آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
前往频道在 Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
显示更多2025 年数字统计

21 900
订阅者
-924 小时
+577 天
-1530 天
帖子存档
Repost from N/a
00:32
视频不可用在 Telegram 中显示
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
ماشین کامران از توی کوچه پیچید . وقتی جلوی پارکینگ ایستادند تا در باز بشه دوربین روی چهرهی پروانه زوم کرد.نفس حبس شده ام با صدایی شبیه ناله بیرون آمد. گرم گفتگو بودند و پروانه وقیحانه میخندید. دستش از پنجره ماشین بیرون اومد و ته سیگارش رو توی پیاده انداخت .
بعد به سمت کامران خم شد و گونه اش را بوسید
درب پارکینگ باز شد و بنز آخرین مدل کامران که تازه هم تحویل گرفته بود وارد ساختمان شد.
باوجود اینکه قبلا" مطمئن شده بودم و چت هاشون رو برای قرار گذاشتن دیده بودم اما ته قلبم دلم میخواست که اشتباه کرده باشم .پروانه با اون چهره معصوم و نگاه عاشقانه اش به من ، چطور تونسته بود چنین کاری رو باهام بکنه ؟!
همونطور که داشتم ویدیو رو نگاه میکرد پیامک پروانه روی گوشی اومد: خوبی عزیزم؟ اوضاع مرتبه؟ امروز خبری ازت نیست!
زیر لب گفتم: کثافت! حرومزاده !
https://t.me/+AWpLATc8OkxhYzY0
این نویسنده
قصههایی مینویسد که
یا تو را خم میکنند
یا معتادت میکنند.
#بابک_سلطانی
تو دنیای رمانها نویسندگان اقا جایگاه ویژه ای دارند فکرکنم اقای بابک سلطانی احتیاج به معرفی ندارند با یک رمان بسیارزیبا برگشتن توصیه میکنم حتما بخونید
Repost from N/a
رمان رو به پایان و پارتهای ابتدایی به زودی پاک میشه...💔
پارت واقعی👇
#پارت_630
صدای بلند حسام در خانه میپیچید:
- نکنه ارث باباتو خوردمو بیخبرم که اینجوری افتادی رو دور تلافی، با انتخاب اون پیزوری میخواستی خارم کنی؟ فکر کردی حسام منصوری به این راحتیا کوچیک میشه؟
حسام نفس نفس میزد، واکنشش عجیب نبود، وقتی تمام مدت جواب منفی نگار را انکار میکرد و روی خرابه های گذشته خانه وهمی ساخته بود.
- یه نگاه به خودت بندازی میفهمی تو کجایی و من کجا، فکر نکن یهدستی زدی در حدش نیستی!
سینه نگار دیگر تحمل آن همه شنیدن و ساکت ماندن را نداشت.
حسام اما آتش بود، بد باخته بود آن هم به چه کسی؟! ارسلان فاتحی!
- تو که هیچی گنده تر از تو هم به چشمم نمیان...
مشتش را چند بار روی قلبش کوبید:
- این لامصبو با همون ستاره خاکش کردم...
خیره در چشم های نگار انگشت اشاره اش را به طرف نوشین گرفت:
- این و اون شوهر تحفه اش هی زیر گوشم زر زر کردن، نگار خوبه، ، بهتر از اون پیدا نمیکنی، رفیقته میتونه شریک زندگیت هم بشه، میخوادت، فقط یک کوچلو ناز داره، نازشو بخر، این بکن اونو بگیر، منم آدمم دیگه یه وقتایی آدم ها خر میشن، خر اینا شدم و بازی خوردم...
مهم نبود که دروغ میگفت، مهم نبود که اولین بار او با حامد درباره نگار حرف زده بود، مهم غرورش بود که داشت زیر پاهای ارسلان له میشد.
- بازی خوردم اونم برای دختری که بخاطر یه جاکش...
نگار نفهمید چه شد، نفهمید قلبش چطور آنقدر آتش گرفت که مغزش برای خاموش کردن آن شعله ها و آرام گرفتش، برای اینکه تمام نکند، برای اینکه بخاطر این حجم از سکوت، این حجم از مراعات این حجم از احترام بی موقع نیاستد، فرمان یک حرکت داد. دستش بلند شد و محکم روی صورت حسام فرود آمد.
