آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Open in Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Show more2025 year in numbers

21 903
Subscribers
-924 hours
+577 days
-1530 days
Posts Archive
Repost from N/a
#پارت_251
-امشب میخوام قانون شکنی کنم. با اینکه دو هفتهس تو رژیم مخصوص تمریناتمم ولی بد جوری هوس قیمه کردم. همون قیمهای که اولین بار از دستتون چشیدم، یادتونه؟
با یادآوری آن روز لبخندی ناخواسته به لبم میآید و با بدجنسی اندکی میگویم:
-همونی که میترسیدید بچشید ازشو میگید دیگه؟
دستی به ته ریشش میکشد و چشمانش را ریز میکند:
-حق نداشتم؟ والا شما جوری تو اولین دیدارمون منو ضربه فنی کردید که تا چند مدت جرئت نزدیک شدن به گاز و کسی که حتی یه لیوان چای دستش بود رو هم نداشتم.
لبم را با تمام قدرت میگزم و گونههایم از حرارتی که یکباره نصیبشان میشود سوزن سوزن میشود. انگار قرار نبود هیچ وقت بار اولی که با قوری چای سوزانده بودمش از ذهنمان پاک شود.
-فکر کنم به خاطر اون اتفاق هر چقدر معذرت خواهی کنم، بازم چیزی از عمق فاجعه کم نمیکنه نه؟
با شیطنت ریزی که در میان مردمکهایش میبینم ابرو بالا میاندازد:
-موافقم کم نمیکنه.
دستی به صورتم میکشم تا جلوی خنده نابهنگام و خجالتی که خندهام را تشدیدتر میکند بگیرم. آرام مینالم:
-چی کار کنم یادتون بره؟
او هم دستی به صورتش میکشد. انگار به سختی دارد در برابر خندهاش مقاومت کند:
-ولی من دلم نمیخواد یادم بره.
دهانم نیمه باز میماند و او لحظهای چشم میدزد و نفسش را محکم بیرون میفرستد.
-نگفتید قیمه امروز مزه همون قیمه قبلی رو داره؟
خودم را جمع و جور میکنم و کف دستم را از زیر مقنعه روی قفسه سینهای که قلبم پر شتاب بالا و پایینش میکند، قرار میدهم.
-روش پختمونو همیشه یکیه و خودمم امروز قیمه رو بار گذاشتم.
-پس لطفا یه پرس برام آماده کنید و بفرستید طبقه بالا.
مغزم، قلبم، افکارم، همه اعضا و جوارحم میگویند هر چه سریعتر صحنه را ترک کن تا از خجالت و هیجان ناشناخته آب نشدهای. قدمی عقب میگذارم و بیحواس میپرسم:
-چشم، فقط نوشیدنی چی میخورید؟
-دوغ باشه بهتره.
-حتما، آماده میکنم و میفرستم براتون.
میچرخم سمت در و دستگیره را پایین ندادهام جملهی بعدیاش کیش و ماتم میکند:
-یه موقع به خاطر این حرفا دوباره قایم موشک بازی رو شروع نکنید ها؟
پر از حسهای دگرگون و متناقضم. حسهای شیرین و گرم و ملایم و خنک... هیچ ایده و حرفی در ذهن و سرم نیست! تنها میتوانم صریح اعتراف کنم، حاتمپیرزاد دارد در جایگاه افرادی از زندگیام قرار میگیرد که برایم ارزشمند و مهم است. درست به مانند جایگاه بابا و جاوید و فرهاد... اما با حسی متفاوت...
-میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
تنها پلک بر هم میکوبد و من تقریبا دوباره مینالم:
-تو روخدا سوتیهامو به روم نیارید... من هر بار با فکر کردن به سوتیهایی که جلو شما دادم، از خجالت آب میشم و خودمو تنبیه میکنم. این جوری هم که مستقیم میگید و به روم میارید، قشنگ دلم میخواد برم تو زمین و باهاتون چشم تو چشم نشم.
به سرعت ابروان پر پشت و مردانهاش نزدیک هم میایستند:
-من اصلا هدفم این نیست که خجالت زده بشید، الکی گفتید که خودتونو تنبیه میکنید نه؟
بیتوجه به سوالش سر روی شانه کج میکنم و مظلومانه میگویم:
-خب به روم نیارید دیگه، باشه؟
نگاهش میان چشمانم میچرخد. نمیفهمم چقدر، حتی نمیدانم چرا... فقط متوجه هستم که اعضای صورتم را میگردد و در نهایت به سرعت سر پایین میاندازد و با دستی که چند بار به ته ریش و صورتش میکشد آرام میگوید:
-حالا یه فکری در موردش میکنیم.
-بازیتون گرفته؟
لبخند محوی میزند:
-شاید.
-من همبازی خوبی نیستم ها؟
-شک دارم.
