کانال انشا
Open in Telegram
📚 ڪانال تلگـــرامــے #انشا 📚 💙صفر تا صد نوشتن انشای شما توسط ما #رایگان است💙 📊 درخواست انشا : @enshaa_bot
Show more2025 year in numbers

28 876
Subscribers
-2924 hours
-2517 days
-87730 days
Posts Archive
📚 #انشا درمورد : گفت و گوی خیالی بین برف و خورشید
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
اینبار سرما حتی به آسمان هم امان نداده بود. گویی سقف زمین می خواست با ابرهای پشمی سفید رنگ، خودش را گرم کند!.زمستان، روی زمین فرش برفی پهن کرده بود.
تکه برف، یکی از مهمانان سرو بود. انتظار سخت است! الاالخصوص برای درخت بی باری که برای باردار شدنش فصل ها منتظر زمستان می ماند...
چشمانش را بسته بود و به خانه ی ابری اش فکر می کرد. این مسیر طولانی واقعاً خسته اش کرده بود. تصمیم گرفت بخوابد؛ امّا ناگهان نوری عجیب، سایه اش را دزدید و بر تمام وجودش رخنه کرد. چشمانش را باز کرد. گوی زردرنگ ناشناس به او لبخند می زد...
چشمانش خیره ماند! قلبش تپید! برف، عاشق شده بود. غنچه ی لبش شکفته شد و شکوفه ی لبخند بر چهره ی دلداده اش نقش بست.
به خورشید گفت:« می آیی با هم دوست شویم؟»
_ از کدام دوستی حرف می زنی؟ امکان ندارد! من باعث می شوم تو ذره ذره از شاخه ی سرو جدا شوی و تا دل زمین پیش بروی. من تو را فدای سیراب شدن زمین و روییدن گل و سبزه خواهم کرد!.
اشک، دور چشمان برف، بلور بسته بود. گفت:« می خواهم در کنار تو گرم شوم، آرام شوم...»
_ تو در کنار من آب خواهی شد!
_ تو قلبم را آب کردی! تا زمانی که روحم اسیر تو است، جسمم زندانی بیش نیست!»
_ مگر تو قلب هم داری؟
_ تا پیش از آمدن تو من هم فکر می کردم که ندارم...»
_ از پایان این راه نمی ترسی؟
_ کسی که در راه عشق قدم می گذارد فکر آنجا را هم کرده...گرمای عشقت، قلب یخ زده ام را بیدار کرد و به آن جانی دوباره بخشید! آتشی که در قلبم شعله ور ساختی پیش از پایان زمستان مرا آب خواهد کرد...»
تیزی آفتاب روز به روز بیشتر و بیشتر شد و عاشق را روانه ی زمین کرد... تکه برف، آب شد...امّا آبش، گل آفتابگردان شد!...
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 24❤ 7👎 4👌 1
📚 #شعرگردانی درمورد : دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ، ابری که دربیابان بر تشنه ای ببارد
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
به نام خال عشق
➖دیدن تو مانند آبیاری کردن گلهای باغچه است.گلهایی که با لب های خشکیده تمنای چتد قطره اب را دارند.دیدن تو انتظاری شیرین است مثل انتظار کشیدن باغبان برای به ثمر نشستن باغش.
اما نمیدانم جرا مدتی است که جانم بر لب آمده است. میدانی انتظار کشیدن وقتی شیرینیش زیاد شود ،دل را میزند .حالت را بدمی کند .تا حدی که شاید مجبور شوی انگشتان دستت را ببری تا دیگر نشماری چند روز از رفتنش گذشته است.آلزایمر میگیری،زیرا مغز میداند این بهترین حالت است.اما قلب که آلزایمر نمی گیرد .
ای جانان من ،غمت نباشد .جتی اگر دندانهایم مثل موهایم سفید شوندوکمرم از سوزش عشق تو خم گردد.اگر زمین وزمان دست به دست هم دهند تا تورا نبینم .اگر دستانم را ببرند تا برایت نامه ننویسم ،بازهم هر وقت بیایی با بوییدن عطر تنت،دوباره عاشق میشوم .حکم را دل می دهد .من بازهم تورا به انتظار می نشینم
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 19🥴 13❤ 9👎 2⚡ 1🔥 1👀 1
📚 #انشا درمورد : یک صبح سرد و برفی زمستان
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
چهارفصل خدا را دوست دارم، هرکدام به گونه ای زیباست.بهار با طراوتش،تابستان با رنگهایش،پاییز با برگهایش و زمستان با اشک ها و درهایش...
صدای نالهای از خواب بیدارم کرد. چشم چرخاندم، ننه سرما را با آن دامن پرچین و گیسوان یخی اش دیدم. معلوم نبود چه شده که باز از چشمان ننه سرما مروارید میبارید.به گمانم بخاطر یلدا بود،دختر آقای دی و آذر بانو...
ننه میگفت دیشب پاییز خانم یلدا را آورده و گفته که دخترش آذر چمدانش را بسته و قصد کرده طلاقش را بگیرد و برود. میگفت یلدا دیشب تا دیروقت نخوابیده و اشک ریخته، به سختی خواباندمش. اینها را میگفت و از صورت پنبهایش مروارید میچکید و به دامن سفید رنگش میریخت.
ننه گریه میکرد و آقای دی هم که داد و فریادش به هوا رفته بود که ناگهان صدای سرفه خورشید خانم بلند شد،گویا از خواب پریده بود.
ننه سرما از جا برخواست و مرواریدهایی را که بر دامنش چکیده بود،روی زمین ریخت. مرواریدهای بلورین چشمان ننه سرما زمین را سفید پوش کرد.
گویا خورشید خانم سرما خورده بود،نه نوری داشت و نه فروغی. آرام گوشه ای خزیده و تکه ابری روی خود کشیده بود.میلرزید انگار...
