زندگـی شیرینـ 🌹Nana
الذهاب إلى القناة على Telegram
2025 عام في الأرقام

50 284
المشتركون
-3524 ساعات
+47 أيام
-7130 أيام
أرشيف المشاركات
آهنگ زیبای مازندران مخصوص مازندرانیا😍👌بکوب رولینک حالشو ببر🥰👇👇👇
https://t.me/+OYX2cDejuUk2MzM0
https://t.me/+OYX2cDejuUk2MzM0
❤ 3👍 2
00:15
Video unavailableShow in Telegram
پربیننده و بزرگترین کانال شمالی👌
از دست ندید کانالی عالی برای شما آهنگها و کلیپهای شمالی اینم لینک کانال #شمالی ،کلیک کن تا پاک نشده👇👇
https://t.me/+OYX2cDejuUk2MzM0
https://t.me/+OYX2cDejuUk2MzM0
IMG_8701.MP42.84 MB
❤ 2👍 2
Repost from N/a
🔴 #اطلاع_رسانی خانم،های مشهدی وسایر استان هاجنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن قیمت مفت میدیم🔻
https://t.me/forosh9d2
💯 کاملا مورد تایید ماست 💯 😍
❤ 2
☘رقص کلیپ
☘زنان ادبیات
☘خبری پروکسی
☘تاریخ دانستنی
☘آشپزی ترفند
☘متن عاشقانه
☘طب گیاهان
☘هواشناسی پروکسی
☘انرژی مثبت
☘فیلم موسیقی
☘ طنز استوری
☘ خاطرات نوستالژی
🎖پرطرفدارترین چنلایvipتلگرام 🎖
00:08
Video unavailableShow in Telegram
✨ شبتون بخیـــــــــــر
💫براتون
✨دنیایــــے به زیبایـــــی
💫 آنچه که زیبایــش میدانــید
✨آرزو میڪنـــــــم"
💫دنیایتان
✨به زیبایے
💫تمام آرزوهای قشنگتون
💫شبتون بخیرو زیبا
IMG_8568.MP42.63 MB
🙏 16❤ 11👏 1🕊 1
00:23
Video unavailableShow in Telegram
بريمزي دورى بزنيم اتريش وين
IMG_8695.MP48.22 MB
❤ 34👍 12🥰 2🕊 1🎄 1
Repost from N/a
🔴 #اطلاع_رسانی خانم،های مشهدی وسایر استان هاجنسامون تکه به دلیل نداشتن کارتن قیمت مفت میدیم🔻
https://t.me/forosh9d2
💯 کاملا مورد تایید ماست 💯 😍
☘رقص کلیپ
☘زنان ادبیات
☘خبری پروکسی
☘تاریخ دانستنی
☘آشپزی ترفند
☘متن عاشقانه
☘طب گیاهان
☘هواشناسی پروکسی
☘انرژی مثبت
☘فیلم موسیقی
☘ طنز استوری
☘ خاطرات نوستالژی
🎖پرطرفدارترین چنلایvipتلگرام 🎖
00:26
Video unavailableShow in Telegram
💫هر وقت که دستت
❄️از همه جا کوتاه شد بگو:
✨وأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ
✨إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ
💫کارم را به خدا میسپارم
❄️خداوند بینای به بندگان است
💫شبتون بخیر
❄️آسمون دلتون نور بارون
💫چراغ خونتون روشن
❄️فرداتون قشنگتراز هر روز
💫آسوده بخوابیدکه
خدا مواظب همه چیز هست💫❄️
IMG_8692.MP49.27 MB
🙏 26❤ 10
00:39
Video unavailableShow in Telegram
انتخاب با خودت
هم میتونی جلوی مشکلاتت
زانو بزنی و به شکست نزدیک
و نزدیک تر بشی، هم میتونی
جلوی خدا زانو بزنی و مشکلاتت
رو با کمک خدا و پشت کار و تلاشت
حل کنی و در نهایت پیروز بشی...
