en
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Open in Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Show more
2025 year in numberssnowflakes fon
card fon
21 904
Subscribers
-924 hours
+577 days
-1530 days
Posts Archive
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
رمان جدید مهسا عادلی که قرار هست کاملا هم رایگان گذاشته بشه رو از دست ندین🌖🌙 اوستا آتش نشانی که سال‌ها پیش یه گمشده رو از دست داده. اوستا کسی رو از دست داده که روزی واسه خوشبختیش حاضر بود دست به هر کاری بزنه حالا اما اوستا درگیر برادر بیناجنسی شده که هیچ کس قبولش نداره و دقیقا تو لحظه‌ای که هیچ کاری از دستش بر نمیاد جایی با گمشده‌اش رو به رو می‌شه که فکرش رو هم نمی‌کنه... گمشده‌ی عزیز کرده جایی برمیگرده به خونه که هیچ کس فکرش رو نمی‌کنه...❤️ #پیکر_ماه‌کوب 🌙🌑 https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk یه داستان از دل جامعه و پر از عاشقانه‌های دلبر و کیوت 🥺❤️😍 یه پسر آتش نشان دلبر داریم. قرار هست هم باهاش گریه کنین و هم خوشحال بشین. هم ذوق کنین و هم هیجان زده بشین. کلی هیجان هم داریم تو داستان و هم عاشقانه‌ی خیلی قشنگ.❤️🫰 https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk https://t.me/+ck47Y_erEb03YmVk -تو رحم ناقص داری. اگر بخوان تغییرت بدن، دختر می‌شی. تو انتخاب نمی‌کنی که چی بشی، دختر باید بشی چون اندام مردونه ات علنی هیچ فایده ای نداره. می‌خوای دختر بشی؟ یه داستان با یه سوژه‌ی هیجان انگیز😎🔥
Show all...
Repost from N/a
- ازدواج ما از روی علاقه نیست. فقط برای کمرنگ کردن ردِ خونه پسرعمو. و حالا جشن سالگرد عشق گرفتی! https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0 https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0 خونسرد سیگار کنج لبش و آتیش زد و با دو قدم بلند فاصله‌ش و باهام به صفر رسوند. دست ظریفم و تو دست مردونه‌ش حبس کرد و لرزیدم. - ترنج حلقه‌ ازدواجت و کجا گم و گور کردی؟ تو دیگه بی‌صاحاب نیستی، پس حلقه رو بنداز انگشتت و اینجوری دست تو دستم به همه نشون بده مال منی! حرصی لب‌هام کش اومد. تیله های نافذش با حسی عمیق و آشکار میخ لبخندم شد. - آقای صاحب! حلقه نماد تعهد و وفاداریه و اجبار رو نشون نمیده، پس به دردم نمی‌خوره. پیچک موی جلوی صورتم و پشت گوشم فرستاد. از صبح تا حالا زیر دست آرایشگر مخصوصش بودم و حتی اجازه نداشتم تا نگاه و پسند نکرده، خودم و تو آینه ببینم. - دارم فکر می‌کنم با این همه رنگ و لعاب خیلی زیبا و دلبر شدی  . چطوره امشب تنها تماشاگرت خودم باشم! نامحسوس تهدیدم می‌کرد. نیش اشک تو چشمام حلقه زد و با بیزاری دستش و پس زدم و تخت سینه‌ی ستبرش کوبیدم. - لعنت بهم که نشناختمت شاهرخ. از بچگی مثل یه احمق عاشقت بودم و دوازده سال تموم عمرمو، حسمو، حروم توی شیطان کردم. - حالا هم زنمی و محرمم! درسته اجباری اسمت کنار اسمم نشسته، ولی نذار امشب تو اتاق مشترکمون اجباری تصاحبت کنم نفسم! قطره اشکم مقابل زورگویی‌هاش چکید. دنباله‌ی بلند پیراهنم و به دست گرفتم و سمت پاتختی رفتم و با کشیدن کشو جعبه‌ی انگشترم و برداشتم. - وایستا خودم بندازمش دستت. از این کار خیلی لذت می‌برم! جعبه رو ازم گرفت و حلقه ساده و انگشتر تک نگین درشتم و تو انگشتم انداخت. بوسه‌ای نرم پشت دستم زد. - دیوونه‌وار عاشقتم و تک تک نفس‌هام بند نفس‌های توئه ترنج. اگه تو زندگیم نبودی و قلبم اسیرت نبود، الان یه هیولای تشنه به خون بودم. - مگه نیستی؟ با یادآوری کثافت کاری و بی‌رحمی‌هاش خیلی عذاب می‌کشیدم. من خودمو قربانی و اسیرش کرده بودم تا نجات‌دهنده‌ی آدم‌های بی‌گناه باشم، ولی خیلی سخت بود. قلبم غرق شده در نفرت و کینه، هنوز دوستش داشت و دلتنگ آغوشش می‌شد. - می‌خوای از دستم خلاص بشی؟ گنگ و گیج ابرو بالا انداختم. از پشت کمرش اسلحه‌ش و بیرون کشید و به دستم داد. - تنها راهش کشتنمه! یا امشب یه تیر حروم قلبم می‌کنی، یا تمام و کمال مال من میشی. بهت تا آخر جشن فرصت میدم. نه نه نمی‌تونستم. شاهرخ هنوز پنهونی برام زیادی عزیز بود. - دارم واقعا درد می‌کشم... نمی‌بینی؟ شاهرخ... نمی‌بینی منو؟ - منم می‌خوام مرهم دردهات بشم و تو ازم فرار می‌کنی. عشق‌مون برات اینقدر بی‌ارزشه که لایق یه فرصت نیستم؟ اسلحه‌ش رو روی پاتختی پرت کردم و همونطور که دستم رو توی دستش قفل می‌کردم، لب زدم. - عشق ما نه، تو لایق فرصت نیستی و ارزشت و برام از دست دادی... پسرعمو! بی‌خبر بودم. از سرنوشتی که دنیا تا ابد همراه با شاهرخ برام نوشته و قراره بابت کثافت‌کاری‌هاش از خودش نه، بلکه از من بیچاره تاوان بگیره... https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0 https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0 ❌️من ترنجم از بچگی رابطه‌ی بیش از حد صمیمانه‌ای با پسرعموم داشتم تا اینکه مهاجرت کردم و البته قبلش بهم اعتراف عشق کردیم. دوازده سال دوست‌دخترش بودم تا متوجه کنترل‌گری بیمارگونه‌ش شدم و باهاش کات کردم. ولی با آشکار شدن راز گذشته و فهمیدنِ اینکه یه برادر دارم، بعد سال‌ها به ایران برگشتم و شاهرخ کمکم کرد برادرم رو پیدا کنم. در این بین حقایق وحشتناکی برام از پسرعموم و عشقم رو شد که ازش متنفر شدم و اونم اجبارم کرد باهاش ازدواج کنم و...💔🥲 https://t.me/+csMQOT9-AaZmM2I0
