرد و دو دل تماس را برقرار کرد:
- الو... رئیس؟
صدای خندهی بم و مردانهی هخامنش درون گوشی پیچید:
- ای درد و رئیس... بچه! لج می کنی با من؟
آیسا لب گزید تا صدای خندهاش مشخص نشود.
هخامنش نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چرا بیداری؟
- فردا امتحان شیمی دارم.
- میومدی خودم باهات کار کنم بچه!
آیسا حرصی چشمش را بهم فشرد و از بین دندانهای چفت شده غرید:
- راضی به زحمت نیستم رئیییییس!
و بی تفاوت به صدای خندهی سرخوشش، ادامه داد:
- چیزی شده نصف شبی نگران خواب و بیدار بودن منید؟
- آره بچهههه... چیزی شده!
آیسا بی اختیار نگران شد.
- چی شده؟ واسه خاله اتفاقی افتاده؟
هخامنش با شیطنت زیر پوستی گفت:
- آره... مامانم گفته بهت زنگ بزنم.
آیسا هول بی اختیار از جا پرید:
- خاله باز حالشون بد شده؟ بیام اونجا؟
هخامنش دلش مالش میرفت از اهمیتی که دخترک برای مادرش قائل بود.
با رضایت گفت:
- نه مامان حالش خوبه... زنگ زدم ببینم الان میتونی بیای خونمون؟
آیسا گیج پرسید:
- چرا؟
- بیای چیزی که مامانم درست کرده رو بخوری!
چشم آیسا گرد شد.
- خاله چی درست کردن؟
هخامنش دیگر نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و با صدایی که رگههای خنده داشت لب زد:
- منو!
آیسا با خجالت چشم بست و چیغ کشید:
- خیلی بی حیا هستید!
صدای قهقههی مستانهی هخامنش به هوا رفت.
آیسا مشکوک پرسید:
- حال طبیعی ندارید نه؟
" نچ " کشداری گفت.
آیسا با تاسف سر تکان داد و پرسید:
- خونهاید الان؟
دوباره هخامنش کشدار " نچ " دیگری گفت.
آیسا بی قرار از جا برخاست و کلافه دور خودش چرخید.
توپید:
- میشه بگید با این حالتون الان دقیقا کجایید؟
هخامنش با سرخوشی لب زد:
- پشت در خونت!
آیسا چند لحظه ساکت شد.
ناباور لب زد:
- لطفا راستشو بگید خطرناکه الان...
صدای زنگ واحدش که در خانه پیچید، بهت زده حرفش را قطع کرد.
هخامنش با صدای مست و خمارش لب زد:
- میای درو وا کنی امشب من بیام دست پخت مامانتو بخورم؟
آیسا بزاق دهانش را به سختی فرو داد.
با بیچارگی نالید:
- هخامنش...
صدای پچ پچ گونهاش در گوشی پیچید:
- جون هخامنش بچه؟ بیا درو وا کن من گشنمه میخوام دست پخت مامان تو رو بخورم!
گونههایش از شرم حرفهای هخامنش گر گرفت.
بی اختیار سمت در رفت.
میدانست با باز کردن در ممکن است امشب خیلی اتفاقها بیفتد اما، کاملا غیر ارادی دستش روی دستگیره در لغزید و...
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
( پارت واقعی رمانه از ایده برداری خودداری کنید😊❌) | 364 |
| 4 | پول اردوی تو رو بابات نداده دخترم نمیتونی بیای
آیه مات مانده کوله اش در دستش خشک شد
- ی...یعنی چی خانم؟ خود بابام اومد پریروز... گفت اومده پول اردو رو داده
ذوق داشت
همه چیزش را جمع کرده بود تا امروز اردو برود و حالا...
بچه ها تند تند وسایل شان را در ماشین جمع می کرد و آیه نه...
