es
Feedback
ماتیک💄 (استاددانشجویی)

ماتیک💄 (استاددانشجویی)

Canal cerrado

بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً

Mostrar más
2025 año en númerossnowflakes fon
card fon
77 993
Suscriptores
-4324 horas
-3567 días
-1 99130 días
Archivo de publicaciones
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
Mostrar todo...
محکم تخت سینه اش کوبیدم و با فاصله دادن تنم راهی برای نفس کشیدن باز کردم _سر کش شدی خانم دکتر میایی وسط دشت و دمن برا من میرقصی نمیگی یه بی پدر رد میشه میبینه؟ به سختی جسارت بر باد رفته ام را جمع کردم و خیره در نگاهش غریدم _به تو چه تو رو سنن تو ته پیازی یا سرش؟ _نه انگار تو حالیت نیست من خود خود پیازم هم سرشم هم تهشم هم همه کار تو باید جور دیگه بهت ثابت کنم؟! میتوانستم شعله ور شدن خشم در نگاهش را ببینم اما پیش از اینکه فرصت پیدا کنند و دودمانم را به اتش بکشد من لب هایم را چفت لب های سرخ و کوچکش کردم چشیدن طعم ناب عسلِ انارهایش مرا حریص کرده بود. گرچه عاشق پیشه بودن و بازی در این قالب هم نیاز به چنین جانفشانی های داشت سوفیه دختر سر سختی بود برای خواسته شدن و عاشق شدن فضا نمیداد اما من هم مرد چموش و یک دنده‌ی هستم اگر او دور تا دورش را با دیوار های بلند پوشانده من تک تک آن دیوار ها را خراب می‌کنم! خودش، روحش و قلبش را عریان کرده و او را شیفته خودم می‌کنم بوسه نانجیبانه و تملکانه ام را به چانه اش کشاندم _تو مال منی..‌‌ عشق من همراه من و به زودی همسرم.... با بوسیدن زیر گردنش و رها کردن نفسم قصد داشتم مهر بزنم بر تمام کلمات پوشالی اما یک چیز درست نبود https://t.me/+WueB1iAu8_wwZGJk https://t.me/+WueB1iAu8_wwZGJk رمان میراکل❤️
Mostrar todo...
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست! _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ -بله قربان بدتر از اینم هست. این خانم همسر آرتا مقدمه! سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه! _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: _قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده؟ چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست! برق از سر ماهان پرید. وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود...! سرهنگ اشاره ای کرد: _ برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه‌فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.! ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست داد روی صندلی افتاد مهدا گریان و لرزان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم؟ مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: _خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بی‌حیا... از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ ها؟! خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: _بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم بازی با غیرت من چه عواقبی برات داره.! سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: _به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غرید: _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری؟ به سمت ماهان چرخید: _اون اسلحه چیه کمرت؟ چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: _تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. بیشتر مراقب باش. شرمسار سر به زیر شد: _چشم ببخشید. مچ مهدا را گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو می‌کشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: _اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: _نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. #عاشقانه‌‌ای‌داغ‌وپرخطر https://t.me/+feq1-6BNEpowMzU0 https://t.me/+feq1-6BNEpowMzU0 مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بهش تجاوز می‌شه و بی آبرو میشه! در حالی که تو خانواده ی پر نفوذ و غیرتی زندگی میکنه و خانواده شوهرش از افراد به نام و معتبر بازار هستند.... #پارتی‌واقعی❤️
Mostrar todo...
