2025 年数字统计

16 050
订阅者
-3324 小时
-1997 天
-78430 天
帖子存档
Repost from N/a
.
- خانوم یه دونه مرغ سوخاری میدید؟ الان شوهرم میاد حساب میکنه...
زنِ فروشنده با اکراه به او خیره شد. سر و وضع بهمریختهاش از کلاس مغازهشان میانداخت.
- مرغ سوخاری نمیفروشیم خانوم.
حنا با تعجب به بقیه مشتریها نگاه کرد. مشخص بود که مرغهایشان حرف ندارد. همه همین غذا را میخریدند...
- ولی بقیه دارن میخرن!
- به شما نمیفروشیم... بعید میدونم با این لباسات یه پنج تومنی ته جیبت باشه.
تا آمد حرفی بزند، پهلویش محکم فشرده شد.
حسام دست انداخته بود به تنش و بیخ گوشش غرید:
- چی میخوای راه افتادی تو خیابون آبرو بر؟
از درد پهلو نالهای کرد. مثلا حامله بود!!
ولی حسام مگر رعایت حالیاش میشد؟
همین دیشب با کمربند به جانش افتاده بود...
- مرغ... سوخاری می..خوام.
حسام با تحقیر گفت:
- تو خونه بابات جز نون خشک چیز دیگهای خوردی که الان مرغ میخوای؟
- هوس کردم به خدا حسام! بوش میومد از ماشین پیاده شدم. به خدا بچهی خودت میخواد!
- مردهشور تو و بچه رو باهم بشوره. گمشو برو تو ماشین... هوس و بهونه کرده هرچی خونهی آقاش نخورده بنویسه پای من...!
حالش از هرچه غذا بود، بهم خورد.
با چشمان پر اشک راه افتاد سمت ماشین گرانقیمت حسام... طفلک تمام روزهای همسری این مرد نون را در خون زده و خورده بود.
ولی کر که نبود!
صدای خندههای شوهرش را با آن فروشندهی از خدا بی خبر را به خوبی میشنید...
- اون خانوم با شما بودن؟
- به تیپ و استایل من میاد با این گدا گشنه ها کاری داشته باشم خانوم؟ حرفایی میزنیدااا...
شوهرش او را به چشم یک گدا میدید؟
- بله مشخصه... از آقای با وجناتی مثل شما بعیده با این گدا گودولهها کاری داشته باشین. میخوره دکتر باشید... درست حدس زدم؟
حسام کارتش را از جیب پالتویش بیرون آورد.
ذرهای اهمیت نمیداد که حنا از پشت گوش میکشد و جنینش در هوس یک تکه مرغ، دست و پا میزند.
- درواقع رئیس کارخونه پارچهام. ولی بدم نمیاد یه فروشندهی زیبا و خوش اخلاق رو به یه فنجون قهوه دعوت کنم. شما چی؟
با آن خندههای دخترکش و چربزبانیای که حسام بلد بود، مگر زنی میتوانست استقامت کند؟
دخترک پایش شل شد. پولدار بودن از سروریخت حسام میبارید.
تنها پالتویش اندازهی حقوق یک ماه او بود...
خودش بیشتر نخ داد:
- تا کجا بخواید قهوه رو برام سرو کنید!!!
حسام بلند خندید و آدرس خانهی مجردیاش را داد. خانهای که حنا بعنوان همسر این مرد، از وجودش بیخبر بود..
دیگر نمیخواست بیشتر از این بشنود. راه افتاد سمت خیابان...
- اون زنه رو بیشتر دوست داری؟ باشه حسام...
نگاه نکرد که چراغ سبز شد.
با چشم بسته راه افتاد وسط خیابان...
- از این که من زنتم خجالت میکشی، حسام؟ باشه من به آرزوت میرسونمت. مردهشور من و بچهتو باهم میشوره...
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
https://t.me/+XUSBg00EUSs3ZDY0
#پارت_رمان👆
6010
Repost from N/a
- آقای همسایه! آبتون ریخته تو راه پله!!
بعد میگین چرا آب قطع میشه!
