Haafroman | هاف رمان
Yopiq kanal
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Ko'proq ko'rsatish2025 yil raqamlarda

21 991
Obunachilar
-2724 soatlar
-2007 kunlar
-23030 kunlar
Postlar arxiv
Repost from N/a
✨
میدانم در حالِ نزدیک شدن به مرز خطرم اما بیتابانه میگویم:
+ «تو دلت یه آرزو کن!»
صدایم آرام است. اگرچه به گوشِ او که فاصلهای با من ندارد میرسد. سرش را بالا آورده و با تردید میپرسد:
ــ «آرزو کنم؟»
بادی میوزد و احساسِ سرما در بدنم جان میگیرد. به مژههایش اشاره میکنم:
+ «مژهت اُفتاده!»
صاف نشسته و چشمانش را میبندد. کاش قدرتِ خواندنِ ذهن را داشتم تا آرزویش را میشنیدم. اما ندارم. چند لحظهای زمان میبرد تا پلکهایش را از هم باز کرده و بپرسد:
ــ «چپ؟»
لب میزنم:
+ «نه.»
خودم را جلو میکشم. دستم را دراز میکنم و انگشتِ سبابهام را روی مُژهی افتاده میگذارم.
ردِ انگشتم تا خطِ خندهاش امتداد مییابد. دستم را که پایین میآورم، تارِ موی سیاه و کوچکی روی انگشتم جاخوش کرده.
زمزمه میکنم:
+ «آرزوت برآورده نمیشه!»
نگاهش شکلِ عجیبی میگیرد. آن درخشندگی سرگرم کننده خاموش شده و جایش را به یک جاخوردگیِ عمیق میدهد.
چشماناش را آهسته تا مژهی روی انگشتم پایین میکشد. دستم زیرِ سنگینیِ نظارهاش میلرزد. انگشتانم را که مُشت میکنم، او بازدماش را با «آهی» بیرون میفرستد و میگوید:
ــ «حیف شد که. تو آرزوم بودی.»
https://t.me/+C4y4WKIZ50YzYjU0
https://t.me/+C4y4WKIZ50YzYjU0
43000
Repost from N/a
این روزها در فکر این بودم که با نطفه ای که درون بطنم جا گرفته چه کنم ؟!بهار گفته بود که برگشته و من تمام وجودم را ترس برداشته بود ، اگر میفهمید از او باردارم و مخفی کردم با من چه می کرد ، او شیطانی بود که به هیچ کس رحم نمی کرد! در فکر بودم و از گالری بیرون زدم ، هوا تاریک و سرد بود که با صدایی به عقب برگشتم. -وقتی برگشتی ایران فکر کردی نفهمیدم بارداری؟! ترسیده و وحشت زده به او که در تاریکی خیابان کنار موتورش ایستاده بود خیره شدم و در فکر فرار بودم که یک قدم به سمتم برداشت. - اومدم ببرمت ، تو رو با دخترم .. با ترس و تته پته قدمی به عقب برداشتم و نالیدم. - هر کس هر چی گفته دروغه ، بها دست از سرم بردار.. پوزخند گوشه ی لبش با نگاه تاریکش نوید دیگری میداد. - فکر میکنی برای من کاری داره که یه شب که خوابی بیام سراغت، وقتی چشم باز می کنی تو بغل من باشی ؟!! - من ، من نمیخوامت ، بچه ای هم در کار نیست .. - واقعا انقدر من رو ابله فرض کردی ؟بچه ی من و باردار باشی و بدون اینکه به من بگی برگردی ایران ؟! نزدیک شده بود ، موهایم را در مشتش گرفت و به سمت خودش بالا کشید ، قد تنومند و بدن قوی اش من را وادار به سکوت کرده بود . اشک از چشمانم پایین ریخت . - بزار برم لعنتی.. دم گوشم غرید . - هنوز دلتنگ طعم لباتم ، بری ؟ اونم وقتی از اینکه گذاشتم برگردی مثل سگ پشیمون بودم ؟! تو و این بچه مال منید. قدمی عقب برداشت و سوار موتورش شد و با لحنی خونسرد غرید. - منتظر باش عزیزم برای بردنتون میام .. تلو تلو خوران به دیوار تکیه زدم و اشک ریختم . باید فرار میکرد ؟! به کی پناه میبردم ؟ پشت سرش فریاد زدم ولی او بی توجه به ترس و ناله ی من رفت ،میدانستم برمی گردد ، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و چاره ای نداشتم جز اینکه به پسرعمویش بنیامین بگویم... https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
12200
Repost from N/a
بالا رفتم. در هنوز باز بود اما روزبه تو اتاق نبود. خواستم برگردم که باهاش برخورد کردم و ناخوداگاه «هینی» بلندی کشیدم، که روزبه سریع گفت :
ـ بهار بهار خوبی ؟
چند قدم فاصله گرفتم و سعی کردم سریع به خودم مسلط بشم .
ـ آره خوبم . تو بهتری ؟
با سر تایید کرد و ادامه دادم :
ـ این رو بخور، برات الان خوبه .
نگاهم کرد و منم نگاهش کردم حالش بهتر از ظهر بود . دوباره گفتم :
ـ به مامانت هم زنگ بزن، نزار چند روز رفته همه اش نگران تو باشه. کاری داشتی هم به من زنگ بزن. صنم هم برات غذا میاره.
نمیدونستم چرا دارم این طوری باهاش حرف میزنم . شاید چون هنوز تصویر دیشب از ذهنم نرفته بود. روزبه بی صدا شکسته بود.
با چشمای خیس و بوی الکل و چشم هایی که انگار تازه از رویا بیرون اومده بودند . حالا همون ادم رو به رو ایستاده بود .
ـ بهار
جوابی ندادم و و حتی نگاهش نکردم شاید چون میخواستم معذبش نکنم . در حالی که به داخل اتاقش می رفت گفت:
ـ:دیشب یه لحظه فکر کردم که دارم خواب میبینم .
ساکت موندم . نمیخواستم چیزی بگم نمیخواستم وارد دیشب بشم . اما خودش ادامه داد :
ـ کاش نمی رفتم. کاش نمیدیدم .