ـ پدر هرچی خاستگاره درمیارم یکتا وای به حالت به اینا روی خوش نشون بدی ـ بیخود سر این طفل معصوم داد و بیداد نکن پسر ـ این چیزارو تو کردی تو مغزش خاتون آره؟! ـ پس چی؟ دختر ترگل ورگل مثل پنجه ی ماه میمونه فکر کردی تو نخوای واسش قحطی مرد میاد؟ ـ خااااااتـــــون........ ـ خاستگار پاشنه ی خونه رو از جاش درآورده خاطر خواش شده پسره خوش قد و رعناییم هست جنس زنم خوب میفهمه ـ گــــوه خورده.......... ببین چی میگم خاتون پای هر نره خری بیاد تو این خونه قلم جفت پاهاشو میشکنم....... آتیش گرفته صدای نعرمو بالاتر بردم تا به گوش دخترک فتنه ای که دین و ایمونمو برده بود هم برسه. ـ شنفتی چی گفتم؟؟؟ سگم کنید آتیش میکشم زیر خودم و هر قرومساقی که بخواد واست پا پیش بذاره ـ بیخود...... هنوز حاج بابات نمرده که تو بخوای بلا سر مهمون این خونه بیاری ـ خاتون زنمه.......واسه زنم خاستگار جور کردی دستی دستی بیا آتیشم بزن ـ بیخود سنگشو به سینه نزن، زن کجا بود؟ مگه رفتی تو حجله که زنی هم ازش داشته باشی هاااا فکم قفل شد. رگ های پیشونیم از حرص بیرون زده بود و خون به مغزم نمیرسید که با حرف خاتون به سیم آخر زدم. ـ دِ مگه من خواستم که حجلمون حجله نشه هاااا وقتی با چشای سگ مصبش گریه میکرد که میترسه مثل بی شرفا میوفتادم به جونش از خودم سیرش میکردم؟؟؟ ـ من این حرفا حالیم نیست......اون واسه دوسال پیش بود، حرف و حدیث تو درو همسایه پیچیده هم کم از برو و رو نداره ـ خاتون داغم نکن اینا همش بخاطر اینه که بچه رو بزک دوزک کردی آوردی خوابوندی کناره منه نره غول........ ـ خوب که چی؟ بیخود نابلدی خودتو گردن اینو و اون ننداز حاج بابات سر سیزده سالگی منو کرد عروس خونش، همون شب اول با مردونگیش چنان نازم داد که اهل تنش شدم، اصلا از اون شب به بعدش خودم خواستم......... ـ خاتون! ـ درد یا از در این خونه فردا بوی کاچی میره بیرون یا فردا شب بساط خواستگاری میچینم صیغه رو هم باطل میکنی وسلام. دخترک تنش میخارید که لب از لب باز نمیکرد؟ اینهمه مدت صبوری به خرج داده بودم و چشممو روی تمام لوندی هایی که قصد جون و کمر درد بی امونم کرده بود بسته بودم که حالا این بشه مزدم؟ وای به حالش اگر  دلش به این خاستگاری رضا باشه........ از فکر رضایتش سینم به خس خس افتاد و نگاه خون افتادمو به خاتون دوختم و غریدم: ـ کاچیتو بار بذار خاتون عروست امشب زن میشه....... پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و در اتاقو محکم باز کردم و کوبیدم که گریون با چشمای خیس گوشه ی تخت جمع شده دیدمش و پیرهنمو از تنم کندم. ـ کدوم گوری رفته بودی که حرومی ها به مال  من نظر دارن هااااااا ـ غلط کردم رامین ـ هیششش.....گریه هاتو نگه دار واسه وقتی که زیرم از درد به خودت پیچیدی......... ترسیده خودشو عقب کشید که مچ پاشو چنگ زدم و زیر خودم کشیدمش و.... https://t.me/+Dr9iCiD2T7tiN2I0 https://t.me/+Dr9iCiD2T7tiN2I0
Mostrar todo...
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+Xzw6jtYvi6UxMDI0 https://t.me/+Xzw6jtYvi6UxMDI0
Mostrar todo...
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
Mostrar todo...
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
Mostrar todo...
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
Mostrar todo...
