زندگـی شیرینـ 🌹Nana
الذهاب إلى القناة على Telegram
2025 عام في الأرقام

50 330
المشتركون
-4324 ساعات
+437 أيام
-6730 أيام
أرشيف المشاركات
00:12
Video unavailableShow in Telegram
عادت کنید همیشه برای مردم بد نخواید، اینو یادتون باشه که نیت پاک همیشه به شما برمیگرده❤️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
8.89 KB
👍 57❤ 13🕊 2😢 1🙏 1
00:00
Video unavailableShow in Telegram
تو بازار کریسمس این سگ بیخانمان از یک عروسک خوشش میاد و با دندون میگیره و ولش نمیکنه.
یه کسی این صحنه رو میبینه و پول عروسک رو میده به مغازهدار.
خوشحالی سگ از داشتن عروسک رو ببینید فقط😅😭😭
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
9qV11ohlaZBmOA_remux.mp411.18 MB
❤ 45👍 13😢 3🤔 2👏 1🤯 1🕊 1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتوچهارم
حسی که اون لحظه داشتم قابل وصف نیست هم خوشحال بودم هم خجالت میکشیدم هم از اینکه بالاخره بعد چهارسال ثمره عشقمو تو شکم داشتم ذوق داشتم.خیلی زود خبر غش کردن من به گوش بهرام رسیده بود و همون موقع با نگرانی اومد تو و گفت چی شده چرا اینطور شدی دکتر و خانوم الیاسی رفتن بیرون تا من با بهرام تنها باشم.با نگرانی اومد کنارم و گفت حتما فشار کاریت زیاد شده اصلا نمیخاد بیای مریضخونه دیگه
با ذوق گفتم داری دوباره بابا میشی.جوری هر دومون خوشحال بودیم که انگار این اولین بچه هر دومون هست.بهرام کلی خداروشکر کرد.اون روز هر دومون مرخصی گرفتیم و برگشتیم خونه تو راه بهرام برخلاف مخالفت من یه جعبه شیرینی خرید تا به بچه ها هم این خبر و بدیم.دخترها خیلی ذوق کرده بودن اما من خجالت میکشیدم ازشون دخترا خدا خدا میکردن که دختر بشه و احمد هم با اخم نگاهی بهشون کرد و گفت خجالت نمیکشید سه تا دخترید من تنهام حقمه که یه داداش داشته باشم.بهرام باخوشحالی زد پشت احمد و گفت راست میگه پسرم بعد چشمکی به من زد و گفت هر چی بود هدیه خداس و من دوست دارم.دوباره خاطرات لعنتیم به مغزم هجوم اوردن یاد تولد طوبی افتادم که اکبر و فخر السادات چقد تحقیرمون کردن.ملک ناز پا ماه بود و منم تازه یک ماهم شده بود و هر لحظه منتظر به دنیا اومدن بچه ملک ناز بودیم.اون هفته خواب مادرم و دیدم بعد سالها نشسته بود لب حوض خونه ملک ناز و رو به من گفت برو پیش خواهرت انگار همون سالهای بچگیمون بود و ملک ناز باعروسکش تو اتاق بازی میکرد مادرم دو بار بهم اشاره کرد که برمپیش ملک ناز از خواب پریدم دلنگرون شده بودم و به بهرام گفتم فردا میرم ده .بهرام هم موافقت کرد و گفت بچه ها رو نبر خودم مرخصی میگیرم تو خونه میمونم شاید این روزا قراره ملک ناز فارغ بشه که مادرت اومده به خوابت.صبح زود بهرام منو با ماشین دربست راهی کرد که برم
ده.عجیب هوای مادرمو کرده بودم رسیدم ده و اول رفتم قبرستون و سر خاک مادرم فاتحه ای خوندم و بعد برگشتم سمت ده دودل بودم که برم خونه خانوم جون یا ملک ناز از جلوی خونه خانوم جون که خواستم رد بشم ابراهیم در و باز کرد و از دیدن من تعجب کردبرگشتم سمت خونه و گفتم خانوم جون خونس ؟ابراهیم گفت نه رفته خونه ملک ناز خانوم.دیشب انگار حالش خوب نبود خداحافظی کردم و به سمت خونه ملک ناز پاهامو تند کردم.بالاخره رسیدم دم در و در زدم ملک ناز حالش اصلا خوب نبود و خانوم جون وسایلشو جمع کرده بود تو ساک گذاشته بود و جلوی در منتظر حمید بودن که رفته بود ماشین پدرشو بیاره تا ملک ناز و ببرن مریضخونه.