آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
رفتن به کانال در Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

21 870
مشترکین
-1024 ساعت
+587 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
آرشیو پست ها
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
پسر شب عروسی مست میشه.بخاطر همین حرفایی میزنه و کارایی میکنه که نباید...نوهی دوردونه حاج فتاح اردوان دست میذاره رو یه دختری که هیچ وجه اشتراکی باهاش نداره... حاج فتاح اونو به عقد نوهاش درش میاره و اون دختر پا به دنیای کسی میذاره که هیچی ازش نمیدونه...❌❌ -#حرومزاده! در و #دافای تو مجلس کجا و تو کجا؟ اگه جا داشت با همشون#میخوابیدم... دستم بلند شد و صورتش را هدف گرفت: -خفهشو، آشغال... و این شروع اتفاق شومی بود که داخلش پا گذاشتم... https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
دختری که شب عروسی، لباس سیاه به تن میکنه..
💥 دستش بیرحمانه میان موهای شینیونشدهام فرو رفت و وحشیانه کشید. نه از سر عشق. از مالکیت و جنون...نعرهاش تنم را لرزاند:
_ طلا این موها، این پوست سفید، این چشمها، همهچیزت مال منه فقط...
🔥 او و چشمهای دریدهاش، پر از تسلط و وحشیگری بود. آن مکان خلوت آماده بود برای انجام هر کاری که در سر داشت...♨️
دلشوره با هیجان گره خورده بود و ترس روی پوستم میخزید. نه از تاریکی، نه از تنهایی، از مردی که باید امنترین جای دنیا میبود…و نبود.
⚠️ رمان بزرگسالانه | ورود محدود 🚫https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
Repost from N/a
00:11
Video unavailableShow in Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂
تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن
بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم!
پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍
هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی
معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟
گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟
من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟
به درک
مگه حرف مردم مهمه؟
اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂
وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم
اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن
هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎
نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎
https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
1.89 MB
Repost from N/a
_ باباجونم دیدی خالهپری چه قشنگ میرقصید؟!
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
#پارت۱۶۵
-یاالله! یالله... نامحرم داره میاد!
شنیدن صدای مردانه، وقتی که فقط سهثانیه از تمام شدن رقص عربیام میگذشت، باعث شد خشک شوم.
تنم یخ بست. هیوا جیغ زد:
«بابا»
و من فقط همینقدر فهمیدم که هول و دستپاچه شال را روی سرم کشیدم.
سورانخان همانوقت از پشت دیوارِ پلکان بیرون آمد و نگاهش یکلحظه با شرم به چشمهایم رسید؛ فقط و فقط یکلحظه!
هیوا سریع خودش را به پدرش رساند. دستش را گرفت و ذوقزده گفت:
-بابا دیدی خالهپری چه قشنگ میرقصید؟
قلبم ایستاد و چشمهایم تا انتها بیرون زد. فقط توانستم با عجز بگویم:
-هیوا! خاله؟ من کجا رقصیدم عزیزم؟
برایش چشم و ابرو آمدم تا یادش بیاید که قبل از رقصیدن، از او قول گرفته بودم ماجرا بین خودمان بماند. او لبهایش را کودکانه تو کشید، اما دیگر دیر بود…
به سورانخان گفتم:
-من فقط داشتم دست میزدم برای هیوا!
سوران سنگین نفس کشید و دست در دست هیوا، به کٌندی جلو آمد. نزدیک شد و بیآنکه نگاهش را بالا بیاورد، گفت:
-تشریف بیارید اتاق کارم، کارتون دارم!
قلبم ریخت.
-با من؟
-کس دیگهای اینجاست؟
-نه… یعنی چشم! میام الان.
هول بودم و وحشتزده. وسط این رقص و گندی که زده بودم چه کار داشت با من؟
دست هیوا را رها کرد و گفت:
-پسرم برو تو اتاقت تا خالهپری بیاد.
و خودش جلوتر وارد اتاق کار شد. من ماندم و دلم و یک دنیا اضطراب!
با تأخیر وارد اتاق کارش شدم و گفتم:
-بفرمایید. گوشم با شماست.
حینی که پشت میزش مینشست، گفت:
-درو ببند و بیا جلو.
لحن او آمرانه بود و من بیاراده اطاعت کردم. نزدیک میزش که ایستادم، دستانش را درهم گره کرد و سرش را یکضرب بالا آورد.
-تا جایی که خاطرم هست برای پسرم پرستار استخدام کردم؛ درسته؟
نگاه سنگین و معنادارش باعث شد چشم بدزدم و سر پایین ببرم.
-بله…
صدایم ضعیف بود. صدای او اما بالا رفت:
-تو این چندماه هرچی بودی، به جز پرستار! دویستتا فیلم دوربین رو نگاه کردم، خانوم! این خونه رو با دیسکو اشتباه گرفتی رسماً.
وای! وای! وای! بدتر از این نمیشد.