چشم هام رو بستم. من میدونستم خیانت چه طوری ریشه آدم رو میسوزونه .ـ روزبه باید استراحت کنی . بی توجه به حرفم ادامه داد: ـ ما نامزد بودیم. حلقه ای که براش گرفته بودم هنوز تو دستش بود . مگه میشه فراموش کنم. ـ کمرنگ میشه . فقط زمان میخواد . ـ تو چرا انقدر مطمئنی ؟ ـ چون خودم یک بار ازش گذشتم . چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد، طولانیتر از همیشه. اون نگاه مثل زخمی بود که تازه یادش اومده درد داره. سعی کردم فضا رو عوض کنم. ـ راستی فردا اگر نمیری شرکت به شاهین خبر بده . از صبح صد بار زنگ زده . ـ:چیزی گفتی بهش ؟ ـ گفتم کمی بیماری. راستش، راستش میخواست بیاد من مانع شدم . ـ ممنونم که حواست به همه چی هست . رفتم سمت در، اما قبل از بیرون رفتن، برگشتم و گفتم: ـ روزبه… اگه قرار بود اون صحنه همهچیز رو تموم کنه، دیشب برنمیگشتی خونه. بعد از اتاق بیرون اومدم. صدای بسته شدن در پشت سرم، تو سکوت غروب گم شد. نشستم روی تاب تو حیاط و به صدای دور موتورهایی گوش دادم که یکییکی از کوچه رد میشدن. نمیدونم چرا، ولی انگار غمِ روزبه، غمِ منو سبکتر کرد؛ شاید چون درد، وقتی تقسیم بشه، کمتر میسوزه. دیگه نمیتونستم بمونم، زودتر از همیشه کارگاه تعطیل کردم و به خونه رفتم . https://t.me/+51YP3k6N1n1mYjFk https://t.me/+51YP3k6N1n1mYjFk زخم عشق، عمیق و برنده اس... و ما تصمیم گرفتیم، این زخم ها رو درمان کنیم اما این وسط، یه چیزی عوض شد! و اون احساس ما به هم دیگه بود....
14500
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم.
قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد.
_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟
اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟
حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟
همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد:
-کی رو میگی؟
مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد:
_دوست دختر جدیدش!
این صدای دوستش ماهان بود.
-کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن.
از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه !
چشمهای زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.
صدای خنده ی فریماه را شنید:
ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب.
دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟
که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟
حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟
-هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه.
واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون.
_گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیدهی شهرستانی نچرخ...
تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟
این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و میراث بابات بهش برسه.
پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه..
حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد.
همین یک ساعت پیش گرفته بودش.
آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود!
فریماه خندید و با تمسخر گفت:
-اونم تو!! شرط میبندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچارهست.
دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل.
بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری!
روشنک دیگر کی بود؟ از کی حرف میزدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟
در حالی که فکر میکرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟
اشک از گوشهی چشمش چکید و
گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرفها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بیرحمی گفت:
_ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد.
به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش بشم.
اینقدر ساده و بیدست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم میزنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده.
حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت.
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
چند سال بعد
بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:
ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.
حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.
-بیمار به هوشه خانم محمدی؟
فواد شوکه و مبهوت چشمهایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.
چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سالها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟
همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، وقتی که میرفت حامله بود...
نگاه حنا روی صورت آسیب دیدهی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد.
خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد .
حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟
همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...
با صدای خفهای صدایش زد:
-حنا...
حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم:
ـصورتش پر از خرده شیشه ست.
خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد:
-بفرستید سیتی اسکن.
-عکساشو خودتون میبینید؟
_دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده.
فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:
ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.
حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:
_به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام.
سام؟
منظورش از سام بچهی خودشان بود؟
حنا مادر شده بود؟
و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود...
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
❤ 1
43000
Repost from N/a
✨
کارت را برمیدارد. و من برای هزارمینبار خودم را لعنت میکنم که پیشنهاد این بازی را دادم.
صدایش سرخوش در فضا میپیچد:
ــ «یکی از رازهات که مربوط به افرادِ بازی باشه.»
سرم پایین میافتد و کمی فکر میکنم. همانطور که نگاهم را به لبهی میز دوختهام لب میزنم:
+ «من وقتی بچه بودم عاشقت شدم، اون سال که با بابا اومدیم ایران، فکر میکردم تو پیترپَنی.»
بلند میخندد و من در لحظه پشیمان میشوم از اعترافی که کردهام.
ــ «پس بهخاطر همین عشق و عاشقیت بود که وقتی راجعبه اون سال ازت میپرسیدم، عصبی میشدی؟»
با حرص میگویم:
+ «میشه کارتها رو بدی؟ نوبت منه!»
کارتها را که روی میز میگذارد، اولیناش را بر میدارم و با خواندنِ عنواناش لبخند روی لبهایم نقش میبندد.
کارت را روی میز میاندازم و میگویم:
+«کارتِ تکرار سوال قبلی. حالا تو بگو چه رازی دربارهی من داری.»
لبخند میزند و به عادتِ همیشهاش، هنگامِ فکر کردن، دستش را به صورتش میکشد. با نگاهِ عجیبی میگوید:
ــ «من رازی دربارهی تو ندارم.»
جا میخورم و او با لبخند خبیثی ادامه میدهد:
ــ «برعکسِ تو من اون سال به این فکر میکردم که تو چقدر بچهی لجباز و بیتربیتی هستی! همیشه لباسات گِلی بود، همش بیدار بودی، کارهای عجیب میکردی و من دائم با خودم میگفتم که این بچه چرا اینجوریه؟ به خاطر همین من تو بچگی عاشقت نشدم که الان اینجا به دردم بخوره.»
همهی جملاتش را با آن لبخند مضحک ادا میکند و من به طرزِ مسخرهای ناراحت میشوم که او در کودکی عاشق من نشده. دیگر دلم نمیخواهد که بازی را ادامه دهم که او دوباره شروع میکند:
ــ «اما...»
سرم را بالا میگیرم و به او نگاه میکنم.
ــ «اما وقتی تو فرودگاه دیدمت یه لحظه جا خوردم، بابابزرگ گفته بود که قراره با تو بیاد و من همش منتظر بودم که همون دختر بچه رو با موهای شونه نشده و لباس شلخته گِلی ببینم. وقتی دیدمت هنوز نمیدونستم چه اتفاقی واسه بابات افتاده، تعجب کردم که انقدر عوض شدی.»
همان روز را میگوید که من بابا را خاک کردم، خانه را ول کردم و به اینجا آمدم. همان روز که آن دختر بچهی سرزنده و تمام خاطراتش را در مزاری بهاری کنارِ بابا دفن کردم، همان روز که این بارِ گران افتاد روی شانههای من.
نگاهش را که میبینم لبخند میزنم و میگویم:
+ «خیلی هم تغییر نکردم، اونروز هم لباسام گِلی بود.»