IMG_8690.MP47.64 MB
👏 35❤ 8🕊 2
00:14
Video unavailableShow in Telegram
چقدر گریم سمی داره نوید پور فرج تو سریال وحشی 🤣😍
IMG_8689.MP44.50 MB
😁 34❤ 11💅 3
00:18
Video unavailableShow in Telegram
این ویدیو از برف بازی حاج اقا وحاج خانم مشهدی ،حسابی وایرال شده تو شبکه های اجتماعی عرب زبان😍🥹
IMG_8688.MP43.49 MB
😍 41❤ 10👏 10😁 6🤔 2🤣 2☃ 1🥰 1😱 1
Repost from N/a
🧿تکنیک بی نظیر قهوه و نمک
🟣دفع دیتاهای منفی ، برای 👈بازگشایی گره های #مالی و عاطفی ، روابط کات شده 👇تکنیک تسبیح
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
@Admiin_moj
❤ 1
🍁 موسیقی
🍁 طنز
🍁خبری
🍁پروکسی
🍁 طبی
🍁 روانشناسی
🍁هنرمندان
🍁کلیپ
🍁عاشقانه
🍁تاریخی
🍁زنان
🍁استوری
🎖بهترین چنل های تلگرامی 🎖
00:08
Video unavailableShow in Telegram
🔔🎄🎉
میلادِ پیامبرِ مهربانی ها
مسیح( ع )
بر همۂ جهانیان
ومسیحیان عزیز کشورمان
مبارك🌲✨🎄✨🌲
❄️❄️❄️❄️❄️
IMG_8675.MP42.83 MB
❤ 31🥰 26🎄 4👏 3🕊 1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم
طبیب که تازه متوجه ماجرا شده بودنگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت بهرام وقتی پیش من کار میکرد پسرخوب و با اخلاقی بود مطمئنا الان هم همونطوره راستش من برای مراسم ازدواجش هم رفتم اون با خونواده سرشناس و خوبی هم وصلت کرده بوداما بیچاره شانس نیاورد و اول زندگی که زنش بنای ناسازگاری گذاشت و میخواست بره فرنگ پیش برادرش بعد هم که مریض شد و دختر بیچاره جوانمرگ شدحالا هم اگه شما برای پرس و جو اومدین باید بگم من از بهرام جز خوبی چیزی ندیدم لبته خودم به پرس و جو موقع ازدواج معتقد نیستم آدما به مرور زمان و تو زندگی خودشونو نشون میدن بهتر هست باهاش معاشرت کنید شاید اخلاقهای اون در نظر من خوب باشه اما باب میل شما نباشه خانوم جون گفت حرف شما درسته اما این تنها راهی بود که به عقل ناقصمون رسیدزن عمو وسط حرف خانوم جون پرید و گفت شما خونواده اش و میشناسی؟طبیب سری تکون داد و گفت البته شوهر خواهرش از دوستای من هست،خواهرش هم خانوم محترمی هست البته اینم بگم که علاقه شدیدی به برادرش داره.پدرش سالها پیش فوت کرده و مادرش هم دو یه سالی میشه به رحمت خدا رفته زن عمو گفت وقتت و گرفتیم طبیب شرمنده
از بس از بعضی مردها بدی زیاد دیدیم مجبوریم همه رو به یه چوب برونیم خدا میدونه که چه ها از دست اکبر و خونواده اش کشیدیم.طبیب باز به من نگاه کرد و گفت خودت نظرت چیه دخترم؟تو با اون همکاری و کم و بیش اخلاق و رفتارش و دیدی بهتر از هرکسی میتونی تشخیص بدی که به درد زندگیت میخوره یا نه؟از خجالت سرم و پایین انداختم و جوابی ندادم.خانوم جون گفت دخترم سازگار و قانع هست باور کنید اگه شوهرش تجدید فراش نمیکرد نازبانو با خوب و بدش زندگی میکردطبیب سری به تاسف تکون داد و گفت ای داد بیداد عجب مرد بی وجدانی چطور با وجود همچین همسر موجهی باز ازدواج کرده؟!زن عمو گفت بعضی مردها چشمشون سیر نمیشه و آینده بچه و عزیز یه خونواده رو تباه میکنن یکی هم مثل شما اینطور تا اخر عمر عذب میمونه چرا باید اینطور باشه؟زن عمو که فضولیش گل کرده بود دوس داشت طبیب از زندگیش بگه طبیب مکث طولانی کرد و آهی کشید و گفت سالهای جوونی یه روز به خودم اومدم دیدم دلم پیش یکی گیر کرده