چرا به من نگفته بود به جز اتاق هیوا، بقیه جاها هم دوربین دارد؟ چرا فیلم دوربینها را اینقدر با دقت چک کرده بود؟
چرا من نمیمُردم اصلاً؟
پلکهایم را به سختی بههم فشردم و لب زدم:
-من فقط چندبار رقصیدم… فکر میکردم تنهام! یکی دوبارم چون هیوا دوست داشت یاد بگیره! فقط میخواستم خوشحالش کنم. گناهه؟!
بغضم گرفته بود از شدت شرم و خجالت. سوران از جا بلند شد و میز را دور زد.
-اگه رقصیدن تو خونهی مرد نامحرم گناه نباشه، پس چی گناهه؟
سمتم آمد؛ با قدمهای شمرده و تهدیدوار… قدمی پس رفتم و گفتم:
-از کجا باید میدونستم همهجا دوربین هست؟ بعدشم گناهی اگه باشه پای منه! شما چرا نگرانید؟
آمد و آمد و آمد…
سر که بالا بردم، در تلهی چشمان سیاه و نافذش افتادم.
-اونجایی که تو رقصیدی، من سجاده پهن میکنم!
ازم انتظار داری به وقت اذان، رو به کدوم قبله وایسم تا بتونم به پیچ و تابِ بدن یه دختر نامحرم فکر نکنم؟!
بمبی را در قلبم منفجر کرد. وامانده نگاهش کردم و دلم ذرهذره ریخت.
-حالا فهمیدی این گناه دوطرفهست؟ حداقل تا وقتی که به این فکر نکنم میشه این دختر محرمم بشه و این گناه، ثواب!
نفس توی گلویم گیر کرد.
-یعنی چی؟
نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بیشتر از من نفس گرفت. جانم را میخواست انگار… با همان ابروان درهم و جدیت قبل گفت:
-یعنی دلم میخواد بهجای اینکه رقصت رو تو فیلم دوربینا ببینم و چشم بدزدم از شرم، محرمم بشی و برای خودم برقصی و حریصانه نگاهت کنم؛ بدون هیچ مانعی!
حرفش به حدی ناگهانی بود که تمام تنم سست شد. از شدت هیجان خواستم قدمی به عقب بروم که کم مانده بود بخورم زمین…
او دستش را سریع دور کمرم انداخت و محکم و بیقرار چشم بست.
-قسم خوردی لذتِ گناهم بشی؟!
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
پانزدهسالم بود و هرروز جادهی کنار مزرعه را پیاده گز میکردم تا فقط او را ببینم! خانزادهی مغرور آبادی که سنتورش را به دل طبیعت میآورد و بیخبر از دل عاشق من مینواخت…
من یواشکی عاشق او بودم و او عاشق زنی جوان و لوند که مثل من دخترکی دهاتی نبود!
لباسهای روی مُد میپوشید و چهره و اندامش دل و دین هر مردی را میلرزاند.
شب عروسی آنها، من از دِه رفتم…
دهسال بعد برگشتم. حالا او متارکه کرده بود و برای پسرکش دنبال پرستار میگشت.
دست سرنوشت من را به خانهی آن مرد کشاند و پرستار پسرش شدم؛ بیآنکه بدانم چه تقدیری درانتظارم است…🤍💫
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
Repost from N/a
_ده سال پیش بچهم مرده به دنیا اومد.
خودم تن کوچولوی یخ زدش و با حسرت و اشک بغل کردم، حالا میگی زندهست!
وسط سالن عمارت با زجه فریاد کشیدم. باورم نمیشد نه نه من هرچقدر هم بد از نظر اون و خانوادهش ولی یه مادر بودم.
_تو بهم خیانت کردی به مردی که حاضر بود برات جون بده، میخواستم ازت انتقام بگیرم.
نیش اشکم و با نفرت پس زدم. بدترین دوران عمرم و تو بارداریم گذروندم، وقتی بهم تهمت خیانت زده شد و به حکم زنا حتی طفل معصوم توی بطنم رو حروم زاده میخوندن؛
_عاشقم بودی و برام جون میدادی که مثل یه تیکه آشغال بی ارزش بعد زایمان وقتی هنوز نیاز به استراحت داشتم از عمارت بیرونم کردی! نگفتی برای خورد و خوراک و زنده موندنم برم هرزگی کنم! نگفتی عوضی!
نگاه نافذی که سالها پیش ضربان قلبم و با علاقه زیاد بالا میبرد، ازم دزدید. انگاری شرمنده بود!
_میخوای بازم عذابم بدی پاشا لعنتی با دروغی به این بزرگی میخوای ازم دوباره انتقام بگیری!
حرف ها و گلایه های قلب شکستم بیشتر از اینا بود و نمیتونستم سکوت کنم.
_بچهت حالا ده سالشه یعنی بچهمون، پسرمون…
زدم زیر خنده با دیوانگی و جنون زدم زیر خنده و نشد سمتش حمله ور نشوم و محکم تخت سینهش نکوبم.