میخندد و بعد طوری که انگار برای گفتنش مردد باشد زمزمه میکند:
ــ «آره، ولی انگار غم خوشگلترت کرده بود.»
https://t.me/+80y-KzxFToVjZDlk
https://t.me/+80y-KzxFToVjZDlk
69800
Repost from N/a
#پارت۳۸۲
- من نمیخواستم اینجوری بشه ..
با عربده ای که هوتن زد نفس در سینه ی همه ما حبس شد ومن شوکه به صحنه ی مقابلم خیره شدم .
- نمیخواستی چی بشه ؟!! هااا؟؟! مگه همینو نمیخواستی ؟ مگه نمیخواستی شبنم بمیره ؟؟؟ مگه منو برای خودت نمیخواستی!
- نه بخدا ...نهههه...
مهرشاد هق می زد و هوتن یقه اش را محکم چسبیده بود.
- مُرد میفهمی ؟!!!شبنم مُرد ! مگه منو نمیخواستی ؟؟؟ امشب بهت میدمش...خود واقعیمو نشونت میدم .
یقه اش را کشید و با خود به سمت وسط سالن برد مهرشاد به التماس افتاده بود.
- غلط کردم ، بخدا من هیچ وقت کاری نمیکردم که تو به این حال و روز بیوفتی من خر عاشقت شدم گفتم بخاطرت عمل میکنم ، گفتم میشم همونی که تو میخوای ، هر چی تو بگی ، هوتن گوش کن یه لحظه ...هوتن ...بخدا وقتی شبنم اومد تو زندگیت من رفتم ..
https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
- اسم شبنم و به دهن نجست نیاااااار..آشغال بی همه چیز...
سیلی محکم هوتن که روی دهان مهرشاد نشست در دم ساکت شد و با بهت و غم به هوتن خیره شد .
هین بلندی کشیدم و دست روی دهان همانجا خشکم زد.
نگاهم به رد خونی بود که از لایه دست های مهرشاد به سمت هودی سفیدش راه گرفته بود.
- لعنتتتتت بهت ....لعنتتتت...
با مشت به در و دیوار میکوبید و صدای فریاد پر از خشمش همه ی ما را مبهوت کرده بود.
مهرشاد در حالی که اشک میریخت به سمتش رفت و از پشت محکم بغلش کرد ، هیچ چیز امشب را باورم نمیشد .
- نزن تو رو خدا نزن دستت درد میگیره ، غلط کردم اصلا گفتم دوستت دارم ، کاری به شما نداشتم وقتی تو رو با شبنم دیدم وقتی خوشحالی تو چشماتو دیدم ، به جون خودت رفتم که زندگی کنی ...
- آخه چرا نمیفهمی شبنم بخاطر عشق تویی که پسری به من خودشو کشت. خدایااا...
-گناه کردم دوستت داش
تم ؟!!!
هوتن نا امید دست روی سرش میگذارد و مینالد.
- وای وای تو چرا نمیفهمی پسر ، چرا حالیت نیست بین من و تو هیچ وقت هیچ چیز پیش نیومد و نمیاد ، کامران میگه من از تو استفاده کردم . آخه کثافط من از تو چه استفاده ای کردم چی گفتی بهش؟؟!
https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk29300
Repost from N/a
Photo unavailable
من بهارم…
دختری که مرگ مادر، جوانیام را ربود،
و پدری که زودتر از آنچه باید، به زنی دیگر دل بست…!
عشقی که روزی همه دنیایم بود، با وسوسهی پول فروخته شد...
و خاطرهای تلخ از روزهایی که بیش از حد به او اعتماد کردم، هنوز بر قلبم سایه افکنده است…
بازگشتهام به خانهی مادربزرگم...
جایی که رازهای این سالها منتظر روشن شدناند…!
تا بفهمم چرا شراکت پدر و داییام به هم خورد، و چرا پدرم اینقدر سریع از یاد مادر گذشت…
و اینجا، در کارگاه سرامیک همسایه، روزبه را میبینم…
روزبه مردیست که خودش طعم خیانت را چشیده،
اما مهربانی و صداقت من، قلبش را به لرزه انداخت، و نگاه صبورش، زخمهای مرا آرام آرام مرهم کرد…
گذشته هرگز آسان رها نمیکند…
عشقی که به پول فروخته شد، هنوز سایهاش بر زندگیام هست…
و من ماندهام میان درد دیروز و عشقی تازه که آرام آرام دل روزبه را میلرزاند…
این منم، بهار مجد!
دختری میان «گذشتن» و «ماندن»،
میان زخمهای کهنه و عشقی نو…!❤️🔥
https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
❤ 1
49500
Repost from N/a
Photo unavailable
من حنام
یه دختر شهرستونی ساده
برای اولین بار وقتی تهرانو دیدم که اومدم برای ثبتنام دانشگاه.
نه تیپم به اونجا میخورد، نه سر و وضعم.
اوایل مسخرهام میکردن. حرف زدنمو... راه رفتنمو... تو روم میگفتن از پشت کوه اومده!
اره من از پشت کوه اومده بودم.
از پشت کوه اومده بودم که با دوتا نگاه و شوخی اون خر شدم و دلمو بهش باختم...
اونم فواد مودت که نصف دخترای دانشگاه براش له له میزدن و نصف دیگه از خاطرات با اون بودنشون کیفور بودن!
و من فکر میکردم... با همین سادگیم به چشمش میام اما نمیدونستم که اون دلش از سنگه و دخترا فقط حکم تختگرمکنشو دارن..
ازم استفاده کرد و بعد با بچهی تو شکمم تنهام گذاشت و رفت...
اما حالا بعد از سالها اون برگشته...
اما من دیگه اون دختر ساده و از پشت کوه اومده نیستم...
من شدم خانم دکتر حنا ستوده و اون ...
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
❤ 1
74300
Repost from N/a
.
دیس برنج را که روی میز گذاشتم، صدای زنگ در بلند شد. بااسترس لبخند روی لبم نشاندم و با چک کردن خودم درون آینه کنار در ورودی، در را باز می کنم.
با ذوق لب وا کردم:
-سلا.....
که با دیدن زن زیبا و ناشناسی که پشت آرتا وارد خانه می شود،حرف در دهنم ماسید.
ـ خوش اومدی مروارید. خونه خودته راحت باش.
هاج و واج آرتا را نگاه می کنم. چه می گفت؟
صدای بسته شدن در که آمد به خودم آمدم.
ـ عین چوب خشک جلوی در نمون برو چندتا شربت درست کن بیا بشین کار دارم باهات.