و یه لحظه هم نمیتونم فکرشو از سرم بیرون کنم.متاسفانه بنابه دلایلی قسمت نشدمن به معشوقم برسم و بعد اون هم نتونستم به کس دیگه ای حتی فکر کنم واقعا انصاف نبود منی که دلم و باخته بودم زندگی یه زن دیگه رو تباه کنم و واردزندگی بدون مهر و محبت بکنم.خانوم جون لبخندی زد و گفت شیر مادرت حلالت احسنت به شما که وجدان داریدبعد از کمی صحبت از طبیب خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم از اینکه طبیب هم در مورد بهرام نظرش مثبت بود جلوی خانوم جون و زن عمو احساس غرور میکردم خانوم جون و زن عمو به سمت امامزاده رفتن و من به سمت خونه راه افتادم.هوا کمی سوزداشت ولی گشتن تو کوچه های باصفای ده سرحالم آورد و از جلوی حموم ده که گذشتم یاد نیر و اخرین حمومی افتادم که با نیر و بتول اومدیم چقد دلم برای نیر تنگ شده بود اما اون بی معرفت بود و منو به کل از یاد برده بود توخاطراتم غرق بودم که دیدم جلوی در خونمون هستم کاش میشد در و باز کنم و برم تو از خانوم جون شنیده بودم خونه هنوزخالیه و ارباب میخواد بازسازیش کنه تا وقتی پسر کوچیکش زن گرفت بره اونجا زندگی کنه.یاد حرف پدر افتادم که میگفت وقتی مالی رو فروختید دیگه چشمتون دنبالش نباشه زیر لب گفتم خیرش و ببینید و از خونه دور شدم.وقتی به خونه رسیدم ملک ناز تازه رسیده بود و باخوشحالی جلو دویید گفت حکمم و گرفتم قرار هست تو آبادی بالا خدمت کنم اینطوری خیلی خوبه شبها هم میتونم بیام پیش خانوم جون صورتشوبوسیدم و گفتم مبارکه ملک ناز قرار بود با دو مرد و یه زن دیگه تو آبادی بالا درس بدن خانوم جون و زن عمو هم چند ساعت بعد اومدن و قرار شد دو روز تو ده بمونیم و بعد برگردیم شهر.روز بعدش به خونه زهرا خانوم رفتیم فرخنده خانومی تمام عیار شده بود و تو خونه خیاطی و شیرینی پزی میکردفرشته و بهشته هم گاهی خطاطی میکردن و گاهی همراه مادر به اهالی قرآن یاد میدادن زهرا خانوم تا از خواستگاری بهرام خبر دار شد گفت امیدوارم تموم سختی هایی که تو خونه اکبر کشیدی برات جبران بشه.روز بعد به شهر برگشتیم و قرار شد خانوم جون یه روز و مشخص کنه تا بهرام و ببینه.بعد سالها سختی حس میکردم به آرامش و خوشبختی نزدیک شدم.ماههای اول مدرسه ها بود و مهین و طوبی و طلا با یه سال اختلاف به مدرسه میرفتن طلعت انگار سه تا دختر داشت و برای بچه ها کم نمیزاشت.مهین نه سالش بود و زیبا و خوش چهره بودجذابیت پدر و زیبایی بتول و به ارث برده بودمنم بین اون و دخترهام فرقی نمیزاشتم احمد هم قرار بود سال بعد به مدرسه بره پیش خودم حساب کردم باید با زهره همکلاس بشه ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 50👍 41🥰 8🤗 6🕊 4
00:21
Video unavailableShow in Telegram
زندگیه دیگه بالا پایین داره...💙
اگه میخوای بدونی کی رفیقته اون موقعی که اون پایینا داری دست و پا میزنی ببین که کی کنارته اون رفیق واقعیته
وگرنه وقتی بالایی همه رفیقتن و کشته مردت
بفرست واسه همون کسی که همیشه کنارته💕
IMG_8676.MP46.85 MB
👏 15❤ 5🕊 3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم
زن عمو آهی کشید و گفت چه خوب دیوارهابلندن و دیگران از زندگی آدم خبر ندارن خلاصه اش کنم مردم ظاهر زندگیم و میدیدنن و حسرت میخوردن خانوم جونت خبر داره همه میگفتن ماه سلطان غرق خوشیی هست اما خبر نداشتن شبها تا صبح ازفکر اینکه شوهرم کجاست. و به چه کااری مشغوله خواب نداشتم و میسوختم و اشک میریختم.یادم میاد هر دختری که عقدش بوداز یه روز قبل مادرش می اومد و با التماس میخواست برم و سفره عقدش و پهن کنم تادخترشون مثل من سفید بخت بشه.موقع چیدن سفره عقد مادر عروس و عروس گوشه ای می ایستادن و منونگاه میکردن و حسرت جیرینگ جیرینگ النگوهامو میخوردن و من عذاب وجدان داشتم و از ته دل دعا میکردم واقعاعروس خوشبخت بشه و بختش مثل من نشه دلم از حرفهای زن عمو گرفت پس بی دلیل نبودکه گاهی بداخلاق میشدزن عمو گفت کاش سواد داشتم و قصه زندگیم و مینوشتم که خواندنی تر از قصه های هزار و یک شب میشد چقدرحرفهاش منو یاد فخر السادات می انداخت.بالاخره خانوم جون اومد و طلعت ماجرای بهرام و باهاش در میون گذاشت.خانوم جون فوری رو کردبه من و گفت اگه نازبانو آرامش و خوشبختی میخواد بایددور و بری های بهرام و هم راضی کنه.خانوم جون گفت اگه خواهرش راضی نباشه بعدا دردسر میشه براش زن عمو گفت وا چه حرفها بهرام که صغیرنیست خانوم جون کوتاه نیومد و به من گفت اول بگو چند روزی دخترش و بیاره اینجا اصلا ببینیم با تو و بچه ها کنار میاد یا نه؟زن عمو با اشاره من وسط حرفش پرید و گفت با بهونه های الکی لگد به بخت این دختر نزن شاید با این سخت گیری ها بهرام پشیمون بشه.خانوم جون بدون توجه به حرفهای زن عمو گفت باید بریم خواهر و شوهر خواهرش و پیدا کنیم و علت مخالفتشونو بفهمیم شاید اونا چیزهایی بدونن که نازبانو بخاطرعشقش به بهرام نمیبینه نمیخوام بچه ام یه بار دیگه ضربه بخوره.دلم مثل سیر و سرکه از تصمیم خانوم جون میجوشید تو همین گیر و دار ملک ناز خبر آورد که میخواد برای تدریس بعنوان نیروی سپاه دانش به یکی از دههای اطراف بره
بابت این کار خیلی خوشحال بود ومیگفت با دوسال خدمت میتونم براحتی استخدام آموزش و پرورش بشم و دیگه نیازی به درس خوندن بیشتر نیست.خانوم جون از تصمیم اون استقبال کرد و گفت این خیلی بهتر از دارالمعلمین هست فقط میترسم به یه روستای دور افتاده منتقل بشی سالهای انقلاب سفید بود که از اون به انقلاب شاه و مردم یاد میکردن زمینها رو داشتن بین کشاورزها تقسیم میکردن و قرار بود روستایی ها به کمک سپاه دانش باسواد بشن بگذریم که بعدش چه ها به سر مردم اومداما من تو عالم خودم بودم و دوست داشتم هر چه زودترتکلیفم با بهرام روشن بشه.اخر هفته همه باهم به ده رفتیم یکم که استراحت کردیم با خانوم جان و زن عمو راهی خونه طبیب شدیم.خیلی وقت بود که طبیب و ندیده بودم پشت سرخانوم جون و زن عمو با دلهره وارد خونه شدم حیاط خونه همونطور بود مثل قبل از اینکه طبیب این همه سال تک و تنها مونده و ازدواج نکرده در تعجب بودم به در و دیوار که نگاه میکردم بهرام جلوی چشام می اومد یاد اون روزی افتادم که پدرم با بدن له ولورده رو تخت بود و بهرام خونسرد بالا سرش وایساده بود و کاراشو میکرداز بازی سرنوشت در عجب بودم که چطور روزگار چرخید و اون پسر آروم الان برام شده معشوق.