fa
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

رفتن به کانال در Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

نمایش بیشتر
2025 سال در اعدادsnowflakes fon
card fon
21 906
مشترکین
-924 ساعت
+577 روز
-1530 روز
آرشیو پست ها
عاشق دختره ست، وقتی می بینه خواستگار با شیرینی و گل راهی خونه ی دختر مورد علاقشه ، ببینید چجوری رأی شونو میزنه که منصرف بشن.... 😁 _از من میشنوین دختر کوچیکه رو  بیخیال بشید.... اون اصلاً مناسب خانواده محترم شما نیست.... خواهرش منصوره مناسب شماست، هم قیافش بهتره هم پررو و زبون دراز نیست.... دختر کوچیکه اجلیه واس خودش.... بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه..... قیافشم چنگی بدل نمیزنه..... دیگه خود دانید..... مادر داماد با نگرانی گفت: _جدی میگید؟.... ولی ما شنیدیم خانواده ساکت و بی سرزبونی ان.... _خانوادش بله..... آدمای خوبی ان.... اما این دختر نه.... تو این کوچه کسی نیس که باهاش درگیر نشده باشه..... ولی خداییش خواهره سربزیر و بی سرصداس.... حالا میرید می بینید... پدر داماد گفت _هرچی نباشه شما با هم تو یک محل هستید و همسایه ها رو بهتر میشناسید.... ممنون که گفتید..... _خیلیا گول ظاهرشو میخورن اما خدا بشناستش که چه مارمولکیه..... خواهره مورد بهتریه اگه جفت و جور بشه با آقا پسرتون..... برید دست خدا.... _خدافظ.... خدافظ.... و در حالیکه دور میشدن حرف میزدن «خوب شد بهمون گفت.... همینو کم داشتیم همچین دختری بیفته به زندگیمون.... خدا نیاره...» و نواب در حالیکه  لبخندی شیطانی برلب داشت بقیه وسایل رو جمع کرد.... اگر لیلی میفهمید در بارش چی گفته،  پوستشو قلفتی میکَند و باهاش تنبک میساخت..... 😁 #بن_بست_نائب سنتی و طنز با عاشقانه هایی منحصر بفرد https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
نمایش همه...
Repost from N/a
از پنجره دفتر کارم دیدمش. آچار فرانسه به دست به طرف دستگاهی که یک ساعت پیش گزارش خرابی‌اش را داده بودند ؛ می‌رفت. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk متعجب نگاهش کردم! می‌خواست چکار کند؟؟؟ تازه یک ماهی میشد که اینجا استخدام شده بود. آن اوایل اصلا راضی به آمدنش به مجموعه معدن نبودم. به نظرم دختری فیس و افاده‌ای بود که حضورش در آن مکان پر از خاک و خُل اصلا جور در نمی‌آمد. با جدیت دقایقی با دستگاه سروکله زد. دخترک ظریفی مثل او را چه به این کارها!!! الحق که خیلی فضول و نخود هر آش بود. باید همین امروز حالش را می‌گرفتم تا توی هرکاری دخالت نکند . اما در کمال ناباوری دیدم که دستگاه رو راه انداخت. همان دستگاهی که قرار بود تعمیرکار بیارم بالاسرش ! اما مگر نمی‌دانست این کارها جز وظایف او نیست؟! اینجا قانون داشت‌ ، نظم داشت و او با این کارهایش داشت نظم مجموعه را بِهَم می‌ریخت. باید خودم قوانین اینجا رو حالی‌اش میکردم! لعنتی... چرا لبخند از روی لب‌هایم نمی‌رفت؟ باید اعتراف می‌کردم که از حرکت خفنَش خوشم اومده. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
مهتاب دختری که دکترای شیمی داره و حالا توی آزمایشگاه یک معدن کار میکنه. رئیس مجموعه یه مهندسه سگ اخلاقه که راه و بی راه به دخترمون گیر میده😂
https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk عماد دیوانه‌وار می‌دوید. از دور جسم ظریف مهتاب را روی زمین دیده بود. از همان فاصله فریاد کشید: — چی شدههههه؟؟؟ یکی از کارگرها، رنگ‌پریده و هراسان، جلو آمد: — آقای مهندس... خانم پناهی... با صدای انفجار داخل معدن از حال رفتن... رگ گردن عماد بیرون زد. غرید: — تو غلط کردی خانم رو آوردی سوله اونم وقتی می‌دونستی امروز انفجار داریم! دهانش پر شد تا بیشتر اورا بتوپد که چشمش افتاد به کارگری که خم شده بود تا مهتاب را از زمین بلند کند. خونَش به جوش آمد. سرعتش را بیشتر کرد و از همانجا بر سر کارگر بخت برگشته داد زد : — بهــــــــــش دست نزننننن مرتیکههههه ! سپس خودش را سریع به او رساند و در یک حرکت، مقابل نگاهِ تمام کارگران و همکارانش مهتاب را در آغوش کشید ... https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
#قصه‌‌ی‌مهتاب🌙 ( رمانی براساس واقعیت)
نمایش همه...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
نمایش همه...