لحنش درست برگشته بود به همان چند شب پیش و زمان شروعش به شب خاستگاری برمی گشت...!
همان شبی که به جای اینکه از خوشحالی روی پا بند باشم ترس و استرس داشت جانم را می گرفت....
همان شبی که آرتا گفته بود تنها به اجبار پدرش و بخاطر ثروت اوست که الان اینجاست!
نمی دانم چطور شربت درست کردم و حال روبه روی آن ها نشسته ام و در سکوت وهم آوری منتظر صدایی از آرتا ام!
مروارید پا روی پا می انداخته بود و خونسردانه شربت اش را هم می زد. انگار می دانست پیروز داستان خوفناک امشب تنها خود اوست!
ـ می رم سر اصل مطلب مهدا!
چشم های پر اضطرابم را به صورتش دوختم.
ـ مروارید زن منه!
جمله اش که پایان یافت، حس کردم قلبم درون سینه منفجر شد وناخودآگاه اشکم ریخت.
زنش؟ این زن، زنش بود؟ پس من چه بودم؟
ـ و قراره من بعد با منتو این خونه زندگی کنه! دیگه نمی تونم بذارم از من دور بمونه و بخاطر خواست بابام و خانواده ام یا از روی اجبار از من دور بمونه!
جمله دستوری و خشک اش که تمام می شود، دهانم به زور باز می شود:
ـ پس دیــــ..... شب.... اونـــــ .... ـــــن ... اتفــــافـــــ
دستش را بالا آورد و خیلی عادی و خونسرد مانع صحبتم شد.
ـ دیشب حالت عادی نداشتم! حالا یه اتفاقی بین ما افتاده! اینکه عجیب نیست! به هرحال اسمت تو شناسنامه منه! قد یه شب دیگه باید از زن شناسنامه ای و اجباریم لذت می بردم یا نه؟
با جملات بی رحمانه اش، اشک از چشمانم سرازیر شد. او به همخواب شدنمان چقدر حقیرانه نگاه می کرد و من خوش خیال چه فکری می کردم!
فکر می کردم حالا که بعد از یکسال آرتای سرد و مغرور روی خوشش را به من نشان و خواسته رابطه بینمان چیزی فراتر از شناسنامه باشد، همه چیز تمام است!
-مروارید من بعد می شه خانوم خونه و توامهرچی میگه میگی چشــــــــــم!
ـ ولی...
ـ ولی نداره مهدا! فقط می گی چشــم!
سپس با پوزخند اضافه کرد:
ـ خیلی ام ناراحتی میتونی وسایلت رو جمع کنی و بری! هرچند که مطمئن نیستم بابات و داداش سرگردت پذیرای دختر دست خورده شون باشن!
تنم از حرف هایش به لرزه می افتد. از بی رحمی اش.... از نامردی اش.....!
بلند شدم و با همان صدای لرزان گفتم:
ـ همیشه این وضع به نفع تونمی مونه سرگرد آرتا! بالاخره قرعه به نام منم می افته....
بدون مکث سمت اتاقم رفتم ودر را قفل کردم. زانوانم دیگر طاقت این همه تحقیر را نداشت وپشت در سر خوردم. چه برسرم آمده بود؟
چندماه بعد وقتی اوضاع بدتر شد که آرتا فهمید، در ماه دوم بارداری بچه مروارید در حال سقط است....!
درحالی که کودکش درون بطن من چهار ماهه بود و او هنوز این موضوع را نمی دانست و من قسمخورده بود داغ فرزندش را بردلش بگذارم!
https://t.me/+HYoUMyM8rK4xNGU0
https://t.me/+HYoUMyM8rK4xNGU0
1 39700
Repost from N/a
#پارت_618
صدای زنگ تلفنم مته به اعصابم میگذارد، فقط برای خفه کردن صدا و بیتوجه به اسم تماسگیرنده، تماس را وصل میکنم و موبایل را کنار گوشم میگذارم:
-بلـــه...
سکوتِ پشت تلفن دو ثانیه دوام میآورد و سپس صدایی مردانه همراه با خندهای پنهان توی گوشم میپیچد:
-یادم باشه دیگه صبحها بهت زنگ نزنم. صبحبخیر خانمِ بد اخلاق خودم.
گوشی را از روی گوشم برمیدارم و جلوی چشمانم پیش میآورم. حاتم پشت خط است. تحتِ تأثیر جوِ خوابی که دیده بودم و هنوز انگار داخل همان اتاق محبوس شدهام، برای اولین بار حوصله حرف زدن با او را هم ندارم:
-سلام، صبح بخیر.
-به روی ماهت، بد خوابت کردم؟
-هوم.
-میخوای قطع کنم دوباره بخوابی؟
خوابآلود پاهایم را در معرضِ باد پنکه قرار میدهم:
-اوهوم.
خندهاش، هوشیارترم میکند:
-جونم... نیم ساعت دیگه زنگ بزنم خوبه؟
خمیازهای میکشم:
-خب با این سوالات خواب از سرم پرید دیگه.
-بخواب عزیزم، منتظر میمونم کاملا بیدار شی.
غلت کوتاهی میزنم و به لب تخت نزدیک میشوم:
-نه دیگه بیدار شدم، قطع نکن.
-صبحها همیشه بداخلاقی یا امروز استثناست؟
لبه تیشرتم را بالا میدهم تا باد به زیر لباسم بدود و حرارت تنم را کاهش دهد:
-خوابِ مزخرفی دیدم واسه اونه.
کمی مکث میکند، سپس با آرامش میگوید:
-میخوای حضوری بیای خوابتو برام تعریف کنی؟ شاید اثرش کمتر شد و از این حال بیرون اومدی.
با یادآوری امروز و مراسمِ نسیم زیر لب میگویم:
-دیشب گفتم که امروز بلوط نمیام حاتم، مراسم نسیمه. تازه میخواستم امروز بهت زنگ بزنم برام پارتی بازی کنی و مرخصیمو قطعی کنی. خانمکامروا دیروز جوابمو نداد.
با اینکه طبق قانون جدید پنجشنبه و جمعهها به بلوط نمیروم، ولی دیروز خانمکامروا گفت باید به جبران سه روز مرخصی سرخودم، سه پنجشنبه، پشت سر هم به بلوط بروم.
-بیای ببینمت بهتر میتونیم حرف بزنیم.
-نمیشه حاتم، فکر نکنم وقت کنم...
-من سر خیابونتونم.
خوابآلودگیام میپرد و حیران لبه تخت مینشینم:
-چی؟
-اندازه یه ربع بیا ببینمت. میای؟
هنوز باور نکردهام اینجا آمده.