Repost from N/a
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
-مثلا‌برای من دختر جور کردی؟من بهت گفتم یه زن درست درمون میخوام اونوقت برام یه دختر مدرسه‌ای رو آوردی؟ با دیدن نگاه خیره‌اش که سرتا پامو دید میزد سرمو پایین انداختم...بیشتر بخاطر بدبختیام شرمنده بودم... از مقابل در کنار رفت -راستشو بگو‌ سمانه نکنه از جلوی مدرسه دخترونه دزدیده باشینش؟دختر فراریه؟بخاطر چند شب خوشی بگا ندیمون؟ اینبار صدای سمانه بلند شد... -از نگاهت معلومه چقدر خوشت نیومده آقای دکتر؟تو برای چند شب زیر خواب درست درمون سالم خواستی بفرما اینم یه حوری دلبر...چشماشو دیدی چه سگی داره لامصب...پول لازم...کس و کار درست و درمونی نداره...مجبوری وارد اینکار شده...سالم ازش آزمایش گرفتیم...به هر حال امشبم خودم مشتری دارم نمیتونم با خودم ببرمش...اینجا باشه اگه نخواستیش به فرهاد میگم صبح بیاد دنبالش... سمانه حاضر و آماده مقابلم ایستاد دستشو گذاشت زیر چونمو...با دلسوزی نگاهم کرد... -حیف تو ...اگه خودم بدبختر نبودم نمیزاشتم اینکارو بکنی...رادان مرد خوبیه...بهتر از همه نرایی که دیدم...اذیتت نمیکنه... و بعد منو همونجا جلوی در تنها گذاشت و رفت... -نمیخوای بیای تو عزیزم؟ سرمو بلند کرده و نگاهش کردم...جذاب بود...قد بلند بود و عضله‌ای اصلا بهش نمی اومد دکتر باشه...بیشتر شبیه پسرای بیخیال خوشگذرون بود... نگاهش مهربون بود و بدون هیج قضاوتی... وارد خونه شدم...با هم وارد پذیرایی خونه‌اش شدیم...انگار که میترسید بهم دست بزنه...روی مبل نشستم برای چند دقیقه گم و گور شد و بعد با یه لیوان شربت که از کناره‌هاش چکه میکرد برگشت...انگار تو خونه‌اش بمب ترکیده بود...با بالا تنه برهنه مقابلم روی مبل نشست... کمی گیج میزد انگار نمیدونست باید از کجا شروع کنه؟ طبق گفته سمانه اولین بارش نبود...بلکه مشتری دائمی دخترای سمانه بود... سرشو خاروند و انگار که داره با یه دختر بچه حرف میزنه پرسید -چرا اصرارداشتی بینمون محرمیت باشه؟من از وقتی ایران اومدم همچین چیزی تا حالا برام پیش نیومده بود... ولی من بجای جواب دادن به سوالش از جا بلند شده و آروم مشغول در آوردن لباسم شدم...اونم با چشمای گرد شده نگاهم میکرد... سمتش رفته و تو بغلش نشستم... دستشو گرفتم و رو رون پام گذاشتم بغض خفه‌ام میکرد...باید اینکارو میکردم...نمیخواستم برگردم به اون خونه پیش شایان... دیگه خبری از اون پسرک گیج و محتاط نبود...جوری منو بوسید و باهام معاشقه کرد که دلمو زیرو رو کرد...جوری منو لمس میکرد که انگار جواهری هستم بین دستاش ...این مرد کیه؟چرا سرنوشت باعث شد همه اولینام با اون باشه؟ ولی امان از لحظه ای که فهمید باکره‌ام فکر کردم یا باهام دعوا میکنه بخاطر دروغ سمانه و یا مثل گرگ به جونم میفته...ولی اون بخاطرم گریه کرد...تا خود صبح منو بوسید و نوازش کرد... خوشخیال بودم و نمی دونستم زندگی رادان فروزانفر پیچیده تر از این حرفاست... https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0 https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0 با مردی همخواب شدم که نه چیزی از خودش و نه زندگیش میدونستم سمانه فقط گفته بود یکی از مشتریاشه و دکتره و پولدار...در ظاهر یه مرد مهربون و شلخته بود ...ولی رادان بعد یه شب منو به سمانه پس نداد و هی امروزو فردا کرد جوری باهام رفتار و معاشقه میکرد که همه بدبختیام و زندگی گذشته‌ام فراموشم شده بود تو ساختمون همه فکر میکردن ازدواج کردیم...ولی وقتی نامزدش برگشت همه چیز فرق کرد...چطوری فکر میکردم اون منو به عشق سابقش ترجیه میده؟ #عاشقانه #بزرگسال 🔞
Mostrar todo...
