uz
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Yopiq kanal

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
22 036
Obunachilar
-3424 soatlar
-1947 kunlar
-24630 kunlar
Postlar arxiv
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
sticker.webm2.36 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
اسمم رو گذاشتن زیبا؛ اما هر چی زیبایی بود از دور و برم خط زدن و روزگارم رو چنان سیاه کردن که
برای فرار از پدر و برادرهام راضی به ازدواج با پیرمردی شدم که توی تموم روستا به شهوت و هوسرانی معروف بود!
روز عقدم با اون پیرمرد کف خونه از صدای بزن و بکوب می‌لرزید و من این طرف از ترس هم بستر شدن با اون پیرمردی به لرزه افتاده بودم که بوی سیگارش از دو فرسخی هم آدم رو منزجر می‌کرد. خواهرم از تاخیر عاقد استفاده کرد و من رو از خونه با سعید فراری داد. سعید، مردی بود که خواهرم دوستش داشت و قرار بود باهاش ازدواج کنه...! مردی که خودش قربانی خیانت بود و همسر سابقش اون رو با پسر خواهرش، دور زده بود. حالا من... زیبای سرکش و لجباز، به ناچار کنار مردی قرار گرفته بودم که روزی خاطر خواهرم رو می‌خواست و به مادرم قول داده بود من رو خوشبخت کنه! https://t.me/+eUgqL3ZcPL5iNDNk https://t.me/+eUgqL3ZcPL5iNDNk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. - بابا.... کی بوست کرده! رنگ از رخم می رود.قاشق دستم خشک می شود.مهدی انگشت اشاره اش را سمت گونه ام میاورد و می گوید: - ببین صورتت قرمز شده. دستم روی گونه ام می نشیند.نگاهم سمت خجسته می رود.تا می خواهم جوابی بدهم خجسته می گوید: - من. بیا تورو هم بوس کنم.... ابروهای مهدی درهم می شود و شتاب زده بلند می شود: - مگه تو مامانمی... من ازت بدم میاد... من مامانمو میخوام.... خشمگین به خجسته نگاه می کنم و سمت مهدی می روم مهدی پسرم.... پسم می زند - از تو هم بد میاد.... تو مامانمو انداختی بیرون و خاله خجسته رو آوردی.... از دوتانونم بد میاد..... با گریه سمت اتاقش می دود. بازپی خجسته را چنگ می زنم. -به چه حقی این حرفا رو به بچه میزنی... مگه نگفتم.... انگشتش را روی لبهایم می گذارد و بغض می کند - تا کی محمد... تا کی باید تو آتیش خواستنت بسوزم؟... من فقط تورو میخوام... دیگه بفهم... خورشید بهت خیانت کرد... مگه یادت رفته!؟ کل بدنم لمس می شود.دستهایش روی صورتم می نشیند و اشک داخل چشمانش جمع می شود. -دیگه خودتو شکنجه نده... وقتشه باهم بشیم... تو هم منو میخوای... من وقت زیادی ندارم بفهم.... تا نمردم میخوام با قلبت یکی شم.... خواهش میکنم سرش جلو می آیدداخل چشمهایش گم می شوم. ناخوداگاه.......... https://t.me/+dwUGCe2PNehjZjM0 https://t.me/+dwUGCe2PNehjZjM0 # دردام رسوایی #خیانت #عشق #دروغ #نفرت بلاخره چه کسی رسوا می شود🔥🔥😱
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
❤️‍🔥 - هنوز زنمی! دستم را از میان دستش محکم بیرون میکشم اما زورم نمی‌رسد؛دریغ از کوچکترین حرکتی. - ولم کن. اینجا پر از خبرنگاره پوزخند میزند: - از کیا میگی دقیقا؟ همونایی که سه سال پیش باهم دیدنمون؟ هنوزم تو رو همسر تیام احتشام میدونن بوی عطرش زیر بینی‌ام، تمام مشامم را پر کرده. دلم می‌خواهد ساعتها در آغوشش حل شوم تا فراموش کنم سه سال نبودنش را... سه سال دلتنگی را... اما نمی‌شود... نباید خیانت کنم به مردی که مرا از لب پرتگاه نجات داد ضربه ای ناگهانی به قفسه‌سینه‌اش میکوبم فشار دستش شل می‌شود و از موقعیت استفاده میکنم‌عقب میروم - چی میخوای از جونم؟ پیش از حرف زدن، کف دستم را مقابلش میگیرم و خود میگویم: - نه! هیچی نگو تیام احتشام. چون اگر امشب اینجا نمی‌دیدی منو، هیچوقت روبه رو نمی‌شدیم. برو همونجایی که بودی - می‌اومدم. باید یه چیزی رو بدونی. سنگ دل شده‌ام که می‌خواهم زخم بزنم که جلو میروم و خیره در چشمانش میگویم: - چیزی نمیخوام بدونم. ولی بذار من یه چیزایی بگم که بدونی... انگشت اشاره ام را به شقیقه میچسبانم: - اوم، از کجا بگم؟ مثلا اینکه مامانت به قتل خاله‌ام اعتراف کرده بود، اما من سکوت کردم از دستت ندم. مثلا اینکه مردم از عذاب وجدان پیش مادرم و خانواده‌ام چشمانش تنگ شده و تیز نگاهم میکند قصد عقب کشی ندارم که ضربه‌ی بعدی را میزنم: - کینه‌ی بیست و هفت سال پیش رو بیخیال. بذار اینو بگم( صدایم خش برداشته است... این زخم هنوز هم درد دارد) حامله بودم وقتی رفتی مشتی به سینه‌ی او که رنگ نگاهش مات و کدر شده است میزنم: - الان اومدی که چی؟ بهت فشار اومده که با بزرگترین رقیبش رفتم ایتالیا؟ به غرورت برخورد؟ تو نبودی، اما اون همیشه بود میچرخم و میخواهم از این روف گاردن لعنتی که پر از خاطراتمان است، خارج شوم از اول هم نباید به این مراسم می‌آمدم؛ با وجود رسیدن به رویای دیرینه ام و بهترین معمار سال شدن! دستم به در نرسیده که تنم در هوا معلق می‌شود و جیغ میکشم
تنم را روی دوشش انداخته. لگدهایم را به کمرش میزنم: - بذارم پایین - جای زن پیش شوهرشــــه.