Show all...
Repost from N/a
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار می‌شد و من هم‌چو پرنده‌ای در قفس خودم را به در و دیوار می‌کوبیدم! چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانه‌ای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم. من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آن‌ها معیوب بودم دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹 #پست۱۳۰ در خانه‌ای که هیچ‌کدام از اهالی‌اش چشم دیدن من را نداشتند و من هم. روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمی‌دید و خودم هم هربار به در بسته‌ای می‌خوردم. در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمان‌های دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمی‌داشتند و این در حالی بود که خانه‌مان از وجود مهمان پر و خالی می‌شد. در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر می‌کردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف می‌رفتم. https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانه‌ی آن‌ها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند. و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل می‌کردم و بعدش... بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار می‌آمد. صدای زنگ آیفون بلند می‌شود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا می‌آید. تکانی در جایم نمی‌خورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شب‌ها عادت کرده‌ام. طولی نمی‌کشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر می‌کند. طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من می‌آید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن می‌کند و کنارم روی دو زانو می‌نشیند اما این‌بار گویی عجله دارد. -آمین عمه حموم رفتی یا نه؟ جوابی نمی‌دهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمی‌کنم. دستش را به موهایم رسانده و تکانی می‌دهد. -نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه می‌آن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همین‌طور نشستی؟ https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 باز هم تکانی نمی‌خورم. -خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات! سنگ شده‌ام که حرکتی نمی‌کنم. زیر بغلم را گرفته و بلندم می‌کند. -این‌جور نمی‌شه! زور باید بالاسرت باشه. زور بخرج می‌دهد‌. وادارم می‌کند و من را با غرغرهایش داخل حمام می‌برد. بیرون می‌رود و صدای مامان را از داخل اتاق می‌شنوم. -چی‌شد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟ -آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره! چه چیزهایی را حالی‌ام کند؟ اینکه گوش به حرف آن‌ها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟ دیگر چه چیزهایی را می‌خواهند حالی‌ام کنند؟ بس نبود شنیدن و دم نزدن؟ عمه سراغم می‌آید. مثل همیشه و این‌بار شاکی است. -فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمی‌شینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن له‌له می‌زنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعه‌های بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت می‌شی نه! تو تازه کارت شروع‌ می‌شه. کف موهایم را می‌شوید و بعد از آب‌کشی‌شان می‌بافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم می‌دهد. -این یکی و خودت انجام می‌دی یا من دست بکار بشم؟ نگاهش نمی‌کنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم می‌کند نگاهش کنم. سر بالا می‌گیرم. با وجود بخار حمام عرق کرده و لباس‌هایش کمی خیس و موهایش هم. -حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی! ❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌ خواستگاری‌ای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! حرف‌ها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آن‌ها من را دیده و پسندیده بودند. نمی‌دانم در خیابانی یا در مهمانی‌ای یا در کجا؟! مهم این بود که خانواده‌ی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانواده‌ی متوسط. چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست! دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞 https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Show all...