Repost from N/a
-تو ازم سواستفاده کردی. من تو حال خودم نبودم ولی تو باهام خوابیدی! نیشخندی زد و به سر تا پام نگاه کرد. -دوباره هوس کردی بیای زیرم که اینطوری لباس پوشیدی؟ سعی کردم یقه‌ی تاپ نازکم رو بالا بکشم و قدمی عقب رفتم. -تو سرزده اومدی! پوزخند دیگه‌ای زد. -می‌تونستی بری عوضش کنی. ولی ترجیح دادی اینجا بمونی و... با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند و به سینه‌هام خیره شد. -این سینه‌های سفیدتو به نمایش بذاری! دست‌هاش رو دو طرف سینه‌هام گذاشت و زمزمه کرد: -اعتراف کن الیسا. سکس با من بهت چسبیده! انگشت‌هاش ر‌و زیر تاپم برد و با انگشت‌های داغش، لمسم کرد. نفسم توی سینه‌ حبس شد و با بیچارگی نگاهش کردم. -تو ممنوعه‌ای. این کارت ممنوعه‌ست. ولم کن. سرش رو سمت گوشم اورد و زیرگوشم نجوا کرد: -تو هم عاشق ممنوعه‌هایی! مثل من! زبونش رو روی گردنم کشید و من به سختی زمزمه کردم: -ولی من نامزد پسرعموتم! گردنم رو مکید و آروم‌تر گفت: -و زیرخواب من! دستش رو بین پام برد و... https://t.me/+FoLmjVIAnKQxZDY0 https://t.me/+FoLmjVIAnKQxZDY0 https://t.me/+FoLmjVIAnKQxZDY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
❌❌پارت اصلی و واقعی رمان هست تحت هیچ شرایطی نه الهام بگیر نه کپی کنین جدا برخورد میکنم❌❌ https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8 -اصلی ترین جواهر برندتو قراره بدی به من شاهرخ؟ سرمو کج کرده و با ناز اسمشو تلفظ کردم اما اون نیم نگاهی هم بهم ننداخت و طرحشو کشید! -داری مزاحمم میشی دیار! لبامو غنچه کردم و بی توجه به بی محلی کردنش روی میز نشستم و پاهامو مثل بچه ها تکون دادم... انگار نه انگار که مادر یه پسر بچه بودم! -اعتراف کن شاهرخ... سال پیش که دادیش به بانو! امسالو من ازت قول گرفته بودم. سرشو بالا آورد و نگاه سردشو به من دوخت -کی بهت قول دادم که خودم خبر ندارم؟ خواستم چیزی بگم که حرفمو قطع کرد و با لحن تندی غرید -اصلی ترین جواهر امسال مال تو نیست، واسه ارزشمندترین زن زندگیمه! تو جایگاهت از همون اول مشخص بوده دیار سعی نکن خودتو با این شیرین کاریا پررنگ کنی تو زندگیم! خندم خشک شد و پاهامم دیگه وول نخورد. آره خب من همون دختر کم سن و سال بی ارزشی بودم که به زور زنش شده بودم و فقط یک بار موفق شده بودم پا به تخت همسرم بذارم! -من برات ارزشمند نیستم شاهرخ؟ پس من چی ام برات؟ فقط مادر پسرت؟ از روی میز پایین پریدم... کلافه خواست دستمو بگیره که عقب کشیدم و به سمت در رفتم -ببخشید من مثل همیشه خیالبافی کردم... امشب هم راحت بخواب، من پیش پسرم می خوابم! *** دارا به بغل ته جمعیت وایساده بودم... جایی که بهم دید نداشته باشه. -یکم دیگه مهمونی شروع میشه وای خیلی هیجان دارم. -وای آره منم... ببین این سری جواهر اصلی رو به کی تقدیم می کنه! -این سری احتمالا به زنش میده. شنیدم خیلی کوچولوئه شبیه عروسکه... منم بودم دلم براش می رفت! لبخند تلخی زدم! چهره ی عروسکی من دل تنها کسی رو که نمی برد شوهر خودم بود! -وای وای نگاه کن شروع شد، رفت رو سن! سر بچمو روی شونم گذاشتم و گردن کشیدم تا ببینمش! با همون تیپ و استایل با اصالت و پر شکوهش بالای سن ایستاده بود برای سخنرانی... چشمش بین جمعیت می چرخید، احتمالا دنبال همون زن می گشت! -ضمن سلام و خوش آمدگویی به تمام حضار، بنده شاهرخ خسروشاهی هستم... صاحب برند خسروشاهی و امروز قراره از اصلی ترین جواهر بِرندم رونمایی کنم. -خب جناب خسروشاهی قراره این اثر فاخر رو امسال به چه کسی تقدیم کنید؟ سرمو پایین انداختم و دسته ی چمدونو محکم گرفتم. نه... توانایی اینکه بمونم و زنی که عاشقش بود رو ببینم نداشتم! پشت کردم برم که با شنیدن صداش میخکوب شدم. -طرح امسال رو که خیلی هم براش زحمت کشیدم و جز خاص ترین جواهرات به شمار میاد رو قراره به تنها زن زندگیم که‌ تمام زندگیم رو مدئونشک... .. بانو …باز هم بانو… بند عاطفی شاهرخ و مادرش بانو هرکز پاره نشده و نمیشه … دسته ی چمدون از دستم رها شد و همون لحظه نور اومد روی من... https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8 https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8 https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8 https://t.me/+u3Qi2i9obAdmODM8 باهاش ازدواج که کردم دوستم نداشت و فقط یه بار باهام پیوند زناشویی برقرار کرد که ثمره اش شد پسر کوچولوم دارا! بی توجهی هاش بهم منو شکسته کرد جوری که با ۲۰ و چند سال سن دستام مثل هفتاد ساله ها می لرزید... خواستم ترکش کنم اما این امکان پذیر نبود چون شاهرخ با اون ابهت و وجنات زن طلاق نمی داد و...❌🫠🖤
Mostrar todo...