ملک ناز از دیدن من انگاربغضش ترکید و همونجا رو پله ایوون نشست خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم.بیچاره خواهرم درد بدی داشت و سعی میکرد صداش بلند نشه.کمی دلداریش دادم و نوازشش کردم بالاخره بهرام با ماشین اومد و زود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.آدرس مریضخونه خودمونو دادم تا دکتر حبیبی خودش بالاسر ملک ناز باشه.از حالتهاش حدس زدم باید سزارین بشه بعد چند ماه کارکردن پیش دکتر و دیدن خانمهای جورواجور حامله یکم متوجه میشدم.به قدری افکار همه درگیر درد کشیدن ملک ناز بود که حتی خانوم جون هم از اومدن من چیزی نپرسید و فقط گفت خوب شدکه اومدی مادر من دست تنها نمیتونستم از پسش بربیام دیگه جون جوونی رو ندارم.راهی که خودم دو ساعته اومده بودم برامون اندازه یه سال طول کشید تا برسیم مریضخونه.سریع با کمک حمید ملک ناز و بردیم مطب دکتر حبیبی شانس ما اون روزم مریض زیاد بود و تادیدن حال و روز ملک ناز خیلی خرابه راه دادن و بردمش تودکتر از دیدنم تعجب کرد و گفت مگه قرار نشد امروز بری مرخصی با عجله گفتم دکتر خواهرم حالش بده فکر کنم جنین بریچ هست دکتر معاینه اش کرد و گفت سریع ببرین اتاق عمل منم الان میام کاراشو سریع انجام دادم و ملک ناز رفت اتاق عمل خودمم کنار دکتر بودم و کمکش کردم نزدیک اذان ظهر پسر خوشگل و تپل ملک ناز بدنیا اومد تو همون نگاه اول مهرش به دلم افتاد بوسیدمش و گفتم خوش اومدی خاله جون ملک ناز بیهوش بودهنوزبچه رو بردم به حمید و خانوم جون نشون دادم و حمید از خوشحالی گفت یه کادوی خوب پیش من دارید من برم به آقام و مادرم خبر بدم دلنگرونن ملک ناز و بردیم تو بخش و به خانوم جون گفتم بره خونه طلعت من پیش خواهرم میمونم.زن بیچاره دیگه توان ایستادن نداشت و بدون هیچ مقاومتی قبول کرد از جلوی در بیمارستان براش تاکسی گرفتم و راهیش کردم.ملک ناز تازه به هوش اومده بود و کمک کردم تا پسرش و شیربده اشک از،چشماش جاری بود و با درد شیر میداد یاد شیر خوردن طوبی افتادم.اون شب کنار ملک ناز موندم بهرام اخر شب اومد بهمون سر زد و رفت.فردا صبح خانوم جون و طلعت و مونس اومدن مریضخونه برا دیدن ملک ناز ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 101😁 6👍 5🕊 3🤔 2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصتوسوم
طوبی میگفت عمه منیژه میگفت چندین بار خواب آقامو دیدم و ازم ناراحت بود و رضا هم تا دیده خیلی بیقراری میکنم اجازه داده تا بیام یه سر بزنم بهتون.طوبی میگفت عمه منیژه اصلا انتظار این وضعیت و نداشت و از دیدن حال و روز مادر و خواهرش و برادرش حسابی شوکه شده بود و وقتی طوبی برای بردن چایی رفته بود میگفت شنیدم فخر السادات با ناراحتی میگفت نمیدونم چرا حال و روزم ما اینطور شده و هیچ درمونی هم براش نیست.با خودم فکر کردم شاید اگه آقا به زندگیش با دایه رضوان ادامه میداد و فخر السادات هیچ وقت وارد اون زندگی نمیشد الان زندگیشون بهتر بود واقعا که یه ازدواج اشتباه چند نسل و گرفتار میکنه منیره بعد فوت پدرش چند باری رفته بوددم حجره محمود و اونو مشغول و سرگرم چند تا دختر دیگه دیده بود وطاقت نیاورده بود و جلو رفته بود امامحمود به بدترین شکل اونو از مغازه بیرون کرده بود و بهش گفته بود که فقط میخواستم دختر عمه اتو بچزونم و به آقا حالیت کنم که دور و بر خودش هم همه علیه السلام نیستن که خداروشکر فهمید