Repost from N/a
_ از خان بدم میاد! دوتا زن داره، سومی رو هم می‌خواد بگیره! برگشت و لحظه‌ای نگاهم کرد: _ مگه تو خان رو می‌شناسی؟ _ معلومه که می‌شناسم. اون مردکِ شل‌تنبونِ دو زنه رو همه تو این روستا می‌شناسن. مرد نفس بلندی کشید. تودار بود و ساکت… با آن هیبت، قد بلند و لباس‌های سراسر سیاه، ترسناک و مرموز دیده می‌شد. یک‌ساعت پیش باهم تصادف کرده بودیم! جلوی مزرعه‌ی کاهو… نزدیک عمارت خان… حالا از بیمارستان برمی‌گشتیم و خداروشکر من سالم بودم! دکتر گفته بود شانس آورده‌ام پایم فقط ضرب دیده ‌است… سکوتش که ادامه‌دار شد، گفتم: _ انگار آسمون سوراخ شده، این مرتیکه افتاده پایین! یه‌جوری هم «خان» و «ارباب» و «آقا» به نافش می‌بندن، هرکی ندونه فکر می‌کنه عهدِ قجره! حرص می‌خوردم؛ عجیب و دیدنی! مرد با صدایی آرام، بم و خش‌دار پرسید: _ چرا ازش بدت میاد؟ تو که تاحالا ندیدیش! _ لازم نیست ببینمش. مرتیکه! فکر کرده چون پول داره دخترا باید براش غش و ضعف کنن! البته اهالی آبادی بی‌تقصیر نیستنا! همه تا شنیدن آقا می‌خواد سومی رو بگیره، دختراشون رو لقمه کردن و آماده‌ان تا بذارن تو دهن این یارو… انگار چه تحفه‌ایه! مرد ابرو درهم کشید و نگاهش را یک‌دفعه به صورتم داد. چشم‌هایش سیاه، تاریک و پرنفوذ بودند… _ اگه بیاد خواستگاری خودت چی؟ ردش می‌کنی؟ سوالش انگار آتشم زد. _ خدا اون روزو نیاره! مگه رو دست بابام موندم برم زن سوم یه مرد بوالهوس بشم؟ وسط دستم را از دوطرف گاز گرفتم و سرم را محکم تکان دادم تا حتی فکرش را هم نکنم. مرد درحالی که نگاه به روبه‌رو می‌دوخت، چندبار با حالتی خاص سر تکان داد… سر کوچه که رسیدیم، گفتم: _ ممنون. من همینجا پیاده می‌شم. _ تا جلوی در می‌برمت. کدومه خونه‌تون؟ طوری با جدیت گفت که نتوانستم مخالفت کنم. راه را با دست نشان دادم و گفتم: _ اون در سفیده‌ست. ماشین را کنار کشید و زد روی ترمز. کیفم را برداشتم و حینی که در را باز می‌کردم، گفتم: _ دستتون درد نکنه. بازم ببخشید پریدم جلو ماشینتون و دردسر شدم! سر تکان داد و به رفتنم خیره شد. پیاده شدم. در را بستم و خواستم بروم که صدایش مانع شد: _ هی! نگهبان بزغاله‌ها… گیج به عقب برگشتم. _ با منید؟ _ اسمت چی بود؟ _ پریا. اسمم را با خودش تکرار کرد: پریا… متعجب نگاهش کردم تا بفهمم چرا صدایم زده بود. همان‌لحظه تنش را جلو کشید و با نگاه خاصی گفت: _ من دوتا زن ندارم، قرارم نیست سومیش رو بگیرم! اوکی؟ _ من که شمارو نگفتم. خان رو گفتم… سوران‌خان! سوران‌خانِ کامروا! لبخند مرموزی روی لبش نشست. _ من خودشم! سوران‌خانِ کامروا! _ شما… مات و مبهوت ماندم. گوش‌هایم اشتباه می‌شنید؛ نه؟ نمی‌شد! امکان نداشت! سوران‌خان توی ذهن من مردی هیز و چشم ناپاک و قدکوتاه و کریه بود… اما این مرد… انگار از دیدن چهره‌ی بهت‌زده و وامانده‌ام لذت برد که لبخندش عمیق شد. _ رفتی خونه به بزرگ‌ترت بگو واسه خواستگاری آماده بشه! _ خواستگاری؟؟؟ چشم‌هایم چهارتا شد. او پلکی برهم زد و گفت: _ قراره زنِ خان بشی؛ زنِ اول و… آخر! چندبار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم… من زنِ خان بشوم؟؟ پررنگ شدن لبخندش، مهر تأیید را کوبید! خدای من… https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0 https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0 پریدم جلوی ماشین تا جون یه بزغاله‌‌کوچولو رو نجات بدم، بدون اینکه روحم خبر داشته باشه اون ماشین، ماشینِ خان و اربابِ آبادیه… از همونجا گره خوردم به سورانکامروا ! و از یه دخترک ساده‌ی روستایی تبدیل شدم به نورچشمیِ خان!🔥 https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
چشم که باز کردم مردمک‌هایی سیاه در فاصله کمی از صورتم قرار داشتند. قطره‌های آب هم از نوک موهای ناجی‌ام داشت روی صورتم چکه می‌کرد. به سرفه افتادم، از حالت درازکش در آمدم و سمت زمین خم شدم تا نفسم بالا بیاید. ضربه‌های نسبتا محکمی داشت به پشتم برخورد می‌کرد، کف دستم را نشانش دادم تا ضربه‌هایش را متوقف کند و دوباره روی ماسه‌ها دراز کشیدم که پرسید: - خوبی؟ نیاز داری یه‌پزشک ببینتت؟ - خودم دکترم و فکر می‌کنم خوبم. چرا اینجام؟ تو چرا اینجایی؟ - خسته‌م. نجات دادنت سخت بود، بعدا حرف می‌زنیم. و به پشت روی ماسه‌های خیس دراز کشید و چشم‌های من از سرخی دور مچ‌هایم تا طناب‌هایی که کمی آن‌طرف‌تر افتاده بودند، رفت. - کار شکوهه؟ - واقعا لازمه که به این سوالت جواب بدم؟ سر تکان دادم که ادامه داد: - باهات ازدواج می‌کنم. https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته. ♨️توصیه‌ی ویژه♨️ ♨️عاشقانه‌ای جذاب و خاص♨️
Show all...
عاشق دختره ست، وقتی می بینه خواستگار با شیرینی و گل راهی خونه ی دختر مورد علاقشه ، ببینید چجوری رأی شونو میزنه که منصرف بشن.... 😁 _از من میشنوین دختر کوچیکه رو  بیخیال بشید.... اون اصلاً مناسب خانواده محترم شما نیست.... خواهرش منصوره مناسب شماست، هم قیافش بهتره هم پررو و زبون دراز نیست.... دختر کوچیکه اجلیه واس خودش.... بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه..... قیافشم چنگی بدل نمیزنه..... دیگه خود دانید..... مادر داماد با نگرانی گفت: _جدی میگید؟.... ولی ما شنیدیم خانواده ساکت و بی سرزبونی ان.... _خانوادش بله..... آدمای خوبی ان.... اما این دختر نه.... تو این کوچه کسی نیس که باهاش درگیر نشده باشه..... ولی خداییش خواهره سربزیر و بی سرصداس.... حالا میرید می بینید... پدر داماد گفت _هرچی نباشه شما با هم تو یک محل هستید و همسایه ها رو بهتر میشناسید.... ممنون که گفتید..... _خیلیا گول ظاهرشو میخورن اما خدا بشناستش که چه مارمولکیه..... خواهره مورد بهتریه اگه جفت و جور بشه با آقا پسرتون..... برید دست خدا.... _خدافظ.... خدافظ.... و در حالیکه دور میشدن حرف میزدن «خوب شد بهمون گفت.... همینو کم داشتیم همچین دختری بیفته به زندگیمون.... خدا نیاره...» و نواب در حالیکه  لبخندی شیطانی برلب داشت بقیه وسایل رو جمع کرد.... اگر لیلی میفهمید در بارش چی گفته،  پوستشو قلفتی میکَند و باهاش تنبک میساخت..... 😁 #بن_بست_نائب سنتی و طنز با عاشقانه هایی منحصر بفرد https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
Show all...
