es
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Canal cerrado

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Mostrar más
2025 año en númerossnowflakes fon
card fon
22 008
Suscriptores
-2724 horas
-2007 días
-23030 días
Archivo de publicaciones
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی می‌خواد بگیره؟ یا بله میدی یا جوری زنده به گورت می‌کنم که عرب نکرده؟ با قلبی که مثل گنجشک به سینم می‌کوبید از ترس به عموم خیره بودم. باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله می‌دادم؟! - عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟ - بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت. عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمی‌تونستم کلامی حرف بزنم. باید چیکار می‌کردم؟! نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم: - من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون... هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم. نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمی‌کرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم! وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم: - من دختری که دختر نباشرو نمی‌گیرم مادر من نمی‌گیرم حالا می‌خواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده - میگه تو دست به دخترونگیش زدی! - مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم - چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟ در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد: - دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد: - حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم رفت و من سمت ظفر رفتم: - آقا... آقا... توجهش بهم جلب شد، بهم اسب‌سواری یاد داده بود! رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک می‌دونستنش. - کمکم کن ترو خدا... ترو خدا - چی شده - عموم می‌خواد منو بده به چشم چرون روستا می‌خواد به زور شوهرم بده!! چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود: - ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب می‌بره نزار این طوری بدبختم کنه مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد: - پسرم؟! ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد: - ب یه شرط میام - هر چی باشه قبول! - باید پنج تا کیک دیگه درست کنی! لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد: - من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه! ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمی‌خوام، نامزدم شو لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد: - فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران می‌تونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk هق‌ می‌زدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه می‌کرد: - هییش جوجه عسلی اذیتت نمی‌کنم! با دست هولش می‌دادم عقب: - مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟ چشمای خمارش تو چشمام نشست: - نمی‌تونم، نمی‌تونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم! ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم.... https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk بر اساس روایتی واقعی...
Mostrar todo...
Repost from N/a
sticker.webp0.18 KB
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩
 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسم‌زاده (گیسوی‌شب)
Mostrar todo...
Repost from N/a
.
من عروسی‌ام با لباسی سفید، اما داغدار یک اجبار
روی صندلی نشسته‌ام، آینه رو‌به‌رویم برق می‌زند و شمعدان‌ها می‌لرزند. همه می‌گویند: ـ الهی به پای هم پیر شن! ـ خوشبخت بشن، ان‌شاءالله! اما قلبم فقط یک نام را فریاد می‌زند: سهراب! کنارم کوروش نشسته، با لبخندی زورکی... صدای دف هر بار که می‌کوبد، انگار قلبم را می‌کوبند به دیوار سینه‌ام! عاقد خطبه می‌خواند، زن‌ها قند می‌سایند، و من در آینه، دختری غریبه را می‌بینم؛ لبانی سرخ، چشمانی خیس، دختری که منتظر است کسی بیاید و بگوید: "نه! نیست! بلند شو، برو!" دلم به دری دوخته شده که باز نمی‌شود… همه صدا می‌زنند، همه دعا می‌کنند، اما من فقط منتظرم… منتظر مردی که گفته بود: فرار کنیم، از این شهر برویم! منتظر سهراب… او که اگر بیاید، همه‌چیز را برهم می‌زند، صدای دف را خاموش می‌کند و این عقد شوم را به آتشی می‌کشد! همه نگاه‌ها روی من است، مادر با نگاهش می‌گوید «آبروداری کن»، پدر با لبخندی لرزان امید می‌دهد، اما من میان آن همه چشم، هنوز یک امید دارم: این‌که در باز شود… و سهراب بیاید! و درست همان لحظه‌ای که عاقد برای بار سوم می‌پرسد: ـ عروس خانم، آیا بنده وکیلم؟ لب‌هایم می‌لرزد… اشک در گلویم می‌سوزد… و صدایی که از من بیرون می‌آید، شبیه تسلیم است: - با اجازه بزرگ‌ترهای جمع، پدرم... مادرم... بله. https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0 https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
Mostrar todo...