بعد اون منیره بیشتر از قبل افسرده شده بود و طوبی میگفت گاهی که با من حرف میزنه میگه کاش اونموقع خدا بهم یه بچه میداد شاید دیگه هوایی نمیشدم.ازشنیدن این حرفها ناراحت شدم و به طوبی گفتم خدا خیلی اون بچه نیومده رو دوست داشت که وارد زندگی منیره و حسین نکرد مگه اکبر بعد سه بچه عاقل شد و سرش و انداخت پایین و زندگیشو کرد؟!سه تا بچه رو گذاشت و رفت پی عشق و عاشقیش!دلم نمیخواست بچه هام و نسبت به پدرشون دلسرد کنم اما گاهی نمیتونستم عذابی که کشیدم و تو خودم نگهدارم.من و بهرام روزگارمون مثل عسل شیرین بود و باکمک هم سعی میکردیم بچه ها رو درآرامش بزرگ کنیمـبچه ها کمی بزرگتر شده بودن و مدرسه میرفتن و من زمان بیکاریم بیشتر شده بود و حوصله ام سر میرفت.طوبی بزرگ شده بود و تو کارای خونه خیلی کمک میکرد از دیدن قدکشیدن بچه هامون لذت میبردم.زهره و طلا باهم خیلی جور بودن و دائم کنار هم بودن از بهرام خواستم تا حرف بزنه و نصف روز برم مریضخونه تا یکم کمک خرج باشم و بهرام هم قبول کرد و من دوباره به مریضخونه برگشتم و تو مطب یکی از دکترهای زنان مشغول بکار شدم و احساس مفید بودن میکردم طوبی به کارای خونه و بچه ها کنار درس خوندنش میرسید خیلی وقت بود که از خانوم جون و ملک ناز خبر نداشتم و اخر یکی از هفته ها به طلعت خبر دادم که میخوام برم ده تا باهم بریم و اونم انگار مشتاق بود وهمراه هم رفتیم ده بهرام و احمدنیومدن و میخواستن پدر و پسری روز تعطیل برن باغ دوست بهرام.به خونه خانوم جون رسیدیم خانوم جون انگارمیدونست ما میریم آش بار گذاشته بود و به ابراهیم گفت ملک نازم خبر کنه
یه ساعتی نشده بود که ملک ناز همراه ابراهیم اومد از دیدن ما خیلی ذوق کردکلی عوض شده بود و خانوم تر شده بودزن عمو نگاه موشکافانه ای بهش کرد و گفت چخبر ملک ناز با خونواده ارباب چطوری ملک ناز هم کلی از رباب خانوم و ارباب تعریف کرد که خیلی هواشو دارن
حالات ملک ناز خیلی فرق کرده بود وانگار زن عمو هم متوجه شده بود که باکنجکاوی گفت شبیه حامله هایی ملک ناز...ملک ناز شوکه شد از این حرف و گفت از کجا فهمیدین هممون خوشحال شدیم و طلعت و خانوم جون از همه خوشحالترزن عمو با غرور گفت من دیگه گیسی سفید کردم از نگاه یه زن میفهمم چشه.بعد چند ماه تونستیم یکم پول جمع کنیم و بالای خونه یه اتاق برای احمد درست کردیم تا بچه ام راحتتر باشه و مخصوصا که داشتن بزرگ میشدن و به زهره هم نامحرم بود دلم نمیخواست زهره معذب باشه احمد پسر آروم و درس خونی بود و به اندازه ای به درس خوندن علاقه داشت که شبها هم با لباس مدرسه میخوابید اخلاقش بیشتر از اینکه شبیه پدرش بشه شبیه دایی هاش بوداون روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود و با بهرام رفتیم مریضخونه
تو راه چند بار سرم گیج رفت و جدی نگرفتمش و رفتم سر کارم.از شانس منم اون روز مطب دکتر شلوغ بود و به چند نفر نوبت عمل داده بودچند نفری رو فرستاده بودم داخل پیش دکتر که یهو سرم بدجور گیج رفت و از حال رفتم فقط صدای خانمها رو میشنیدم که داد زدن عه منشی دکتر خورد زمین با درد بدی که تو سرم پیچیده بود چشامو باز کردم یه سرم بهم وصل بود و از خانوم الیاسی که پرستار بود پرسیدم چی شد.صدامو که شنید با ذوق اومد پیشم و گفت