Repost from N/a
از پنجره دفتر کارم دیدمش. آچار فرانسه به دست به طرف دستگاهی که یک ساعت پیش گزارش خرابی‌اش را داده بودند ؛ می‌رفت. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk متعجب نگاهش کردم! می‌خواست چکار کند؟؟؟ تازه یک ماهی میشد که اینجا استخدام شده بود. آن اوایل اصلا راضی به آمدنش به مجموعه معدن نبودم. به نظرم دختری فیس و افاده‌ای بود که حضورش در آن مکان پر از خاک و خُل اصلا جور در نمی‌آمد. با جدیت دقایقی با دستگاه سروکله زد. دخترک ظریفی مثل او را چه به این کارها!!! الحق که خیلی فضول و نخود هر آش بود. باید همین امروز حالش را می‌گرفتم تا توی هرکاری دخالت نکند . اما در کمال ناباوری دیدم که دستگاه رو راه انداخت. همان دستگاهی که قرار بود تعمیرکار بیارم بالاسرش ! اما مگر نمی‌دانست این کارها جز وظایف او نیست؟! اینجا قانون داشت‌ ، نظم داشت و او با این کارهایش داشت نظم مجموعه را بِهَم می‌ریخت. باید خودم قوانین اینجا رو حالی‌اش میکردم! لعنتی... چرا لبخند از روی لب‌هایم نمی‌رفت؟ باید اعتراف می‌کردم که از حرکت خفنَش خوشم اومده. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
مهتاب دختری که دکترای شیمی داره و حالا توی آزمایشگاه یک معدن کار میکنه. رئیس مجموعه یه مهندسه سگ اخلاقه که راه و بی راه به دخترمون گیر میده😂
https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk عماد دیوانه‌وار می‌دوید. از دور جسم ظریف مهتاب را روی زمین دیده بود. از همان فاصله فریاد کشید: — چی شدههههه؟؟؟ یکی از کارگرها، رنگ‌پریده و هراسان، جلو آمد: — آقای مهندس... خانم پناهی... با صدای انفجار داخل معدن از حال رفتن... رگ گردن عماد بیرون زد. غرید: — تو غلط کردی خانم رو آوردی سوله اونم وقتی می‌دونستی امروز انفجار داریم! دهانش پر شد تا بیشتر اورا بتوپد که چشمش افتاد به کارگری که خم شده بود تا مهتاب را از زمین بلند کند. خونَش به جوش آمد. سرعتش را بیشتر کرد و از همانجا بر سر کارگر بخت برگشته داد زد : — بهــــــــــش دست نزننننن مرتیکههههه ! سپس خودش را سریع به او رساند و در یک حرکت، مقابل نگاهِ تمام کارگران و همکارانش مهتاب را در آغوش کشید ... https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
#قصه‌‌ی‌مهتاب🌙 ( رمانی براساس واقعیت)
Show all...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
Show all...
57.12 MB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
- از قدیم گفتن زن بیوه و مطلقه، جاش کنار پسرهای عزب نیست. واقعا باید حرف قدیمی‌ها رو با آب طلا نوشت. - الآن این کنایه‌ی واضح رو که در ادامه‌ی صحبت‌مون گفتی رو باید به خودم بگیرم، چون شما هم بیوه شدی می‌گم، به‌هرحال سایه همسر از سرت کم شده یا چون سن و سالی ازت گذشته کبریت بی‌خطر شدی و درباره‌ت صدق نمی‌کنه؟ - بی‌حیا. - لغت بسیار زشتی رو به کار بردی ولی دلم می‌خواد بدونم بی‌حیایی تو ذهن شما چه تعریفی داره؟ - تعریفش واضح و روشنه، زن بیوه‌ای که خودش رو وقت و بی‌وقت تو چشم مردای دیگه می‌کنه. هنوز صدای قهقهه‌تون از اون شب تو گوشمه. - مردهای دیگه نه، مردی که قراره باهاش ازدواج کنم. پس از دفعه‌ی بعد عوض گوشه کنایه زدن، خیلی شفاف و واضح راجع بهش صحبت کن. خیلی هم ممنونم که کارم رو آسون کردی و به همه گفتی، چون باید انرژی‌م رو برای عروسی نگه دارم. و غریب هاج‌وواج‌تر از سایرین نگاهم می‌کرد. https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته. ♨️عاشقانه‌ای خاص♨️
Show all...
عاشق دختره ست، وقتی می بینه خواستگار با شیرینی و گل راهی خونه ی دختر مورد علاقشه ، ببینید چجوری رأی شونو میزنه که منصرف بشن.... 😁 _از من میشنوین دختر کوچیکه رو  بیخیال بشید.... اون اصلاً مناسب خانواده محترم شما نیست.... خواهرش منصوره مناسب شماست، هم قیافش بهتره هم پررو و زبون دراز نیست.... دختر کوچیکه اجلیه واس خودش.... بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه..... قیافشم چنگی بدل نمیزنه..... دیگه خود دانید..... مادر داماد با نگرانی گفت: _جدی میگید؟.... ولی ما شنیدیم خانواده ساکت و بی سرزبونی ان.... _خانوادش بله..... آدمای خوبی ان.... اما این دختر نه.... تو این کوچه کسی نیس که باهاش درگیر نشده باشه..... ولی خداییش خواهره سربزیر و بی سرصداس.... حالا میرید می بینید... پدر داماد گفت _هرچی نباشه شما با هم تو یک محل هستید و همسایه ها رو بهتر میشناسید.... ممنون که گفتید..... _خیلیا گول ظاهرشو میخورن اما خدا بشناستش که چه مارمولکیه..... خواهره مورد بهتریه اگه جفت و جور بشه با آقا پسرتون..... برید دست خدا.... _خدافظ.... خدافظ.... و در حالیکه دور میشدن حرف میزدن «خوب شد بهمون گفت.... همینو کم داشتیم همچین دختری بیفته به زندگیمون.... خدا نیاره...» و نواب در حالیکه  لبخندی شیطانی برلب داشت بقیه وسایل رو جمع کرد.... اگر لیلی میفهمید در بارش چی گفته،  پوستشو قلفتی میکَند و باهاش تنبک میساخت..... 😁 #بن_بست_نائب سنتی و طنز با عاشقانه هایی منحصر بفرد https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
Show all...
