Haafroman | هاف رمان
Закрытый канал
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Больше2025 год в цифрах

21 999
Подписчики
-2724 часа
-2007 дней
-23030 день
Архив постов
Repost from N/a
-خوشت میاد از سارا؟
سینا در حالی که آدامس میترکاند پقی زیر خنده زد:
-چی میگی بابا؟ کسیام هست مگه از اون شیربرنج پَلَشت خوشش بیاد؟ با اون رنگ موهای مسخره و سر و ریخت دوزاریش!
پاهای سارا میخ زمین شد. خشک شده و بینفس از پشت ستون، به سینا و بهروز که به صندوق ماشینی تکیه داده بودند نگاه کرد.
-براچی بهش قول ازدواج دادی پس؟
سوئیچ ماشین میان دست سارا فشرده شد و نفسهایش تند.
آمده بود سوئیچ ماشین سینا را که در کیفش جا مانده بود پس بدهد و حالا...
سینا خندید:
-برای اینکه اهل رابطه و دوستی نبود! مجبور شدم الکی بگم عاشقت شدم و قصدم ازدواجه تا پا بده. اونم که ساده و خنگ. به خیالش با اون قیافهی شلختهش پسر پولدار دانشگاه رو تور کرده و فاز ازدواج گرفت!
قلب سارا در لحظه هزار تکه شد!
همین امروز که سالگرد فوت مامان فریده بود و دلش از همهی عالم گرفته بود باید اینها میشنید؟ چه کرده بود با این جماعت که از او بدشان میامد؟ چرا هیچکس دوستش نداشت؟
صدای شوکهی بهروز بلند شد:
-جان من دوسش نداری و همش بازیه؟ خدایی؟
سینا پوزخند زد:
-معلومه که دوسش ندارم بابا! همین مونده دست این غربتی رو بگیرم ببرم نشون ننه و بابام بدم بگم اینه عروستون. درجا سکته میکنن.
بعد هم بلند زیر خنده زد.
بغض به گلوی سارا حمله کرد. حس کرد هرآن ممکن است خفه شود.
با تنی رعشه گرفته چرخید تا از این پارکینگ لعنتی و دانشگاه خارج شود که سهند را نزدیک به آسانسور دید. دست در جیب شلوار خوش دوختش کرده بود و اخمالود به سارا خیره بود.
پارکینگ خلوت بود و حتما صدای بهروز و سینا را شنیده بود که آنطور خشکش زده بود!
سارا پوزخند دردناکی زد.
سهند هم دوست صمیمی همین سینا بود دیگر! دانشجوی سال بالایی که کراش اکثر دختران دانشگاه بود و یکی مثل همینها عوضی!
اصلا مگر خودش نبود که توی سلف، چای را به عمد رویش چپ کرد و بعد با دوستانش به او خندیدند؟
اصلا از لج همین سهند بود که وقتی سینا به او گفت دوستش دارد قبول کرد وارد رابطه شوند تا حرص سهند را دربیاورد و به او نشان دهد که او هم دوست داشتنی و زیباست.
اشکش که چکید، با خشم پشت دست روی چشمانش کشید و با گامهایی بلند طرف پلهها دوید. سهند هم به دنبالش دوید:
-سارا!
سارا بیتوجه به صدای خشمگینش، بغضآلود از پلهها بالا دوید:
-همتون برین به درک!
قدمی دیگر برداشت و هق زد:
-همین الان میرم انصراف میدم این دانشگاه لعنتی بمونه برای خودتون. دیگه مجبور نیستین تحملم کنین و...
ناگهان پایش پیچ خورد و همزمان با سقوطش صدای وحشتزدهی سهند بلند شد:
-یا امام حسین! سارااااا...
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
https://t.me/+qyiDuLZfwSswYWE0
❤ 1
1 31400
Repost from N/a
رژ لب را نیمهکاره کشیدهام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهرههایم را پایین میلغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریختهشده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکیاش آویزان بود. آهنگ در خانه میچرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه میلرزد. به سمت پذیرایی میروم. کوروش بود!
فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک میشود. نمیخواهم جواب بدهم، اما نمیخواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید:
– از من طلاق گرفتی که بری با اون؟
چیزی درونم تیر میکشد. میخواهم قطع کنم که میگوید:
– اصلاً میفهمی چطور طلاق گرفتی؟
– اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟
– دِ گوش کن…
– کوروش، دیگه زنگ نزن.
هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش میپرد توی گوشم:
– صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده.
نفسم بند میآید.
– چی داری میگی؟
همان لحظه صدای باز شدن در حمام میآید.
– پای اون وسطه… از اول هم بود.
صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم میکوبد، شقیقهها میسوزند.
– بس کن … تا کجا میخوای پیش بری؟
– فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه…
جملهاش ناتمام میماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را میپوشد، دکمهها نیمهباز، موها نمدار. لبخند کجی میزند و قدمبهقدم نزدیک میشود. ذهنم میخواهد دنبال رشتهی اتفاقها بدود، اما چیزی مهآلود همه را میبلعد. کوروش میگوید:
– بیا کافه آرامون… باید ببینمت.
نگاهم روی او میماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک میشود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونهام را کوتاه و آرام میبوسد، بعد صورتش را میآورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم مینشیند، قطرههای عرق سرد روی پوست میلغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایهای پشت سرم، آرام و کشیده میپرسد:
– داری… با کی حرف میزنی؟
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
57000
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم. - ممنونم. - بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش میزند: - هیچی ازت نمیخوام، فقط... ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...! دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسمزاده (گیسویشب)
17900
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد🔥🔥
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
این کوزه است یا…..
نگاهی به لوله دراز و بلندی که ساخته بودم انداختم
-خوب ،یک مقدار فرق می کنه ؟!
دست به سینه ابرو بالا انداخت :
-یک مقدار ....
اگر اون لحظه که داشتم بهتون یاد می دادم به جای بازیگوشی مثل نگار با دقت گوش می دادی همچین فاجعه ای تحویلم نمیدادی
چشم هام رو در حدقه چرخوندم
بازم نگار
اون خودشیرین موذی
در ذهنم به نگار فحش می دادم که پشت سرم حسش کردم
دستان مردانه و کشیده اش روی انگشتانم نشست
-اول از همه ….
گوش هایم کر شد
ضربان قلبم روی هزار رفت
گردنم چرخید و ناخودآگاه به مردمک هایی که میان عسل چشم هایش غرق شده بودند خیره شدم
لب هایش تکان خورد
-جلوت رو نگاه کن
من اما انگار مسخ شده بودم
می دیدم که حالش کم کم دگرگون میشود
هنوز نفس های تند شده اش به صورتم نرسیده بود
که
- اینجا چه خبره؟
نگار با عجله چند گام بلند برداشت روبرویمان ایستاد و جیغ کشید
- داری پشت سرم با این دختره ی دوزاری چه غلطی می کنی؟
دهن پر کردم جوابش را بدهم که نیوان زودتر جنبید
- این چه طرز حرف زدنه؟
- خلوت کردید جناب بابایی.....
نگاهم بالا آمد
بهزاد در آستانه ی در اتاق ایستاده با فک منقبض و چشم های تنگ شده تماشایمان میکرد
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
21600
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی...
❤ 2
54700
Repost from N/a
رژ لب را نیمهکاره کشیدهام که صدای شرشر آب از حمام مثل چیزی سرد، ستون مهرههایم را پایین میلغزاند. روی زمین، بین پودر پنکک ریختهشده، شلوار مردانه افتاده و کمربندش از حلقه بیرون مانده. روی تاج تخت، پیراهن مشکیاش آویزان بود. آهنگ در خانه میچرخد، انگار کسی تازه ولوم را بالا برده باشد.موبایل روی کاناپه میلرزد. به سمت پذیرایی میروم. کوروش بود!