خانم صبوری نگذاشته بود سوار اتوبوس شود
- خانم؟ برم؟
خانم صبوری اخم آلود سر بلند کرد
- نه دیگه دخترم پولی نداده پدرت، اومد مدرسه اتفاقا پول اردوی خواهرت و داد و تاکید هم کرد که مراقبش باشیم اما درباره ی شما چیزی نگفت
چیزی در وجود آیه فرو ریخت
پدرش او را فراموش کرده بود! باز هم؟
لرزان سمت تلفن رفت
- میشه زنگ بزنم خانم؟
مدیر متاسف سرتکان داد
- بگیر شمارش و من باهاش صبحه کنم اگه واریز کنه میذارم سوار شی
با امید شماره ی پدرش را گرفت
بوق ها یکی پس از دیگری می خوردند که تماس وصل شد
- سلام آقای رسولی روز بخیر؟ نه برای ترانه جان اتفاقی نیفتاده پول اردوی دختر دیگه تون رو ندادید اگر الان واریز کنید...
مدیر مکث کرد، آیه هنوز امید داشت. پدرش او را دوست داشت و می آمد اما...
- یعنی واریز نمیکنید؟
آیه سمت مدیر دویده و گوشی را گرفت
- بابا؟ بابا توروخدا بذار منم برم اردو بابا...
- نمی خواد برگرد برو خونه یالا...
قلبش که نه تمام وجودش شکست.
پدرش او را دوست نداشت، دوست نداشت چون مریض بود
خودش شنیده بود پدرش می گفت « این مریضه چهار روز دیگه میفته میمیره واسه چی خرجش کنم؟ »
او مریض بود. قلبش درد میکرد
اما نمرده بود هنوز نمرده بود
- دخترم؟ میخوای زنگ بزنم به خیرین مدرسه؟ آخه آقای رسولی خودش جزو هیئت مدیره ست این پول چیزی نیست برا...
آیه بی حرف از دفتر بیرون آمده بود
عادت داشت
به دوست نداشته شدن پدرش عادت داشت و...
- هی دختر خانم حواست کجاست؟
آیه مات مرد مقابلش را نگاه کرد
او... او معید بود. یکی دیگر از هیئت مدیره های مدرسه
همان پسری که حاج بابایش از او متنفر بود
- آیه جان؟ خوبی دخترم؟ من زنگ میزنم به خیرین یکی پول اردوی تورو بده نرو عزیزم صبر کن...
آیه ترسیده عقب عقب میرفت اما معید بازویش را گرفت
- مشکل چیه خانم صبوری؟ مگه همه نمیرن اردو؟
آیه میخواست دستش را خلاص کند اما انگشتان مرد محکم گرفته بودش
- آقای رسولی هزینه کلاس این دخترشون و ندادن واسه همین دنبال یکی از خیرین بود...
معید نگاهش کرد
- پول اردوی ایشون با من برو سوار شو
همان موقع مستخدم وارد راهرو شد
- اتوبوس راه افتاد رفت خانم مدیر
خوب بود آیه نمیخواست با این مرد برود اما مرد رهایش نکرده بود
- با من میریم برو دختر. شنیده بودم حاج رسولی دختراشو خیلی دوست داره
آیه پر بغض سر تکان داد
- دخترش ترانه ست نه من... من مریضم قراره بمیرم میشه ولم کنید
مرد به زور سوار ماشینش کرد
- نمیمیری دختر جون من نمیذارم بمیری اما به یه شرط
آیه ترسیده نگاهش میکرد و مرد متوجه بود
او قرار بود دور و اطراف دختر حاج رسولی باشد اما از ترانه خوشش نیامده بود
این دخترک ظریف بود، ظریف و مظلوم
- زنم میشی. من از دست بابات نجاتت میدم و یه زندگی خوب برات میسازم اونقدر که بابات روزی صدبار التماستو بکنه توام عوضش زنم میشی! قبوله؟
https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0
https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0
https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0 | 417 |
| 5 | -خوشت میاد از سارا؟
سینا در حالی که آدامس میترکاند پقی زیر خنده زد:
-چی میگی بابا؟ کسیام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش!
پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بینفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد.
-براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟
سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفسهایش تند.
آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا...
سینا خندید:
-برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافهی شلختهش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت!