طبیب پشت میز زوار در رفته ای نشسته بود و کتاب میخوندتا ما رو دید نیم خیز شد و سلام دادخانوم جون و زن عمو رو نیمکت کهنه گوشه اتاق نشستن و بعد احوالپرسی خانوم جون با من من گفت موندم چطور و از کجا شروع کنم طبیب از پشت عینکش نگاهی به هر سه ما کرد و گفت راحت باشید خانوم جان کمکی از دستم بر میاد؟خانوم جون نفسی تازه کرد و گفت از ازدواج قبلی نازبانو که خبر دارید طبیب سری تکون داد و گفت بله خیلی متاسفم اما بنظر من ادامه دادن زندگی های پر دردسر اصلا درست نیست با شناختی که از شما و خونوادتون دارم مطمئنم درست ترین تصمیم و گرفتیدزن عمو که همیشه عجول بود به خانوم جون گفت چرا انقد آسمون ریسمون میبافی اصل مطلب و بگو و بیشتر از این وقت طبیب و نگیریم خودش سمت طبیب چرخید و گفت اینم قبول دارید که نازبانو تا اخر عمر قرارنیست بدون شوهر بمونه اون هنوز جوونه و نیاز به همدم و هم بالین داره.طبیب سری تکون داد و حرفهاشو تایید کردزن عمو گفت راستش شاگرد قدیمی شما به خواستگاری نازبانو اومده طبیب چند لحظه مات زده به دهن زن عمو نگاه کرد و عینکشو جابجا کرد و گفت دستیار من؟؟؟خانوم جون دنبال حرفشو گرفت و گفت بله دستیار قدیمیتون آقا بهرام!خانوم جون به طبیب گفت انگار نازبانو تو مریضخونه باهاش آشنا شده و تو این رفت و آمدها علاقه ای بوجوداومده برای اینکه اتفاق تلخ گذشته دوباره تکرار نشه اینبار خواستیم تحقیق کنیم و با شما مصلحت کنیم.
❤ 70👌 11🤔 10🤩 4👍 3🕊 2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نازبانو
#قسمت_صدوپنجاهوششم
پروین میگفت کمی که بگذره ملیحه زهره روقبول میکنه راستش منم قبول کردم.از اینکه بهرام با آب و تاب داشت از زیبایی اون دختر برام تعریف میکرد آتیش گرفته بودم بازم وجود یه رقیب زیبا قلبمو به درد میاورداما به روی خودم نیاوردم.بهرام گفت ما تا نامزدی هم پیش رفتیم اما همسر ملیحه برگشت و بهش پیام دادقصد رجوع داره اون هم از من مهلت خواست تا فکرهاش و بکنه و تصمیم نهاییش و بگیره.تو این گیر و دار تو رودیدم و بعد یه هفته معاشرت فهمیدم بهت علاقه دارم ،با تو معنی آرامش و فهمیدم تو دختر صادق و مهربونی هستی و همه اتفاقهای زندگیت و بی کم و کاست برام گفتی تو با جان و دل به من محبت کردی من شیفته اخلاقت شدم و وقتی فهمیدم آنقدر قوی و مستقل زندگی سه تا بچه ات و مدیریت میکنی فهمیدم من و زهره هم میتونیم بهت تکیه کنیم.اون روزکه تو حیاط داشتیم ناهار میخوردیم پروین اومد و گفت که ملیحه منو انتخاب کرده حتی چند باری هم برای دیدنم به مریضخونه اومده منم با عجله سراغ ملیحه رفتم و ازش خواستم که به همسرش فرصت دوباره بده چون من نمیتونم از زهره دور بمونم و با زبون بی زبونی بهش فهموندم که از ازدواج با اون منصرف شدم.حرفهای بهرام بهم آرامش داد باور نمیکردم که اون دختر باسواد و زیبایی مثل ملیحه رو بخاطر من پس زده اون روز فهمیدم که اگه