_بچهی من مگه حرومی نبود! پس حتما با آزمایش فهمیدی.لعنت بهت که یه مادر رو ده سال از بچهش دور کردی، چطور ببخشمت چطور امشب نکشمت!
نمیخواستم جلوش بشکنم ولی کم آوردم و بغضم با صدا شکست.
ده سال پیش آوارهی کوچه و خیابون شدم و با بدبختی و عذاب مجبور به مهاجرت شدم. تو غربت رشد کردم و از خودم یه زن مستقل و قوی ساختم.
درست زمانی که داشتم حس خوشبختی رو میچشیدم، بهم خبر رسید پسرکم زندهست.
_پاشا باید پسرم و بهم برگردونی با خودم میبرمش، اون بچه تنها حقم از زندگیه نکبت بارم با توئه.
با مکث سمتم اومد. بازوم رو گرفت. دستش رو با خشم و کینه پس زدم.
_بشین حرف بزنیم آرسو
شکسته شده بود. قامت بلندش خم و لاخ های سپید تو موهاش بدجور به چشم میاومد.
_عذاب وجدان داشتی مگه نه! من که رفتم ولی دنیا بدجور بهت سخت و انتقام گرفته.
با کلافگی پلک بست. حرفی تا نوک زبونش میاومد ولی گفته نمیشد.
_برای دیدن پسرت شرط دارم.
انقدر فشار روم زیاد بود که هر لحظه ممکن بود حملههای عصبیم دوباره به تنم هجوم بیارن و از پا بندازنم.
_شرط! آخه چقدر تو پست فرطی!
_برای دیدن پسرت و مادری کردن شرطم اینه دوباره باهام ازدواج کنی اول شرعی و قانونی زنم شو بعد بچهت و میتونی ببینی.
ازدواج کردن دوباره با مردی که اتهام خیانتم و باور کرد و هر روز تا فارغ شدنم عذابم میداد خود خود شکنجه و مرگ بود.
_پشیمونم باید باورت میکردم، من فهمیدم بی گناه بودی آرسو، فهمیدم بهم خیانت نکردی…
حالا خیلی خیلی دیر بود. حالم لحظه به لحظه بدتر میشد و به یکباره پیش چشمام سیاهی رفت و قبل اینکه پخش زمین بشم پاشا دست دور کمرم انداخت.
_ من هنوزم دوستت دارم…
با شنیدن جملهش لرز همهی وجودم رو گرفت. قرار نبود دیگه خام حرفاش بشم.
زمزمهی بی صدام حتی به گوش خودمم نرسید.
_ازت متنفرم، آرزومه نابودت کنم، بدجور زمینت میزنم پاشا منتظر باش.
https://t.me/+HNcDuzBnc3c5N2Q0
https://t.me/+HNcDuzBnc3c5N2Q0
❌️من آرسوام
زنی که بی رحمانه بهم انگ خیانت زده شد و وقتی بچهم مرده به دنیا اومد شوهرم از عمارتش پرتم کرد بیرون و آوارهی خیابونها شدم.
بعد ده سال بهم پیغام رسید پسرکم زندهست ولی برای دیدنش یه شرط بود!
ازدواج کردن دوباره با پاشا، مردی که پشیمون بود و با اینکار میخواست جبران کنه ولی من قسم خورده بودم که این دفعه نابودش کنم و بدجو ازش انتقام بگیرم...😱🥲💔
Repost from N/a
#پارت_434
-دایی همینجا بزن کنار، نرو جلوتر... اِ نرو دیگه.
حاتم با نگاهی به آینه بغل میگوید:
-امون بده السا، وسط خیابون که نمیتونم نگه دارم.
-هییی دایی حافظهتو از دست دادی، من درسام.
حاتم ماشین را پارک میکند و از آینه بالای سرش نگاهی به عقب میاندازد:
-حالا درسا یا السا فرقی ندارید با هم. خب بفرمایید رسیدیم.
-یعنی شرمونو کم کنیم دیگه نه؟
حاتم اخم کوتاه و سطحی به ابرو میآورد:
-من همچین حرفی نزدم درسا، ببخشید خانمسبحانی تو تربیت کردن این دو بچه کم کاری داشتیم.
خندهی بلند دوقلوها در اتاقک ماشین میپیچد:
-وای... من السام دایی، تو که خیلی خوب ما رو از هم تشخیص میدادی، حتی از روی صدامون و پشت تلفن هم میدونستی کدوممون هستیم.
-ولش کن خواهر، این خصوصیات از نشانههای گیجی و منگی حاصل از دیدن و نشستن یار کنارشه.
دست روی دهان میگذارم و نسیم هم در کمال بدجنسی همراه آن دو نفر میخندد و پیاده میشوند. بینگاه به حاتم ممنون کوتاهی زیر لب میگویم و میخواهم پیاده شوم که درسا متعجب در ماشین را از بیرون نگه میدارد و دوباره میبندد. رو به السا و نسیم که توی پیادهرو منتظر هستند بلند میگوید:
-شما برید، من الان میام.