فقط دو ماه از طلاق ما میگذشت. گلویم خشک میشود. نمیخواهم جواب بدهم، اما نمیخواهم هم از چیزی بگریزم. با دست لرزان تماس را برقرار میکنم که میگوید:
– از من طلاق گرفتی که بری با اون؟
چیزی درونم تیر میکشد. میخواهم قطع کنم که میگوید:
– اصلاً میفهمی چطور طلاق گرفتی؟
– اومدی تن گذشته رو تکون بدی؟
– دِ گوش کن…
– کوروش، دیگه زنگ نزن.
هنوز انگشتم تکان نخورده که صدایش میپرد توی گوشم:
– صبر کن!… پارسا خودکشی نکرده.
نفسم بند میآید.
– چی داری میگی؟
همان لحظه صدای باز شدن در حمام میآید.
– پای اون وسطه… از اول هم بود.
صدای بسته شدن سگک کمربند. خون در سرم میکوبد، شقیقهها میسوزند.
– بس کن … تا کجا میخوای پیش بری؟
– فکر کردی اون اطلاعات از کجا رسیده دستت… رایحه…
جملهاش ناتمام میماند؛ او از حمام بیرون آمده، پیراهن مشکی را میپوشد، دکمهها نیمهباز، موها نمدار. لبخند کجی میزند و قدمبهقدم نزدیک میشود. ذهنم میخواهد دنبال رشتهی اتفاقها بدود، اما چیزی مهآلود همه را میبلعد. کوروش میگوید:
– بیا کافه آرامون… باید ببینمت.
نگاهم روی او میماند. قلبم بالا آمده، تا نوک زبان. نزدیک میشود، بوی شامپوی خنک حمام همراهش. گونهام را کوتاه و آرام میبوسد، بعد صورتش را میآورد کنار گوشم؛ حرارت نفسش روی گردنم مینشیند، قطرههای عرق سرد روی پوست میلغزند، و با لحنی که معلوم نیست از گرمای تنش است یا از سایهای پشت سرم، آرام و کشیده میپرسد:
– داری… با کی حرف میزنی؟
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
39800
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم. - ممنونم. - بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش میزند: - هیچی ازت نمیخوام، فقط... ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...! دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسمزاده (گیسویشب)
12600
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد 🔥🔥
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
- یه زن.....
دستش که می رفت سوییچ را از روی میز بردارد بی حرکت ماند
- اسمش ژاله بود
سرش را که بالا آورد سرما تا بن استخوانم دوید
- آخرش رو بگو.....
- میشناسیش مگه نه ؟
میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ....
می گفت .....می گفت بارداره
پوزخند زد
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
خودش را جلوکشید
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی......انگار یادت رفته من زنتم.....
- زنم ....نه ... تو فقط دختر عطا دریاداری ....
پلک روی هم گذاشتم
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
- نمی دونم شاید...، به نظرم همین یه فقره کفایت می کنه برای اینکه شبانه روز بگیرمت زیر مشت و لگد.....
چرخیدم و پشت کرده ایستادم
دوست نداشتم غم نگاهم را ببیند
- پس... پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- برای اینکه دستم به بابات نمی رسید
نزدیک شدنش را حس کردم نفسی را کنار گوشم دمید
- بالاخره یکی باید تقاص خون مامانم رو پس بده یا نه؟
کی بهتر از دختر خوشگل عطا.....
دم اسبی موهایم را کشید سرم به عقب خم شد
صورتش مماس صورتم قرار گرفت
- تا وقتی بالای دار نبینمش دلم آروم نمی گیره
تکلیف توام روشنه قراره با هووت اینجا زندگی کنی
تو همین خونه......
زن به درد بخوری نیستی اما کلفت خوبی میشی.....
💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
14600
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی...