-به چی؟
-مطمئنم همبازی و همراه خوبی هستید.
نزدیکتر که میشود، پای رفتنم بریده میشود و او بیخجالت دست بلند میکند و...
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
عاشقانهای جذاب و دلربا بین کشتیگیر معروف و سرآشپز رستورانش🥹
Repost from N/a
-نميدونستي متاهله؟
يك ابرو بالا داد:
-به اينجا رسيدي؟ كه بياي از من بپرسي؟ چه بي عرضه!
اين حقارت لابد حقم بود.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-جواب بده. نميدونستي؟
-از من چيزي ميدوني؟
جز شجره نامه؟ نميدونستم.
گفت:
-هر كس منو بشناسه، ميدونه! دختري كه دست من بهش بخوره رو كس ديگهاي حق نداره حتي تصور كنه! چه برسه بره تو تخت و به خدمتش برسه!
ترسيدم.
از اين خشمي كه چشمهاش رو گرفته بود.
از سرخياي كه چشمهاي ميشي رنگش رو گرفته بود...
از آتيشي كه توي نگاهش بود!
شبيه يه ديوانهي زنجيري شده بود كه من ته دلم منتظر بودم كسي برسه و غل و زنجيرش كنه!
كيفم رو دست گرفتم.
از جا بلند شدم كه گفت:
-اولين پروندهات بود؟ يا اولين ريدمانت؟
نگاهش كردم.
لحظهاي حس كردم صداقت بهش بدهكارم عوض سوالم كه جواب داده بود.
گفتم:
-هر دو!
-نبايد با شهداد در ميفتادي. شهداد شايد اندازهي من نه، ولي بيرحمه! من حداقل انصاف دارم. زجركش نميكنم. يه تير و خلاص! ولي شهداد با يه ارهي كند، انقدر ميسابه و ميسابه و ميسابه كه التماسش كني تا كار رو تموم كنه!
حرفي نداشتم فقط نميدونم چرا گوشم پر بود از حرفاي بابا... دادهاي بابا...
بي دليل گفتم:
-با تو هم در افتادم!
خنديد:
-چه گوهي باشي با من در بيفتي تو آخه؟ نهايتش همون لاي پاي شهداد بپيچي. كه اون ساطورت كرد!
-ولي من از تو شكايت كردم.
-انگار دوست داري مهم باشي برام!
واقعا قصدم چي بود؟! چم شده بود؟ مهم؟ واسه اين مردك هيز عوضي؟
فكرمو بيان كردم:
-مهم؟ واسه يكي مثل تو؟
نيشخند كجي زد:
-سليقهي من نيستي. وحشياي ها، خوبه ولي قيافه و تيپ و استايلت زيادي پخمه نشونت ميده.
پوزخند زدم:
-فكر كردم دوست نداري آدماي ديگه دختراي طبق سليقهاتو نگاه كنن.
بلند خنديد:
-دوست داري سليقهام باشي؟
آشغال چه خوب حرفارو به نفع خودش پيش ميبرد!
گفت:
-چون قراره بقيه نگاهش نكنن، خودمم دلم نخواد نگاهش كنم؟
فكرم پيش سارا رفت. چهرهي خاصي نداشت. شايد هم من تو موقعيتي كه خوب به خودش برسه نديده بودمش!
-تو آدم اشغالي هستي.
-هستم!
-يه عوضي به تمام معنا.
-هستم!
-يه كثافت خودخواه!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
#نگار.ق
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از این كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Repost from N/a
وقتی یه تیکه از رمانای عاشقانه مافیایی که خوندی رو توی خلوت داری واسه خودت بازی می کنی ولی خبر نداری کراشت داره نگات می کنه😂😂😭
-هیچی نگین و فقط نگاش کنید.
با مامان و داداش آئین پشتِ دیوار پناه گرفتیم و گردن کج کردیم و بعد...با ضحئ ای که دراز به دراز و به حالتِ سلطنتی ای رویِ کاناپه دراز کشیده نگاه کردیم.
برادرزادهِ شیرینِ خنگ من چه می کرد؟
یک حالت ملکه مانندِ جدی ای به خودش گرفت:
-دیر کردی؛من خیلی وقته منتظرت بودم!
با که حرف می زد؟
هیچکس که مقابلش نبود.
مسخره تر از همه،شلوارِ گل گلیِ بنفشِ جیغش بود که تا زانویش بالا رفته بود!😂😭
جدی جدی انگار کسی را مقابلش می دید که پوزخندی زد:
-هه،من می دونم تو کی هستی و از خیلی وقته تعقیبم می کنی!