Repost from N/a
🔥معشوقه ی باد 🔥                           💔💔💔 پرده را کنار زدم ماشین پلیس جلوی درب خانه ایستاده بود دیدم که دستهایش را دستبند زده  ، سوار ماشین کردند میان آن شلوغی در گرگ و میش بارانی آبان ماه سنگینی نگاهی باعث چشم هایم بچرخد خودش بود نیوان بهتاش.... قدمی عقب کشیدم و حریر رنگ گرفته از خون را رها کردم جای انگشتانم روی پرده مانده بود لب گزیدن ناخودآگاهم باعث شد از درد پارگی لب هایم بلرزم صدای ویبره ی گوشی آمد شماره ناشناس بود تماس را برقرار کردم لختی سکوت و بعد..... - امشب در رو باز بزار نمی خوام سرو صدایی بشه.... راستی....... از لباس خواب خوشت اومد؟ نگاهم به کاغذ کادوی مچاله و لباس تکه پاره شده گوشه ی دیوار افتاد - همونیه که پارسال برای تولد زویا خریدم  ، آخه برند دوست داشت...... بهنام سرم را به دیوار کوبیده بود عربده های ترسناکش هنوز میان سرم می چرخید و شقیقه هایم ضربان می زد - این آشغال رو‌ کی فرستاده عوضی؟ نیوان بهتاش داشت می گفت؛ - می دونستم وسواس داری دیشب انداختمش لباسشویی ..... آخه قرمز بهت میاد..... به زویا هم می اومد... ولی تو یه چیز دیگه ای.... نگران بهنام نباش امشب بازداشتگاه می مونه فقط..... صدای خش‌دار و گرفته اش را صاف کرد - رژ قرمز یادت نره 🔥🔥🔥💔💔💔💔 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6 https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
Mostrar todo...
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی می‌خواد بگیره؟ یا بله میدی یا جوری زنده به گورت می‌کنم که عرب نکرده؟ با قلبی که مثل گنجشک به سینم می‌کوبید از ترس به عموم خیره بودم. باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله می‌دادم؟! - عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟ - بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت. عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمی‌تونستم کلامی حرف بزنم. باید چیکار می‌کردم؟! نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم: - من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون... هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم. نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمی‌کرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم! وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم: - من دختری که دختر نباشرو نمی‌گیرم مادر من نمی‌گیرم حالا می‌خواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده - میگه تو دست به دخترونگیش زدی! - مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم - چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟ در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد: - دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد: - حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم رفت و من سمت ظفر رفتم: - آقا... آقا... توجهش بهم جلب شد، بهم اسب‌سواری یاد داده بود! رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک می‌دونستنش. - کمکم کن ترو خدا... ترو خدا - چی شده - عموم می‌خواد منو بده به چشم چرون روستا می‌خواد به زور شوهرم بده!! چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود: - ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب می‌بره نزار این طوری بدبختم کنه مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد: - پسرم؟! ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد: - ب یه شرط میام - هر چی باشه قبول! - باید پنج تا کیک دیگه درست کنی! لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد: - من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه! ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمی‌خوام، نامزدم شو لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد: - فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران می‌تونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk هق‌ می‌زدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه می‌کرد: - هییش جوجه عسلی اذیتت نمی‌کنم! با دست هولش می‌دادم عقب: - مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟ چشمای خمارش تو چشمام نشست: - نمی‌تونم، نمی‌تونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم! ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم.... https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk بر اساس روایتی واقعی...