57.12 MB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
- از قدیم گفتن زن بیوه و مطلقه، جاش کنار پسرهای عزب نیست. واقعا باید حرف قدیمی‌ها رو با آب طلا نوشت. - الآن این کنایه‌ی واضح رو که در ادامه‌ی صحبت‌مون گفتی رو باید به خودم بگیرم، چون شما هم بیوه شدی می‌گم، به‌هرحال سایه همسر از سرت کم شده یا چون سن و سالی ازت گذشته کبریت بی‌خطر شدی و درباره‌ت صدق نمی‌کنه؟ - بی‌حیا. - لغت بسیار زشتی رو به کار بردی ولی دلم می‌خواد بدونم بی‌حیایی تو ذهن شما چه تعریفی داره؟ - تعریفش واضح و روشنه، زن بیوه‌ای که خودش رو وقت و بی‌وقت تو چشم مردای دیگه می‌کنه. هنوز صدای قهقهه‌تون از اون شب تو گوشمه. - مردهای دیگه نه، مردی که قراره باهاش ازدواج کنم. پس از دفعه‌ی بعد عوض گوشه کنایه زدن، خیلی شفاف و واضح راجع بهش صحبت کن. خیلی هم ممنونم که کارم رو آسون کردی و به همه گفتی، چون باید انرژی‌م رو برای عروسی نگه دارم. و غریب هاج‌وواج‌تر از سایرین نگاهم می‌کرد. https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته. ♨️عاشقانه‌ای خاص♨️
نمایش همه...
عاشق دختره ست، وقتی می بینه خواستگار با شیرینی و گل راهی خونه ی دختر مورد علاقشه ، ببینید چجوری رأی شونو میزنه که منصرف بشن.... 😁 _از من میشنوین دختر کوچیکه رو  بیخیال بشید.... اون اصلاً مناسب خانواده محترم شما نیست.... خواهرش منصوره مناسب شماست، هم قیافش بهتره هم پررو و زبون دراز نیست.... دختر کوچیکه اجلیه واس خودش.... بددهن و پرروعه و بیچارتون میکنه..... قیافشم چنگی بدل نمیزنه..... دیگه خود دانید..... مادر داماد با نگرانی گفت: _جدی میگید؟.... ولی ما شنیدیم خانواده ساکت و بی سرزبونی ان.... _خانوادش بله..... آدمای خوبی ان.... اما این دختر نه.... تو این کوچه کسی نیس که باهاش درگیر نشده باشه..... ولی خداییش خواهره سربزیر و بی سرصداس.... حالا میرید می بینید... پدر داماد گفت _هرچی نباشه شما با هم تو یک محل هستید و همسایه ها رو بهتر میشناسید.... ممنون که گفتید..... _خیلیا گول ظاهرشو میخورن اما خدا بشناستش که چه مارمولکیه..... خواهره مورد بهتریه اگه جفت و جور بشه با آقا پسرتون..... برید دست خدا.... _خدافظ.... خدافظ.... و در حالیکه دور میشدن حرف میزدن «خوب شد بهمون گفت.... همینو کم داشتیم همچین دختری بیفته به زندگیمون.... خدا نیاره...» و نواب در حالیکه  لبخندی شیطانی برلب داشت بقیه وسایل رو جمع کرد.... اگر لیلی میفهمید در بارش چی گفته،  پوستشو قلفتی میکَند و باهاش تنبک میساخت..... 😁 #بن_بست_نائب سنتی و طنز با عاشقانه هایی منحصر بفرد https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk
نمایش همه...
