آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
رفتن به کانال در Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

21 905
مشترکین
-924 ساعت
+577 روز
-1530 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
#پارت_781
آیه وارد خونهش میشه و خواهر ناتنیش رو با شوهرش میبینه و فکر می کنه بهش خیانت کردند و....
از صدای برخورد دسته کلید و کولهام با زمین سر هر دو به طرف من چرخید، از پشت پرده اشک دیدم که مردِ من، زن رو پس زد.
قدمی عقب رفتم.
_آیه... برات توضیح میدم.
بدون اینکه به حرفش اهمیت بدم از خونه بیرون زدم.
اسمم رو با فریاد صدا زد.
_آیــه؟
بهم رسید و با فاصله چند قدم ازم ایستاد.
_آیه... برات توضیح میدم عزیزم...
قدمی عقب رفتم که داد زد:
_ وایستا... پشتت جاده است، بیا بریم همه چیزو برات تعریف میکنم قربونت برم، به جون مامان فاطمه اشتباه متوجه شدی.
قدم دیگهای عقب رفتم.
چی رو میخواست توضیح بده؟
اشتباه متوجه شدم!؟ آره من همیشه اشتباه متوجه میشم...!
_به جون لوبیا اشتباه فهمیدی...
دستم رو به شکمم گرفتم.
کجا میرفتم؟ من تنهایی، جایی رو نداشتم، لوبیا هم بود، لوبیا نه پسرم!
تصویر آیهای که هیچکس نمیخواستش، نکنه پسرمم رو کسی نخواد...!؟
قدم دیگهای عقب رفتم، مامان فاطمه هم لنگان لنگان پشت سر یزدان رسید.
تمام تصویر ذهنی منو پسر بچهای گرفت که هیچکس نمیخواستش... من نتونستم از خودم مراقبت کنم، از بچهام میتونستم؟ آواز اذیتش میکرد.
هر دو دستم رو به شکمم گرفتم به طرف جاده برگشتم، ماشینی به سرعت به ما نزدیک میشد.
_خودم مراقبتم.
دو قدم بلند برداشتم، صدای ترمز ماشین و فریاد یزدان و یا فاطمه زهرا گفتن مامان فاطمه، میون دردی که همه جونم رو گرفت محو شد، وقتی بعد از برخورد با ماشین روی زمین افتادم صدای شکستن استخونام رو میشنیدم.
تصویر فرو ریختهی مردی که قرار بود پدر بچهام باشه رو میدیدم.
دست راستم رو احساس نمیکردم اما دست چپم رو به شکمم رسوندم، دیگه حتی نمیتونستم لبهامو تکون بدم مغزمم داشت خواب میرفت اما به پسرم قول دادم نذارم کسی اذیتش کنه.
+++++++++++
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
-چیزی یادت نرفته عزیزم؟
نگاه گنگم را که دید، گفت:
-منظورم اینه... و خودش را جلو کشید و لبهایم بوسید. شوکه شده خواستم خودم را عقب بکشم که دستش را پشت کمرم گذاشت. به لطف تاریکی هوا و شیشه های دودی، از بیرون ماشین معلوم نبودیم ولی باز هم وسط کوچه بودیم.
-با شوهرت خدافظی نکرده بودی.
معذب شده نگاهش کردم:
-آخه وسط کوچه درست نیس.
-راس میگی، باید زودتر بریم خونه بخت.
-ولی من آماده نیستم.
-بسپارش به من، پیاده میشی یا بریم برای فاز اول آمادگی؟
سریع پیاده شدم. با این آتش تندی که داشت، بعید نبود مرا با خودش ببرد.
داخل خانه، صدای بحث آلا و حسام از طبقه بالا می آمد. همین طور که از پله ها بالا میرفتم صدایشان واضح تر میشد:
-بهت گفته باشم حسام، من بچه نمیخوام.
-ولی از روز اول تو با بچه، منو پابند خودت کردی.
-اونموقع میخواسم، الان نمیخوام.
-آهان، چون اونموقع میخواسی منو از دست خواهرت دربیاری، حالا که خرت از پل گذشته...
-خفه شو، فک کردی چه تحفه ای بودی؟
-همون تحفه ای که بخاطرش چشمتو روی همه چی بستی...حالام که نقشهت نگرفت و طعمهت شد نامزد خواهرت...
