es
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Ir al canal en Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Mostrar más
2025 año en númerossnowflakes fon
card fon
21 865
Suscriptores
-2624 horas
-1527 días
-130 días
Archivo de publicaciones
Repost from N/a
‌ _فقط اینجاها بلدی منطقی باشی؟! الانم همون‌جوری باش که تو رابطه با من بودی! لجبازیات فقط واسه من بود؟! ‌ دلگیر لبخند زدم. _همون وقتا هم منطقی بودم؛ فقط تو منطق‌ منو قبول نمی‌کردی. مثل همین الان. ‌‌ هیچ نگفت. فقط ایستاد و نگاهم کرد. لعنت بر من که حال خوبش، رؤیاهایش را ویران کرده بودم. لب‌هایم را بهم فشردم و لبریز از حسرت، حرف آخر را به زبان آوردم: _نمی‌شه! نمی‌ذارن! سیبک گلویش بالا و پایین شد تا بگوید: _نکن لیلی! خرابم نکن اینطوری... اشک ریزان گفتم: _قربونت برم. ‌ شانه‌هایش پایین افتادند و من داشتم چیزهایی را به چشم می‌دیدم که یادشان تا لحظه‌ی مرگ رهایم نمی‌کرد. لحظه‌ها گذشتند و نگاه سرد و سنگینش از رویم برداشته نمی‌شد. سرم را کج کردم و با همان لحنی که می‌دانستم دوستش دارد گفتم: _بیا نذاریم بد تمومش کنن. پلک زد و نگاهش از من به سوی دیگری رفت. قدم کوتاهی برداشتم، روی پاهایم بلند شدم و در فاصله‌‌ای نزدیک به لب‌هایش با گریه زمزمه کردم: _واسه آخرین بار... نگذاشت به مقصود برسم؛ سرش را برگرداند و من در هوا معلق ماندم. عقب کشیدم و لبخند بی‌معنی لب‌هایم را از هم فاصله داد. _باشه. https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0 https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0 رمانی عاشقانه‌‌_خانوادگی_نوستالژیک ‌ ۹۰۰ پارت در کانال عمومی
Mostrar todo...
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز می‌خورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ ساله‌ی چشم‌چرون، روی اون دختره‌ی موفرفری قفل می‌شد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥 https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0 با هر «نچ» گفتنش، از حساب‌وکتاب‌های روی لپ‌تاپ کنده می‌شدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش می‌افتاد. و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بی‌اختیار روی ساق‌های خوش‌تراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بی‌قرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی می‌کرد. در همان حال غریدم: ــ داری چیکار می‌کنی؟! از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت: ــ معلوم نیست دارم چیکار می‌کنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان می‌خوام همه چیز عالی باشه. با اخم بلند شدم. ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی! بهت‌زده نگاهم کرد. لب‌هایش نیمه‌باز مانده بود، بعد آرام گفت: ــ دوست دارم همه‌چیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز می‌کنم؟! ای کاش می‌دانست چه می‌کند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبه‌های زنانه‌اش قرار گرفته بودم. سکوت بین‌مان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد: ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن. گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بی‌خیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم: ــ شالت! متعجب نگاهم کرد: ــ چی؟ حرصی شدم: ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه! با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید: ــ دوست‌دخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده... از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمی‌توانستم پنهان کنم: ــ دوست‌دخترم نیست... دخترخالمه! با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم: ــ و تو... برای من با دخترخاله‌م فرق داری! با هر دختر دیگه‌ای فرق داری! از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشم‌هاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمان‌ها وارد شدند... https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0 و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود! https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0 https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0یه داستان عاشقانه_ معمایی بی‌نظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️‍🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات ✅پارتگذاری منظم ✅#توصیه‌ی_ویژه♨️
Mostrar todo...