https://t.me/+zvWlcChaTmw3ZjE0 https://t.me/+zvWlcChaTmw3ZjE0 سه سال پیش وقتی رفت، همه دنیامو زیر و رو کرد لب پرتگاهی که قصد جونمو کردم، هیراد نجاتم داد. حالا بعد از سه سال برگشته و میخواد حقایقی رو بازگو کنه که دوباره کینه ی بیست و هفت ساله خانواده هامونو زیر و رو میکنه.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-داداش عروست تحویلت. مامان گفت بگم هواشو داشته باشی و فکر هیچی نباشی... لبخند کمرنگی به شیطنتش زدم که دوباره سرش را از لای در داخل آورد: -خوش بگذره. دیدار ما صبحونه... مامان تدارک کاچی دیده... -زن بیوه هم مگه کاچی می‌خواد؟ خشکم زد. نسیم با خنده زورکی گفت: -شکوفه جدی نگیر... الان همه جاش عروسیه هومن دستش را طرفش پرت کرد که فورا سرش را دزدید و با خنده دور شد. در دو قدمی‌اش ایستادم که پوزخند زد و گفت: -خوشحالی نه؟ اره دیگه. چرا نباشی؟ این یکی پسر حاج علی‌رضا هم مفت مفت شوهرت شد. سر داداشمو که خوردی... حالا هم نوبت رسیده به من! حاجی عروس بیرون نمی‌فرسته که... از این یکی پسر به اون یکی منتقل می‌کنه! لبخند روی لبم ماسید. و او حرص زد: -ولی دیگه بعد من شانسی نداریا... مگه اینکه بشی زن دوم نیما... ابروهایم به هم چسبید و دستم مشت شد. -حالا چرا این همه رنگ و لعاب به خودت پاشیدی به خودت؟ نمی‌دونستی از زنی که خودشو رنگ کنه خوشم نمیاد؟ سلیقه‌م که باید دستت باشه زن داداش! پلکم را محکم به هم زدم. زبانش کبابم می‌کرد. -خب پلن بعدیت چیه؟ حتماً انتظار داری بشینم موهاتو وا کنم، بعدم لباستو درارم و بعدش... لبم لرزید و با حیرت لب زدم: -چی میگی؟ توی صورتم خم شد و غرید: -من چی میگم؟ گفتم فراریت میدم. دست بچتو بگیر و از این جهنم برو واسه چی موندی؟ در ان فاصله نزدیک وقتی با ان چشمهای سرخ و وحشی به صورتم زل میزد‌ لکنت میگرفتم: -من... با یه بچه‌ی کوچیک... کجا می‌رفتم؟ عصبی به سینه‌اش کوبید: -من می‌خواستم کمکت کنم. من ضامنت می‌شدم. دیگه چه تضمینی بالاتر از حمایت من؟ اما توئه نمک نشناس به جای اینکه فلنگو ببندی بست نشستی تو این خونه... حالا هم که رنگت کردن و فرستادنت اتاق داداش کوچیکه. انگار نه انگار تا دیروز زن بزرگه بودی! قلبم از توهین زشتش شکست و هزار تکه شد. چطور به خودش اجازه می‌داد اینقدر زشت حرف بارم کند؟ -اما خیال ورت نداره... زن برادرم تا ابد زن برادرم می‌مونه حتی اگه اسمش گند زده باشه به زندگیم و شناسنامه‌مم... همین قدر گیج و منگ وسط اتاق خشکم زده بود. مگر او نبود که قشقرق به پا کرد و خواستگارها را فراری داد؟ مگر او نبود که بعد از مرگ شوهرم برای من بی پناه کوه شد؟ چه بلایی سرش امده بود؟ چطور از این رو به اون رو شده بود؟ ‌من... من... ابله... من عشق ندیده خیال کرده بودم محبت‌هایش، پشت و پناه بودنش منظور دار است... به زور صدایم را پیدا کردم. از زور بغض ناباوری می‌لرزید: -من... من... فکر... کردم... خودت خواستی... -مگه مغزمو سگ گاز زده که زن بیوه‌ی برادرمو بخوام؟ دختر مجرد قحط اومده رو زمین که انگشت بذارم رو ننه‌ی بچه‌ی داداشم؟ تو چه فکر کردی راجع به من؟ -اگه... نمی‌خواستی چرا... چرا خواستگارها رو پرت کردی بیرون؟ چرا تو روی همه وایسادی؟ چرا ازم حمایت کردی؟ عصبی خندید: -اینقدر احمقی که دلتو به دو تا حرکت من خوش کردی و مثل دختر چهارده ساله اسمشو گذاشتی عشق؟ من فقط دلم برات سوخت زن داداش.... دلم برای بدبختیت و بیچارگیت سوخت. اما اینو بدون... -شاید اسمت اومده باشه تو شناسنامه‌ی من اما خودت... خودت حسرت با من بودنو، با من زندگی کردنو از همه مهم‌تر زن من شدنو به گور می‌بری... حالا تو بشین اینجا منم میرم که به قرار عاشقانه‌ام برسم. با دختری که عاشقشم... نگاه خیسم دنبالش کرد که با پوزخند از اتاق بیرون رفت. قلبم را زیر پا له کرد و رفت.... لباس عروسم را با نفرت از تن کندم. از فردا نقل دهان مردم شهر می‌شدم. مردی که عروسش را شب عروسی رها کرد و به دیدارش با معشوقه‌اش رسید... چمدانم را برداشتم... هنوز دست نخورده مانده بود. پسرم را در