Haafroman | هاف رمان
关闭频道
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
显示更多2025 年数字统计

22 039
订阅者
-3424 小时
-1947 天
-24630 天
帖子存档
Repost from N/a
照片不可用
اسمم رو گذاشتن زیبا؛
اما هر چی زیبایی بود از دور و برم خط زدن و روزگارم رو چنان سیاه کردن که
برای فرار از پدر و برادرهام راضی به ازدواج با پیرمردی شدم که توی تموم روستا به شهوت و هوسرانی معروف بود!
روز عقدم با اون پیرمرد کف خونه از صدای بزن و بکوب میلرزید و من این طرف از ترس هم بستر شدن با اون پیرمردی به لرزه افتاده بودم که بوی سیگارش از دو فرسخی هم آدم رو منزجر میکرد.
خواهرم از تاخیر عاقد استفاده کرد و من رو از خونه با سعید فراری داد.
سعید، مردی بود که خواهرم دوستش داشت و قرار بود باهاش ازدواج کنه...!
مردی که خودش قربانی خیانت بود و همسر سابقش اون رو با پسر خواهرش، دور زده بود.
حالا من...
زیبای سرکش و لجباز، به ناچار کنار مردی قرار گرفته بودم که روزی خاطر خواهرم رو میخواست و به مادرم قول داده بود من رو خوشبخت کنه!
https://t.me/+eUgqL3ZcPL5iNDNk
https://t.me/+eUgqL3ZcPL5iNDNk21400
Repost from N/a
.
- بابا چرا بجای مامان خورشید، خاله خجسته میاد خونمون؟ با مامان خورشید قهری؟
رنگ از روی خجسته می رود.
- خورشید دیگه مامان تو نیست. تو هم باید فراموشش کنی.
قاشق را داخل بشقابش پرت می کند
- من مامانمو میخوام....
خجسته دستش را برای گرفتن مهدی دراز می کند.
- مهدی....
مهدی جیغ می کشد و دست خجسته را پس می زند
- ازت بدم میاد... تو خاله ی من نیستی... تو نمیزاری مامانم بیاد...
دستم برای زدن مهدی بالا می رود.خجسته سریع دستم را می گیرد
- چیکار میکنی محمد... بچه ست نمیفهمه...
مهدی داد می زند
- من بچه نیستم... میفهمم... تو بدجنسی...
خجسته وا می رود.نمی توانم خودم را کنترل کنم و سر مهدی داد می زنم
- پس بچه نیستی... خیلی خوب... مامان تو یه فاحشه بود... یه هر......
خجسته با جیغ ساکتم می کند.
- بس کن محمد... خفه شو...
جا خورده به خجسته نگاه می کنم.اشک از چشم هایش سرازیر می شود. می لرزد و به مهدی که مات مانده نگاه می کند.
مهدی رنگ و رویش می رود.خجسته برای بغل کردن مهدی جلو می رود.اما مهدی محکم پسش می زند و سمت اتاقش می دود.
خجسته با آن حال پریشان محکم تخت سینه ام می کوبد
-زده به سرت... مفهمی چی میگی... خورشید خواهرم بود... خواهرم... میفهمی...
ناخواسته هولش می دهم
- خفه شو... اسمشو تو این خراب شده نیار... تو نه خواهر داری نه خانواده... خودت انتخاب کردی.... پس خفه شو....
ناباور نگاهم می کند.
صدای شکستن از اتاق مهدی وحشت زدیمان می کند.
خجسته سمت اتاق می دود.در را باز می کند.مهدی مجسمه ی سنگی شیر را سمت خجسته پرت می کند.
ازت بدم میاد....
تا بتوانم دست خجسته را بگیرم و عقب بکشانم مانع برخورد مجسمه شود کار از کار می گذرد.
خجسته نیمه جان روی دستانم می افتدو......
https://t.me/+vJvc-pFZH68xZmE0
https://t.me/+vJvc-pFZH68xZmE0
من خجستهم
کسی ک همخونش بهش خیانت کرد؛ وبه جای من نشست کنار عشقم!
اون یه مرد مذهبی و معتمد بود....یه مرد بااصالت که وقتی متوجه رابطه نامشروع خواهرم با مرد دیگه ای شد دیوونه شد!
و حالا با رو شدن رابطه نامشروع خواهرم با مردای دیگه، محمد دوباره به سمت من برگشته!