یاد صحنهای افتادم که مچشان را با هم گرفته بودم، همانجا نشستم، حالم بد بود...
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
Repost from N/a
-دهنی بود....
با شنیدن صدای دلنشینش سرش را بالا آورد ولی دست خودش نبود که یک تای ابرویش را بالا انداخت و به تمسخر گفت:
-چی بود؟...
معذب بودن دخترک را متوجه شد اما باید از جایی شروع به گفتن آنچه در قلب و مغزش می گذشت می کرد.
-یعنی منظورمه اینه که... اون شام من بود داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد...
با دست به داخل ویلا اشاره زد و گفت:
-رفتم جواب بدم.... برگشتم دیدم شما مشغول خوردن هستین....
او را روی تراس دیده بود که مشغول غذا خوردن بود. تصویر بی نظیر روبرویش به حدی برایش زیبا و دلنشین بود که دلش نیامده بود جلو بیاید و آن را خراب کند.
از دور ایستاده بود و دخترک چشم عسلی را با آن موهای پدر درارش پوشیده در اشارپ زیبایش نگاه کرده بود.
با ولع از سیگارش کام های عمیق گرفته بود و دودش را به معده ی خالی اش فرستاده بود که از سرشب گزگز می کرد.
آن لحظه را با گوشی موبایلش ثبت کرده بود. عکسش به مانند پرتره ی زیبای الهه های یونانی قابل ستایش بود.
-البته نوش جونتون اما اجازه بدین برم داخل براتون بکشم... زیاد درست کردم از شام مونده...
همین که برگشت صدایش کرد:
-رعنا...
دخترک ایستاد دلش می خواست موهای افتاده در صورتش را که دل او را به بازی گرفته بودند پشت گوشش بزند. او عاشق تر از آن بود که بتواند این قسم دلبری ها را تاب بیاورد.
-چرا تا این موقع شام نخوردی؟...
دست هایش را در هم پیچاند و با صدایی که به زور درمی آمد گفت:
-میل نداشتم...
با شادی که به جانش تزریق شد پرسید:
-بخاطر جر و بحث سر شب من و پدرم شام نخوردی؟...
با چشم های فراری از او سر بالا انداخت.
-نه یعنی میدونید ناراحت شدم...
با لبخندی که سعی در پوشاندنش داشت دلخوش پرسید:
-برای من؟...
دخترک شیرین هنوز مثل گذشته که خجالت می کشید سر گونه هایش رنگ می گرفت.
-نه یعنی هم برای شما هم برای طفلی مهیار هم برای این وضعیتتون...
با دلی بیقرار قاشقش را پر کرد و به دهانش برد. نمی توانست خنده اش را به شکل دیگری مهار کند.
دخترک بامزه با چشم های گرد نگاهش کرد و نالید:
-گفتم که دهنی بود...
آخ که امشب قصد دیوانه کردنش را داشت. دلش می خواست بگوید هلاک چشیدن مزه ی لب هایش است اما در عوض قاشق آخر را هم به دهان برد و بعد از قورت دادن گفت:
-خوشمزه ترین باقالی پلویی بود که به عمرم خوردم...
کمی این پا و آن پا کرد:
-ممنونم... نوش جان...
کاش متوجه میشد که منظورش تعریف از دست پختش نیست و اشاره ی غیرمستقیمش به قاشق دهنی او بود.
با درد شدیدی در ناحیه ی شقیقه اش آخی گفت. چشم هایش را بست و دستش را روی سرش گذاشت.
-چی شدین؟... دوباره میگرنتون گرفت؟...
صدای نگرانش را از فاصله ای نزدیک شنید اما درد اجازه نداد که چشم هایش را باز کند.
از آستین لباسش گرفت و کشید:
-من یکم ماساژ بلدم اگه اجازه بدین سرتون رو ماساژ بدم شاید دردتون کمتر شد...
حتی شنیدن صدایش در اوج درد هم برای او مانند مسکن بود. حواسش بود که دستش روی سرش نشست و آن را به آرامی عقب برد.
به پشتی صندلی تکیه اش داد و شروع به ماساژ کف سرش کرد. انگشت هایش که روی شقیقه اش نشست بوی خوش دستانش او را مسخ کرد.