ننه کنار خورشید خانم نشست و پرستاریش کرد و کارهایش را انجام میداد تا که حالش خوب شود.من هم به آرامی زیر پتویم خزیدم چرا که صفای زمستان در خوابیدن است.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 19☃ 12👎 4🔥 3🕊 3
📚 #انشا درمورد : یک روز بارانی
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
چشم هارا باید بست/جور دیگر باید دید
چترهارا باید بست/زیر باران باید رفت
باران نرم شروع به باریدن میکند
با سر خوشی سرم را بالا میگیرم و دستانم را باز میکنم
و دیوانه وار چرخ میخورم
و چشم به ابرهای تیره که همانند پرده ای سیاه یک دست اسمان ابی را پوشانده میدوزم
قطره های ریز باران با لطافت پوستم را لمس میکنند
میخندم و دست از چرخیدن بر میدارم و کفش هایم را در می آورم چمن پوست پاهایم را قلقک میدهد در دشت سبزه زار شروع به قدم زدن میکنم
باران هنوز نم نم میبارد
بادمیوزد و موهای بلندم را به بازی میگیرد نزدیک گل های زیبا که معلوم است تازه شکوفه زده اند میشوم نرم و اهسته دست روی گل برگ های زیباییشان میکشم خم میشوم وبوی خوبشان را مهمان ریه هایم میکنم و مست میشوم از سرخوشی.
بلند میشوم و چند نفس عمیق میکشم باران دست از باریدن میکشد و دل من دست از خوشحالی.
کمی غمگین میشوم
اما با دیدن رودخانه کوچکی که با کمی فاصله از من وجود دارد بیخیال باران میشوم
میدوم، دامن زیباییم بالا پایین میشود به رودخانه میرسم
روی تخته سنگ مینشم و میخواستم پاهایم را در اب فرو ببرم اما وزش بادِ سرد لرز بر اندامم انداخت
و پشیمان شدم. به آب که همانند الماس درخشش خاصی داشت زل زدم انقدر زلال و شفاف بود ک نا خوداگاه چشمانم را بستم و در دلم خدا را بخاطر تمام زیبایی های طبیعت که به ماه هدیه کرد شکر کردم...
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 57❤ 15🤬 13👏 4👎 3🎉 2
📚 #انشا درمورد : #صلح و #جنگ
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
صداهای بسیاری در اطراف ما در روزهای مختلف به گوش میرسند .صدای آواز پرندگان ،قهقهه کودکان ،لالایی مادران،سرود دسته جمعی قطرات باران و نجوای باد زیر گوش درختان بید و نارون و آواز زیر شقایق در دشت .یا شاید جیغ کودکان ،بمبها ،تانک ها،تکبیر مبارزان و گلوله و گلوله و صدای زمخت جنگ در قلب یک شهر ...
صلح کلمهایست دوست داشتنی .دختری کوچک موهای عروسکش را نوازش میکند و برایش قصه میگوید ، پسری با شوق برای مادرش از گنجشکی در لانه صحبت میکند .پسر های بزرگتر با لباس بازیکنان مورد علاقه خود محکم توپ پلاستیکی دو لایه را شوت میکنند . آن طرف تر دختر ها کنار هم نشستهاند ؛یک نفر با صدای بلند کتاب شعر میخواند ،دیگری با مدادش چهره دوست عزیزش را میکشد ،یکی دیگر با سوزنی ظریف دامنی میدوزد و آن یکی خاک گلدان را زیر و رو میکند تا گل نفسی تازه بکشد. پروانه ها دور گل ها میچرخند ،رودهای پر آب ترنم شادی سر میدهند و سپیدار پیر با سرفههایش سعی دارد آرامشان کند.بید مجنون گیسوان سبزش را تاب میدهد و لبخند میزند .مادری آنسوتر کوزهاش را از آب پر میکند و پدری با دست پر و قلبی سرشار از عشق به خانه برمیگردد و فضا پر میشود از قهقهه و زیبایی و خورشید با غرور به کنج آسمان تکیه میکند و نورش را زیباتر از همیشه به سمت زمین میفرستد .
جنگ با چهره زشتش پدیدار میشود .صدایی نیست تا اینکه ،تا اینکه نارنجکی بر زمین فرود میآید .صدای جیغ بر فضا غلبه میکند. سپیدار پیر جان میدهد ،بید مجنون از غصه دق میکند ،قلب رودخانه میایستد ،گل ها پژمرده میشوند و پروانه ها در وصال یارشان میمیرند .در نهرها خون جاری میشود .کتاب های شعر پاره میشوند ، عروسک ها بی مادر ...و مادرها در غم از دست دادن عروسک هایشان ضجه میزنند .توپ پلاستیکی گوشهای میافتد ،پسرکان حالا باید با لباس رزمندگان گلوله ها را شوت کنند .پدرها دست هایشان پر میشود از تفنگ و نارنجک و قلبشان سرشار از نفرت ...خورشید چشمانش را میبندد ،گوش هایش را میگیرد ،نمیخواهد نظارهگر جان دادن و جان گرفتن باشد .دامنش را جمع میکند و سیاهی شب همراه میشود با سیاهی جنگ ...
تمام تاریخ عبارت است از جنگ دو سرباز که همدیگر را نمیشناسند و میجنگند برای دو نفر که همدیگر را میشناسند .همان سربازی که روزی به خانه که برمیگشت دستانی کوچک محکم دور گردنش حلقه میشد و با عشق صدایش میکرد بابا !و یا شاید آن سرباز همان پسرکی بود که بوسهاش درمان تمام درد های یک مادر یا شاید همدم غصههای یک زن و تمام امید او بود .
و آن سرباز دیگر شاید کسی بود که آن کودک دوستداشتنی را به پرواز در آورد بیآنکه بداند با قلب پدرش چه میکند ؛یا پیرزنی فرتوت را کشت بیآنکه بفهمد چه گوهری به دست او جان داده است .یا زنی زیبا را که فرشتهای در راه به همراه داشت.یا جان پسرکی کوچک را گرفت که میخواست در آینده یک انسان باشد، یک انسان ... آن سرباز همه این افراد را کشت بیآنکه بداند یا دقیقتر بی آنکه بخواهد !او فقط یک سرباز بود و شاید حتی دشمنش را نمیشناخت و فقط میدانست که لباسش رنگ متفاوتی با لباس او دارد و لهجهاش و یا چهرهاش اما هیچ وقت نتوانست بفهمد که او هم مانند خودش لبخند میزند و عشق میورزد و او هم فقط یک سرباز است درست مثل خودش که جنگی احمقانه انسانیت را از آنها ربوده است .