Mostrar todo...
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
- سه ماهه که مادرت فوت شده ، درست نیست دیگه اینجا بمونی دخترجان ، برگرد پیش خانواده خودت! پناه مثل همیشه بی اهمیت جواب داد - مهراب بهم گفت بمونم خاتون ... - اون فقط از روی ناچاری و دلسوزی گفته وگرنه  دوست نداره که بمونی تو عاقلی دخترم... از شرایط با خبری... میدونی که نمیشه اینجا باشی ... میدونست نمیشه چون هیچ نسبتی با اعضای این خانواده نداشت. مادرش یه زن مطلقه بود وقتی با پسر خاتون ازدواج کرده بود . تو این سالها نه اون مرد هیچ وقت پدرش شد و نه این خانواده مثل خانوادش تنها کسی که تو این خونه باهاش مهربون بود مهراب بود. سعی کرد خاتون رو دست به سر کنه - من فردا امتحان دارم ، برم درس بخونم .. اینو گفت و سمت اتاقش دوید. ترجیح میداد تا شب که مهراب برمیگشت دیگه از اتاقش بیرون نره. خودشو سرگرم درس و کتابش کرده بود .. پایین مهمون داشتن ، تمام خانواده جمع بودن اما اون حتی برای شام هم نخواسته بود پیششون باشه. منتظر مهراب بود. اما خبری ازش نبود هر چی هم به گوشیش زنگ میزد جوابش رو نمیداد داشت از نگرانی دق میکرد. نمیخواست از خاتون هم چیزی بپرسه. آخر شب بعد از رفتن مهمونا و خوابیدن خاتون با صدای ماشین مهراب فوری از اتاقش بیرون میزنه و پایین میره . با دیدن مهراب که به کمک رانند‌ه‌اش داشت روی مبل می نشست به سمتش میره - چی شده؟ مرد راننده آروم جواب میده - بخاطر اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاد امشب زیاده روی کردن ، مراقبشون باشید .. با رفتن مرد بلافاصله کنار مهراب که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده و پلک بسته بود جا میگیره - چی شده مهراب؟ چرا اینطوری شدی؟ مگه قول نداده بودی دیگه سمت الکل نری؟ مهراب بی حوصله تشر میزنه -صداتو ببر ... پناه از لحنش یه لحظه جا میخوره اما سعی میکنه اینو به پای بد بودن حالش بذاره ، بازوش رو میگیره - برات آب بیارم؟ مهراب کفری چنگی به یقه پیراهنش میزنه - چقدر میخوای؟ از حرفش پناه گیج و منگ لب میزنه -چی؟ - قیمتت چنده؟ چقدر میخوای تا گورتو گم کنی؟ دسته چک و خودکارش رو از جیب کتی که به تنش بود درمیاره و به سمتش میگیره - رقمتو بنویس .. نگاه ناباور و پر شده از اشک پناه به چهره بی تفاوتش بود قلبش داشت از حلقش بیرون میزد اب دهنشو قورت میده و با بغض میگه - من نمیدونستم که توام از اینجا بودنم راضی نیستی مهراب پوزخندی میزنه - چرا فکر کردی که میخوام بمونی پناه؟ چی بهت بدم که بری؟ قطره اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو با پشت دست پاک میکنه و با درد لبخندی میزنه - چیزی ازت نمیخوام من...میخوای برم ، میرم مهراب دوباره سرشو به پشتی مبل تکیه میده و درحالی که پلک میبنده زیر لب زمزمه میکنه - زودتر برو با منظم شدن نفس های مهراب از روی مبل بلند میشه میدونست اون مسته..‌. میدونست فردا که مستی از سرش بپره از گفته هاش پشیمون میشه اما دیگه نمیخواست تو این خونه بمونه... این مرد توی مستی حرف دلش رو بهش زده بود خواسته بود بره و میرفت ... وسایلش رو جمع میکنه با وجود مخالفت های آقا کاظم سرایدار خونه که رفته بود به مهراب خبر بده به سرعت از اونجا بیرون میزنه... https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk پناه اون شب پیش خانواده پدر واقعیش برمیگرده ...اونا برخلاف انتظارش ازش استقبال میکنن ، کمکش میکنن درس بخونه.... چند وقت بعد از ایران مهاجرت میکنه دبی... خیال میکنه دیگه هیچ وقت قرار نیست مهراب رو ببینه‌‌‌‌... اما چندسال بعد وقتی که به عنوان وکیل شرکتی که توش کار میکنه واسه عقد یه قرارداد کاری میره با مهراب روبرو میشه ...
Mostrar todo...
1
Repost from N/a
آیه مادر،بیا این کاچی‌و ببر بالا .. خانوم‌و‌آقا بیدار شدن