7400
Repost from N/a
00:15
视频不可用
من رامشم؛
دختری که بعد از مرگ پدرش مجبور شد درسشو نصفه ول کنه تا خرج خواهر و برادر دوقلو و مادرش رو دربیاره.
توی شرکت تیام احتشام مشغول به کار شدم
مردی که یه زمانی توی دانشگاه استادم بود و ازش خوشم می اومد...نمیدونستم شکاکه و گذشته ی سیاهی داره...مردی که پدرش به مادرش خیانت کرده بوده!
فکر میکردم ورودش به زندگیم معجزه اس... آخه اونم گفت که عاشقم شده...
مادرش مخالف بود و پیشنهاد پول داد تا پسرشو ول کنم...
بالاخره اومدن خواستگاری و روز خواستگاری فهمیدم که پدرش با خاله ی من بوده و به زنش خیانت کرده... خاله ای که بیست و هفت سال پیش، بعد از اون رسوایی خودکشی کرد!
هرروزمون درگیری بود. مادر اون، ما رو مقصر زندگی از هم پاشیدش میدونست...و مادر من هم، اونا رو قاتل خواهرش...
کم کم حرفایی ازروستا شنیدیم که مرگ خاله ام بر اثر خودکشی نبوده و...
صیغه ی تیام شدم تا حقیقتا رو باهم پیدا کنیم...
اما نمیدونم چیشدکه درست موقع حاملگیم منو با بچه ی توی شکمم ول کرد!
منم رفتم توی شرکت بزرگ ترین رقیبش کار کردم!
بعد از ایران رفتیم وحالا بعد دوسال قراره توی مراسم بزرگی باهم روبه رو بشیم
https://t.me/+mSA8gnF6SEM3NjM0
لینک👆
1.43 MB
7300
Repost from N/a
-کی میخوای رخت سیاه رو از تنت در بیاری دخترم؟
دستم روی قوری خشک شد و مادر ادامه داد:
-میدونم شوهرتو از دست دادی اما شوهر تو جیگر گوشهی منم بود. اون رفت و ما موندیم. تو الان زن پسر کوچیکمی... بسه این عزا. رخت و لباستو عوض کن و برای شوهرت چیزی کم نذار.
چشمان و قلبم از یادآوری دیشب میسوخت. وقتی که با شوق به طرفش رفته بودم و او مرا پس زده بود.
-مامان مگه اصلا اون منو میبینه؟ براش فرقی با میز گوشهی اتاقش ندارم. حتی به اونم توجه میکنه اما من نه.
-مگه میشه یه مرد زنشو نبینه؟
سرگرم ریختن چای شدم. واقعا نمیدیدن رفتارهای سردش را؟ من در این خانه حکم چه را داشتم؟ یک خدمتکار بی جیره مواجب؟ یک همدم برای پدرو مادرش؟
-تقصیر خودتم هست دیگه مادر. هی میخوام هیچی نگم که فردا روز نگی مادرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد ولی شما رو که اینجوری میبینم دلم آتیش میگیره.
-تقصیر من چیه؟ من که گفتم این ازدواج نمیشه. گفتم آقا هومن قبول نمیکنه شما اصرار کردین. حتی اگه قبول کردن هم بخاطر دل شما و حاجیه.
واقعیت هم همین بود. دوسال بود که از مرگ شوهر چندماههام میگذشت و خواستگارها در این خانه را میزدند. حاجی پسر کوچکترش را مجبور کرد به این ازدواج. آنقدر وعده وعید داد تا قبول کرد اسم من بنشیند در شناسنامهاش. اما فقط همین. من و او هیچ ربطی به هم نداشتیم.
-کدوم زنی تنگ شوهرش آقا میچسبونه؟ تا وقتی اینقدر ازش دوری میکنی چه انتظاری داری؟
کاش همه چیز به همین سادگی بود. هومن واقعا من را نمیدید.
-ببین مادر. مرد به نگاهی، محبتی بنده. دوتا قر و قمیش بیای... دو بار جانم و قربونت برم بهش بگی. دوتا لباس لختی براش بپوشی وا داده.
حاج خانم انگار نمیشناخت پسرش را. چشم و دلش سیر بود. آنقدر زن آمده بود و رفته بود که من در برابر آنها سه هیچ عقب بودم! خصوصاً این آخری. شریکش در شرکت. دلربا آذر... آنقدر شیک و با کلاس بود که من در برابرش شانسم صفر بود.