برادر بیچاره ام با وحشت زمزمه کرد:
-چرا این شکلی می کنه؟نکنه تو مدرسه بهش جنس میدن؟
و خواست گامی به جلو بردارد که مامان با لبخند بازویش را گرفت و با تمسخر گفت:
-اَه،چقدر سوسولی تو بابا. واسه چی جنایی اش می کنی.
با خنده خفه ای لب زد:
-صبر کن بابا تازه اولشه!
ضحئ اینبار لبخندش را جمع کرد و به شخصِ نامرئی ای که هنوز ما موفق به دیدنش نبودیم گفت:
-من همه چیزو می دونم،اعتراف کن عاشقمی. درسته تو رئیس مافیایی و بابام دنبالته ولی...
خدا لعنتت کند ضحئ!
خنده بی رحمانه به گلویم حمله کرد و وقتی آئین با بهت و ناامیدی گفت:
-وای یا صاحبِ وحشت،مامان این بچه چرا این شکلی شده؟
مامان باخندهِ بریده بریده ای گفت:
-فقط دلم میسوزه،پسرِ بیچاره من که فکر می کنه دخترش یه نابعه است و دخترش...
با سر به این سرطان که هنوز با آن رئیس مافیایِ نامرئیِ عاشق صحبت می کرد،اشاره کرد:
-دخترش که میره کتابای عاشقونه میخونه و با اشخاصِ توی کتابا عاشقی می کنه.
و هنوز دنیایِ آئین بر سرش فرو نریخته بود که ضحئ ایش از جا بلند شد و بعد...وای!
یا مصیبتا!
شالِ سبز رنگی که دورِ گردنش بود را خودش با دستانِ خودش به پایه میز گره زد و بعد باحرص خواست به جلو حرکت کند که بخاطرِ آن گره لعنتی،در لحظه ایستاد و بعد با یک حرصی گفت:
-ولم کن،گفتم ولم کن. من یه لحظه ام باهات نمی مونم.
من و مامان از خنده کبود شده بودیم.
اما وقتی ضحئ با یک حالتِ مسخره ای گفت:
-گفتم ولم کن حامی،من بچتو بدونِ تو بزرگ می کنم. انقدر منو بغل نگیر حامی. دیگه فایده نداره.
ما از خنده منفجر شدیم.
از صدایِ خنده امان،آن سرطان به خودش آمد و با گیجی به ما چشم دوخت که باخنده گفتم:
-پس شوهر مافیایی داری ما خبر نداریم؟ها؟
https://t.me/+oysqAO04QG42YTJk
https://t.me/+oysqAO04QG42YTJk
عموم بود...عموی ناتنی
ولی هرچقدر اون جدی و اخمو و درسخون بود،من یه سلیطه پاچه پارهِ خنگِ مسخره بودم😂
مایه آبروریزی
یعنی هیچ رقمه بهم نمیاییم
من یه توپولیِ جنگلی ام که پت خونگیم یه گاوه و اون یه قاضیِ کاریزماتیکه که بقیه مثل سگ ازش میترسن
ولی😂😎این قصه منه و من نمی تونم زندگیو جدی بگیرم
قراره فقط خوشحال باشم ولی...عشق ممنوعه به سرانجام میرسه یا...؟
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
صدای خوبی داشتم و از روز اول رویای مهاجرت و خواننده شدن توی سرم بود
اما من یتیم و بی خانواده کجا و خوانندگی کجا؟ یه راهی پیدا کردم تا زودتر به خواسته ام برسم.به همراه یکی از دوستام به مهمونی اعیونی بالاشهریا پا گذاشتم! یه نقاب کشیدم رو صورتم كه کسی قیافمو نبینه و خوندم به امید اینکه کسی پیدا شه و رو صدام سرمایه گذاری کنه اما همه فقط پیشنهادای بی شرمانه بهم دادن جز یه نفر!
یه مرد جدی که خواست مهمونی بعدی هم بیام و اجرا کنم...از خوشحالی رو به مرگ بودم اما وقتی به خونه برگشتم با دیدن نوه صاحب کارم که همون مرد جوون بود...❌🔥🔥
https://t.me/+v_JiKTgCOb05YzQ0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.49 KB
Repost from N/a
دست آرمین که سمت لباسش رفت، وحشتزده چشم باز کرد و دستش را چنگ زد:
-بسه آرمین!
-چی؟ شوخیت گرفته شیرین؟!
دیدن چشمهای سرخ آرمین و رگ برجستهی روی پیشانیاش ترسناک بود، ولی نه به اندازهی یکیشدن جسمهایشان!
چینی روی پیشانی عرق کردهی آرمین نشست:
-چی میشه بعد چنماه محرمیت یه امروزو با هم باشیم؟
دلش میسوخت هم برای خودش که دلش را جای دیگری جا گذاشته بود و هم برای آرمینی که پاسوز اوی بیدل شده بود!