چشم هایش را باز کرد و از زاویه ی زیر صورت زیبای دلبرکش را نگاه کرد. هیچوقت تا به این حد به او نزدیک نشده بود.
کاش می توانست تصویر زیبای پیش رویش را قاب بگیرد. انگشتش را به خط اخمش کشید و آرام تر از حد معمول گفت:
-حالتون بهتر شد انگار؟...
زمزمه ی نصفه شبی اش در جانش خوش نشست اما مغموم از اینکه تاب دوری دوباره از او را ندارد لب زد:
-اگر دردم یکی بودی چه بودی...
و صورتش را خم کرد؛ مچ دستش را بوسید و....
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
Repost from N/a
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمیگن شهباز پس غیرتت کو که این دختر شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.
چشمانم از شدت حیرت گرد میشود اما مهلت حرف زدن نمیدهد.
_اجازه نمیدم تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنی.
دستانم را روی میز میچسبانم و میغرم:
_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟
پوزخند میزند:
_نخیر!... شوهر کن.
عصبانی میگویم:
_بابا!
_بابا بی بابا. اگه میخوای مسئولیت قبول کنی باید سروسامون بگیری. یه عمر دست مادرت بودی و اختیارت با خودت بود این شد زندگیت...
داغ میکنم:
_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه میفروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.
لبخند میزند. نرم و عمیق بعد میگوید:
_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. مهیار چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک میزنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه میکنم:
_من هنوز محرمشم...
چشم میبندم و پشت پلکهایم محسن است با آن لبخند عمیقش.
شهباز ثابت باز روی مستبدش را نشانم میدهد:
_فردا آخرین جلسه دادگاهت با اون مرتیکه تموم میشه. مهیار هم آشناست هم میخوادت. برای اون بچه هم پدری میکنه.
کمی روی میز خم میشود و آهسته میگوید:
_مهمتر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو میزند. مشتم را روی میز میکوبم و داد میزنم:
_خیلی لطف کردن.
به سرعت میچرخم. موقع خروج از دفتر با مهیار سینهبهسینه میشوم.
احساس تهوع دارم. تا میپرسد:
_خوبی؟
داد میزنم:
_ ازت متنفرم!
اخم میکند:
_عموشهباز چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده. هر حرف اضافهای جز اینکه من دوستت دارم.
مهلت حرف زدن پیدا نمیکنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود. صدایش ترسناک است وقتی میگوید:
_زن منو دوست داری مهیارخان؟
یک قدم دیگر که بردارد میرسد به مهیار و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده... دوستش دارم...
با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم میرود و...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و سامین نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نوت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
سامین داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما سامین خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که خیمه زدن تنش و حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از روم سنگینیش بلند شد...
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - داری بهم تجاوز میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر من داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر وسط پام دارم که بچمو بی پدر نکنم یا دختری که زن کردمو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
_وقتی اجازه ندادم سال به ماه رنگ دخترتو ببینی میفهمی دور زدن من یعنی چی؟
_حق نداری..
_من حق ندارم آیه؟ حواست هست جلوی کی وایستادی دیگه؟
_بزار بچمو ببینم ماهر چرا اینطوری میکنی لعنتی...
فشار انگشتاش رو پهلوم درد و به تنم تزریق میکرد.
_یا میگی اون شب چه اتفاقی افتاد یا دیگه حریر رو تو خوابتم نمیبینی.
اشک از چشمم چکید و همین بیشتر تحریکش کرد.
_اینا رو من اثری نداره، برو و هر وقت تصمیم گرفتی حرف بزنی برگرد.
داستانی که زخم گذشته را التیام میبخشد و رازهای یک خانواده را فاش میکند🌫✨
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
من آنام، دختری آرام و بیحاشیه که توسط خواهر حسودم، بعد از اینکه نامزدم را دزدید، در گردابی انداخته میشوم که راه نجاتی ندارد. به اجبار همسر مردی جذاب و ثروتمند میشوم و علیرغم میلم، باید برای او بچه بدنیا بیاورم غافل از آنکه چه داستانی پشت این ازدواج و بچهدار شدن است. با پیدا شدن دو حامی در زندگیم، روال ماجرا عوض میشود و دیگر این منم که حقم را پس میگیرم و چنان خوشبخت میشوم که در باور نمیگنجد...