-دو ساله که هاتف به رحمت خدا رفته. اما لباس مشکیتو از تنت در نیاوردی. عقد پسرکوچیکم شدی و حتی سر عقد مشکی پوشیدی. هنوز که هنوزه اون رو کاناپه میخوابه تو رو تخت. اونم مرده نیازهایی داره، به چی دل خوش کنه مادر؟
پاکتی را به طرفم هل داد.
-پاشو برو اتاقتون. ترگل ورگل کن، اینم بپوش تا میاد. پاشو... منم میرم خونهی نرگس خانم که تنها باشید.
هنوز از موهای خیسم آب چکه میکرد که لباس را تن زدم. یک لباس کوتاه لیمویی رنگ بود.
با صدای در دستپاچه چرخیدم و سعی کردم تنم را بپوشانم. پشیمان شده بودم از پوشیدنش. دار و ندارم را بیرون ریخته بود.
هومن آمد و بیتوجه به من به طرف کمد لباسهایش رفت. انگار اصلا من را ندید...
-ساکمو جمع کن تا دوش میگیرم.
چانهام از بغض لرزید و به زور لب زدم:
-جایی میرید؟
-به اندازهی یه سفر چهار پنج روزه برام لباس بذار.
دلم آرام نمیشد تا جوابم را نمی گرفتم. از کی دلم رفت برایش؟ ازدواجم با برادرش چیزی به جز اجبار نبود و حالا من دل داده بودم به او که رسماً شوهرم بود اما غریبه...
-سفر کاریه؟
بدون اینکه نگاهم کند. حولهاش را برداشت.
-نه میرم پیش دلربا...
دستانم از روی تنم پایین افتاد. او سوت زنان و خوشحال به حمام رفت و من گوشهی اتاق مردم... داشت میرفت پیش عشقش... زنی که حتی نامش مدتها بود که کابوس شبهایم بود.....
https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
https://t.me/+twVSvwGH0sc5YzNk
21900
Repost from N/a
زمزمه کرد:
- فقط بخوابیم.
اما دستش پیشروی کرد و به پایین کاپشنم رسید. هدفش زیر آن بود. تپش قلب گرفته بودم. هم کنجکاو حرکت بعدیش بودم و هم میترسیدم. کف دستش که به شکمم برخورد کرد دلم پیچ و تاب خورد. خودش هم به سختی نفس میکشید.
تلاشش رو برای ورود به لباس که حس کردم، دستش رو گرفتم و لب زدم:
- نه
تُن صدایش از همیشه بَمتر شده بود.
- حواسم هست.
اما پیشروی کرد و به تنم رسید و ...🔞🙈
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
با نزدیک شدن صدا قلبم از حرکت ایستاد. نگاهی به خودم انداختم.
فقط یک #حوله تن پوش نسبتاً کوتاه به تن داشتم.
تمام تنم میلرزید.
احساس میکردم فاجعهای در شُرُف وقوع است.
چشمم به در خشک شده بود.
اول دست بدون پوشش و بعد...
بله، دامیار کاملاً نمایان شد، آن هم در شمایلی که هیچ وقت ندیده بودم. فقط یک #مایو به تن داشت.
- جمان، لعنت بهت. اینجا چه غلطی میکنی؟ این چیه پوشیدی؟
نگاهم بیاختیار به #عضلات برجسته و بینقص #سینهاش خشک شده بود. تا این لحظه چنین مجسمه تراش خوردای را ندیده بودم.
🙈🙈🙈
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
https://t.me/+5EcL0zhGVeExODJk
با يه حوله تو استخر گیر کرده😳
استادش هم با يه مایو سر ميرسه😱
❤ 1
1 37900
Repost from N/a
" چرا تا الان بیداری بچه؟ "
گوشی لرزید و او خسته نگاهش را از روی جزوههای شیمی برداشت.
با دیدن نام " رئیس سگ اخلاق " روی گوشیاش بزاق دهانش را فرو داد و با دست لرزان گوشی را برداشت.
نامطمئن بار دیگر پیامش را خواند و ساعت را چک کرد.
ساعت سه صبح هخامنش دیوانسالار پیام داده بود!