38100
Repost from N/a
زهرا قاسم زاده(گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... دوباره دست به قلم شده و یه رمان خفن خلق کرده🤩 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانوادهها مخالف بودن اما پا روی همهی خط قرمز ها میذاره و با پسر مورد علاقهش ازدواج میکنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانوادهها می شه...! مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو میشنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت میکنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد میفهمه بچهش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk - بابت عزدار شدنتون تسلیت میگم. - ممنونم. - بابت اینکه...عزای عزیزتون رو تحمل میکنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا میکند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب گلوی مرد روبهرویش را پایین و بالا میکند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش میزند: - هیچی ازت نمیخوام، فقط... ادامهاش را توان ندارد بگوید و سبحان از زلزل چشمان زنِ مهرداد، آن تپندهی قرضی در سینهاش گویی تپشش دیوانهوار میشود...! دستش میرود تا روی سینهاش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk https://t.me/+kQ2YVAjxaypiZTFk #زهراقاسمزاده (گیسویشب)
67600
Repost from N/a
.
من عروسیام با لباسی سفید، اما داغدار یک اجبارروی صندلی نشستهام، آینه روبهرویم برق میزند و شمعدانها میلرزند. همه میگویند: ـ الهی به پای هم پیر شن! ـ خوشبخت بشن، انشاءالله! اما قلبم فقط یک نام را فریاد میزند: سهراب! کنارم کوروش نشسته، با لبخندی زورکی... صدای دف هر بار که میکوبد، انگار قلبم را میکوبند به دیوار سینهام! عاقد خطبه میخواند، زنها قند میسایند، و من در آینه، دختری غریبه را میبینم؛ لبانی سرخ، چشمانی خیس، دختری که منتظر است کسی بیاید و بگوید: "نه! نیست! بلند شو، برو!" دلم به دری دوخته شده که باز نمیشود… همه صدا میزنند، همه دعا میکنند، اما من فقط منتظرم… منتظر مردی که گفته بود: فرار کنیم، از این شهر برویم! منتظر سهراب… او که اگر بیاید، همهچیز را برهم میزند، صدای دف را خاموش میکند و این عقد شوم را به آتشی میکشد! همه نگاهها روی من است، مادر با نگاهش میگوید «آبروداری کن»، پدر با لبخندی لرزان امید میدهد، اما من میان آن همه چشم، هنوز یک امید دارم: اینکه در باز شود… و سهراب بیاید! و درست همان لحظهای که عاقد برای بار سوم میپرسد: ـ عروس خانم، آیا بنده وکیلم؟ لبهایم میلرزد… اشک در گلویم میسوزد… و صدایی که از من بیرون میآید، شبیه تسلیم است: - با اجازه بزرگترهای جمع، پدرم... مادرم... بله. https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0 https://t.me/+sTNh9lYcduI2ODc0
20100
Repost from N/a
🔥معشوقه ی باد 🔥
💔💔💔
پرده را کنار زدم
ماشین پلیس جلوی درب خانه ایستاده بود
دیدم که دستهایش را دستبند زده ، سوار ماشین کردند
میان آن شلوغی در گرگ و میش بارانی آبان ماه
سنگینی نگاهی باعث چشم هایم بچرخد
خودش بود نیوان بهتاش....
قدمی عقب کشیدم و حریر رنگ گرفته از خون را رها کردم
جای انگشتانم روی پرده مانده بود
لب گزیدن ناخودآگاهم باعث شد از درد پارگی لب هایم بلرزم
صدای ویبره ی گوشی آمد
شماره ناشناس بود
تماس را برقرار کردم
لختی سکوت و بعد.....
- امشب در رو باز بزار نمی خوام سرو صدایی بشه....
راستی....... از لباس خواب خوشت اومد؟
نگاهم به کاغذ کادوی مچاله و لباس تکه پاره شده گوشه ی دیوار افتاد
- همونیه که پارسال برای تولد زویا خریدم ، آخه برند دوست داشت......
بهنام سرم را به دیوار کوبیده بود
عربده های ترسناکش هنوز میان سرم می چرخید و شقیقه هایم ضربان می زد
- این آشغال رو کی فرستاده عوضی؟
نیوان بهتاش داشت می گفت؛
- می دونستم وسواس داری
دیشب انداختمش لباسشویی .....