نسیم دستی برایم تکان میدهد و با چشمک و بوسهای که توی هوا میفرستد همراه السا دور میشوند. درسا اما همچنان متعجب مرا مخاطب قرار میدهد:
-خداوکیلی تو هم به حال داییحاتم دچار شدی و گیج میزنی یا واقعنی میخواستی پیاده بشی؟
نیم نگاهی به حاتم میاندازم که نگاهش روی من است، با مکث سمت درسا میچرخم و میگویم:
-مگه نیومدی دنبالم که بیایم خرید؟
ضربهای به پیشانیاش مینوازد و رو به حاتم میگوید:
-دمت گرم دایی، پارتنر خوبی انتخاب کردی، قشنگ با هم جفت و جور میشید...
-درسـا!
بیتوجه به تذکر حاتم دوباره مرا مخاطب حرفهایش قرار میدهد:
-این آقا خوشتیپه، به من و السا یه باج درشت داده که نقشه بکشیم و بتونیم تو رو از خونه بیرون بیاریم تا یکی دو ساعتی با هم باشید، اون وقت تو الان میخوای باهامون بیای خرید؟ آیکیوت رو قربون سرآشپز...
-درســـا منتظرتن!
با خندهی عمیق و از ته دل درسا لبخند به لب منم میآید. ویرانی دل و عقلم هم به این لبخند دامن میزند و عُمقش میدهد، طوری که متوجه نگاه حاتم به خود میشوم و راهی برای جمع کردن لبخندم نمییابم؛ از شرم، بیشتر به صندلی میچسبم و چشمانم را ثابت درسا و سمت خیابان نگه میدارم تا حاتم دید کمتری به صورتم داشته باشد.
-فقط دایی قبل رفتن یه چیزی نشونت بدم و بعد برم.
انگشتان درسا سمت چپ صورتم که متمایل به حاتم است مینشیند و با لحن غمگینی که ساختگی بودنش را واضحا میفهمم رو به حاتم میگوید:
-هر چقدر کرم پودر زدیم که این کبودیها رو بپوشونیم نشد، ببین اون کثافتا چطور جانانو کتک زدن که بعد چند روز هنوز ردش مونده.
گرد شدن چشمان و باز ماندن دهانم اثری بر غلو کردن درسا ندارد:
-انقدر دلم واسه جانان سوخت، میدونی یادچی افتادم؟
بیاراده سر به سمت حاتم میچرخانم، خط عمیقی بین ابروانش افتاده و خیره به همان کبودی کمرنگ شده کنار لب و گونهام است.
-وقتی که من و السا بچه بودیم و دست و صورتمون زخم و زیلی و کبود میشد، تو همیشه همون نقطه رو میبوسیدی و میگفتی تا سه نشده فوری خوب میشیم. تازه برامون کلی خوراکی میخریدی تا فراموش کنیم. حالا الان نمیخواد خوراکی بخری، ولی فکر کنم اون بوسههای معجزه آورت واسه جانان اثر کنه.
نگاهم همچنان سمت حاتم است و با این حرف درسا، حاتم مات زده خیره به چشمان حیران و خجالت زدهی من میشود.
-بلدی که ناز دختر مردمو بکشی دیگه؟ لازمه الان واست جلسه توجیهی بذارم؟
https://t.me/+gLBl3FgK72Q2NzA0
https://t.me/+gLBl3FgK72Q2NzA0
https://t.me/+gLBl3FgK72Q2NzA0
عاشقانهای دل ضعفه آور🫠
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.35 KB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
❤️🔥🔥همه تعجب کردن که این رمانه چجوری به محض شروع شدن انقدر مورد استقبال بوده! که اگه نظر من رو میخوای باید بهت بگم بخاطر آغاز هیجانی و خاص و متفاوتشه! 🥰❤️
https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk
قصّهمون درباره عشق پرشور و آتیشیِ نیلی و سیاوشه. دختری که دانشجوی داروسازیه و برخلاف عقاید خانوادهش با غیرتی و بزنبهادر محله دوسته. پدرش اما با این وصلت مخالفه و اصرار داره دخترش با کس دیگهای ازدواج کنه. کسی که دشمن خونیِ سیاوش غیرتیه. سیاوشی که واسه داشتن نیلی حاضره دست به هر کاری بزنه...🩸❤️🔥♨️
https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk
🌊فقط کافیه پارت اول قصه رو بخونی تا عاشقش بشی... ♥️❤️🔥
Repost from N/a
🔆🔆
اگه دلت یک قصه با موضوع خاص می خواد👇
خلاصه ی این رمان از این قراره که..
یاسمن افخم سروان اداره ی آگاهی شعبه ی جرایم خاص با وجود مهارت خاصی که در حل پرونده های معمایی داره، از قضا به خاطر برادر بزرگترش درگیر پرونده ای میشه که بالاجبار پا روی تمام خط قرمز های کاری و شخصی زندگیش می ذاره..
در بطن همون جریان هم چیزهایی از گذشته می فهمه که ارتباط مستقیم با پدر و مادرش داره.
