آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Открыть в Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Больше2025 год в цифрах

21 900
Подписчики
-924 часа
+577 дней
-1530 день
Архив постов
Repost from N/a
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار میشد و من همچو پرندهای در قفس خودم را به در و دیوار میکوبیدم!
چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانهای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم.
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آنها معیوب بودم
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
#پست۱۳۰
در خانهای که هیچکدام از اهالیاش چشم دیدن من را نداشتند و من هم.
روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمیدید و خودم هم هربار به در بستهای میخوردم.
در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمانهای دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمیداشتند و این در حالی بود که خانهمان از وجود مهمان پر و خالی میشد.
در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر میکردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف میرفتم.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانهی آنها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند.
و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل میکردم و بعدش...
بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار میآمد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا میآید.
تکانی در جایم نمیخورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شبها عادت کردهام.
طولی نمیکشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر میکند.
طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من میآید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن میکند و کنارم روی دو زانو مینشیند اما اینبار گویی عجله دارد.
-آمین عمه حموم رفتی یا نه؟
جوابی نمیدهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمیکنم.
دستش را به موهایم رسانده و تکانی میدهد.
-نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه میآن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همینطور نشستی؟
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
باز هم تکانی نمیخورم.
-خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات!
سنگ شدهام که حرکتی نمیکنم.
زیر بغلم را گرفته و بلندم میکند.
-اینجور نمیشه! زور باید بالاسرت باشه.
زور بخرج میدهد. وادارم میکند و من را با غرغرهایش داخل حمام میبرد.
بیرون میرود و صدای مامان را از داخل اتاق میشنوم.
-چیشد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟
-آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره!
چه چیزهایی را حالیام کند؟ اینکه گوش به حرف آنها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟
دیگر چه چیزهایی را میخواهند حالیام کنند؟
بس نبود شنیدن و دم نزدن؟
عمه سراغم میآید. مثل همیشه و اینبار شاکی است.
-فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمیشینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن لهله میزنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعههای بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت میشی نه! تو تازه کارت شروع میشه.
کف موهایم را میشوید و بعد از آبکشیشان میبافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم میدهد.
-این یکی و خودت انجام میدی یا من دست بکار بشم؟
نگاهش نمیکنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم میکند نگاهش کنم.
سر بالا میگیرم.
با وجود بخار حمام عرق کرده و لباسهایش کمی خیس و موهایش هم.
-حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی!
❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.51 KB
00:32
Видео недоступноПоказать в Telegram
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
ماشین کامران از توی کوچه پیچید . وقتی جلوی پارکینگ ایستادند تا در باز بشه دوربین روی چهرهی پروانه زوم کرد.نفس حبس شده ام با صدایی شبیه ناله بیرون آمد. گرم گفتگو بودند و پروانه وقیحانه میخندید. دستش از پنجره ماشین بیرون اومد و ته سیگارش رو توی پیاده انداخت .
بعد به سمت کامران خم شد و گونه اش را بوسید
درب پارکینگ باز شد و بنز آخرین مدل کامران که تازه هم تحویل گرفته بود وارد ساختمان شد.
باوجود اینکه قبلا" مطمئن شده بودم و چت هاشون رو برای قرار گذاشتن دیده بودم اما ته قلبم دلم میخواست که اشتباه کرده باشم .پروانه با اون چهره معصوم و نگاه عاشقانه اش به من ، چطور تونسته بود چنین کاری رو باهام بکنه ؟!
همونطور که داشتم ویدیو رو نگاه میکرد پیامک پروانه روی گوشی اومد: خوبی عزیزم؟ اوضاع مرتبه؟ امروز خبری ازت نیست!
زیر لب گفتم: کثافت! حرومزاده !
اقای بابک سلطانی احتیاج به معرفی ندارند با یک رمان بسیارزیبا برگشتن توصیه میکنم حتما بخونید
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
دست روی شانه ام گذاشت و گفت: اسمت چیه؟
-یارا!