آخه قرمز بهت میاد.....
به زویا هم می اومد... ولی تو یه چیز دیگه ای....
نگران بهنام نباش
امشب بازداشتگاه می مونه
فقط.....
صدای خشدار و گرفته اش را صاف کرد
- رژ قرمز یادت نره
🔥🔥🔥💔💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
24900
Repost from N/a
- آخه توی یتیم زادرو کی میخواد بگیره؟
یا بله میدی یا جوری زنده به گورت میکنم که عرب نکرده؟
با قلبی که مثل گنجشک به سینم میکوبید از ترس به عموم خیره بودم.
باید به پسر علیل چشم چرون روستا بله میدادم؟!
- عمو ترو خدا مگه من چی کم دارم؟
- بی پدر مادر بودن کم داری؟ ملت نون اضافه ندارن بندازن جلوت که
اینم خواستگار بیا برو دیگه به ۱۸ رسوندمت.
عقب کشید، ضرب دستشو چشیده بودم نمیتونستم کلامی حرف بزنم.
باید چیکار میکردم؟!
نگاهم به کیک روی طاقچه نشست و از جام پاشدم:
- من باید اینارو ببرم عمارت روستا، سفارش نامزدیشون...
هیچی نگفت و سریع چادر کشیدم سرم و یک پا داشتم یک پا قرض گرفتم و سمت عمارت دویدم.
نزدیک عمارت شدم و مثل همیشه درش باز بود چون کسی جرعت نمیکرد واردش بشه بی اجازه جز منی که اجازه داشتم!
وارد شدم و تو حیاط بودم که صدای داد خان رو شنیدم:
- من دختری که دختر نباشرو نمیگیرم مادر من نمیگیرم حالا میخواد نشونم باشه نامزدم باشه تو تایمی مه من نبودم هزار تا گوه خورده
- میگه تو دست به دخترونگیش زدی!
- مـــــــــن؟! من گوه خورده باشم با هفت جدم
- چیکار کنم؟ کل خاندان و از تهران دعوت مردم زنگ بزنم چی بگم آبرو نداری تو؟
در پذیرایی که به واسطه ی من باز شد سکوت شد، ترسیده نگاهشون کردم که مادر هان بلند شد:
- دخترم، کیکارو آوردی دستت درد نکنه
اومد ازم گرفت و رفت و زمزمه کرد:
- حیف که فکر نکنم نامزدی باشه ولی واستا پولت و بیارم
رفت و من سمت ظفر رفتم:
- آقا... آقا...
توجهش بهم جلب شد، بهم اسبسواری یاد داده بود!
رابطه بدی باهام نداشت این مرد از خود راضی که همه ترسناک میدونستنش.
- کمکم کن ترو خدا... ترو خدا
- چی شده
- عموم میخواد منو بده به چشم چرون روستا میخواد به زور شوهرم بده!!
چند لحظه نگاهم کرد و با بغض دستشو چنگ زدم و یک لحظه حس راحتی کردم انگار تنها تکیه من همین آدم بود:
- ترو خدا بیا یه چیزی بگو ازت حساب میبره نزار این طوری بدبختم کنه
مادر ظهر با چند تراول پول برگشت و با دیدن من که دست پسرشو دیدم ابرو بالا داد:
- پسرم؟!
ظفر خیره تو چشمام زمزمه کرد:
- ب یه شرط میام
- هر چی باشه قبول!
- باید پنج تا کیک دیگه درست کنی!
لبخند پر رنگی زدم: - شما جون بخواه آقا
دستشو ول کردم که نگاهش روی دستش کشیده شد و کادر دخالت کرد:
- من نفهمیدم آخر سر نامزدی داریم یا نه!