آبدهانش را بلعید و آرمین اینبار با لحن ملایمتری گفت:
-بذار آروم آروم پیش بریم، شک ندارم خودتم...
آرمین مقابلش بود و تصویر امین پشت چشمهایش جان گرفته بود. تمام توانش را جمع کرد و از تخت پایین آمد. با گامهای لرزان سمت لباسهایش رفت و فقط توانست بگوید:
-من... نمیتونم!
https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0
🔥عاشقانهی جنجالی دختر و پسر همسایه با ۵۰۰پارت آماده در کانال عمومی😍
Repost from N/a
#پارت_223
-لعنتی من رفیقمو بهت معرفی کردم که براش کار جور کنی نه اینکه بشه معشوقهت نه اینکه بشه مادر بچهت.
دست و پایش میلرزد از این فاجعهای که به بار آمده، اما دیگر دیر شده.
-شهرزاد برات توضیح میدم، به خدا قسم اصلا جوری نیست که تو فکر میکنی.
پوزخندی میزنم و به سر و شکل محدثه که برجستگی شکمش کاملا مشخص است اشاره میکنم و میگویم:
-ازت حاملهس آقای پدر، توضیحی از این بالاتر هست؟
لبانش میلرزد و مستقیم نگاهم نمیکند. شب عقد و عروسیمان است، اما با آمدن محدثه قشقرق به پا شده و همه چیز بهم ریخته است.
-من نمیخواستم اینجوری بشه، باور کن بعد اینکه نامزد کردیم دست از پا خطا نکردم شهرزاد.
نمیگذارم اشکم بچکد و لب میزنم:
-فقط بگو چطور تونستی این جوری بهم خیانت کنی، اونم با رفیق خودم. کسی که خودم بهت معرفی کردم.
جلو میآید. محدثه در حالی که دست به شکمش گرفته در سکوت شاهد بحث ماست.
-شاید بابای بچه یکی دیگهس، میریم آزمایش میدیم...
اشارهای میکنم به سفره عقد بهم ریخته و خانوادههایی که به جان هم افتادهاند و بحث میکنند. بغض میکنم و دامن عروسم را در مشت میگیرم:
-دیگه خیلی دیره کامیار...
چرخی دور خودش میزند و میخواهد به سمت محدثه حمله کند که مقابلش میایستم. عربده میکشد:
-لعنتی برو کنار، باید بفهمه به هم زدن عقد من چه عواقبی داره.
با اینکه دلم خون است اما محدثه را به عقب میفرستم و پر خشم میگویم:
-میخوای دست روی زن حامله بلند کنی؟ رگ غیرتت باد کرده؟
ضربهای محکم به سینهاش میزنم:
-این رگ وقتی باید باد میکرد که دست این دختر رو تو دست گذاشتم و تو باید امانتدار میبودی، نه حالا که ازش بچه داری.
خشمگین فریاد میکشد:
-دروغه... دروغه لعنتی...
با فریادش برادر محدثه جلو میآید رو به کامیار میگوید:
-چه خوب شد شب عروسیت اومدم سر وقتت تا یه دختر دیگه رو مثل خواهر من بدبخت نکنی.
کامیار به سمت برادر محدثه یورش میبرد:
-دهنتو ببند بیناموس.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من دیگر احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
تحمل این فضا را دیگر ندارم. چشم از صحنه میگیرم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن دامن عروس از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم.
باد سرد به صورتم میخورد. اما مهم نیست. تنها باید خودم را از این معرکه نجات دهم.
وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم. دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سویچ ماشینمو بهت بدم که خودت رو از این مهلکه نجات بدی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-دلمم نمیاد ماشین نازنینمو به یه خانم مخصوصا با حال و روز تو بدم، ولی از طرفی اگه همراهیت کنم ممکنه برامون حرف در بیارن و برای خودت بد میشه.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپمو...
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
Repost from N/a
-نميدونستي متاهله؟
يك ابرو بالا داد:
-به اينجا رسيدي؟ كه بياي از من بپرسي؟ چه بي عرضه!
اين حقارت لابد حقم بود.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-جواب بده. نميدونستي؟
-از من چيزي ميدوني؟
جز شجره نامه؟ نميدونستم.
گفت:
-هر كس منو بشناسه، ميدونه! دختري كه دست من بهش بخوره رو كس ديگهاي حق نداره حتي تصور كنه! چه برسه بره تو تخت و به خدمتش برسه!
ترسيدم.
از اين خشمي كه چشمهاش رو گرفته بود.
از سرخياي كه چشمهاي ميشي رنگش رو گرفته بود...
از آتيشي كه توي نگاهش بود!
شبيه يه ديوانهي زنجيري شده بود كه من ته دلم منتظر بودم كسي برسه و غل و زنجيرش كنه!
كيفم رو دست گرفتم.