عصبی بود، آب ساختمان قطع شده و مرد همسایه هرروز به جای گل ها راه پله را آب می داد
با حوله تن پوش خودش را به خانه ی بی بی فاطمه رساند
- بی بی؟ پمپ قطع شد تو آب داری؟ من موهامو بشورم تو حمومت
موهامو حنا گذاشتم
آخ خدا داشت سرش آتش می گرفت و چشمانش بیشتر می سوخت
این وسط حتما بی بی فاطمه سمعکش را نگذاشته بود
- اینجایی بی بی؟ حتما باز صدامو نمیشنوی... من... من میرم حمومت
حین گذشتن از کنار مرد جوانی که چشمانش درشت شده
دستش به بدن مرد خورده بود که خندید
- وای بی بی؟ لختی؟ چقدر داغ بودی...
برق که رفت همینجوری پریدم بیرون از حموم...
چشمام داره آخ...
با کله خورده بود دیوار انگار که آنطور دست روی پیشانی اش گذاشت
- در حموم کو بی بی؟
اه بی بی حالا چرا حرف نمی زد! لابد بخاطر دیروز قهر بود
دیروز تولد نوه ی زری خانوم بود و همه گفته بودند او برقصد اما مگر دلقک بود خب
نرقصیده بود
- بی بی بخاطر دیروز قهری؟
چاووش با تکان سر از تاسف بازوی دخترک را گرفته داخل حمام هل داد
دخترک چقدر وراج بود!
- قربون بی بی فاطمه قشنگم قول میدم موهامو بشورم بیام برات عربی برقصم
دیروز این خاله صبور اونجا بود
گفتم برقصم میره واسه شوهر آیندم تعریف میکنه
چاووش دوش را زده و دخترک ادامه داد
موهایش را جلوی صورتش ریخته و دهانش می جنبید
- چقدرم جلیل شوهر خوبی برای من میشه بی بی نه؟
براش عربی هم برقصم...
جلیل کچل با آن شکم قلنبه اش... خنده آلما در حمام پیچیده بود که آنی کلافه شد
- آخ بی بی اون پشت موهامو تو میشوری؟از آخر میرم خودمو کچل میکنم...
چاووش دندان قروچه کنان جلو رفت
مهمان داشت و باید دخترک را از خانه بیرون می کرد
دستش میان موهای نرم دخترک رفت
- آخ... آخیش بی بی... چقدر دستات آرامش دارن شیطون...
چاووش این بار لب هایش باز شده بود که خندید اما خیلی دوام نداشت
سریع عقب کشیده و آلما بالاخره بلند شد
بی بی فاطمه کجا بود پس!
- بی بی رفتی؟ بیا ببین نارنجی بهم... وای!
جیغ بلندش از دیدن یک مرد با پیراهنی با دکمه های باز بود
- ش...شما کی هستی!
چاووش دست به دکمه هایش گرفت
- نوه ی بی بی فاطمه...
وای دخترک پر بهت بود
- پس بی بی کو؟
آلما وحشت زده یقه ی حوله تن پوشش را گرفته بود که چاووش بی تفاوت رو چرخاندن
- رفتن پایین خونه ی همسایه...
- یعنی چی! چرا نگفتی بی بی خونه نیست! وای من...
چاووش حالا لذت میبرد دخترک سفید با موهای نارنجی که حالا گونه هایش هم اناری شده بود.
- شما مهلت دادی کسی حرف بزنه دختر خانوم؟
برق وصل شد اگه حمومتون تموم شد بفرمایید من مهمون دارم!
واه! چه بی ادب بود نوه ی بی بی فاطمه...
آلما با اخم و قدم های بلند از کنارش گذشته و ندیده بود لبخند چاووش را...
پس دختری که بی بی برایش زیر نظر داشت این سیب سرخ بود!
سیب سرخی که یک رقص عربی هم بدهکارش رفت...
#پارترمان
https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk
https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk
https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk
https://t.me/+bIfn9--VjiEwMDhk
1600
Repost from N/a
ـ نالاحتی که مامانیم داله علوس میشه عمو؟
حامی با تعجب به او نگاه کرد. دخترک ریزه میزه ای کنارش ایستاده بود که دختر حریر بود و خودش اما خبر نداشت.
گفت:
- نخیر!
و اخم کرد. نورا خندید و گفت:
- پس چلا دالی سیگال میکشی؟ تازشم دیدم به که آقا سیبیلو گفتی ملتیکهی ازگل زشت.
( مرتیکه ازگل زشت.)
آقا سیبیلو خواستگار حریر بود؟!