حسام مات و مبهوت به نگار زل زده بود، توقع این حرکت را از او نداشت، نفسش انگار در سینه حبس ماند که اینطور احساس خفگی داشت، خشمش دیگر ته نداشت... چه غلطی کرده بود؟!
نگار انگشت اشاره اش را بالا برد درست مقابل صورتش گرفت:
- اینو برای خودم نزدم، برای اون همه حرف مفتی که سال ها شنیدم و هیچی نگفتم نزدم، برای اون زور گفتنات نزدم، برای بیست سالی که با تمام وجودم برات رفاقت خرج کردم و تنها چیزی که دیدم ناز و نوز و قهر و قلدری بود نزدم، اینو زدم که بدونی و بفهمی نه حالا نه هیچ وقت دیگه حق نداری به ارسلان توهین کنی!
کمی قد صدم ثانیه ای مکث کرد:
- حالا هم برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت!
حسام کمی روی نگار مکث کرد:
- گذر پوست به دباغ خونه میوفته... اون روز فقط خدا بهت رحم کنه...
بعد چرخید و به طرف خروجی راه افتاد، نگاه نگار خیره به راه رفتن محکم حسام بود و انگار این بار واقعا نهایت کارشان بود.
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
عاشقانه لطیف و دوست داشتنی و پر از هیجان با ما همراه بشید و از این قصه لذت ببرید😍😍
800 پارت آماده خوندن🤩
Repost from N/a
برای خلاص شدن از این ماشین و فضای سنگینش دستم را به دستگیره رساندم برای باز کردن و پیاده شدن اما با حرص و ریشخندی گفت:
-خیلی عجله داری نه؟
مکث کوتاهی کرد و بعد گویی با خودش صحبت کند زمزمه کرد:
-بایدم عجله کنی. عروس اردشیرخان میشی. کم کسی نیست که با اون همه مال و منال! بایدم عجله کنی واسه این ازدواج مزخرف!
#پست۱۴۷
#لمس_یک_بوسه
#مهین_عبدی
قفسهی سینهام فشرده میشد از درد و این سختتر بود که آوایی نداشتم برای فریاد زدن و خودم را خالی کردن!
در خودم میریختم و حتم داشتم به روزی که من هم خدایی بالای سرم خواهد بود!
حالا فقط باید تحمل میکردم و همین تحمل کردن ذره ذره جانم را میستاند!
که کاش میستاند و من خلاصی پیدا میکردم.
دستم را کنار کشیدم. خودش پیاده شد و چند ثانیه بعد در را باز کرد و غرید:
-پیاده شو.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
کناری ایستاد. فقط کمی از شلوار و کفشهایش در نگاهم جای گرفت. پیاده شدم اما به سختی.
جلوتر ایستادم و او در را بست.
به گمانم در عقب ماشین را باز کرد و بعد از مکثی کوتاه بست. صدای با حرص راه رفتنش را میشنیدم. صدای پا کوبیدنش روی زمین با عصبانیت!
-بگیر اینو.
از زیر چشم نگاهم به دستهگلی افتاد. دسته گلی بود کوچک از چند شاخه گل رز قرمز و برگهایی که دورشان مدل گرفته بودند.
مگر نه اینکه این دستهگل را باید در آرایشگاه به دستانم میسپرد؟
اما این ازدواج هیچ چیزش عادی نبود.
وقتی دستم را برای گرفتن دستهگل دراز نکردم آن را با حرص تکانی داد.
-من الاف تو نیستم!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
دستهگل را نگرفتم و او با عصبانیت سر خم کرد و مقابل صورتم غرید:
-به درک اسفلالسافلین!
و بعد آن را کنار پایم روی زمین انداخت...
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
کپی از بنر و پست و یا خلاصه ممنوع❌❌
پیگیری خواهد شد❌❌
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
من سیاوش اِکوانم🍷🌒
همون مرد لجباز قدرتمندی که هیچوقت نباخته و دست رو هرچی بذاره، باید بی برو برگرد مالِ اون شه.🔥👊🏻
حالا من به هر قیمتی اونو میخوام؛ دختر گلیمبافی که با هنر خارقالعادهش میتونه منو بیشتر به اوج برسونه و برای شکار کردنش بینهایت صبورم.⚡️💸🎲
ولی قبل هر چیزی باید اونو از چنگ پسرعموی شارلاتانش بهمن زرباف دربیارم🚫❌‼️
https://t.me/+OvL67MNzfX4xYTM0
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
من آلام
دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد!
دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند!
آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم!
محمد به من توهین کرده بود و رفته بود!
و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد!
پژهان، تک پسر خانواده وثوق!
کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده!
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
Repost from N/a
#تانگو45
او تماس میگیرد و من جوابش را با کلمات تایپشده روی صفحه میدهم.
«برو.»
«بسه دیگه.»
«چهجوری بگم میخوام تمومش کنم!؟»
از کلمههایم حرصش گرفته است که مشت به در خانه میکوبد. فقط یکی... از دستش در رفته است آن هم. دیگر نمیکوبد تا حتماً کسی فکر مزاحمت برای دختر جوان خانه به سرش نزند. مامانبزرگ از قدیمیهای محله است. باقی مشتها را با تکرار صدای زنگ آیفون و گوشی به گوشم میکوبد.
قبل از آنکه بیستونه تماس بیپاسخش با یک تماس دیگر رُند شود، جوابش را میدهم.
تهاجمی و طلبکار... و باز توی سر دلم میزنم که بیخیال چشمهایش...!
ـ چی میخوای سامان؟ دیوونهم کردی!
ـ من یا تو؟
هنوز هم داد نمیزند!
شش ماه از آشناییمان میگذشت. دعوا کرده بودیم. تعطیلات بود. مامانبزرگ رفته بود ترکیه پیش دایی و من نمیتوانستم تنها بمانم.
باید میرفتم بوشهر. بیخبر رفته بودم و جوابش را نمیدادم. دو روز بعد طاقتم طاق شده بود. جوابش را که داده بودم انتظار دادوبیداد داشتم؛ اما گفته بود: «صداتو که میشنوم، مغزم فراموشی میگیره انگار.»
سامان دیوانه بود.
ـ سپید.
مشتم را به پیشانیام میکوبم. باید بهش میگفتم: «نگو سپید... دیگه نگو سپید.»
ـ برو سامان. من در رو باز نمیکنم. الانم قطع میکنم. تو هم دیگه زنگ نزن.
ـ همین؟
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
من سپیدهام
بهخاطر اتفاقی که توی پونزدهسالگیم افتاده از مردها متنفرم.
نمیخواستم ازدواج کنم تا وقتی با سامان آشنا شدم. سامان که بهم میگه سپید و نمیدونه چقدر سیاهم!سامان که وقتی بهش گفته بودم از مردها بیزارم بهم گفته بود:
«نشد دیگه! بیا از همین اول مردونه زنونهش نکنیم. منم همهی تلاشم رو میکنم که آدم باشم!»
نتونستم بهش نــــه بگم...!نتونستم مثل تمام سالهای قبلش از مردها بیزار بمونم...
حیف که نشد روی خوش زندگی مال من بمونه...
چون فهمیدم کابوس پونـــزدهسالگــی من؛ دایـی سامانـــه!https://t.me/+1_iXX_nbaj4wZGFk
Repost from N/a
_مامان بغل عمو خوابیدی
ترسیده و شوکه از صدای نورا هول و شتابزده پتو رو از روم کنار میزنم و به زور و سختی خودم رو از بین بازوهای تنومند و پرقدرتش بیرون میکشم و میایستم ،
همزمان درحالیکه سعی میکنم تا موهای پریشان و آشفته ام رو با دست مرتب و جمعشون کنم شرمنده و خجالت زده از نگاههای خیره و کنجکاو نورایی که عجیب ساکت شده و چیزی نمیگه توضیح میدم
_نه مامان جان نخوابیدم که .... عموت حالش خوب نبود اومدم بهش دارو بدم که ...