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
❗️وصال رویا❗️
#پارت_۱۰۷
به هوش که آمدم، به سختی نشستم. با هر حرکتی که میکردم، بدن دردناکم به فریاد درمیآمد، چارهای نبود، باید بلند میشدم. به زحمت روی فرش مندرس زیر پایم، ایستادم و نگاهی به سر تا پای خودم کردم، هیچ چیز فرق نکرده بود، لباسهایی که موقع خروج از خانه، تنم بود را به تن داشتم، حتی گلسری که موهایم را با آن بسته بودم و بهداد آن را با خشونت از موهایم کشیده بود، دور موهایم بود. نگاهی به اطرافم کردم، اتاق همان اتاق بود ولی الان خالی خالی بود. انگار از یک کابوس سیاه بیدار شده بودم، هیچ چیز مثل دیروز نبود، بجز آثار خشونتی که روی بدنم بجا مانده بود، همه چیز عجیب بود و منی که نمیدانستم اینجا چه میکنم. با باردار شدنم فکر میکردم دنیا به آخر رسیده ولی...
Repost from N/a
صدای ناز و کشدار منشی اش باعث شد همه ی حس هایش بیدار شود.
سرش را از روی پرونده ی زیر دستش بلند کرد و صورت دختر روبرویش را نگاه کرد.
لب های فیلر زده اش را جلو داده بود و همزمانی که خم شد و سینی حاوی قهوه و کیک را روی میز قرار داد منظره ی جالبی از بازی یقه ی مانتویش مشخص شد.
-چیز دیگه ای نمیخوایید آقای بزرگمهر؟...
با دقت بیشتری به قیافه ی دخترک نگاه کرد. لب های قرمز رنگ و لاک های جیغش بدجوری در چشم بود. به چشم خریدار از نظرش به عنوان سرگرمی بدک نبود.
از وقتی که رعنا دست رد به سینه اش زده بود حتی نتوانسته بود پارتی درست و حسابی برود چه رسد به اینکه بخواهد روابط وان نایت داشته باشد.
دو ماهی می شد که با کسی نبود. خودش هم از طولانی شدن این مدت تعجب کرد. قبل تر اگر کسی به او می گفت در این مدت رابطه نداشته او را به سخره می گرفت و مردانگی اش را زیر سوال می برد.
دخترک فنجان قهوه را برداشت و جلوی او گذاشت.
-تا سرد نشده میل کنید...
صدای کشدار و حالت خمار چشم هایش نشان می داد انگار او هم بی میل نیست.
نگاهی به صورت به شدت برنز شده اش انداخت. تاثیر سولاریوم روی پوستش به شدت بدرنگ شده بود. خارج از ایران این نوع برنزه شدن را به مسخره سوخته ی کارگری می گفتند.
گردنش را تابی داد که همین باعث شد شالش دور گردنش بیفتد. موهای لایت شده اش را از نظر گذراند.
در سلیقه ی او نبود اما از نظرش ارزش یکبار امتحان کردن را داشت. ساعت را نگاه کرد و پرسید:
-مرجوعی نداریم؟
-نه تا ظهر کسی نیست. آقای سالاری وقت داشتن که تماس گرفتن گفتن کاری براشون پیش اومده نمی تونن بیان عذر خواستن...
تمام مدتی که حرف می زد به لب هایش زل زده بود. انگار دخترک فهمید که از قصد لب هایش را بیشتر جلو داد.
دستی در موهایش کرد و کشید. انگار واقعا ریاضت این چند وقت به او نساخته بود. قبل ترها هیچوقت اینقدر هول نبود که بخواهد با نگاهش کسی را متوجه منظورش کند.
آن هم اویی که رنگ به رنگ دوست دختر عوض می کرد. آن هم چه دوست دخترهایی... همیشه بهترین ها را انتخاب می کرد حتی برای روابط وان نایتش هم حساس بود و هر کسی را قبول نمی کرد...
دخترک که دوباره خم شد و پیش دستی را کنار فنجان قهوه گذاشت مچ دستش را گرفت.
تجربه در دفتر کارش می توانست برایش جالب باشد. دخترک که بی حرف به او خیره شد از جایش بلند شد.
او را همراه خود تا کنار میز کارش کشاند. صدای کفش پاشنه بلند قرمز رنگ دخترک تنها صدایی بود که بین سکوتشان خط می انداخت.