Repost from N/a
_ چرا چسبیدی به تشک و پا نمی‌شی؟ https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk دلم می‌خواد بزنم زیر گریه، عهد الان باید عادت بشم؟؟؟ اونم تو خونه‌ی یه غریبه و جلوی رئیسم؟؟؟ چه خاکی باید تو سرم میکردم؟ _ با توام چرا پا نمی‌شی؟! مضطرب لب زدم: +تو برو من بعدا میام. _ نمی‌شه ... تنها برم بیرون به کدخدا و زنش بگم چرا زنم نمیاد؟؟ خیره سرمون فکر میکنن زن و شوهریم! نمی‌دونه الان پشت مانتوی کِرِم رنگم یه لکه‌ی بزرگ قرمزه!!! نمیدونه و گیر داده بیا باهم بریم بیرون! خدایا چه غلطی بکنم؟   اضطرابمو که می‌بینه متعجب می‌پرسه: _ چیزی شده؟ + نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟! _ پس چرا پا نمی‌شی! اشکام هر آن ممکنه بریزن. ولی نمی‌خوام، جلوی این رئیس مغرور و از خود راضی آبروم بره. موشکافانه نگام میکنه و میگه: _ نکنه رفتی توی وضعیت آمپاس؟ متعجب نگاهش میکنم و بی فکر می‌پرسم: + آمپاس؟! آمپاس دیگه چیه؟؟؟ نزدیکم می‌شه و با شیطنت میگه: _ همون چیزی که باعث شده مثل بختک بچسبی به تشک!! خون به صورتم میدوه و از خجالت سرمو پایین می‌اندازم. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk سکوتمو که می‌بینه با شیطنت میگه : _ الان دارم فکر می‌کنم توی این روستا اونم وسط این بارون و تگرک چطور باید برات پد بهداشتی جور کنم ! گوشام از شرم و خجالت می‌سوزه و اون انگار بدجوری داره از اذیت کردنم لذت می‌بره. _ به نظرت زن کدخدا پد داره برم ازش بگیرم؟؟ یا زن بیچاره یائسه شده؟؟؟ سرمو بلند میکنم و با چشایی که از تعجب گرد شدن ؛ نگاش می‌کنم . چقدر پررو بود!! این روی شیطون و تخسشو تا حالا ندیده بودم. نمی‌دونم قیافه‌ام چه شکلی شده که بلند می‌خنده و میگه : _ بیا این کاپشن منو بگیر ببند دور کمرت. تا ابد که نمی‌تونی اینجا بشینی. ناچاراً دستمو دراز میکنم : + باشه کاپشنتو بده! کاپشنو عقب میبره و با لحن مسخره‌ای میگه : _ مودبانه درخواست کن مثلا بگو عماد جان لطفا کاپشنو بده دوباره داشت کِرم می‌ریخت و سر به سَرم میذاشت! + نمیگم... بده انگشتشو توی هوا تکون میده : _ آ آ  ... تا مودبانه درخواستتو نگی نمیدم. خدایا توی این وضعیت ، اینم بازیش گرفته !!! صدای در بلند میشه و پشت بندش صدای زن کدخدا  : _ دخترم بیاین صبحانه آماده اس کم مونده گریه کنم . نالان بهش میگم : +  بده این وامونده رو ... کاپشنو به دستم میده و میگه: _ بیا بگیر ... اما در عوض این کمکم و کاپشنی که به گند کشیده میشه پس فردا باهام میای جشن اتمام پروژه‌ی مهندس فرخی.... اونم به عنوان نامزدم!!!! https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
رئیس و کارمندی که مجبورن بخاطر بارون یه شبو توی خونه‌ی کدخدای یه روستا بگذرونن😂 نگم از کَل‌کَل های این دوتا😁😁
https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
Show all...