Repost from N/a
باردار که شد می‌تونی بیای ببریش دخترتو... دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط می‌شنیدم. اشکام رو صورتم بود و مرداس نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد: - البته نترس اول صیغش میکنم که نونت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو! تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید: - شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش! پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم: - دیوونه... چیکار داری می‌کنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم: - تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم با ناراحتی ازم نگاه گرفت: - خواهر ما ناموس داداش تو نبود هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان... مرداس داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند: - داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟ با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد: - برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس می‌کردم: - نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده اما مرداس خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت. گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که نزدیک شدنشو حس کردم. قلبم مثل گنجیشک می‌زد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمی‌خوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی! و از کنارم بلند شد... https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0 تمام پنجره ها و درا قفل بود. یک هفته می‌شد هر شب میومد سمتم و اشکامو که می‌دید عقب می‌کشید. اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون می‌رفت و انگار مطمعن بود از جای من... روبه روش نشسته بودم و داشتم شام می‌خوردم که خیره بهم زمزمه کرد: - امشب؛ نمی‌خوام اذیت شی... نگاهم روش نشست که ادامه داد: - می‌خوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه... قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمی‌کنم! بغض کردم: - می‌خوای بهم ....می‌کنی و میگی اذیت... هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد: - فکر کن داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمی‌تونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه می‌خوام سختش می‌کنی - چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ می‌خوای با آبروی بابام بازی کنی خیره بهم زمزمه کرد: - من این قدر عرضه دارم که بچمو بی پدر نکنم یا تو رو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟ دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد: - فقط اولش می‌خوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام! https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت۲۷۲ _ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت می‌کشی، چرکش می‌آد رو دستت!! نمی‌خوامش! یک ساعت قبل از عقدمان می‌خواست بزند زیر همه‌چیز؟ مغزم سوت کشید از دروغش. _ چرا آبروریزی راه می‌ندازی محمدحسین؟ این‌حرفای زشت چیه؟ _ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون! صدای شکستن قلبم را شنیدم. اشکم چکید: _ تو یه قول دیگه داده بودی… پدرش توپید بهش: _ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمی‌خواستیش، همون اول می‌گفتی پسر. نه الان که همه می‌دونن صیغه‌ بودید و عاقد تو راهه! _ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمی‌خوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجده‌سالشم نشده!! چی می‌فهمه زن بودن چیه!! مادرش به صورت خود کوبید. میهمان‌ها یک ساعت دیگر می‌رسیدند. دسته‌گل از دستم افتاد. کت‌شلوار دخترانه‌ی نباتی تنم بود و نمی‌دانستم چه خاکی بر سر بریزم. با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم: _ اگه الان بزنی زیر همه‌چی، عموهام سرمو می‌بُرن. هوار کشید: _ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!! انگار کسی با پتک به سرم می‌کوبید. تمام تنم می‌لرزید. تا من بجنبم و جوابی بدهم یک‌دفعه قدم‌های محکم مردی وارد راهروی خانه‌شان شد. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد! خودش بود. برسام هامون! شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان. مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بی‌اعصاب! _ شما… شما این‌جا چی کار می‌کنین؟ _ این بود اون حروم‌زاده‌ای که می‌خواستی؟ حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند… حق داشت سرکوفت بزند! بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بی‌اندازه گفته بود می‌خواهد من خانم‌کوچیکِ عمارتش شوم… گفته بود جانش می‌رود برای تن ریزه‌میزه‌ی من! محمدحسین هوار کشید: _ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟ _ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده می‌کنم پسره‌ی بی‌لیاقت بی‌ناموس! دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من هم‌زمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم. لب‌هایم لرزید. دستم را کشید: _ راه بیوفت! _ آقا برسام… _ آقا برسام و زهر مار! همین‌که محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش: _ دیگه دور و بر این دختر نمی‌بینمت. ببینم، دست‌وپاتو قلم می‌کنم، می‌ریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ می‌دم! نه می‌توانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری… در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمی‌توانستم بمانم… نه تا وقتی می‌دانستم نامزد دارد! نه تا وقتی می‌دانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنه‌ی خونم می‌شوند… 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 پنج سال بعد با دیدن لوندی‌های دختری که از دور می‌آمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بی‌اندازه‌ی دختر، چشمش را گرفته بود. _ این کیه؟ _ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند. دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ. همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم می‌گذاشتند. شاپرک عینکش را درآورد و لب‌های سرخش جنبید: _ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم! چشم‌های محمدحسین گشاد شد. قلبِ بی‌صاحبِ برسام با دیدن دخترک و‌ شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک می‌کوبید… دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت! _ شاپرک… تو… شاپرک چشم روی حلقه‌ی او بست. تمام وجودش درد می‌کرد. نباید اشک می‌ریخت. با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو‌ مرد‌جوان و دستیارها گذاشت. محمدحسین دنبالش می‌دوید…. https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 نویسنده رمان معروف ارس‌وپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥 یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچان‌انگیز و عاشقانه و خفن!❤️‍🔥❤️‍🔥 کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Mostrar todo...
پسر شب عروسی مست میشه.بخاطر همین حرفایی می‌زنه و کارایی می‌کنه که نباید...
نوه‌ی دوردونه حاج فتاح اردوان دست می‌ذاره رو یه دختری که هیچ وجه اشتراکی باهاش نداره‌‌‌... حاج فتاح اونو به عقد نوه‌اش درش میاره و اون دختر پا به دنیای کسی می‌ذاره که هیچی ازش نمی‌دونه...❌❌ -#حروم‌زاده! در و #دافای تو مجلس کجا و تو کجا؟ اگه جا داشت با همشون#می‌‌خوابیدم... دستم بلند شد و صورتش را هدف گرفت: -خفه‌شو، آشغال... و این شروع اتفاق شومی بود که داخلش پا گذاشتم... https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
دختری که شب عروسی، لباس سیاه به تن می‌کنه..
Mostrar todo...