ظفر آب دهنش را قورت داد و خیره به من گفت: - من جونتو نمیخوام، نامزدم شو
لبخند از لبم رفت، ما حدود ۱۵ سال اختلاف سنی داشتیم که سریع اضافه کرد:
- فقط برای این که آبروم نره بعدش می.برمت تهران میتونی درس بخونی... عقدیم در کار نیست
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
هق میزدم و سعی داشت آرومم کنه و در گوشم زمزمه میکرد:
- هییش جوجه عسلی اذیتت نمیکنم!
با دست هولش میدادم عقب:
- مگه نگفتید فقط یه نامزدی الکی؟
چشمای خمارش تو چشمام نشست:
- نمیتونم، نمیتونم ازت بگذرم... هیچ وقت فکرشو نمی کردم دل به یه جوجه خرگوش ببندم!
ولی ازم نخواه بهت دست نزنم قول میدم زندگیو به کامت کنم....
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
https://t.me/+9BvOnKP0GYA0MzZk
بر اساس روایتی واقعی...
73100
Repost from N/a
- سه ماهه که مادرت فوت شده ، درست نیست دیگه اینجا بمونی دخترجان ، برگرد پیش خانواده خودت!
پناه مثل همیشه بی اهمیت جواب داد
- مهراب بهم گفت بمونم خاتون ...
- اون فقط از روی ناچاری و دلسوزی گفته وگرنه دوست نداره که بمونی
تو عاقلی دخترم...
از شرایط با خبری...
میدونی که نمیشه اینجا باشی ...
میدونست نمیشه
چون هیچ نسبتی با اعضای این خانواده نداشت.
مادرش یه زن مطلقه بود وقتی با پسر خاتون ازدواج کرده بود .
تو این سالها نه اون مرد هیچ وقت پدرش شد و نه این خانواده مثل خانوادش
تنها کسی که تو این خونه باهاش مهربون بود مهراب بود.
سعی کرد خاتون رو دست به سر کنه
- من فردا امتحان دارم ، برم درس بخونم ..
اینو گفت و سمت اتاقش دوید.
ترجیح میداد تا شب که مهراب برمیگشت دیگه از اتاقش بیرون نره.
خودشو سرگرم درس و کتابش کرده بود ..
پایین مهمون داشتن ، تمام خانواده جمع بودن اما اون حتی برای شام هم نخواسته بود پیششون باشه.
منتظر مهراب بود.
اما خبری ازش نبود
هر چی هم به گوشیش زنگ میزد جوابش رو نمیداد
داشت از نگرانی دق میکرد.
نمیخواست از خاتون هم چیزی بپرسه.
آخر شب بعد از رفتن مهمونا و خوابیدن خاتون
با صدای ماشین مهراب فوری از اتاقش بیرون میزنه و پایین میره .
با دیدن مهراب که به کمک رانندهاش داشت روی مبل می نشست به سمتش میره
- چی شده؟
مرد راننده آروم جواب میده
- بخاطر اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاد امشب زیاده روی کردن ، مراقبشون باشید ..
با رفتن مرد بلافاصله کنار مهراب که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده و پلک بسته بود جا میگیره
- چی شده مهراب؟ چرا اینطوری شدی؟ مگه قول نداده بودی دیگه سمت الکل نری؟
مهراب بی حوصله تشر میزنه
-صداتو ببر ...
پناه از لحنش یه لحظه جا میخوره اما سعی میکنه اینو به پای بد بودن حالش بذاره ،
بازوش رو میگیره
- برات آب بیارم؟
مهراب کفری چنگی به یقه پیراهنش میزنه
- چقدر میخوای؟
از حرفش پناه گیج و منگ لب میزنه
-چی؟
- قیمتت چنده؟
چقدر میخوای تا گورتو گم کنی؟
دسته چک و خودکارش رو از جیب کتی که به تنش بود درمیاره و به سمتش میگیره
- رقمتو بنویس ..