-اسم تو چیه ؟
-سحرناز!
تو چشماش نگاه کردم: بهت هم میاد!
با لحن کودکانه ای گفت: مرسی!
-اون یارو دوست پسرت بود؟!
-آره
-ناراحت نمیشه که الان اومدی اینجا؟!
-نه !
با تعجب گفتم: واقعا" ؟
سرش رو تکون داد و با صدای نازکی گفت: اوهوم!
سرتکون دادم و گفتم: عجیبه!
-عجیب نیست چون همین الان باهاش کات کردم!
چشم هام گشاد شد: چرا؟
-چون تو رو دیدم دیگه! خیلی خوشتیپی! ورزشکار هستی؟!
-اوهوم
-بدنسازی؟
- فیتنس و کیک بوکسینگ!
سرتکون داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت: از پسرهای قوی خوشم میاد! مخصوصا" روی تخت
این نویسنده
قصههایی مینویسد که
یا تو را خم میکنند
یا معتادت میکنند.
اگر دنبال داستانهای معمولی هستی،
او نویسندهٔ تو نیست.
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
- ولی نباید بذاری اینجوری برم.
نگار این را گفت و بغضش بالا آمد.
ارسلان بیحرف به اشک حلقه زده در نگاه نگار کرد و به سکوتش ادامه داد، مثل تمام شب، مثل وقتی حسام دست روی نقطه ضعفش گذاشت، مثل وقتی نگاه حسام را روی نگار دید و فقط خون خونش را خورد.
این بار نگار ملتمس گفت:
- نذار با این حال برم ارسلان... درستش اینه که باید تو دهنی به حسام میزدی، درستش اینه که باید برای من خط قرمز تعیین میکردی...
اشکش چکید:
- درستش اینکه باید رگ غریتت باد میکرد و میگفتی دیگه حق نداری حرفی با حسام بزنی.
ارسلان بالاخره گفت:
- شاید هم درستترش اینه که به تصمیمت احترام بذارم.
نگار کلافه گفت:
- من این احترام رو نمیخوام... من حس مالکیت تورو میخوام، من نمیخوام گذشته ای باشم که دور ریخته میشه....
صدایش بالا رفت:
- دارم دیوونه میشم... فکر اینکه چطور میشه همه چیزو درست کرد، چطور میتونم اشتباهمو جبران کنم چطور میتونم دوباره اعتمادت رو به دست بیارم، داره مغزمو متلاشی میکنه، من... من آوا نیستم که بتونم از تو بگذرم... من...
ارسلان انگار با شنیدن نام آوا آتش گرفت، جلو رفت و چانه نگار را محکم توی دست گرفت و گفت:
- حق نداری اسم کثیف اون زن رو بیاری رو زبونت، حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی، حق نداری خودت رو در حد اون پایین بکشی... اینو همیشه برای خودت تکرار کن تو آوا نیستی!
نگار خیره در آتش نگاه او اشک هایش را رها کرد، چانه اش میان انگشت های او لرزید و آرام لب زد:
- نذار برم.
این حرف را چند ماه پیش هم به ارسلان گفته بود، چقدر آن وقت با حالا فرق داشت وقتی میان بازویش گم شده و مانده بود.
حالا اما همه چیز فرق داشت، حالا خطا کرده بود، دروغ گفته بود، پنهان کاری کرده بود.
نگار پلک هایش را روی هم گذاشت به امید حرف دلگرم کننده ای، به امید حتی بوسه ای...
و بعد...
https://t.me/+Au7OzUl040EwYjE0
https://t.me/+Au7OzUl040EwYjE0
قصهمون رو به پایانه💔
800 پارت آماده😍
عاشقانه ای متفاوت❌
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار میشد و من همچو پرندهای در قفس خودم را به در و دیوار میکوبیدم!
چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانهای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم.
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آنها معیوب بودم
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
#پست۱۳۰
در خانهای که هیچکدام از اهالیاش چشم دیدن من را نداشتند و من هم.
روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمیدید و خودم هم هربار به در بستهای میخوردم.
در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمانهای دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمیداشتند و این در حالی بود که خانهمان از وجود مهمان پر و خالی میشد.
در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر میکردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف میرفتم.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانهی آنها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند.
و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل میکردم و بعدش...
بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار میآمد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا میآید.
تکانی در جایم نمیخورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شبها عادت کردهام.
طولی نمیکشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر میکند.
طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من میآید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن میکند و کنارم روی دو زانو مینشیند اما اینبار گویی عجله دارد.
-آمین عمه حموم رفتی یا نه؟
جوابی نمیدهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمیکنم.
دستش را به موهایم رسانده و تکانی میدهد.
-نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه میآن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همینطور نشستی؟
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
باز هم تکانی نمیخورم.
-خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات!
سنگ شدهام که حرکتی نمیکنم.
زیر بغلم را گرفته و بلندم میکند.
-اینجور نمیشه! زور باید بالاسرت باشه.
زور بخرج میدهد. وادارم میکند و من را با غرغرهایش داخل حمام میبرد.
بیرون میرود و صدای مامان را از داخل اتاق میشنوم.
-چیشد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟
-آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره!
چه چیزهایی را حالیام کند؟ اینکه گوش به حرف آنها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟
دیگر چه چیزهایی را میخواهند حالیام کنند؟
بس نبود شنیدن و دم نزدن؟
عمه سراغم میآید. مثل همیشه و اینبار شاکی است.
-فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمیشینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن لهله میزنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعههای بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت میشی نه! تو تازه کارت شروع میشه.
کف موهایم را میشوید و بعد از آبکشیشان میبافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم میدهد.
-این یکی و خودت انجام میدی یا من دست بکار بشم؟
نگاهش نمیکنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم میکند نگاهش کنم.
سر بالا میگیرم.
با وجود بخار حمام عرق کرده و لباسهایش کمی خیس و موهایش هم.
-حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی!
❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Repost from N/a
00:32
Видео недоступноПоказать в Telegram
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
ماشین کامران از توی کوچه پیچید . وقتی جلوی پارکینگ ایستادند تا در باز بشه دوربین روی چهرهی پروانه زوم کرد.نفس حبس شده ام با صدایی شبیه ناله بیرون آمد. گرم گفتگو بودند و پروانه وقیحانه میخندید. دستش از پنجره ماشین بیرون اومد و ته سیگارش رو توی پیاده انداخت .
بعد به سمت کامران خم شد و گونه اش را بوسید
درب پارکینگ باز شد و بنز آخرین مدل کامران که تازه هم تحویل گرفته بود وارد ساختمان شد.
باوجود اینکه قبلا" مطمئن شده بودم و چت هاشون رو برای قرار گذاشتن دیده بودم اما ته قلبم دلم میخواست که اشتباه کرده باشم .پروانه با اون چهره معصوم و نگاه عاشقانه اش به من ، چطور تونسته بود چنین کاری رو باهام بکنه ؟!
همونطور که داشتم ویدیو رو نگاه میکرد پیامک پروانه روی گوشی اومد: خوبی عزیزم؟ اوضاع مرتبه؟ امروز خبری ازت نیست!
زیر لب گفتم: کثافت! حرومزاده !
https://t.me/+AWpLATc8OkxhYzY0
این نویسنده
قصههایی مینویسد که
یا تو را خم میکنند
یا معتادت میکنند.
#بابک_سلطانی
تو دنیای رمانها نویسندگان اقا جایگاه ویژه ای دارند فکرکنم اقای بابک سلطانی احتیاج به معرفی ندارند با یک رمان بسیارزیبا برگشتن توصیه میکنم حتما بخونید
Repost from N/a
رمان رو به پایان و پارتهای ابتدایی به زودی پاک میشه...💔
پارت واقعی👇
#پارت_630
صدای بلند حسام در خانه میپیچید:
- نکنه ارث باباتو خوردمو بیخبرم که اینجوری افتادی رو دور تلافی، با انتخاب اون پیزوری میخواستی خارم کنی؟ فکر کردی حسام منصوری به این راحتیا کوچیک میشه؟
حسام نفس نفس میزد، واکنشش عجیب نبود، وقتی تمام مدت جواب منفی نگار را انکار میکرد و روی خرابه های گذشته خانه وهمی ساخته بود.