هممون و نگران کردی دختر بهتری ؟گفتم سرم درد میکنه منتظر بقیه حرفم نموند و رفت و بعد چند دقیقه با دکتر برگشت دکتر با مهربونی دستمو گرفت و گفت تبریک میگم بارداری چرا تا حالا متوجهش نشدی
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 89🤔 7👍 4🤝 3🕊 2🥰 1
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نازبانو #قسمت_صدوشصتوسوم طوبی میگفت عمه منیژه میگفت چندین بار خواب آقامو دیدم و ازم ناراحت بود و رضا هم تا دیده خیلی بیقراری میکنم اجازه داده تا بیام یه سر بزنم بهتون.طوبی میگفت عمه منیژه اصلا انتظار این وضعیت و نداشت و از دیدن حال و روز مادر و خواهرش و برادرش حسابی شوکه شده بود و وقتی طوبی برای بردن چایی رفته بود میگفت شنیدم فخر السادات با ناراحتی میگفت نمیدونم چرا حال و روزم ما اینطور شده و هیچ درمونی هم براش نیست.با خودم فکر کردم شاید اگه آقا به زندگیش با دایه رضوان ادامه میداد و فخر السادات هیچ وقت وارد اون زندگی نمیشد الان زندگیشون بهتر بود واقعا که یه ازدواج اشتباه چند نسل و گرفتار میکنه منیره بعد فوت پدرش چند باری رفته بوددم حجره محمود و اونو مشغول و سرگرم چند تا دختر دیگه دیده بود وطاقت نیاورده بود و جلو رفته بود امامحمود به بدترین شکل اونو از مغازه بیرون کرده بود و بهش گفته بود که فقط میخواستم دختر عمه اتو بچزونم و به آقا حالیت کنم که دور و بر خودش هم همه علیه السلام نیستن که خداروشکر فهمید بعد اون منیره بیشتر از قبل افسرده شده بود و طوبی میگفت گاهی که با من حرف میزنه میگه کاش اونموقع خدا بهم یه بچه میداد شاید دیگه هوایی نمیشدم.ازشنیدن این حرفها ناراحت شدم و به طوبی گفتم خدا خیلی اون بچه نیومده رو دوست داشت که وارد زندگی منیره و حسین نکرد مگه اکبر بعد سه بچه عاقل شد و سرش و انداخت پایین و زندگیشو کرد؟!سه تا بچه رو گذاشت و رفت پی عشق و عاشقیش!دلم نمیخواست بچه هام و نسبت به پدرشون دلسرد کنم اما گاهی نمیتونستم عذابی که کشیدم و تو خودم نگهدارم.من و بهرام روزگارمون مثل عسل شیرین بود و باکمک هم سعی میکردیم بچه ها رو درآرامش بزرگ کنیمـبچه ها کمی بزرگتر شده بودن و مدرسه میرفتن و من زمان بیکاریم بیشتر شده بود و حوصله ام سر میرفت.طوبی بزرگ شده بود و تو کارای خونه خیلی کمک میکرد از دیدن قدکشیدن بچه هامون لذت میبردم.زهره و طلا باهم خیلی جور بودن و دائم کنار هم بودن از بهرام خواستم تا حرف بزنه و نصف روز برم مریضخونه تا یکم کمک خرج باشم و بهرام هم قبول کرد و من دوباره به مریضخونه برگشتم و تو مطب یکی از دکترهای زنان مشغول بکار شدم و احساس مفید بودن میکردم طوبی به کارای خونه و بچه ها کنار درس خوندنش میرسید خیلی وقت بود که از خانوم جون و ملک ناز خبر نداشتم و اخر یکی از هفته ها به طلعت خبر دادم که میخوام برم ده تا باهم بریم و اونم انگار مشتاق بود وهمراه هم رفتیم ده بهرام و احمدنیومدن و میخواستن پدر و پسری روز تعطیل برن باغ دوست بهرام.به خونه خانوم جون رسیدیم خانوم جون انگارمیدونست ما میریم آش بار گذاشته بود و به ابراهیم گفت ملک نازم خبر کنه یه ساعتی نشده بود که ملک ناز همراه ابراهیم اومد از دیدن ما خیلی ذوق کردکلی عوض شده بود و خانوم تر شده بودزن عمو نگاه موشکافانه ای بهش کرد و گفت چخبر ملک ناز با خونواده ارباب چطوری ملک ناز هم کلی از رباب خانوم و ارباب تعریف کرد که خیلی هواشو دارن حالات ملک ناز خیلی فرق کرده بود وانگار زن عمو هم متوجه شده بود که باکنجکاوی گفت شبیه حامله هایی ملک ناز...