نگاه ناباور و پر شده از اشک پناه به چهره بی تفاوتش بود
قلبش داشت از حلقش بیرون میزد
اب دهنشو قورت میده و با بغض میگه
- من نمیدونستم که توام از اینجا بودنم راضی نیستی
مهراب پوزخندی میزنه
- چرا فکر کردی که میخوام بمونی پناه؟
چی بهت بدم که بری؟
قطره اشکی که روی گونه اش چکیده بود رو با پشت دست پاک میکنه و با درد لبخندی میزنه
- چیزی ازت نمیخوام من...میخوای برم ، میرم
مهراب دوباره سرشو به پشتی مبل تکیه میده و درحالی که پلک میبنده زیر لب زمزمه میکنه
- زودتر برو
با منظم شدن نفس های مهراب از روی مبل بلند میشه
میدونست اون مسته...
میدونست فردا که مستی از سرش بپره از گفته هاش پشیمون میشه اما دیگه نمیخواست تو این خونه بمونه...
این مرد توی مستی حرف دلش رو بهش زده بود
خواسته بود بره و میرفت ...
وسایلش رو جمع میکنه با وجود مخالفت های آقا کاظم سرایدار خونه که رفته بود به مهراب خبر بده به سرعت از اونجا بیرون میزنه...
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
https://t.me/+M_j65gsltfcxNTBk
پناه اون شب پیش خانواده پدر واقعیش برمیگرده ...اونا برخلاف انتظارش ازش استقبال میکنن ، کمکش میکنن درس بخونه....
چند وقت بعد از ایران مهاجرت میکنه دبی...
خیال میکنه دیگه هیچ وقت قرار نیست مهراب رو ببینه...
اما چندسال بعد وقتی که به عنوان وکیل شرکتی که توش کار میکنه واسه عقد یه قرارداد کاری میره با مهراب روبرو میشه ...
❤ 1
1 59600
Repost from N/a
آیه مادر،بیا این کاچیو ببر بالا .. خانوموآقا بیدار شدننگاهسرخش روی ظرف کاچی نشست..از زور گریه های دیشب،چشمهایش به زور باز میشد و او حساسیت فصلی را بهانه کرده بود! _ _ ببین اگه خانوم درد داشت،کمرشو بمال مادر..این بچه خونوادش خارجن، گناه داره اینطور غریبِ اینجا! چشم آرامیگفت و ظرف کاچی را گرفت...نمیدانست،غزالهی از همهجا بیخبر بیشتر گناه داشت،یا او که ظرف کاچی برای هوویش میبرد! پلهها را با گام های لرزان بالا رفت..دو سال پیش که خام حرف های ارباب شد،میدانست آخر این رابطه چیزی بهتر از این عایدش نمیشود! _ _ پرشان..نکن!..آه پشت در اتاق،خشک شده ایستاد.. صدایخندههای غزاله و پرشان در هم آمیخته،جانش را میسوزاند. برای هزارمین بار بغضش را بلعید و مشت گرهخوردهاش را به در کوبید ..لحظهای سکوت شد و بعد صدای پرشان را شنید _ منم اجازهی ورود با مکث صادر شد و او با نفس عمیقی داخل رفت.صحنهی پیش چشمش، جانکاه بود! غزاله لمیده در آغوش پرشان،اربابی که دو سال تمام صیغهاش بود و میهمان تختش! _ _ بیا آیه! غزاله با خنده تن نیمهعریان را از آغوش پرشان جدا کرده و به دخترک کم سن و سال اشاره زده بود جلو بیاید. فکر میکرد این نگاه مبهوت و لب های نیمهباز،از بی تجربگی و چشم و گوشِ بستهی دخترک میآید.خبر نداشت مردی که همبسترش است،روزی رج به رج سرزمین تن دخترک را طواف کرده! _ _ آیه،خانم با تواَن! با تشر عصبیِپرشان،به خود آمد و تکانی خورد..جلو رفت و کاچی را روی عسلی گذاشت. غزاله چند قاشقی خورد و باز در آغوش پرشان که میخواست به حمام برود خزید. لحظهای که فکر میکرد بد تر از این نمیشود،پرشان تن ظریف غزاله را در آغوش کشید. هرچند که قبل آن با اخم هایی در هم به دخترک دستور داده بود،ملافهها را عوض کند.. و او ملافههای خونی را عوض هم کرده بود... حتی چند باری هم مرده بود و خودش نفهمیده بود! حالش از خودش بهم میخورد..