دخترک را به میز چسباند و بی قرار لب هایش را به کام کشید. انگار منشی اش از او بیقرارتر بود که دست هایش را بلافاصله دور گردنش حلقه کرد و خودش را به او نزدیک کرد.
هوم کشداری کشید. بدک نبود از تازه کارهایی که مجبور بود به آن ها راه و چاه را نشان دهد متنفر بود.
بعد از بوسه ی عمیق کمی از او فاصله گرفت و او را هل داد همزمان با خم شدن دخترک روی میز به او نزدیک شد.
انگار دخترک منظورش را گرفت. سرش را که برای بوسیدن او جلو آورد گردنش را کج کرد و همین باعث شد لب های دخترک به جای لب هایش صورتش را ببوسد.
دستش را پیش برد و بند دکمه های مانتویش کرد. همزمان به لب هایش خیره بود.
دخترک با ناز در آغوشش چرخی خورد و لب هایش را به گردنش رساند.
همینکه دست هایش بیشتر پیشروی کرد چشمش به آستانه ی در افتاد که رعنا با تعجب و چشم های گرد شده داشت نگاهشان می کرد و...
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
❌❌ رعنا دختری #ساده و #شهرستانی که برای رسیدن به #آرزوهایش راهی #دانشگاه #تهران می شود. با عاشقی اش قید #درس خواندن را می زند و #برخلاف خواسته ی خانواده اش با #کامرانی #ازدواج می کند که بخاطر ازدواج با رعنا از خانواده اش #طرد شده است... با #حاملگی ناخواسته ی رعنا و #رفتن #ناگهانی کامران زندگی رعنا وارد #فاز جدیدی می شود... همه چیز با ورود #مردی که تمام #معادلات رعنا را بهم می زند #عوض می شود... مردی #زنباره که از کنار #هیچ زنی به راحتی عبور نمی کند و....
Repost from N/a
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمیگن شهباز پس غیرتت کو که این دختر شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.
چشمانم از شدت حیرت گرد میشود اما مهلت حرف زدن نمیدهد.
_اجازه نمیدم تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنی.
دستانم را روی میز میچسبانم و میغرم:
_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟
پوزخند میزند:
_نخیر!... شوهر کن.
عصبانی میگویم:
_بابا!
_بابا بی بابا. اگه میخوای مسئولیت قبول کنی باید سروسامون بگیری. یه عمر دست مادرت بودی و اختیارت با خودت بود این شد زندگیت...
داغ میکنم:
_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه میفروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.
لبخند میزند. نرم و عمیق بعد میگوید:
_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. مهیار چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک میزنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه میکنم:
_من هنوز محرمشم...
چشم میبندم و پشت پلکهایم محسن است با آن لبخند عمیقش.
شهباز ثابت باز روی مستبدش را نشانم میدهد:
_فردا آخرین جلسه دادگاهت با اون مرتیکه تموم میشه. مهیار هم آشناست هم میخوادت. برای اون بچه هم پدری میکنه.
کمی روی میز خم میشود و آهسته میگوید:
_مهمتر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو میزند. مشتم را روی میز میکوبم و داد میزنم:
_خیلی لطف کردن.
به سرعت میچرخم. موقع خروج از دفتر با مهیار سینهبهسینه میشوم.
احساس تهوع دارم. تا میپرسد:
_خوبی؟
داد میزنم:
_ ازت متنفرم!
اخم میکند:
_عموشهباز چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده. هر حرف اضافهای جز اینکه من دوستت دارم.
مهلت حرف زدن پیدا نمیکنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود. صدایش ترسناک است وقتی میگوید:
_زن منو دوست داری مهیارخان؟
یک قدم دیگر که بردارد میرسد به مهیار و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده... دوستش دارم...
با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم میرود و...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و سامین نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نوت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
سامین داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما سامین خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که خیمه زدن تنش و حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از روم سنگینیش بلند شد...
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - داری بهم تجاوز میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر من داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر وسط پام دارم که بچمو بی پدر نکنم یا دختری که زن کردمو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
سکه را در دست چرخاندم، خوب و بد هم شبیه به دو روی این سکه بودند که در تاریکی به راحتی با هم اشتباه گرفته میشدند. عمارت خسروشاهی هم زیر سایههای تاریکش خوب را از بد نتوانست جدا کند و من به همراه مادرم قربانی همین اشتباه یا تشخیص غلط شدیم.