این پرونده نه تنها یک روال عادی که مجبور میشه از عزیز ترین تصمیم زندگیش بگذره تا به حل این جریان کمک کنه.
اما این فقط شکل ساده از گذشتنه..
یک ملکه ی تاریکی بالای پازل نشسته که یاسمن از هر راهی که میره به بن بست می رسه..اما این تمام ماجرا نیست...
درسته همه ی زن ها همیشه اون فرشته ی مهربون و بی آزار قصه ها نیستن..اما..
معمای یک زن تنها به دست زن قوی دیگری باز خواهد شد..
#عالیجناب
#پلیسی_معمایی_عاشقانه
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Repost from N/a
- اون عروس بدبخت یکساعته نشسته توی مجلس و منتظر توِ، منتظر داماد امشبه، همه ی مهمونا پچ پچاشون شروع شده، از استرس تموم تنش میلرزه و به زور خوش آمد میگه،بعد تو هنوز نیومدی؟ کدوم گوری رفتی تا الان مردتیکه؟ میشنوی زبون نفهم؟ الو؟
صدای عصبانی پدرش را میشنیدم که گوشی را عصبی به گوشش چسبانده و حرف میزد،تمام تلاشش را هم میکرد که من نفهمم،اما مگر میشد؟ یک ساعت از مجلس عروسیمان گذشته بود و خبری از داماد نبود، هر چقدر خودم را به آن راه زدم باز هم تمام وجودم آتش گرفت و پچ پچ ها و نگاه ها سوزاندم.
مرا جلوی همین در پیاده کرد و گازش را گرفت و رفت که رفت، رفت و نگفت من، عروس امشب و این مجلس، با این نگاه ها، با این سوال و جواب ها، با این پچ پچ کردن ها، دقیقا چه کنم؟
- با تو کار داره دخترم!
نگاهم را از نقطه ای دور و سیاه میگیرم و به گوشی مقابلم نگاه میکنم، با من کار داشت؟
با دست لرزانم تلفن را میگیرم، جان میکنم بغض نکنم و نمیشود:
- سلام.
- خوش میگذره؟
صدایش تحقیر داشت، کنایه داشت، بوی گند تلافی میداد:
- بیام یا تمومه مجلس؟
خون سرد بود یا تظاهر میکرد؟ هردویمان به یک اندازه نابودشده بودیم که، پس چرا تظاهر به آرام بودن میکرد؟
- بیا... خواهش میکنم.
سکوت میکند، نگاه های زیادی روی من است، و من باید با این بغض سگی لبخند هم بزنم!
- بیام بعدش زندگی تعطیله ها!
آخ... آخ از بعدش:
- بیام بعدش دیگه زن منِ پدرسوخته ایا!
کاش ادامه ندهد، کاش بفهمد من مقابل این همه مهمان نشسته ام که خیره ی لبها و واکنشم مانده اند تا قضاوت هایشان را سر و سامان دهند!
- بیام؟ بیام و در زندگیتو تخته کنم؟بیام و از فردا آستین بالا بزنم واسه ساختن یه جهنم داغ؟ بیام پروا؟ هنوز دیرنشده ها...
چیزی از توی سینه اش کنده میشود:
- بیا... بیا و در زندگی و تخته کن!
قطع میکنم، گوشی را سمت آقا مرتضی میگیرم، میخواهد بپرسد که پسری از ته باغ داد میزند:
- شادوماد رسید!
ته دلم خالی میشود، نگاهم به در ورودی خشک میشود، همین نزدیکی ها بود یعنی؟ استاد دق دادن من وارد باغ میشود، همان قدر جدی،تلخ، اخمو، سرد.
استاد دق دادن من حتی لبخند هم ندارد، صاحب جهنم فردایم نزدیک که میشود می ایستم، صدای سوت و دست ها بالا میرود، به من که میرسد نفسم میبرد، میترسم، با تمام وجودم میترسم، او اما بی هیچ عاطفه و احساسی تنها دستم را میگیرد و مقابل مهمان ها شانه به شانه ام می ایستد و تشکر میکند، دستم را زیادی توی دستش فشار میدهد:
- بازی شروع شد خانوم!
و من فقط میتوانم لب بزنم:
-خدایا رحم کن.
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
ادامه ی این داستان جذاب رو با قلم #مائده_فلاح که معرف حضور همگی هست بخونید...
- برای فردا آمادهای، مشکلی نداری!
گلدسته اجازه نداد و سریع خودش را تا کنار شانهاش کشاند. اگر عقب نمیکشید به هم برخورد میکردند:
-نه آقا چه مشکلی، من حواسم به همه چی...
غرید:
-گلدسته ساکت میشی یا بندازمت از اندرونی بیرون؟
نور به گلدسته نگاه کرد و گلدسته به او، اینبار نفسهای جفتشان داشت بند میآمد. حرفش را با نگاهی خیره به نور تکرار کرد:
-آمادهای برای فردا؟
صدای لرزان بیرمق نور درآمد:
-بله... آمادهم!