نورا گفت:
- منم نالاحتم. خوشم نمیاد اون آقاعه باباییم بشه. بد اخلاقه ولی همش الکی میگه بوس میدی به من؟ من خوشم نمیاد بوسم تنه.
حامی زیر لب گفت:
- گه خورده.
نورا با هبجان گفت:
- میشه بزنی تو دماغش خونش بیاد بمیله؟
حامی اخم کرد و گفت:
- ننتو چیکار کنم که دلش واسه اون نره خر رفته؟!
عصبانی بود!
دختر هفده ساله ای که از صمیم قلب دوستش داشت و یک شب با او خوابید. حالا خانمی شده بود که داشت حامی را کنار میزد تا با یک نفر دیگر ازدواج کند. نورا گفت:
- مامانم اونو دوست نداله! تو رو دوست داله.
حامی مبهوت ماند.
نورا آهسته گفت:
- به عمه ملیم گفت میخواد لج تو رو در بیاله که ادب بشی!
حامی خیره شده بود ب نورا. نورا خندید و گفت:
- من جیغ میزنم میگم آی ماااامان توام بدزدش که فلال کنیم.
تا حامی خواست نظرش را بگوید نورا جیغ کشیدو حریر سراسیمه بیرون دوید!
نقشه با موفقیت انجام شد!
عروس را دزدیدند و داماد به خاطر مسهلی نیک که توی چایی اش ریخته بود توی توالت گیر افتاده بود...
😂❤️ پدر و دخترررر عالی هستن😂
https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0
https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0
https://t.me/+xJNRpiVOVVJjZGQ0
2200
Repost from N/a
ـ از صدای سکسای آقا میترسی قمری که گوشات و گرفتی؟
قمری به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجهی زنهایی که به تختش می برد...
ـ الان تموم میشه... نترس...
جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند.
ـ اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟
جلیل لیوان شربتی را که برای فاتح درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد.
ـ " جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..."
بیا قمری، دختره اومد بیرون ببر برای فاتح ، فقط تو خلقشو خوب می کنی.
فاتح حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچهای آواره یک روز بتواند بشود ارامش فاتح؟
ـ دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم.
سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، فاتح مریض بود!
ـ چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن.
هیچ چیز خطرناکتر از فاتح ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند.
کاش می شد براش کاری کرد...
سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود...
ـ تو فاتح و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری قمری؟
گونه های دخترک گل انداخت، فاتح بداخلاق را دوست داشت.
ـ با من که بداخلاق نیست آقا جلیل...
ـ " قمری؟!"
بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای قمری عمارتش را خیلی داشت.
ـ اومدم آقا فاتح...
بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد.
ـ کجایی؟ اب جوش برام میاری؟
ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد.
ـ بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟
فقط قمری و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند.
ـ بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن.
دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید.
ـ هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین...
مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟
ـ کوتوله موندی قمری...
دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های قمری خورده بود...
ـ کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب...
لرز به تن فاتح انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش...
ـ از من نمی ترسی قمری؟
باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به قمری اش نظر داشته باشد.
ـ راستش یوقتایی میترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم.
نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند...
ـ قمری؟
دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت...
ـ اخ قمری بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید...
همان قسمت اول کافی بود که غیض کند.
ـ بتمرگ سرجات خودم می بندم.
او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...بدن مردانه اش به دخترک خورد...
ـ آقا ... چی شده... این...
دست دخترک به پایینتنهاش خورده بود... فاتح از جا پرید، او اخم کرد و قمری نگران نگاهش کرد...
ـ گمشو بیرون قمری...
دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت...
ـ عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟...
صورت در هم کشید، باز هم درد امان فاتح را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ...
_جلیل... بیا قمری رو ببر تا کار دستش ندادم...
https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk
https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk
https://t.me/+G9kSk8QM2IJkOGZk
3200
Repost from N/a
_ دارم از سرما میمیرم مامانی
وقتی حقوق گرفتی ماشین بِخَل!