زندگی زیباست در صلح و زشت میشود با جنگ،با ریختن خون انسان ها و چقدر خوب است انسان ها باور کنند با جنگ نمیتوان چیزهایی را که با صلح میتوان پیدا کرد بدست آورد چیزهایی مانند عشق و انسانیت ...
جنگ آن پیچک وحشی است ؛
که بر قامت یک ملت ،
تنگ میپیچد و
میپیچد و
میخشکاند ...
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 17❤ 6👎 3
📚 #سفرنامه نویسی درمورد : سفر به صربستان
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
امروز قرار است از نووی ساد به بلگراد برگردم. موقع تحویل اتاق مسئول پذیرش هتل پرسید از کجا آمدهام، وقتی گفتم ایران گفت دوستش که چند روز پیش از یک سفر خیلی طولانی به صربستان برگشته، ۱۰ روزی را هم در ایران گذرانده ومعتقد است اگر بخواهد از بین ۵۰ کشوری که تا به حال دیده جایی را برای زندگی انتخاب کند، آنجا بدون شک ایران خواهد بود.
او حسابی از مهمان نوازی ایرانیها تعریف کرده و گفته در طول سفرش به ایران فقط دو شب در هتل و مسافرخانه گذرانده و بقیه شبها را مهمان ایرانی ها بوده.
من هم مهمان نوازی ایرانیها و زیبایی شهرهای ایران را تایید کردم و گفتم امیدوارم بعد از قانون لغو ویزا میان ایران و صربستان، صربهای بیشتری به ایران بیایند و زیباییهای ایران را ببیند.
تصمیم گرفتم امروز را در خیابان اصلی شهر بگذرانم، جایی که پر از مراکز خرید، رستوران و مغازه های صنایع دستی است.
در ابتدای خیابان گروه ۲۰ نفره از نوجوانان صرب مشغول نواختن موسیقی هستند و مردم بسیاری هم دور آن ها جمع شده و از آن ها فیلم می گیرند و تشویقشان میکنند.
همان ابتدای خیابان فروشگاه زارا را میبینم و داخل میشوم. لباسهای فصل پاییز با رنگهایشان دلبری میکنند. به خودم نهیب میزنم که ولخرجی نکن، همه این چیزها را بعدا در ایران هم میتوانی بخری. ولی خب همه لباسها قیمتی نصف ایران دارند و حتی به نظرم در مقایسه با استانبول (که همیشه جای ارزانی برای خرید کردن است) مقدار ارزانتر است. مدتی را داخل فروشگاه میگذرانم و چند چیز را نشان میکنم تا اگر روز آخر و بعد از خرید صنایع دستی صربستان، پولی برایم باقی ماند سراغشان بروم.
برای خرید سوغات چیزهای کوچک و جالبی وجود دارد، شیشههای کوچک حاوی "راکیا" شراب سنتی صربستان، تصاویری از کوچه ها و خیابانهای صربستان (که با آبرنگ نقاشی شدهاند و توسط نقاش در خیابان به فروش میرسند)، عروسکهای کوچکی که لباسهای سنتی مردان و زنان صربستان را به تن دارند و کفشهای آویز تزیینی کوچکی که روزگاری کفشهای سنتی صربستان بودهاند. همهشان دلبری میکنند و خواستنی هستند.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 9❤ 1
📚 انشا #تضاد_معنایی درمورد : سیاه و سفید
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
هیچ سیاهی سفید نیست, هیچ سفیدی سیاه نیست...
این دوجمله ظاهرا ساده درس جدید منطق ما بود.جمله ای آشنا برای همه ولی آیا واقعیت همیشه اینگونه است؟به نظر من هر سفیدی ممکن است روزی سیاه بوده باشدو برعکس.
چرا نباید شخصیت منفور داستان سفیدوشخصیت محبوب سیاه باشد؟چرا نباید خوبی هارا با سیاه وبدی هارا با وسفید نشان داد؟این سؤالی بود که من از دبیر منطق مان پرسیدم واو اینگونه به من پاسخ داد:که این قانون طبیعت است و منطق حکم می کند اینگونه فکر کنیم,همانگونه که خداوند سرچشمه همه خوبی ها وزیبایی ها شیطان قلب پلیدی وبیماری هاست.وقتی کودکی هنگام تولد گریه می کند,فضا رنگ سفید, زندگی وصمیمیت را به خود می گیردو وقتی همان کودک زمان مرگش به گریه می افتد,رنگ سیاه مرگ وجدایی خود را نشان می دهد.
ولی من بازهم قانع نشدم;زیرا همان شیطانی که به قول همه قلب وسوسه هاست,روزی برترین بنده خداوند ودر زمره ی فرشتگان بوده است,در این باره منطق چه حکمی می دهد؟؟؟
منطقی که باعث شد سفید پوستان از سیاه پوستان برتری پیدا کنند,این منطق است؟اگر اینگونه است که ارسطو و افلاطون(پدران فلسفه منطق)اشتباه فکر می کنند.جامعه ای که بانگ می زند هیچ سیاهی برتر از سفید نیست وهیچ سفیدی برتر از سیاه نیست و... پس نمی تواند که بگوید رنگ سیاه نشان از بدی ها و رنگ سفید نشان از خوبی هاست...
چرا باید ثروتمندان را همیشه با رویی سفید و زیبا تصور کنیم وفقرا را با چهره ای سیاه وکثیف و لباس های پاره ببینیم ؟؟؟مشکل از ما نیست ,از اول اینگونه بوده;شاید اجداد ما باعث این تفاوت شده اند و این تضاد را به وجود آورده اند,ولی من سعی می کنم این تضاد و تبعیض را از بین ببرم واین قانون را معکوس کنم.این بود زنگ منطق ما...