-حاتم داری اذیتم میکنی؟
صدایش نرم میشود:
-چرا اذیتت کنم؟ اومدم ببینمت بعد برم به کارام برسم.
دستپاچه برمیخیزم، اینکه به خاطرم تا اینجا آمده زیبا و غیر منتظره است، اما ذهنم یاریام نمیکند باید چه عکسالعملی نشان دهم و چطور خودم را به او برسانم. قلبم ولی از عملی که انجام داده تپیدن تندش را از سر گرفته.
-خب... خب... اوم... صبر کن، یعنی یه کوچولو بهم وقت بده بتونم به یه بهونهای بیام بیرون.
به آرامش دعوتم میکند:
-عجله نکن، چای صبحونه رو بخور بعد بیا، منتظر میمونم.
دور خودم میچرخم، برای اولین بار است در چنین موقعیتی گرفتار ماندهام:
-نه... زود میام.
با تردید میگوید:
-یه لقمه صبحونه رو بخور بازم.
سمت در اتاق میشتابم:
-وا، چه اصراری به خوردن صبحونه داری؟
خندهاش را آرام رها میکند:
-فکر میکنم قندت افتاده.
غیر مستقیم طعنه میزند بابت بدخلقیام. من هم خندهام میگیرد و تند میگویم:
-واقعا که... صبر کن اومدم، فقط برو جایی وایستا همسایهها نبیننت. ماشینت داد میزنه واسه این محل نیستی حاتم.
اطمینان میبخشد به صدایش:
-نگران نباش، حواسم هست، منتظرتم.
تماس را با خداحافظی کوتاهی قطع میکنم. همزمان که موهایم را جمع میکنم و محکم گوجهای میبندم، شالی روی سرم میاندازم و مقابل آینه میایستم. پفِ چشمان و صورت بیرنگ و لعابم نیازمندِ آرایشِ سنگین و حرفهای است تا به حالت معمولی درآیم. اما نه وقتش را دارم و نه حوصله و دقتش را. از طرفی حاتم خودش از خواب بیدارم کرده و مطمئنا آرایش سنگین تابلوتر از صورت بیرنگ و لعاب و پف کردهام است.
به تقلید از نسیم، دو نیشگون محکم از گونههایم میگیرم تا فقط کمی رنگ بگیرند. طبق معمول، بابا مشغول دیدنِ برنامههای صبحگاهی تلویزیون است و مامان با صورتی متفکر و غمگین کابینتها را میسابد. سلام و صبح بخیر میگویم، بابا با مهربانی پاسخ میدهد و مامان میگوید:
-کجا داری میری الان؟
میان در میایستم، ذهنم سریع دروغِ دم دستی میسازد:
-یکی از بچههای بلوط اومده کارم داره، میرم زود میام.
شیشهپاک کن را پر قدرت روی شیشهی هود اسپری میکند:
-با همین سر و شکل میخوای بری؟ تو کوچه پر آدمه امروز. برو یه چیز درست و حسابی بپوش.
چشمانم سریع روی لباسهایم مینشیند. مغزم کرکرهاش را کاملا بالا میدهد و تیشرت شلوار راحتیام که ستِ باب اسفنجی هست را رصد میکند. ضربهای که به پیشانیام میکوبم سر بابا را سمتم میچرخاند:
-چی شده باباجان؟
https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0
https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0
https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0
عاشقانهای جذاب و دوست داشتنی🥹
❤ 1
27300
Repost from N/a
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی!
غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت
- نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟
دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد
- چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی!
بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد...
واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده!
یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود.
- من؟ من زدمت مامانی؟
نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد:
- زدی... دیگه دوست ندارم یاسی.
یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد.
- دستت و از بچم بکش!
قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود.
مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند
- باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان!
گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد.
- دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا...
مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید:
- مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من!
لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد
- چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟
نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید
یسنا تنها داشته از مریم بود
بزرگ ترین نقطه ضعفش...
- غیر اینه مگه؟
اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی! حالام کتکش می زنی نه؟
لبخند روی لب های دخترک ماسید.
فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما...
صدایش از ته چاه می آمد و زمردی هایش کمی امید داشتند
- ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟
ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟
نامدار پوزخند حرصی زد
دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا
- دوست داشتن؟
برو بگرد دور سر بچهم یاس... یسنا نبود اینجا نبودی!
ردی از شوخی در چهره مردانه اش به چشم نمی خورد.
کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه میکوبید
- و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟
م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من...
با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود.
مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده...
- زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که...
به وظیفت رسیدی!
میگوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را...
- بار آخرت باشه...
دیگه بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری!
تو زن این خونه نیستی یاس بفهم!
می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود.
یسنایی که تماماً شبیه یاس بود...
- بابایی بیا بازی...
او می رود و یاس را وسط اتاق جا میگذراد.
دست خودش نیست...
یاس دختری بود که جای عشق او را در این خانه گرفته بود
به دخترک گفته بود فکر و خیال بیخودی نکند...
- نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده...
حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند
- داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟
متعجب یسنا را رها می کند.
- کادو واسه چی؟
چشمان عطیه درشت میشود
- وا داداش!
تولد یاسه دیگه... یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری.
چیزی در دلش خالی میشود.
تولد یاس بود!
چرا هیچ چیز از دختری که سه سال زنش بود نمی دانست!
- عروسم؟ چرا لباس عوض کردی مادر؟ سیاه پوشیدی شگون نداره..
نگاهش در پی یاس می چرخد.
همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر ندیده بودش و حالا...
- ل...لباسم کثیف شد. بفرمایید سر میز... من کیک رو میارم.
دخترک شکسته ای که لباس های سیاه بر تنش زار می زد یاس نبود نه آن یاس همیشگی و نامدار نمی دانست که یک روز قرار بود برای دیدن آن چهره ی شکسته هم کل دنیا را بگردد...
https://t.me/+HkAPuQ_x8RZkZGM0
https://t.me/+HkAPuQ_x8RZkZGM0
https://t.me/+HkAPuQ_x8RZkZGM0
83500
Repost from N/a
_ وسایلاتو جمع کردی دخترم؟
امشب از این خونه میری
بغض کرده به ساک کوچک و رنگ و رو رفته ام نگاه انداختم
مامان متوجه دلخوری ام شد که جلو اومد
_ نیاز نیست این لباس های کهنه رو با خودت ببری ،
قراره زن آرمین بشی! اتاقی که برات آماده کرده رو دیدم کمدات انواع و اقسام لباسها هست . فقط چیزای خیلی ضروری رو با خودت ببر
آوردن اسم آرمین برای به لرز نشستن تنم کافی بود
قرار بود به عقد مرد جذاب اما تندخو و وحشی بچگی هام در بیام و چطور میتونستم خودم رو کنترل کنم تا نلرزم؟
مردی که وقتی فقط هفت سال داشتم بخاطر اینکه توی کوچه تو حلقه ی پسرای هم سن و سال خودم رقصیده بودم جوری بهم سیلی زد که لبم پاره شد!