اغوش گرفتم که میان خواب محکم دستش را دور گردنم حلقه کرد. لبخند تلخی زدم. تمام دنیای من او بود... بی سر و صدا از ان خانه‌ی نحس رفتم https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk عاشقش بودم... اما اون زن داداشم شد. ازشون دور شدم. خودمو تبعید کردم که چشمم بهشون نیفته و داغ دلم تازه نشه اما با مرگ داداشم بازی به هم ریخت... داشتم فراموشش می‌کردم که بابام شرط کرد باید باهاش ازدواج کنم... نمی‌تونستم قبول کنم... با اینکه هنوز دوستش داشتم اما یادم نمی‌رفت اون زن برادرمه و مادر بچه‌ش. حالم از اینکه نفر دوم کسی که عاشقشم باشم به هم می‌خورد... تحقیرش کردم... شب عروسی هر چی به دهنم اومد گفتم. حرص اون همه سال عاشقی رو یک جا بالا آوردم و رفتم... صبح که برگشتم اثری ازش نبود... نه از خودش نه از برادر زاده‌م که نفس خانواده‌ام بهش وصل بود... پشیمون دنبالش گشتم اما بی‌فایده بود اون حالا.... https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
sticker.webm2.36 KB
1
Repost from N/a
Photo unavailable
اسمم رو گذاشتن زیبا؛ اما هر چی زیبایی بود از دور و برم خط زدن و روزگارم رو چنان سیاه کردن که
برای فرار از پدر و برادرهام راضی به ازدواج با پیرمردی شدم که توی تموم روستا به شهوت و هوسرانی معروف بود!
روز عقدم با اون پیرمرد کف خونه از صدای بزن و بکوب می‌لرزید و من این طرف از ترس هم بستر شدن با اون پیرمردی به لرزه افتاده بودم که بوی سیگارش از دو فرسخی هم آدم رو منزجر می‌کرد. خواهرم از تاخیر عاقد استفاده کرد و من رو از خونه با سعید فراری داد. سعید، مردی بود که خواهرم دوستش داشت و قرار بود باهاش ازدواج کنه...! مردی که خودش قربانی خیانت بود و همسر سابقش اون رو با پسر خواهرش، دور زده بود. حالا من... زیبای سرکش و لجباز، به ناچار کنار مردی قرار گرفته بودم که روزی خاطر خواهرم رو می‌خواست و به مادرم قول داده بود من رو خوشبخت کنه! https://t.me/+eUgqL3ZcPL5iNDNk https://t.me/+eUgqL3ZcPL5iNDNk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
. - بابا چرا بجای مامان خورشید، خاله خجسته میاد خونمون؟ با مامان خورشید قهری؟ رنگ از روی خجسته می رود. - خورشید دیگه مامان تو نیست. تو هم باید فراموشش کنی. قاشق را داخل بشقابش پرت می کند - من مامانمو میخوام.... خجسته دستش را برای گرفتن مهدی دراز می کند. - مهدی.... مهدی جیغ می کشد و دست خجسته را پس می زند - ازت بدم میاد... تو خاله ی من نیستی... تو نمیزاری مامانم بیاد... دستم برای زدن مهدی بالا می رود.خجسته سریع دستم را می گیرد - چیکار میکنی محمد... بچه ست نمیفهمه... مهدی داد می زند - من بچه نیستم... میفهمم... تو بدجنسی... خجسته وا می رود.نمی توانم خودم را کنترل کنم و سر مهدی داد می زنم - پس بچه نیستی... خیلی خوب... مامان تو یه فاحشه بود... یه هر...... خجسته با جیغ ساکتم می کند. - بس کن محمد... خفه شو... جا خورده به خجسته نگاه می کنم.اشک از چشم هایش سرازیر می شود. می لرزد و به مهدی که مات مانده نگاه می کند. مهدی رنگ و رویش می رود.خجسته برای بغل کردن مهدی جلو می رود.اما مهدی محکم پسش می زند و سمت اتاقش می دود. خجسته با آن حال پریشان محکم تخت سینه ام می کوبد -زده به سرت... مفهمی چی میگی... خورشید خواهرم بود... خواهرم... میفهمی... ناخواسته هولش می دهم - خفه شو... اسمشو تو این خراب شده نیار... تو نه خواهر داری نه خانواده... خودت انتخاب کردی.... پس خفه شو.... ناباور نگاهم می کند. صدای شکستن از اتاق مهدی وحشت زدیمان می کند. خجسته سمت اتاق می دود.در را باز می کند.مهدی مجسمه ی سنگی شیر را سمت خجسته پرت می کند. ازت بدم میاد.... تا بتوانم دست خجسته را بگیرم و عقب بکشانم مانع برخورد مجسمه شود کار از کار می گذرد. خجسته نیمه جان روی دستانم می افتدو...... https://t.me/+vJvc-pFZH68xZmE0 https://t.me/+vJvc-pFZH68xZmE0 من خجسته‌م کسی ک هم‌خونش بهش خیانت کرد؛ وبه جای من نشست کنار عشقم! اون یه مرد مذهبی و معتمد بود....یه مرد بااصالت که وقتی متوجه رابطه نامشروع خواهرم با مرد دیگه ای شد دیوونه شد! و حالا با رو شدن رابطه نامشروع خواهرم با مردای دیگه، محمد دوباره به سمت من برگشته!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:15