پسر شب عروسی مست میشه.بخاطر همین حرفایی می‌زنه و کارایی می‌کنه که نباید...
نوه‌ی دوردونه حاج فتاح اردوان دست می‌ذاره رو یه دختری که هیچ وجه اشتراکی باهاش نداره‌‌‌... حاج فتاح اونو به عقد نوه‌اش درش میاره و اون دختر پا به دنیای کسی می‌ذاره که هیچی ازش نمی‌دونه...❌❌ -#حروم‌زاده! در و #دافای تو مجلس کجا و تو کجا؟ اگه جا داشت با همشون#می‌‌خوابیدم... دستم بلند شد و صورتش را هدف گرفت: -خفه‌شو، آشغال... و این شروع اتفاق شومی بود که داخلش پا گذاشتم... https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
دختری که شب عروسی، لباس سیاه به تن می‌کنه..
Mostrar todo...
💥 دستش بی‌رحمانه میان موهای شینیون‌شده‌ام فرو رفت و وحشیانه کشید. نه از سر عشق. از مالکیت و جنون...نعره‌اش تنم را لرزاند: _ طلا این موها، این پوست سفید، این چشم‌ها، همه‌چیزت مال منه فقط... 🔥 او و چشم‌های دریده‌اش، پر از تسلط و وحشی‌گری بود. آن مکان خلوت آماده بود برای انجام هر کاری که در سر داشت...♨️ دلشوره با هیجان گره خورده بود و ترس روی پوستم می‌خزید. نه از تاریکی، نه از تنهایی، از مردی که باید امن‌ترین جای دنیا می‌بود…و نبود.
⚠️ رمان بزرگسالانه | ورود محدود 🚫
https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
Mostrar todo...
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂 تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم! پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍 هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟ گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟ من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟ به درک مگه حرف مردم مهمه؟ اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂 وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎 نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎 https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
Mostrar todo...
1.89 MB
Repost from N/a
_ باباجونم دیدی خاله‌پری چه قشنگ می‌رقصید؟! https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0 #پارت۱۶۵ -یاالله! یالله... نامحرم داره میاد! شنیدن صدای مردانه، وقتی که فقط سه‌ثانیه از تمام شدن رقص عربی‌ام می‌گذشت، باعث شد خشک شوم. تنم یخ بست. هیوا جیغ زد: «بابا» و من فقط همینقدر فهمیدم که هول و دستپاچه شال را روی سرم کشیدم. سوران‌‌خان همان‌وقت از پشت دیوارِ پلکان بیرون آمد و نگاهش یک‌لحظه با شرم به چشم‌هایم رسید؛ فقط و فقط یک‌لحظه! هیوا سریع خودش را به پدرش رساند. دستش را گرفت و ذوق‌زده گفت: -بابا دیدی خاله‌پری چه قشنگ می‌رقصید؟ قلبم ایستاد و چشم‌هایم تا انتها بیرون زد. فقط توانستم با عجز بگویم: -هیوا! خاله؟ من کجا رقصیدم عزیزم؟ برایش چشم و ابرو آمدم تا یادش بیاید که قبل از رقصیدن، از او قول گرفته بودم ماجرا بین خودمان بماند. او لب‌هایش را کودکانه تو کشید، اما دیگر دیر بود… به سوران‌خان گفتم: -من فقط داشتم دست می‌زدم برای هیوا! سوران‌ سنگین نفس کشید و دست در دست هیوا، به کٌندی جلو آمد. نزدیک شد و بی‌آنکه نگاهش را بالا بیاورد، گفت: -تشریف بیارید اتاق کارم، کارتون دارم! قلبم ریخت. -با من؟ -کس دیگه‌ای اینجاست؟ -نه… یعنی چشم! میام الان. هول بودم و وحشت‌زده. وسط این رقص و گندی که زده بودم چه کار داشت با من؟ دست هیوا را رها کرد و گفت: -پسرم برو تو اتاقت تا خاله‌پری بیاد. و خودش جلوتر وارد اتاق کار شد. من ماندم و دلم و یک دنیا اضطراب! با تأخیر وارد اتاق کارش شدم و گفتم: -بفرمایید. گوشم با شماست. حینی که پشت میزش می‌نشست، گفت: -درو ببند و بیا جلو. لحن او آمرانه بود و من بی‌اراده اطاعت کردم. نزدیک میزش که ایستادم، دستانش را درهم گره کرد و سرش را یک‌ضرب بالا آورد. -تا جایی که خاطرم هست برای پسرم پرستار استخدام کردم؛ درسته؟ نگاه سنگین و معنادارش باعث شد چشم بدزدم و سر پایین ببرم. -بله… صدایم ضعیف بود. صدای او اما بالا رفت: -تو این چندماه هرچی بودی، به جز پرستار! دویست‌تا فیلم دوربین رو نگاه کردم، خانوم! این خونه رو با دیسکو اشتباه گرفتی رسماً. وای! وای! وای! بدتر از این نمی‌‌شد. چرا به من نگفته بود به جز اتاق هیوا، بقیه جاها هم دوربین دارد؟ چرا فیلم دوربین‌ها را اینقدر با دقت چک کرده بود؟ چرا من نمی‌مُردم اصلاً؟ پلک‌هایم را به سختی به‌هم فشردم و لب زدم: -من فقط چندبار رقصیدم… فکر می‌کردم تنهام! یکی دوبارم چون هیوا دوست داشت یاد بگیره! فقط می‌خواستم خوشحالش کنم. گناهه؟! بغضم گرفته بود از شدت شرم و خجالت. سوران از جا بلند شد و میز را دور زد. -اگه رقصیدن تو خونه‌ی مرد نامحرم گناه نباشه، پس چی گناهه؟ سمتم آمد؛ با قدم‌های شمرده و تهدیدوار… قدمی پس رفتم و گفتم: -از کجا باید می‌دونستم همه‌جا دوربین هست؟ بعدشم گناهی اگه باشه پای منه! شما چرا نگرانید؟ آمد و آمد و آمد… سر که بالا بردم، در تله‌ی چشمان سیاه و نافذش افتادم. -اونجایی که تو رقصیدی، من سجاده پهن می‌کنم! ازم انتظار داری به وقت اذان، رو به کدوم قبله وایسم تا بتونم به پیچ و تابِ بدن یه دختر نامحرم فکر نکنم؟! بمبی را در قلبم منفجر کرد. وامانده نگاهش کردم و دلم ذره‌ذره ریخت. -حالا فهمیدی این گناه دوطرفه‌ست؟ حداقل تا وقتی که به این فکر نکنم می‌شه این دختر محرمم بشه و این گناه، ثواب! نفس توی گلویم گیر کرد. -یعنی چی؟ نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بیشتر از من نفس گرفت. جانم را می‌خواست انگار… با همان ابروان درهم و جدیت قبل گفت: -یعنی دلم می‌خواد به‌جای اینکه رقصت رو تو فیلم دوربینا ببینم و چشم بدزدم از شرم، محرمم بشی و برای خودم برقصی و حریصانه نگاهت کنم؛ بدون هیچ مانعی! حرفش به حدی ناگهانی بود که تمام تنم سست شد. از شدت هیجان خواستم قدمی به عقب بروم که کم مانده بود بخورم زمین… او دستش را سریع دور کمرم انداخت و محکم و بی‌قرار چشم بست. -قسم خوردی لذتِ گناهم بشی؟! https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0 https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0 پانزده‌سالم بود و هرروز جاده‌ی کنار مزرعه را پیاده گز می‌کردم تا فقط او را ببینم! خان‌زاده‌ی مغرور آبادی که سنتورش را به دل طبیعت می‌آورد و بی‌خبر از دل عاشق من می‌نواخت… من یواشکی عاشق او بودم و او عاشق زنی جوان و لوند که مثل من دخترکی دهاتی نبود! لباس‌های روی مُد می‌پوشید و چهره و اندامش دل و دین هر مردی را می‌لرزاند. شب عروسی آن‌ها، من از دِه رفتم… ده‌سال بعد برگشتم. حالا او متارکه کرده بود و برای پسرکش دنبال پرستار می‌گشت. دست سرنوشت من را به خانه‌ی آن مرد کشاند و پرستار پسرش شدم؛ بی‌آنکه بدانم چه تقدیری درانتظارم است…🤍💫 https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_ده سال پیش بچه‌م مرده به دنیا اومد. خودم تن کوچولوی یخ زدش و با حسرت و اشک بغل کردم، حالا میگی زنده‌ست! وسط سالن