Repost from N/a
پول اردوی تو رو بابات نداده دخترم نمیتونی بیای آیه مات مانده کوله اش در دستش خشک شد - ی...یعنی چی خانم؟ خود بابام اومد پریروز... گفت اومده پول اردو رو داده ذوق داشت همه چیزش را جمع کرده بود تا امروز اردو برود و حالا... بچه ها تند تند وسایل شان را در ماشین جمع می کرد و آیه نه... خانم صبوری نگذاشته بود سوار اتوبوس شود - خانم؟ برم؟ خانم صبوری اخم آلود سر بلند کرد - نه دیگه دخترم پولی نداده پدرت، اومد مدرسه اتفاقا پول اردوی خواهرت و داد و تاکید هم کرد که مراقبش باشیم اما درباره ی شما چیزی نگفت چیزی در وجود آیه فرو ریخت پدرش او را فراموش کرده بود! باز هم؟ لرزان سمت تلفن رفت - میشه زنگ بزنم خانم؟ مدیر متاسف سرتکان داد - بگیر شمارش و من باهاش صبحه کنم اگه واریز کنه میذارم سوار شی با امید شماره ی پدرش را گرفت بوق ها یکی پس از دیگری می خوردند که تماس وصل شد - سلام آقای رسولی روز بخیر؟ نه برای ترانه جان اتفاقی نیفتاده پول اردوی دختر دیگه تون رو ندادید اگر الان واریز کنید... مدیر مکث کرد، آیه هنوز امید داشت. پدرش او را دوست داشت و می آمد اما... - یعنی واریز نمیکنید؟ آیه سمت مدیر دویده و گوشی را گرفت - بابا؟ بابا توروخدا بذار منم برم اردو بابا... - نمی خواد برگرد برو خونه یالا... قلبش که نه تمام وجودش شکست. پدرش او را دوست نداشت، دوست نداشت چون مریض بود خودش شنیده بود پدرش می گفت « این مریضه چهار روز دیگه میفته میمیره واسه چی خرجش کنم؟ » او مریض بود. قلبش درد میکرد اما نمرده بود هنوز نمرده بود - دخترم؟ میخوای زنگ بزنم به خیرین مدرسه؟ آخه آقای رسولی خودش جزو هیئت مدیره ست این پول چیزی نیست برا... آیه بی حرف از دفتر بیرون آمده بود عادت داشت به دوست نداشته شدن پدرش عادت داشت و... - هی دختر خانم حواست کجاست؟ آیه مات مرد مقابلش را نگاه کرد او... او معید بود. یکی دیگر از هیئت مدیره های مدرسه همان پسری که حاج بابایش از او متنفر بود - آیه جان؟ خوبی دخترم؟ من زنگ میزنم به خیرین یکی پول اردوی تورو بده نرو عزیزم صبر کن... آیه ترسیده عقب عقب می‌رفت اما معید بازویش را گرفت - مشکل چیه خانم صبوری؟ مگه همه نمیرن اردو؟ آیه میخواست دستش را خلاص کند اما انگشتان مرد محکم گرفته بودش - آقای رسولی هزینه کلاس این دخترشون و ندادن واسه همین دنبال یکی از خیرین بود... معید نگاهش کرد - پول اردوی ایشون با من برو سوار شو همان موقع مستخدم وارد راهرو شد - اتوبوس راه افتاد رفت خانم مدیر خوب بود آیه نمیخواست با این مرد برود اما مرد رهایش نکرده بود - با من میریم برو دختر. شنیده بودم حاج رسولی دختراشو خیلی دوست داره آیه پر بغض سر تکان داد - دخترش ترانه ست نه من... من مریضم قراره بمیرم میشه ولم کنید مرد به زور سوار ماشینش کرد - نمیمیری دختر جون من نمیذارم بمیری اما به یه شرط آیه ترسیده نگاهش میکرد و مرد متوجه بود او قرار بود دور و اطراف دختر حاج رسولی باشد اما از ترانه خوشش نیامده بود این دخترک ظریف بود، ظریف و مظلوم - زنم میشی. من از دست بابات نجاتت میدم و یه زندگی خوب برات میسازم اونقدر که بابات روزی صدبار التماستو بکنه توام عوضش زنم میشی! قبوله؟ https://t.me/+ayplkMUOWa9hZGI0 https://t.me/+ayplkMUOWa9hZGI0 https://t.me/+ayplkMUOWa9hZGI0
Mostrar todo...