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 15👏 14🥰 4🤬 3❤ 2🌚 1🤝 1
📚 #سفرنامه نویسی درمورد : روستا - سفر به روستا
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
دم دمای صبح بود و نسیم می وزید. آرامش وصف ناپذیری تمام منطقه را فرا گرفته بود.از شوق و اشتیاق سفر نمی توانستم لحظه ای چشم روی هم بگذارم. لحظه شماری گذشتن ساعت را میکردم بالاخره زمان حرکت فرارسید یك کوله پشتی تمام دارایی من در این سفر بود کوله ای که درون آن پر بود از انواع دوربین های فیلم برداری. پونه و رویا آماده شده بودند سوار ماشین شدیم و بدرقه مامان ها شروع شد یه سفر سه نفره و کوتاه.قرار بود پونه رانندگی کنه و به محض روشن شدن ماشین رویا ضبط رو روشن کرد و آهنگ ای دریغای محسن چاوشی فضای ماشین رو پرکرد و هرکدام از ما در افکار خود فرو رفتیم. طبیعت زیبایی را پشت سر گذاشتیم تا به مقصد رسیدیم. روستایی که تقریبا دو ساعت از محل زندگی ما فاصله داشت هوای خوب روستا جان دوباره ای به ما مي داد.ادریبهشت بود و درخت ها شکوفه داشتند. بهشت کوچکی در این روستا قرار گرفته بود به امام زاده رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم دوربین عکاسی را به دست گرفتم و شروع کردم به عکاسی از مناظر .. پونه فیلم برداری میکرد و من بی صبرانه منتظر مصاحبه با آن خانواده بودم.سرتاسر امام زاده پر بود از گل های شمعدانی و عطر خوبی فضا را پر کرده بود.
تمام محبت را از این روستای کوچک میتوانستم دریافت کنم. محوطه امام زاده پر بود از سنگ قبر هایی که روی آن ها عکسی از شهدا قرار گرفته بود اما یک سنگ قبر میان آن ها خودنمایی میکرد با بچه ها به آن قبر نزدیک شدیم اندازه آن از همه کوچک تر بود و برخلاف سنگ قبر های دیگر روی آن عکس دختری با تیله های سبز و موهای خرمایی و لبانی که مانند غنچه رز می درخشید، قرار داشت.
متن روی سنگ را خواندم. نام:عسل رئوف .. سال تولد: 1389سال وفات:1396 محو تماشای عکس عسل بودم که با صدایی تمام رشته های افکارم از هم تنیده شد به سمت صدا برگشتم《چه قدر زود رسیدید!》
متعجب نگاهم را به آن زن مهربان دوختم ،زنی که غم را از چشمانش میتوانست فهمید.اومادر عسل بود زنی که با تصمیمش لبخند را روی لبان خانواده های زیادی نشاند اما لبخند خود را برای همیشه به خاک سپرد.آهسته کنار سنگ قبر نشست و با آهی دردناک شروع به سخن کرد.《تیر ماه سال ۹۶ با عسل به مدرسه ای برای ثبت نامش رفتیم. عسل از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .بعد از اتمام کارهای ثبت نام در راه بازگشت بودیم و عسل مدام درباره شغل آیندش صحبت میکرد که ناگهان ماشینی به عسل نزدیک شد و....》
اشک از گوشه چشمان مادر عسل جاری شد و بچه ها بعد ازدو ساعت توانستند مصاحبه را به اتمام برسانند اما من در تمام این مدت به این فکر میکردم که تصمیم مادر عسل برای اهدای تمامی اعضای بدن دخترش باعث آرامش خاطر خانواده های زیادی شد و هم اکنون قلب عسل کوچولو در سینه انسان دیگری مي تپد. وجود نازنین عسل باعث شده در این روستا آرامشی حکم فرما باشد و این روستا تبدیل شده به قطعه ای از بهشت. در مسیر برگشت همه ما آرام بودیم و از ملاقات با مادر عسل بسیار خوشحال بودیم سفر یک روزه ما بهترین خاطره را برای ما ساخت و من بعد از مدت ها به آرامشی عجیب رسیدم.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 14❤ 14🔥 4
📚 #انشای_ساده درمورد : « برو کار می کن ،مگو چیست کار »
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
انسان ها از همان کودکی می آموزند که هیچ راهی در این زندگی آسان به دست نمی آید و برای رسیدن به سعادت و خوشبختی باید از مانع های زیادی گذر کنیم تا در نهایت سختی ها به اتمام رسند و خوشی ها به روی ما سلام بگویند اما گذر از این مانع ها نیز خودش راهی پر پیچ و خمی دارد که انسان مجبور است که این مسیر را با تمام سختی هایش پشت سر بگذارد و به دنبال کار برود تا از طریق کار و روزی حلال روز به روز پله های پیشرفت و ترقی را بالا رفته تا در نهایت به قله ی آرزوها و هدف خود برسد.
اما سوالی که این بین مطرح می شود این است که چه کاری؟! در پاسخ به این سوال باید گفت که کار حلال و روزی حلال با همه ی سختی هایش عار و عیب نیست بلکه انسان باید به کار خود در هر شرایطی افتخار کند، چه فرقی دارد که این کار کارگری باشد یا رفتگری؟! یا که نانوایی باشد یا مهندسی و یا حتی دکتری؟
مهم این است که انسان برای درست زندگی کردن، درست نیز کار کند و برای این موضوع نباید نگران یا سرافکنده باشد زیرا دست رنج بازو و تلاش خود را می گیرد و خدایی نکرده از دیوار کسی بالا نمی رود.
بنابراین از زمان های گذشته این مثل باب شده است، انسانی که می خواهد کار کند و یا جویای کار است از نوع کار و چگونگی کار سوال نمی پرسند زیرا هدف او به دست آوردن رزق و روزی حلال است و برای این هدف خود دست به هر کاری می زند تا با افتخار و سربلندی پول دست رنج خود را صرف زندگی و خانواده ی خود کند زیرا انسان زحمت کش همیشه سربلند و پر افتخار برای خود و خانواده اش است.