لبش را گزید نامطمئن برایش نوشت:
" رئیس؟ "
" رئیس تو شرکته! اینجا فقط هخامنشم واست بچه... "
گوشهی چشمش حرصی چین خورد.
پنج سال گذشته بود و هنوز این واژهی " بچه " از دهان هخامنش نیفتاده بود.
از عمد نوشت:
" اتفاقی افتاده... رئیس؟ "
سریع جواب داد:
" آره... بچه "
نفسش را حرصی بیرون فرستاد.
هخامنش هیچوقت کم نمیآورد!
پوست لبش را کند و جواب داد:
" چرا قسطی حرف میزنید... رئیس؟ "
چند دقیقه گذشت و جوابی از هخامنش دریافت نکرد.
چشمش را کلافه بهم فشرد.
هربار میخواست تمرکز کند سر و کلهی هخامنش به طریقی پیدا میشد!
ممنونش بود که اجازه داده بود در کنار منشی بودنش، درسش را بخواند تا دیپلمش را بگیرد.
اگر هخامنش هوایش را نداشت نمیدانست باید چیکار میکرد.
در این شهر درندشت که غریب و بی کس و بدون پشتوانه بود!
خواست گوشی را کنار بگذارد که اینبار نام هخامنش روی گوشی بزرگ نقش بست.
اینبار زنگ زده بود.
نامطمئن به ساعت نگاه کرد و دو دل تماس را برقرار کرد:
- الو... رئیس؟
صدای خندهی بم و مردانهی هخامنش درون گوشی پیچید:
- ای درد و رئیس... بچه! لج می کنی با من؟
آیسا لب گزید تا صدای خندهاش مشخص نشود.
هخامنش نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چرا بیداری؟
- فردا امتحان شیمی دارم.
- میومدی خودم باهات کار کنم بچه!
آیسا حرصی چشمش را بهم فشرد و از بین دندانهای چفت شده غرید:
- راضی به زحمت نیستم رئیییییس!
و بی تفاوت به صدای خندهی سرخوشش، ادامه داد:
- چیزی شده نصف شبی نگران خواب و بیدار بودن منید؟
- آره بچهههه... چیزی شده!
آیسا بی اختیار نگران شد.
- چی شده؟ واسه خاله اتفاقی افتاده؟
هخامنش با شیطنت زیر پوستی گفت:
- آره... مامانم گفته بهت زنگ بزنم.
آیسا هول بی اختیار از جا پرید:
- خاله باز حالشون بد شده؟ بیام اونجا؟
هخامنش دلش مالش میرفت از اهمیتی که دخترک برای مادرش قائل بود.
با رضایت گفت:
- نه مامان حالش خوبه... زنگ زدم ببینم الان میتونی بیای خونمون؟
آیسا گیج پرسید:
- چرا؟
- بیای چیزی که مامانم درست کرده رو بخوری!
چشم آیسا گرد شد.
- خاله چی درست کردن؟
هخامنش دیگر نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و با صدایی که رگههای خنده داشت لب زد:
- منو!
آیسا با خجالت چشم بست و چیغ کشید:
- خیلی بی حیا هستید!
صدای قهقههی مستانهی هخامنش به هوا رفت.
آیسا مشکوک پرسید:
- حال طبیعی ندارید نه؟
" نچ " کشداری گفت.
آیسا با تاسف سر تکان داد و پرسید:
- خونهاید الان؟
دوباره هخامنش کشدار " نچ " دیگری گفت.
آیسا بی قرار از جا برخاست و کلافه دور خودش چرخید.
توپید:
- میشه بگید با این حالتون الان دقیقا کجایید؟
هخامنش با سرخوشی لب زد:
- پشت در خونت!
آیسا چند لحظه ساکت شد.
ناباور لب زد:
- لطفا راستشو بگید خطرناکه الان...
صدای زنگ واحدش که در خانه پیچید، بهت زده حرفش را قطع کرد.
هخامنش با صدای مست و خمارش لب زد:
- میای درو وا کنی امشب من بیام دست پخت مامانتو بخورم؟
آیسا بزاق دهانش را به سختی فرو داد.
با بیچارگی نالید:
- هخامنش...
صدای پچ پچ گونهاش در گوشی پیچید:
- جون هخامنش بچه؟ بیا درو وا کن من گشنمه میخوام دست پخت مامان تو رو بخورم!
گونههایش از شرم حرفهای هخامنش گر گرفت.