Repost from N/a
_ چرا چسبیدی به تشک و پا نمی‌شی؟ https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk دلم می‌خواد بزنم زیر گریه، عهد الان باید عادت بشم؟؟؟ اونم تو خونه‌ی یه غریبه و جلوی رئیسم؟؟؟ چه خاکی باید تو سرم میکردم؟ _ با توام چرا پا نمی‌شی؟! مضطرب لب زدم: +تو برو من بعدا میام. _ نمی‌شه ... تنها برم بیرون به کدخدا و زنش بگم چرا زنم نمیاد؟؟ خیره سرمون فکر میکنن زن و شوهریم! نمی‌دونه الان پشت مانتوی کِرِم رنگم یه لکه‌ی بزرگ قرمزه!!! نمیدونه و گیر داده بیا باهم بریم بیرون! خدایا چه غلطی بکنم؟   اضطرابمو که می‌بینه متعجب می‌پرسه: _ چیزی شده؟ + نه مگه قرار بوده چیزی بشه؟! _ پس چرا پا نمی‌شی! اشکام هر آن ممکنه بریزن. ولی نمی‌خوام، جلوی این رئیس مغرور و از خود راضی آبروم بره. موشکافانه نگام میکنه و میگه: _ نکنه رفتی توی وضعیت آمپاس؟ متعجب نگاهش میکنم و بی فکر می‌پرسم: + آمپاس؟! آمپاس دیگه چیه؟؟؟ نزدیکم می‌شه و با شیطنت میگه: _ همون چیزی که باعث شده مثل بختک بچسبی به تشک!! خون به صورتم میدوه و از خجالت سرمو پایین می‌اندازم. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk سکوتمو که می‌بینه با شیطنت میگه : _ الان دارم فکر می‌کنم توی این روستا اونم وسط این بارون و تگرک چطور باید برات پد بهداشتی جور کنم ! گوشام از شرم و خجالت می‌سوزه و اون انگار بدجوری داره از اذیت کردنم لذت می‌بره. _ به نظرت زن کدخدا پد داره برم ازش بگیرم؟؟ یا زن بیچاره یائسه شده؟؟؟ سرمو بلند میکنم و با چشایی که از تعجب گرد شدن ؛ نگاش می‌کنم . چقدر پررو بود!! این روی شیطون و تخسشو تا حالا ندیده بودم. نمی‌دونم قیافه‌ام چه شکلی شده که بلند می‌خنده و میگه : _ بیا این کاپشن منو بگیر ببند دور کمرت. تا ابد که نمی‌تونی اینجا بشینی. ناچاراً دستمو دراز میکنم : + باشه کاپشنتو بده! کاپشنو عقب میبره و با لحن مسخره‌ای میگه : _ مودبانه درخواست کن مثلا بگو عماد جان لطفا کاپشنو بده دوباره داشت کِرم می‌ریخت و سر به سَرم میذاشت! + نمیگم... بده انگشتشو توی هوا تکون میده : _ آ آ  ... تا مودبانه درخواستتو نگی نمیدم. خدایا توی این وضعیت ، اینم بازیش گرفته !!! صدای در بلند میشه و پشت بندش صدای زن کدخدا  : _ دخترم بیاین صبحانه آماده اس کم مونده گریه کنم . نالان بهش میگم : +  بده این وامونده رو ... کاپشنو به دستم میده و میگه: _ بیا بگیر ... اما در عوض این کمکم و کاپشنی که به گند کشیده میشه پس فردا باهام میای جشن اتمام پروژه‌ی مهندس فرخی.... اونم به عنوان نامزدم!!!! https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
رئیس و کارمندی که مجبورن بخاطر بارون یه شبو توی خونه‌ی کدخدای یه روستا بگذرونن😂 نگم از کَل‌کَل های این دوتا😁😁
https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
نمایش همه...