Repost from N/a
_ البرز میخواد از شاهدخت خواستگاری کنه. دستش دور موس محکم شد… آرواره‌ بهم سایید. _به سلامتی. سپیده با اخم نگاهش کرد: _ فقط همینو داری بگی؟ از روی صندلی بلند شد، بی‌هدف دور اتاق قدم زد: _ میخوای چی بگم؟ دخترعمه‌ ناتنی‌م میخواد زن پسرعموی تو بشه… مگه نظر من شرطه؟! سپیده آرام‌تر گفت: _ شرط نیست، اما اگه شاهدخت بدونه که اونو میخوای… پوزخند ناباورانه‌ای زد: _ من؟ شاهدخت رو؟! سپیده با حرص ادامه داد: _ پس چرا نمیذاری از عمارت بره؟ چرا هر مردی نزدیکش میشه، خونشو می‌ریزی؟ نریمان نعره کشید: _ چون غلط اضافه کرده بود! سپیده آرام گفت: _آخرش که چی؟ یه روز ازدواج می‌کنه… اگه عاشقشی، همین الان بگو. اما غرورش… لعنت به این غرور! _ منی که تنها وارث خاندان نقشبندم، عاشق یه دختر شهرستانی بشم؟! از نوه‌ی صیغه‌ی حاج‌بابا خواستگاری کنم؟! و درست همان لحظه، صدای او… صدایی که خواب شب را بر او حرام کرده بود، با سردی گفت: _ یادم نمیاد بهت گفته باشم ازم خواستگاری کنی! نریمان چرخید… شاهدخت با نگاه سردش ستون فقراتش را لرزاند: _ هیچ وقت انتظار نداشتم این‌طور بهم توهین کنی. دیگه به عمارت برنمی‌گردم… سهمم مال خودت! فردا بیا به نامت می‌کنم… و راستی، به البرز بگو جوابم مثبته! https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk شاهدخت با بیش از ۶۰۰ پارت اماده در کانال اثر دیگر از نویسنده‌ی #التیام که پرمخاطب‌ترین رمان تلگرامی بود
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
چشم که باز کردم مردمک‌هایی سیاه در فاصله کمی از صورتم قرار داشتند. قطره‌های آب هم از نوک موهای ناجی‌ام داشت روی صورتم چکه می‌کرد. به سرفه افتادم، از حالت درازکش در آمدم و سمت زمین خم شدم تا نفسم بالا بیاید. ضربه‌های نسبتا محکمی داشت به پشتم برخورد می‌کرد، کف دستم را نشانش دادم تا ضربه‌هایش را متوقف کند و دوباره روی ماسه‌ها دراز کشیدم که پرسید: - خوبی؟ نیاز داری یه‌پزشک ببینتت؟ - خودم دکترم و فکر می‌کنم خوبم. چرا اینجام؟ تو چرا اینجایی؟ - خسته‌م. نجات دادنت سخت بود، بعدا حرف می‌زنیم. و به پشت روی ماسه‌های خیس دراز کشید و چشم‌های من از سرخی دور مچ‌هایم تا طناب‌هایی که کمی آن‌طرف‌تر افتاده بودند، رفت. - کار شکوهه؟ - واقعا لازمه که به این سوالت جواب بدم؟ سر تکان دادم که ادامه داد: - باهات ازدواج می‌کنم. https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته. ♨️توصیه‌ی ویژه♨️ ♨️عاشقانه‌ای جذاب و خاص♨️
Show all...
Repost from N/a
پسره از هرچی زن و دختره دق دلی داره، حتی با دختر همسایه جدیدشون که در صف نونه و ازش میخواد برای او هم نون بگیره 👇👇 کارتش رو داد و منتظر شد. منم خودم را با تماشای اطراف سرگرم کردم که فکر نکنه به نوناش نظر دارم. طولی نکشید که او هم با یک بغل نان و یک نایلکس از صف خارج شد و رفت بسمت میله های کناری که نوناشو پهن کنه. ناگهان با صدا زدنش منوغافلگیر کرد. _آبجی..... همگی بسمت صدا برگشتن و هنگامی که با انگشت بمن اشاره کرد از تعجب میخواستم شاخ در بیارم.... با دست بخودم اشاره کردم. _من؟؟ با سر علامت مثبت داد و من با شادمانی بطرفش رفتم. باورم نمیشد که اون اخموی متکبر برای منم نان گرفته باشه.... ازچه دنده ای بلند شده بود خدا میدونست. اما امیدوار بودم همیشه از همون دنده بلند بشه.... بسمتش رفتم و گفتم: سلام.... ببخشید که به شما زحمت دادم. _دادی دیگه.... کاریش نمیشه کرد.... چنتا میخواستی؟ هنوز جواب نداده بودم که نصفی از نانها را بسمتم گرفت. _بگیر.... دستم را که بردم زیر اونا، دستم سوخت... _آاااخ.... چه داغه.... و گذاشتم روی میله.... _منکه اینهمه نمیخواستم..... زیاده. بی اعتنا بمن و حرفم، نونا را تو بغل گرفت و رفت. بی آنکه سرد و یا از هم جدا کنه.... _آقا نواب.... حتی صورتشم برنگرداند ببینه چی میگم.... عصبانی بود یا بیخیال؟ نفهمیدم.... نونا رو سرد کرده، تا زدم داخل نایلکس گذاشتم و راه افتادم. یازده تا بود.... به مغازه ش که رسیدم رفتم داخل. نونا بسته بندی شده و روی پیشخوون قرار داشت. _دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.... چقدر بدم خدمتتون؟ در حالیکه سرش داخل دفتر حساب کتاب مشتریها بود گفت: چیزی نمیخواد بدی... من سماجت کردم. _نههه.... مگه میشه.... کارت را از کیف بیرون کشیده و گذاشتم روی ترازو. کارت را انداخت جلوم. _گفتم..... چیزی..... نشد.... _خب.... خب.... شما هم پول دادید.... نمیشه که.... هم پول بدید هم تو صف باشید.... دوباره کارت را گذاشتم روی ترازو. عصبی نگام کرد دستی به چونه ش کشید کارت را برداشت و وارد دستگاه کرد. _رمز... رمز را که چهار تا ۳ بود گفتم و کارت را کشید. منم تشکر کردم و رفتم اما در راه که رسیدِ واریزی بدستم رسید دهنم از تعجب باز موند. سیصد هزارتومن کشیده بود😵‍💫 منکه ازت ناامید شدم خان!! جدی میگم..... https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk ✔️یک رمان سنتی و پر از حس خوب و نوستالژی با مایه های طنز و یک عشق هیجان انگیز و بینظیر..... رمانی که محاله دو پارتش را بخونی و عاشقش نشی....