سوز سردی میوزید و بارون تندی میومد
تلخ خندیدم
_حقوقم به ماشین نمیرسه عروسک ولی اسنپ میگیرم پیاده نریم خوبه؟
بهونه گرفت
_پام دَلد گرفت
هرروز وضع همین بود
مسیر کارخونهای که کار میکردم تا ایستگاه اتوبوس رو باید پیاده میرفتیم و آلا کلافه میشد
_یه شعر بخونیم تا برسیم؟
ریز خندید و به سرعت سرما فراموشش شد
دخترِ چهارسالهی مهربونم انگار مثل مادرش زیادی ساده بود
آروم زمزمه کردم
_ بخون مامانی
با صدای بچگونه و قشنگش شروع کرد
_ بابا از بیرون آمد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری او را بوسیدم
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه
ایستادم
بهت زده نالیدم
_از کجا یاد گرفتی؟
_ تو مهدکودک یاد دادن
گفتن فردا روزِ باباهاست
وحشت داشتم از سوالی که میخواست بپرسه
به سرعت روی زمین نشستم و هول شده خندیدم
_او هواپیما فرود اومد
شنیده آلا خسته شده میخواد تا ایستگاه اتوبوس ببرش
هیجان زده بلند خندید
_ مگه هواپیما کمرش درد نگرفته؟
منتظر جوابم نموند و روی کمرم پرید
_پرواز کنییییم
کمرم تیر کشید و صدای دکتر تو گوشم تکرار شد
" خانم محترم دیسک هفت و هشت شما هر دو بیرون زده و التهابش داره به نخاع میرسه
الان سه سال میشه بهتون هشدار دادم
تو همین ماه وقت عمل جراحی بگیرید وگرنه امکان فلجی هست "
سعی کردم بهش فکر نکنم
آروم به راه افتادم که آلا از پشت سرشو به گردنم چسبوند و پچ زد
_مامانی؟
انگار کسی با چاقو به جون مهرههای ستون فقراتم افتاده بود
_جانِ مامان؟
آروم زمزمه کرد
_چرا من بابا ندارم؟
کمرم تیر کشید و نالیدم
_آخ
رعد و برق زد و بارون شدت گرفت
_من سردمه ، قول داده بودی برام چکمهی صولتی بگیری
پس کی حقوق میگیری آخه؟
کمردرد چنان عذابم میداد که زبونم به حرف باز نمیشد
شایدم روشو نداشتم بگم حقوق این ماه هم جلوجلو برای اجاره و قسط سوپرمارکت رفته
ماشینی از نزدیک با سرعت گذشت
آبی که روی زمین جمع شده بود رومون ریخت و آلا بلند جیغ زد
_ آی ، بیتربیت
انتظار داشتم نشنیده باشه اما ماشین ایستاد و دنده عقب گرفت
آلا گردنمو چنگ زد
_ اومد منو دعوا کنه
صدای مردونهی آشنایی تو گوشم پیچید
_خانم؟ بیا سوارشو تا یه جایی برسونمتون
بَنگ!
انگار برق از بدنم رد شد
صدای نالهای از دهنم خارج شد و ناخواسته روی زمین نشستم
آلا از کمرم پایین پرید و با ناز خندید
_ عمو من فکر کردم میخوای دعوام کنی
سرمو به سینم چسبوندم ، مقنعمو جلو کشیدم و به سرعت عینک آفتابی روی موهامو برگدونم روی چشمم
امیرعاصف مردونه خندید
_ مگه کسی دلش میاد تو رو دعوا کنه خاله ریزه؟
_ من ریز نیستم!
آب ریختی روم لباسام بهم چسبید ریز شدم!
امیرعاصف دوباره خندید
خوش خنده شده بود...
پنج سال پیش جز اخم و خشم چیزی ازش ندیده بودم
_ خانم بچه سرما خورد ، بفرمایید برسونمتون
از بهت نمیتونستم صدامو در بیارم
آلا دستمو کشید
_ مامانم کَمَلش درد میکنه عمو ، طول میکشه تا بتونه بلندشه
نریها... باشه؟
من پام خسته شده دیگه نمیتونم راه بِلَم!
پلکامو روی هم فشردم
درد کمرم شدت گرفته بود
دستمو به زمین گرفتم و کنار گوش آلا التماس کردم
_ تاکسی میگیرم باشه مامانی؟
به این آقا بگو بره خودمون میریم
پاشو به زمین کوبید
_این ماشین خوشگله تاکسی زشته
به زور از زمین پاشدم که انگشتمو کشید
_ با عمو بریم
امیرعاصف مردونه تعارف کرد
_ بفرمایید جلو خانم ، بخاری زدم گرم شید
روی صندلی عقب نشستم و تو خودم جمع شدم
آلا با ذوق پرسید
_من بیام جلو؟
امیرعاصف در گلو خندید
_بفرمایید خانم کوچولو
_آخه قدم نمیرسه!