عمارت با زجه فریاد کشیدم. باورم نمی‌شد نه نه من هرچقدر هم بد از نظر اون و خانواده‌ش ولی یه مادر بودم. _تو بهم خیانت کردی به مردی که حاضر بود برات جون بده، می‌خواستم ازت انتقام بگیرم. نیش اشکم و با نفرت پس زدم. بدترین دوران عمرم و تو بارداریم گذروندم، وقتی بهم تهمت خیانت زده شد و به حکم زنا حتی طفل معصوم توی بطنم رو حروم زاده می‌خوندن؛ _عاشقم بودی و برام جون میدادی که مثل یه تیکه آشغال بی ارزش بعد زایمان وقتی هنوز نیاز به استراحت داشتم از عمارت بیرونم کردی! نگفتی برای خورد و خوراک و زنده موندنم برم هرزگی کنم! نگفتی عوضی! نگاه نافذی که سال‌ها پیش ضربان قلبم و با علاقه زیاد بالا می‌برد، ازم دزدید. انگاری شرمنده بود! _میخوای بازم عذابم بدی پاشا لعنتی با دروغی به این بزرگی میخوای ازم دوباره انتقام بگیری! حرف ها و گلایه های قلب شکستم بیشتر از اینا بود و نمی‌تونستم سکوت کنم. _بچه‌ت حالا ده سالشه یعنی بچه‌مون، پسرمون… زدم زیر خنده با دیوانگی و جنون زدم زیر خنده و نشد سمتش حمله ور نشوم و محکم تخت سینه‌ش نکوبم. _بچه‌ی من مگه حرومی نبود! پس حتما با آزمایش فهمیدی.لعنت بهت که یه مادر رو ده سال از بچه‌ش دور کردی، چطور ببخشمت چطور امشب نکشمت! نمی‌خواستم جلوش بشکنم ولی کم آوردم و بغضم با صدا شکست. ده سال پیش آواره‌ی کوچه و خیابون شدم و با بدبختی و عذاب مجبور به مهاجرت شدم. تو غربت رشد کردم و از خودم یه زن مستقل و قوی ساختم. درست زمانی که داشتم حس خوشبختی رو می‌چشیدم، بهم خبر رسید پسرکم زنده‌ست. _پاشا باید پسرم و بهم برگردونی با خودم می‌برمش، اون بچه تنها حقم از زندگیه نکبت بارم با توئه. با مکث سمتم اومد. بازوم رو گرفت. دستش رو با خشم و کینه پس زدم. _بشین حرف بزنیم آرسو شکسته شده بود. قامت بلندش خم و لاخ های سپید تو موهاش بدجور به چشم می‌اومد. _عذاب وجدان داشتی مگه نه! من که رفتم ولی دنیا بدجور بهت سخت و انتقام گرفته. با کلافگی پلک بست. حرفی تا نوک زبونش می‌اومد ولی گفته نمی‌شد. _برای دیدن پسرت شرط دارم. انقدر فشار روم زیاد بود که هر لحظه ممکن بود حمله‌های عصبیم دوباره به تنم هجوم بیارن و از پا بندازنم. _شرط! آخه چقدر تو پست فرطی! _برای دیدن پسرت و مادری کردن شرطم اینه دوباره باهام ازدواج کنی اول شرعی و قانونی زنم شو بعد بچه‌ت و می‌تونی ببینی. ازدواج کردن دوباره با مردی که اتهام خیانتم و باور کرد و هر روز تا فارغ شدنم عذابم می‌داد خود خود شکنجه و مرگ بود. _پشیمونم باید باورت می‌کردم، من فهمیدم بی گناه بودی آرسو، فهمیدم بهم خیانت نکردی… حالا خیلی خیلی دیر بود. حالم لحظه به لحظه بدتر می‌شد و به یکباره پیش چشمام سیاهی رفت و قبل اینکه پخش زمین بشم پاشا دست دور کمرم انداخت. _ من هنوزم دوستت دارم… با شنیدن جمله‌ش لرز همه‌ی وجودم رو گرفت. قرار نبود دیگه خام حرفاش بشم. زمزمه‌ی بی صدام حتی به گوش خودمم نرسید. _ازت متنفرم، آرزومه نابودت کنم، بدجور زمینت میزنم پاشا منتظر باش. https://t.me/+HNcDuzBnc3c5N2Q0 https://t.me/+HNcDuzBnc3c5N2Q0 ❌️من آرسوام زنی که بی رحمانه بهم انگ خیانت زده شد و وقتی بچه‌م مرده به دنیا اومد شوهرم از عمارتش پرتم کرد بیرون و آواره‌ی خیابون‌ها شدم. بعد ده سال بهم پیغام رسید پسرکم زنده‌ست ولی برای دیدنش یه شرط بود! ازدواج کردن دوباره با پاشا، مردی که پشیمون بود و با اینکار می‌خواست جبران کنه ولی من قسم خورده بودم که این دفعه نابودش کنم و بدجو ازش انتقام بگیرم...😱🥲💔
Mostrar todo...