بی اختیار سمت در رفت.
میدانست با باز کردن در ممکن است امشب خیلی اتفاقها بیفتد اما، کاملا غیر ارادی دستش روی دستگیره در لغزید و...
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
https://t.me/+sbi31Ns-EaAyNmRk
( پارت واقعی رمانه از ایده برداری خودداری کنید😊❌)
❤ 1
45900
Repost from N/a
پول اردوی تو رو بابات نداده دخترم نمیتونی بیای
آیه مات مانده کوله اش در دستش خشک شد
- ی...یعنی چی خانم؟ خود بابام اومد پریروز... گفت اومده پول اردو رو داده
ذوق داشت
همه چیزش را جمع کرده بود تا امروز اردو برود و حالا...
بچه ها تند تند وسایل شان را در ماشین جمع می کرد و آیه نه...
خانم صبوری نگذاشته بود سوار اتوبوس شود
- خانم؟ برم؟
خانم صبوری اخم آلود سر بلند کرد
- نه دیگه دخترم پولی نداده پدرت، اومد مدرسه اتفاقا پول اردوی خواهرت و داد و تاکید هم کرد که مراقبش باشیم اما درباره ی شما چیزی نگفت
چیزی در وجود آیه فرو ریخت
پدرش او را فراموش کرده بود! باز هم؟
لرزان سمت تلفن رفت
- میشه زنگ بزنم خانم؟
مدیر متاسف سرتکان داد
- بگیر شمارش و من باهاش صبحه کنم اگه واریز کنه میذارم سوار شی
با امید شماره ی پدرش را گرفت
بوق ها یکی پس از دیگری می خوردند که تماس وصل شد
- سلام آقای رسولی روز بخیر؟ نه برای ترانه جان اتفاقی نیفتاده پول اردوی دختر دیگه تون رو ندادید اگر الان واریز کنید...
مدیر مکث کرد، آیه هنوز امید داشت. پدرش او را دوست داشت و می آمد اما...
- یعنی واریز نمیکنید؟
آیه سمت مدیر دویده و گوشی را گرفت
- بابا؟ بابا توروخدا بذار منم برم اردو بابا...
- نمی خواد برگرد برو خونه یالا...
قلبش که نه تمام وجودش شکست.
پدرش او را دوست نداشت، دوست نداشت چون مریض بود
خودش شنیده بود پدرش می گفت « این مریضه چهار روز دیگه میفته میمیره واسه چی خرجش کنم؟ »
او مریض بود. قلبش درد میکرد
اما نمرده بود هنوز نمرده بود
- دخترم؟ میخوای زنگ بزنم به خیرین مدرسه؟ آخه آقای رسولی خودش جزو هیئت مدیره ست این پول چیزی نیست برا...
آیه بی حرف از دفتر بیرون آمده بود
عادت داشت
به دوست نداشته شدن پدرش عادت داشت و...
- هی دختر خانم حواست کجاست؟
آیه مات مرد مقابلش را نگاه کرد
او... او معید بود. یکی دیگر از هیئت مدیره های مدرسه
همان پسری که حاج بابایش از او متنفر بود
- آیه جان؟ خوبی دخترم؟ من زنگ میزنم به خیرین یکی پول اردوی تورو بده نرو عزیزم صبر کن...
آیه ترسیده عقب عقب میرفت اما معید بازویش را گرفت
- مشکل چیه خانم صبوری؟ مگه همه نمیرن اردو؟
آیه میخواست دستش را خلاص کند اما انگشتان مرد محکم گرفته بودش
- آقای رسولی هزینه کلاس این دخترشون و ندادن واسه همین دنبال یکی از خیرین بود...