از اینکه از موضع قدرت با این دختر حرف می زد حس خوشایندی زیر پوستش خزید..
- خوبه، با عمهخانوم حرف میزنم فردا بعد مراسم خواستگاری، عجالتاً یه صیغهی محرمیت بینمون بخونن که بتونم ببرمت لالهزار برای خرید... هر چی دلت خواست میتونی اونجا بخری!
مطمئن بود خبر این محرمیت به نیل برسد قبل از خواندن خطبه ی عقد از سوراخش بیرون می آید و خودش را به آن ها می رساند.
سرتاپایش را برانداز کرد. بلوزودامن سبز یشمی که دوختش هنر دست گلدستهی همهفنحریف بود، به بهترین شکل ممکن در اندام بلند و باریک نور جاخوش کرده بود:
-به مادام گلوریا هم میگم بیاد قد و قوارهت رو بگیره و چند دست کتودامن و پیرهن برات بدوزه؛ باید لباسای قیمتی و پوشیدهتری بپوشی!
نور به زحمت گفت:
-رختولباس به قدر کافی هست، نیازی نیست!
-حتمی هست؛ اما کافی نیست! بعد از اینکه عروس خونهی من شدی، بیشتر نیازت میشه! امشبم زود بگیر بخواب که برای مراسم فردا آماده باشی!
روی مراسم فردا تاکید میکرد.
میدانست نیل در گوشه کنار این خانه پنهان شده و صدایش را می شنود....
با صدای بلند گفت:
-همهتون برای فردا شب آماده باشید.
***
عمهخانم که در نقش میزبان بود به استقبالشان آمد. مبل کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کرد تا به حیاط خانه باغ دید داشته باشد تا اگر نیل آمد او را ببیند....سالاری پا از روی پایش برداشت و خواست که مراسم را شروع کنند،
شهریار رو به عمهخانم گفت:
- اجازه بده عروس خانم تشریف بیارن، تا حاجی نیومده حرفهامون رو بزنیم و سنگهامون رو وا بکنیم
میخواست زمان بخرد شاید نیل بیاید!!
عمهخانوم با لبخند گفت:
-چرا که نه، استخاره هم گرفتیم خوب دراومد...
رو به خدمتکار با صدای بلند گفت:
-بگو عروسمون بیاد
همین که نور قدمی به داخل برداشت، او به طرف حیاط سرچرخاند. نگهبان به طرف خانه میدوید! بدون اعتنا به جمع بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگهبان داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و نگاه او به پشت سرش بود؛
زنی پوشیده در پالتوی بلند و کلاهی پشمی که کامل سرش را گرفته بود، به دنبالش آرامآرام قدم برمیداشت و...
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
- برنامهم اینه که با غریب ازدواج کنم. هیچ ابایی هم از گفتنش ندارم.
غریب داشت کمی متحیرتر از مابقی حاضران نگاهم میکرد و پیش از اینکه بتوانم با نگاهم چیزی را به او توضیح دهم چنگالی به سمتم پرت شد.
- پس بگو از خدات بوده که دوباره به این خونه برگردی و ویرونش کنی، آره؟
https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0
یک پیشنهاد ازدواج اجباری دو یار بییار را کنار هم میآورد... پیوندی کاغذی که به گمانشان بنا شده تا ابد روی کاغذ باقی بماند، اما...
♨️توصیهی ویژه♨️
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.35 KB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
❤️🔥♥️اگه خیلیوقته که دنبال یه رمان با قلم قوی و نثر روون و تعلیق بالا میگردی، این دقیقا همون رمانه. از اون رمانایی که مثل رمانای زمان نوجوونیت تا نصفهشب باید بشینی پاش و ازش دل نکنی... 🥰♥️
https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk
داستان از یک شب سرد پاییزی آغاز میشود. از یک جشن عروسی. نیلوفر و سیاوش، بعد از سهسال سختی و مشقت، بالاخره به هم میرسند، اما هیچ چیز آنطور که همه انتظار دارند پیش نمیرود! جشن عروسی با غیبت ناگهانی داماد بههم میخورد و به دنبال آن، فاجعهای عجیب رخ میدهد...
https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk
دوستان خوبم؛ این یه تبلیغ نیست؛ کافیه پارت اول رو بخونید تا به عمق هیجان قصّه و قدرت قلم نویسنده پی ببرید... 🔥♨️🔥
Repost from N/a
مثل اینکه عقد دو تا همکار رو تو آسمونا بستن😉
نگاه خیره و جذابش سبب شد دست زیر چانه بچسبانم و با گردنی کج که ادای کلماتم را با عشوه ای ریز به خوردش می داد، لب بجنبانم.
-چرا اینطوری نگام می کنی؟
دست روی هم گره زد و کمر از صندلی برداشت.
-اینقدر مدام با چادر و مقنعه دیدمت،گاهی یادم میره این تویی، یا اونی که با اون جذبه و قدرت تو اداره هست..