ملک ناز شوکه شد از این حرف و گفت از کجا فهمیدین هممون خوشحال شدیم و طلعت و خانوم جون از همه خوشحالترزن عمو با غرور گفت من دیگه گیسی سفید کردم از نگاه یه زن میفهمم چشه.بعد چند ماه تونستیم یکم پول جمع کنیم و بالای خونه یه اتاق برای احمد درست کردیم تا بچه ام راحتتر باشه و مخصوصا که داشتن بزرگ میشدن و به زهره هم نامحرم بود دلم نمیخواست زهره معذب باشه احمد پسر آروم و درس خونی بود و به اندازه ای به درس خوندن علاقه داشت که شبها هم با لباس مدرسه میخوابید اخلاقش بیشتر از اینکه شبیه پدرش بشه شبیه دایی هاش بوداون روز صبح که از خواب بیدار شدم حالم زیاد خوب نبود و با بهرام رفتیم مریضخونه تو راه چند بار سرم گیج رفت و جدی نگرفتمش و رفتم سر کارم.از شانس منم اون روز مطب دکتر شلوغ بود و به چند نفر نوبت عمل داده بودچند نفری رو فرستاده بودم داخل پیش دکتر که یهو سرم بدجور گیج رفت و از حال رفتم فقط صدای خانمها رو میشنیدم که داد زدن عه منشی دکتر خورد زمین با درد بدی که تو سرم پیچیده بود چشامو باز کردم یه سرم بهم وصل بود و از خانوم الیاسی که پرستار بود پرسیدم چی شد.صدامو که شنید با ذوق اومد پیشم و گفت هممون و نگران کردی دختر بهتری ؟گفتم سرم درد میکنه منتظر بقیه حرفم نموند و رفت و بعد چند دقیقه با دکتر برگشت دکتر با مهربونی دستمو گرفت و گفت تبریک میگم بارداری چرا تا حالا متوجهش نشدی ادامه دارد ❤️@khodavzendgiie
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوشصت و دو
احمد و هم آماده کردم و با هم راه افتادیم از خونه که بیرون رفتیم دخترها دست همو گرفته بودن و جلو میرفتن احمد هم دست بهرام و گرفته بود سر خیابون سوار تاکسی شدیم.از چند تاخیابون که گذشتیم از تغییر شکل و شمایل ساختمونها و دکانها و خیابونها حتی آدمها فهمیدم که وارد محله اعیان نشین شدیم.تا اون روز اون محله رو ندیده بودم سر یه خیابون فرعی بهرام تاکسی رو نگهداشت تموم خونه های اون محله بزرگ و کوچه ها پهن و تر و تمیز بودن وارد کوچه شدیم جلوی در عمارت بزرگی بهرام وایساد و زنگ و زد کوچه برق کشی شده بود و خونه ها زنگ داشتن.دکتر طاعت با روی خوش جلوی در اومد و در و برامون باز کردپروین تو بالکن عمارت وایساده بود موهاشو رنگ روشن کرده بود و پوش داده بود وابروهاشو باریک و حالتدار برداشته بودو لباس کرپ آبی روشنی به تن داشت با اون آرایش موی جدید از همیشه زیباتر بنظر میرسیدوارد حیاط شدیم تو راهرو منتهی به حیاط عکس شاهان قاجار روی دیوار کشیده شده بود و نشون میدادساختمون برای اون دوران هست.وسط حیاط حوض بزرگ زیبایی با فواره زیبایی چشم نوازی و خودنمایی میکردکف حیاط سنگ فرش بود و نرده های دور تا دور ایوون فلزی بودمبهوت زیبایی اون خونه شده بودم معلوم بود از جایی که پروین وایساده زیبایی این حیاط با اون همه درخت و گل و گیاه چشمگیر تر هست.وارد پذیرایی شدیم و پروین از پله های وسط ساختمون پایین اومد و خوش آمد گفت پروین و دکتر طاعت از دیدن بچه ها به وجد اومده بودن و مدام ازشون تعریف میکردن.پروین اول زهره بعد دخترهای منو بوسید و به تعارف دکتر طاعت روی مبلهای سلطنتی نشستیم.خدمتکارشون که زن مسن و مهربونی بود جلو اومد