انسانی که دنبال کار است دنبال بهانه نمی رود و برایش چیستی کار و چگونگی کار مهم نیست بلکه او به فکر آوردن لقمه نانی حلال بر سر سفره ی خانواده اش است. بنابراین برو کار می کن و مگو چیست کار که سرمایه جاودانگی است کار
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 8❤ 5🤬 4👏 2
📚 #مثل_نویسی درمورد : « برو کار می کن ،مگو چیست کار »
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
◀️گوشی ام که روی میز بود به لرزه درآمد،می دانستم دوباره پیام داده،خسته شده بودم ازاینکه هر روز به من قول می داد که یک کار درست حسابی پیدا می کند،اما هر روز بدتر از دیروز. به سمت گوشی رفتم وپیام را باز کردم نوشته بود:« امشب می خوام بیام خونه تون»چی؟ وای! چی نوشته بود؟خونمون!
اول باید با پدرم صحبت می کردم،نه اصلا اول با مادرم صحبت میکنم ،نه!خوب نیست...با درماندگی گوشی راروی تخت پرت کردم،می دانستم اگربابام بفهمد که کار نداردنمی گذاردباهم ازدواج کنیم،حالا چیکار کنم؟خدایا،خودت یک راه حلی جلوی پایم بگذار!
تا شب از تو اتاقم بیرون نیامدم وفقط از استرس ناخن می جویدم .از بعدازظهر تا الآن هزار باربهش زنگ زدم که پشیمانش کنم،گفتم :«من که اخلاق پدرم رامی دونم،اگه بفهمه که شغلی نداری همه چیز و به هم می زنه »اما توسرش فرونرفت که نرفت.
زنگ خانه به صدا در آمد ضربان قلبم تند شد،برادر کوچکم به اتاقم آمدوگفت :«نگران نباش آجی !فک کنم آدم با حالیه»بعد رفت بیرون.وای!این را دیگر کجای دلم بگذارم،لباس پوشیدم وآماده شدم البته با استرس،به آشپز خانه رفتم تا چایی بریزم چایی را که بردم رفتم کنار مامانم نشستم.
بزرگترها رفتندسر اصل مطلب،یکدفعه دیدم اخمهایی بابام تو هم رفت،فهمیدم که متوجه شده شغلی ندارد،تو همین لحظه برادرم از جایش بلند شد وبرای اینکه خودی نشان دهدگفت:«آره،ما تو کتاب فارسی خوندیم که میگن برو کار می کن مگو چیست کار،بله آقای داماد!»وبعدش نشست،نزدیک بود بیحال شوم،وای! چیکار کرد وچی گفت۰۰۰۰
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 25❤ 8👎 1
📚 #انشا درمورد : #زندگی❣
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
زندگی این واژه ی ساده لیکن پرمعنا گاهی سخنانی به وسعت اقیانوس ها بر زبان می آورد که ذهن درگنجایش تجزیه و تحلیل آنهاناتوان وفهم ازدرکشان عاجزاست عشق موسیقی زندگی است🎼 و زندگی آوای عاطفه ها .
زندگی یعنی عاشق شدن وعاشق ماندن نفس کشیدن واندیشیدن؛ چراکه ما،مایه ی اقتدار،طراوت،شادابی و حیات نونهال کوچک ومستضعفی هستیم که درنهایت اساس ریشه وبنیاد ماراشکل میدهد.
ما،در،درک اقتدارواهلیت این واژه ناتوانیم؛چراکه زندگی چیزی بیش ازیک حرف،یک کلمه ،یک جمله و حتی یک دنیاست؛که کلیات آن رویاها،آرزوها واهداف مارادربرمی پروراند.
زندگی حروف ز،ن،د،گ و،ی،رادربرمیگیرد
که هرکدام به وجوداورنده ی معنایی پر افتخار،اندوکمترکسی قابلیت درک آن را دارند.
چند حرف توانسته اند واژه ای به بزرگی معجزه ی خداراشکل دهند .شاید زندگی پنج حرفی بیش نباشد لیک داشتنش توانایی میخواهد همچو پرواز که بالا رفتنش جسارت،وبالاماندنش لیاقت میخواهد.
عده ای هستند که قدر الماس به این درخشندگی رادرکسب شهرت،شهوت،ثروت ومقام خلاصه میکنند که خیانت لازمه ی کارشان است.
آنان ویرانگرانی درجامه ی انسان و بازیگرانی هستند که شگفت آورترین نقش هاراایفا می نمایندوانگارنه انگار که آن بالایی تفکرش بیش از وسعت کهکشان ها وتلاطم دریاهاست.
زندگی شعراست ؛شامل مجموعه ای از غزلیات،رباعیات وقصیده ها که ما تشکیل دهنده ی مصراع ها وابیات آن هستیم وشاخ دفاع وبال پرواز را به وی هدیه میکنیم.هرانسان براساس بینش ونوع تفکرش برفرازو نشیب اشعار،جایگاهی درحد برازندگی شان رااحاطه میکنند.
جایگاهی که حقارت،پستی،کوچکی،عظمت و.....به دست قلم سرنوشت،نوشته نمیشوند بلکه دستان ماگیرنده ی فال تقدیرند.
گهی این کلمه ی بی کام،کلمات دلنشینی را به ارمغان می آورند،سخنانی که گاه بوی غم میدهند همچو دخترکی دلشکسته یا شیشه ای ترک خورده،و گاه طعمی شیرین چونان شکررا به خود میگیرند،چونان ستاره ای که درغربت وگمنامی شب چشمک زنان دلربائی میکنند یا ماهی که با رقص بی نظیرش اقیانوس را حیران وسرگشته میسازد.
همه ی عالم توانایی معنی بخشیدن به زندگی رادارند ودراین امر همتایی ندارند؛
همچو من،منی که نام خلقت خالق را به یدک میکشانم،چه شبها که اسیر آغوش یخی غم گشته بودم،به جای ذکر خدا وند،بایاد بنده اش که توباشی تسلی می یافتم ،توروشنایی بخش شب های سیاه وتارم بودی لیک من ستاره ی غریب چشمک زن شبهای تو بودم اما فقط بودم.
خداوند آن روز را در کتاب تقدیر هیچ شخصی چاپ نکند که تمامی هست هایش به بود تبدیل شود چراکه آن موقع است که زیباترین خاطره ها خوفناک ترین،دیوهارا می سازند.
زندگی عشق است،عشق افسانه نیست آنکه عشق را آفرید بیگانە نیست. عشق آن نیست که دائم در کنارش باشی ،عشق آن است که هرلحظه به یادش باشی.....