- یه نگاه به خودت بندازی میفهمی تو کجایی و من کجا، فکر نکن یهدستی زدی در حدش نیستی!
سینه نگار دیگر تحمل آن همه شنیدن و ساکت ماندن را نداشت.
حسام اما آتش بود، بد باخته بود آن هم به چه کسی؟! ارسلان فاتحی!
- تو که هیچی گنده تر از تو هم به چشمم نمیان...
مشتش را چند بار روی قلبش کوبید:
- این لامصبو با همون ستاره خاکش کردم...
خیره در چشم های نگار انگشت اشاره اش را به طرف نوشین گرفت:
- این و اون شوهر تحفه اش هی زیر گوشم زر زر کردن، نگار خوبه، ، بهتر از اون پیدا نمیکنی، رفیقته میتونه شریک زندگیت هم بشه، میخوادت، فقط یک کوچلو ناز داره، نازشو بخر، این بکن اونو بگیر، منم آدمم دیگه یه وقتایی آدم ها خر میشن، خر اینا شدم و بازی خوردم...
مهم نبود که دروغ میگفت، مهم نبود که اولین بار او با حامد درباره نگار حرف زده بود، مهم غرورش بود که داشت زیر پاهای ارسلان له میشد.
- بازی خوردم اونم برای دختری که بخاطر یه جاکش...
نگار نفهمید چه شد، نفهمید قلبش چطور آنقدر آتش گرفت که مغزش برای خاموش کردن آن شعله ها و آرام گرفتش، برای اینکه تمام نکند، برای اینکه بخاطر این حجم از سکوت، این حجم از مراعات این حجم از احترام بی موقع نیاستد، فرمان یک حرکت داد. دستش بلند شد و محکم روی صورت حسام فرود آمد.
حسام مات و مبهوت به نگار زل زده بود، توقع این حرکت را از او نداشت، نفسش انگار در سینه حبس ماند که اینطور احساس خفگی داشت، خشمش دیگر ته نداشت... چه غلطی کرده بود؟!
نگار انگشت اشاره اش را بالا برد درست مقابل صورتش گرفت:
- اینو برای خودم نزدم، برای اون همه حرف مفتی که سال ها شنیدم و هیچی نگفتم نزدم، برای اون زور گفتنات نزدم، برای بیست سالی که با تمام وجودم برات رفاقت خرج کردم و تنها چیزی که دیدم ناز و نوز و قهر و قلدری بود نزدم، اینو زدم که بدونی و بفهمی نه حالا نه هیچ وقت دیگه حق نداری به ارسلان توهین کنی!
کمی قد صدم ثانیه ای مکث کرد:
- حالا هم برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت!
حسام کمی روی نگار مکث کرد:
- گذر پوست به دباغ خونه میوفته... اون روز فقط خدا بهت رحم کنه...
بعد چرخید و به طرف خروجی راه افتاد، نگاه نگار خیره به راه رفتن محکم حسام بود و انگار این بار واقعا نهایت کارشان بود.
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
عاشقانه لطیف و دوست داشتنی و پر از هیجان با ما همراه بشید و از این قصه لذت ببرید😍😍
800 پارت آماده خوندن🤩
Repost from N/a
برای خلاص شدن از این ماشین و فضای سنگینش دستم را به دستگیره رساندم برای باز کردن و پیاده شدن اما با حرص و ریشخندی گفت:
-خیلی عجله داری نه؟
مکث کوتاهی کرد و بعد گویی با خودش صحبت کند زمزمه کرد:
-بایدم عجله کنی. عروس اردشیرخان میشی. کم کسی نیست که با اون همه مال و منال! بایدم عجله کنی واسه این ازدواج مزخرف!