Video unavailable
من رامشم؛ دختری که بعد از مرگ پدرش مجبور شد درسشو نصفه ول کنه تا خرج خواهر و برادر دوقلو و مادرش رو دربیاره. توی شرکت تیام احتشام مشغول به کار شدم مردی که یه زمانی توی دانشگاه استادم بود و ازش خوشم می اومد...نمیدونستم شکاکه و گذشته ی سیاهی داره...مردی که پدرش به مادرش خیانت کرده بوده! فکر میکردم ورودش به زندگیم معجزه اس... آخه اونم گفت که عاشقم شده... مادرش مخالف بود و پیشنهاد پول داد تا پسرشو ول کنم... بالاخره اومدن خواستگاری و روز خواستگاری فهمیدم که پدرش با خاله ی من بوده و به زنش خیانت کرده... خاله ای که بیست و هفت سال پیش، بعد از اون رسوایی خودکشی کرد! هرروزمون درگیری بود. مادر اون، ما رو مقصر زندگی از هم پاشیدش میدونست...و مادر من هم، اونا رو قاتل خواهرش... کم کم حرفایی ازروستا شنیدیم که مرگ خاله ام بر اثر خودکشی نبوده و... صیغه ی تیام شدم تا حقیقتا رو باهم پیدا کنیم... اما نمیدونم چیشدکه درست موقع حاملگیم منو با بچه ی توی شکمم ول کرد! منم رفتم توی شرکت بزرگ ترین رقیبش کار کردم! بعد از ایران رفتیم وحالا بعد دوسال قراره توی مراسم بزرگی باهم روبه رو بشیم https://t.me/+mSA8gnF6SEM3NjM0 لینک👆
Hammasini ko'rsatish...
1.43 MB
Repost from N/a
-کی می‌خوای رخت سیاه رو از تنت در بیاری دخترم؟ دستم روی قوری خشک شد و مادر ادامه داد: -میدونم شوهرتو از دست دادی اما شوهر تو جیگر گوشه‌ی منم بود. اون رفت و ما موندیم. تو الان زن پسر کوچیکمی... بسه این عزا. رخت و لباستو عوض کن و برای شوهرت چیزی کم نذار. چشمان و قلبم از یادآوری دیشب می‌سوخت. وقتی که با شوق به طرفش رفته بودم و او مرا پس زده بود. -مامان مگه اصلا اون منو می‌بینه؟ براش فرقی با میز گوشه‌ی اتاقش ندارم. حتی به اونم توجه می‌کنه اما من نه. -مگه میشه یه مرد زنشو نبینه؟ سرگرم ریختن چای شدم. واقعا نمیدیدن رفتارهای سردش را؟ من در این خانه حکم چه را داشتم؟ یک خدمتکار بی جیره مواجب؟ یک همدم برای پدرو مادرش؟ -تقصیر خودتم هست دیگه مادر. هی می‌خوام هیچی نگم که فردا روز نگی مادرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد ولی شما رو که اینجوری می‌بینم دلم آتیش می‌گیره. -تقصیر من چیه؟ من که گفتم این ازدواج نمیشه. گفتم آقا هومن قبول نمی‌کنه شما اصرار کردین‌. حتی اگه قبول کردن هم بخاطر دل شما و حاجیه. واقعیت هم همین بود. دوسال بود که از مرگ شوهر چندماهه‌ام می‌گذشت و خواستگارها در این خانه را می‌زدند. حاجی پسر کوچکترش را مجبور کرد به این ازدواج. آنقدر وعده وعید داد تا قبول کرد اسم من بنشیند در شناسنامه‌اش. اما فقط همین. من و او هیچ ربطی به هم نداشتیم. -کدوم زنی تنگ شوهرش آقا می‌چسبونه؟ تا وقتی این‌قدر ازش دوری می‌کنی چه انتظاری داری؟ کاش همه چیز به همین سادگی بود. هومن واقعا من را نمی‌دید. -ببین مادر. مرد به نگاهی، محبتی بنده. دوتا قر و قمیش بیای... دو بار جانم و قربونت برم بهش بگی. دوتا لباس لختی براش بپوشی وا داده. حاج خانم انگار نمی‌شناخت پسرش را. چشم و دلش سیر بود. آنقدر زن آمده بود و رفته بود که من در برابر آنها سه هیچ عقب بودم! خصوصاً این آخری. شریکش در شرکت. دلربا آذر... آنقدر شیک و با کلاس بود که من در برابرش شانسم صفر بود. -دو ساله که هاتف به رحمت خدا رفته. اما لباس مشکیتو از تنت در نیاوردی. عقد پسرکوچیکم شدی و حتی سر عقد مشکی پوشیدی. هنوز که هنوزه‌ اون رو کاناپه می‌خوابه تو رو تخت. اونم مرده نیازهایی داره، به چی دل خوش کنه مادر؟ پاکتی را به طرفم هل داد. -پاشو برو اتاقتون. ترگل ورگل کن، اینم بپوش تا میاد. پاشو... منم میرم خونه‌ی نرگس خانم که تنها باشید. هنوز از موهای خیسم آب چکه می‌کرد که لباس را تن زدم. یک لباس کوتاه لیمویی رنگ بود‌. با صدای در دستپاچه چرخیدم و سعی کردم تنم را بپوشانم. پشیمان شده بودم از پوشیدنش. دار و ندارم را بیرون ریخته بود. هومن آمد و بی‌توجه به من به طرف کمد لباس‌‌هایش رفت. انگار اصلا من را ندید... -ساکمو جمع کن تا دوش می‌گیرم. چانه‌ام از بغض لرزید و به زور لب زدم: -جایی می‌رید؟ -به اندازه‌ی یه سفر چهار پنج روزه برام لباس بذار. دلم آرام نمیشد تا جوابم را نمی گرفتم. از کی دلم رفت برایش؟ ازدواجم با برادرش چیزی به جز اجبار نبود و حالا من دل داده بودم به او که رسماً شوهرم بود اما غریبه... -سفر کاریه؟ بدون اینکه نگاهم کند. حوله‌اش را برداشت‌. -نه میرم پیش دلربا... دستانم از روی تنم پایین افتاد. او سوت زنان و خوشحال به حمام رفت و من گوشه‌ی اتاق مردم... داشت می‌رفت پیش عشقش... زنی که حتی نامش مدت‌ها بود که کابوس شب‌هایم بود..... https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
Hammasini ko'rsatish...
1
sticker.webp0.05 KB
👍 1
Repost from N/a
زمزمه کرد: - فقط بخوابیم. اما دستش پیشروی کرد و به پایین کاپشنم رسید. هدفش زیر آن بود. تپش قلب گرفته بودم. هم کنجکاو حرکت بعدیش بودم و هم می‌ترسیدم. کف دستش که به شکمم برخورد کرد دلم پیچ و تاب خورد. خودش هم به سختی نفس می‌کشید. تلاشش رو برای ورود به لباس که حس کردم، دستش رو گرفتم و لب زدم: - نه تُن صدایش از همیشه بَم‌تر شده بود. - حواسم هست. اما پیشروی کرد و به تنم رسید و ...🔞🙈 https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk با نزدیک شدن صدا قلبم از حرکت ایستاد. نگاهی به خودم انداختم. فقط یک #حوله تن پوش نسبتاً کوتاه به تن داشتم. تمام تنم می‌لرزید. احساس می‌کردم فاجعه‌ای در شُرُف وقوع است. چشمم به در خشک شده بود. اول دست بدون پوشش و بعد... بله، دامیار کاملاً نمایان شد، آن هم در شمایلی که هیچ وقت ندیده بودم. فقط یک #مایو به تن داشت. - جمان، لعنت بهت. اینجا چه غلطی میکنی؟ این چیه پوشیدی؟ نگاهم بی‌اختیار به #عضلات برجسته و بی‌نقص #سینه‌اش خشک شده بود. تا این لحظه چنین مجسمه تراش خورد‌ای را ندیده بودم. 🙈🙈🙈 https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk با يه حوله تو استخر گیر کرده😳 استادش هم با يه مایو سر ميرسه😱
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
" چرا تا الان بیداری بچه؟ " گوشی لرزید و او خسته نگاهش را از روی جزوه‌های شیمی برداشت. با دیدن نام " رئیس سگ اخلاق " روی گوشی‌اش بزاق دهانش را فرو داد و با دست لرزان گوشی را برداشت. نامطمئن بار دیگر پیامش را خواند و ساعت را چک کرد. ساعت سه صبح هخامنش دیوان‌سالار پیام داده بود! لبش را گزید نامطمئن برایش نوشت: " رئیس؟ " " رئیس تو شرکته! اینجا فقط هخامنشم واست بچه... " گوشه‌ی چشمش حرصی چین خورد. پنج سال گذشته بود و هنوز این واژه‌ی " بچه " از دهان هخامنش‌ نیفتاده بود. از عمد نوشت: " اتفاقی افتاده... رئیس؟ " سریع جواب داد: " آره... بچه " نفسش را حرصی بیرون فرستاد. هخامنش هیچوقت کم نمی‌آورد! پوست لبش را کند و جواب داد: " چرا قسطی حرف می‌زنید... رئیس؟ " چند دقیقه گذشت و جوابی از هخامنش دریافت نکرد. چشمش را کلافه بهم فشرد. هربار می‌خواست تمرکز کند سر و کله‌ی هخامنش به طریقی پیدا می‌شد! ممنونش بود که اجازه داده بود در کنار منشی بودنش، درسش را بخواند تا دیپلمش را بگیرد. اگر هخامنش هوایش را نداشت نمی‌دانست باید چیکار می‌کرد. در این شهر درندشت که غریب و بی کس و بدون پشتوانه بود! خواست گوشی را کنار بگذارد که اینبار نام هخامنش روی گوشی بزرگ نقش بست. اینبار زنگ زده بود. نامطمئن به ساعت نگاه کرد و دو دل تماس را برقرار کرد: - الو... رئیس؟ صدای خنده‌ی بم و مردانه‌ی هخامنش درون گوشی پیچید: - ای درد و رئیس... بچه! لج می کنی با من؟ آیسا لب گزید تا صدای خنده‌اش مشخص نشود. هخامنش نفس عمیقی کشید و پرسید: - چرا بیداری؟ - فردا امتحان شیمی دارم. - میومدی خودم باهات کار کنم بچه! آیسا حرصی چشمش را بهم فشرد و از بین دندان‌های چفت شده غرید: - راضی به زحمت نیستم رئیییییس! و بی تفاوت به صدای خنده‌ی سرخوشش، ادامه داد: - چیزی شده نصف شبی نگران خواب و بیدار بودن منید؟ - آره بچهههه... چیزی شده! آیسا بی اختیار نگران شد. - چی شده؟ واسه خاله اتفاقی افتاده؟ هخامنش با شیطنت زیر پوستی گفت: - آره... مامانم گفته بهت زنگ بزنم. آیسا هول بی اختیار از جا پرید: - خاله باز حالشون بد شده؟ بیام اونجا؟ هخامنش دلش مالش می‌رفت از اهمیتی که دخترک برای مادرش قائل بود. با رضایت گفت: - نه مامان حالش خوبه... زنگ زدم ببینم الان می‌تونی بیای خونمون؟ آیسا گیج پرسید: - چرا؟ - بیای چیزی که مامانم درست کرده رو بخوری! چشم آیسا گرد شد. - خاله چی درست کردن؟ هخامنش دیگر نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و با صدایی که رگه‌های خنده داشت لب زد: - منو! آیسا با خجالت چشم بست و چیغ کشید: - خیلی بی حیا هستید! صدای قهقهه‌ی مستانه‌ی هخامنش به هوا رفت. آیسا مشکوک پرسید: - حال طبیعی ندارید نه؟ " نچ " کشداری گفت. آیسا با تاسف سر تکان داد و پرسید: - خونه‌اید الان؟ دوباره هخامنش کشدار " نچ " دیگری گفت. آیسا بی قرار از جا برخاست و کلافه دور خودش چرخید. توپید: - می‌شه بگید با این حالتون الان دقیقا کجایید؟ هخامنش با سرخوشی لب زد: - پشت در خونت! آیسا چند لحظه ساکت شد. ناباور لب زد: - لطفا راستشو بگید خطرناکه الان... صدای زنگ واحدش که در خانه پیچید، بهت زده حرفش را قطع کرد. هخامنش با صدای مست و خمارش لب زد: - میای درو وا کنی امشب من بیام دست پخت مامانتو بخورم؟ آیسا بزاق دهانش را به سختی فرو داد. با بیچارگی نالید: - هخامنش... صدای پچ پچ گونه‌اش در گوشی پیچید: - جون هخامنش بچه؟ بیا درو وا کن من گشنمه می‌خوام دست پخت مامان تو رو بخورم! گونه‌هایش از شرم حرف‌های هخامنش گر گرفت. بی اختیار سمت در رفت. می‌دانست با باز کردن در ممکن است امشب خیلی اتفاق‌ها بیفتد اما، کاملا غیر ارادی دستش روی دستگیره در لغزید و...‌ https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk ( پارت واقعی رمانه از ایده برداری خودداری کنید😊❌)
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
پول اردوی تو رو بابات نداده دخترم نمیتونی بیای آیه مات مانده کوله اش در دستش خشک شد - ی...یعنی چی خانم؟ خود بابام اومد پریروز... گفت اومده پول اردو رو داده ذوق داشت همه چیزش را جمع کرده بود تا امروز اردو برود و حالا... بچه ها تند تند وسایل شان را در ماشین جمع می کرد و آیه نه... خانم صبوری نگذاشته بود سوار اتوبوس شود - خانم؟ برم؟ خانم صبوری اخم آلود سر بلند کرد - نه دیگه دخترم پولی نداده پدرت، اومد مدرسه اتفاقا پول اردوی خواهرت و داد و تاکید هم کرد که مراقبش باشیم اما درباره ی شما چیزی نگفت چیزی در وجود آیه فرو ریخت پدرش او را فراموش کرده بود! باز هم؟ لرزان سمت تلفن رفت - میشه زنگ بزنم خانم؟ مدیر متاسف سرتکان داد - بگیر شمارش و من باهاش صبحه کنم اگه واریز کنه میذارم سوار شی با امید شماره ی پدرش را گرفت بوق ها یکی پس از دیگری می خوردند که تماس وصل شد - سلام آقای رسولی روز بخیر؟ نه برای ترانه جان اتفاقی نیفتاده پول اردوی دختر دیگه تون رو ندادید اگر الان واریز کنید... مدیر مکث کرد، آیه هنوز امید داشت. پدرش او را دوست داشت و می آمد اما... - یعنی واریز نمیکنید؟ آیه سمت مدیر دویده و گوشی را گرفت - بابا؟ بابا توروخدا بذار منم برم اردو بابا... - نمی خواد برگرد برو خونه یالا... قلبش که نه تمام وجودش شکست. پدرش او را دوست نداشت، دوست نداشت چون مریض بود خودش شنیده بود پدرش می گفت « این مریضه چهار روز دیگه میفته میمیره واسه چی خرجش کنم؟ » او مریض بود. قلبش درد میکرد اما نمرده بود هنوز نمرده بود - دخترم؟ میخوای زنگ بزنم به خیرین مدرسه؟ آخه آقای رسولی خودش جزو هیئت مدیره ست این پول چیزی نیست برا... آیه بی حرف از دفتر بیرون آمده بود عادت داشت به دوست نداشته شدن پدرش عادت داشت و... - هی دختر خانم حواست کجاست؟ آیه مات مرد مقابلش را نگاه کرد او... او معید بود. یکی دیگر از هیئت مدیره های مدرسه همان پسری که حاج بابایش از او متنفر بود - آیه جان؟ خوبی دخترم؟ من زنگ میزنم به خیرین یکی پول اردوی تورو بده نرو عزیزم صبر کن... آیه ترسیده عقب عقب می‌رفت اما معید بازویش را گرفت - مشکل چیه خانم صبوری؟ مگه همه نمیرن اردو؟ آیه میخواست دستش را خلاص کند اما انگشتان مرد محکم گرفته بودش - آقای رسولی هزینه کلاس این دخترشون و ندادن واسه همین دنبال یکی از خیرین بود... معید نگاهش کرد - پول اردوی ایشون با من برو سوار شو همان موقع مستخدم وارد راهرو شد - اتوبوس راه افتاد رفت خانم مدیر خوب بود آیه نمیخواست با این مرد برود اما مرد رهایش نکرده بود - با من میریم برو دختر. شنیده بودم حاج رسولی دختراشو خیلی دوست داره آیه پر بغض سر تکان داد - دخترش ترانه ست نه من... من مریضم قراره بمیرم میشه ولم کنید مرد به زور سوار ماشینش کرد - نمیمیری دختر جون من نمیذارم بمیری اما به یه شرط آیه ترسیده نگاهش میکرد و مرد متوجه بود او قرار بود دور و اطراف دختر حاج رسولی باشد اما از ترانه خوشش نیامده بود این دخترک ظریف بود، ظریف و مظلوم - زنم میشی. من از دست بابات نجاتت میدم و یه زندگی خوب برات میسازم اونقدر که بابات روزی صدبار التماستو بکنه توام عوضش زنم میشی! قبوله؟ https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0 https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0 https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0
Hammasini ko'rsatish...
1👍 1
Repost from N/a
-خوشت میاد از سارا؟ سینا در حالی که آدامس می‌ترکاند پقی زیر خنده زد: -چی میگی بابا؟ کسی‌ام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش! پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بی‌نفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد. -براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟ سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفس‌هایش تند. آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا... سینا خندید: -برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافه‌ی شلخته‌ش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت! قلب سارا در لحظه هزار تکه شد! همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همه‌ی عالم گرفته بود باید این‌ها می‌شنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان می‌امد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟ صدای شوکه‌ی بهروز بلند شد: -جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟ سینا پوزخند زد: -معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته می‌کنن. بعد هم بلند زیر خنده زد. بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود‌. با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود. پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود! سارا پوزخند دردناکی زد. سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همین‌ها عوضی! اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟ اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد‌ و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست. اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گام‌هایی بلند طرف پله‌ها دوید. سهند هم به دنبالش دوید: -سارا! سارا بی‌توجه به صدای خشمگینش، بغض‌آلود از پله‌ها بالا دوید: -همتون برین به درک! قدمی دیگر برداشت و هق زد: -همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه‌ لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و... ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشت‌زده‌ی سهند بلند شد: -یا امام حسین! سارااااا... https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0 https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
Hammasini ko'rsatish...