عشق واقعی باشه هیچی مانعش نمیشه تو سکوت باهم قدم میزدیم و نمیدونم چی شد انگشتهام به انگشتهای بهرام خورد و دلم لرزید و دستم و زود کشیدم کنار بهرام بی تفاوت گفت ببین نازبانو من فکرهامو کردم اگه تو هم دلت با منه بیا باهم ازدواج کنیم من خونه کوچیکی دارم باهم بچه هامونو اونجا سر و سامان بدیم خودمونم بعد این همه سختی کنار هم به آرامش میرسیم از شنیدن پیشنهاد ناگهانی بهرام جاخوردم.بهرام برام خود عشق بودهمونی بود که تموم حال خوب و بدم به اون بستگی داشت احساس غرور میکردم باور نمیکردم که بهرام بین من و ملیحه ، من و انتخاب کرده تا غروب تووخیابون قدم زدیم و بستنی خوردیم و گفتیم وخندیدیم و هیچ کدوم متوجه گذر زمان نشدیم.نزدیک خونه با عجله از بهرام خداحافظی کردم به خونه که رسیدم زن عمو تو ایوون مشغول نماز خوندن بود تا منو دید بلند چند بار گفت الله اکبرخنده ام گرفت بچه هام دوییدن تو ایوون و محکم بغلشون کردم وبوسیدمشون.طلعت به ایوون اومد و تا قیافه بشاش من و دید با تعجب گفت خیره با ذوق به طرفش دویدم و اونو بغل کردم و بوسیدم زن عمو با عجله نمازش و تموم کرد وگفت اصلا نفهمیدم چی خوندم ؟ چخبر؟ بهرام و دیدی؟چرا انقد دیر اومدی؟طلعت و رها کردم و پیش زن عمو رفتم و همه چیز و براش تعریف کردم دستهاش و بالا برد و گفت الحمد الله برات ختم برداشتم.شب که بچه ها خوابید من و مونس و ملک ناز دور هم نشستیم زن عمو گفت باید اول خانوم جون بیاد ،اصلا باید بریم از طبیب در مورد بهرام تحقیق کنیم زن عمو فکر میکرد و هر لحظه چیزی به خاطرش می اومداون شب از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم سرم و روی پای زن عموگذاشتم و گفتم زن عمو عاشقی چقد قشنگه زن عمو گفت الهی یار خوب نصیبت بشه گفتم زن عمو شما عاشق عموی خدا بیامرز بودی؟زن عمو اخمی کرد و فحشی نثار روح عمو کرد و تا نگاه پرتشر طلعت و دید گفت خدا از سر تقصییراتش بگذره اما وقتی به جوونیم فکر میکنم میبینم این مرد زندگیمو نابود کرده زن عمو که میخواست درمورد زندگیش حرف بزنه مکثی کرد و گفت یکسال از ازدواج نگذشته بود که دوتا پسر دسته گل براش زاییدم ما چندین نسل دوقلوزا بودیم اما اون منو تو خونه تنها گذاشت و با زن صیغه ایش بیگم خانوم روانه قم وجمکران شدطلعت با اعتراض گفت تقصیر خودت بود بیگم خانوم دختر دایی خودت بود میخواستی بعد مرگ شوهرش پناهش ندی تا آقام هم هوایی نشه زن عمو که سر درد و دلش باز شده بود بدون توجه به طلعت گفت نمیدونی با چه مکافاتی بیگم و به یه پیرمرد شوهر دادم اما مگه یکی دوتا بودن برای من کلفت و نوکر گرفته بودخونه بزرگی داشتم خورد و خوراک فَت و فراوون هر کدوم از بچه هام و که میزاییدم یه جفت النگوی پهن دستم مینداخت اما چه فایده سر به هوا و رفیق باز بود.هر چند وقت یه بار بار و بنه جمع میکرد و با رفیقاش چند ماه به مشهد میرفتن گاهی هم عازم کربلا میشد و یه بارم حج رفت شاید تو کل سال شش ماه هم نمیدیدمش.گوشش به خاک باشه امانشد یه بار منو با خودش ببره و من فقط تو چار دیواری و همدم نوکر و کلفت بودم. بعد نگاهی به مونس کرد و گفت فکرمیکنی چرا به این دختر مونس میگفتم چون تنها محرم و همدمم بودزن عمو گفت تا از سفر برمیگشت برام یه قواره پارچه میاورد و طلا میخرید و قربونی میکردمیریخت و میپاشید و به ماه نکشیده دوباره بچه ای تو دامنم میزاشت و میرفت.اعتقاد داشتن زن باید سرش به زاییدن و بچه داری مشغول باشه ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 🧿💓@Kapfko💓🧿
❤ 65🤔 11😢 11👍 4😇 3🕊 2
01:34
Video unavailableShow in Telegram
چرا نبايد با هر كسى درد دل كرد واقعا درست ميگه 👌🏻👏🏼👏🏼👏🏼
IMG_8664.MP433.81 MB
👍 44👏 7❤ 4👌 1🕊 1