از جا بلند شدم كه گفت:
-اولين پروندهات بود؟ يا اولين ريدمانت؟
نگاهش كردم.
لحظهاي حس كردم صداقت بهش بدهكارم عوض سوالم كه جواب داده بود.
گفتم:
-هر دو!
-نبايد با شهداد در ميفتادي. شهداد شايد اندازهي من نه، ولي بيرحمه! من حداقل انصاف دارم. زجركش نميكنم. يه تير و خلاص! ولي شهداد با يه ارهي كند، انقدر ميسابه و ميسابه و ميسابه كه التماسش كني تا كار رو تموم كنه!
حرفي نداشتم فقط نميدونم چرا گوشم پر بود از حرفاي بابا... دادهاي بابا...
بي دليل گفتم:
-با تو هم در افتادم!
خنديد:
-چه گوهي باشي با من در بيفتي تو آخه؟ نهايتش همون لاي پاي شهداد بپيچي. كه اون ساطورت كرد!
-ولي من از تو شكايت كردم.
-انگار دوست داري مهم باشي برام!
واقعا قصدم چي بود؟! چم شده بود؟ مهم؟ واسه اين مردك هيز عوضي؟
فكرمو بيان كردم:
-مهم؟ واسه يكي مثل تو؟
نيشخند كجي زد:
-سليقهي من نيستي. وحشياي ها، خوبه ولي قيافه و تيپ و استايلت زيادي پخمه نشونت ميده.
پوزخند زدم:
-فكر كردم دوست نداري آدماي ديگه دختراي طبق سليقهاتو نگاه كنن.
بلند خنديد:
-دوست داري سليقهام باشي؟
آشغال چه خوب حرفارو به نفع خودش پيش ميبرد!
گفت:
-چون قراره بقيه نگاهش نكنن، خودمم دلم نخواد نگاهش كنم؟
فكرم پيش سارا رفت. چهرهي خاصي نداشت. شايد هم من تو موقعيتي كه خوب به خودش برسه نديده بودمش!
-تو آدم اشغالي هستي.
-هستم!
-يه عوضي به تمام معنا.
-هستم!
-يه كثافت خودخواه!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
#نگار.ق
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از این كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂
تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن
بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم!
پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍
هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی
معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟
گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟
من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟
به درک
مگه حرف مردم مهمه؟
اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂
وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم
اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن
هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎
نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎
https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
1.89 MB
سورن پاسال تاجر و بانکدار معروف
کسی که هیچی تو زندگیش کم نداره اما بی هوا درگیر دختر نقاب دار خوش صدایی میشه که به صورت ناشناس تو مراسم ها میخونه ...به دنبال کشف هویت دختر طولی نمیشه که میفهمد دخترک کسی نیست جز دخترک خدمتکاری که هرروز وظیفه سرو غذایش را دارد.
دخترکی که چشمان مشکی زیبایش جای او همیشه به صدرا محافظش خیره است ...!
https://t.me/+v_JiKTgCOb05YzQ0
Repost from N/a
هنوزم ماکارونی تو برنج دوست داری!
قلبش برای لحظهای از تپیدن ایستاد و یاد زمانی افتاد که امین همکلاسی برادرش بود و برای درس خواندن زیاد به خانهی آنها رفتوآمد میکرد.
یادش آمد که یک روز خسته و گرسنه از مدرسه برگشته و با دیدن دیس لوبیاپلو وسط سفره، پاهایش را زمین کوبیده و گفته بود:
«این چیه، من ماکارونی تو برنج دوست دارم.»
اینکه امین این خاطرهی دور را با تمام جزییات به یاد داشت؛ او را به جنون رساند!!!
چشمانآتشبارش را به امین داد و خواست داد بزند:
_ تو که جیک و پوک منو از بچگی میدونی ، حرفای قلب عاشقمو نفهمیدی؟؟؟
خواست فریاد بزند:
_ تو که دکتری ...حرف چشایی که دیوانهوار دوستت داشتن رو نفهمیدی؟؟؟ نفهمیدی و منو دو دستی تقدیم داداشت کردی؟؟؟؟
اما بغضش را فروخورد و با چشمهایی که با اشک محاصره شده بودند لب زد :
_ آره هنوزم ماکارونی توی برنج دوست دارم!!
این یه قصهی جذابه🔥 یک عاشقانهی خاص که قراره میخکوبت کنه❤️🔥https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0 https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0 https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0 من شیرینم؛ دختر دستفروشی که سالهاست دل به امین، پسر همسایه روبرویی دادم. هربار از توجهها و نگاههای خیرهاش قند در دلم آب میشد. اما ... سیاه باد اون روزی که آذر خانم منو برای پسر کوچکترش خواستگاری کرد! #زمستان_چمدانش_را_خواهد_بست
Repost from N/a
🌰#پارت_119
-چت شده تو، چرا دستات این شکلی شده؟ خودتو سوزندی؟
به سختی کمر راست میکنم و سعی بر این دارم متوجه پای آسیبدیدهام نشود:
-خوبم، یه کوچولو سوخته که امروز زودتر دارم میرم.