قلب سارا در لحظه هزار تکه شد!
همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همهی عالم گرفته بود باید اینها میشنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان میامد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟
صدای شوکهی بهروز بلند شد:
-جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟
سینا پوزخند زد:
-معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته میکنن.
بعد هم بلند زیر خنده زد.
بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود.
با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود.
پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود!
سارا پوزخند دردناکی زد.
سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همینها عوضی!
اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟
اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست.
اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گامهایی بلند طرف پلهها دوید. سهند هم به دنبالش دوید:
-سارا!
سارا بیتوجه به صدای خشمگینش، بغضآلود از پلهها بالا دوید:
-همتون برین به درک!
قدمی دیگر برداشت و هق زد:
-همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و...
ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشتزدهی سهند بلند شد:
-یا امام حسین! سارااااا...
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 | 1 087 |
| 6 | sticker.webp | 366 |
| 7 | رژ لب را نیمهکاره کشیدهام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهرههایم را پایین میلغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریختهشده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکیاش آویزان بود. آهنگ در خانه میچرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه میلرزد. به سمت پذیرایی میروم. کوروش بود!
فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک میشود. نمیخواهم جواب بدهم، اما نمیخواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید:
– از من طلاق گرفتی که بری با اون؟
چیزی درونم تیر میکشد. میخواهم قطع کنم که میگوید:
– اصلاً میفهمی چطور طلاق گرفتی؟
– اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟
– دِ گوش کن…
– کوروش، دیگه زنگ نزن.
هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش میپرد توی گوشم:
– صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده.
نفسم بند میآید.
– چی داری میگی؟
همان لحظه صدای باز شدن در حمام میآید.
– پای اون وسطه… از اول هم بود.
صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم میکوبد، شقیقهها میسوزند.
– بس کن … تا کجا میخوای پیش بری؟
– فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه…
جملهاش ناتمام میماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را میپوشد، دکمهها نیمهباز، موها نمدار. لبخند کجی میزند و قدمبهقدم نزدیک میشود. ذهنم میخواهد دنبال رشتهی اتفاقها بدود، اما چیزی مهآلود همه را میبلعد. کوروش میگوید:
– بیا کافه آرامون… باید ببینمت.
نگاهم روی او میماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک میشود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونهام را کوتاه و آرام میبوسد، بعد صورتش را میآورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم مینشیند، قطرههای عرق سرد روی پوست میلغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایهای پشت سرم، آرام و کشیده میپرسد:
– داری… با کی حرف میزنی؟
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0 | 570 |
| 8 | زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩
رایحه
دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...!
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
#زهراقاسمزاده (گیسویشب) | 179 |
| 9 | 🔥🔥معشوقه ی باد🔥🔥
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
این کوزه است یا…..
نگاهی به لوله دراز و بلندی که ساخته بودم انداختم
-خوب ،یک مقدار فرق می کنه ؟!
دست به سینه ابرو بالا انداخت :
-یک مقدار ....
اگر اون لحظه که داشتم بهتون یاد می دادم به جای بازیگوشی مثل نگار با دقت گوش می دادی همچین فاجعه ای تحویلم نمیدادی
چشم هام رو در حدقه چرخوندم
بازم نگار
اون خودشیرین موذی
در ذهنم به نگار فحش می دادم که پشت سرم حسش کردم
دستان مردانه و کشیده اش روی انگشتانم نشست
-اول از همه ….
گوش هایم کر شد
ضربان قلبم روی هزار رفت
گردنم چرخید و ناخودآگاه به مردمک هایی که میان عسل چشم هایش غرق شده بودند خیره شدم
لب هایش تکان خورد
-جلوت رو نگاه کن
من اما انگار مسخ شده بودم
می دیدم که حالش کم کم دگرگون میشود
هنوز نفس های تند شده اش به صورتم نرسیده بود
که
- اینجا چه خبره؟
نگار با عجله چند گام بلند برداشت روبرویمان ایستاد و جیغ کشید
- داری پشت سرم با این دختره ی دوزاری چه غلطی می کنی؟
دهن پر کردم جوابش را بدهم که نیوان زودتر جنبید
- این چه طرز حرف زدنه؟
- خلوت کردید جناب بابایی.....