معید نگاهش کرد
- پول اردوی ایشون با من برو سوار شو
همان موقع مستخدم وارد راهرو شد
- اتوبوس راه افتاد رفت خانم مدیر
خوب بود آیه نمیخواست با این مرد برود اما مرد رهایش نکرده بود
- با من میریم برو دختر. شنیده بودم حاج رسولی دختراشو خیلی دوست داره
آیه پر بغض سر تکان داد
- دخترش ترانه ست نه من... من مریضم قراره بمیرم میشه ولم کنید
مرد به زور سوار ماشینش کرد
- نمیمیری دختر جون من نمیذارم بمیری اما به یه شرط
آیه ترسیده نگاهش میکرد و مرد متوجه بود
او قرار بود دور و اطراف دختر حاج رسولی باشد اما از ترانه خوشش نیامده بود
این دخترک ظریف بود، ظریف و مظلوم
- زنم میشی. من از دست بابات نجاتت میدم و یه زندگی خوب برات میسازم اونقدر که بابات روزی صدبار التماستو بکنه توام عوضش زنم میشی! قبوله؟
https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0
https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0
https://t.me/+6om6nkOb4005MjA0
❤ 1👍 1
52200
Repost from N/a
-خوشت میاد از سارا؟
سینا در حالی که آدامس میترکاند پقی زیر خنده زد:
-چی میگی بابا؟ کسیام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش!
پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بینفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد.
-براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟
سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفسهایش تند.
آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا...
سینا خندید:
-برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافهی شلختهش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت!
قلب سارا در لحظه هزار تکه شد!
همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همهی عالم گرفته بود باید اینها میشنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان میامد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟
صدای شوکهی بهروز بلند شد:
-جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟
سینا پوزخند زد:
-معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته میکنن.
بعد هم بلند زیر خنده زد.
بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود.
با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود.
پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود!
سارا پوزخند دردناکی زد.
سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همینها عوضی!
اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟
اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست.
اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گامهایی بلند طرف پلهها دوید. سهند هم به دنبالش دوید:
-سارا!
سارا بیتوجه به صدای خشمگینش، بغضآلود از پلهها بالا دوید:
-همتون برین به درک!
قدمی دیگر برداشت و هق زد:
-همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و...
ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشتزدهی سهند بلند شد:
-یا امام حسین! سارااااا...
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
❤ 1
1 31400
Repost from N/a
رژ لب را نیمهکاره کشیدهام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهرههایم را پایین میلغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریختهشده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکیاش آویزان بود. آهنگ در خانه میچرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه میلرزد. به سمت پذیرایی میروم. کوروش بود!
فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک میشود. نمیخواهم جواب بدهم، اما نمیخواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید:
– از من طلاق گرفتی که بری با اون؟
چیزی درونم تیر میکشد. میخواهم قطع کنم که میگوید:
– اصلاً میفهمی چطور طلاق گرفتی؟
– اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟
– دِ گوش کن…
– کوروش، دیگه زنگ نزن.
هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش میپرد توی گوشم:
– صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده.
نفسم بند میآید.
– چی داری میگی؟
همان لحظه صدای باز شدن در حمام میآید.
– پای اون وسطه… از اول هم بود.
صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم میکوبد، شقیقهها میسوزند.
– بس کن … تا کجا میخوای پیش بری؟
– فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه…
جملهاش ناتمام میماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را میپوشد، دکمهها نیمهباز، موها نمدار. لبخند کجی میزند و قدمبهقدم نزدیک میشود. ذهنم میخواهد دنبال رشتهی اتفاقها بدود، اما چیزی مهآلود همه را میبلعد. کوروش میگوید:
– بیا کافه آرامون… باید ببینمت.
نگاهم روی او میماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک میشود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونهام را کوتاه و آرام میبوسد، بعد صورتش را میآورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم مینشیند، قطرههای عرق سرد روی پوست میلغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایهای پشت سرم، آرام و کشیده میپرسد:
– داری… با کی حرف میزنی؟
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
57000
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم. - ممنونم. - بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش میزند: - هیچی ازت نمیخوام، فقط... ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...! دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسمزاده (گیسویشب)
17900
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد🔥🔥
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
این کوزه است یا…..
نگاهی به لوله دراز و بلندی که ساخته بودم انداختم
-خوب ،یک مقدار فرق می کنه ؟!
دست به سینه ابرو بالا انداخت :
-یک مقدار ....
اگر اون لحظه که داشتم بهتون یاد می دادم به جای بازیگوشی مثل نگار با دقت گوش می دادی همچین فاجعه ای تحویلم نمیدادی
چشم هام رو در حدقه چرخوندم
بازم نگار
اون خودشیرین موذی
در ذهنم به نگار فحش می دادم که پشت سرم حسش کردم
دستان مردانه و کشیده اش روی انگشتانم نشست
-اول از همه ….