Show all...
Repost from N/a
‌_ تو یه اتاق خوابیدن ممنوع ❌ تو کار هم فضولی کردن ممنوع❌ هدف من اینه که شیما دخترخالم رو دست به سر کنم. هدف تو هم اینه که پوزه‌ی اون پسره رو به خاک بمالی. افتاد؟؟؟؟ + قبوله ولی ... _ ولی چی ؟ + تو مطمئنی این کار شدنیه؟! _ آره مطمئنم؛ فقط یه چیز می‌مونه. + چی؟ _ وقتی اونا نزدیکمونن باید بذاری ببوسمت! + از کجا ؟ _ چه سوالیه می‌پرسی؟! مگه فرقی داره؟ + خب آره چرا فرق نداره! مثلاً اگه از سرم ببوسی موردی نداره! _ مگه من پیرمردم که سرتو ببوسم؟من اگه بخوام همچین غلطی کنم یه راست میام سراغ لبات! هین بلندی می‌کشم: + نمیشه. _ چرا؟ + چون منو تو بهم نامحرمیم. _ چه ربطی داره؛ یعنی از سرت ببوسمت دیگه نامحرم نیستم ؟! + خب اون فرق داره؛ از روی روسریمه، ولی اینی که تو می‌گی خیلی ممنوعه ست. _ یعنی الان مشکلت محرمیت ماست؟! + آره! _ خب با یه صیغه‌ی چند روزه حلش می‌کنیم! + خب آخه فقط این نیست... _ پس چیه؟ + آخه ... آخه ... _ چی شده چرا درست حرفت رو نمیزنی؟ + آخه من بوس بلد نیستم! قهقه‌ می‌‌زنه و به سمتم میاد ، از چشاش شیطنت می‌باره . _ یعنی میگی لبات دست اولن؟ + یعنی چی دست اوله! _ هیچی ولش، اگه مشکلت اینه، خودم یادت می‌دم! اینو می‌گه و به سمتم میاد ... https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
رئیس و کارمندی که مجبور میشن یه مدت وانمود کنن باهم نامزدن😁 اما امان از اون روزی که شوخی شوخی همچی جدی بشه ❤️‍🔥
https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk _ دستت رو بنداز دور گردنم تخس شدم و گفتم : + چرا اون وقت؟ _ داره میاد + کی؟ _ شیما دیگه ! + مطمئنی خودشه؟ _ یعنی من دختر خالمو نمی‌شناسم عقل کل ؟! کم نیاوردم و با حاضرجوابی گفتم: + نه اینکه شونصدتا عمل توی صورتش انجام داده واسه این گفتم شاید نشناسیش...  _ الان وقت این حرف‌هاست؟ + تو شروع کردی! _ من مگه حریف زبون دراز تو میشم؟! زودباش دستت رو بنداز دور شونه‌ام داره نگاهمون می‌کنه. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk با فکر این‌که شیما داره مارو نگاه می‌کنه دستم رو دور گردن عماد انداختم، اونم فوری دستش رو دور کمرم حلقه کرد. دلم فرو ریخت... فکر این جاشو نکرده بودم. فکر اینکه میون همین بازی ها ... میون همین نزدیک شدن های صوری ، واقعا قلبممو ببازم! https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
Show all...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
Show all...
57.12 MB
یه سوپراااایزززز فوق‌العاده قشنگ دارم برای اونایی‌که رمان‌های‌عاشقانه با کلی صحنه‌های قشنگ دوست دارن...🥺😍 اونم کجا؟❤️‍🔥 این‌جا🔥 : https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0 نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدون‌ِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطب‌های عشق‌ِرمان...🤩 رمان داریم اونم نسخه‌ی‌چاپی که مهمون کتابخونه‌تون بشه، با آپشن‌های باورنکردنی و امضای‌مخصوص‌نویسنده با اسم خودتون...😌 پس‌ رمان‌های‌قشنگِ این‌کانال‌و از دست ندین😎 https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
Show all...