جلوی خنده ام را نگرفتم.
راحت با دهان باز..
فدای سرم که میز بغلی سمتم چرخید و علیرام هیس هیس خواند.
-یه شب اومدیم بیرون..جون من بابا بزرگ بازی در نیار.
ته مانده ی خنده در چشم هایم برق می زد.
علیرام زیادی محتاط و محجوب بود و البته عاشق..
البته که همان پسرخاله ی هیچ وقت از او خوشم نیامده اذعان کرد که منِ پر از شلوغی و هیجان را چه به این جذاب ماست.
معلوم نبود من را می کوبد یا او را.
فقط می دانستم از وقتی به چشمی جز همکار رفتارهایش را کاویدم، حسی فراتر از علاقه، بالاتر از دوست داشتن در تنم ریشه کرد..
که البته دو طرفه بود.
-یزدان امروز..
-اینم بی خیال..لیست غر زدنش و فردا خودم به جون می خرم.
ته صدایم کمی به بغض نشست.
-خیلی وقت بود حرف نزده بودیم باهم.
پنجه ی مردانه اش روی میز به سمتم کشیده شد.
انگشت هایم با فراغ بال به آغوش دستش رفتند.
اینجا را به گمانم یکماهی بعد نامزدی یافته بودیم.
یک کافه ی محلی اما دنج.
نه خبری از عودهای سنگین پر از سر درد بود، نه آبشار و نه موسیقی کلاسیک و تند.
اینجا فقط دو نفره های نفس در نفسی داشت که غالبا دلتنگی را جار می زد.
شبیه حال دل من که دوست داشتم همین الان در آغوشش بکشم و جانی تازه به رگ هایم ببخشم..
البته طاقت هم نیاوردم و...
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
محاله از خوندنش پشیمون بشی..
یه قصه ی تازه از راه رسیده ی جذاب 💜❤️💖
#عالیجناب
Repost from N/a
- اون عروس بدبخت یکساعته نشسته توی مجلس و منتظر توِ، منتظر داماد امشبه، همه ی مهمونا پچ پچاشون شروع شده، از استرس تموم تنش میلرزه و به زور خوش آمد میگه،بعد تو هنوز نیومدی؟ کدوم گوری رفتی تا الان مردتیکه؟ میشنوی زبون نفهم؟ الو؟
صدای عصبانی پدرش را میشنیدم که گوشی را عصبی به گوشش چسبانده و حرف میزد،تمام تلاشش را هم میکرد که من نفهمم،اما مگر میشد؟ یک ساعت از مجلس عروسیمان گذشته بود و خبری از داماد نبود، هر چقدر خودم را به آن راه زدم باز هم تمام وجودم آتش گرفت و پچ پچ ها و نگاه ها سوزاندم.
مرا جلوی همین در پیاده کرد و گازش را گرفت و رفت که رفت، رفت و نگفت من، عروس امشب و این مجلس، با این نگاه ها، با این سوال و جواب ها، با این پچ پچ کردن ها، دقیقا چه کنم؟
- با تو کار داره دخترم!
نگاهم را از نقطه ای دور و سیاه میگیرم و به گوشی مقابلم نگاه میکنم، با من کار داشت؟
با دست لرزانم تلفن را میگیرم، جان میکنم بغض نکنم و نمیشود:
- سلام.
- خوش میگذره؟
صدایش تحقیر داشت، کنایه داشت، بوی گند تلافی میداد:
- بیام یا تمومه مجلس؟
خون سرد بود یا تظاهر میکرد؟ هردویمان به یک اندازه نابودشده بودیم که، پس چرا تظاهر به آرام بودن میکرد؟
- بیا... خواهش میکنم.
سکوت میکند، نگاه های زیادی روی من است، و من باید با این بغض سگی لبخند هم بزنم!
- بیام بعدش زندگی تعطیله ها!
آخ... آخ از بعدش:
- بیام بعدش دیگه زن منِ پدرسوخته ایا!
کاش ادامه ندهد، کاش بفهمد من مقابل این همه مهمان نشسته ام که خیره ی لبها و واکنشم مانده اند تا قضاوت هایشان را سر و سامان دهند!
- بیام؟ بیام و در زندگیتو تخته کنم؟بیام و از فردا آستین بالا بزنم واسه ساختن یه جهنم داغ؟ بیام پروا؟ هنوز دیرنشده ها...
چیزی از توی سینه اش کنده میشود:
- بیا... بیا و در زندگی و تخته کن!
قطع میکنم، گوشی را سمت آقا مرتضی میگیرم، میخواهد بپرسد که پسری از ته باغ داد میزند:
- شادوماد رسید!
ته دلم خالی میشود، نگاهم به در ورودی خشک میشود، همین نزدیکی ها بود یعنی؟ استاد دق دادن من وارد باغ میشود، همان قدر جدی،تلخ، اخمو، سرد.