اخم غلیظی روی پیشانیاش مینشیند:
-از تو بعیده این حواسپرتی! بده ببینم در چه حد سوخته.
قبل از اینکه دستم را بگیرد، خودم را عقب میکشم. اخمهایش دو چندان میشود. با اشاره به دو مشتری که مقابل پیشخوان میایستند میگویم:
-من خوبم یزدان، به مشتریها برس منتظر نمونند.
موهای فرش را پشت سر با کش مو بسته و چشمان جستجوگرش صورتم را میگردد:
-میخوای ببرمت دکتر؟ صبر کن یه لحظه...
-جانانجون اینجایی؟ الان میخواستم بیام دنبالت. بریم که دیر شد، داییحاتم بیرون منتظرمون ایستاده ببینش.
بیاختیار سر میچرخانم و حاتم پیرزاد را در حالی که با تلفنش مشغول صحبت است و بیرون از بلوط مقابل در قدم برمیدارد، میبینم. لعنت به این شانس، چه وقت آمدن درسا بود که این حرفها را مقابل یزدان به زبان آورد؟
-میتونی با من راه بیای؟ پات اذیت نمیشه؟ صبر کن بازوتو بگیرم.
یزدان با چشمانی متعجب نگاه از بیرون میگیرد و درسا را که دست زیر بازویم انداخته است از نظر میگذارند، سپس نگاه گیجش تا روی پاهایم کش میآید و زمزمه میکند:
-پاهات مگه چیزی شده؟
-بریم دیگه جانانجون، چیزی فراموش کردی؟
بیحواس سر به سمت درسا تکان میدهم.
-نه نه... بریم. خداحافظ یزدان، ممنون به خاطر پیشنهاد کمکت.
چهرهی یزدان از گیجی بیرون میآید و کم کم حالتی عجیب به خود میگیرد. اصلا دلم نمیخواهد رنگ نگاهش را اینگونه ببینم اما..
چاره ای ندارم. سریع پشت به او میکنم و همراه درسا از میان صندلیهایی که تقریبا از مشتری پر شده است میگذریم. سعی میکنم معمولی راه بروم تا زیر نگاه یزدان که سنگینیاش را احساس میکنم، وانمود کنم حالم خوب است. دست درسا را از بازویم جدا میکنم و با لبخندی ساختگی میگویم:
-خوبم عزیزم، میتونم راه برم.
با رسیدن به در، در را برایم باز میکند:
-پله رو مواظب باش.
همراه یکدیگر از بلوط بیرون میزنیم و یزدان و فکر کردن در مورد حالش را مقابل دخل به جا میگذارم. اگر هیچ وقت از احساسش به من نمیگفت شاید به عنوان همکار کمکش را میپذیرفتم و همراه درسا و حاتمپیرزاد نمیشدم. اما حالا با دانستن احساسش نمیتوانم او را به خودم نزدیک کنم و این خیال را برایش پر رنگ کنم که شانسی خواهد داشت.
بارها سعی کرده بودم با همان چشمی که یزدان به من نگاه میکند، او را نگاه کنم. اما دست من نبود که قلبم هیچ احساسی مبنی بر او از خود ساطع نمیکرد و نمیتوانستم جز همکار بودن به رابطهمان شکل دیگری بدهم. دوباره لعنتی زیر لب میفرستم از بدبیاریهای امروزم و سر بالا میبرم. نزدیک حاتمپیرزادی میشویم که کمی دورتر و پشت به ما هنوز مشغول صحبت با تلفنش است.
حاتم پیرزاد، کُشتیگیر معروفی که گمان نمیکردم روزی بتواند احساساتم را متحول کرده و مرا به سوی خود بکشاند، آن هم مقابل یزدانی که ادعا کرده بودم هیچ مردی مرا تحت تأثیر قرار نمیدهد اما...
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
https://t.me/+FwYHl0pO4oU1NWVk
Repost from N/a
آزاد جهان آرا پسر پر قدرت مالک هولدینگ سرمایه گذاری و توسعه ی بین المللی جهان آرا ، که یه عوضی و عیاش بلندآوازه است که توی یکی از گندکاریهاش با یه وکیل تازه کار با ارزوهای بزرگ روبرو میشه که مثل بقیه ی آدمهای اطرافش نیست و براش خوب و بد و حق و ناحق تعریف شده است ؛
پرونده اول با پیروزی آزاد تموم میشه ولی این تازه شروع کار سوگندی هست که سوگند پیروزی خورده و برای برد همه ی تلاشش رو میکنه حتی ......