Repost from N/a
#پارت_434 -دایی همین‌جا بزن کنار، نرو جلوتر... اِ نرو دیگه. حاتم با نگاهی به آینه بغل می‌گوید: -امون بده السا، وسط خیابون که نمی‌تونم نگه دارم. -هییی دایی حافظه‌ت‌و از دست دادی، من درسام. حاتم ماشین را پارک می‌کند و از آینه بالای سرش نگاهی به عقب می‌اندازد: -حالا درسا یا السا فرقی ندارید با هم. خب بفرمایید رسیدیم. -یعنی شرمون‌و کم کنیم دیگه نه؟ حاتم اخم کوتاه و سطحی به ابرو می‌آورد: -من همچین حرفی نزدم درسا، ببخشید خانم‌سبحانی تو تربیت کردن این دو بچه کم کاری داشتیم. خنده‌ی بلند دوقلوها در اتاقک ماشین می‌پیچد: -وای... من السام دایی، تو که خیلی خوب ما رو از هم تشخیص می‌دادی، حتی از روی صدامون و پشت تلفن هم می‌دونستی کدوممون هستیم. -ولش کن خواهر، این خصوصیات از نشانه‌های گیجی و منگی حاصل از دیدن و نشستن یار کنارشه. دست روی دهان می‌گذارم و نسیم هم در کمال بدجنسی همراه آن دو نفر می‌خندد و پیاده می‌شوند. بی‌نگاه به حاتم ممنون کوتاهی زیر لب می‌گویم و می‌خواهم پیاده شوم که درسا متعجب در ماشین را از بیرون نگه می‌دارد و دوباره می‌بندد. رو به السا و نسیم که توی پیاده‌رو منتظر هستند بلند می‌گوید: -شما برید، من الان میام. نسیم دستی برایم تکان می‌دهد و با چشمک و بوسه‌ای که توی هوا می‌فرستد همراه السا دور می‌شوند. درسا اما همچنان متعجب مرا مخاطب قرار می‌دهد: -خدا‌وکیلی تو هم به حال دایی‌حاتم دچار شدی و گیج می‌زنی یا واقعنی می‌خواستی پیاده بشی؟ نیم نگاهی به حاتم می‌اندازم که نگاهش روی من است، با مکث سمت درسا می‌چرخم و می‌گویم: -مگه نیومدی دنبالم که بیایم خرید؟ ضربه‌ای به پیشانی‌اش می‌نوازد و رو به حاتم می‌گوید: -دمت گرم دایی، پارتنر خوبی انتخاب کردی، قشنگ با هم جفت و جور می‌شید... -درسـا! بی‌توجه به تذکر حاتم دوباره مرا مخاطب حرف‌هایش قرار می‌دهد: -این آقا خوشتیپه، به من و السا یه باج درشت داده که نقشه بکشیم و بتونیم تو رو از خونه بیرون بیاریم تا یکی دو ساعتی با هم باشید، اون وقت تو الان می‌خوای باهامون بیای خرید؟ آی‌کیوت رو قربون سرآشپز... -درســـا منتظرتن! با خنده‌ی عمیق و از ته دل درسا لبخند به لب منم می‌آید. ویرانی دل و عقلم هم به این لبخند دامن می‌زند و عُمقش می‌دهد، طوری که متوجه نگاه حاتم به خود می‌شوم و راهی برای جمع کردن لبخندم نمی‌یابم؛ از شرم، بیشتر به صندلی می‌چسبم و چشمانم را ثابت درسا و سمت خیابان نگه می‌دارم تا حاتم دید کمتری به صورتم داشته باشد. -فقط دایی قبل رفتن یه چیزی نشونت بدم و بعد برم. انگشتان درسا سمت چپ صورتم که متمایل به حاتم است می‌نشیند و با لحن غمگینی که ساختگی بودنش را واضحا می‌فهمم رو به حاتم می‌گوید: -هر چقدر کرم پودر زدیم که این کبودی‌ها رو بپوشونیم نشد، ببین اون کثافتا چطور جانان‌و کتک زدن که بعد چند روز هنوز ردش مونده. گرد شدن چشمان و باز ماندن دهانم اثری بر غلو کردن درسا ندارد: -انقدر دلم واسه جانان سوخت، می‌دونی یادچی افتادم؟ بی‌اراده سر به سمت حاتم می‌چرخانم، خط عمیقی بین ابروانش افتاده و خیره به همان کبودی کمرنگ شده کنار لب و گونه‌ام است. -وقتی که من و السا بچه بودیم و دست و صورتمون زخم و زیلی و کبود می‌شد، تو همیشه همون نقطه رو می‌بوسیدی و می‌گفتی تا سه نشده فوری خوب می‌شیم. تازه برامون کلی خوراکی می‌خریدی تا فراموش کنیم. حالا الان نمی‌خواد خوراکی بخری، ولی فکر کنم اون بوسه‌های معجزه آورت واسه جانان اثر کنه. نگاهم همچنان سمت حاتم است و با این حرف درسا، حاتم مات زده خیره به چشمان حیران و خجالت زده‌ی من می‌شود. -بلدی که ناز دختر مردم‌و بکشی دیگه؟ لازمه الان واست جلسه توجیهی بذارم؟ https://t.me/+gLBl3FgK72Q2NzA0 https://t.me/+gLBl3FgK72Q2NzA0 https://t.me/+gLBl3FgK72Q2NzA0 عاشقانه‌ای دل ضعفه آور🫠
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
❤️‍🔥🔥همه تعجب کردن که این رمانه چجوری به محض شروع شدن انقدر مورد استقبال بوده! که اگه نظر من رو می‌خوای باید بهت بگم بخاطر آغاز هیجانی و خاص و متفاوتشه! 🥰❤️ https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk قصّه‌مون درباره عشق پرشور و آتیشیِ نیلی و سیاوشه. دختری که دانشجوی داروسازیه و برخلاف عقاید خانواده‌ش با غیرتی و بزن‌بهادر محله دوسته. پدرش اما با این وصلت مخالفه و اصرار داره دخترش با کس دیگه‌ای ازدواج کنه. کسی که دشمن خونیِ سیاوش غیرتیه. سیاوشی که واسه داشتن نیلی حاضره دست به هر کاری بزنه...🩸❤️‍🔥♨️ https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk 🌊فقط کافیه پارت اول قصه رو بخونی تا عاشقش بشی... ♥️❤️‍🔥
Mostrar todo...