سایههایی بر زندگیمان غالب شد و دیگر به روشنی نرسیدیم. اما هر جا باشی سایهها دست بردار نیستند و در آخر پیدایت میکنند و بعد تا چشم کار میکند سیاهیست...
رنج سایهها روایتی جذاب از کشف حقیقتی مدفون شده...✨⌛🌫
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
شب عروسیم بود و من عروس اجباری مجلس.
-امشب حواست باشه که خاطره بدی بجا نمونه.
-به چی؟
بازویم را محکم گرفت:
-به نگاههایی که اشتباهی روی صورتت بشینن.
در حین رقص، زمانی که در آغوشش بودم، بجای زمزمه کلام محبتآمیز زیر گوشم، فقط غرید:
-نامزد قدیمت هم که بهت خیره شده.
نگاهم را گرداندم که ببینم منظورش چه کسی است، شوهر خواهرم، همان که خواهرم را به من ترجیح داد، را دیدم که پشت یک ستون با جام نصفه ای در دستش و کراوات شل شده ایستاده و به ما نگاه میکند.
-حواستو بده به من.
با فشاری که به کمرم آورد به صورتش نگاه کردم.
-بار آخرت باشه که به اون مردک نگاه میکنی وگرنه گردنتو میشکونم. من رو اموالم حساسم مادموازل...از این به بعدم جلوی چشمش نباش، از نگاهاش خوشم نمیاد.
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
❗️وصال رویا❗️
من وصالم، دختری که میخواست بال و پر بگیرد و از تعصبات کور فرار کند ولی ناغافل در دام فردی افتاد که با نقشه قبلی و هدفی نامعلوم به او نزدیک شده بود، اویی که بعد از تجاوز و یک صحنه سازی ناپدید شد و حالا من ماندهام که چطور ثابت کنم او این بلا را بر سرم آورده در حالی که هیچ مدرکی بجز آثار خشونت روی تنم بجا نمانده است. با باردار شدنم...
Repost from N/a
در کافه را که باز کرد بوی تلخ قهوه در سلول های بویایی اش نشست. با حالت بدی صورتش را جمع کرد. به قول ننه اش قهوه طعم زهرمار می داد.
نگاهی به میزهای کافی شاپ کرد و مرد تنهای کت و شلواری را که در گوشه ی کافه دید تشخیص داد که پسر قدسی خانم باشد.
هر چه به میز مورد نظر نزدیک می شد بیشتر سرتا پایش را استرس می گرفت. زیاد اهل بیرون رفتن نبود؛ بیشتر در دنیای رمان هایش زندگی می کرد تا واقعیت و مادرش نگران این بود که تا آخر عمرش روی دستش بماند.
به میز که نزدیک شد با دیدن ساعت گرانقیمت مرد لعنتی به حضور برادرش در خانه فرستاد که مانع از آن شده بود که کمی از ماتیکی که از کیف لوازم آرایش مادرش کِش رفته بود به لب هایش بمالد.
صندلی میز را عقب کشید و با حالتی که شک نداشت ابروهایش را مضحک کرده است سلام داد. همین دیروز صبح بعد از فهمیدن قرار امروز خاله اش با قدسی خانم به خیال مرتب کردن ابروهایش با موچین مادرش حسابی به ابروهایش ریده بود.
مرد با حالتی متعجب نگاهش کرد و گفت:
-من اجازه دادم بشینید؟...
لبخند مسخره ای به رویش زد و گفت:
-وقتی که اومدیم حرف بزنیم باید بشینم خب...
مرد جدی و خوشتیپ مقابلش انگار سوژه ی جالبی پیدا کرده بود که دستش را دور فنجان به قول ننه اش زهرماری حلقه کرد.
-ببینید آقای...
تازه فهمید که او هنوز اسمش را بلد نیست و در گوشی اش او را به اسم آقای خواستگار سیو کرده است.