خوش آمد گفت و میزهای عسلی رو جلومون چیدبعدش شوهر همون زن با سینی چای اومدتوچای رو تو فنجونهای لیمونژ فرانسوی ریخته بودن من با احتیاط چای و برداشتم.خدمتکار چای و جلوی بچه ها برد و باوجود سفارشهای زیاد من طلا دستشودراز کرد و چای برداره ترسیدم فنجون و بندازه زمین محکم به پهلوی بهرام کوبیدم و بهرام خودش برای بچه ها چای برداشت.میز ناهار و چیدن و دکتر طاعت ما رو دعوت کرد سر میزناهار شیرین پلو و مرغ بود و با سلیقه خوبی هم چیده شده بودهمش استرس داشتم بچه ها سر میز غذا دست گل به آب ندن و با کمک بهرام همه چی بخیر گذشت.برای عصر هم آش پخته بودن که تو حیاط با صفا خوردیم.اون روز پروین شاد بود و مدام میخندید و میگفت با وجود شما خونمون صفای دیگه ای پیدا کرده غروب بود که خداحافظی کردیم و راهی خونمون شدیم.از وقتی برگشته بودیم مدام فکرم درگیر این بود که توخونه کوچیکمون چطور از دکتر طاعت پذیرایی کنم.اما بهرام با بی خیالی میگفت هرکس به اندازه خودش پذیرایی میکنه دلیلی نداره حرص و جوش بخوری مردم بخاطر روی خوش و باز صاحب خونه به اون خونه میرن نه پذیراییشون در ضمن دکتر طاعت و خواهرم اصلا تو قید همچین چیزایی نیستن.از اینکه تو دل پروین جا باز کرده بودم خوشحال بودم البته محبتهای پروین و مدیون احترامی میدونستم که بهرام بهم میزاشت.اون با بها دادن به من باعث شده بود بقیه هم بهم احترام بزارن اخر هفته به پیشنهاد طلعت و مونس به خونه خانوم جان رفتیم.ملک ناز دیگه به شهر نمی اومد و با اینکه مدت زیادی از خدمتش میگذشت اما کارش و رها نکرده بود و تو ده مونده بودطلعت دلتنگش بود و علاقه زیاد ملک ناز به کارش برامون خیلی تعجب داشت صبح روز جمعه هممون خونه خانوم جون جمع بودیم.بهرام بعد صبحونه برای دیدن طبیب رفت ملک ناز با ذوق بی حدی حیاط و آب و جارو میکردحالش خیلی خوش بود و مدتها بود که اونو اونطور ندیده بودم کنارش رفتم و گفتم چخبر شده کبکت خروس میخونه ملک ناز دست و پاشو گم کرد و گفت هیچی بخدا فقط زندگی تو ده یه صفای دیگه داره انقدر بهم آرامش میده که حاضرم بقیه عمرمو هم اینجا بمونم.بازوشو گرفتم و به صورتش نگاه کردم چشماش برق میزدگفتم عاشق شدنت و داری ازخواهرت قایم میکنی؟ ملک ناز که غافلگیر شده بود سرشو پایین انداخت.حدسم درست بود و یه دستی زدم و دو دستی گرفتم گفتم نمیخوای به من بگی کیه؟از اهالی ده هیچ کس به ذهنم نمی اومد واقعا نمیتونستم حدس بزنم چه کسی دل ملک ناز ما رو برده.با خودم گفتم حتما یکی ازهمکاراش هست.ملک ناز لبخند خجولی زد و گفت حمید پسر کوچیک ارباب !از شنیدن حرف ملک ناز جا خوردم! حمید رو سالها پیش دیده بودم اون تنها پسرارباب بود که مجرد مونده بودتو بچگی پسرلوسی بود که همه جا همراه رباب خانوم میرفت گفتم تو اونو کجا دیدی! ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 79🤔 11👍 5😍 3👏 2🕊 2
01:16
Video unavailableShow in Telegram
داستان آلبرت انیشتین و راننده که تعریف درستی از دانایی رو یاد میده
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
jDc6fd7Q79k3WSfbUASBcP.mp42.39 MB
👏 28❤ 13👍 8🕊 1
00:32
Video unavailableShow in Telegram
اینجور مردم مهربونی داریم
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
AQOccs90c9nN_Mx1LPsoAKXvkDmOQnyZFKRWSbKLCdTCWivLTvMN8vRHRU3I6Gf.mp49.08 MB
❤ 48👏 9😁 5🤔 1🕊 1
00:10
Video unavailableShow in Telegram
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند...