Repost from N/a
🔆🔆 اگه دلت یک قصه با موضوع خاص می خواد👇 خلاصه ی این رمان از این قراره که.. یاسمن افخم سروان اداره ی آگاهی شعبه ی جرایم خاص با وجود مهارت خاصی که در حل پرونده های معمایی داره، از قضا به خاطر برادر بزرگترش درگیر پرونده ای میشه که بالاجبار پا روی تمام خط قرمز های کاری و شخصی زندگیش می ذاره.. در بطن همون جریان هم چیزهایی از گذشته می فهمه که ارتباط مستقیم با پدر و مادرش داره‌. این پرونده نه تنها یک روال عادی که مجبور میشه از عزیز ترین تصمیم زندگیش بگذره تا به حل این جریان کمک کنه. اما این فقط شکل ساده از گذشتنه.. یک ملکه ی تاریکی بالای پازل نشسته که یاسمن از هر راهی که میره به بن بست می رسه..اما این تمام ماجرا نیست... درسته همه ی زن ها همیشه اون فرشته ی مهربون و بی آزار قصه ها نیستن..اما.. معمای یک زن تنها به دست زن قوی دیگری باز خواهد شد.. #عالیجناب #پلیسی_معمایی_عاشقانه https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Mostrar todo...
Repost from N/a
‍ ‍ ‍ - اون عروس بدبخت یکساعته نشسته توی مجلس و منتظر توِ، منتظر داماد امشبه، همه ی مهمونا پچ پچاشون شروع شده، از استرس تموم تنش میلرزه و به زور خوش آمد میگه،بعد تو هنوز نیومدی؟ کدوم گوری رفتی تا الان مردتیکه؟ میشنوی زبون نفهم؟ الو؟ صدای عصبانی پدرش را میشنیدم که گوشی را عصبی به گوشش چسبانده و حرف میزد،تمام تلاشش را هم میکرد که من نفهمم،اما مگر میشد؟ یک ساعت از مجلس عروسیمان گذشته بود و خبری از داماد نبود، هر چقدر خودم را به آن راه زدم باز هم تمام وجودم آتش گرفت و پچ پچ ها و نگاه ها سوزاندم. مرا جلوی همین در پیاده کرد و گازش را گرفت و رفت که رفت، رفت و نگفت من، عروس امشب و این مجلس، با این نگاه ها، با این سوال و جواب ها، با این پچ پچ کردن ها، دقیقا چه کنم؟ - با تو کار داره دخترم! نگاهم را از نقطه ای دور و سیاه میگیرم و به گوشی مقابلم نگاه میکنم، با من کار داشت؟ با دست لرزانم تلفن را میگیرم، جان میکنم بغض نکنم و نمیشود: - سلام. - خوش میگذره؟ صدایش تحقیر داشت، کنایه داشت، بوی گند تلافی میداد: - بیام یا تمومه مجلس؟ خون سرد بود یا تظاهر میکرد؟ هردویمان به یک اندازه نابودشده بودیم که، پس چرا تظاهر به آرام بودن میکرد؟ - بیا... خواهش میکنم. سکوت میکند، نگاه های زیادی روی من است، و من باید با این بغض سگی لبخند هم بزنم! - بیام بعدش زندگی تعطیله ها! آخ... آخ از بعدش: - بیام بعدش دیگه زن منِ پدرسوخته ایا! کاش ادامه ندهد، کاش بفهمد من مقابل این همه مهمان نشسته ام که خیره ی لبها و واکنشم مانده اند تا قضاوت هایشان را سر و سامان دهند! - بیام؟ بیام و در زندگیتو تخته کنم؟بیام و از فردا آستین بالا بزنم واسه ساختن یه جهنم داغ؟ بیام پروا؟ هنوز دیرنشده ها... چیزی از توی سینه اش کنده میشود: - بیا... بیا و در زندگی و تخته کن! قطع میکنم، گوشی را سمت آقا مرتضی میگیرم، میخواهد بپرسد که پسری از ته باغ داد میزند: - شادوماد رسید! ته دلم خالی میشود، نگاهم به در ورودی خشک میشود، همین نزدیکی ها بود یعنی؟ استاد دق دادن من وارد باغ میشود، همان قدر جدی،تلخ، اخمو، سرد. استاد دق دادن من حتی لبخند هم ندارد، صاحب جهنم فردایم نزدیک که میشود می ایستم، صدای سوت و دست ها بالا میرود، به من که میرسد نفسم میبرد، میترسم، با تمام وجودم میترسم، او اما بی هیچ عاطفه و احساسی تنها دستم را میگیرد و مقابل مهمان ها شانه به شانه ام می ایستد و تشکر میکند، دستم را زیادی توی دستش فشار میدهد: - بازی شروع شد خانوم! و من فقط میتوانم لب بزنم: -خدایا رحم کن. https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
Mostrar todo...