1
Repost from N/a
sticker.webp0.18 KB
1
Repost from N/a
رژ لب را نیمه‌کاره کشیده‌ام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهره‌هایم را پایین می‌لغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریخته‌شده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکی‌اش آویزان بود. آهنگ در خانه می‌چرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه می‌لرزد. به سمت پذیرایی میروم.  کوروش بود!  فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک می‌شود. نمی‌خواهم جواب بدهم، اما نمی‌خواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید: – از من طلاق گرفتی که بری با اون؟ چیزی درونم تیر می‌کشد. می‌خواهم قطع کنم که می‌گوید: – اصلاً می‌فهمی چطور طلاق گرفتی؟اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟دِ گوش کن…کوروش، دیگه زنگ نزن. هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش می‌پرد توی گوشم: – صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده. نفسم بند می‌آید. – چی داری می‌گی؟ همان لحظه صدای باز شدن در حمام می‌آید. – پای اون وسطه… از اول هم بود. صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم می‌کوبد، شقیقه‌ها می‌سوزند. – بس کن … تا کجا می‌خوای پیش بری؟فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه… جمله‌اش ناتمام می‌ماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را می‌پوشد، دکمه‌ها نیمه‌باز، موها نم‌دار. لبخند کجی می‌زند و قدم‌به‌قدم نزدیک می‌شود. ذهنم می‌خواهد دنبال رشته‌ی اتفاق‌ها بدود، اما چیزی مه‌آلود همه را می‌بلعد. کوروش می‌گوید: – بیا کافه آرامون… باید ببینمت. نگاهم روی او می‌ماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک می‌شود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونه‌ام را کوتاه و آرام می‌بوسد، بعد صورتش را می‌آورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم می‌نشیند، قطره‌های عرق سرد روی پوست می‌لغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایه‌ای پشت سرم، آرام و کشیده می‌پرسد: – داری… با کی حرف می‌زنی؟ https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0 https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩
 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسم‌زاده (گیسوی‌شب)
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد🔥🔥 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 این کوزه است یا….. نگاهی به لوله دراز و بلندی که ساخته بودم انداختم -خوب ،یک مقدار فرق می کنه ؟! دست به سینه ابرو بالا انداخت : -یک مقدار .... اگر اون لحظه که داشتم بهتون یاد می دادم به جای بازیگوشی مثل نگار با دقت گوش می دادی همچین فاجعه ای تحویلم نمیدادی چشم هام رو در حدقه چرخوندم بازم نگار اون خودشیرین موذی در ذهنم به نگار فحش می دادم که پشت سرم حسش کردم دستان مردانه و کشیده اش روی انگشتانم نشست -اول از همه …. گوش هایم کر شد ضربان قلبم روی هزار رفت گردنم چرخید و ناخودآگاه به مردمک هایی که میان عسل چشم هایش غرق شده بودند خیره شدم لب هایش تکان خورد -جلوت رو نگاه کن من اما انگار مسخ شده بودم می دیدم که حالش کم کم دگرگون می‌شود هنوز نفس های تند شده اش به صورتم نرسیده بود که - اینجا چه خبره؟ نگار با عجله چند گام بلند برداشت روبرویمان ایستاد و جیغ کشید - داری پشت سرم با این دختره ی دوزاری چه غلطی می کنی؟ دهن پر کردم جوابش را بدهم که نیوان زودتر جنبید - این چه طرز حرف زدنه؟ - خلوت کردید جناب بابایی..... نگاهم بالا آمد   بهزاد در آستانه ی در اتاق ایستاده با فک منقبض و چشم های تنگ شده تماشایمان میکرد https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی می‌خواد بگیره؟ یا بله میدی یا جوری زنده به گورت می‌کنم که عرب نکرده؟ با قلبی که مثل گنجشک به سینم می‌کوبید از ترس به عموم خیره بودم. باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله می‌دادم؟! - عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟ - بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت. عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمی‌تونستم کلامی حرف بزنم. باید چیکار می‌کردم؟! نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم: - من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون... هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم. نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمی‌کرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم! وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم: - من دختری که دختر نباشرو نمی‌گیرم مادر من نمی‌گیرم حالا می‌خواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده - میگه تو دست به دخترونگیش زدی! - مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم - چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟ در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد: - دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد: - حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم رفت و من سمت ظفر رفتم: - آقا... آقا... توجهش بهم جلب شد، بهم اسب‌سواری یاد داده بود! رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک می‌دونستنش. - کمکم کن ترو خدا... ترو خدا - چی شده - عموم می‌خواد منو بده به چشم چرون روستا می‌خواد به زور شوهرم بده!! چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود: - ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب می‌بره نزار این طوری بدبختم کنه مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد: - پسرم؟! ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد: - ب یه شرط میام - هر چی باشه قبول! - باید پنج تا کیک دیگه درست کنی! لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد: - من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه! ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمی‌خوام، نامزدم شو لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد: - فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران می‌تونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk هق‌ می‌زدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه می‌کرد: - هییش جوجه عسلی اذیتت نمی‌کنم! با دست هولش می‌دادم عقب: - مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟ چشمای خمارش تو چشمام نشست: - نمی‌تونم، نمی‌تونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم! ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم.... https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk بر اساس روایتی واقعی...
Hammasini ko'rsatish...
2