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
شاهکار دیگری از نگار.ق
-با آزاد رابطه داشتي؟
زود گفت:
-نه! تو هم باورشون كردي؟
-من قضاوتت نميكنم سارا.
دروغ ميگفتم. قضاوت ميكردم...
مخالفت كرد:
-نه سوگند من شوهر دارم. منتظرم كارام جور شه برم. اصلا روم نميشه بهش بگم چه پاپوشی برام درست كردن.
-من رفتم هولدينگ. همه تاييد كردن رابطه رو.
گريهاش تشديد شد:
-همه دروغ ميگن سوگند. همه ميترسن كارشونو از دست بدن! همه...
نفسي به زور گرفت و گفت:
-من كتك خوردم سوگند. دو تا شكستگي داشتم. به حد وحشتناكي كتك خوردم. حقم نيست كه شلاق هم روش بخورم چون اونا قدرت دارن... من... من خواستم اون مرتيكهي پدر سگو سر جاش بنشونم! نه اينكه اون ول بچرخه و من برم زير شلاق.
-مدرك دارن سارا.
جيغ زد:
-مدركي نيست! به خدا نيست. هيچ پيامي، عكسي، هيچي سوگند... هيچي!
-قاضي مداركشونو قبول كرد. من هيچي دستم نيست سارا، هيچي...
-نميشهههه! تو به من قول برد دادي! تو به من گفتي خوب كردم شكايت كردم. تو گفتي نميترسي سوگند...
مثل خودش صدا بلند كردم:
-ولي ترسيدم سارا! واسه تو ترسيدم! اون وكيل عوضيشون گفت اگه ادامه بدم اون قدر چنتهاشون پره كه حكمت ميشه اعدام، میفهمي؟ ميفهمي تو اين مملكت جزاي زن شوهرداري كه زنا ميكنه چيه؟
ترسيده با رنگ پريده نگاهم كرد:
-اعدام؟
-آره، اعدام... اون وقت كاراتم جور شه ديگه به شوهرت نمیرسي! بايد بري زندان تا تاريخ خلاصيتو مشخص كنن سارا! ميگي چيكار كنم؟ انگشت كنم تو لونهي زنبور؟ من كه تمومم، من كه نابودم! من كه ديگه هيچي از حرفهام نموند، ولي تو چي؟ ميخواي بميري ؟
-من زنا نكردم سوگند... مدرك ندارن به خدا.
-كاش با قسم حل ميشد... قاضي قسم من و تو براش مهم نيست!
-آزاد يه اشغال ولگرده! يه حروم زادهي عوضي. چرا هيچ بلايي نبايد سرش بياد؟
واقعا چرا؟ دنيا بي رحم بود... من ميخواستم به دنيا عدل بدم اما نشد... نذاشتن!
سارا هاي هاي گريه ميكرد و من مثل يه انگل فقط گريه كردنش رو تماشا ميكردم.
دختري كه احتمالا تا چند وقته ديگه دعا میكرد كاش زخمهاي تنش همون كتكهايي بود كه آزاد زده بود، نه رد ضربههاي وحشتناك شلاق!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
Repost from N/a
-عموی جذاااااابِ خوشتیپم؛میشه من مهم ترین معیار ازدواجتو انتخاب کنم؟توروخداااااا
فقط سیزده سالم بود که عاشقش شدم و...نباید او متوجه این عشقِ کودکانه و ممنوعه در قلبم می شد.
عموی ناتنی ام بود...اما همه زندگیِ من بود!
با یک تاسف و خنده سر تکان داد:
-خیله خب وزه،بگو ببینم چی می خوای.
با ذوق پاهایم را به تخت کوبیدم:
-آخ جون. مهم ترین معیار ازدواجت باید این باشه که زنت منو بیشتر از همه دوست داشته باشه.
با صدا خندید و دلم رفت برایِ صدایِ مردانه اش:
-پس یه بارکی بگو ازدواج نکنم دیگه.
همه می گفتند در جلساتِ دادگاهش سختگیرترین و بداخلاق ترین قاضی است و اصلا کسی لبخندش را نمی بیند...علی فقط برای من می خندید!
با اینکه دلم رفته بود برای خنده اش اما دهن کج کردم:
-هرهر،من به این دوست داشتنیِ ای،خوشگلی و قشنگی. اصلا خاک بر سرِ هرکسی که منو دوست نداشته باشه.
-درسته.
اخم کردم:
-اِ،عمو دروغ میگم مگه؟
-من نگفتم دروغه.
-پس چرا مسخره می کنی؟
لحظه ای،به من چشم دوخت و بعد لبخندش پاک شد و با لحنی جدی گفت:
-چون درخواستت غلطه.