امیرعاصف با لبخند از ماشین پیاده شد
از گوشه پنجره میدیدم که چطور دخترکمو تو آغوشش گرفت صندلی جلو نشوند
_آدرستون کجاست خانم؟
چنان میلرزیدم که نمیتونستم حرف بزنم
آلا با ناز گفت
_خیلی دوره عمو
مامانم صبحا که میاد سرکار اینقد اتوبوس سوار میشیم
با دستش عدد سه رو نشون داد
_مامانت که حرف نمیزنه عمو
شما آدرسو داری؟
درد کمرم چنان شدت گرفت که ناخواسته سرمو به صندلی فشردم تا از درد جیغ نکشم
پاهام سر شده بود
انگار حس نداشتن!
_ باید بری اینور عمو ، اما شب میرسیماااا
خونمون اونجاییه که اسم پارکش لادنه
میدونستم میشناسه
وقتی سالها پیش از پرورشگاه فرار کردم اونجا برام خونه گرفت
امیرعاصف اینبار با جدیت پرسید
_چرا بابات نمیاد دنبالتون عموجون؟
بهش بگو خطرناکه
_من که بابا ندالم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
دستمو به دستگیره در فشردم و نالیدم
_ب..بزن کنار
درد دارم باید پیادهشم
چنان ترمز زد که سر آلا به شیشه خورد و صدای گریهاش بلند شد
امیرعاصف بیتوجه به بچه بهتزده سمتم برگشت
_ریرا
ناخواسته از شدت درد زار زدم
_آخ خداااااا
https://t.me/+CuFED77ebSwwYTg0
https://t.me/+CuFED77ebSwwYTg0
💔💔💔💔💔
11200
Repost from N/a
#انار_شکسته
#پارت_۱
ساعت سه و چهل و پنج دقیقه ی بامداد..
در سوز و سرمای زمستان..
درست که آش و لاش بود اما هنوز نمرده بود.
زنده بود..
نفس می کشید..
و از ضرب کتک بیهوش شده بود.
تا پای مرگ کتک خورده بود.
چیزی از زیبایی چهره ی گذشته اش مشخص نبود.
صورتش را تماما پرده ای از خون پوشانده بود.
جسم بی جانش روی زمین کشیده می شد.
در برهوتی خارج از شهر..
کمرش از شدت کشیده شدنش روی زمین زخم شده بود و خون مسیر را جارو می کرد.
بی رحمانه توسط دو برادری که از مرد بودن فقط نر بودن را به ارث برده بودند کشیده می شد.
مچ یک پایش اسیر یک کدامشان و مچ پای دیگرش اسیر دیگری..
رضا خطاب به مرتضی می پرسد:
_خیلی مونده؟
بی تاب است..
آری بی تاب برای هرچه سریع تر زنده به گور کردن خواهرکش و پاک کردن این لکه ی ننگ..
_نه چیزی نمونده..
به مقصد قبری که توسط آنها از قبل آماده شده بود.
آری قبر برای زنده به گور کردن دخترک..
برای گناهی نابخشودنی..
خیانتی که دهن به دهن میان مردم محل پیچیده و آواز بی غیرتی برادرانش گوش فلک را کر کرده بود.
و حال باید با زنده به گور کردنش صدای غیرتشان را فریاد می زدند.
رضا و مرتضی برادران خونی فرشته بالای قبر خالی که برای خواهرکشان آماده کرده اند می ایستند.
امان از دل بی رحمشان که ذره ای نمی لرزد.
رضا لبخند کریهی نثار چشمان بسته ی خواهرکش می کند و بی خداحافظی با یک ضرب پا خواهرکش را توی قبر می اندازد.
مرتضی کنارش می ایستد و دسته بیل را برمی دارد و می گوید:
_بذار خاکشم خودم بریزم روش..
و شروع به ریختن خاک روی تن بی جان دخترک می کند.
البته نیازی به خاک هم نیست با شرایطی که او دارد قطعا تا ساعاتی دیگر تمام می کند.