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 27❤ 2🥰 2👏 1😁 1
📚 #انشا درمورد : #پاییز 🍂
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ای پاییز ِزرنگار!
ای بوم ِ پُر رنگ و آب ِ ناب ...
موسیقیِ خش خش برگ های گریزان ِ تو
نوایی ست که بهره ی پاهای رونده است و بس !
تو پُر از شعری و شور و انگ ِ غم انگیزی به تو بی مِهری ست!
سر نشتر ِمِهر و آب و آتش را بر رگ ِروح ِ تو زدند ...
با مِهر تو عاشقان ِخفته سر از خاک بر آوردند و اندوه شان را
به شاخه های عریان تو آویختند و جاودانه شدند.
در شرارِ آتشین رنگ هایت دخترکان عاشق
شاعرانگی کردند
و سر بر شانه های زر افشان ت گذاشتند
و در دل آرزو کردند که " کاش چون پاییز بودند .. کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودند "
اندوه شان را به تو سپردند و زیبا شدند...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 17❤ 2👏 1
📚 #انشا درمورد : ساحل و دریا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
آرام ، بی هیاهو، ثابت و ایستا به تماشای دشمن ناآرام خود ایستاده بود.
موج بر سر موج می کوبید و قصد بلعیدن او را داشت، امّا ساحل به ناچار ایستاده بود و حرکتی نمی کرد..روز به روز دریا از قلمرو او می کاست. بی هیچ بحث و جدلی همه می دانستند ساحل و دریا به ظاهر دوست اما در باطن دشمن یکدیگرند.
دریا معتقد بود که بیکران و قدرتمند است و ساحل حقیر و کوچک است. دریا می گفت:از خنکای من دامن ساحل تر می شود ! ساحل می گفت : کشتی هایی که دلِ دریا را می شکافند در کنار من آرام می گیرند و به خواب می روند.
دریای بی رحم هر روز با امواج خود که همچون تیر هایی بودند که از تفنگ رها می شدند،به ساحل هجوم می آورد . اما ساحل بی سلاح و بی دفاع در پی صلح با دریا بود و غمی بزرگ به سبب نفرت بی دلیل دریا در دل داشت.
صدای فریاد دریا و رقاصی باد میان امواج او سوهان روح بود برای ساحلِ آرام. روزی ساحل در گوش خورشید نجوا کرد که میان ما قضاوت کن، خورشید به او گفت: فردا هنگام طلوع به حضور شما می آیم...
دل در دلِ بی قرار ساحل نبود و آن شب هم با دریای بی رحم به سر شد..
روز بعد در هنگام طلوع، وقتی که خورشید چشمان خود را گشود، خرامان خرامان در کنج آسمان خزید و ابر ها به احترام او خود را به کناری کشیدند، ندا زد : دریا!ساحل! سخنی با شما دارم، دریا اندکی عقب گرد کرد و آرام گرفت .گوش هر دو به خورشید بود.
خورشید زبان گشود و گفت: دریا جانم ، می دانستی اگر ساحل نبود مقصد کشتی هایت کجا بود؟ رقاصی امواجت به کجا ختم می شد؟ تماشاگران تو کجا پناه می گرفتند؟
ساحل جانم، اگر دریا نبود تو کویر برهوتی بیش نبودی!شما را خداوند از روز ازل دوست و همراه آفرید نه تو دریا را گل کردی و نه دریا تو را بلعید.
خط چینی میان شما فاصله است تا جلوه ای باشید از جمال خالق.
همچون حکایت من و ماه. نه من ادعای فرمانروایی بر آسمان را دارم و نه ماه! آسمان بانو دمی پذیرای من است و دمی پذیرای ماه.اگر من نباشم جهان سراسر ظلمات و سردی است و اگر ماه نباشد همه جا روشن و داغ است.
من دلتنگ ماه می شوم هرصبح که چشم باز میکنم او رخت بر بسته و رفته است اما تا ابد وجود او لالایی هر شب من است.
بدانید که جهان جمع تضاد ها است.
حال میان ساحل و دریا سکوت مطلق حاکم شد.به راستی حق با که بود؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 22❤ 4👎 1🥰 1🎉 1👌 1
📚 #مثل_نویسی درمورد : از ڪوزه همان برون تراود ڪہ در اوست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✳️-مثلے زیبا و در عین حال حقیقے
نمیدانم نویسنده این جملہ از ڪدام سرنوشتش نوشتہ;شاید یڪ ڪنایہ باشد یا یڪ نصیحت...
ڪنایہ بہ شخصے ڪہ دل ڪینہ اے دارد اما ظاهرش بسیار فریبنده است.
یا انسانے ڪہ در اولین برخورد فڪر میڪنیم مغرور و خود پسند است اما با رفتار هایش و شیوه بیانش راه ڪج ذهنمان را بہ سمت تفڪر صحیح هدایټ میڪند.
خب شایدم یڪ نصیحت باشد کہ میخواهد گوشزد کند تاڪے میخاهے زیر چادرت قایم شوے در حالے ڪہ صورتت همہ چیز را فریاد میزند.
مشڪےرا درون ڪوزه اے پنہان ڪن و از چشم دیگران دورش کن، بہ خیال خود ڪسے نمے داند چہ ڪرده اے؟!نہ مشڪ اثرش قوے تر از این حرف هاسټ سریع دستت را رو میکند.
خودت باش تو در کارخانه مجسمه سازی ساخته نشده ای که بخواهی باب میل دیگران ساخته شوی …
خودت باش هر گونه که باشی هر رفتاری که داشته باشی چه خوب و چه بد نمی توانی پنهانش کنی چون هیچکدام از اعضای بدنت راز نگه دار خوبی نیستند…
حالت که بد باشد لبانت میخندد اما چشمانت بیداد میکند…
انسان بدی هم که باشی جامه نیکی به تنت بیندازی باز هم زبانت و رفتارت را نمیتوانی بپوشانی بیخود و از سر پوچی که نگفته اند از کوزه همان برون تراود که در اوست …
خودت که باشی دیگر نمی توانند قضاوتت کنند و دیگر جای شک و شبهه ای برای دیگران باقی نمیگذاری .