_مامان لباسهات
دستم بالای سرم خشک میشه و تازه نگاهم به لباس حریر و کوتاهی که پوشیدم، میافته و قلبم اینبار از خجالت میایسته
_بیا بغل بابا ببینم وروجک که اول صبحی این زن مارو اینجوری کیش و ماتش کردی ..... من دیشب به شما چی گفتم نورا خانم
نورا درحالیکه برای من خشک شده چشم غره با نمکی میکنه ، دست به کمر به طرف تخت دونفره مون میاد و خودش رو بغل بابای جدیدش میاندازه و با بدجنسی و شیطنت میگه
_عمو جونم من که میدونم زن و شوهرها شبها همیشه کنار هم میخوابند ولی این مامان خانم فکر میکنه من بچهام که هی میگه من میرم تو اتاق خودم و عموت هم توی اتاق خودش ....انکار که من نمیفهمم
صدای خندهی بلند پدرو دختر که به هوا میره با حرص و عصبانیت کتم رو تن میزنم و میخوام از اتاق بیرون برم که دستم کشیده میشه و دوباره میافتم توی آغوش امنی که بعد از سالها تنهایی و بیپناهی برام عین امنیت هست ،
نمایشی اخمی میکنم و با نازی که خدادادی توی صدام هست میگم
_ولم کن مسخرهها ....به من میخندید اصلا باهاتون قهرم
نورا با گفتن
_عمو جون من میرم میز بچینم شما هم با همدیگه آشتی کنید بیاین
کوتا میایسته و دست به کمر و با نگاهی از بالا به پایین بهم ادامه میده
_ولی مامان خانم تو خونهای که بچه هست اینجوری لباس نمیپوشنا
و ازمقابل چشمای گرد و شوکه ی من و قهقهه اون رد میشه و از اتاق بیرون میره
_کجا خانم ....تازه گیرت آوردم فکر کردی که به همین راحتی میتونی از چنگم فرار کنی
و با خندهی شیرینی روم خیمه میزنه و بوسهاش نزدیک لبم میشینه که در دوباره باز میشه و نورا اینبار جیغ میزنه
_بابا منم ببوس
https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
#عاشقانهای_بیتکرار
#عاشقانهای_رازآلودومعمایی
Repost from N/a
#پارت_242
#بی_پروا
- به جون همون عمو نعیم نمی خواستم گولت بزنم، نمی خواستم با دروغ پیش برم، نمی خواستم به این جا برسیم، من فقط به خودم که اومدم دیدم برای اولین بارِ که توی زندگیم یکی و دوست دارم، کنار یکی ارومم، یکی هست که بهم احترام می ذاره، از شیرینی هام تعریف می کنه، به جای هووو و زنیکه و پدرسگ بهم می گه پروا جان!
بغض چسبید بیخ گلوی کوروش و سیبک گلویش تکان خورد.
- بعدش به خودم اومدم دیدم عاشقت شدم. هر شب خواستم بگم و گفتم می ذارم برای فردا، فردا می شد و ترس از دست دادنت خفم می کرد! زندگی من و انداخت وسط یه گردباد و اون قدر تاب خوردم که نفهمید کجام و باید چی کار کنم. فقط دلم می خواست منم مزه ی زندگی و بچشم...
پروا میان گریه خندید و ادامه داد:
- من اشتباه کردم. اشتباه کردم که از همون روزی که دیدمت بهت نگفتم من یه آدم بی کس و کارم که شوهرش داره هر روز و هرشب جونشو می گیره!
کوروش بهم ریخته و نابود از جا بلند شد. از تراس که بیرون زد پروا هق زد، زار زد و چند بار پشت هم از ته دلش جیغ کشید، جیغ کشید و کوروش میان سالن خانه ایستاد و با تمام مقاومتش اشک از لای پلکهایش پایین ریخت!
پروا بی نفس وارد خانه شد. کوروش هنوز هم همان جا ایستاده بود. بی نفس، پریشان، پشیمان!
پروا با چشمهای سرخ و تب دار، با رنگی پریده و لبهایی که به سفیدی می زد، با موهایی که بهم ریخته دورش ریخته بود و نفسی که می گفت حمله ی پنیک نزدیک است جلو رفت:
- من اشتباه کردم. اما این اشتباه و بذار پای نادونی و ترس، بذار پای بی کسی و تنهایی، نه هیچ هدف زشت و سیاهِ دیگه ای!
کوروش بی طاقت برگشت و نگاهش کرد. این دختر تمامِ تنهایی اش را گرفته بود، آرامشش را، قلبی که به نخواستن محبوبی عادت کرده بود را، و حالا ایستاده بود مقابلش و همین قدر زار و پشیمان از اشتباهش می گفت، اشتباهی که همه چیز را به نقطه ی پرت و سیاه رسانده بود.
تحمل شنیدن نداشت. می خواست هر چه زودتر امروز را تمام کند قبل از اینکه فاجعه ای بزرگتر یقه اش را بگیرد. می خواست این دختر را با تمام خاطرات خوش و شیرینش بسپارد به خاکستر رویاهایِ دود شده اش و بعد، سفت و سخت تر بچسبد به تنهایی هایش!
دیگر ماندن با این دختر نمیشد...!