نگاه‌سرخش روی ظرف کاچی نشست..از زور گریه های دیشب،چشم‌هایش به زور باز می‌شد و او حساسیت فصلی را بهانه کرده بود! _ _ ببین اگه خانوم درد داشت،کمرشو بمال مادر..این بچه خونوادش خارجن، گناه داره اینطور غریبِ اینجا! چشم آرامی‌گفت و ظرف کاچی را گرفت...نمی‌دانست،غزاله‌ی از همه‌جا بیخبر بیشتر گناه داشت،یا او که ظرف کاچی برای هوویش می‌برد! پله‌ها را با گام های لرزان بالا رفت..دو سال پیش که خام حرف های ارباب شد،می‌دانست آخر این رابطه چیزی بهتر از این عایدش نمی‌شود! _ _ پرشان..نکن!..آه پشت در اتاق،خشک شده ایستاد.. صدای‌خنده‌های غزاله و پرشان در هم آمیخته،جانش را می‌سوزاند. برای هزارمین بار بغضش را بلعید و مشت گره‌خورده‌اش را به در کوبید ..لحظه‌ای سکوت شد و بعد صدای پرشان را شنید _ منم اجازه‌ی ورود با مکث صادر شد و او با نفس عمیقی داخل رفت.صحنه‌ی پیش چشمش، جانکاه بود! غزاله لمیده در آغوش پرشان،اربابی که دو سال تمام صیغه‌اش بود و میهمان تختش! _ _ بیا آیه! غزاله با خنده تن نیمه‌عریان را از آغوش پرشان جدا کرده و به دخترک کم سن و سال اشاره زده بود جلو بیاید. فکر می‌کرد این نگاه مبهوت و لب های نیمه‌باز،از بی تجربگی و چشم و گوشِ بسته‌ی دخترک می‌آید.خبر نداشت مردی که همبسترش است،روزی رج به رج سرزمین تن دخترک را طواف کرده! _ _ آیه،خانم با تواَن! با تشر عصبیِ‌پرشان،به خود آمد و تکانی خورد..جلو رفت و کاچی را روی عسلی گذاشت. غزاله چند قاشقی خورد و باز در آغوش پرشان که می‌خواست به حمام برود خزید. لحظه‌ای که فکر می‌کرد بد تر از این نمی‌شود،پرشان تن ظریف غزاله را در آغوش کشید. هرچند که قبل آن با اخم هایی در هم به دخترک دستور داده بود،ملافه‌ها را عوض کند.. و او ملافه‌های خونی را عوض هم کرده بود... حتی چند باری هم مرده بود و خودش نفهمیده بود! حالش از خودش بهم می‌خورد..خودی که یک ماه پیش وقتی خبر ازدواج پرشان را شنید فرار کرده بود و به یک هفته نکشیده،پرشان پیدایش کرده و باز او را به این جهنم آورده بود..و از آنروز تا به حال،با او مثل دیوی بی‌رحم بود.. https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 _ _ آیه؟..قبول کن دیگه دختر!..پسر خوبیه،چهار ساله رانندمه ازش ذره‌ای خلاف ندیدم..بیچاره گلوش پیشت گیر کرده! آیه کلافه از اصرار های غزاله،نفسش را بیرون داد..دو ماه بود این دختر عروس ارباب شده بود و خار چشم او!.. و حالا می‌خواست عروسش هم بکند! _ _ آیه،فقط برای خواستگاری،باشه؟ لب هایش را زبان زد..بیش از این نمی‌توانست مقاومت کند..از طرفی جایی از دلش می‌خواست حال پرشان را هم جا بیاورد..مرد نامردی که در عالم مستی،باز هم سر از اتاق و تخت او در می‌آورد.. _ باشه،بگین برای خواستگاری بیان غزاله جیغ آرامی از خوشی کشید و آیه پوزخندی زد..نمی‌دانست همین باشه‌ی ساده‌اش‌چه آتشی قرار بود به پا کند! https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 _ _ پرشان؟..نازم کن دیگه عه! پرشان کلافه دستی روی موهای کوتاه غزاله کشید..دیروقت بود و او حسابی خسته،و حالا دخترک وقت گیر آورده بود! _ _ راستی!..احتمالا یه عروسی افتادیم! برایش مهم نبود،ساعد روی چشم‌هایش گذاشت و سعی کرد بخوابد که باز صدای غزاله بلند شد.. _ _ نمی‌خوای بدونی عروسی کی؟ _ کی؟ گرفته و بی حوصله پچ زده بود که غزاله با اشتیاق در آغوشش وول خورد.. _ _ احمد و آیه! لحظه‌ای نفس در سینه‌اش ماند..احمد و آیه؟..آیه‌ی او را که نمی‌گفت؟ _ آیه؟ غرش آرامش خشدار بود و غزاله بی‌توجه ادامه داد.. _ _ آره!..آیه کوچولوی خودمون..احمد امروز بهم گفت گلوش پیش دختره گیره..چند باری دیده بودم باهم خوش و بش میکننا،نگو شیطونا بندُ آب دادن... بی توجه به نفس های تند شده و حرارت بالا رفته‌ی تن مردی که ضربان قلبش هرآن شدت‌می‌گرفت خندید و ادامه داد : _ _ آیه بهش که گفتم خجالت کشید،ولی رضایت داد..اندازه‌ی احمد ذوق نداره،ولی فک کنم خوشش بیاد اونــــ... هیـــــــــن..پرشان؟! نفهمید چطور شد که شوهرش مثل حیوانی زخم‌خورده از روی تخت پایین جهید و همانطور نیمه عریان از اتاق بیرون زد. مردی که تمام رگ های گردن پیشانیش ورم کرده بود و خون در جمجمه‌اش می‌جوشید. تا پایین پله‌ها را تقریبا دوید.سینه‌اش از حسی سوزاننده تیر می‌کشید و به دخترک نرسیده،او را در ذهنش سلاخی می‌کرد..وای به حالش‌اگر غزاله‌راست گفته باشد!خونش‌مباح‌بود! در اتاق‌دخترک‌را با شدت باز کرد و غرشش در اتاقک چوبی پیچید ... _ _ آیــــــــــــه.... https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
من آلام دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد! دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند! آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم! محمد به من توهین کرده بود و رفته بود! و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد! پژهان، تک پسر خانواده وثوق! کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده! https://t.me/+9nJk8bmFo0RmZmM0 https://t.me/+9nJk8bmFo0RmZmM0
Mostrar todo...