آشڪارا باش و پشت بدی ها یا خوبی ها پنهان نشو زیرا روحت بلند تر از ان چیز هاییست که برای قایم شدن به پشتشان پناه میبری……
آنڪس بد من گفت
بدے سیرت اوست
وآنڪس ڪہ نڪو گفت مرا
خود نیڪوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 17👎 2❤ 2
📚 #خاطره_نویسی درمورد : #جنگل🌳
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
در ساعات اول صبح، قبل از سپیده دم و بامداد، درست میان آشوب گرگ و میش هوا
شمعی سوزان، قلمی از جنس سیاهی و کتابچهای مملو از داستانهای نوشته نشده در دست میگیرم و در راه جنگل گام برمیدارم.
چرا که روحم مرا به سوی جنگل میکشاند تا باری دگر با شمعی در میان هیاهوی طبیعت به دنبال او بروم.
مه سنگینی در هوا پرسه میزند و روحم را با خود هم مسیر میکند. مسیر اقبال یا ادبار؟ نمیدانم...!
فقط باور دارم هیچ جادویی مانند صبح مه آلود نیست، زمانی که مرز میان دو هستی شکسته میشود و تو میتوانی بهشت را ببینی.
هوا بوی نفسهای پاییز را دارد، هوای ملاقات گلهای وحشی و یاد شبنم گیاهان را در اعماق جان سپردن.
این جنگل همان سرزمین پریان است که به آن پناه می برم.
همان عبادتگاه گمشده میان افسانههای درخت.
من این جنگل را در اعماق روحم به یادگار میگذارم. این جنگل انبوه در جهان خبیث پنهان شده، پاک و کشف نشده و روح من تشنه زیبایی آن است.
ماه در حال محو شدن است و خورشید از آسمانی دگر طلوع میکند، و این طلوع آتشین شعلهای از جنس امید را بر رخ درختان می تاباند.
کنار رودخانه روی تنه درختی که ریشههایش خاک را در آغوش کشیدهاند وبا خزههای سبز زینت داده شدهاند می نشینم.
خورشید همچون ققنوسی که در آتش خود جان میگیرد در آسمان جلوه میکند.
صبح از راه رسید دست در دست بارانی که همیشه همراه اوست و نسیمی که دلتنگ نوازش گیسوان درختان بود.
دفتر کهنهام را باز میکنم، برگههای خاطراتم را ورق میزنم و در میان واژههایی نوشته شده آرام میگیرم.
میرسم به صفحهای خالی، صفحهای پر از سکوت و کلماتی که جای خالیشان دیوانه وار فریاد میزند.
این اوقات خاموش بدون هیاهو، تصویر طبیعت زیبای محض، مهر درختان افرا،
اندیشه ام را فارغ از حال جهان می سازند و گذشته را برایم به ارمغان میآورد.
از محاصره شدن درختان با مه اژدهای سرخ تا چراغ کلبه چوبی که همچون درویشی تنها به تماشای جهان ایستاده.
نمیدانم چگونه از سمفونی طبیعت به داستان سکوت و مرور خاطرات رسیدم.
سکوتی که همراه اشوبهای مدام است.
اما قصه ما گم شده، میان افسانههای جنگل، روی صندلیهای چوبی پرستشگاه کهنه، در هیاهوی شب پرستاره ونگوگ، میان جیغ و فریاد نقاشی مونک، در نوای پیانوهای فرسوده، اقیانوس کلمات نوشته نشده و در مه سکوت...!
خاطرات ثبت میشود در کوچههای ذهن، در برگهای قدیمی.
ما به خاطرات خود دچاریم، به جملات اسیر قلم. ما مینویسیم هر آنچه را که از گفتن آن هراس داریم، از آرزوها و خاطرات نداشته ای که دلتنگ آنهاییم.
ما محتاج خاطراتمان هستیم، سکوتی در اعماق روح جنگل، لحظاتی که بعد از گذر خیابان یأس ثبت میکنیم.
خاطراتی در کنج کتاب،ته فنجان قهوه، رو به خاموشی و در دست فراموشی.
گاهی همهمه وجود را نه کلمات میتوانند بیان کنند و نه فریادها.
گاهی لب قاصر از توصیف حال است.
آری، دوباره به گذشته پناه می بریم.
پس باید نوشت، از هجوم برگ ها، از خاطراتی که با بستن چشم زنده می شوند و بارها و بارها خود را اول ماجرا میبینیم.
خاطرات، از نظر کوته خاک، تا جایگاه بلند آسمان، از دریای بی تاب تا زیبایی مه و مهتاب همه را در بر گرفته.
کاش لحظاتی بود که خلأ از همه چیز خالی بود، نه آنکه به آن خیره شویم و گذشته در ذهنمان آشوب راه اندازد.
ما دلتنگ خاطراتیم، در انتظار آن، مدت هاست خویش را گم کرده ایم در آشوب جهان.
و در پایان
ما در میان نوشته هایمان به دنبال خود میگردیم، دنبال گمشده ای در خود.
سالها میگردیم و نمی دانیم هر آنچه در پی آنیم در وجودمان نهان است.
گویی در این همهمه ی وجود، من به دنبال من میگشت و از من می نوشت...!
خاطرات را می نویسیم شاید تجربه ای ثبت شود، برگه های خاطرات را رد میکنیم تا آرام گیریم.
اینجا خبری از آینده نیست، همه چی به گذشته بر میگرده، شایدم همه چی گذشته و گذشته همه چی بوده...!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 14❤ 7🗿 3🥰 1👏 1
📚 #انشا درمورد : #آسمان_نگران
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
بادی که در اطراف من می پیچد و مرا از یک مکان به جای دیگری می برد خنکم میکند، ذهنم را از تفکراتی که من را آزرده می کند میشوید و آرامشی نسبی به من می دهد.
درست است که من بالاتر هستم، قبول که من بزرگ تر هستم، اما وقتی که از این بالا میبینم که انسان های کوچک در گیر مشکلاتشان هستند و برخی به خاطر دغدغه هایشان ناراحت می شوند ومن فقط نظاره گره آنها هستم، خوشحال نیستم و میخواهم چشم هایم را بر همه چیز ببندم.