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
🌹🍉یلدای امسال متفاوتتر از همیشه🍉
رمانهای امروز رایگان شد!
به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانالهای کاملاً رایگان در اختیارتون قرار میگیره.♨️
فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊
t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0
تا تکمیل ظرفیت #فقط۱۷نفر باقیمانده❌
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
00:01
视频不可用在 Telegram 中显示
صدام میزد «جوجهاردک زشت» و نمیدونست قلبم براش میتپه…
من قاتی اون یکی دخترهای قشنگِ عمارت، هیچوقت به چشم برسام نمیاومدم. هرچی بزرگتر شدم، بهم بیتوجهتر شد!
وقتی برای مأموریت رفت خارج از کشور، تصمیم گرفتم شبانهروز تلاش کنم و یه نقاش حرفهای بشم. دلم میخواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه.
چند سال بعد از اروپا برگشت، ولی جذابتر و سرسختتر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همهی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار میکرد🫠 اسم هر دختری میاووردن میگفت نه! کمکم شایعات زیاد شد. مردم میگفتن تو ترکیه با زن دیگهای بوده. نباهاتبانو گفت برای بستنِ دهن بقیهام که شده فورا با ازدواج کنه! 💔
شبی که تو اتاقم گریه میکردم، برسام اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره و پیام داد:
«چهجوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجهاردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، شاپرکخانم؟»
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عاشقانهای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابلپیشبینی که تا الان بیش از ۶۰ هزار مخاطب داره❌ رو به پایان در vip🔥🔥🔥
IMG_5795.MP43.01 KB
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
جدالی خونین بین دو برادر...دو همخون 😱
یکی عاشق...دیگری متجاوز گر....جیغ زدم: _ ولم کن اردلان! از اتاق من گمشو بیرون. پوزخند زد و با نگاهی مملو از شهوت دست بند بازویم کرد و تن ظریف و شکننده ام را به دیوار کوبید: _ این همه سال همچین لعبتی بیخ گوشمون بوده؟!! وا بده دختر دایی! با انزجار آب دهانم را روی صورت وقیح او تف کردم: _ خجالت بکش عوضی! خرناسی کشید و کنار گوشم با لحن مشمئزکننده ای غرید: _راز! همین امشب یه کاری میکنم تا ابد به دست و پام بیوفتی. وحشیانه به جان تن و بدنم افتاد و پشت پلک های من چهره ی ارسلانی نقش بست که نمی دانست در نبود او؛ چطور برادر نامردش به من تجاوز کرد. تجاوزی که باردار شدم ...❌😱 https://t.me/+x_7EHM6CCIEzOGFk من و ارسلان عاشق هم بودیم. قرار بود زنش شم. اردلان و ارسلان دوقلوی همسان بودن؛تو یه تصادف لعنتی، اردلان یکی رو کشت. اما زندان رفتن براش مساوی با مرگ بود. چون بیمار قلبی داشت. برای همین ارسلان رفت بهجاش زندان. جرم رو گردن گرفت. گفت من پشت فرمون بودم. بهخاطر برادرش… بهخاطر خون… بهخاطر نجات جون اون. منو سپرد به اردلان ولی اون
Repost from N/a
پسره از هرچی زن و دختره دق دلی داره، حتی با دختر همسایه جدیدشون که در صف نونه و ازش میخواد برای او هم نون بگیره 👇👇
کارتش رو داد و منتظر شد.
منم خودم را با تماشای اطراف سرگرم کردم که فکر نکنه به نوناش نظر دارم.
طولی نکشید که او هم با یک بغل نان و یک نایلکس از صف خارج شد و رفت بسمت میله های کناری که نوناشو پهن کنه.
ناگهان با صدا زدنش منوغافلگیر کرد.
_آبجی.....
همگی بسمت صدا برگشتن و هنگامی که با انگشت بمن اشاره کرد از تعجب میخواستم شاخ در بیارم....
با دست بخودم اشاره کردم.
_من؟؟
با سر علامت مثبت داد و من با شادمانی بطرفش رفتم.
باورم نمیشد که اون اخموی متکبر برای منم نان گرفته باشه....
ازچه دنده ای بلند شده بود خدا میدونست.
اما امیدوار بودم همیشه از همون دنده بلند بشه....
بسمتش رفتم و گفتم: سلام.... ببخشید که به شما زحمت دادم.