بخاطر اینکه با پسرها فوتبال بازی میکردم توپشون رو پاره کرده بود و تاکید کرده بود اگه نزدیکم بشن کتکشون میزنه
من عاشق فوتبال و بازی های پسرونه بودم اما با اینکارِ آرمین دیگه هیچ کس جرأت نزدیک شدن بهم رو نداشت
هیچ یک از دوستام بهم نزدیک نمیشدن چون میترسید بهم آسیب بزنه و آرمین تلافیش رو سرش دربیاره
مامان با دیدن تن به رعشه افتاده ام اخم کرد
_ چته دختر یه جور ترسیدی انگار میخوای بری قتلگاه!
باید از خداتم باشه آرمین خان تو رو پسندیده و راضی شده در قبال پرداخت بدهی های بابات تو رو عقد کنه
_ من نمیخوام با اون ازدواج کنم مامان
اون روانیه
ازش متنفرم
یاد عروسک موطلایی قشنگم افتاده بودم که از بس دوسش داشتم و بهش توجه میکردم آرمین گم و گورش کرده بود
با خشم و جدیت همیشگیش تو صورت منی که فقط دخترکی هفت ساله بودم توپیده بود حق ندارم پیرهنم رو بالا بزنم و به عروسکم شیر بدم!
همسایمون بود و همیشه از پنجره اتاقش تماشام میکرد و بعد به بهونه ای بازی هام رو به هم میریخت
مامان اینبار با اخم بیشتری تشر زد
_ خوبه خوبه توأم!
یه جور ناز میای انگار خواستگارا برات صف بستن دم در
پاشو جمع کن خودتو یه دستی هم به سر و صورتت بکش الآنه که آرمین خان پیداش میشه
من ناز نمیکردم
من میترسیدم،
وحشت داشتم از مردی که از بچگی هرکسی دور و برم آفتابی میشد رو فراری میداد و حتی از ترسش جرأت نداشتم مثل بقیه دختر بچه ها توی خاله بازی رژ لب بزنم!
زیر لب ناله کردم
_تولد یازده سالگیم لباس دکلته ای که عمو برام خریده بود رو پوشیده بودم
بدون جوراب شلواری
خوشحال رفتم توی کوچه ولی ... ولی ...
به هق هق افتادم
هنوز سوزش سیگار سوخته ی روی پاهام رو حس میکردم!
_ آرمین با دیدن من که با اون لباس با دوستام لی لی بازی میکردم خون چشماش رو گرفته بود
دستم رو کشید و از جمع دوستام جدا کرد و گفت حق ندارم با پاهای لخت بیام بیرون
هیچ کس حق نداره پوست سفید تن من رو ببینه!
هق هق بالا گرفت ولی نفهمیدم که مامان قبل از اینکه حرف زدنم رو شروع کنم از اتاق بیرون رفته بود
نه .. من نمیتونستم چنین زجری رو تحمل کنم
محال بود زن آرمین بشم
مامان و بابا هرگز برای من کاری نمیکردن،
اونا از خداشون بود آرمین راسخ با اون دبدبه کبکبه و اسم و رسم و مال و منال دامادشون بشه!
باید هر طور شده از این خونه فرار میکردم
ساکی که بسته بودم رو چنگ زدم و پاورچین پاورچین از در پشتی خونه بیرون زدم
از گوشه دیوار رفتم و خودم رو به کوچه رسوندم اما ناگهان با دیدن چندتا ماشین غول پیکر مشکی رنگ سر جا خشک شدم
باورم نمیشد ، دور تا دور خونمون با ماشی های مشکی و آدم های آرمین محاصره شده بود!
قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میزد
قدم از قدم برنداشته بودم که دوتا از آدم های آرمین کنارم ایستادن و ثانیه ای بعد هم هیکل تنومند خودش مقابلم ایستاد!
آب دهانم رو فرو دادم
موهای کوتاه شده ی مشکی رنگش، چشمای وحشی و نافذش و پیپ گوشه لبش
تمام تنم از استرس میلرزید
جلو اومد و با شیفتگی سر تا پام رو با نگاهش کاوید
رو به آدم هاش غرید
_ گمشید اونور
خودش جلوتر اومد و بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت
_ عروسکم ...
میلرزیدم اما نالیدم
_ من ... من عروسک تو نیستم
گوشه لبش بالا رفت
انگار حتی نمیشنید چی میگم
_ چرا میلرزی خوشگلم؟ فرار که نمیکردی نه؟
مامان سراسیمه خودش رو بهمون رسوند
_ س....سلام آقا!
آرمین بدون اینکه نگاهش رو از منی که به دیوار چسبیده بودم بگیره خطاب به مامان گفت
_ چرا داره میلرزه؟ کی اذیتش کرده؟
دندون روی هم فشرد
_ بفهمم سوگلیم تو این خونه اذیت میشده این خونه و افرادش و آتیش میکشم
مامان آب دهانش رو فرو داد
_ نه،نه آقا آرمین ، جای مدیا رو تخم چشمای ما بوده
الآنم صحیح و سالم خدمتتونه
حتما استرس شب عروسی داره که میلرزه
چشمای آرمین برق زد و بهم نزدیک تر شد
در ماشین رو باز کرد توی یه حرکت کمرم رو گرفت و روی صندلی جلو گذاشت و خودش پشت فرمون نشست
گونه م رو به نرمی نوازش کرد و لب زد
_ نترس سوگلیم،
امشب بهترین شب زندگیمونه
https://t.me/+7MDIC0OTcshhOGE8
https://t.me/+7MDIC0OTcshhOGE8
❤ 2
1 37300
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۸
رنگ خنده در نگاهش رد شد.
اما چشمانش را بست و گفت:
معدت زیادی هوسای عجیب داره.
_ مگه طرفدارش نبودی؟ راه بیا باهاش.
_ اونی که باید باهاش راه بیاد من نیستم.