Repost from N/a
_ البرز میخواد از شاهدخت خواستگاری کنه. دستش دور موس محکم شد… آرواره‌ بهم سایید. _به سلامتی. سپیده با اخم نگاهش کرد: _ فقط همینو داری بگی؟ از روی صندلی بلند شد، بی‌هدف دور اتاق قدم زد: _ میخوای چی بگم؟ دخترعمه‌ ناتنی‌م میخواد زن پسرعموی تو بشه… مگه نظر من شرطه؟! سپیده آرام‌تر گفت: _ شرط نیست، اما اگه شاهدخت بدونه که اونو میخوای… پوزخند ناباورانه‌ای زد: _ من؟ شاهدخت رو؟! سپیده با حرص ادامه داد: _ پس چرا نمیذاری از عمارت بره؟ چرا هر مردی نزدیکش میشه، خونشو می‌ریزی؟ نریمان نعره کشید: _ چون غلط اضافه کرده بود! سپیده آرام گفت: _آخرش که چی؟ یه روز ازدواج می‌کنه… اگه عاشقشی، همین الان بگو. اما غرورش… لعنت به این غرور! _ منی که تنها وارث خاندان نقشبندم، عاشق یه دختر شهرستانی بشم؟! از نوه‌ی صیغه‌ی حاج‌بابا خواستگاری کنم؟! و درست همان لحظه، صدای او… صدایی که خواب شب را بر او حرام کرده بود، با سردی گفت: _ یادم نمیاد بهت گفته باشم ازم خواستگاری کنی! نریمان چرخید… شاهدخت با نگاه سردش ستون فقراتش را لرزاند: _ هیچ وقت انتظار نداشتم این‌طور بهم توهین کنی. دیگه به عمارت برنمی‌گردم… سهمم مال خودت! فردا بیا به نامت می‌کنم… و راستی، به البرز بگو جوابم مثبته! https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk شاهدخت با بیش از ۶۰۰ پارت اماده در کانال اثر دیگر از نویسنده‌ی #التیام که پرمخاطب‌ترین رمان تلگرامی بود
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
چشم که باز کردم مردمک‌هایی سیاه در فاصله کمی از صورتم قرار داشتند. قطره‌های آب هم از نوک موهای ناجی‌ام داشت روی صورتم چکه می‌کرد. به سرفه افتادم، از حالت درازکش در آمدم و سمت زمین خم شدم تا نفسم بالا بیاید. ضربه‌های نسبتا محکمی داشت به پشتم برخورد می‌کرد، کف دستم را نشانش دادم تا ضربه‌هایش را متوقف کند و دوباره روی ماسه‌ها دراز کشیدم که پرسید: - خوبی؟ نیاز داری یه‌پزشک ببینتت؟ - خودم دکترم و فکر می‌کنم خوبم. چرا اینجام؟ تو چرا اینجایی؟ - خسته‌م. نجات دادنت سخت بود، بعدا حرف می‌زنیم. و به پشت روی ماسه‌های خیس دراز کشید و چشم‌های من از سرخی دور مچ‌هایم تا طناب‌هایی که کمی آن‌طرف‌تر افتاده بودند، رفت. - کار شکوهه؟ - واقعا لازمه که به این سوالت جواب بدم؟ سر تکان دادم که ادامه داد: - باهات ازدواج می‌کنم. https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk https://t.me/+50rWP80fZFg4Mzhk دو یار بی‌یار به بهانه‌ی نجات هم تاس می‌ریزند و بنا می‌شود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته. ♨️توصیه‌ی ویژه♨️ ♨️عاشقانه‌ای جذاب و خاص♨️
نمایش همه...
Repost from N/a
پسره از هرچی زن و دختره دق دلی داره، حتی با دختر همسایه جدیدشون که در صف نونه و ازش میخواد برای او هم نون بگیره 👇👇 کارتش رو داد و منتظر شد. منم خودم را با تماشای اطراف سرگرم کردم که فکر نکنه به نوناش نظر دارم. طولی نکشید که او هم با یک بغل نان و یک نایلکس از صف خارج شد و رفت بسمت میله های کناری که نوناشو پهن کنه. ناگهان با صدا زدنش منوغافلگیر کرد. _آبجی..... همگی بسمت صدا برگشتن و هنگامی که با انگشت بمن اشاره کرد از تعجب میخواستم شاخ در بیارم.... با دست بخودم اشاره کردم. _من؟؟ با سر علامت مثبت داد و من با شادمانی بطرفش رفتم. باورم نمیشد که اون اخموی متکبر برای منم نان گرفته باشه.... ازچه دنده ای بلند شده بود خدا میدونست. اما امیدوار بودم همیشه از همون دنده بلند بشه.... بسمتش رفتم و گفتم: سلام.... ببخشید که به شما زحمت دادم. _دادی دیگه.... کاریش نمیشه کرد.... چنتا میخواستی؟ هنوز جواب نداده بودم که نصفی از نانها را بسمتم گرفت. _بگیر.... دستم را که بردم زیر اونا، دستم سوخت... _آاااخ.... چه داغه.... و گذاشتم روی میله.... _منکه اینهمه نمیخواستم..... زیاده. بی اعتنا بمن و حرفم، نونا را تو بغل گرفت و رفت. بی آنکه سرد و یا از هم جدا کنه.... _آقا نواب.... حتی صورتشم برنگرداند ببینه چی میگم.... عصبانی بود یا بیخیال؟ نفهمیدم.... نونا رو سرد کرده، تا زدم داخل نایلکس گذاشتم و راه افتادم. یازده تا بود.... به مغازه ش که رسیدم رفتم داخل. نونا بسته بندی شده و روی پیشخوون قرار داشت. _دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید.... چقدر بدم خدمتتون؟ در حالیکه سرش داخل دفتر حساب کتاب مشتریها بود گفت: چیزی نمیخواد بدی... من سماجت کردم. _نههه.... مگه میشه.... کارت را از کیف بیرون کشیده و گذاشتم روی ترازو. کارت را انداخت جلوم. _گفتم..... چیزی..... نشد.... _خب.... خب.... شما هم پول دادید.... نمیشه که.... هم پول بدید هم تو صف باشید.... دوباره کارت را گذاشتم روی ترازو. عصبی نگام کرد دستی به چونه ش کشید کارت را برداشت و وارد دستگاه کرد. _رمز... رمز را که چهار تا ۳ بود گفتم و کارت را کشید. منم تشکر کردم و رفتم اما در راه که رسیدِ واریزی بدستم رسید دهنم از تعجب باز موند. سیصد هزارتومن کشیده بود😵‍💫 منکه ازت ناامید شدم خان!! جدی میگم..... https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk ✔️یک رمان سنتی و پر از حس خوب و نوستالژی با مایه های طنز و یک عشق هیجان انگیز و بینظیر..... رمانی که محاله دو پارتش را بخونی و عاشقش نشی....
نمایش همه...
Repost from N/a
‌_ تو یه اتاق خوابیدن ممنوع ❌ تو کار هم فضولی کردن ممنوع❌ هدف من اینه که شیما دخترخالم رو دست به سر کنم. هدف تو هم اینه که پوزه‌ی اون پسره رو به خاک بمالی. افتاد؟؟؟؟ + قبوله ولی ... _ ولی چی ؟ + تو مطمئنی این کار شدنیه؟! _ آره مطمئنم؛ فقط یه چیز می‌مونه. + چی؟ _ وقتی اونا نزدیکمونن باید بذاری ببوسمت! + از کجا ؟ _ چه سوالیه می‌پرسی؟! مگه فرقی داره؟ + خب آره چرا فرق نداره! مثلاً اگه از سرم ببوسی موردی نداره! _ مگه من پیرمردم که سرتو ببوسم؟من اگه بخوام همچین غلطی کنم یه راست میام سراغ لبات! هین بلندی می‌کشم: + نمیشه. _ چرا؟ + چون منو تو بهم نامحرمیم. _ چه ربطی داره؛ یعنی از سرت ببوسمت دیگه نامحرم نیستم ؟! + خب اون فرق داره؛ از روی روسریمه، ولی اینی که تو می‌گی خیلی ممنوعه ست. _ یعنی الان مشکلت محرمیت ماست؟! + آره! _ خب با یه صیغه‌ی چند روزه حلش می‌کنیم! + خب آخه فقط این نیست... _ پس چیه؟ + آخه ... آخه ... _ چی شده چرا درست حرفت رو نمیزنی؟ + آخه من بوس بلد نیستم! قهقه‌ می‌‌زنه و به سمتم میاد ، از چشاش شیطنت می‌باره . _ یعنی میگی لبات دست اولن؟ + یعنی چی دست اوله! _ هیچی ولش، اگه مشکلت اینه، خودم یادت می‌دم! اینو می‌گه و به سمتم میاد ... https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
رئیس و کارمندی که مجبور میشن یه مدت وانمود کنن باهم نامزدن😁 اما امان از اون روزی که شوخی شوخی همچی جدی بشه ❤️‍🔥
https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk _ دستت رو بنداز دور گردنم تخس شدم و گفتم : + چرا اون وقت؟ _ داره میاد + کی؟ _ شیما دیگه ! + مطمئنی خودشه؟ _ یعنی من دختر خالمو نمی‌شناسم عقل کل ؟! کم نیاوردم و با حاضرجوابی گفتم: + نه اینکه شونصدتا عمل توی صورتش انجام داده واسه این گفتم شاید نشناسیش...  _ الان وقت این حرف‌هاست؟ + تو شروع کردی! _ من مگه حریف زبون دراز تو میشم؟! زودباش دستت رو بنداز دور شونه‌ام داره نگاهمون می‌کنه. https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk با فکر این‌که شیما داره مارو نگاه می‌کنه دستم رو دور گردن عماد انداختم، اونم فوری دستش رو دور کمرم حلقه کرد. دلم فرو ریخت... فکر این جاشو نکرده بودم. فکر اینکه میون همین بازی ها ... میون همین نزدیک شدن های صوری ، واقعا قلبممو ببازم! https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk https://t.me/+lW0-vlxC1BxhZGNk
نمایش همه...