ابروهای مرد که با حالت تمسخر بالا رفت بیخیال از پرسیدن اسمش ادامه ی حرفش را گرفت:
-اسمم رو که میدونید... من بیست و یک سالمه... دانشگاه نرفتم... یعنی میدونی کلا فرمولای ریاضی و تاریخ و جغرافی و اینا تو مغزم نمیرفت... بعد مامانم ترسید من رو دستش بمو... چیزه یعنی نگران آینده ی من شد منو فرستاد کلاس خیاطی اما بعد از اینکه پارچه ی کت و دامنی نازنینش رو که ننه از مکه براش آورده بود سوزوندم بیخیال کلاس خیاطی شد...
می دانست در این حالتی که ابروهایش رو به پایین خم شده است بیشتر شبیه احمق ها به نظر می آید اما با یادآوری روزی که پارچه ی کت و دامن محبوب مادرش را سوزانده بود حالت بهتری نمی توانست به صورتش بدهد. لبش را با زبان تَر کرد:
-بعدش مامان منو فرستاد کلاس آشپزی نمی خوام همین اول کاری ناامیدتون کنم اما بعد از اینکه چندتا از قابلمه های جهاز مامانم رو به فنا دادم دست از سرم برداشت...
بعد سعی کرد دلداری اش بدهد:
-قول میدم نزارم گشنه بمونید...
مرد که با تفریح خاصی نگاهش کرد آب نداشته ی دهانش را قورت داد و گفت:
-ماکارونی و املت بلدم...
با اینکه چهره ی مرد مقابلش جدی بود اما احساس می کرد چشم هایش می خندد:
-خب اون اوایل که هی مهمونی میریم و خونه ی خودمون نیستیم بعدم که خدا بزرگه تا اونموقع نه؟!...
مرد برایش سری تکان داد. هر چند فکر می کرد که دارد مسخره اش می کند اما همین را به غنیمت گرفت:
-تا اینجا عیب هام رو گفتم چون باید تو ازدواج صادق بود اما از حسن هام براتون بگم... من اهل شعر و ادبیاتم...
هیچ تاثیری در صورت مرد مقابلش ندید اما با ذوق ادامه داد:
-مثلا برای شما یه بیت شعر آماده کردم...
دست در کیفش کرد و گوشی نوکیای یازده دو صفرش را درآورد و داخل پیام های ذخیره شده اش رفت. بعد از دیدن پیام مورد نظر گلویش را صاف کرد و خواند:
-در بادیه ی عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری...
نگاهی به صورت مرد مقابلش انداخت. شک نداشت که داشت خنده اش را می خورد. موبایلش را در مشتش فشرد و با خجالت ادامه داد:
-خب یعنی میدونی من خیلی دلم می خواست خودم عاشق شم ولی مامان و خالم از اونجایی که نگرانن دست به کار شدن و هر ماه برای من یه نفرو پیدا میکنن که...
لبخند مرد مقابلش که پررنگ شد فهمید گند زده است. مادرش تاکید کرده بود که هیچ اشاره ای به خواستگارهای قبلی که او را نپسندیده بودند نکند.
-چیزه یعنی نشد البته فکر نکنید اونا منو نپسندی...
لبش را گاز گرفت. می دانست وقتی دروغ می گوید صورتش عین لبو قرمز می شود با دست کمی خودش را باد زد و گفت:
-شما نمی خواین چیزی برای من سفارش بدین؟... البته چیزه یعنی من مردی که به فکر اقتصاد خونواده مون هست رو دوست دارم و اصلا از قهوه و این سوسول بازیا خوشم نمیاد یه آب برای من بگیرین کافیه...
مرد که به خنده افتاد و رو به پیشخدمت سفارش داد نفس راحتی کشید. بعد از رفتن پیشخدمت جلو کشید و دست هایش را در هم قفل کرد و با تفریح خاصی گفت:
-گفتی اسمت چی بود؟!...
گوشی اش که در دستش لرزید. نگاهی به پیام تازه رسیده اش انداخت.
-من تو ترافیک موندم نیم ساعت دیگه میرسم..
نگاهش به اسم خواستگار بالای صفحه که افتاد هول شده از جایش بلند شد:
- وای... چیزه یعنی خوشحال شدم از آشنایی تون نه نه... ببخشید..
خواست برود که پایش به صندلی گرفت؛ با صدای بدی افتاد و...
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی پسر! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم.
مقابل نگاه خیرهی او انگشت سبابهاش را روی چانهاش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطهی شروع متوقف شد:
_پروفسور شدی!
ابرو بالا انداخت و با گردنی کج گفت:
_پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!...