#پست۱۴۷
#لمس_یک_بوسه
#مهین_عبدی
قفسهی سینهام فشرده میشد از درد و این سختتر بود که آوایی نداشتم برای فریاد زدن و خودم را خالی کردن!
در خودم میریختم و حتم داشتم به روزی که من هم خدایی بالای سرم خواهد بود!
حالا فقط باید تحمل میکردم و همین تحمل کردن ذره ذره جانم را میستاند!
که کاش میستاند و من خلاصی پیدا میکردم.
دستم را کنار کشیدم. خودش پیاده شد و چند ثانیه بعد در را باز کرد و غرید:
-پیاده شو.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
کناری ایستاد. فقط کمی از شلوار و کفشهایش در نگاهم جای گرفت. پیاده شدم اما به سختی.
جلوتر ایستادم و او در را بست.
به گمانم در عقب ماشین را باز کرد و بعد از مکثی کوتاه بست. صدای با حرص راه رفتنش را میشنیدم. صدای پا کوبیدنش روی زمین با عصبانیت!
-بگیر اینو.
از زیر چشم نگاهم به دستهگلی افتاد. دسته گلی بود کوچک از چند شاخه گل رز قرمز و برگهایی که دورشان مدل گرفته بودند.
مگر نه اینکه این دستهگل را باید در آرایشگاه به دستانم میسپرد؟
اما این ازدواج هیچ چیزش عادی نبود.
وقتی دستم را برای گرفتن دستهگل دراز نکردم آن را با حرص تکانی داد.
-من الاف تو نیستم!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
دستهگل را نگرفتم و او با عصبانیت سر خم کرد و مقابل صورتم غرید:
-به درک اسفلالسافلین!
و بعد آن را کنار پایم روی زمین انداخت...
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
کپی از بنر و پست و یا خلاصه ممنوع❌❌
پیگیری خواهد شد❌❌
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
من سیاوش اِکوانم🍷🌒
همون مرد لجباز قدرتمندی که هیچوقت نباخته و دست رو هرچی بذاره، باید بی برو برگرد مالِ اون شه.🔥👊🏻
حالا من به هر قیمتی اونو میخوام؛ دختر گلیمبافی که با هنر خارقالعادهش میتونه منو بیشتر به اوج برسونه و برای شکار کردنش بینهایت صبورم.⚡️💸🎲
ولی قبل هر چیزی باید اونو از چنگ پسرعموی شارلاتانش بهمن زرباف دربیارم🚫❌‼️
https://t.me/+OvL67MNzfX4xYTM0
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
من آلام
دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد!
دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند!
آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم!
محمد به من توهین کرده بود و رفته بود!
و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد!
پژهان، تک پسر خانواده وثوق!
کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده!
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
Repost from N/a
#تانگو45
او تماس میگیرد و من جوابش را با کلمات تایپشده روی صفحه میدهم.
«برو.»
«بسه دیگه.»
«چهجوری بگم میخوام تمومش کنم!؟»
از کلمههایم حرصش گرفته است که مشت به در خانه میکوبد. فقط یکی... از دستش در رفته است آن هم. دیگر نمیکوبد تا حتماً کسی فکر مزاحمت برای دختر جوان خانه به سرش نزند. مامانبزرگ از قدیمیهای محله است. باقی مشتها را با تکرار صدای زنگ آیفون و گوشی به گوشم میکوبد.
قبل از آنکه بیستونه تماس بیپاسخش با یک تماس دیگر رُند شود، جوابش را میدهم.
تهاجمی و طلبکار... و باز توی سر دلم میزنم که بیخیال چشمهایش...!
ـ چی میخوای سامان؟ دیوونهم کردی!
ـ من یا تو؟
هنوز هم داد نمیزند!
شش ماه از آشناییمان میگذشت. دعوا کرده بودیم. تعطیلات بود. مامانبزرگ رفته بود ترکیه پیش دایی و من نمیتوانستم تنها بمانم.