Repost from N/a
00:50
Video unavailableShow in Telegram
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
نمایش همه...
57.12 MB
یه سوپراااایزززز فوق‌العاده قشنگ دارم برای اونایی‌که رمان‌های‌عاشقانه با کلی صحنه‌های قشنگ دوست دارن...🥺😍 اونم کجا؟❤️‍🔥 این‌جا🔥 : https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0 نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدون‌ِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطب‌های عشق‌ِرمان...🤩 رمان داریم اونم نسخه‌ی‌چاپی که مهمون کتابخونه‌تون بشه، با آپشن‌های باورنکردنی و امضای‌مخصوص‌نویسنده با اسم خودتون...😌 پس‌ رمان‌های‌قشنگِ این‌کانال‌و از دست ندین😎 https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نمایش همه...
یه سوپراااایزززز فوق‌العاده قشنگ دارم برای اونایی‌که رمان‌های‌عاشقانه با کلی صحنه‌های قشنگ دوست دارن...🥺😍 اونم کجا؟❤️‍🔥 این‌جا🔥 : https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0 نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدون‌ِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطب‌های عشق‌ِرمان...🤩 رمان داریم اونم نسخه‌ی‌چاپی که مهمون کتابخونه‌تون بشه، با آپشن‌های باورنکردنی و امضای‌مخصوص‌نویسنده با اسم خودتون...😌 پس‌ رمان‌های‌قشنگِ این‌کانال‌و از دست ندین😎 https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نمایش همه...
یه سوپراااایزززز فوق‌العاده قشنگ دارم برای اونایی‌که رمان‌های‌عاشقانه با کلی صحنه‌های قشنگ دوست دارن...🥺😍 اونم کجا؟❤️‍🔥 این‌جا🔥 : https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0 نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدون‌ِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطب‌های عشق‌ِرمان...🤩 رمان داریم اونم نسخه‌ی‌چاپی که مهمون کتابخونه‌تون بشه، با آپشن‌های باورنکردنی و امضای‌مخصوص‌نویسنده با اسم خودتون...😌 پس‌ رمان‌های‌قشنگِ این‌کانال‌و از دست ندین😎 https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
_می‌شه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت می‌کنیم. رنگ نگاهش تغییر می‌کند. تازه حواسم جمع یقه ی لباسم می‌شود و خجالت زده پتوی رویم را بالا می‌کشم و می‌خواهم برهنگی یقه‌ام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را می‌گیرد. نفسم به شماره می‌افتد وقتی سرش را می‌بینم که نزدیک و نزدیک تر می‌آید. زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کردم گرمای لبش را حس می‌کنم و چشم‌هایم بسته می‌شود. قلبش زیر دستم محکم‌تر می‌کوبد. زن بودم و برای اولین بار سرشار از نیاز زمان و مکان را گم کرده‌ام. ناگهانی عقب می‌کشد. به سختی پلکم باز می‌شود و نگاهش می‌کنم. جایگزین محبت چند دقیقه قبلش، سرما و کینه ای شده که من را خیره ی خودش می‌کند. بی مقدمه می‌پرسد : _اون پسره هم تا همین جاها باهات پیش رفته؟ https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0 دلناز دختری که عاشق خوانندگیه و صدای محشری داره. به خاطر مخالفت های نامزدش ازش جدا میشه و به آموزشگاه صداسازی میره و اونجا با استادش محراب آشنا میشه که شخصیت تاریکی داره و... https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0 رمان جدید از نویسنده ی خاطره سازی و قصاص که قبلا توی تلگرام بالا 100هزار تا عضو داشت قبل از چاپ شدن رایگان بخونش☝️
نمایش همه...