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
Mostrar todo...
#part840 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن و ساواش دانش‌پژوه...
Mostrar todo...
"میگن #فیتیش داره!" تو رابطه مثل برده های جنسی با پارتنرش رفتار می کنه... بقیه میگن با هر دختری یه بار می خوابه، ولی اگه از من بپرسی بهت میگم که محاله ممکنه کسی از زیر دستش سالم در بره که به بار دوم برسه... خر نشی بری پیشش پری... میزنه پارت میکنه و باید من بیام از زیرش جمعت کنم! نفسش را فوت کرد و نگاه مات برده اش به مرد بود؛ مردی که با تمامی شایعات وحشتناکی که پشت سرش می گفتند باز هم او را راه نجات خودش می دید! صدای امیرپاشا را شنید که شناسنامه و برگه سلامتِ دختر را روی میز هل دادو گفت: میتونی بری! چه گفت؟ برود؟ کجا برود! چشم هایش داشت پر می شد... حال وقت گریه و زاری نبود. باید التماسش را می کرد عزت نفس و غرور کیلویی چند؟! به درک که از این لحظه به بعد چیزی برایش باقی نمی ماند تا پزش را بدهد و از داشته هایش بگوید! پر درد نالید: - خواهش می کنم ازتون... التماس می کنم. هر وسیله ای استفاده کنید نه نمی گم. قسم می خورم! - وسیله؟! خطِ نازکی میانِ ابرو های مرد افتاده بود و با استفهام نگاهش می کرد. دختر سرش را آرام بالا پایین کرد و با خجالت سر پایین انداخت و زمزمه کرد: منظورم هر خواسته و #فانتزی که تو رابطه دوست دارین... و چقدر هم که او بلد بود عشوه و ناز و کرمشه بیاید. تل همین چند سال پیش فکر می کرد که بچه ها را لک لک ها از آسمان می آوردند!  ناصر اخرین بار به او چه گفته بود؟! (گولِ پوستِ سفید و موهای بلندت و خوردم و الا از زنانگی هیچی حالیت نیست!) خدا ناصر را لعنت کند که هر بار در دعواهایشان به اعتماد بنفسِ نداشته اش پاتک می زد. حالا وقتِ آن بود که حرف هایِ آن مرتیکه را به یاد بیاورد؟! سرش را با زاری بلند کرد و به مرد خیره شد. حس کرد گوشه ی لب هایش خیلی نامحسوس انحنا پیدا کرد اما؛ خیلی زود محو شد؛ آنقدر که گمان کرد حتما توهم زده است. مرد نیم فاصله میانشان را پر کرد و چانه ی کوچکِ دختر را در دست گرفت و به سمتِ خود متمایل کرد. گرمای سر انگشتانش که چانه ی دختر را به بازی گرفته بود به حتم از آتشِ جهنم نشات گرفته می گرفت که اینگونه می سوزاند! دوست داشت خودش را عقب بکشد و به او اخطار دهد. مسخره نمی آمد اگر اینکار را می کرد؟! مثلِ اینکه یادش رفته بود که دقیقا برایِ چه کاری اینجا آمده! با صدایِ مرد حواسش جمعِ او شد. - یه آدمِ باهوش از شایعات به عنوانِ زنگِ خطر استفاده می کنه.  چشم های دختر تا آخرین حد ممکن گشاد شد. مرد مقابلش عملا داشت با افتخار تمامِ شایعات را تایید می کرد و این برایش وحشتناک بود! کمی سرش را عقب برد و پشتِ سر هم پلک زد. و بچگانه گفت آنچه را نباید می گفت. - اگه به مثله کردنِ من آخرش ختم نمیشه من با هر #عشق_بازی موافقم و مخالفت نمی کنم. - عشق بازی؟! تایِ ابرو های مرد بالا رفته بود و داشت با خیرگی او را ذوب می کرد. این چه مزخرفی بود که گفت؟! اصلا مگر عاشق و معشوق بودند!؟ چرا وقتی مضطرب می شد دهانش را نمی بست تا کمتر چرت و پرت بگوید؟! دختر آه از نهادش بلند شد و با بیچارگی نگاهش کرد و بالاخره تیر آخرش را زد. - می خواید به دست و پاتون بی افتم و التماستون رو بکنم؟! زانو بزنم؟! - زانو بزنی؟! آه خدایا. چه آدمی به پستش خورده بود. داشت دستش می انداخت؟ اشک به چشم هایش نیش زد و چشمانش در نگاهِ بی تفاوتِ مرد چپ و راست شد. اصلا نمی توانست بفهمد در ذهنش چه می گذرد اما، جای لمس چند ثانیه پیشش رویِ چانه اش بد می سوخت! خواست زانو بزند که... - الان نه! اما، خوشم اومد، به وقتش زانو هم می زنی! و همین حرف او را متوقف کرد. این یعنی بله؟! او را قبول کرده بود؟! خاک بر سرش اگر ذره ای خوشحال می بود! که البته نبود و قصد داشت با پیش شرط گند بزند به همه چیز! - فقط باید یه صیغه ی محرمیت بینمون خونده بشه. پوزخندِ ترسناک مرد زهره ترکش کرد. غضبِ چشم هایش باعث شد دو قدمِ کوچیک به عقب بردارد. که همان فاصله را مرد با یک گامِ بلند طی کرد. یقه ی لباسِ دختر را گرفت؛ به بالا کشاند و غرید: ادا تنگا رو واسه من یکی در نیار که خودم ختم روزگارم... الانم تا پاهات و قلم نکردم از همون راهی که اومدی گمشو برو بیرون! دختر به هق هق افتاد و ناله کرد: تو روخدا... فقط یه صیغه ی شفاهی بین خودمونه. جایی ثبت نمیشه... شال را به آرامی از سرش کشید. و دکمه های مانتویش را یک به یک باز کرد. بد نبود اگر کمی ناز و کرشمه می آمد تا مرد قبولش کند. مرد سرتا پایش را ورانداز کرد. دختر زیادی نحیف و شکستنی بود. _ نمی تونی تحمل بیاری. بزن به چاک! دختر نچ زد... خودش خواسته بود حتی اگر تیکه تیکه اش می کرد به آن پول مهریه ی ساعتی نیاز داشت! https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0 https://t.me/+RrXmxlS6KxpkMTg0
Mostrar todo...
Photo unavailable
🚨مدارس و دانشگاه ها شنبه تعطیل رسمی اعلام شد ✔️ ◀️ مشاهده استان های تعطیل
Mostrar todo...
Repost from N/a
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
- یعنی چی نمیشه بچمو بهم بدید؟! مگه شماها وجدان ندارید؟ من سه ساله دنبال بچمم... صدای گریه‌ش تو‌ دادگاه پخش می‌شد و روی روانم بود. دختری بود که ته تهش ۲۰ سالش بود. قاضی به من نگاه کرد و این نگاه، یعنی شاید چون پسرم، بچه‌ی بیولوژیکیِ این زن بود باید تسلیم می‌شدم که سریع از جام پاشدم... - خانمِ محترم... نگاهش و بهم داد، چشماش مثلِ پسرم طوسی بود و موهاش فرفری... از روز اولی که چشماشو دیدم فهمیدم دروغ نمیگه و مادرِهمون بچه‌ایه که من به فرزندی گرفته بودم، اونم با بدبختی: - بچه ی شما؟ من تو بدترین شرایط اون بچه‌و پیدا کردم. بابتش پول دادم. تو بچه‌تو فروختی. اما من تر و خشکش کردم و دیدم دلم باهاشه و ندادمش بهزیستی. بزرگش کردم، فامیلی خودمو انداختم پشتش که حالا بعد از سه سال بیای بگی من مادرشم؟! اون موقع که نوزاد بود. شیر می‌خواست... گریه می‌کرد و لخت و عور تو سرما دست به دست می‌شد تا قیمت بزارن روش، کجا بودی؟! صدای قاضی بلند شد: - آقای زَروان... لطفاً.. شما از خیرینِ بزرگید، این رفتار از شما بعیده... با گریه رو به قاضی حرف زد: - من از دردِ زایمان و خونریزی بیهوش بودم. نامادریم و او اون عوضیِ معتاد بچمو بردن.... نزاشتن بغلش کنم یا حتی ببینمش. من با بدبختی از اون خونه اومدم بیرون و این آقا رو پیدا کردم. تورو خدا بچمو ازم