Repost from N/a
_کی موقع خودکشی سیب زمینی کبابی میخوره؟ دو ساعته میخوای بپری صدای نیشخند در گلوی کسی دخترک با هیع ترسیده‌ای به عقب چرخید با دیدن هیکل پهنی که در تاریکی روی سنگ بزرگی نشسته بود.. _کـ..ی هستین؟ ندیدمتون یک سیب زمینی دیگر را برداشت از کنار آتش _نمی‌خورین؟ اگر ببرنم جهنم که بهم غذا نمی‌دن تکه موی طلایی‌اش را با بغض پشت گوشش داد _از آدمای خان فرار کردم. همین صبـ..ح خانُم جان قاشق داغ گذاشت رو دستم تا فرار نکنم چشم ریز کرد که با نور آتش توانست تصویر محوی از مرد ببیند شاید حدود 38 تا 40 سال حتی نشسته‌اش هم قد بلند بود روی لبه‌ی صخره بودند چانه لرزاند _چون حرف میزنـ..م نمی‌خورین؟ کلی جون کندم تا آتیش درست کنم مرد بی‌حرف تکیه زد به سنگ بزرگ پشتش دخترک وراج شاید 16 سال سن داشت دوباره صدای دخترک اما اینبار پر ذوق _میخواین پیپتون و با آتیش روشن کنم؟ قبل از اینکه چیزی بگوید خودش پیپ را قاپید _شبیه پیپِ خانِ بینی بالا کشید _اگر مثل بی‌خونه ها روی صخره نَشِسته بودین میگفتم خانین. آبجی ته تغاری خان از اون مریضی بدا گرفته. خان خیلی زمین و کاشونه داره. بردتش فرنگ. شفا گرفته اما خاله رقیه میگه کله‌ش تاس و کچل شده تیز به زمردی های دخترک نگاه کرد اما دخترک بی‌خبر، با لبخند پیپ روشن را دستش داد _روشنش کردم. قبل از پریدن از صخره حداقل یه ثواب بردم قبل از اینکه به پیپ پک بزند.. غرش در گلویش _بپر تا زبونت سرت و به باد نداده دخترک خندید با چشمان اشکی _سیب زمینی‌مو بخورم می‌پرم بی‌تفاوت به وراجی های دخترک دود پیپ را از دهانش بیرون داد آمده بود تا آرام شود گردنش نبض گرفت پر غیض پک محکم دیگری باید همان فرنگ می‌ماندند اینجا حالیشان نمی‌شد چرا باز درد دارد ماهرخ 15 ساله‌اش بازهم صدای پر ذوق دخترک وراج _اهل شهرین؟ لباساتون خیلی نو نواره. شرمم میشه از بدبختیام بگم براتون. اما میگم. چند روزه نامه هایی که به یکی میدادم به دستش نمی‌رسه دخترک خودش را جلو کشید سرش را از پایین کج کرد تا واضح تر صورت خشک مرد را ببیند نگاه تیره‌‌ی مرد که در سکوت سمت صورتش چرخید دوباره لبانش کش آمد _نمیاین باهم از صخره بپریم؟ کل سیب زمینی را به یکباره در دهان کوچکش جا کرد _شما گنده‌این ترسم کم میشه. فکر کنم اون کسی‌ام که بهش نامه میدادم مثل شما گنده بود. یه بار از پشت دیدمش. اگر اینجا بود خودکشی نمی‌کردم با دهان پر سیب زمینی دیگری برداشت ایلیا کام محکمی از پیپ گرفت بی‌توجه به او نصف حرف های دخترک را نمی‌شنید _میخوان موهام و بِبرن برای ماهرخ چشمان ایلیا تیز به سمت نیم رخ دخترک پایین رفت پربغض داشت پوست سیب زمینی را می‌کَند پس.. این دختر همان سلیطه‌ی ریز معروف بود همان دختری که.. ماهرخ با دیدن موهای طلاییِ تا زانویش، پرحسرت تا دو روز لب به غذا نزده بود _موهام تنها چیزیه که شبیه مامان خورشیدمه نگاهش سمت موهای دخترک رفت خود او گفته بود موهای آن دختر را برای ماهرخ... قطره اشک دخترک _دیروز زنای روستا به زور نشوندنم توی دیگ آب جوش. خیلی قُل میزد با همان سر پایین هق زد _هرچـ..ی جیغ زدم نذاشتن بیام بیرون. میگفتن چون دست نامحر..م به اونجـ.ام خورده باید تمیز شه هق هقش اوج گرفت _اگر بپرم دیگه نیستم که اگر آقا برگشت روستا بهش بگم چیکارم کردن. 14 تا نامه بهش دا..دم. جواب هیچکدوم و نداد. اما وقتی تو یکیش بهش گفتم کس و کار ندارم و تو روستا بهم تجاوز کردن، فردا صبحش جنازه‌ی اون مردی که بهم تجا..وز کرده بود و وسط میدون روستا آویزون دیدیم. میدونم که اون گفت بکشنش دود پیپ از بینی و دهانش بیرون جهید نگاهش خیره مانده بود به موهای دخترک به جای حرف های دخترک صدای گریه های ماهرخ در گوشش می‌پیچید وقتی اولین بار سر بی‌مویش را در آینه.. بدون آنکه نگاه تاریکش از دخترک بگیرد.. پیپش را پرت کرد در آتش _برگرد. موهات و ببافم به آتیش نگیره دخترک مطیع و با ذوق تنش را برگرداند _آخرین بار مامان خورشیدم موهام و بافت موهای نرم دخترک را در دست بزرگش جمع کرد _اون آقاعه که بهش نامه میدم میدونین کیه؟ ایلیا چاقوی جیبی‌اش را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید _از 9 سالگی صیغه‌شم اما هم و ندیدیم. نوچه هاش و برای مراقبتم میفرسته. برگرده روستا میگم بهتون تحفه بده بدون آنکه ذره‌ای نگاهش نرم شود چاقو را زیر موهای دخترک گذاشت و.. لحن پرذوق دخترک _نمیدونه موهای منو برای خواهرش میخوان. خان و میگم ایلیا.. خشکش زد این دختر.. صیغه‌ی او بود؟ _اون فقط باهام مهربونـ... آخ آخ پردرد دخترک ایلیا سریع سر خم کرد نفس میان سینه‌ی پهنش گره خورد همراه موهای دخترک رگ گردن دخترک را هم با چاقو.. ادامه👇 https://t.me/+M_fCutLYIik3Yjg0
Mostrar todo...