Repost from N/a
-هر وقت زنی بغلت‌و پس بزنه خودتو میزنی ناکار می‌کنی و تو دود و مستی غرق میشی! گونه‌هایم گل می اندازد وقتی می‌گویم و خم می‌شوم و دست مردانه خونیش را می‌گیرم. پوزخند می‌زند و با لحن خاصی می‌گوید: -نه هر زنی... دلم گرم می‌شود. مکث می‌کند و باز با حرفش حرصم را در می‌آورد: -خانم پرستار تو میدونی همه زنا برای اینجا له‌ له می‌زنن... به بغل‌اش شاره می‌کند و آنی حسادت وجودم را می‌گیرد و اخم کرده می‌گویم: -کجاست وسایل پانسمانت؟ صدای خنده‌اش را می‌شنوم و پشت بندش می‌گوید: -تو آشپزخانه کابینت بالایی دوم به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم. آشپزخانه‌اش هم نامرتب است؛ جلو که می‌روم صدای شیشه خورده‌های شکسته بالا می‌رود: -بپا یه وقت شیشه نره تو پات خانم پرستار! اون وقت من پرستار خطرناکی میشم...! لعنتی میفرستم و چهارپایه را پیدا می‌کنم. صدایش را باز می‌شنوم: -من با پانسمان دستم خوب نمیشم... دستم به کابیت می‌رسد اما نمی‌توانم وسایل پاسنمان و بتادین را پیدا کنم. از همانجا غر می‌زنم: -چقدر حرف میزنی! باز پرشیطنت‌تر می‌خندد و صدایش را می‌شنوم: -نمی‌خوای بدونی چجوری خوب میشم؟ قلبم تند می‌زند و می‌ترسم. قرار نبود تا اینجا با این مرد پیش بروم... مردی که سابقه خوبی نداشت و مرا می‌ترساند: -من با بغل تو خوب میشم... با نفس‌ نفس زدنات زیر گوشم... سرخ می‌شوم و صدای قدم‌هایش را می‌شنوم. کاش اینجا نمی‌آمدم! این مرد آبرو سرش نمی‌‌شد. نمی‌فهمید من عادت نداشتم به این بی‌پروایی‌ها... آخرین تلاشم را می‌‌‌کنم ولی باز دستم نمی‌رسد صدایش را از نزدیک می‌شنوم. -بیا پایین خانم پرستار قدت نمیرسه کلافه و ناامید پایین می‌آیم و خودش وسایل و بتادین را جلوی رویم می‌گذارد و دستش را جلو می‌آورد. از درد اخم می‌کند. نمی‌دانم چرا حس خوبی ندارم. برای او این‌ها درد نبود. موهای کوتاهم را پشت گوش حبس میکنم و میپرسم: -چته؟! من که هنوز بتادین هم نزدم! سرش را پایین می‌اندازد و لب گزه می‌کند: -خب بزن زودتر می‌خوام دراز بکشم! تند بتادین می‌زنم و پانسمان را دور دستش می‌پیچم و نگاهم این بار روی رد خون روی پهلویش خشک می‌شود و مات می‌مانم: -اینجا هم زخمی شده بردیا؟ همین که دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برم با خنده خسته‌ای می‌گوید: -اوه خانم پرستار خطرناک شدی که...! دکمه‌هایش را باز می‌کنم و با دیدن زخم گلوله در پهلویش بغض می‌کنم. دستم ناخواسته برهنگی تنش را لمس می‌کند و او دستم را می‌گیرد و تبدار می‌گوید: -من مریضم ولی بیشتر از همه مریض تو... مریض لمس دستای تو روی تنم... زمزمه‌اش بغضم را بزرگتر می‌کند و حال خودش را خرابتر: -نکن آرام! من لامصب با همین حال مریضمم می‌تونم کار ناتموم اون شبم‌و تموم کنم! https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0 https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0 آدمهای این قصه، هیچ راه فراری از گذشته‌‌ی نیمه‌تمومشون ندارن... نه آرام که زخمِ پدر خورده و از ترس ترک شدنِ دوباره مردد بین دل دادن یا ندادن به مردی که دوستش داره میمونه... نه بردیا که برای حل کردن معمای قتل مادرش سر از خانواده‌ی آرام درمیاره... و نه سروین و رسام که برای احیای عشق قدیمیشون دست و پا میزنن... https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0 https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0 https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0
نمایش همه...