اما به نظر آنها کار از محکم کاری که عیب نمی کند.
باصدایی بیل بی حرکت درون خاک می ماند و سر هر دو به پشت می چرخد.
_کی اونجاست؟
و صدای شلیکی که در آن نیمه شب گوش آسمان را کر می کند.
ترسوتر از آنی بودند که کار نیمه تمامشان را تمام کنند.
بیل را همانجا روی زمین می اندازند و راه فرار را در پیش می گیرند.
مرد از خانه خرابه ی وسط بیابان بیرون می زند.
استایل کلاسیک سر تا پا مشکی و شیکش که از ده فرسخی بوی برندش به مشام می رسد اصلا مناسب این برهوت نیست!
نگاهی به اطراف می اندازد.
تاریکی مطلق است.
و خطاب به آدم هایش می گوید:
_بوی خون به مشامم می رسه..
همه جا رو بگردین..
دقایقی بعد یکی از افراد شاهرخ سر می رسد و باعجله ادا می کند:
_آقا یه جنازه پیدا کردیم یه دختر جوونه داشتن خاکش می کردن انگار با شنیدن صدامون فرار کردن فرستادم ردشون بگیرن البته اگه خودشون گم و گور نکرده باشن..
با این گفته شاهرخ از روی صندلی تاشویی که حتی در آن خرابه هم برای نشستنش برپا کرده بودند برمی خیزد.
مرد پیش رویش می پرسد:
_شاهرخ خان پس قرار داد چی میشه؟
شاهرخ بی آنکه نگاهی به آن ها بندازد یک کلام می گوید:
_کنسله..
از اول هم دلش با این ها نبود و به اصرار آقا بزرگش نبود حاضر به گفتگو به آن ها هم نمیشد.
سپس با چند گام بلند خودش را از خرابه بیرون می کشد و رو به بهنام دست راستش می پرسد:
_کجاست؟
https://t.me/+Ygq0pd_ODEs3ZWRk
https://t.me/+Ygq0pd_ODEs3ZWRk
https://t.me/+Ygq0pd_ODEs3ZWRk
3600
Repost from N/a
-سلامتی قصاص اون بیشرفی که داداشم و کُشت و فردا حکمش اجرا میشه!
پیکهاشون و بههم زدن و حماس نفهمید که چندمین پیکی بود که بالا رفت.
گوشی موبایلش وسط عیش و نوشش زنگ خورد و با شنیدن صدای دلجو سرمست خندید.
دخترک گفت:
-نمیآی خونه... من تنهام میترسم خوابم نمیبره.
به حال دخترک پوزخند زد.
خبر نداشت فردا بابا جونش را اعدام میکردند.
سکسکهای کرد و گفت:
-میام عذاب دو عالم!
دیگر وسط بزم و نوششان نماند.
به راننده دستور داد تا به عمارت برساندش.
امشب با دخترک خیلی کار داشت.
امشب دنیا به کام دل داغدارش بود.
سالن تاریک بود که سمت اتاق دلجو رفت.
دخترک عاشقش بود.
نامزد بودند.
قرار بود ازدواج کنند اگر بابای سگ پدرش دستش به خون برادر حماس آغشته نمیشد.
وارد اتاق که شد دلجو فوری سمتش رفت و خودش را میان آغوشش جا داد:
-خداروشکر اومدی حماس... از غروبه دلم شور میزنه... یه ساعت خوابیدم، خواب بد دیدم.
پوزخندش را دلجو ندید.
سر پایین برد و عطرِ موهای بلوطیاش را نفس کشید.
دلش برای دخترک لَک زده بود و از فردا او هم دشمن خونیاش میشد وقتی میفهمید به قصاص پدرش رضایت نداده.
سرش را میان گردن دخترک فرو برد و نفس کشید.
با قلب سنگین و حال نامیزون گفت:
-دلم میخوادت دلجو!
دخترک با دلهره نگاهش کرد.
بوی مستیاش را فهمیده بود و پرسید:
-چقدر خوردی که رو پا بند نیستی؟
زبانش نچرخید و دخترک را سمت تختشان برد.
حریص و عاصی از قلب عاشقش فقط گفت:
-آرومم کن.
دخترک حس خوبی نداشت، اما نه نگفت.
میفهمید که یک چیزی درست نیست، اما چه با دل عاشقش میکرد که دوستش داشت.