دست دراز کرد و با یک خنده شیرینی لپم را کشید:
-تو این دنیا هیچکس نمی تونه تورو بیشتر از همه دوست داشته باشه. چون دوست داشتنِ من به تو اونقدر بزرگه که هیچکس نمی تونه باهاش رقابت کنه.
با چشمانی که اصلا پر شدنش دستِ خودم نبود،نگاهش کرده و لب زدم:
-پس باید به همه بگی ها منو بیشتر از همه دوست داری و اگه کسی اذیتم کنه میندازیش زندان.
موهایم را نوازش کرد:
-باشه کوچولو.
دستم را سمت گرفتم:
-پس کیفِ پولتو بده.
کمی گیج شد اما بدونِ حرف دست داخلِ جیبِ شلوارش گذاشت و بعد کیفِ پولِ چرمِ قهوه ای اش را سمتم گرفت:
-بیا.
عکسِ پولاریدی از منِ سرخوش که وسطِ باغ بود با یک قاچ هندوانه در دستم و بزرگترین لبخند و موهایِ بازی که کاملا آزاد اطرافم رها کرده بودم را به او نشان دادم.
دوباره چشمانم را آگنسی کرده و گفتم:
-توروخدا اینو بذار توی کیفِ پولت تا به همه بگی اینو از همه بیش...
جمله ام تمام نشد. چون او خیلی راحت،خیلی خیلی راحت سر تکان داد و عکس را از دستم گرفت و داخلِ فضایِ مخصوصِ عکسِ کیفِ پولش قرار داد:
-خوبه؟
سر تکان دادم و او باخنده به عکسم نگاه کرد:
-از این به بعد،وسط دادگاه های خسته کننده ام یه نگاه به این قیافه خنگت می کنم و یادم میاد فقط با این بچه می تونم بخندم و زندگی هنوز قشنگیاشو داره!
https://t.me/+NLfBBWgQmbkzOWVk
https://t.me/+NLfBBWgQmbkzOWVk
عموی ناتنی ام اما عشق بچگیم بود🥹
یه قاضیِ بداخلاقِ معروف بود که هیچکس خنده هاشو نمی دید ولی برای من می خندید❤️
مسلح بود و همه جا با اسلحه می رفت ولی پیش من خلع سلاح بود
مثل جونش ازم مراقبت می کرد
لباسامو تنم می کرد و نمی ذاشت آب تو دلم تکون بخوره ولی من عاشقش بودم.
عشقی ممنوعه که دیگران نباید می فهمیدن ولی من دوسش داشتم و میخواستم اعتراف کنم ولی...اون عزیزدلش یکی دیگه بود و باخوشحالی بهم گفت "قراره ازدواج کنم"💔
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه، یه زن.....
- آخرش رو بگو.....
- میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ،می گفت بارداره
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی ،انگار یادت رفته زنتم.....
- زنم ،نه ،تو فقط دختر عطا دریاداری ....
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه، یه زن.....
- آخرش رو بگو.....
- میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ،می گفت بارداره
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی ،انگار یادت رفته زنتم.....
- زنم ،نه ،تو فقط دختر عطا دریاداری ....
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه، یه زن.....
- آخرش رو بگو.....
- میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ،می گفت بارداره
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی ،انگار یادت رفته زنتم.....
- زنم ،نه ،تو فقط دختر عطا دریاداری ....
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
🤵♀
من بارانــــــم
دختری سرکش و جسور که بعد از یه حادثه تلخ از خونهی پدریم بیرون زدم تا به پدرم ثابت کنم دنیا همیشه جوری که اون میخواد نیست!
من حتی از نامزدم، پارسا گذشتم چون انتخاب پدرم بود. مردی که همهی وجودش قلب بود و یه تنه پای تموم دیوونگیام وایستاد. مردی که از بچگی کنارش قد کشیدم و نمیدونستم این حسی که ذره ذره تو دلم ریشه کرده رفاقت نیست، عشقه...!
اما زندگی روی دیگهشو بهمون نشون داد و یکباره روی سر همهمون آوار شد. وقتی به خودم اومدم هیچی برام نمونده بود جز یه قلب عاشق و دستای مردی که دیگه منو نمیخواست....!
https://t.me/+yRPhnW9KlmFlNDk0
🤵♂اسمم پارســـاست
اون شب وقتی تو چشماش نگاه کردم بند دلم پاره شد. از همه چیز تهی شده بود حتی از من،منی که براش میمردم....
میگفت میخواد رو پای خودش وایسته حتی اگه این استقامت براش گرون تموم بشه.سخت بود اما ایستاد!
حالا من موندم و دختری که موج موهای سیاهش دل و دینمو برده اما خودش تو اوهام عجیب و پرغرورش داره تلاش میکنه که رقیبو از دلم بیرون کنه...
https://t.me/+TlWKmUaNjZQ5Zjg0