باید میرفتم بوشهر. بیخبر رفته بودم و جوابش را نمیدادم. دو روز بعد طاقتم طاق شده بود. جوابش را که داده بودم انتظار دادوبیداد داشتم؛ اما گفته بود: «صداتو که میشنوم، مغزم فراموشی میگیره انگار.»
سامان دیوانه بود.
ـ سپید.
مشتم را به پیشانیام میکوبم. باید بهش میگفتم: «نگو سپید... دیگه نگو سپید.»
ـ برو سامان. من در رو باز نمیکنم. الانم قطع میکنم. تو هم دیگه زنگ نزن.
ـ همین؟
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
من سپیدهام
بهخاطر اتفاقی که توی پونزدهسالگیم افتاده از مردها متنفرم.
نمیخواستم ازدواج کنم تا وقتی با سامان آشنا شدم. سامان که بهم میگه سپید و نمیدونه چقدر سیاهم!سامان که وقتی بهش گفته بودم از مردها بیزارم بهم گفته بود:
«نشد دیگه! بیا از همین اول مردونه زنونهش نکنیم. منم همهی تلاشم رو میکنم که آدم باشم!»
نتونستم بهش نــــه بگم...!نتونستم مثل تمام سالهای قبلش از مردها بیزار بمونم...
حیف که نشد روی خوش زندگی مال من بمونه...
چون فهمیدم کابوس پونـــزدهسالگــی من؛ دایـی سامانـــه!https://t.me/+1_iXX_nbaj4wZGFk
Repost from N/a
_مامان بغل عمو خوابیدی
ترسیده و شوکه از صدای نورا هول و شتابزده پتو رو از روم کنار میزنم و به زور و سختی خودم رو از بین بازوهای تنومند و پرقدرتش بیرون میکشم و میایستم ،
همزمان درحالیکه سعی میکنم تا موهای پریشان و آشفته ام رو با دست مرتب و جمعشون کنم شرمنده و خجالت زده از نگاههای خیره و کنجکاو نورایی که عجیب ساکت شده و چیزی نمیگه توضیح میدم
_نه مامان جان نخوابیدم که .... عموت حالش خوب نبود اومدم بهش دارو بدم که ...
_مامان لباسهات
دستم بالای سرم خشک میشه و تازه نگاهم به لباس حریر و کوتاهی که پوشیدم، میافته و قلبم اینبار از خجالت میایسته
_بیا بغل بابا ببینم وروجک که اول صبحی این زن مارو اینجوری کیش و ماتش کردی ..... من دیشب به شما چی گفتم نورا خانم
نورا درحالیکه برای من خشک شده چشم غره با نمکی میکنه ، دست به کمر به طرف تخت دونفره مون میاد و خودش رو بغل بابای جدیدش میاندازه و با بدجنسی و شیطنت میگه
_عمو جونم من که میدونم زن و شوهرها شبها همیشه کنار هم میخوابند ولی این مامان خانم فکر میکنه من بچهام که هی میگه من میرم تو اتاق خودم و عموت هم توی اتاق خودش ....انکار که من نمیفهمم
صدای خندهی بلند پدرو دختر که به هوا میره با حرص و عصبانیت کتم رو تن میزنم و میخوام از اتاق بیرون برم که دستم کشیده میشه و دوباره میافتم توی آغوش امنی که بعد از سالها تنهایی و بیپناهی برام عین امنیت هست ،
نمایشی اخمی میکنم و با نازی که خدادادی توی صدام هست میگم
_ولم کن مسخرهها ....به من میخندید اصلا باهاتون قهرم
نورا با گفتن
_عمو جون من میرم میز بچینم شما هم با همدیگه آشتی کنید بیاین
کوتا میایسته و دست به کمر و با نگاهی از بالا به پایین بهم ادامه میده
_ولی مامان خانم تو خونهای که بچه هست اینجوری لباس نمیپوشنا
و ازمقابل چشمای گرد و شوکه ی من و قهقهه اون رد میشه و از اتاق بیرون میره
_کجا خانم ....تازه گیرت آوردم فکر کردی که به همین راحتی میتونی از چنگم فرار کنی
و با خندهی شیرینی روم خیمه میزنه و بوسهاش نزدیک لبم میشینه که در دوباره باز میشه و نورا اینبار جیغ میزنه
_بابا منم ببوس
https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
#عاشقانهای_بیتکرار
#عاشقانهای_رازآلودومعمایی
Repost from N/a
#پارت_242
#بی_پروا
- به جون همون عمو نعیم نمی خواستم گولت بزنم، نمی خواستم با دروغ پیش برم، نمی خواستم به این جا برسیم، من فقط به خودم که اومدم دیدم برای اولین بارِ که توی زندگیم یکی و دوست دارم، کنار یکی ارومم، یکی هست که بهم احترام می ذاره، از شیرینی هام تعریف می کنه، به جای هووو و زنیکه و پدرسگ بهم می گه پروا جان!