_دادی دیگه.... کاریش نمیشه کرد.... چنتا میخواستی؟
هنوز جواب نداده بودم که نصفی از نانها را بسمتم گرفت.
_بگیر....
دستم را که بردم زیر اونا، دستم سوخت...
_آاااخ.... چه داغه....
و گذاشتم روی میله....
_منکه اینهمه نمیخواستم..... زیاده.
بی اعتنا بمن و حرفم، نونا را تو بغل گرفت و رفت.
بی آنکه سرد و یا از هم جدا کنه....
_آقا نواب....
حتی صورتشم برنگرداند ببینه چی میگم....
عصبانی بود یا بیخیال؟
نفهمیدم....
نونا رو سرد کرده، تا زدم داخل نایلکس گذاشتم و راه افتادم.
یازده تا بود....
به مغازه ش که رسیدم رفتم داخل.
نونا بسته بندی شده و روی پیشخوون قرار داشت.
_دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.... چقدر بدم خدمتتون؟
در حالیکه سرش داخل دفتر حساب کتاب مشتریها بود گفت: چیزی نمیخواد بدی...
من سماجت کردم.
_نههه.... مگه میشه....
کارت را از کیف بیرون کشیده و گذاشتم روی ترازو.
کارت را انداخت جلوم.
_گفتم..... چیزی..... نشد....
_خب.... خب.... شما هم پول دادید.... نمیشه که.... هم پول بدید هم تو صف باشید....
دوباره کارت را گذاشتم روی ترازو.
عصبی نگام کرد
دستی به چونه ش کشید
کارت را برداشت و وارد دستگاه کرد.
_رمز...
رمز را که چهار تا ۳ بود گفتم و کارت را کشید.
منم تشکر کردم و رفتم
اما در راه که رسیدِ واریزی بدستم رسید دهنم از تعجب باز موند.
سیصد هزارتومن کشیده بود😵💫
منکه ازت ناامید شدم خان!!
جدی میگم.....
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
✔️یک رمان سنتی و پر از حس خوب و نوستالژی با مایه های طنز و یک عشق هیجان انگیز و بینظیر.....
رمانی که محاله دو پارتش را بخونی و عاشقش نشی....
Repost from N/a
خانه در چرت بعد از ظهری به سر میبرد.
به رسم همیشه، بعد از ناهار هر کس یک گوشه از هال خوابیده بود؛ تنها من بودم که خواب بعد از ظهر را دوست نداشتم.
روی انبوه پتوها و تشکهایی که مادر روی کمد چیده بود دراز کشیده و با فراغ بال رمان میخواندم و در دنیای قصهی پیش رویم غرق بودم که صدای «لیلی لیلی» گفتن فاطی از جا پراندم.
با هول و ولا از کمد پایین پریدم و از اتاق بیرون رفتم. خدا را شکر کسی بیدار نشده بود.
سریع در هال را باز کردم.
فاطی روی نردبان ایستاده و مثل همیشه خودش را روی دیوار مشترکمان انداخته بود، در هال را پشت سرم بستم، با غیظ نگاهش کردم.
_چه خبرته؟ نمیدونی همه خوابن؟
لبش را گزید.
_هِـــ! حواسم نبود.
روسریام را روی سرم کشیدم و پلهها را بالا رفتم.
_خب حالا چی شده؟ چیکار داشتی؟
_بپر یه چی بپوش بریم خونه گلستان خانم.
گلستان خانم همسایهی سرکوچهمان بود که خانهاش شبیه یک باغ بود؛ یک باغ بهشتی!
همان که نوهاش گستاخترین و پرروترین و عوضیترین آدم دنیا بود و متأسفم که مجبور بودم اعتراف کنم، جذابترین هم بود!
_اونجا چرا؟
_مامان میگه گلستان خانمو سر کوچه دیده گفته نارنگیامون رسیدن، به فاطی بگو سبد بیاره ازشون بچینه.
_ این موقع آخه؟ حتما خوابه الان.
_شاید هم نباشه خب... این پولدارا که مثل ما نیستن بعد ناهار دراز به دراز بیفتن بخوابن.
خندیدم:
_چه ربطی به پولداری داره؟ پس اونا بعد ناهار چیکار میکنن؟
شانه بالا انداخت:
_چه میدونم، پیپ میکشن و شطرنج بازی میکنن؟!
بعد بلند خندید و مرا هم به خنده انداخت.