استاد دق دادن من حتی لبخند هم ندارد، صاحب جهنم فردایم نزدیک که میشود می ایستم، صدای سوت و دست ها بالا میرود، به من که میرسد نفسم میبرد، میترسم، با تمام وجودم میترسم، او اما بی هیچ عاطفه و احساسی تنها دستم را میگیرد و مقابل مهمان ها شانه به شانه ام می ایستد و تشکر میکند، دستم را زیادی توی دستش فشار میدهد:
- بازی شروع شد خانوم!
و من فقط میتوانم لب بزنم:
-خدایا رحم کن.
https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
Repost from N/a
من شهریار زرگرانم...
متاهل بودم و اسم دختر یکی از سرشناس ترین خانواده های تهران تو شناسنامهام بود که دلمو باختم به چشمای عصیانگر و هوش زیاد دختری که براش نقشه کشیده بودم که انتقام بگیرم...دختری که عطر موهاش و بوی تنش هر مردی رو دیوونه میکرد...
من باختم...بدم باختم...اما اون وقتی فهمید متاهلم میخواست ترکم کنه...اما نمیدونست من کله خرابم و دنبالش همه جارو میگردم و پیداش میکنم....!
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
-ازاین به بعد همبیشتر مواظب رفتارو کردارت باش! دلم نمیخواد اراجیفی شبیه اون چه جهان با داد و فریاد جلوی آدمای تجارتخونهات گفت، فرداپسفردا از دهن هر کس و ناکسی بشنوم من با تو هیچ صنمی ندارم...!
بند کیف را محکم در دستم گرفتم و بیتوجه به لبخند روی لبش، ادامه دادم:
-به میل و ارادهی خودم نیست که نزدیکتم؛ تو این رو از همه بهتر میدونی! اگه دست من بود ترجیح میدادم بعد از اون شبِ پشت عمارت دروس، دیگه هرگز چشمم به چشمت نیفته؛ پس کار رو از اینی که هست برام سختتر نکن.
جعبهی سیگار را روی میز پرت کرد و با جلوکشیدن تنش فاصلهی بینمان را به جایی رساند که عطر لعنتیاش حفرههای بینیام را پر کرد. سرش را به سمت شانهام پایین آورد و نزدیک گوشم گفت:
- تو باید خیلی از خداتم باشه که پچپچ کنن من و تو جیکوپوکی با هم داریم!
با نیمنگاهی به لبم و بازدمی که از آن بیرون میآمد، سرش را کمی عقب کشید:
-اسم شهریار زرگران که بیاد ورِ اسم تو، یه شهر جرئت نمیکنن بهت نگاه چپ بندازن چه برسه جهان که با یه اشارهی من، میشاشه به خودش!
زل زد به چشمانم و سرزنشآمیز لب و ابروهایش را حرکت داد:
-من جای تو بودم تا میشد این شایعه رو دستبهدست میکردم تا بزرگ بشه! استفاده کن از من و اسم و شهرتم! من راضی، گور پدرِ آدم ناراضی!
آرام گفتم:
-روزگار من بدون عاریتگرفتن اسم و رسم شهریار زرگران تا الان گذشته، من بعدم میگذره.
با اخم نیمچرخی زدم:
-به جبران این مزاحمت شبانه به نوچهات بگو من رو هر چه زودتر برسونه خانهام و در روندن هم احتیاط کنه.
آستین پالتوام را گرفت و نگهم داشت:
- قهر نکن، یه سیگار بکشیم با هم بعد برو!
-من سیگاری نیستم که راهبهراه بشینم سیگار دود کنم.
ریز خندید:
-اوقاتت تلخ شد یهو! تا گفتم ممکنه چیزای دیگهای بدونی و به روی خودت نیاری...
مکث کرد و کمی سرش را جلو آورد:
-مثل حالواحوالی که از سرهنگ تعریف میکنی شدی! مگه دیگه چیا میدونی؟!
بیتوجه به فاصلهای که چیزی از آن باقی نمانده بود، کامل به سمتش برگشتم! عادت به تاریکی یا نزدیکتر شدن، یکی از این دو باعث شده بود به خوبی تهریشهای روی صورتش را ببینم.
-بده وانمود میکنم دروغات رو باور کردم و به روی خودم نمیآرم؟
زمزمه کرد:
-به روم بیار، بذار بیشتر کیف کنم از اینهمه زیرکی و زبل بودنت!
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
این رمان خیلی قشنگه😍😍 رو به پایان❤️❤️
+ من رفته بودم که تا ابد به اینجا برنگردم.
- خیالت راحت باشه، قرار نیست یه روز دو روز چیزی از ابد کم بکنه.
+ ماجرا دقیقا همینه، ما داریم ازدواج میکنیم و ازدواج یهروز دو روز نیست.
- منم به این وصلت راضی نیستم.
+ پس چرا هیچی نمیگی؟
https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0
دو یار بییار به بهانهی نجات هم تاس میریزند و بنا میشود به اجبار تن به زندگی مشترک زیر یک سقف دهند. یکی از هر تعلقی فراری و دیگری شاید هنوز در بند تعلقات و خاطرات گذشته.