بغض چسبید بیخ گلوی کوروش و سیبک گلویش تکان خورد.
- بعدش به خودم اومدم دیدم عاشقت شدم. هر شب خواستم بگم و گفتم می ذارم برای فردا، فردا می شد و ترس از دست دادنت خفم می کرد! زندگی من و انداخت وسط یه گردباد و اون قدر تاب خوردم که نفهمید کجام و باید چی کار کنم. فقط دلم می خواست منم مزه ی زندگی و بچشم...
پروا میان گریه خندید و ادامه داد:
- من اشتباه کردم. اشتباه کردم که از همون روزی که دیدمت بهت نگفتم من یه آدم بی کس و کارم که شوهرش داره هر روز و هرشب جونشو می گیره!
کوروش بهم ریخته و نابود از جا بلند شد. از تراس که بیرون زد پروا هق زد، زار زد و چند بار پشت هم از ته دلش جیغ کشید، جیغ کشید و کوروش میان سالن خانه ایستاد و با تمام مقاومتش اشک از لای پلکهایش پایین ریخت!
پروا بی نفس وارد خانه شد. کوروش هنوز هم همان جا ایستاده بود. بی نفس، پریشان، پشیمان!
پروا با چشمهای سرخ و تب دار، با رنگی پریده و لبهایی که به سفیدی می زد، با موهایی که بهم ریخته دورش ریخته بود و نفسی که می گفت حمله ی پنیک نزدیک است جلو رفت:
- من اشتباه کردم. اما این اشتباه و بذار پای نادونی و ترس، بذار پای بی کسی و تنهایی، نه هیچ هدف زشت و سیاهِ دیگه ای!
کوروش بی طاقت برگشت و نگاهش کرد. این دختر تمامِ تنهایی اش را گرفته بود، آرامشش را، قلبی که به نخواستن محبوبی عادت کرده بود را، و حالا ایستاده بود مقابلش و همین قدر زار و پشیمان از اشتباهش می گفت، اشتباهی که همه چیز را به نقطه ی پرت و سیاه رسانده بود.
تحمل شنیدن نداشت. می خواست هر چه زودتر امروز را تمام کند قبل از اینکه فاجعه ای بزرگتر یقه اش را بگیرد. می خواست این دختر را با تمام خاطرات خوش و شیرینش بسپارد به خاکستر رویاهایِ دود شده اش و بعد، سفت و سخت تر بچسبد به تنهایی هایش!
دیگر ماندن با این دختر نمیشد...!
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
🌹🍉یلدای امسال متفاوتتر از همیشه🍉
رمانهای امروز رایگان شد!
به احترام همراهی و محبت شما، با همکاری جمعی از نویسندگان محبوب، لیست کانالهای کاملاً رایگان در اختیارتون قرار میگیره.♨️
فقط امروز فرصت استفاده از این پیشنهاد ویژه رو دارید🔊
t.me/addlist/hHycoKnJXXNjYjM0
تا تکمیل ظرفیت #فقط۱۷نفر باقیمانده❌