4
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۵۳ _میاد بابا . عماد دقیق تر پرسید: بیرونه؟ فهیمی بزرگ حین کندن تکه نان بزرگی پاسخ داد: نه ، مدام از شرکتش زنگ میزنن، خودش که نیست ، زیردستاشم گاهی یادشون میره چیکار کنن. داره تو اتاق صحبت میکنه. خاتون لقمه‌اش را جویده و نجویده قورت داد و گفت: بچم چه قدر طول کشید تا تونست روی پای خودش وایسه و شرکت خودشو بزنه ، با هزارتا قرض و وام ، حالا هم که دست و پاش شکسته نمیتونه همش بالا سرشون باشه. در فکر رفتن عماد را متوجه شدم. کمی با بشقاب خالی‌اش بازی کرد. خاتون اینبار از من پرسید: عاطفه نگفت کی‌میاد؟ صاف تر نشستم. چیزی که به من گفته بود را بر زبان آوردم: گفت با دوستش یه کار درسی داره! ابروهایش بالا رفت: امروز؟ _بله... _ هِی ، این استادا اونقدر تحقیق و مقاله میدن که بچه ها تو عیدم باید درگیر باشن . تلفن پدر عماد که زنگ خورد توجهش از نبودن ته‌تغاری خانه به سمت دیگری رفت. شوهرش در حال بلند شدن بود که خاتون ناراحت گفت: سر میزیم آقا. _ممکنه واجب باشه خاتون جان. او که رفت ، خاتون نگاهی به لیوان خالی من و عماد کرد و بلند شد و گفت: میرم بریزم. تنها شدیم. و این بهترین فرصتی بود که میشد من نگاه های بی پرده‌ام را نثار اویی کنم‌ که امروز آشتی‌کنون قشنگی برایم رقم زد. با شیطنت و البته جدیتی محتاطانه برای حفظ ظاهر در برابر خانواده‌اش گفت: نگاتو غلاف کن زن. _نمیتونم... با اشاره به لباسش ادامه دادم: گرمت نشه. سرش را نزدیک آورد: وقت کندن گوشت من فکر اینجاشو میکردی ‌. _گوشت نبود که.... عضله بود همش... دندون خودم الان گزگز میکنه. _آره... گوشت تویی.... سفت بچسب خودتو....دندون منم داره گزگز میکنه... باید یه جا فرو کنم دندونامو. از روی شانه‌ام نگاهش کردم: ما که منتظریم. _من یک انتظاری نشونت بدم غز... تلفظ اسمم میان زنگ آیفون کامل نشد. 🍁به لحظات حساس رمان نزدیک میشیم ، اگر دوست دارید کل رمان رو یکجا داشته باشید و پشت سر هم و بدون تبلیغ پارت هارو تا انتها بخونید ، برای عضویت vip به ادمین زیر پیام بدید: @tabhaaf
Mostrar todo...