در هال باز شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم؛ برادرم محمد با صورت اخمآلود از خواب بیرون آمد.
و همان اول، نگاه تیزش فاطی را نشانه گرفت:
_اگه یه بار پات سُر میخورد با کله میافتادی پایین یاد میگرفتی مثل آدم بیای دم در.
فاطی نیشش را تا آخر باز کرد و گفت:
_همین که این همه سال بالا پایین رفتم و چیزیم نشده یعنی خدا دوسم داره و حق با منه.
محمد سرش را با تأسف تکان داد و بیحرف سمت دستشویی رفت.
فاطی صدایش را پایین آورد و گفت:
_هر وقت اینجوری سرشو تکون میده یعنی کم آورده نمیدونه چی بگه
خندیدم:
_اگه راست میگی بلند بگو...
دو دختر دبیرستانی که دوست صمیمیان و خونهشون دیوار به دیوار همدیگهس و صبح تا شب کلهی نردبون وایسادن و به حرف و خنده و خونوادههاشونو کلافه کردن.
https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8
https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8
«یک رؤیای کوتاه» رمان عاشقانهای که از دل زندگی واقعی بیرون اومده.
«قصهای پر از نوستالژی و خاطرات دههی هشتاد که حالتونو خوب میکنه»
♥️ بخشی از عاشقانهی رمان: ♥️
پیام جدیدی روی صفحهی چت ظاهر شد:
«اوکی فردا میام دنبالت اونجا بگو»
اینطور خشک و سرد حرف زدنش دل نازکم را خراش داد.
«میای بازجویی؟ اگه نخوام توضیح بدم چی میشه؟!»
فرستادم اما بلافاصله پشیمان شدم. لیلیِ لجوجِ کار خراب کن.
تا شصت و هشت شمردم و بعد جوابش آمد:
«هیچی
فقط دیگه دلم برات تنگ نمیشه
ساعت یک شب به سرم نمیزنه بهت پیام بدم!»
قلبم لرزید.
«دلتنگیت دست خودته؟! خوش به حالت»
«برای تو دست کیه که توپ تکونش نمیده؟»
داشت کنایه میزد. خیال میکرد من این یک هفته را خوش و خرم بودهام؟!
پشت پا زدم به تمام نبایدها و برایش نوشتم:
«شایعه س.. دل من با یه روز ندیدنت اندازهی هزار سال تنگ میشه»
«اما هفت هزار سال نبینیم میگی جهنم بذار بشه هشت هزار سال آره؟»
خدایا!
من یک جورهایی ابراز علاقه کرده بودم و آن عوضی همچنان سر موضع خودش مانده بود.
«نه خودم میخواستم بهت پیام بدم»
و پشت بندش سریع فرستادم:
«به خدا راست میگم. نوشتم اومدم بزنم رو ارسال یهو پیامت اومد»
فکر کردم اگر باز هم بخواهد کوتاه آمدنم را تحویل نگیرد و حرف خودش را بزند گوشی را خاموش میکنم و میروم کپهی مرگم را میگذارم؛
اما پیامش لبخند را به لبم برگرداند.
«تو بگی من باور میکنم قسم نخور»
«ولی بهم گفتی دروغگویی»
حالا که داشت راه میآمد دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم.
«گفتم دروغ گفتی نگفتم دروغگویی
به من دروغ نگو ، بگی میفهمم»
https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8
https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8
https://t.me/+QquDsCZdm3s3Y2Q8
حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟
یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی
قلبتونو ذوب میکنه 🥲
خلاصهی رمان:
لیلی که تهتغاری یه خونوادهی شلوغه برعکس بقیهی دخترای محله، از همسایه سر کوچهشون متنفره و مدام با هم تو لج و لجبازیان ولی کم کم به خودش میاد میبینه دلش برای اون عوضی جذاب رفته.
پیشنهادشو قبول میکنه و یه رابطهی پنهانی رو باهاش شروع میکنه...اونم با وجود خونوادهی سخت گیرش که اگه بفهمن دوست پسر داره بیچاره میشه
با ۹۰۰ آماده پارت در کانال عمومی 🔥
💞🍉یلدای امسال متفاوتتر از همیشه🍉
رمانهای امروز رایگان شد!
به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانالهای کاملاً رایگان در اختیارتون قرار میگیره.♨️
فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊
t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0
تا تکمیل ظرفیت #فقط۳۲نفر باقیمانده❌