کمیمکث کردم :
اصلا من اگه میفهمیدم معدهی من همچین طرفدار پر و پا قرصی داره که حاضره واسش تو روی خودم وایسه ، بیشتر تحویلش میگرفتم.
_الانم دیر نشده.
_دیر نشده... ولی قلبم شکسته آقای دلسوز.... قلبمم که بشکنه معدم بیشتر بازی درمیاره....
لبش را تر کرد.
و من بیشتر دلم چیزهای بیجا خواست.
بحث را برای بار چندم عوض کرد:
نمیخوابی نه!؟
_نه.
_نمیذاری منم بخوابم؟
_ الان دیگه نه.
چشمانش را باز کرد .
اما هیچ نگفت.
سرسنگین بود هنوز.
_تازه فهمیدم آقا واسه چی قاطی کرده.... البته دلیل محکمی نیست.
با خیرگی ادامه دادم:
_میگم دیگه بقیه اعضای بدنم چی؟ شکایت نکردن؟
ابرویش بالا رفت.
سریع منظورم را شفاف کردم:
سرم ، چشمم ، گردنم.... اینا هم درد میکننا.
دست سمت مویش بردم:
یه دورم واسه اینا لابد میخوای عصا قورت بدی؟
لحنم کمی ناز گرفت.
دستانم عشوه و نگاهم کرشمه.
سخت بود زدن این حرف ها ولی من تا رویش را کم نمیکردم نمیشد:
میخوای اصلا به جای عصا منو قورت بده... ها؟
تحمل نگاه سنگینش سخت بود.
لبخند زدم و گفتم:
بگم معدم بیاد پادرمیونی؟
کمی لبش کج شد و سر چرخاند تا نبینم.
سریع با دست چانهاش را گرفتم:
اصلا معدم الان چیزای دیگه هوس کرده.
قورت دادن آب دهانش را که دیدم ، آرام لب زدم:
فقط داد نزنی ها.
گفتم و برخلاف انتظارش به گونهاش حمله کردم و تا میشد از خجالت دندان هایم درآمدم.
اما اینبار سریع تر واکنش نشان داد و دست و پایم را غلاف کرد و مرا همچون مجرمی به اسارت گرفت .
خشمگین و نیمخیز شده ، رو در رویم غرید:
تو بلای جونی؟
از همین رنگ گرفتن نگاهی که داشت سعی میکرد پنهانش کند ، نیرو گرفتم.
سرم را بلند کردم و چانهاش را بوسیدم:
من خودِ جونم.
🍉یلدا مبارک🍉
❤ 337❤🔥 28🔥 25👍 9😁 7🐳 3🤔 2🥴 1🌚 1😘 1
6 44000
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
دستم را گرفت و کشید تا بلندم کند و مرا روی پای خود نشاند. موهایم را از گردنم کنار زد و زیر گوشم را بوسید. لرزیدم که محکم بغلم کرد و گفت:
-امشب داشتم به تو و زمینت و بچهمون فکر میکردم. نظرت چیه از الان براش سرمایهگذاری کنیم؟
خواستم بلند شوم که اجازه نداد و غرید:
-بشین، دارم حرف میزنم.
-میدونم میخوای چی بگی، میخوای زمینو به بهانه بچه از دستم در بیاری.
-نمیگم که بده به من، به بچه خودت میخوای بدی.
-تو فکر من و بچهم نباش. خودم میدونم چیکار کنم، بعدشم هی بچه بچه، اصلا کو بچه؟ وقتی بچهای در کار نیس، ما چرا باید دربارهش با هم بحث کنیم؟
-اگه مشکلت اینه، میتونم همین امشب برات حلش کنم عزیزم.
در جوابش داد زدم:
-حق نداری ...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با هیسی گفت:
-آروم، کی میخواد جلومو بگیره؟ تو؟ خرگوش کوچولوی اسیر که کاری ازش برنمیاد.
شروع به دست و پا زدن کردم که مهارم کرد و لاله گوشم را با دندان گرفت تا از ترس پاره شدنش، سرم را تکان ندهم.
آرام که گرفتم، با کمی مکث گفت:
-تا شروع نکردم اگه حرفی داری بزن، بعدش دیدی دیر شدا.
-ولم کن، نمیخوام، آمادگی ندارم.
-گفتنش تکرار مکرراته، اینجا تو مطرح نیستی، مرد خونهس که مطرحه عزیزم، ینی من.
حرفش را که زد، سرش را زیر گلویم برد. شروع به تقلا کردم تا خودم را از دستش نجات دهم ولی تلاشم فایده نداشت و او با گرفتن دستهایم، زبانش را از زیر چانه تا روی استخوان ترقوهام کشید. یقهام را کمی پایین داد تا راه پیشرویش آزاد شود. بعد از لحظهای بلند شد و مرا همچنان قفل در آغوشش روی تخت برد و سریع روی پایم نشست تا فرار نکنم. علیرغم کوششم، لباسم را بیرون آورد و قفل لباس زیرم را باز کرد. سرش را نزدیک گوشم برد و لاله گوشم را به دندان کشید. دادم بلند شد ولی او بیتوجه به من زبانش را همه جای بدنم میکشید. لحظهای وسط کار توقف کرد و گفت:
-اعلام آخرین شانس، حرفی نداری بهم بزنی؟ چیزی نمیخوای بگی که ممکنه تازه یادت اومده باشه؟
-میدونم دنبال زمینی، ولی من اونو بهت نمیدم.
کمرش را صاف کرد و تیشرتش را از تن کند. با نگاهی به بالاتنهام هومی کرد و گفت:
-شانستو سوزوندی، میریم برای شروع راند اول، وسط کار اگه چیزی یادت اومد بهم بگو شاید یه شانس دیگه بهت دادم.
https://t.me/+czgQZ4h62gw4OTlk
https://t.me/+czgQZ4h62gw4OTlk
❗️وصال رویا❗️
-هر کدوم حاملهاین بیاین داخل.
مهسا بیرون ماند و من داخل رفتم.
-چند وقتته؟
جواب آزمایش را به دستش دادم و گفتم:
-دقیق نمیدونم.
-باباش میدونه؟ دو روز دیگه نیاد اینجا سر و صدا کنه، من حوصله جار و جنجال ندارما.
-باباش مرده.
-حالا هر کی، کسی کاری، قوم و خویشی.
-فقط منم و این بچه.
زن نگاهش روی گردنبند مامان نشست که به گردنم بود.
-طلاس؟
-این یادگاریه، نمیتونم...
زن که صبرش تمام شده بود گفت:
-بیرون.