221❤‍🔥 20👍 20🔥 8🤔 2
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۵۲ ●○●○●○●○●○●○●○ _ بخور فدات شم ،‌ عماد گفت هلیم دوست داری. بی تعارف مقداری از هلیم درون ظرفم ریختم ، اصلا حلاوت زیبای خوش اخلاق شدن دوباره‌ی عماد ، باعث شده بود معده‌ای که اینقدر سنگش را به سینه میزد، به هوس هایش برسد. _ممنون. _ نوش جان. شکر را جلوی دستم گذاشت و گفت: بریز مادر.... مزه‌دارش کن. عماد که حالا سرحال تر نشان میداد و البته مجبور شده بود لباس پوشیده تری به خاطر رد دندان های من تن کند ، کمی از چایی‌اش نوشید و گفت: عروست به خودت رفته مامان. خاتون سوالی منتظر ادامه حرفش ماند. عماد با چشم به نمکدان کنار ظرف مادرش اشاره کرد و گفت: هلیمو با نمک میخوره. خاتون انگار خبر خوشحال کننده‌ی عجیبی شنیده باشد ، گل از گلش شکفت : جدی میگی؟ با لذت نمکدان را جای شکرپاش گذاشت و گفت: الحمدلله دیگه تنها نیستم. فهیمی بزرگ لبخند مهربانی به همسرش زد : یه جوری میگی انگار غریب مونده بودی بینمون خانم. _غریب که نه آقا ولی معذب که بودم. سپس نگاهم کرد و انگار که همزبانش را پیدا کرده باشد گفت: هیچکس درکم‌ نمیکرد غزل جان ، تا نمک میریختم انگار داشتم چه کار عجیبی میکردم.... همه بچه هامم به باباشون رفتن تو این مورد... خداروشکر تو دیگه مثلشون نیستی. بوسه های عمیق عماد و حرف های قشنگی که دوباره به راه شده بودند ، باعث شده بود انرژی‌ کم‌سابقه‌ای در من جریان یابد. نگاهی به عماد که با محبت مردانه‌اش خیره‌ام بود کردم و خطاب به مادرش ، گفتم: منم شکر خورارو درک نمیکنم. _ منم مامانجون منم.... ولی خب.... چه کنیم که ذائقه‌اس دیگه.... آدم با آدم فرق میکنه. حین نمک پاشیدن زمزمه کردم: همینطوره. مشغول که شدیم ، عماد کمی اطراف را نگاه کرد . جواب مد نظرش را که نیافت ، از پدرش پرسید: عارف کجاست؟
Mostrar todo...
211👍 17😁 8🤔 2😢 1
امشب پارت هدیه داریم😁
Mostrar todo...
65🥰 4
Repost from N/a
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.37 KB
Repost from N/a
- دختر کوچولو گم شدی؟ مها با آن جسم تپل دست به کمر اخم کرده غرید: - نه خِیلشَم (خیرشم) اولا من کوشولو نیستم من یه پَلَنسِس (پرنسس) مِهلَبونم (مهربونم) دوما منتظر مامانیمم! سامیار که با لبخند جلوی پایش زانو زد دستم را بند قلبم کردم تا از سقوط احتمالی‌اش جلوگیری کنم. هیچ جوره نباید می‌فهمید پدر دخترک کوچولوی رو به رویش است. - خب پرنسس خانوم افتخار همراهی به من میدی برای اینکه مادرت رو پیدا کنیم؟ ترسیده به سمت آرزو برگشتم و دستش را گرفتم: - آرزو بیا برو دست مها رو بگیر یه جور نشون بده تو مادرشی و ببرش تو ماشین تا بیام...بدو دیگه! آرزو استرسی سری تکان داد و با دو خودش را به سمت مها رساند و قبل از رسیدن دست دخترکم به دست سامیار او را به بغل زد. - دخترم اینجا چیکار می‌کنی کل اینجا رو دنبالت گشتم؟ مگه نگفتم جایی نرو تا بیام؟ ببخشید آقای راد معطل شدید بفرمایید سرکار! سامیار لبخند کوچکی زد و ایستاد. - چه دختر شیرینی دارید! آرزو لب باز کرد تا جوابش را دهد که با شنیدن حرف مها خون در رگ‌هایم یخ بست: - خاله پس مامانی کوش؟ رنگ پریده‌ی آرزو چیز خوبی به نظر نمی‌آمد و من پر از درد پلک بهم فشردم. - دخترم مامانی چیه؟ ببخشید آقای راد گویا قاطی کرده اصلا، بیا بریم که از وقت ناهارت گذشته! - چی؟ نه خِیل (خیر)...تا مامان ماهی نیاد هیش (هیچ) جا نمی‌آم! دستم را بند ماشین کردم و مگر در این شرکت کوفتی چند تا ماهلین وجود داشت؟ صورت مبهوت سامیار به آرزوی بدتر از خودش برخورد کرد. - اسم مامانت چیه؟ - اسم مامانم ماهلینه ولی صدای می‌کنیم ماهی...البته خاله آلِزو (خاله آرزو) بهش می‌گه خانم شتوده (ستوده)! https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0 https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0 من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0
Mostrar todo...