ثانیه به ثانیه عاشقانه خرجش کرد و بهترین شب را برایش رقم زد.
حماس که خوابش برد.
دم دمای صبح پیامی از وکیل بابایش دریافت کرد.
پیامی که دنیا را روی سرش خراب کرد و خواند:
(( نتونستم برای پدرتون کاری کنم. متاسفم. تسلیت میگم))
نفسش بند رفت.
باورش نشد.
حماس به عشقشان قسم خورده بود.
گفته بود از خون برادرش میگذرد و حالا دیگر جایی کنار او نداشت.
لباسهایش را پوشید و از عمارت حماس برای همیشه بیرون زد.
این عشق دیگر بوی خون و انتقام میداد!
هشت ماه بعد روستای بَسته
-بگیر این سیبو بخور تا بچهت لُپدار و خوشگل بشه مثل خودت.
تلخ و دلگیر خندید.
هشت ماه تمام از بعد خاکسپاری پدرش میان روستای پدریاش نزد عزیز گلیاش مانده بود.
هشت ماهی که تنها دلخوشیاش طفل میان شکمش بود.
کنار بخاری کز کرده بود و سیب را از دست عزیز گرفت.
روزی که فهمید حامله است آخرین شب بودن با حماس را به یاد آورد و آتش گرفت.
حماس آن شب انقدر مست بود که خوب میدانست هیچ چیزی به خاطر نداشت و حالا تمام سهمش از آن عشق این بچه بود.
کمر دردناکش را به بخاری چسبانده بود که اتاق باز شد سمیرا نفس زنان روبه عزیز گلی و دلجو گفت:
-یه غریبه... یه غریبه... اومده تو روستا!
عزیز نگران گفت:
-نفس بگیر دخترجون... غریبه چی؟
سمیرا نگاه ترسیدهاش را به دلجو انداخت و گفت:
-یه غریبه اومده دنبال دلجو... میگه اسمش حماس صاحبزادهست!
انگار به تن دلجو برق وصل کردند.
نفس دخترک بند رفت و زیر شکمش تیر کشید.
نفهمید چطور سر جایش نشست و بعد با ترس سرپا شد و هولزده و ترسیده گفت:
-باید برم عزیز... نباید پیدام کنه... اون از خون برادرش نگذشت از بچهشم نمیگذره... بچهمو ازم میگیره!
با چشمهای اشکی سمت کمد رفت که همون لحظه در اتاق باز شد و صدای آشنایش چهارستون تن دلجو را لرزاند و صدایش... لعنت به صدای جذابش که دلتنگش شده بود.
-دلجو.
دلجو جان داد تا برگشت. تا نگاه میان صورت و چشمهای بیمعرفتش انداخت و درد با هیبت بیشتری زیر شکمش نفیر کشید.
حماس مات و متحیر شکم برجستهاش را نگاه کرد.
دلجو از شدت درد لب گزید، اما حریف صبوریاش نشد و نگران جیغ کشید:
-عزیز... بچهم!
درد امانش را بریده بود و لحظهی آخر حماس بود که سمتش دوید و بازویش را گرفت تا سقوط نکند.
اشک از کنج چشمهایشان راه گرفت و حماس نالید:
-دنیا رو زیر و رو کردم تا پیدات کنم... تا بگم دوسِت دارم... تو که مثل من سنگدل نبودی... کجا من بیرحم و رها کردی و رفتی؟
دلجو لب گزید تا جیغ دیگری نکشد.
هول کرده بود و درد مثل مار افعی نیشش میزد.
حماس با بیطاقتی پرسید:
-بچهی منه؟ تو رو خدایی که میپرستی بگو بچهی منه دلجو؟
دلجو اما نا نداشت. دستش را حریص و غمزده سمت صورت حماس برد که همان لحظه از هوش رفت.
عزیز نگران به بازوی حماس زد و گفت:
-آره خوش غیرت بچه توئه پاشو برسونش زایشگاه تا تلف نشدن باهم!
https://t.me/+XUvsV8FqLyxlMmY0
https://t.me/+XUvsV8FqLyxlMmY0
https://t.me/+XUvsV8FqLyxlMmY0
#پارت_واقعی رمان⚠️ کپی ممنوع⛔️
❤ 2
3800
Repost from N/a
« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱
دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباسشنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟
👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
با استاد بحثم شده بود. اون میخواست #دوستدخترش بشم.