قدمی برداشتم تا بروم ولی بعد یادم افتاد که با یک بچه، بدبختر از الانم میشوم. پایم سست شد و گردنبند را از گردنم باز کردم:
-بگیرش.
زن که پول و گردنبند را گرفت و خیالش راحت شد، گفت:
-لباستو عوض کن و دراز بکش.
نگاهم به ملحفه کرمی چرک مرده بود که گویا روزی سفید بود. قطرات خون سیاه شده رویش، باعث آشوب دلم شده بود.
-میشه یه چیزی برام بندازین روش؟
با پوزخند گفت:
-الان میگم برای پرنسس لحاف پر قو بیارن پهن کنن.
بعد لحنش تند شد و غرید:
-تمام روزو وقت ندارما.
با اکراه روزنامهای را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و روی تخت انداختم. بسته گان را باز کردم، حداقل نو بود.
-عوض کن دیگه، چرا معطلی؟
-میشه شما برین بیرون؟
دهانش را کج کرد:
-خیر نمیشه، زود عوض کن تا پشیمون نشدم. نامجو هم با این مریضایی که برامون میفرسته نوبرشو آورده.
زن همچنان غرولند میکرد و در حال آماده کردن وسایل بود و منی که چشمانم اطراف اتاق میچرخید تا گوشه دنجی پیدا کنم و لباس عوض کنم. بغضم را قورت دادم، بخاطر این بچه حرامزاده مجبور بودم حقارت را تحمل کنم تا...
65000
Repost from N/a
- اگه خانوم دکتر بشی میام خواستگاریت!
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
کتاب قطور تست رو بستم و پاهامو توی شکم جمع کردم. خسته و کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کردی برام مهمه؟ زیادی خودتو تحویل میگیری عماد خان!
دست به سینه توی چهارچوب در ایستاده بود و با همون نیشخند همیشگی روی لبهاش نگاهم میکرد.
از وقتی چشم باز کرده بودم، عماد بود. برادرم نبود، فامیل بودیم اما مامان و بابا مدام توی گوش هر دوتامون خونده بودن که مثل خواهر و برادر باشید باهم، نه کمتر و نه بیشتر!
بلاخره جلو اومد، کنارم روی زانو نشست و صورتمو سمت خودش چرخوند.
- چشمات که یه چیز دیگه میگن!
لبخند زدم و دیدم که مسیر نگاهش سمت لبهام تغییر کرد. صورتشو جلوتر کشید. فاصلهی کم بینمون معذبم میکرد.
با زبون لبهام رو تر کردم و بیاختیار پرسیدم:
- چشمهام چی میگن؟
هرم داغ نفسهاش پوست صورتمو قلقلک میداد. حس و حال عجیبی داشتم، برای اولین بار بهم ثابت شده بود که احساس بین و من و اون فراتر از یه دوست داشتن سادهست.
- حرف دلتم همینه؟ رو راست باش باهام.
نگاهمو دزدیدم، سر به زیر انداختم و توی سن هیجده سالگی از به زبون آوردن اینکه عاشقشم خجالت کشیدم.
اون اما مثل من نبود...دست دست نکرد و افسار عقلشو دست دلش سپرد.
- اگه ببوسمت...ناراحت میشی؟!
تندی سر بلند کردم و خیرهی نگاه خمارش با ناباوری زمزمه کردم:
- چی میگی عماد؟
سیبک گلوش تکون خورد و بیمعطلی جواب داد:
- هیچی...فقط بیشتر از این نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.
وقتی بیاطلاع و بیمقدمه لبهامو میبوسید، کنار نکشیدم، مقاومت هم نکردم. همراهیش کردم. میخواستمش، اونقدری که بخاطرش قید خانوادهامو بزنم.
اما نشد، اون بوسهی ممنوعه برامون دردسرساز شد و آقاجونم مجبور شد دردونهی خواهر خدابیامرزش رو بعد از بیست و چند سال از خونهاش بیرون کنه.
عماد رفت، بیخبر از منی که دلمو بهش داده بودم.
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
*چند سال بعد*
- دکتر رحمتی هنوز نیومدن؟ من باید شیفتو تحویل بدم.
سرپرستار بخش سری تکون داد و یه بار دیگه شماره گرفت.
- باهاشون تماس گرفتم خانوم دکتر، متاسفانه خاموشه!
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
- این موضوع ارتباطی به من نداره، چندمین باره که بیاطلاع تاخیر میکنن و من...
حرفم نصفه موند، کد احیا از اورژانس اعلام شد و تا قبل از تحویل دادن شیفت، پزشک کشیک من بودم.
وقتی برای فکر کردن نداشتم خودمو به بیماری رسوندم که قلبش از حرکت ایستاده بود و باید احیا میشد.
بار اولم نبود، اما نمیدونم چرا دلشوره داشتم. وقتی بالاسرش رسیدم، قبل از اینکه بخوام هر اقدامی بکنم نگاهم به چهرهاش افتاد.
- اوردوز کرده خانوم دکتر! نبض نداره.
نفسم توی سینه حبس شد و خشکم زد. میون هیاهوی اطراف، من بیاختیار فقط نگاهش میکردم.
بعد از ده سال، اینجا...
نزدیک تخت شدم و با ناباوری زمزمه کردم:
- عماد!
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0
این داستان پارت به پارتش هیجانه، از دستش ندید😌👆🏻
30400
Repost from N/a
Photo unavailable
فقط شونزده سالم بود...
تازه عاشق شده بودم. عاشقم شده بود... عشق افروز و سردار میتونست افسانه باشه!
به جرم سیاهی چشمام، شکار یه نامرد شدم...
روحم، جسمم، همهی فرداهام یک جا دریده شد!
حالا من یه زن بودم که از متجاوزم هیچ ردی نداشتم!
وقتی خبر حاملگی یه دختر عروس نشده توی آبادی پیچید، عشقم شد دشمن قسم خوردهم که تشنه به خون من وپسرم بود....
افسانه، حالا فقط یه کابوس بود!
من فقط فرار کردم تا جون پسرم رو نجات بدم... جنین بیگناهی که تاوان گناه ندونسته من و تنها امید من برای ادامه این زندگی سیاه بود...
اما نمیدونستم این تقدیر نامرد، واسه دل بیچارهم چیا کنار گذاشته!
اونم وقتی که سال ها بعد سروکله متجاوزم پیدا می شه، مردی که تموم شهر رو گشت تا من رو پیدا کنه و با دیدن پسرم...
https://t.me/+qOtqMYcJqAs3ZjZk
https://t.me/+qOtqMYcJqAs3ZjZk
26800