Repost from N/a
. خواست از اتاق خارج شود که سینه‌به‌سینه‌ی اهورا شد. با هینی آرام خود را عقب کشید و نگاهش را به نگاه پرسشگر مرد جوان گره زد. اهورا قدمی به داخل اتاق برداشت و بدون شکستن قفل نگاهش گفت: - هنوز بهم اعتماد نداری؟ فکر کردم به توافق رسیدیم! بحث اعتماده یا چیز دیگه؟ به آرامی شانه بالا انداخت. مرد قدم دیگری جلو آمد و به دیوار کنارش تکیه داد. لب به دندان گرفت و سعی کرد بغض را پس براند. با صدایی لرزان جواب داد: - اشتباه می‌کنید، من... اهورا سرش را جلو کشید و مسیر نگاهش را سد کرد. چشم در چشمش گفت: - نمی‌خوای بگی چیزی رفته توی چشمت که این‌طور خون افتاده؟ با حالتی عصبی عقب کشید و خواست از کنارش بگذرد که با دستش میان چهارچوب در، مقابلش سد ساخت. - این‌که بیام این‌جا و پاپیچت بشم، از من اهورا نام بعیده! اما خودت و این غم توی نگاهت باعثش میشی. بذار کمکت کنم خانم! نگاه آسو از دستی که راهش را بسته بود تا چهره‌ی مرد کش آمد. خانم! جالب بود که از دقایقی قبل افعالش تغییر کرده و صمیمیتی غریب را به رخ می‌کشید اما هنوز هم از بر زبان آوردن اسمش ابا داشت. نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت: - من باید برم، نمی‌خوام بقیه متوجه غیبت طولانی مدتم بشن. https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk
Mostrar todo...
Repost from N/a
Photo unavailable
صیغه یه معتاد مافنگی شد 🥀 من و پدر پزشکم رها کرد و رفت چون عاشق اون مردک یه لاقبا بود ،توی بیست و شش سالگی آمریکا و دانشگاه و پدرم رها کردم برگشتم ایران ،تا یک بار برای همیشه مادرم از دست اون مرد نجات بدم حتی اگر مجبور میشدم برخلاف تربیت و اصالت خانوادگی ام رفتار کنم به دروغ ادعای عشق کنم دختری معصوم بدون صیغه نامه و با آبرویی رفته پشت سرم رها کنم https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
Mostrar todo...
Repost from N/a
بین کسانی که وارد شده بودند، نگاهش روی یکی خیره ماند. راهی وجود داشت تا بتواند آنجا بودنش را، این همه ریخت و پاش و شرایط رمانتیک آنجا را توضیح دهد؟ آن هم به مردی که از چشمانش آتش می‌بارید و به طور عجیبی با صورت یخش تناقض داشت. دختر ترسویی نبود که دست و دلش بلرزد یا حتی از برخوردی که امکان وقوع داشت، بترسد. ترسش فقط از یک چیز بود... مرد تازه وارد دست بالا برد و با پشت دست مرد مقابلش را به کناری هل داد و مقابل شادی ایستاد. لب‌هایش به تک‌خنده و تلخی هم نتوانست حرکت کند. همان‌طور منجمد لب زد: - مبارکه! قطره اشکی از صورت شادی ریخت و فقط توانست اسم مرد را صدا کند که صدای مرد به لحظه به آسمان رفت. - من چی؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ نباید می‌فهمیدی؟ چشمانش که دمی روی هم افتاد نفس‌های نامرتب از اشک و حال بدش هم به ترکیب وانفسای حالش افزوده شد و زیر لب نجوا کرد: - خدایا... و مرد متعجب از اینکه چرا رگ‌هایش پاره نمی‌شدند. کسری از ثانیه چشم روی هم گذاشت و لب زد: - تو آخرین رشته‌ی اعتماد من رو به زن جماعت پاره کردی. ضربه‌ای که از تو خوردم، از کس دیگه نخوردم. نگاه خیس شادی روی صورت مرد ایستاد، صورتی که رسما به کبودی می‌زد. همه چیز زیادی علیهش بود و اصلا جریان طوری نبود که بتواند آن را در این بلبشو توضیح دهد. صدایش در پوشش ضخیمی از درد پیچیده شده بود. - قضاوتم نکن! انگار که مویرگ‌هایش تک به تک در حال کشیده شدن بودند که حس می‌کرد همین الان ذرات وجودش از هم می‌پاشند. داشت رو به جنون می‌رفت که صدایش فریاد شد. - جایی هم برای قضاوت نکردن مونده؟ دیگه چی باید بود که نیست؟ شمع و گل و پروانه و... و انگار که صدایش هم هر دم قفل می‌کرد که مجبور می‌شد بین حرفش بایستد و بعد یکی دو نفس ادامه دهد. - د لعنتی حداقل به من ابراز عشق نمی‌کردی! شادی دست به کنار میز گرفت تا نیفتد و سری به تأسف برای خود تکان داد. این جریان خارج از حوصله‌ی این جمع طوفانی بود. بازوی مرد خشمگین توسط مرد دیگری لمس شد. - تبریکت رو گفتی، به سلامت. نگاهش طوفانی سمت مرد دوم برگشت. - قصدت از فرستادن لایو به من چی بود؟ لحظات خواستگاری و دادن حلقه رو با من شریک شدی که چی بگی؟ هان؟ https://t.me/+AGolW2GWoUA0NDI0 https://t.me/+AGolW2GWoUA0NDI0
Mostrar todo...
1
Repost from N/a
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.37 KB