Repost from N/a
♨️به علت اصرار زیاد شما عزیزان‌، برای آخرین‌بار لینک این کانال رو قرار می‌دیم.❗️👇 https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk من نیلوفرم، دختری که بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ش رسیدن به مرد مورد علاقه‌ش سیاوشه؛ مردی که بزن‌بهادرترین و غیرتی‌ترین مرد محله‌س و همه رو تعصب و مردونگی‌ش قسم می‌خورن. مردی که دیوانه‌وار عاشقشم، اما مجبورم بخاطر نجات جون خودش، با دشمن خونی‌ش ازدواج کنم‼️ https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk -نذار هی تکرار کنم. می‌گم دستتو نشونم بده... وحشت‌زده عقب‌عقب می‌روم. -با توام نیلی؛ دیوونه‌م نکن. بهت می‌گم دستتو نشونم بده... انقدر عقب می‌روم که پشتم به دیوار می‌خورد. او نیز آنقدر جلو می‌آید تا سینه به سینه‌ام می‌ایستد. از ترس و استرس به سکسه افتاده‌ام. توجهی نمی‌کند، دستش را به سمتم می‌آورد و با ضرب و شدت به دستم چنگ می‌زند. -چه خبرته سیاوش؟! آروم، دستم درد گرفت. بی‌توجه به داد و بی‌دادم دستم را محکم جلو می‌کشد و با نگاهی خون‌بار و سرخ، زل می‌زند به حلقه‌ی درون انگشتم. باور نمی‌کند. حیرت کرده. طول می‌کشد تا خودش را پیدا کند و به حرف بیاید: -این... این چیه نیلی؟! این چه کاریه تو کردی؟! تو چیکار کردی نیلی... ؟! تو با زندگی‌مون چیکار کردی؟! اشک به چشم‌هایم نیش می‌زند؛ اما نقابم را روی صورت محکم می‌کنم. برای دروغ گفتن به او، باید قوی باشم... -همین کاری که می‌بینی؟ چرا تعجب کردی؟! مگه قبلا بهت نگفته بودم می‌خوام باهاش عقد ک... خشمگین و آشوب‌زده دستم را رها می‌کند و به چانه‌ام چنگ می‌زند. از نگاهش خون چکّه می‌کند وقتی که در صورتم می‌غرد: -بگو... بگو دیگه... پس چرا ساکت شدی؟! بگو تا ببینی چه بلایی سرت میارم! اشک‌ها به موازات صورتم پایین می‌افتند، اما با همان نگاه بی‌رحم، باز قاطعانه دروغ می‌گویم: -می‌گم، خوبم می‌گم؛ فکر کردی ازت می‌ترسم؟! و انگشت و حلقه‌ام را با سرنترسی نشانش می‌دهم و ناجوانمردانه‌ترین دروغ زندگی‌ام را بر زبان جاری می‌کنم: -بهت می‌گم همه چی بین من و تو تموم شده. دارم می‌گم مرد مورد علاقه من جاویده. دارم می‌گم می‌خوام با اون ازدواج کنم. دارم می‌گم دیگه دوستت ندا... اجازه نمی‌دهد که کلامم به سر برسد؛ دستش را با شدت روی لب‌هایم نگه می‌دارد و با نگاهی درّنده و غصبناک، خیره در صورتم می‌غرد: -لال شو نیلی لال شو. چیزی نگو که باعث بشه کار خودم و خودت و اون حروم‌زاده رو برای همیشه تموم کنم. از بی‌نفسی سرفه‌ام گرفته. او اما دستش را از روی لب‌هایم برنمی‌دارد. اشک‌هایم دانه‌دانه از چشم‌هایم سقوط می‌کنند و روی دستش می‌افتند. -بابات و خود حروم‌لقمه‌ش مجبورت کردن این چرندیاتو بگی؛ آره؟! من که می‌دونم تو جونت واسه من و رابطه‌مون در می‌ره. من که می‌دونم هنوزم منو می‌خوای... و دستش را آرام‌آرام از روی لب‌هام برمی‌دارد و شانه‌هایم را می‌گیرد: -بگو که دوستم داری. یه‌بار دیگه بگو که دوستم داری قربونت برم. من که می‌دونم هر چی گفتی دروغ بوده... غمگین و عاشق نگاهش می‌کنم و هیچ نمی‌گویم. تنها یک راه پیش رویم مانده. باید عشق‌مریض‌گونه‌ام به او را تمام کنم و برای نجات جان خودش، قیدش را بزنم... https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk 🔥‼️🔥پارت‌های آغازین این رمان توی تلگرام غوغا به پا کرده. هنوز تازه شروع شده و همه عاشقش شدن. فقط کافیه یه پارت از شروع رمان بخونی تا قدرت قلم نویسنده رو ببینی.🔥😍♥️
نمایش همه...