نگاهم بالا آمد
بهزاد در آستانه ی در اتاق ایستاده با فک منقبض و چشم های تنگ شده تماشایمان میکرد
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 | 216 |
| 10 | - آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی... | 547 |
| 11 | sticker.webp | 309 |
| 12 | رژ لب را نیمهکاره کشیدهام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهرههایم را پایین میلغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریختهشده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکیاش آویزان بود. آهنگ در خانه میچرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه میلرزد. به سمت پذیرایی میروم. کوروش بود!
فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک میشود. نمیخواهم جواب بدهم، اما نمیخواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید:
– از من طلاق گرفتی که بری با اون؟
چیزی درونم تیر میکشد. میخواهم قطع کنم که میگوید:
– اصلاً میفهمی چطور طلاق گرفتی؟
– اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟
– دِ گوش کن…
– کوروش، دیگه زنگ نزن.
هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش میپرد توی گوشم:
– صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده.
نفسم بند میآید.
– چی داری میگی؟
همان لحظه صدای باز شدن در حمام میآید.
– پای اون وسطه… از اول هم بود.
صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم میکوبد، شقیقهها میسوزند.
– بس کن … تا کجا میخوای پیش بری؟
– فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه…
جملهاش ناتمام میماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را میپوشد، دکمهها نیمهباز، موها نمدار. لبخند کجی میزند و قدمبهقدم نزدیک میشود. ذهنم میخواهد دنبال رشتهی اتفاقها بدود، اما چیزی مهآلود همه را میبلعد. کوروش میگوید:
– بیا کافه آرامون… باید ببینمت.
نگاهم روی او میماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک میشود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونهام را کوتاه و آرام میبوسد، بعد صورتش را میآورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم مینشیند، قطرههای عرق سرد روی پوست میلغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایهای پشت سرم، آرام و کشیده میپرسد:
– داری… با کی حرف میزنی؟
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0 | 398 |
| 13 | زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩
رایحه
دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...!
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
#زهراقاسمزاده (گیسویشب) | 126 |
| 14 | 🔥🔥معشوقه ی باد 🔥🔥
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
- یه زن.....
دستش که می رفت سوییچ را از روی میز بردارد بی حرکت ماند
- اسمش ژاله بود
سرش را که بالا آورد سرما تا بن استخوانم دوید
- آخرش رو بگو.....
- میشناسیش مگه نه ؟
میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ....
می گفت .....می گفت بارداره
پوزخند زد
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
خودش را جلوکشید
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی......انگار یادت رفته من زنتم.....
- زنم ....نه ... تو فقط دختر عطا دریاداری ....
پلک روی هم گذاشتم
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
- نمی دونم شاید...، به نظرم همین یه فقره کفایت می کنه برای اینکه شبانه روز بگیرمت زیر مشت و لگد.....
چرخیدم و پشت کرده ایستادم
دوست نداشتم غم نگاهم را ببیند
- پس... پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- برای اینکه دستم به بابات نمی رسید
نزدیک شدنش را حس کردم نفسی را کنار گوشم دمید
- بالاخره یکی باید تقاص خون مامانم رو پس بده یا نه؟
کی بهتر از دختر خوشگل عطا.....
دم اسبی موهایم را کشید سرم به عقب خم شد
صورتش مماس صورتم قرار گرفت
- تا وقتی بالای دار نبینمش دلم آروم نمی گیره
تکلیف توام روشنه قراره با هووت اینجا زندگی کنی
تو همین خونه......
زن به درد بخوری نیستی اما کلفت خوبی میشی.....
💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 | 146 |
| 15 | - آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی... | 381 |
| 16 | sticker.webp | 791 |
| 17 | زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩
رایحه
دختری از خانواده متمول
که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه!
واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...!
مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند!
اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه!
رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه...
و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد!
وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که...
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
- بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم.
- ممنونم.
- بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم!
رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند.
-غم شما قابل جبران نیست...
رایحه به میان حرفش میزند:
- هیچی ازت نمیخوام، فقط...
ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...!
دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ...
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk
#زهراقاسمزاده (گیسویشب) | 676 |
| 18 | .
من عروسیام با لباسی سفید، اما داغدار یک اجبار
روی صندلی نشستهام، آینه روبهرویم برق میزند و شمعدانها میلرزند. همه میگویند:
ـ الهی به پای هم پیر شن!
ـ خوشبخت بشن، انشاءالله!
اما قلبم فقط یک نام را فریاد میزند: سهراب!
کنارم کوروش نشسته، با لبخندی زورکی...
صدای دف هر بار که میکوبد، انگار قلبم را میکوبند به دیوار سینهام!
عاقد خطبه میخواند، زنها قند میسایند،
و من در آینه، دختری غریبه را میبینم؛ لبانی سرخ، چشمانی خیس، دختری که منتظر است کسی بیاید و بگوید: "نه! نیست! بلند شو، برو!"
دلم به دری دوخته شده که باز نمیشود…
همه صدا میزنند، همه دعا میکنند،
اما من فقط منتظرم… منتظر مردی که گفته بود: فرار کنیم، از این شهر برویم!
منتظر سهراب…
او که اگر بیاید، همهچیز را برهم میزند، صدای دف را خاموش میکند و این عقد شوم را به آتشی میکشد!
همه نگاهها روی من است، مادر با نگاهش میگوید «آبروداری کن»، پدر با لبخندی لرزان امید میدهد،
اما من میان آن همه چشم، هنوز یک امید دارم:
اینکه در باز شود… و سهراب بیاید!
و درست همان لحظهای که عاقد برای بار سوم میپرسد:
ـ عروس خانم، آیا بنده وکیلم؟
لبهایم میلرزد…
اشک در گلویم میسوزد…
و صدایی که از من بیرون میآید، شبیه تسلیم است:
- با اجازه بزرگترهای جمع، پدرم... مادرم... بله.
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0 | 201 |
| 19 | 🔥معشوقه ی باد 🔥
💔💔💔
پرده را کنار زدم
ماشین پلیس جلوی درب خانه ایستاده بود
دیدم که دستهایش را دستبند زده ، سوار ماشین کردند
میان آن شلوغی در گرگ و میش بارانی آبان ماه
سنگینی نگاهی باعث چشم هایم بچرخد
خودش بود نیوان بهتاش....
قدمی عقب کشیدم و حریر رنگ گرفته از خون را رها کردم
جای انگشتانم روی پرده مانده بود
لب گزیدن ناخودآگاهم باعث شد از درد پارگی لب هایم بلرزم
صدای ویبره ی گوشی آمد
شماره ناشناس بود
تماس را برقرار کردم
لختی سکوت و بعد.....
- امشب در رو باز بزار نمی خوام سرو صدایی بشه....
راستی....... از لباس خواب خوشت اومد؟
نگاهم به کاغذ کادوی مچاله و لباس تکه پاره شده گوشه ی دیوار افتاد
- همونیه که پارسال برای تولد زویا خریدم ، آخه برند دوست داشت......
بهنام سرم را به دیوار کوبیده بود
عربده های ترسناکش هنوز میان سرم می چرخید و شقیقه هایم ضربان می زد
- این آشغال رو کی فرستاده عوضی؟
نیوان بهتاش داشت می گفت؛
- می دونستم وسواس داری
دیشب انداختمش لباسشویی .....
آخه قرمز بهت میاد.....
به زویا هم می اومد... ولی تو یه چیز دیگه ای....
نگران بهنام نباش
امشب بازداشتگاه می مونه
فقط.....
صدای خشدار و گرفته اش را صاف کرد
- رژ قرمز یادت نره
🔥🔥🔥💔💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 | 249 |
| 20 | - آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی... | 731 |