خودی که یک ماه پیش وقتی خبر ازدواج پرشان را شنید فرار کرده بود و به یک هفته نکشیده،پرشان پیدایش کرده و باز او را به این جهنم آورده بود..و از آنروز تا به حال،با او مثل دیوی بیرحم بود.. https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 _ _ آیه؟..قبول کن دیگه دختر!..پسر خوبیه،چهار ساله رانندمه ازش ذرهای خلاف ندیدم..بیچاره گلوش پیشت گیر کرده! آیه کلافه از اصرار های غزاله،نفسش را بیرون داد..دو ماه بود این دختر عروس ارباب شده بود و خار چشم او!.. و حالا میخواست عروسش هم بکند! _ _ آیه،فقط برای خواستگاری،باشه؟ لب هایش را زبان زد..بیش از این نمیتوانست مقاومت کند..از طرفی جایی از دلش میخواست حال پرشان را هم جا بیاورد..مرد نامردی که در عالم مستی،باز هم سر از اتاق و تخت او در میآورد.. _ باشه،بگین برای خواستگاری بیان غزاله جیغ آرامی از خوشی کشید و آیه پوزخندی زد..نمیدانست همین باشهی سادهاشچه آتشی قرار بود به پا کند! https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 _ _ پرشان؟..نازم کن دیگه عه! پرشان کلافه دستی روی موهای کوتاه غزاله کشید..دیروقت بود و او حسابی خسته،و حالا دخترک وقت گیر آورده بود! _ _ راستی!..احتمالا یه عروسی افتادیم! برایش مهم نبود،ساعد روی چشمهایش گذاشت و سعی کرد بخوابد که باز صدای غزاله بلند شد.. _ _ نمیخوای بدونی عروسی کی؟ _ کی؟ گرفته و بی حوصله پچ زده بود که غزاله با اشتیاق در آغوشش وول خورد.. _ _ احمد و آیه! لحظهای نفس در سینهاش ماند..احمد و آیه؟..آیهی او را که نمیگفت؟ _ آیه؟ غرش آرامش خشدار بود و غزاله بیتوجه ادامه داد.. _ _ آره!..آیه کوچولوی خودمون..احمد امروز بهم گفت گلوش پیش دختره گیره..چند باری دیده بودم باهم خوش و بش میکننا،نگو شیطونا بندُ آب دادن... بی توجه به نفس های تند شده و حرارت بالا رفتهی تن مردی که ضربان قلبش هرآن شدتمیگرفت خندید و ادامه داد : _ _ آیه بهش که گفتم خجالت کشید،ولی رضایت داد..اندازهی احمد ذوق نداره،ولی فک کنم خوشش بیاد اونــــ... هیـــــــــن..پرشان؟! نفهمید چطور شد که شوهرش مثل حیوانی زخمخورده از روی تخت پایین جهید و همانطور نیمه عریان از اتاق بیرون زد. مردی که تمام رگ های گردن پیشانیش ورم کرده بود و خون در جمجمهاش میجوشید. تا پایین پلهها را تقریبا دوید.سینهاش از حسی سوزاننده تیر میکشید و به دخترک نرسیده،او را در ذهنش سلاخی میکرد..وای به حالشاگر غزالهراست گفته باشد!خونشمباحبود! در اتاقدخترکرا با شدت باز کرد و غرشش در اتاقک چوبی پیچید ... _ _ آیــــــــــــه.... https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0 https://t.me/+Ifn7CGiw6s9lODE0
33600
Repost from N/a
Фото недоступно
من آلام
دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد!
دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند!
آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم!
محمد به من توهین کرده بود و رفته بود!
و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد!
پژهان، تک پسر خانواده وثوق!
کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده!
https://t.me/+9nJk8bmFo0RmZmM0
https://t.me/+9nJk8bmFo0RmZmM0
67200