میان اخم مرد مقابلش خندید و ادامه داد:
_حالا یه جوری شدی آدم ازت میترسه.
مهیار پوزخند زد و او با خندهای که به فروخوردگی یک خشم و کینهی نه چندان کهنه میرسید گفت:
_حق داری البته. اونموقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست...
پوزخند زد:
_خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره.
مهیار گیج و منگ میزد. انگار چیزی از حرفها نمیفهمید. انگار او داشت در مورد غریبهای ناشناس حرف میزد.
_ خوشگل و بانمکه!
مهیار پلک زد و دخترک با پوزخند گفت:
_کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه.
مهیار تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح میداد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف میآورد دلش نمیخواست حرفی بزند که حرفهایش امتداد پیدا کند.
کجای زندگیاش نرمال بود و مثل همهی آدمها پیش رفته بود که اینجایش باشد.
حالا بعد از چهارده ماه تازه میفهمید ثمرهی خشم و دیوانگیاش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را میدانست و نه میدانست چند وقتش است.
دخترک حینی که دستش را میچرخاند توی کیفش گفت:
_پریروز خونهتون بودم.
موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحهاش زد. خیره به صفحه همانطور که تندتند ضربه میزد روی موبایل گفت:
_زنت نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش زندایی بود. دایی هم هنوز من بودم رسید...
به مهیار نگاه کرد:
_دایی هنوز باهام سرسنگینه...
چانه بالا انداخت:
_مهم نیست. دایی همیشه همینه. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمیکنم...
با خندهای حرصی گفت:
_به قول مامانم فقط زن تو خرشانسه. دایی برای خودش و دخترش میمیره. کی فکر میکرد یه دختر بیکسوکار که اصل و نسبی هم نداره دل از دایی ببره؟
مهیار پلک زد. چرا ساکت نمیشد؟
باز ادامه داد:
_راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟
موبایلش را تکان داد:
_واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمیگه. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن...
با گردن کج و خندهای سرخوش پرسید:
_هستن؟
بلند شد و مقابل نگاه بیحالت مهیار جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید:
_میشناسیش آقامهیار؟
نفسش رفت. دخترک موطلایی با لپهایی سرخ و لبانی سرختر نگاهش میکرد. مثل عکسهایی بود که روی جلد مجلههای خانواده چاپ میکردند و زمانی مادرش مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دلربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشانتر کرده بود.
لبهایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و او که موبایل را عقب کشید به یکباره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش.
دختر آهسته و با تأنی برگشت و روی مبل نشست.
با بدجنسی پرسید:
_خوشگله، مگه نه؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اگه میخواین یه داستان جذاب بخونین بزنین روی لینک و وارد کانال بشین. قول میدم یه نفس بخونیدش. 😍❤️🔥👇👇
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و سامین نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نوت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
سامین داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما سامین خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که خیمه زدن تنش و حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از روم سنگینیش بلند شد...
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - داری بهم تجاوز میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر من داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر وسط پام دارم که بچمو بی پدر نکنم یا دختری که زن کردمو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
صیغه یه معتاد مافنگی شد 🥀
من و پدر پزشکم رها کرد و رفت چون عاشق اون مردک یه لاقبا بود ،توی بیست و شش سالگی آمریکا و دانشگاه و پدرم رها کردم برگشتم ایران ،تا یک بار برای همیشه مادرم از دست اون مرد نجات بدم
حتی اگر مجبور میشدم برخلاف تربیت و اصالت خانوادگی ام رفتار کنم
به دروغ ادعای عشق کنم
دختری معصوم بدون صیغه نامه و با آبرویی رفته پشت سرم رها کنم
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
صیغه یه معتاد مافنگی شد 🥀
من و پدر پزشکم رها کرد و رفت چون عاشق اون مردک یه لاقبا بود ،توی بیست و شش سالگی آمریکا و دانشگاه و پدرم رها کردم برگشتم ایران ،تا یک بار برای همیشه مادرم از دست اون مرد نجات بدم
حتی اگر مجبور میشدم برخلاف تربیت و اصالت خانوادگی ام رفتار کنم
به دروغ ادعای عشق کنم
دختری معصوم بدون صیغه نامه و با آبرویی رفته پشت سرم رها کنم
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