نگیرید... من سنم کمه اما دارم کار میکنم... یه خونه اجاره کردم و میتونم ازش مراقبت کنم... اخم کردم. دخترکِ نیم وجبی فکرِ همه چیز و کرده بود. فریاد زدم چون می‌دونستم می‌تونه بچه‌مو بگیره: - یه خونه تو دوغوز آباد؟! من بچمو بزارم اون محله‌ها؟! نه نه آقای قاضی تو کتم نمیره... دوردونه‌ی من کنارِ من می‌مونه... قاضی با چکشش روی میز کوبید... -بشینید آقای زروان... مادر واقعیِ این بچه پیدا شده و صلاحیت مراقبتم داره. حالا کم و زیادش فرقی به حالِ ما نداره... شما انگار یادت رفته، همین چند روز پیش می‌خواستی با وجودِ پرونده‌ی باز از کشور خارج شی و تو فرودگاه این خانم نزاشته... دستام مشت شد... هیچ جوره نتونسته بودم از دست این دخترکِ خیره سر فرار کنم. قاضی هم آدمی نبود بشه با پول خرید... سری به چپ و راست تکان دادم: - این بچه تمامِ جونِ من شده، چطوری توقع دارید راحت تسلیمش کنم؟! روی صندلی نشستم که صدای قاضی بلند شد. - پسرِ خونده‌ی شما بچه‌ی این خانمه، بچه‌ی حقیقی... چاره ای ندارم جز حکمی که می‌دونی... قلبم تند تپید. برای اولین بار توی عمر سی و چند ساله‌ام وحشت کردم... منی که سی و چند سال داشتم و هیچ چیزی رو نباخته بودم حالا داشتم دنیامو می‌باختم! قاضی حالم و که دید زمزمه کرد: - ولی این حکم و فعلا به مصلحتی که می‌دونم صادر نمی‌کنم... یه پیشنهاد برای هر دوتون دارم... نگاهم و بهش دوختم که زمزمه کرد: - دوتاتون مجردید... می‌تونید باهم یه خانواده تشکیل بدید و عقد کنید... به خاطرِ خوشبختیِ اون بچه... و تا زمانی که فکراتونو بکنید و جلسه‌ی بعدی دادگاه، بچه پیشِ آقای زروان می‌مونه... ختمِ جلسه... با پایان حرفش خشک شده به دختری که اونور سالن بود نگاه کردم... دختری که با چشمای گربه‌ای و وحشت‌زده‌ش به من نگاه می‌کرد... قاضی همچین بد هم نمی‌گفت! https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 - دلین، وختر وایسا... بمون سر جات... چرا آخه!؟ یه دلیل بیار که چرا قبول نمی‌کنی صیغه‌و؟ با گریه و اون دستای ظریفش کمی به عقب هولم داد... - آقا فراز برو‌ عقب نباید برای دیدنِ بچه میومدم خونت. من نمی‌دونم چرا متوجه نیستید؟ من شوهر نمی‌خوام... فقط بچه‌مو می‌خوام... دندون به‌هم سابیدم. دختره‌ی سرتقِ تهفه فکر کرده من از خدامه؟! - گوش بده به من بچه جان... نگاه نکن دارم راه میام. انقدر منابع در اختیار دارم که از رو زمین محوت کنم. ولی آدمش نیستم. پس بیا خونه‌ی منو، اینجوری بچه‌ام کنارت هست، منم کنارش... حالا نه گفتنت چیه؟! با گریه نالید: - نمی‌خوام یه مردِ دیگه دستش بهم بخوره نمی‌خواااام... مات موندم... می‌دونستم که با شناسنامه‌ی سفید حامله شده... مردِ قبلی چیکارش کرده بود؟! -من قول بدم دستم به شما نخوره چی؟! تمام تنش لرز داشت و من خیره بهش موندم که هق‌هقی کرد و من ناخواسته... https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 https://t.me/+wbbG7jsCMzgwNTk0 #پارت‌واقعی ❤️
Mostrar todo...
Repost from N/a
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد https://t.me/+HTDBcIeHUD1mYzA0 https://t.me/+HTDBcIeHUD1mYzA0 https://t.me/+HTDBcIeHUD1mYzA0 https://t.me/+HTDBcIeHUD1mYzA0
Mostrar todo...