اما من #مذهبی بودم و میخواستم اولین #مرد زندگیم #شوهرم باشه.
رفتم #شنا...🩱
زمان از دستم رفت.😱
سانس #آقایان شروع شد. منم با #لباسشنا تو استخر بودم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
هول هولی یه حوله پیچیدم دور موهام و یکی هم دور #تنم.
به سرعت به سمت #رختکن رفتم که صدای مردها رو شنیدم😱
- خاک به سرم شد.. چیکار کنم؟
نگاهی به اطرافم انداختم.
هیچ جایی برای #مخفی شدن نبود و الآن هست که بیان داخل.
دست به سرم گرفته بودم و خدا خدا می کردم که...
اولین کسی که وارد شد و من رو با #حوله دید کسی نبود جز #استادم.
بله... همون استادی که میخواست باهاش وارد #رابطه بشم😭😱
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
با دیدنم چشاش از تعجب و شگفتی باز شد😳
یه نگاه به پشت سرش انداخت و سریع در ورودی استخر رو بست.
صدای داد و فریاد از اون سمت میومد.
- دامیار.. چه غلطی میکنی؟ چرا در رو بستی؟
حیران و عصبی به همه جا نگاه میکرد. شاید راه نجاتی پیدا کنه.
- چیزه... وایسید... در قفل شد... ببینم چطوری باز میشه... چند دقیقه صبر کنید.
نگاهی به گوشه انتهایی استخر انداخت و با #خشم به سمتم اومد.😡😡
#دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
- خودت رو کشته فرض کن جمانه. برای من جانماز آب میکشی و بعد اینجور تو سانس مردونه #لخت و پتی میای؟
از شدت ترس و استرس گریه میکردم.😭😢
یه در کوچیک رو باز کرد و هولم داد.
اتاقک انباری بود.
- هیششش... خفه... همینجا خفه میشینی تا بعد به خدمتت برسم.
نگاه پر از #خواستنی به بدنم انداخت.
تازه #بدنش رو میدیدم.
با یه #مایو و اون همه #عضله جلوم واستاده بود.
اگر با این #بدن بخواد.... وای، در برابرش یه فنچ بودم.
#مسخ شده به سمتم ختم شد. دستی به #لبهام کشید و تا صورتش رو نزدیک کرد محکمتر به در کوبیدند.
عصبانی ازم دور شد. در رو #قفل کرد و رفت.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
صدای شوخی های #خرکی و #زشتشون رو میشنیدم.
کم کم خوابم برد که با نوازش یه چیزی رو #گونه و #لبهام بیدار شدم.
دامیار بود، #استادی که مجبور شدم باهاش #همخونه بشم.
حالا تو اون #وضعیت جلوش نشسته بودم در حالیکه #حوله کنار رفته بود.
به خودم که جنبیدم تا از دستش #فرار کنم. دیدم روی هوام...
#جیغ بلندی کشیدم.
- فایده نداره کوچولو... باید #تنبیه بشی... وقتی مجبور شدی باهام تو #استخر شنا کنی میفهمی جواب "نه" دادن به دامیار زرگر یعنی چی😈😈
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
خلاصه:
من جمانه هستم، یه دختر مذهبی که برای شرکت توی کلاس های طلا و جواهرسازی به کشور امارات و شهر دبی رفتم.
اونجا یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدم با استادم #همخونه بشم.
یه استاد #خشن و #سختگیر که با دیدنش آب از لب و لوچه ات راه میوفتاد.
اما...
یه #دخترباز حرفه ای بود. میخواست من هم باهاش وارد #رابطه بشم اما قبول نکردم...
تا اینکه توی یکی از سفرها، توی استخر هتل گیر کردم.
سانس #مردونه شد و دامیار #نجاتم داد.
و همه چیز از اونجا شروع شد...😱
اون من رو مجبور کرد #صیغه اش بشم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
« دختر #مذهبی تو استخر #مردونه گیر میکنه»😱
دختره مذهبی با اکیپ همکلاسیاش رفتن اردو. میره #استخر هتل اما...
تو استخر مردونه با #لباسشنا گیر میوفته؛ استادش نجاتش میده.
چطوری؟👆👆👆👆
5200