انسان ها وقتی که ناراحت می شوند گریه میکنند و دیگران هم از گریه ی آنها ناراحت می شوند . پس من چه کنم که ناراحتی همه ی آنها را میبینم و دلم پر می شود و فقط می توانم این دل پر قصه ام را با باریدن خالی کنم، می بارم تا هم انسان ها خوشحال شوند و هم این دل من از ناراحتی ها خالی شود.
همه ی انسان ها از گریه کردن یکدیگر ناراحت می شوند، اما از گریه های من که بخاطر آنها اشک میریزم و میبارم خوشحال هستند و با گریه های من خاطره هایی زیبا می سازند و از نعمت هایی که خداوند به آنها داده است استفاده می کنند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 9❤ 6😁 1
📚 #مثل_نویسی درمورد : مثل:
به زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هنگامی که سهراب پاسخ منفی گرد آفرید را شنید با اندوه فراوان به سمت توران روان شد. در راه هدفون مشکی رنگش را بر گوش نهاد و با نوای غمگین راه می پیمود، فکر گرد آفرید لحظهای او را رها نمی کرد. دلش در چنگال دخت ایرانی حبس شده و امیدی به نجاتش نداشت.
گریه امانش نمی داد سهراب شیر اوژن همچون اسبی رام گشته بود، رفقایش که احوال او را مشاهده می کردند در پی راه چارهای برای رهایی او رفتند، تا اینکه در ذهن نابغۀ گروه جرقهای زده شد؛ به زبان خوش مار از سوراخش بیرون می آید چه برسد به گرد آفرید.
سهراب را خبر دادند و او برای این راه چاره بس شادمان شد.چمدانش را بست و با اولین پرواز راهی ایران گشت. در حالی که شاخهای رز آبی در دست داشت به طرف دژ رفت و با پرداخت زیر میزی های بسیار وارد قلعه شد.
سهراب دلش را به دریا زد تا جامی از عشق جاوید بنوشد سپس رو به گرد آفرید ندا سر داد و گفت:
تو ای ماه رو دخت ایران زمین
ز لیلی و شیرین همی برترین
منم سهراب،همچو فرهادی ز توران زمین
که روزی دلش را سپردست به گرد آفرید
تو ای دخت زیبا ای محجبین
دلت را همی ده به سلطان چین
که گر دل سپاری به من این چنین
سپارم به تو جان و دل همچنین
نوای دل نشین سهراب در گوش جان گرد آفرید به آرامی نشست و او را به سمت مجنونش فرا خواند و این گونه بود که سهراب با زبان خوش مار را از سوراخ بیرون آورد.
خوش زبانی می تواند در مواقع مختلف در برابر مشکلات راه گشا باشد و انسان را از افتادن در گودال گرفتاری نجات دهد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 16❤ 5👏 2
📚 #مثل_نویسی درمورد : باد آورده را باد می برد!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
به ماه خیره شده بود. صفحه سیاه آسمانِ همرنگ دلش را با نگاهش نوازش میکرد. در تاریکی مطلق، همراه با رفیق همیشگی اش، تنهایی، در کوچه ها پرسه میزد. به دنبال کسی میگشت. کسی که ردپای دردناکی بر روی قلبش گذاشت و به سرعت نوری که در نگاهش بود، در خاطره ها محو شد. کوچه ها بلندتر شده بودند و پیمودن آن راه چند متری برای جسم آن پسرک بی روح مانند راه چندین کیلومتری خستگی آور بود. راه میرفت و در خیالات خود غرق بود بی آنکه کسی نجاتش دهد. آری، او در خیالاتش زندگی میکرد...
دو سال و هفت ماه و سه روز از آن روز میگذشت. روزی که در آن خیابان نفرین شده، لبخند خورشیدوار دخترکی، دلش را روشن کرد و یک جفت چشم عسلی، تلخی زندگی اش را شیرین کرد. آه از آن چشمان شیرین دیوانه، که او را به جنون رسانده بود. موسیقی دلنواز صدایش مرهم درد های بی پایان پسرک شد و آغوش گرمش چون مرهمی، زخم های التیام نیافته پسرک را تسکین داد.
کوتاه بود. کوتاه تر از برهم زدن چشم. آن لحظاتی که در کنارش آرامش را خریده بود، زود گذشت. دو ماه همراه روشنی بخش زندگی اش خاطره ساخت و الان دوسال است که همان خاطره ها مانند آهنگی در سرش تکرار میشود و تکرار میشود. دقیقه هایی با او حرف میزد و اکنون ساعت ها صدایش را در همه جا میشنود و میشنود. روز هایی به صورتش خیره میشد ولی الان نیست و این ماه است که انعکاس چهره روشن او را به چشمان منتظر پسرک نشان میدهد.
روزی که رفت...باران میبارید. از آن روز صدای چک چک باران همدم بی کسی هایش شد. روزی که رفت...شهر شلوغ بود. گویا همه شهر برای واقعه ای بزرگ و وحشتناک مراسم عزاداری گرفته بودند. روزی ک رفت...پسرک فقط خودش را سرزنش کرد، برای دلبستن، دلدادگی، دلگرمی و در آخر دلگیری، دلشکستگی و دلتنگی. آه از این دل که درد است و درمان ندارد.
زمان زیادی نگذشته بود. در یکی از روز های بی رحم پاییزی، پسرک همراه با تنهایی اش، بر روی برگ های مرده پا میگذاشتند و سنگ ها را با پا لگد میزدند. پسرک حال، به برگ های پاییزی میمانست. سرد، خشکیده، شکننده، بی روح و مرده. از کنار دکه روزنامه ای میگذشت. چشمش به نوشته ای خورد: "باد آورده را باد میبرد" لبخند غمگینی زد و با خود گفت:
"او فقط باد نبود، او طوفانی بود که بی خبر آمد و خانه دلم را ویران کرد و هرچه احساس و آرامش و زیبایی در وجودم خفته بود، با خود به یغما برد"...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🛜 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام ↓ :
🆔 @ENSHA
👍 11❤ 6🔥 2