گوش هایم کر شد
ضربان قلبم روی هزار رفت
گردنم چرخید و ناخودآگاه به مردمک هایی که میان عسل چشم هایش غرق شده بودند خیره شدم
لب هایش تکان خورد
-جلوت رو نگاه کن
من اما انگار مسخ شده بودم
می دیدم که حالش کم کم دگرگون میشود
هنوز نفس های تند شده اش به صورتم نرسیده بود
که
- اینجا چه خبره؟
نگار با عجله چند گام بلند برداشت روبرویمان ایستاد و جیغ کشید
- داری پشت سرم با این دختره ی دوزاری چه غلطی می کنی؟
دهن پر کردم جوابش را بدهم که نیوان زودتر جنبید
- این چه طرز حرف زدنه؟
- خلوت کردید جناب بابایی.....
نگاهم بالا آمد
بهزاد در آستانه ی در اتاق ایستاده با فک منقبض و چشم های تنگ شده تماشایمان میکرد
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
21600
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی...
❤ 2
54700
Repost from N/a
رژ لب را نیمهکاره کشیدهام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهرههایم را پایین میلغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریختهشده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکیاش آویزان بود. آهنگ در خانه میچرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه میلرزد. به سمت پذیرایی میروم. کوروش بود!
فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک میشود. نمیخواهم جواب بدهم، اما نمیخواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید:
– از من طلاق گرفتی که بری با اون؟
چیزی درونم تیر میکشد. میخواهم قطع کنم که میگوید:
– اصلاً میفهمی چطور طلاق گرفتی؟
– اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟
– دِ گوش کن…
– کوروش، دیگه زنگ نزن.
هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش میپرد توی گوشم:
– صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده.
نفسم بند میآید.
– چی داری میگی؟
همان لحظه صدای باز شدن در حمام میآید.
– پای اون وسطه… از اول هم بود.
صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم میکوبد، شقیقهها میسوزند.
– بس کن … تا کجا میخوای پیش بری؟
– فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه…
جملهاش ناتمام میماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را میپوشد، دکمهها نیمهباز، موها نمدار. لبخند کجی میزند و قدمبهقدم نزدیک میشود. ذهنم میخواهد دنبال رشتهی اتفاقها بدود، اما چیزی مهآلود همه را میبلعد. کوروش میگوید:
– بیا کافه آرامون… باید ببینمت.
نگاهم روی او میماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک میشود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونهام را کوتاه و آرام میبوسد، بعد صورتش را میآورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم مینشیند، قطرههای عرق سرد روی پوست میلغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایهای پشت سرم، آرام و کشیده میپرسد:
– داری… با کی حرف میزنی؟
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
39800
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم. - ممنونم. - بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش میزند: - هیچی ازت نمیخوام، فقط... ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...! دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسمزاده (گیسویشب)
12600
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد 🔥🔥
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
- یه زن.....
دستش که می رفت سوییچ را از روی میز بردارد بی حرکت ماند
- اسمش ژاله بود
سرش را که بالا آورد سرما تا بن استخوانم دوید
- آخرش رو بگو.....
- میشناسیش مگه نه ؟
میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ....
می گفت .....می گفت بارداره
پوزخند زد
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
خودش را جلوکشید
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی......انگار یادت رفته من زنتم.....
- زنم ....نه ... تو فقط دختر عطا دریاداری ....
پلک روی هم گذاشتم
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
- نمی دونم شاید...، به نظرم همین یه فقره کفایت می کنه برای اینکه شبانه روز بگیرمت زیر مشت و لگد.....
چرخیدم و پشت کرده ایستادم
دوست نداشتم غم نگاهم را ببیند
- پس... پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- برای اینکه دستم به بابات نمی رسید
نزدیک شدنش را حس کردم نفسی را کنار گوشم دمید
- بالاخره یکی باید تقاص خون مامانم رو پس بده یا نه؟
کی بهتر از دختر خوشگل عطا.....
دم اسبی موهایم را کشید سرم به عقب خم شد
صورتش مماس صورتم قرار گرفت
- تا وقتی بالای دار نبینمش دلم آروم نمی گیره
تکلیف توام روشنه قراره با هووت اینجا زندگی کنی
تو همین خونه......
زن به درد بخوری نیستی اما کلفت خوبی میشی.....
💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
14600
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی...
38100