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!" ادامه ی این داستان جذاب رو با قلم #مائده_فلاح که معرف حضور همگی هست بخونید... - برای فردا آماده‌ای، مشکلی نداری! گلدسته اجازه نداد و سریع خودش را تا کنار شانه‌اش کشاند. اگر عقب نمی‌کشید به هم برخورد می‌کردند: -نه آقا چه مشکلی، من حواسم به همه چی... غرید: -گلدسته ساکت می‌شی یا بندازمت از اندرونی بیرون؟ نور به گلدسته نگاه کرد و گلدسته به او، این‌بار نفس‌‌های جفت‌شان داشت بند می‌آمد. حرفش را با نگاهی خیره به نور تکرار کرد: -آماده‌ای برای فردا؟ صدای لرزان بی‌رمق نور درآمد: -بله... آماده‌م! از اینکه از موضع قدرت با این دختر حرف می زد حس خوشایندی زیر پوستش خزید.. - خوبه، با عمه‌خانوم حرف می‌زنم فردا بعد مراسم خواستگاری، عجالتاً یه صیغه‌ی محرمیت بین‌مون بخونن‌ که بتونم ببرمت لاله‌زار برای خرید... هر چی دلت خواست می‌تونی اونجا بخری! مطمئن بود خبر این محرمیت به نیل برسد قبل از خواندن خطبه ی عقد از سوراخش بیرون می آید و خودش را به آن ها می رساند. سرتا‌پایش را برانداز کرد. بلوز‌ودامن سبز یشمی که دوختش هنر دست گلدسته‌ی همه‌فن‌حریف بود، به بهترین شکل ممکن در اندام بلند و باریک نور جا‌خوش کرده بود: -به مادام گلوریا هم می‌گم بیاد قد و قواره‌ت رو بگیره و چند دست کت‌ودامن و پیرهن برات بدوزه؛ باید لباسای قیمتی‌ و پوشیده‌تری بپوشی! نور به زحمت گفت: -رخت‌ولباس به قدر کافی هست، نیازی نیست! -حتمی هست؛ اما کافی نیست! بعد از اینکه عروس خونه‌ی من شدی، بیشتر نیازت می‌شه! امشبم زود بگیر بخواب که برای مراسم فردا آماده باشی! روی مراسم فردا تاکید می‌کرد. می‌‌دانست نیل در گوشه کنار این خانه پنهان شده و صدایش را می شنود.... با صدای بلند گفت: -همه‌تون برای فردا شب آماده باشید. *** عمه‌خانم که در نقش میزبان بود به استقبالشان آمد. مبل کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کرد تا به حیاط خانه باغ دید داشته باشد تا اگر نیل آمد او را ببیند....سالاری پا از روی پایش برداشت و خواست که مراسم را شروع کنند، شهریار رو به عمه‌خانم گفت: - اجازه بده عروس خانم تشریف بیارن، تا حاجی نیومده حرف‌هامون رو بزنیم و سنگ‌هامون رو وا بکنیم می‌خواست زمان بخرد شاید نیل بیاید!! عمه‌‌خانوم با لبخند گفت: -چرا که نه، استخاره هم گرفتیم خوب دراومد... رو به خدمتکار با صدای بلند گفت: -بگو عروسمون بیاد   همین که نور قدمی به داخل برداشت، او به طرف حیاط سرچرخاند. نگهبان به طرف خانه می‌دوید! بدون اعتنا به جمع بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگهبان  داشت نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد و نگاه او به پشت سرش بود؛ زنی پوشیده در پالتوی بلند و کلاهی پشمی که کامل سرش را گرفته بود، به دنبالش  آرام‌آرام قدم برمی‌داشت و... https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
Mostrar todo...
- برنامه‌م اینه که با غریب ازدواج کنم. هیچ ابایی هم از گفتنش ندارم. غریب داشت کمی متحیرتر از مابقی حاضران نگاهم می‌کرد و پیش از این‌که بتوانم با نگاهم چیزی را به او توضیح دهم چنگالی به سمتم پرت شد. - پس بگو از خدات بوده که دوباره به این خونه برگردی و ویرونش کنی، آره؟ https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0 یک پیشنهاد ازدواج اجباری دو یار بی‌یار را کنار هم می‌آورد... پیوندی کاغذی که به گمان‌شان بنا شده تا ابد روی کاغذ باقی بماند، اما... ♨️توصیه‌ی ویژه♨️
Mostrar todo...