سلام عصر زیباتون مملو از آرامش
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
30719367_233488604058569_2245438133896216576_n.mp42.05 MB
❤ 17🥰 4🕊 1
02:40
Video unavailableShow in Telegram
مراسم اهدا جایزه نوبل پزشکی ۲۰۲۵
چقدر قشنگ
چقدر شیک
چقدر با کلاس
چقدر آدمای خفن
و بانویی که برای دریافت بزرگترین و پر افتخار ترین جایزه پزشکی، بدون هیچگونه میکاپ و آرایشی در مراسم حاضر است و این پیام را به همه میدهد که ارزش من ،نه در ظاهر من ،بلکه در ثمره تلاشهای من است
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
20.77 MB
👏 67❤ 16👍 5🕊 1
00:24
Video unavailableShow in Telegram
یه چیز کوچولو رو فراموش کردن
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
An8TLJxshmkJm93M4fbe9olIg_CsVedRh2v4cP4HBk4IHTFeIY2DhyFTwG5xv23.mp413.12 MB
😁 30🤔 4❤ 2🕊 1
00:13
Video unavailableShow in Telegram
اخه این گربه ها چقدر خنگن😍
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
2.65 MB
🥰 21😁 6❤ 1🕊 1
علیرضا قربانی❤️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
Alireza_Ghorbani_Sahar_Boroujerdi_X_1001_Nights_@Kafebioo.mp38.28 MB
❤ 8🕊 1🤣 1
00:14
Video unavailableShow in Telegram
چقدرم خودشو مظلوم گرفته😅
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
AQPEkJaGNT3Kjb3L3qJWImOXGTXX00lT4vHdFPR6_e_QQ8iu96sTzniP_dl18JOCLgWN9Tltt.mp41.78 MB
😁 39🥰 7🕊 3🤯 2❤ 1
00:46
Video unavailableShow in Telegram
پناهگاهی که زیادی امن باشه، خارج شدن ازش خیلی سخته:)))
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
nXMBwD5ZW93rtg_remux.mp44.66 MB
❤ 29🥰 7🤔 4🕊 3
00:26
Video unavailableShow in Telegram
حس خوبش تقدیمتون 😍🍃
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
9.45 MB
👍 17❤ 10🕊 2
چه چیزی بنوشیم تا اعصاب آرام شود
چای به طور مستقیم بر اضطراب و وضعیت ذهن تأثیر میگذارد.
_چای سیاه به دلیل کافئین انرژیبخش است و ممکن است اضطراب را افزایش دهد — فقط صبحها بنوشید.
_بابونه کورتیزول را کاهش میدهد و آرامشبخش است — بهترین انتخاب برای شب.
_چای سنبلالطیب: خواب عمیق، ضد بیخوابی
_نعناع تنش عضلانی را کاهش میدهد و در استرس و پانیک کمک میکند.
_چای رازیانه: آرامش اعصاب، کاهش نفخ عصبی
_چای دارچین قند خون را تثبیت میکند و تعادل روانی را حفظ میکند.
_چای گل گاوزبان: آرامکننده اعصاب، ضد استرس
_چای بهلیمو: رفع تنش، خوابآور ملایم
_چای اسطوخودوس: آرامش ذهن، کاهش بیقراری
چای عصرتون را انتخاب کنید❤️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
👏 16❤ 9🕊 2
00:52
Video unavailableShow in Telegram
داستان عتیقهفروش و رعیت👌
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
8aSdH5n79344zhU8NMRngx.mp44.35 MB
👏 16😁 6❤ 3🕊 2
01:03
Video unavailableShow in Telegram
حاضری امتحان کنی؟؟؟😁
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
7.66 MB
😱 31👏 6🤯 6🤔 4❤ 2🕊 1
Photo unavailableShow in Telegram
سه دختر توی فرانسه که حامی حیوانات بودن و برای حمایت از حقوق گوسفند ها خودشونو شبیه شبیه گوسفند کرده بودن و به دل طبیعت زدن، توسط گرگ ها شکار و خورده شدن :))
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
🤔 24🤯 16😢 4❤ 3🕊 1
